آشنايى با قرآن جلد ۵

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۳ -


تفسير سوره زخرف (3)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد الله رب العالمين ...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

ام ابرموا امرا فانا مبرمون × ام يحسبون انا لا نسمع سرهم و نجويهم بلى و رسلنا لديهم يكتبون × قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين × سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون × فذرهم يخضوا و يلعبوا حتى يلاقوا يومهم الذين يوعدون × و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله و هو الحكيم العليم × و تبارك الذين له ملك السموات و الارض و ما بينهما و عنده علم الساعة و اليه ترجعون (1)

آيات پيش كه از اينجا شروع شد: «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون‏» معلوم بود كه نظر و توجه به كفار زمان رسول اكرم دارد. آيات قبل از آن مربوط به حضرت عيسى بن مريم بود، بعد از آن آيه توصيفى از بهشت و توصيفى از جهنم شد تا رسيد به اينجا: «لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون‏» خطاب به مردم است، البته مردم زمان پيغمبر، نزولش در آنجا و درباره همه مردم [است]: ما عين حق و حقيقت را براى شما آورده‏ايم ولى بيشترين شما حقيقت را كراهت داريد، كه راجع به اين مطلب در جلسه پيش صحبت‏شد و عرض كرديم كه آن چيزى كه با روح دين و روح اسلام صد در صد مخالف و معاند است اين است كه انسان اين حالت را پيدا كند كه از حق كراهت داشته باشد. خداوند فطرت انسان را آنچنان آفريده است كه حق جوست انسان به حسب فطرت، حق‏جو و حق خواه است و چون حق جو و حق خواه است، هر چيزى را كه بالذات و بالفطره مى‏خواهد آن چيز برايش شيرين هم هست. اصلا شيرينى همين است. اگر بعضى از غذاها در زائقه ما شيرين است علت‏شيرينى‏اش ملايمت است، يعنى علتش اين است كه دستگاه ذائقه و هاضمه ما براى اين غذاها ساخته شده و اين غذاها براى آن ساخته شده. اين است كه وقتى كه ما مى‏رسيم به چنين ماكول يا آشاميدنى، مطبوع بودن و شيرين بودن آن را احساس مى‏كنيم در صورتى كه يك حيوان ديگر كه هاضمه‏اش طور ديگرى ساخته شده است اين جور احساس نمى‏كند. مثالى عرض مى‏كنم تا روشن شود كه شيرينى چطور امر نسبى است و چطور اين مطلب درك مى‏شود. بعضى حيوانات علفخوارند و بعضى گوشتخوار. هاضمه بعضى طورى ساخته شده كه مى‏تواند گوشت را ببلعد و هضم كند و براى او گوشت‏خوب است (درندگان). حيوانات علفخوار برعكسند و طور ديگر ساخته شده‏اند. شما مى‏بينيد براى حيوان گوشتخوار گوشت جقدر لذيذ است! جلوى يك سگ يا گربه يك ذره گوشت مى‏اندازيد مى‏بينيد با چه حرص و ولعى آن را مى‏خورد. چشم گربه كه به گوشت مى‏افتد بزاق دهانش شروع مى‏كند به ريزش كردن، ولى يك حيوان علفخوار مثل اسب چشمش كه به گوشت بيفتد حساسيتى ندارد، تنفر هم دارد. بر عكس، باز براى اسب جو و علف آن حالت را دارد ولى براى سگ و گربه نه. مى‏گويند در ميان حيوانات تنها انسان است كه هم علفخوار آفريده شده است و هم گوشتخوار و از هر دو نوعش لذت مى‏برد. اين هم يكى از آن جنبه‏هاى دوگانگى و جامعيت انسان است. پس چرا اين از آن لذت مى‏برد و از آن ديگرى لذت نمى‏برد؟ چون ساختمانش براى اين ساخته شده و براى آن ساخته نشده است.

ساختمان اصلى روح و فكر و عقل انسان حقيقت جو و حقيقت‏خواه آفريده شده; يعنى حقيقت، راستى، واقعيت، درستى، غذاى روح انسان است، آن طور كه علف و جو غذاى مناسب اسب است و آن طور كه گوشت غذاى سگ يا گربه است. حق، حقيقت، كشف واقعيت آن طور كه هست، غذاى روح انسان است. بنا بر اين اگر روح انسان سالم باشد، وقتى كه مواجه با حقيقت مى‏شود، از رسيدن به حق و حقيقت بايد لذت ببرد يا رنج؟ بايد لذت ببرد. حق در ذائقه انسان بايد شيرين باشد يا تلخ؟ بايد شيرين باشد. ولى ما آلان مثلى داريم، مى‏گوييم: «الحق مر» حق تلخ است، و حال آنكه حق نبايد تلخ باشد، حق هميشه بايد شيرين باشد. ما حق جو آفريده شده‏ايم. اين [مثل] معنايش اين است كه ما دنبال حق نيستيم، دنبال خودخواهى و منفعت‏خواهى‏هاى خودمان هستيم، به حقيقت كارى نداريم. ولى ما فعلا اين طور هستيمى، فطرت ما اين طور نيست. پس اگر ما به اين حالت در آميدم كه «الحق مر» شديم، حق برايمان تلخ شد، قطعا بايد بدانيم كه ما بيمار و مريضيم و سخت هم بيمار و مريض هستيم. قرآن روى اين مطلب كه افراد اين بيمارى را پيدا كنند و آن فطرت سالم الهى را از دست بدهند و «الحق مر» يا «الحق مكروه‏» بشوند، در بسيارى از آيات تكيه كرده است و از آن جمله اين [آيه] است كه معنايش اين است كه تو مريضى، تو ذائقه‏ات را از دست داده‏اى، تو شيرين را تلخ احساس مى‏كنى; مثل بسيارى از بيماريها كه در اثر يك نوع بيمارى، غذايى كه در ذائقه ديگران مطبوع است براى بيمار نامطبوع است، در ذائقه ديگران شيرين است براى او تلخ و مهوع است.

در آيه بعد كه امروز خوانديم: «ام ابرموا امرا فانا مبرمون‏» مطلبى علاوه و در واقع روبنايى براى آن زيربنا بيان مى‏كند. تا اينجا همين قدر بيان كرد كه اينها رسيده‏اند به جايى كه حق و حقيقت برايشان مكروه و تلخ شده است. خوب، اين يك بيمارى است. يك وقت هست كه انسان فقط همان بيمارى را دارد، و يك وقت هست كه بر اساس آن بيمارى يك تاسيسى هم مى‏كند، يك كارى هم بر اساس همان بيمارى انجام مى‏دهد.

يكى از امورى كه مى‏گويند از مظاهر سبقت رحمت الهى بر غضب الهى است‏يعنى نشانه اين است كه هميشه لطف و رحمت بر غضب و قهر پيشى دارد اين است: اگر انسان در مرحله نيت طالب خير و حقيقت باشد ولى جدى باشد، جدا طالب خير و حقيقتى باشد، يعنى قصد داشته باشد كار خيرى را انجام بدهد، بعد در عمل موافق نشود، آيا چنين كاسى عند الله ماجور است‏يا ماجور نيست؟ بله، خداوند به چنين كسى با اينكه توفيق اين عمل را پيدا نكرده است به موجب همين قصد و نيت اجر و پاداش مى‏دهد. ولى اگر كسى قصد معصيتى را بكند، نيت‏يك شرى را در دل داشته باشد و بعد مانعى پيدا بشود كه آن كار صورت نگيرد، مثلا قصد داشت كه برود شهادت دروغ بدهد ولى رفت و احتياجى به او پيدا نشد و بالاخره در عمل، او شهادت دروغ نداد، آيا براى او گناه يك شهادت دروغ نوشته مى‏شود؟ نه، چون نيت به مرحله عمل نيامده. اين، تفضل الهى است. در كار خير، نيت به مرحله عمل هم كه نيايد، فضل الهى براى او ثواب و اجر مى‏نويسد. (2)

حال، اينها حق را دشمن مى‏دارند. خود اين، بيمارى خيلى بدى است. بدتر از اين، اين است كه بر اساس اين دشمنى و مكروه شمردن حق و حقيقت تاسيسات عملى و كارهايى هم كرده باشند، يعنى فعاليتهايى بر همين اساس انجام بگيرد. قرآن بعد از اينكه مى‏فرمايد: «و لكن اكثركم للحق كارهون‏» بيشترين شما حق را مكروه مى‏شماريد، مى‏فرمايد: «ام ابرموا امرا فانا مبرمون‏» مساله تنها كراهت داشتن و تنفر داشتن از حق نيست; بالاتر، اينها ابرامها كردند. ابتدا لغت «ابرام‏» را توضيح بدهم، بعد عرض بكنم كه مقصود چيست، آن طور كه مفسرين گفته‏اند. «ابرام‏» نقطه مقابل «نقض‏» است. الآن هم در فارسى مى‏گوييم «نقض و ابرام‏». وقتى كه چيزهايى مثل پنبه و پشم را با ريسيدن محكم مى‏كنند اين را مى‏گويند «ابرام‏»; يعنى وقتى ماده شل پهن از همديگر جدا را تاب دادند و به يكديگر پيچيدند و در نتيجه اين رشته‏هاى نازك پنبه يا پشم يا موى به صورت يك نخ محكم در آمد، اين [عمل] را مى‏گويند «ابرام‏». پس در لغت «ابرام‏» دو مفهوم گنجانيده شده است كه يكى معلول ديگرى است: يكى اينكه آن رشته‏هاى نازك را به هم پيچيدند; دوم اينكه در اثر اين پيچيده شدن به هم يك شى‏ء محكم به وجود آمد. «نقض‏» درست نقطه مقابل اين است‏يعنى يك امر پيچيده شده محكم شده را بازكردن و شل كردن، كه در مثلى در قرآن آمده است: «كالتى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا» (3) قرآن كسانى را كه كار درستى مى‏كنند و بعد كارى مى‏كنند كه تمام كارهاى گذشته شان را باطل مى‏كند و اثر كارهاى گذشته را از بين مى‏برد مثل مى‏زند به آ زن نادانى كه ضرب المثل بوده; كارگر تا غروب استخدام مى‏كرد ولى مثلا بايد دو نفر استخدام كند چهار نفر استخدام مى‏كرد. از صبح تا ظهر پنبه‏ها با پشمهايى مى‏رشت و به صورت نخ در مى‏آورد، ظهر كه مى‏شد مى‏ديد كار تمام شده، پول هم بايد به اينها بدهد، چطور نصف روز اينها را بيكار بگذارد؟! بيكار كه نمى‏شود، براى اينكه بيكار نمانند مى‏گفت اينها را از نو باز بكنيد. زحمتى را كه كشيده بود از بين مى‏برد. اين را مى‏گويند «نقض‏»: «نقضت غزلها».

پس «نقض‏» نقطه مقابل «ابرام‏» است. «ام ابرموا امرا». قرآن اينجا مى‏خواهد بفرمايد كه اينها يك ابرامها و محكم كارى‏ها، به هم رشتن‏ها و رشته‏هاى نازك را با يكديگر بافتن و محكم كردن، يك چنين كارهايى هم كرده‏اند. مفسرين گفته‏اند - و درست گفته‏اند - مقصود اين است كه اينها يك سلسله نقشه‏ها و مكرها و كيدهايى هم براى مبارزه با پيغمبر و قرآن به كار بردند. مساله تنها اين نيست كه [حق] را دوست ندارند; نه، مى‏نشينند دور همديگر، فعاليت مى‏كنند، نقشه مى‏كشند، تجهيزات جمع مى‏كنند، پول جمع مى‏كنند، افراد جمع مى‏كنند، هزار كار مى‏كنند. پس تنها مساله كراهت نيست، ابرامى هم اينجا هست. قرآن هم فورا تهديد مى‏كند: «فانا مبرصمون‏» آنها اگر بلد هستند ما كه خدا هستيم بالاترش را بلد هستيم. در قرآن اين منطق آمده است كه «و مكروا مكرا و مكرنا مكرا» (4) آنها مكرى به كار بردند، ما هم مكرى به كار برديم و مكر آنها را از بين برديم. قرآن كه تعبير «مكر» مى‏كند، چون همين طور كه آنها از راه پنهان وارد مى‏شوند، از يك راه پنهان هم مى‏خورند. در آن تعبير آمده است: «و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين‏» (5) چون همين طور كه آنها از راه مخفى وارد مى‏شوند، خدا از راه مخفى‏تر نقشه آنها را نقش بر آب مى‏كند. اين است كه در يك آيه ديگر دارد كه «فالذين كفروا هم المكيدون‏». (6) به هر حال اين مطلب به عبارتهاى مختلف در قرآن آمده: با خدا كه نمى‏شود مكر كرد، خدا را كه نمى‏شود فريب داد! در اول سوره بقره راجع به منافقين داريم كه «يخادعون الله و الذين امنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون‏» (7) اول كلمه «مخادعه‏» مى‏آورد، آنجا در مقام بر آمدن است: منافقين در مقام فريب خدا و مؤمنين بر مى‏آيند و نمى‏دانند كه اينها خودشان را دارند فريب مى‏دهند (و اين خيلى عجيب است كه آدم خودش خودش را فريب بدهد!) يعنى وقتى خوب توجه كنند مى‏بينند تمام اين نقشه‏هاى فريبى كه به كار برده بودند براى اينكه طرف را از بين ببرند عليه خودشان تمام شده، پس كانه از اول خواسته‏اند خودشان را فريب بدهند. به قول حافظ:

بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد

خواست با روزگار مكر كند «بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه‏». حال ام ابرموا امرا فانا مبرمون‏» يا «و مكروا مكرا و مكرنا مكرا» (8) معنايش اين است كه «بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه‏». مى‏نشينند نقشه مى‏كشند، با همديگر سرى حرف مى‏زنند، نجوا مى‏كنند «ام يحسبنون انا لا نسمع سرهم و نجويهم‏» اينها وقتى كه رفتند خيلى محرمانه و سرى تو دل خودشان نقشه‏ها را كشيدند و به احدى نگفتند يا وقتى هم خواستند بگويند رفتند نجوا كردند و بيخ گوشى حرفها را گفتند كه فاش نشود، خيال كردند بازيهايى را كه بشرى با بشرى در مى‏آورد با خدا مى‏شود در آورد. آيا واقعا اينها چه فكر كردند؟! خيال مى‏كنند خدا آواز آن خطور قلبشان را نمى‏شنود؟ اينجا قرآن تعبير به شنيدن مى‏كند: آن آواز آن خطورهاى قلبشان را هم خدا مى‏شنود; يعنى آن كلماتى كه در قلبشان خطور مى‏دهند - كه شان كلمه اين است كه مسموع باشد - ما همان كلمات بى صدا را هم مى‏شنويم و همچنين نجواها كه بيخ گوشى حرفها را به يكديگر مى‏رسانند، ما همين جا حاضر و شاهد هستيم و بعلاوه فرستادگانى داريم، فرشتگانى داريم كه مامور همه انسانها هستند و همه چيز را ثبت و ضبط مى‏كنند و مكتبوهاى آنها - كه با قلمهاى ملكوتى مى‏نويسند - باقى خواهد ماند و در قيامت - قرآن مى‏گويد - تمام كوچك و بزرگ كار هر كسى نمايان است. «ام يحسبون انا لا نسمع سرهم‏» اين تلخ شمرندگان حق و مكروه شمرندگان حق خيال مى‏كنند كه ما راز آنها را كه در دلشان خطور مى‏دهند نمى‏شنويم؟! نجواها، بيخ گوشى هايشان را نمى‏شنويم؟ چرا، ما مى‏شنويم. غير از ما فرستادگانى هم داريم كه آنها را ثبت و ضبط مى‏كنند و ثبت و ضبط شده را در قيامت به خودشان ارائه مى‏دهند. «بلى و رسلنا ليدهم يكتبون‏» فرستادگان ما نزد خودشان هستند، همراه خودشان هستند و دائما دارند مى‏نويسند: «يكتبون‏» دائما در حال نوشته‏اند، چون انسان دائما در حال كار و فعل و عمل است.

«قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين‏». راجع به تفسير اين آيه هم مفسرين وجوهى ذكر كرده‏اند. ابتدا دو مقدمه عرض بكنم: يك اينكه اين فكر كه خدا داراى فرزند است، مى‏دانيم كه وجود داشته است، يكى در مسيحيت: «المسيح ابن الله‏» (9) گفتند مسيح پسر خداست، و ديگر در كفار جاهليت مى‏گفتند فرشتگان فرزندان خدا و «بنات الله‏» هستند، و بت پرستى‏شان از فرشته پرستى سرچشمه مى‏گرفت و فرشته پرستى‏شان از اين فكر كه فرشتگان دختران خدا هستند، منتها وقتى كه تاريخ خيلى طول مى‏كشد، نسلهاى بعد كه مى‏آيند در مقابل بت مى‏ايستند توجه ندارند كه اين بتها هيكلهايى است كه براى فرشتگانى ساخته‏اند و فرشته را پرستش مى‏كنند چون دختر خداست. اين فكرها در آنها نيست. ولى آنهايى كه واردتر بودند، تا مى‏گفتند چرا بتها را پرستش مى‏كنيد، مى‏گفتند به اعتبار اينكه مثل و مثال و تمثيل فرشتگان هستند. فرشتگان را چرا مى‏پرستيد؟ چون دختران خدا هستند، بچه‏هاى خدا هستند. [پرستش] بچه خدا مگر اشكالى دارد؟! آقازاده را مردم احترام مى‏كنند، خدازاده را نبايد احترام كرد؟ هر احترامى كه به آقا مردم مى‏كنند مى‏گويند به آقازاده هم بايد همان قدر احترام كرد. خوب، هر كارى كه در مورد خدا بايد انجام داد در مورد خدازاده هم بايد انجام داد.

پس اين يك مقدمه كه اين فكر فرزند داشتن خدا ريشه‏اى در بت‏پرستى‏هاى عرب جاهليت هم داشته است. مطلبى كه [متمم اين مقدمه است] اين است كه در مساله «پرستش‏» دو طرز تفكر مختلف در دنيا وجود دارد. يكى اين است كه پرستش بشر از پرستش سنگ و چوب و رئيس قبيله و حتى مار و مور و بت و ستاره و ماه و خورشيد و دريا و كوه و فرشته و پيغمبر شروع شده تا ارباب انواع مختلف، تا مى‏رسد به پرستش خدا. بسيارى از فرنگيها، اغلب اينهايى كه تاريخ اديان مى‏نويسند اين طور مى‏نويسند كه پرستش در بشر ابتدا از پرستش همين بت‏يا پدر خانواده (رئيس خانواده) شروع شد، و از كوچكترين شروع شد، و از كوچكها شروع شد، از خداى خانواده رسيد به خداى قبيله، از خداى قبيله رسيد به خداى مملكت مثلا، بعد خداى منطقه، بعد خداى زمين، خداى آسمان، خداى آسمانها، بعد چند خدا; بشر اين سير تصاعدى را انجام داد تا در آخرين مرحله رسيد به خداى يگانه.

قرآن هميشه عكس مطلب را مى‏گويد. قرآن مى‏گويد اول پرستش خداى يگانه بوده، انحراف از پرستش خداى يگانه منجر به بت پرستى‏ها شده است. اين، دو نوع تاريخ دين بر ضد يكديگر است. در ميان فرنگيها هم عده‏اى [همين نظريه را دارند]. شايد اولين كسى كه اين مكتب را به وجود آورد يك آلمانى به نام ماكس مولر است - و نظريه‏اش معروف است - و بعد افراد ديگرى هم تابع اين نظريه شدند. آنها هم فعلا اين نظر قرآن را قبول كرده‏اند كه اول توحيد بوده و بعد بت پرستى. توحيد مولود بت پرستى نيست، يعنى توحيد متولد شده و تكامل يافته بت‏پرستى نيست، بلكه بت‏پرستى صورت انحرافى خدا پرستى است. قرآن كه يك طرف براى انسان فطرت توحيدى قائل است و از طرف ديگر مى‏گويد از روزى كه بشر به روى زمين آمده خدا پيغمبران فرستاده است كه اينها انگهبان بشر بوده‏اند، قهرا مكتب قرآن اين است كه اولين چيزى كه در روى زمين پيدا شده توحيد است، چون اولين چيزى كه در زمين پيدا شده حجت‏خداست. مكتب اسلام انبياء اين است: اولين كسى كه خدا در زمين فرستاد حجت‏خدا و پيغمبر بود و هيچ وقت زمين خالى از حجت‏خدا نيست و اگر در روى زمين دو نفر باقى بمانند يكى از آنها حجت‏خدا خواهد بود. اين است كه قرآن در بت پرستى ريشه‏هايى از خدا پرستى به دست مى‏ة‏هد كه انحرافات خداپرستى به اينجا رسيده است. اينكه ما مى‏گوييم مثلا عرب جاهليت بت را پرستش مى‏كرد چنين نيست كه يكدفعه از خانه‏اش بيرون آمد، رفت‏سنگى يا چوبى پيدا كرد و گفت برويم پرستش بكنيم، بلكه اينها يك ريشه‏هايى در اول و در اصل در خدا پرستى داشته اسم; صورتهاى انحرافى خداپرستى و مغالطه‏هايى در خداپرستى به اينجا رسيده است.

حديثى هست از حضرت صادق عليه السلام كه در به اصطلاح دين شناسى واقعا حديث عجيبى است! از امام سؤال كردند كه يا بن رسول الله! چطور شد كه بت پرستى در دنيا پيدا شد؟ اولين بار بت پرستى به چه وسيله پيدا شد؟ حضرت فرمود كه بت پرستى بعد از خداپرستى پيدا شد و آن اين بود كه قبل از يونس، در دوران قبل از تاريخ (به اصطلاح امروز) مرد حكيم و خداپرستى بود و شايد هم پيغمبر (حالا من يادم نيست) به نام «اسقلينوس‏» و او مردم را به توحيد دعوت مى‏كرد و مردم فوق العاده به او ارادت مى‏ورزيدند، و او مرد. بعد كه مرد، مردم در فراق او بى تابى مى‏كردند. شيطان اينجا وسوسه كرد (حالا يا شيطان انس يا شيطان جن)، آمد به آنها گفت كه شما خيلى بى‏تاب هستيد، من براى اينكه تسكينى براى قلب شما باشد مجسمه او را براى شما مى‏سازم كه لااقل مجسمه‏اش را ببينيد، يادگارش هست. مردم خيلى خوشحال شدند. مجسمه اين مرد خداپرست را ساخت و مردم در ابتدا فقط به ديدن و زيارت آن مجسمه مى‏رفتند كه آن مطلب اشكالى نداشت، به عنوان يادگارى بود از خودش، مثل عكسهايى كه ما از مردگان خودمان مى‏بينيم. يكى دو نسل گذشت. كم كم شيطان اين وسوسه را براى مردم به وجود آورد كه خود اسقلينوس اگر در آسمان هست جسدش در اينجاست، هر چه از خودش مى‏خواستيد از مجسمه‏اش بخواهيد. به تدريج مردم چسبيدند به اين مجسمه به عنوان اينكه روح اسقلينوس در اين مجسمه وجود دارد و از او مثلا حاجت بخواهند، نزد او استغفار كنند. كم كم اين فكر برايشان پيدا شد كه «اين التراب و رب الارباب‏» ما كجا و خداى يگانه كجا؟! بياييم عبادتها را هم براى همين مجسمه انجام بدهيم. ديگر خدا را به كلى فراموش كردند و همه عبادتها براى اين [مجسمه شد]. كم كم اين شد دو تا، دو تا شد پنج تا، پنج تا شد ده‏تا. به اين ترتيب [بتها و بت‏پرستى] به وجود آمد.

اين است كه قرآن با بت‏پرستيهاى مكه هم كه صحبت مى‏كند صحبت فرزند نداشتن خدا را مى‏كند.

مقدمه ديگر اين استكه آيا اين آيه استدلال و برهان است‏يا جدل است؟ فرق است ميان برهان و جدل. خود قرآن دستور جدل هم مى‏دهد: (و جادلهم بالتى هى احسن) (10 . برهان اين است كه انسان مقدمه‏اى را كه عين حقيقت است پايه قرار مى‏دهد و از آن نتيجه مى‏گيرد، مثل اينكه شما مى‏خواهيد براى يك بچه در يك مساله رياضى استدلال بكنيد كه فلان زاويه برابر است با فلان زاويه. با يك مقدمات صد در صد قطعى استدلال مى‏كنيد. جدل اين است كه انسان مقدمه‏اى را در كلام خودش مى‏آورد كه آن مقدمه حقيقت نيست ولى طرف آن را قبول دارد، بعد روى قول خود طرف، طرف را محكوم مى‏كند، با مطلبى كه گوينده آن را قبول ندارد ولى طرف قبول دارد. طرف را مى‏خواهد محكوم كند بر اساس عقيده‏اى كه خود او به آن اعتقاد دارد و حال آنكه حقيقت نيست، مثل داستان معروف حضرت رضا عليه السلام در مجلس مباحثه با علماى مذاهب كه مامون تشكيل مى‏داد و جلسات مفصلى بود، قرآن هم كه فرموده است: «و جالدهم بالتى هى احسن‏». وقتى كه حضرت با جاثليق مسيحى راجع به حضرت عيسى كه آنها مدعى الوهيت او بودند صحبت مى‏كردند فرمودند حضرت عيسى همه چيزش خوب بود ولى يك عيب در كار عيسى بود. او تعجب كرد: عيسى؟! چه عيبى؟! عيسايى كه قرآن اين همه او را تعظيم كرده! فرمود او در عبادت كمى كوتاه مى‏آمد. گفت: چه مى‏گويى؟! من تو را عالم خيال مى‏كردم، عيسى دائما در حال عبادت بود. فرمود كى را عبادت مى‏كرد؟ او خدا بود، خدا كى را مى‏خواست عبادت كند؟ اين، گرفتن طرف است به قول خود طرف. اين را مى‏گويند جدال و مجادله; و قرآن دستور مى‏دهد: «ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن‏» (11) به راه خدا دعوت كن، اما همه را كه از يك راه نمى‏شود بر، همه را از يك در نمى‏شود وارد كرد، از يك در نمى‏روند، يكى اهل حكمت و تعقل و استدلال است، با او از طريق حكمت و تعقل و استدلال قوى وارد شو. يكى جاهل و غافل است، غافل را بايد موعظه كرد. يكى هم به اصطلاح مكابر است‏يعنى روى قوزش افتاده; مجادله و مغالطه كارى مى‏كند، با او از طريق جدال وارد شود، ولى جدال هم حسابى دارد: «و جادلهم بالتى هى احسن‏» جدال به نحو احسن.

حال مفهوم آيه اين است: بگو اگر خداوند، اگر رحمن، خداى رحمن فرزندى داشته باشد من اولين عبادت كننده‏اش هستم. تعبير آيه اين است: بگو به اينها اگر خدا فرزند داشته باشد من اولين عبادت كننده‏اش هستم. آيا اين جدال است؟ اگر جدال باشد معغنايش اين است: من كه خدا را بهتر از شما مى‏شناسم و از شما عارفتر به خدا هستم; شما آمده‏ايد ادعا مى‏كنيد كه خدا فرزند دارد و چون فرزند دارد فرزند هر موجودى در حكم خود آن موجود است، احترامى كه براى خود آن موجود بايد قائل شد براى فرزندش هم بايد قائل شد (همان طور كه عرض كردم خدا و خدازاده مثل آقا و آقازاده است) به آنها بگو اگر خدا فرزندى داشته باشد كه من آگاهترم و خودم او را عبادت مى‏كردم، پس اگر من عبادت نمى‏كنم چون او فرزند ندارد. پس در واقع مى‏خواهد بگويد ما عجالتا حرف شما را قبول مى‏كنيم كه خدا اگر فرزند داشته باشد فرزندش هم مثل خودش بايد عبادت بشود، يعنى اين اصل را فعلا به سبيل جدل قبول مى‏كند: بله، شما راست مى‏گوييد، واقعا هم اگر خدا فرزند داشته باشد بچه خدا را كه نمى‏شود كوچك گرفت و پرستش نكرد. بله، بچه خدا را بايد پرستش كرد اما چه كنم كه خدا بچه ندارد، متاسفم كه خدا بچه ندارد. به اين طريق بگو; يعنى شما كه [اين سخن را] مى‏گوييد، من كه از شما عارفتر و آگاهترم، خدا بچه ندارد، اگر مى‏داشت بله من هم عبادت مى‏كردم. اين به شكل جدل.

و اما اگر به شكل برهان باشد. كلمه «عابد» به معانى متعددى آمده است. يكى از معانى عابد «جاحد» است‏يعنى منكر. حديثى هست از حضرت امير عليه السلام كه ايشان «عابد» را در اينجا به مفهوم «جاحد» گرفته‏اند: بگو اگر خدا فرزند داشته باشد من اول منكر اين خدا هستم. معنايش اين است: تو كه مى‏گويى خدا فرزند دارد، نه تنها يك شريك براى خدا قائل شدى، بلكه خود خدا را نيز انكار كردى. خدايى كه فرزند داشته باشد اصلا آن خدا را قبول ندارم، نه فقط فرزندش را قبول ندارم.خدايى كه فرزند داشته باشد خود آن خدا را بايد انكار كرد. يك وقت هست ما مى‏گوييم كه اگر خدا فرزند داشته باشد من فرزندش را عبادت نمى‏كنم خودش را عبادت مى‏كنم; خود خدا را بايد عبادت كرد. گيرم فرزند هم داشته باشد فرزنش را عبادت نمى‏كنم ولى خودش را عبادت مى‏كنم. يك وقت آدم دست بالا را مى‏گيرد و حرف درست اين است: خدايى كه فرزند داشته باشد من خودش را انكار دارم، يعنى خدايى خدا با فرزند داشتن جور در نمى‏آيد. اين است كه قرآن اين امر را جزء اوصاف الهى ذكر مى‏كند. همين طور كه نمى‏تواند خدا، خدا باشد و نيازمند باشد; محال است‏خدا، خدا باشد و جسم باشد; محال است‏خدا، خدا باشد و جاهل باشد; محال است‏خدا، خدا باشد و عاجز و ناتوان باشد; همين طور محال است‏خدا، خدا باشد و صاحب فرزند باشد. در سوره [اخلاص] مى‏خوانيم: «قل هو الله احد الله الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد». فرق ميان «خلق‏» و «ايلاد» (يعنى فرزند آوردن) چيست؟ خدا خالق جهان است ولى مولد و زاينده جهان نيست. زايش اين است كه از زاينده شيئى جدا مى‏شود و بعد بزرگ مى‏شود و پرورش پيدا مى‏كند; يعنى «زاييده شده‏» چيزى و جزئى از وجود زاينده است، از وجود او بيرون مى‏آيد. پدر واقعا زاينده فرزند است، چون نطفه از وجود او زايش مى‏كند. مادر واقعا زاينده فرزند است چون فرزند از وجود او زايش مى‏كند، خارج مى‏شود، و در نتيجه پدر و مادر مجراى فرزند هستند. ولى خالق، مبدع و ابتكار كننده است‏يعنى با اراده خودش مخلوق را انشاء مى‏كند نه اينكه مخلوق را از وجود خودش بيرون مى‏ريزد. آن، تخم گذارى است. اگر ما فكر كنيم كه خالق مخلوق را از خودش بيرون مى‏ريزد در واقع قائل به تخم گذارى خالق شده‏ايم! خالق، خلقت را ابداع كرده است‏يعنى با اراده خودش مخلوق را انشاء مى‏كند، خلق مى‏كند، ابتكار مى‏كند. اين است كه خداوند در قرآن توصيف مى‏شود به خالق سماوات و ارضين و خالص همه چيز: «قل الله خالق كل شى‏ء» (12) ولى گفته نمى‏شود والد چيزى; خدا والد هيچ موجودى نيست.

چون صحبت از فرزند داشتن خدا آمده است و اصلا در اطراف خدا، گفتن اين گونه سخنان خلاف ادب است (ولى اينجا [گفته شده است]چون رد آنهاست و بايد گفت) پشت‏سرش تسبيح مى‏آيد: «سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون‏» منزه است پروردگار آسمانها و زمين، پروردگار عرش، آن مالك و مدبر. به مجموع عالم از آن جهت كه عرصه تدبير و ارده الهى و به اصطلاح مركز تدبير الهى است «عرش‏» گفته مى‏شود. اينجا هم مفسرين گفته‏اند «رب العرش‏» عطف بيان است: منزه است پروردگار همه جهان و همه جهان كه عرش اوست از اين توصيفها، از اين سخنان، از اين نسبتها (والد بودن و بچه داشتن). اين مثل «العياذ بالله‏» است كه ما مى‏گوييم: نعوذ بالله كه در اطراف خدا چنين سخنانى بشود گفت.

«فذر هم يخضوا و يلعبوا» مايوسانه به پيامبر مى‏گويد: اى پيغمبر! ديگر اين بدبختها را رها كن و بگذار در اين جهلها و حماقتهاى خودشان و ظلمتهايى كه خودشان براى خودشان فراهم كرده‏اند فرو بروند; يعنى ديگر اميدى به نجات اينها نيست. «ذرهم يخضوا» رهايشان كن، بگذار در اين اوهام و خرافات و حماقتها فرو بروند «يلعبوا» بگذار بارى كنند، دلخوش باشند به اين مسائل غير جدى و اين بازيچه‏هايى كه درست كرده‏اند «حتى يالقوا يومهم الذى يوعدون‏» تا آن روزى كه به آن وعده داده شده‏اند، آن روز را ملاقات كنند، آن روزى كه به تعبير قرآن: «بحشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» تعبير عجيبى است: پرده‏ات را برداشتيم; و حافظ همين تعبير را چه عالى مى‏گويد: «حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم‏». [قرآن] مى‏گويد: اين غبار تن كه حجاب چهره جان است گرفته مى‏شود، آن وقت در آنجاست كه شما مى‏بينيد - مؤمن و غير مؤمن (فاسق)، صالح و طالح - كه اين حجاب چهره جان بر طرف شده است، حقايق را آشكار مى‏بينند. «فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» چشمت ديگر حالا خوب تيز است و حقايق را خوب مى‏بينى. به پيامبر مى‏گويد اى پيغمبر! رهايشان كن، بگذار آن روزى كه اين حجاب چهره جان بر طرف مى‏شود ببينند، آنچه امروز تو مى‏گويى و مى‏شنوند آنروز مى‏بينند. «و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله‏». تاكيدى است بر همان «سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون‏». گاهى انسان سخنى را به حكم ضرورت به زبان مى‏آورد و بعد مى‏خواهد بگويد كه ضرورت بود كه ما اين سخن را گفتيم، مثل اينكه ما مى‏گوييم اگر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فلان معصيت با بكند مثلا دروغ بگويد خدا چه مى‏كند؟ مى‏خواهيم با «اگر» حرف بزنيم ولى مى‏بينيم اصلا خود گفتن اين [سخن درست نيست]، مى‏گوييم العياذ بالله العياذ بالله اگر پيغمبر هم گناه بكند خداوند او را عذاب مى‏كند. وقتى اين «اگر» را هم مى‏خواهيم بگوييم چند بار «العياذ بالله‏» مى‏گوييم. يا يك نفر آدم عادى مثلا مى‏گويد: خاكم به دهن، خاك به زبانم، خداى نكرده خداى نكرده اگر جوان انسان بميرد... «قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين‏» بگو اگر خدا فرزند داشته باشد من اولين عابد يا اولين زاهد هستم. «سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون‏» منزه است پروردگار از اين توصيفها. بعد مى‏فرمايد: «و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله‏» ذات حق هموست كه در آسمان همان قدر خداست كه در زمين. عظمت الهى را بيان مى‏كند. او جايش آسمان نيست كه بگوييم خدا در [آسمان است]. اينكه مى‏گفتند ملائكه بچه‏هاى خدا هستند نظير افكار يونانيهاست. يونانيها قبل از سقراط اساطيرى داشتند كه معروف است، و مردم بت پرستى بودند و ارباب انواع را مى‏پرستيدند و تمام آنچه كه در زندگى يونانى بشرى خودشان داشتند به خداها (ارباب انواع) نسبت مى‏دادند، مثلا اگر خودشان رئيس و مرئوس داشتند، زن و مرد داشتند، پسر و دختر داشتند، عروسى و عزا داشتند، در اساطير مذهبى شان همه اين حرفها را آورده بودند: فلان خدا با فلان خدا ازدواج كرد و فلان خدا از او متولد شد، شب عرسى‏شان را ژوپيتر چنين كرد زنوس چنان كرد. در شب عروسى فان خدا، فلان خداى ديگر رقصيد، عين اين قصه‏ها را آورده‏اند. خيال مى‏كردند خداها در آسمانها هستند و خدايى كه در آسمان است مثل بشر است و احكام بشر را دارد.

اينها هم كه مى‏گفتند ملائكه بچه‏هاى خدا هستند علتش اين بود كه خدا را در آسمان خيال مى‏كردند. [با خود مى‏گفتند] لابد آنچه كه در زمين وجود دارد در آسمان هم وجود دارد. اينجا كه توالد و تناسل هست آنجا هم هست; ملائكه هم بچه‏هاى خدا هستند. بگو او در آسمان همان قدر خداست كه در زمين. براى او آسمان و زمين يك نسبت دارد «و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله‏» او همان كسى است كه در آسمان اله است و در زمين اله، در همه جا مثل هم اله است، در همه جا به يك نسبت وجود دارد. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله فرمود: «لو دليتم بحبل الى الارض السابعة لهبطتم على الله‏» اگر با ريسمانى شما را به هفتمين طبقه زمين فرو ببرند، بر خدا فرود مى‏آييد; يعنى خيال نكنيد خدا بالاست. خدا آن قدر در بالاست كه در پايين. خدا به مركز زمين آن قدر نزديك است كه به او آسمانها. «و هو الحكيم العليم‏» و او ذات عليم است; حكيم است و كارهايش همه بر اساس حكمت و بينش است، و عليم و آگاه است بر همه چيز. باز بار ديگر: «تبارك الذى له ملك السموات و الارض‏» كلمه «تبارك‏» مفهوم مثبت و منفى هر دو در آن هست. [مفهوم منفى آن اين است كه] مفهوم تنزيه دارد: منزه است پروردگار كه ملك آسمانها و زمين در دست اوست، يعنى تدبير تمام عالم به دست اوست و اوست كه عالم را اداره مى‏كند; و مفهوم مثبتش اين است كه مفهوم خير [دارد]. «تبارك‏» يعنى تمام بركتها و خيرها و نعمتها در دست اوست «تبارك الذى له ملك السموات و الارض و ما بينهما» ملك آسمانها و زمين، نه فقط آسمانها و زمين، هر چه هم اين وسطها هست، [ملك] تمام جهان [از آن اوست]. «و عنده علم الساعة‏» علم قيامت هم منحصرا دست اوست. اين راز فقط در دست اوست. «و اليه ترجعون‏» و همه به سوى ذات مقدس او بازگشت مى‏كنيد. و صلى الله عليه محمد و آله محمد.

 

پى‏نوشتها:

1- زخرف / 97 - 85.

2- يكى از حضار: «لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت‏».

استاد: درست است: «لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت‏». «له‏» را در كارهاى خير و نفع مى‏گويند، «عليه‏» را در كارهاى ضرر. در كار «له‏» «كسب‏» گفته، آنچه كسب بكند ولو اينكه از روى قصد هم نباشد، ولى در كار شر، آن وقتى عليه او نوشته مى‏شود كه آن كار را [انجام داده باشد]. البته آن، مساله ديگرى است ولى هر دو يك ريشه دارد كه انسان از روى قصد و توجه و آگاهى كامل آن را انجام داده باشد.

3- نحل / 92.

4- نمل / 50.

5- آل عمران / 54.

6- طور / 42.

7- بقره / 9.

8- نمل / 50.

9- مريم / 30.

10- نحل / 125.

11- نحل / 125.

12- رعد / 16.