تفسير سوره زخرف (3)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
ام ابرموا امرا فانا مبرمون × ام يحسبون انا لا نسمع سرهم و نجويهم بلى و
رسلنا لديهم يكتبون × قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين × سبحان رب
السموات و الارض رب العرش عما يصفون × فذرهم يخضوا و يلعبوا حتى يلاقوا يومهم
الذين يوعدون × و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله و هو الحكيم العليم × و
تبارك الذين له ملك السموات و الارض و ما بينهما و عنده علم الساعة و اليه
ترجعون (1)
آيات پيش كه از اينجا شروع شد: «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم
لا يشعرون» معلوم بود كه نظر و توجه به كفار زمان رسول اكرم دارد. آيات قبل از
آن مربوط به حضرت عيسى بن مريم بود، بعد از آن آيه توصيفى از بهشت و توصيفى از
جهنم شد تا رسيد به اينجا: «لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون» خطاب
به مردم است، البته مردم زمان پيغمبر، نزولش در آنجا و درباره همه مردم [است]:
ما عين حق و حقيقت را براى شما آوردهايم ولى بيشترين شما حقيقت را كراهت
داريد، كه راجع به اين مطلب در جلسه پيش صحبتشد و عرض كرديم كه آن چيزى كه با
روح دين و روح اسلام صد در صد مخالف و معاند است اين است كه انسان اين حالت را
پيدا كند كه از حق كراهت داشته باشد. خداوند فطرت انسان را آنچنان آفريده است
كه حق جوست انسان به حسب فطرت، حقجو و حق خواه است و چون حق جو و حق خواه است،
هر چيزى را كه بالذات و بالفطره مىخواهد آن چيز برايش شيرين هم هست. اصلا
شيرينى همين است. اگر بعضى از غذاها در زائقه ما شيرين است علتشيرينىاش
ملايمت است، يعنى علتش اين است كه دستگاه ذائقه و هاضمه ما براى اين غذاها
ساخته شده و اين غذاها براى آن ساخته شده. اين است كه وقتى كه ما مىرسيم به
چنين ماكول يا آشاميدنى، مطبوع بودن و شيرين بودن آن را احساس مىكنيم در صورتى
كه يك حيوان ديگر كه هاضمهاش طور ديگرى ساخته شده است اين جور احساس نمىكند.
مثالى عرض مىكنم تا روشن شود كه شيرينى چطور امر نسبى است و چطور اين مطلب درك
مىشود. بعضى حيوانات علفخوارند و بعضى گوشتخوار. هاضمه بعضى طورى ساخته شده كه
مىتواند گوشت را ببلعد و هضم كند و براى او گوشتخوب است (درندگان). حيوانات
علفخوار برعكسند و طور ديگر ساخته شدهاند. شما مىبينيد براى حيوان گوشتخوار
گوشت جقدر لذيذ است! جلوى يك سگ يا گربه يك ذره گوشت مىاندازيد مىبينيد با چه
حرص و ولعى آن را مىخورد. چشم گربه كه به گوشت مىافتد بزاق دهانش شروع مىكند
به ريزش كردن، ولى يك حيوان علفخوار مثل اسب چشمش كه به گوشت بيفتد حساسيتى
ندارد، تنفر هم دارد. بر عكس، باز براى اسب جو و علف آن حالت را دارد ولى براى
سگ و گربه نه. مىگويند در ميان حيوانات تنها انسان است كه هم علفخوار آفريده
شده است و هم گوشتخوار و از هر دو نوعش لذت مىبرد. اين هم يكى از آن جنبههاى
دوگانگى و جامعيت انسان است. پس چرا اين از آن لذت مىبرد و از آن ديگرى لذت
نمىبرد؟ چون ساختمانش براى اين ساخته شده و براى آن ساخته نشده است.
ساختمان اصلى روح و فكر و عقل انسان حقيقت جو و حقيقتخواه آفريده شده; يعنى
حقيقت، راستى، واقعيت، درستى، غذاى روح انسان است، آن طور كه علف و جو غذاى
مناسب اسب است و آن طور كه گوشت غذاى سگ يا گربه است. حق، حقيقت، كشف واقعيت آن
طور كه هست، غذاى روح انسان است. بنا بر اين اگر روح انسان سالم باشد، وقتى كه
مواجه با حقيقت مىشود، از رسيدن به حق و حقيقت بايد لذت ببرد يا رنج؟ بايد لذت
ببرد. حق در ذائقه انسان بايد شيرين باشد يا تلخ؟ بايد شيرين باشد. ولى ما آلان
مثلى داريم، مىگوييم: «الحق مر» حق تلخ است، و حال آنكه حق نبايد تلخ باشد، حق
هميشه بايد شيرين باشد. ما حق جو آفريده شدهايم. اين [مثل] معنايش اين است كه
ما دنبال حق نيستيم، دنبال خودخواهى و منفعتخواهىهاى خودمان هستيم، به حقيقت
كارى نداريم. ولى ما فعلا اين طور هستيمى، فطرت ما اين طور نيست. پس اگر ما به
اين حالت در آميدم كه «الحق مر» شديم، حق برايمان تلخ شد، قطعا بايد بدانيم كه
ما بيمار و مريضيم و سخت هم بيمار و مريض هستيم. قرآن روى اين مطلب كه افراد
اين بيمارى را پيدا كنند و آن فطرت سالم الهى را از دست بدهند و «الحق مر» يا
«الحق مكروه» بشوند، در بسيارى از آيات تكيه كرده است و از آن جمله اين [آيه]
است كه معنايش اين است كه تو مريضى، تو ذائقهات را از دست دادهاى، تو شيرين
را تلخ احساس مىكنى; مثل بسيارى از بيماريها كه در اثر يك نوع بيمارى، غذايى
كه در ذائقه ديگران مطبوع است براى بيمار نامطبوع است، در ذائقه ديگران شيرين
است براى او تلخ و مهوع است.
در آيه بعد كه امروز خوانديم: «ام ابرموا امرا فانا مبرمون» مطلبى علاوه و
در واقع روبنايى براى آن زيربنا بيان مىكند. تا اينجا همين قدر بيان كرد كه
اينها رسيدهاند به جايى كه حق و حقيقت برايشان مكروه و تلخ شده است. خوب، اين
يك بيمارى است. يك وقت هست كه انسان فقط همان بيمارى را دارد، و يك وقت هست كه
بر اساس آن بيمارى يك تاسيسى هم مىكند، يك كارى هم بر اساس همان بيمارى انجام
مىدهد.
يكى از امورى كه مىگويند از مظاهر سبقت رحمت الهى بر غضب الهى استيعنى
نشانه اين است كه هميشه لطف و رحمت بر غضب و قهر پيشى دارد اين است: اگر انسان
در مرحله نيت طالب خير و حقيقت باشد ولى جدى باشد، جدا طالب خير و حقيقتى باشد،
يعنى قصد داشته باشد كار خيرى را انجام بدهد، بعد در عمل موافق نشود، آيا چنين
كاسى عند الله ماجور استيا ماجور نيست؟ بله، خداوند به چنين كسى با اينكه
توفيق اين عمل را پيدا نكرده است به موجب همين قصد و نيت اجر و پاداش مىدهد.
ولى اگر كسى قصد معصيتى را بكند، نيتيك شرى را در دل داشته باشد و بعد مانعى
پيدا بشود كه آن كار صورت نگيرد، مثلا قصد داشت كه برود شهادت دروغ بدهد ولى
رفت و احتياجى به او پيدا نشد و بالاخره در عمل، او شهادت دروغ نداد، آيا براى
او گناه يك شهادت دروغ نوشته مىشود؟ نه، چون نيت به مرحله عمل نيامده. اين،
تفضل الهى است. در كار خير، نيت به مرحله عمل هم كه نيايد، فضل الهى براى او
ثواب و اجر مىنويسد. (2)
حال، اينها حق را دشمن مىدارند. خود اين، بيمارى خيلى بدى است. بدتر از
اين، اين است كه بر اساس اين دشمنى و مكروه شمردن حق و حقيقت تاسيسات عملى و
كارهايى هم كرده باشند، يعنى فعاليتهايى بر همين اساس انجام بگيرد. قرآن بعد از
اينكه مىفرمايد: «و لكن اكثركم للحق كارهون» بيشترين شما حق را مكروه
مىشماريد، مىفرمايد: «ام ابرموا امرا فانا مبرمون» مساله تنها كراهت داشتن و
تنفر داشتن از حق نيست; بالاتر، اينها ابرامها كردند. ابتدا لغت «ابرام» را
توضيح بدهم، بعد عرض بكنم كه مقصود چيست، آن طور كه مفسرين گفتهاند. «ابرام»
نقطه مقابل «نقض» است. الآن هم در فارسى مىگوييم «نقض و ابرام». وقتى كه
چيزهايى مثل پنبه و پشم را با ريسيدن محكم مىكنند اين را مىگويند «ابرام»;
يعنى وقتى ماده شل پهن از همديگر جدا را تاب دادند و به يكديگر پيچيدند و در
نتيجه اين رشتههاى نازك پنبه يا پشم يا موى به صورت يك نخ محكم در آمد، اين
[عمل] را مىگويند «ابرام». پس در لغت «ابرام» دو مفهوم گنجانيده شده است كه
يكى معلول ديگرى است: يكى اينكه آن رشتههاى نازك را به هم پيچيدند; دوم اينكه
در اثر اين پيچيده شدن به هم يك شىء محكم به وجود آمد. «نقض» درست نقطه مقابل
اين استيعنى يك امر پيچيده شده محكم شده را بازكردن و شل كردن، كه در مثلى در
قرآن آمده است: «كالتى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا» (3) قرآن
كسانى را كه كار درستى مىكنند و بعد كارى مىكنند كه تمام كارهاى گذشته شان را
باطل مىكند و اثر كارهاى گذشته را از بين مىبرد مثل مىزند به آ زن نادانى كه
ضرب المثل بوده; كارگر تا غروب استخدام مىكرد ولى مثلا بايد دو نفر استخدام
كند چهار نفر استخدام مىكرد. از صبح تا ظهر پنبهها با پشمهايى مىرشت و به
صورت نخ در مىآورد، ظهر كه مىشد مىديد كار تمام شده، پول هم بايد به اينها
بدهد، چطور نصف روز اينها را بيكار بگذارد؟! بيكار كه نمىشود، براى اينكه
بيكار نمانند مىگفت اينها را از نو باز بكنيد. زحمتى را كه كشيده بود از بين
مىبرد. اين را مىگويند «نقض»: «نقضت غزلها».
پس «نقض» نقطه مقابل «ابرام» است. «ام ابرموا امرا». قرآن اينجا مىخواهد
بفرمايد كه اينها يك ابرامها و محكم كارىها، به هم رشتنها و رشتههاى نازك را
با يكديگر بافتن و محكم كردن، يك چنين كارهايى هم كردهاند. مفسرين گفتهاند -
و درست گفتهاند - مقصود اين است كه اينها يك سلسله نقشهها و مكرها و كيدهايى
هم براى مبارزه با پيغمبر و قرآن به كار بردند. مساله تنها اين نيست كه [حق] را
دوست ندارند; نه، مىنشينند دور همديگر، فعاليت مىكنند، نقشه مىكشند، تجهيزات
جمع مىكنند، پول جمع مىكنند، افراد جمع مىكنند، هزار كار مىكنند. پس تنها
مساله كراهت نيست، ابرامى هم اينجا هست. قرآن هم فورا تهديد مىكند: «فانا
مبرصمون» آنها اگر بلد هستند ما كه خدا هستيم بالاترش را بلد هستيم. در قرآن
اين منطق آمده است كه «و مكروا مكرا و مكرنا مكرا» (4) آنها مكرى به
كار بردند، ما هم مكرى به كار برديم و مكر آنها را از بين برديم. قرآن كه تعبير
«مكر» مىكند، چون همين طور كه آنها از راه پنهان وارد مىشوند، از يك راه
پنهان هم مىخورند. در آن تعبير آمده است: «و مكروا و مكر الله و الله خير
الماكرين» (5) چون همين طور كه آنها از راه مخفى وارد مىشوند، خدا
از راه مخفىتر نقشه آنها را نقش بر آب مىكند. اين است كه در يك آيه ديگر دارد
كه «فالذين كفروا هم المكيدون». (6) به هر حال اين مطلب به
عبارتهاى مختلف در قرآن آمده: با خدا كه نمىشود مكر كرد، خدا را كه نمىشود
فريب داد! در اول سوره بقره راجع به منافقين داريم كه «يخادعون الله و الذين
امنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون» (7) اول كلمه «مخادعه»
مىآورد، آنجا در مقام بر آمدن است: منافقين در مقام فريب خدا و مؤمنين بر
مىآيند و نمىدانند كه اينها خودشان را دارند فريب مىدهند (و اين خيلى عجيب
است كه آدم خودش خودش را فريب بدهد!) يعنى وقتى خوب توجه كنند مىبينند تمام
اين نقشههاى فريبى كه به كار برده بودند براى اينكه طرف را از بين ببرند عليه
خودشان تمام شده، پس كانه از اول خواستهاند خودشان را فريب بدهند. به قول
حافظ:
بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
خواست با روزگار مكر كند «بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه». حال ام ابرموا
امرا فانا مبرمون» يا «و مكروا مكرا و مكرنا مكرا» (8) معنايش اين
است كه «بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه». مىنشينند نقشه مىكشند، با همديگر
سرى حرف مىزنند، نجوا مىكنند «ام يحسبنون انا لا نسمع سرهم و نجويهم» اينها
وقتى كه رفتند خيلى محرمانه و سرى تو دل خودشان نقشهها را كشيدند و به احدى
نگفتند يا وقتى هم خواستند بگويند رفتند نجوا كردند و بيخ گوشى حرفها را گفتند
كه فاش نشود، خيال كردند بازيهايى را كه بشرى با بشرى در مىآورد با خدا مىشود
در آورد. آيا واقعا اينها چه فكر كردند؟! خيال مىكنند خدا آواز آن خطور قلبشان
را نمىشنود؟ اينجا قرآن تعبير به شنيدن مىكند: آن آواز آن خطورهاى قلبشان را
هم خدا مىشنود; يعنى آن كلماتى كه در قلبشان خطور مىدهند - كه شان كلمه اين
است كه مسموع باشد - ما همان كلمات بى صدا را هم مىشنويم و همچنين نجواها كه
بيخ گوشى حرفها را به يكديگر مىرسانند، ما همين جا حاضر و شاهد هستيم و بعلاوه
فرستادگانى داريم، فرشتگانى داريم كه مامور همه انسانها هستند و همه چيز را ثبت
و ضبط مىكنند و مكتبوهاى آنها - كه با قلمهاى ملكوتى مىنويسند - باقى خواهد
ماند و در قيامت - قرآن مىگويد - تمام كوچك و بزرگ كار هر كسى نمايان است. «ام
يحسبون انا لا نسمع سرهم» اين تلخ شمرندگان حق و مكروه شمرندگان حق خيال
مىكنند كه ما راز آنها را كه در دلشان خطور مىدهند نمىشنويم؟! نجواها، بيخ
گوشى هايشان را نمىشنويم؟ چرا، ما مىشنويم. غير از ما فرستادگانى هم داريم كه
آنها را ثبت و ضبط مىكنند و ثبت و ضبط شده را در قيامت به خودشان ارائه
مىدهند. «بلى و رسلنا ليدهم يكتبون» فرستادگان ما نزد خودشان هستند، همراه
خودشان هستند و دائما دارند مىنويسند: «يكتبون» دائما در حال نوشتهاند، چون
انسان دائما در حال كار و فعل و عمل است.
«قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين». راجع به تفسير اين آيه هم
مفسرين وجوهى ذكر كردهاند. ابتدا دو مقدمه عرض بكنم: يك اينكه اين فكر كه خدا
داراى فرزند است، مىدانيم كه وجود داشته است، يكى در مسيحيت: «المسيح ابن
الله» (9) گفتند مسيح پسر خداست، و ديگر در كفار جاهليت مىگفتند
فرشتگان فرزندان خدا و «بنات الله» هستند، و بت پرستىشان از فرشته پرستى
سرچشمه مىگرفت و فرشته پرستىشان از اين فكر كه فرشتگان دختران خدا هستند،
منتها وقتى كه تاريخ خيلى طول مىكشد، نسلهاى بعد كه مىآيند در مقابل بت
مىايستند توجه ندارند كه اين بتها هيكلهايى است كه براى فرشتگانى ساختهاند و
فرشته را پرستش مىكنند چون دختر خداست. اين فكرها در آنها نيست. ولى آنهايى كه
واردتر بودند، تا مىگفتند چرا بتها را پرستش مىكنيد، مىگفتند به اعتبار
اينكه مثل و مثال و تمثيل فرشتگان هستند. فرشتگان را چرا مىپرستيد؟ چون دختران
خدا هستند، بچههاى خدا هستند. [پرستش] بچه خدا مگر اشكالى دارد؟! آقازاده را
مردم احترام مىكنند، خدازاده را نبايد احترام كرد؟ هر احترامى كه به آقا مردم
مىكنند مىگويند به آقازاده هم بايد همان قدر احترام كرد. خوب، هر كارى كه در
مورد خدا بايد انجام داد در مورد خدازاده هم بايد انجام داد.
پس اين يك مقدمه كه اين فكر فرزند داشتن خدا ريشهاى در بتپرستىهاى عرب
جاهليت هم داشته است. مطلبى كه [متمم اين مقدمه است] اين است كه در مساله
«پرستش» دو طرز تفكر مختلف در دنيا وجود دارد. يكى اين است كه پرستش بشر از
پرستش سنگ و چوب و رئيس قبيله و حتى مار و مور و بت و ستاره و ماه و خورشيد و
دريا و كوه و فرشته و پيغمبر شروع شده تا ارباب انواع مختلف، تا مىرسد به
پرستش خدا. بسيارى از فرنگيها، اغلب اينهايى كه تاريخ اديان مىنويسند اين طور
مىنويسند كه پرستش در بشر ابتدا از پرستش همين بتيا پدر خانواده (رئيس
خانواده) شروع شد، و از كوچكترين شروع شد، و از كوچكها شروع شد، از خداى
خانواده رسيد به خداى قبيله، از خداى قبيله رسيد به خداى مملكت مثلا، بعد خداى
منطقه، بعد خداى زمين، خداى آسمان، خداى آسمانها، بعد چند خدا; بشر اين سير
تصاعدى را انجام داد تا در آخرين مرحله رسيد به خداى يگانه.
قرآن هميشه عكس مطلب را مىگويد. قرآن مىگويد اول پرستش خداى يگانه بوده،
انحراف از پرستش خداى يگانه منجر به بت پرستىها شده است. اين، دو نوع تاريخ
دين بر ضد يكديگر است. در ميان فرنگيها هم عدهاى [همين نظريه را دارند]. شايد
اولين كسى كه اين مكتب را به وجود آورد يك آلمانى به نام ماكس مولر است - و
نظريهاش معروف است - و بعد افراد ديگرى هم تابع اين نظريه شدند. آنها هم فعلا
اين نظر قرآن را قبول كردهاند كه اول توحيد بوده و بعد بت پرستى. توحيد مولود
بت پرستى نيست، يعنى توحيد متولد شده و تكامل يافته بتپرستى نيست، بلكه
بتپرستى صورت انحرافى خدا پرستى است. قرآن كه يك طرف براى انسان فطرت توحيدى
قائل است و از طرف ديگر مىگويد از روزى كه بشر به روى زمين آمده خدا پيغمبران
فرستاده است كه اينها انگهبان بشر بودهاند، قهرا مكتب قرآن اين است كه اولين
چيزى كه در روى زمين پيدا شده توحيد است، چون اولين چيزى كه در زمين پيدا شده
حجتخداست. مكتب اسلام انبياء اين است: اولين كسى كه خدا در زمين فرستاد
حجتخدا و پيغمبر بود و هيچ وقت زمين خالى از حجتخدا نيست و اگر در روى زمين
دو نفر باقى بمانند يكى از آنها حجتخدا خواهد بود. اين است كه قرآن در بت
پرستى ريشههايى از خدا پرستى به دست مىةهد كه انحرافات خداپرستى به اينجا
رسيده است. اينكه ما مىگوييم مثلا عرب جاهليت بت را پرستش مىكرد چنين نيست كه
يكدفعه از خانهاش بيرون آمد، رفتسنگى يا چوبى پيدا كرد و گفت برويم پرستش
بكنيم، بلكه اينها يك ريشههايى در اول و در اصل در خدا پرستى داشته اسم;
صورتهاى انحرافى خداپرستى و مغالطههايى در خداپرستى به اينجا رسيده است.
حديثى هست از حضرت صادق عليه السلام كه در به اصطلاح دين شناسى واقعا حديث
عجيبى است! از امام سؤال كردند كه يا بن رسول الله! چطور شد كه بت پرستى در
دنيا پيدا شد؟ اولين بار بت پرستى به چه وسيله پيدا شد؟ حضرت فرمود كه بت پرستى
بعد از خداپرستى پيدا شد و آن اين بود كه قبل از يونس، در دوران قبل از تاريخ
(به اصطلاح امروز) مرد حكيم و خداپرستى بود و شايد هم پيغمبر (حالا من يادم
نيست) به نام «اسقلينوس» و او مردم را به توحيد دعوت مىكرد و مردم فوق العاده
به او ارادت مىورزيدند، و او مرد. بعد كه مرد، مردم در فراق او بى تابى
مىكردند. شيطان اينجا وسوسه كرد (حالا يا شيطان انس يا شيطان جن)، آمد به آنها
گفت كه شما خيلى بىتاب هستيد، من براى اينكه تسكينى براى قلب شما باشد مجسمه
او را براى شما مىسازم كه لااقل مجسمهاش را ببينيد، يادگارش هست. مردم خيلى
خوشحال شدند. مجسمه اين مرد خداپرست را ساخت و مردم در ابتدا فقط به ديدن و
زيارت آن مجسمه مىرفتند كه آن مطلب اشكالى نداشت، به عنوان يادگارى بود از
خودش، مثل عكسهايى كه ما از مردگان خودمان مىبينيم. يكى دو نسل گذشت. كم كم
شيطان اين وسوسه را براى مردم به وجود آورد كه خود اسقلينوس اگر در آسمان هست
جسدش در اينجاست، هر چه از خودش مىخواستيد از مجسمهاش بخواهيد. به تدريج مردم
چسبيدند به اين مجسمه به عنوان اينكه روح اسقلينوس در اين مجسمه وجود دارد و از
او مثلا حاجت بخواهند، نزد او استغفار كنند. كم كم اين فكر برايشان پيدا شد كه
«اين التراب و رب الارباب» ما كجا و خداى يگانه كجا؟! بياييم عبادتها را هم
براى همين مجسمه انجام بدهيم. ديگر خدا را به كلى فراموش كردند و همه عبادتها
براى اين [مجسمه شد]. كم كم اين شد دو تا، دو تا شد پنج تا، پنج تا شد دهتا.
به اين ترتيب [بتها و بتپرستى] به وجود آمد.
اين است كه قرآن با بتپرستيهاى مكه هم كه صحبت مىكند صحبت فرزند نداشتن
خدا را مىكند.
مقدمه ديگر اين استكه آيا اين آيه استدلال و برهان استيا جدل است؟ فرق است
ميان برهان و جدل. خود قرآن دستور جدل هم مىدهد: (و جادلهم بالتى هى احسن)
(10 . برهان اين است كه انسان مقدمهاى را كه عين حقيقت است پايه قرار
مىدهد و از آن نتيجه مىگيرد، مثل اينكه شما مىخواهيد براى يك بچه در يك
مساله رياضى استدلال بكنيد كه فلان زاويه برابر است با فلان زاويه. با يك
مقدمات صد در صد قطعى استدلال مىكنيد. جدل اين است كه انسان مقدمهاى را در
كلام خودش مىآورد كه آن مقدمه حقيقت نيست ولى طرف آن را قبول دارد، بعد روى
قول خود طرف، طرف را محكوم مىكند، با مطلبى كه گوينده آن را قبول ندارد ولى
طرف قبول دارد. طرف را مىخواهد محكوم كند بر اساس عقيدهاى كه خود او به آن
اعتقاد دارد و حال آنكه حقيقت نيست، مثل داستان معروف حضرت رضا عليه السلام در
مجلس مباحثه با علماى مذاهب كه مامون تشكيل مىداد و جلسات مفصلى بود، قرآن هم
كه فرموده است: «و جالدهم بالتى هى احسن». وقتى كه حضرت با جاثليق مسيحى راجع
به حضرت عيسى كه آنها مدعى الوهيت او بودند صحبت مىكردند فرمودند حضرت عيسى
همه چيزش خوب بود ولى يك عيب در كار عيسى بود. او تعجب كرد: عيسى؟! چه عيبى؟!
عيسايى كه قرآن اين همه او را تعظيم كرده! فرمود او در عبادت كمى كوتاه مىآمد.
گفت: چه مىگويى؟! من تو را عالم خيال مىكردم، عيسى دائما در حال عبادت بود.
فرمود كى را عبادت مىكرد؟ او خدا بود، خدا كى را مىخواست عبادت كند؟ اين،
گرفتن طرف است به قول خود طرف. اين را مىگويند جدال و مجادله; و قرآن دستور
مىدهد: «ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن»
(11) به راه خدا دعوت كن، اما همه را كه از يك راه نمىشود بر، همه را از
يك در نمىشود وارد كرد، از يك در نمىروند، يكى اهل حكمت و تعقل و استدلال
است، با او از طريق حكمت و تعقل و استدلال قوى وارد شو. يكى جاهل و غافل است،
غافل را بايد موعظه كرد. يكى هم به اصطلاح مكابر استيعنى روى قوزش افتاده;
مجادله و مغالطه كارى مىكند، با او از طريق جدال وارد شود، ولى جدال هم حسابى
دارد: «و جادلهم بالتى هى احسن» جدال به نحو احسن.
حال مفهوم آيه اين است: بگو اگر خداوند، اگر رحمن، خداى رحمن فرزندى داشته
باشد من اولين عبادت كنندهاش هستم. تعبير آيه اين است: بگو به اينها اگر خدا
فرزند داشته باشد من اولين عبادت كنندهاش هستم. آيا اين جدال است؟ اگر جدال
باشد معغنايش اين است: من كه خدا را بهتر از شما مىشناسم و از شما عارفتر به
خدا هستم; شما آمدهايد ادعا مىكنيد كه خدا فرزند دارد و چون فرزند دارد فرزند
هر موجودى در حكم خود آن موجود است، احترامى كه براى خود آن موجود بايد قائل شد
براى فرزندش هم بايد قائل شد (همان طور كه عرض كردم خدا و خدازاده مثل آقا و
آقازاده است) به آنها بگو اگر خدا فرزندى داشته باشد كه من آگاهترم و خودم او
را عبادت مىكردم، پس اگر من عبادت نمىكنم چون او فرزند ندارد. پس در واقع
مىخواهد بگويد ما عجالتا حرف شما را قبول مىكنيم كه خدا اگر فرزند داشته باشد
فرزندش هم مثل خودش بايد عبادت بشود، يعنى اين اصل را فعلا به سبيل جدل قبول
مىكند: بله، شما راست مىگوييد، واقعا هم اگر خدا فرزند داشته باشد بچه خدا را
كه نمىشود كوچك گرفت و پرستش نكرد. بله، بچه خدا را بايد پرستش كرد اما چه كنم
كه خدا بچه ندارد، متاسفم كه خدا بچه ندارد. به اين طريق بگو; يعنى شما كه [اين
سخن را] مىگوييد، من كه از شما عارفتر و آگاهترم، خدا بچه ندارد، اگر مىداشت
بله من هم عبادت مىكردم. اين به شكل جدل.
و اما اگر به شكل برهان باشد. كلمه «عابد» به معانى متعددى آمده است. يكى از
معانى عابد «جاحد» استيعنى منكر. حديثى هست از حضرت امير عليه السلام كه ايشان
«عابد» را در اينجا به مفهوم «جاحد» گرفتهاند: بگو اگر خدا فرزند داشته باشد
من اول منكر اين خدا هستم. معنايش اين است: تو كه مىگويى خدا فرزند دارد، نه
تنها يك شريك براى خدا قائل شدى، بلكه خود خدا را نيز انكار كردى. خدايى كه
فرزند داشته باشد اصلا آن خدا را قبول ندارم، نه فقط فرزندش را قبول
ندارم.خدايى كه فرزند داشته باشد خود آن خدا را بايد انكار كرد. يك وقت هست ما
مىگوييم كه اگر خدا فرزند داشته باشد من فرزندش را عبادت نمىكنم خودش را
عبادت مىكنم; خود خدا را بايد عبادت كرد. گيرم فرزند هم داشته باشد فرزنش را
عبادت نمىكنم ولى خودش را عبادت مىكنم. يك وقت آدم دست بالا را مىگيرد و حرف
درست اين است: خدايى كه فرزند داشته باشد من خودش را انكار دارم، يعنى خدايى
خدا با فرزند داشتن جور در نمىآيد. اين است كه قرآن اين امر را جزء اوصاف الهى
ذكر مىكند. همين طور كه نمىتواند خدا، خدا باشد و نيازمند باشد; محال
استخدا، خدا باشد و جسم باشد; محال استخدا، خدا باشد و جاهل باشد; محال
استخدا، خدا باشد و عاجز و ناتوان باشد; همين طور محال استخدا، خدا باشد و
صاحب فرزند باشد. در سوره [اخلاص] مىخوانيم: «قل هو الله احد الله الصمد لم
يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد». فرق ميان «خلق» و «ايلاد» (يعنى فرزند
آوردن) چيست؟ خدا خالق جهان است ولى مولد و زاينده جهان نيست. زايش اين است كه
از زاينده شيئى جدا مىشود و بعد بزرگ مىشود و پرورش پيدا مىكند; يعنى
«زاييده شده» چيزى و جزئى از وجود زاينده است، از وجود او بيرون مىآيد. پدر
واقعا زاينده فرزند است، چون نطفه از وجود او زايش مىكند. مادر واقعا زاينده
فرزند است چون فرزند از وجود او زايش مىكند، خارج مىشود، و در نتيجه پدر و
مادر مجراى فرزند هستند. ولى خالق، مبدع و ابتكار كننده استيعنى با اراده خودش
مخلوق را انشاء مىكند نه اينكه مخلوق را از وجود خودش بيرون مىريزد. آن، تخم
گذارى است. اگر ما فكر كنيم كه خالق مخلوق را از خودش بيرون مىريزد در واقع
قائل به تخم گذارى خالق شدهايم! خالق، خلقت را ابداع كرده استيعنى با اراده
خودش مخلوق را انشاء مىكند، خلق مىكند، ابتكار مىكند. اين است كه خداوند در
قرآن توصيف مىشود به خالق سماوات و ارضين و خالص همه چيز: «قل الله خالق كل
شىء» (12) ولى گفته نمىشود والد چيزى; خدا والد هيچ موجودى نيست.
چون صحبت از فرزند داشتن خدا آمده است و اصلا در اطراف خدا، گفتن اين گونه
سخنان خلاف ادب است (ولى اينجا [گفته شده است]چون رد آنهاست و بايد گفت)
پشتسرش تسبيح مىآيد: «سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون» منزه
است پروردگار آسمانها و زمين، پروردگار عرش، آن مالك و مدبر. به مجموع عالم از
آن جهت كه عرصه تدبير و ارده الهى و به اصطلاح مركز تدبير الهى است «عرش» گفته
مىشود. اينجا هم مفسرين گفتهاند «رب العرش» عطف بيان است: منزه است پروردگار
همه جهان و همه جهان كه عرش اوست از اين توصيفها، از اين سخنان، از اين نسبتها
(والد بودن و بچه داشتن). اين مثل «العياذ بالله» است كه ما مىگوييم: نعوذ
بالله كه در اطراف خدا چنين سخنانى بشود گفت.
«فذر هم يخضوا و يلعبوا» مايوسانه به پيامبر مىگويد: اى پيغمبر! ديگر اين
بدبختها را رها كن و بگذار در اين جهلها و حماقتهاى خودشان و ظلمتهايى كه
خودشان براى خودشان فراهم كردهاند فرو بروند; يعنى ديگر اميدى به نجات اينها
نيست. «ذرهم يخضوا» رهايشان كن، بگذار در اين اوهام و خرافات و حماقتها فرو
بروند «يلعبوا» بگذار بارى كنند، دلخوش باشند به اين مسائل غير جدى و اين
بازيچههايى كه درست كردهاند «حتى يالقوا يومهم الذى يوعدون» تا آن روزى كه
به آن وعده داده شدهاند، آن روز را ملاقات كنند، آن روزى كه به تعبير قرآن:
«بحشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» تعبير عجيبى است: پردهات را برداشتيم; و
حافظ همين تعبير را چه عالى مىگويد: «حجاب چهره جان مىشود غبار تنم». [قرآن]
مىگويد: اين غبار تن كه حجاب چهره جان است گرفته مىشود، آن وقت در آنجاست كه
شما مىبينيد - مؤمن و غير مؤمن (فاسق)، صالح و طالح - كه اين حجاب چهره جان بر
طرف شده است، حقايق را آشكار مىبينند. «فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد»
چشمت ديگر حالا خوب تيز است و حقايق را خوب مىبينى. به پيامبر مىگويد اى
پيغمبر! رهايشان كن، بگذار آن روزى كه اين حجاب چهره جان بر طرف مىشود ببينند،
آنچه امروز تو مىگويى و مىشنوند آنروز مىبينند. «و هو الذى فى السماء اله و
فى الارض اله». تاكيدى است بر همان «سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما
يصفون». گاهى انسان سخنى را به حكم ضرورت به زبان مىآورد و بعد مىخواهد
بگويد كه ضرورت بود كه ما اين سخن را گفتيم، مثل اينكه ما مىگوييم اگر پيغمبر
اكرم صلى الله عليه و آله فلان معصيت با بكند مثلا دروغ بگويد خدا چه مىكند؟
مىخواهيم با «اگر» حرف بزنيم ولى مىبينيم اصلا خود گفتن اين [سخن درست نيست]،
مىگوييم العياذ بالله العياذ بالله اگر پيغمبر هم گناه بكند خداوند او را عذاب
مىكند. وقتى اين «اگر» را هم مىخواهيم بگوييم چند بار «العياذ بالله»
مىگوييم. يا يك نفر آدم عادى مثلا مىگويد: خاكم به دهن، خاك به زبانم، خداى
نكرده خداى نكرده اگر جوان انسان بميرد... «قل ان كان للرحمن ولد فانا اول
العابدين» بگو اگر خدا فرزند داشته باشد من اولين عابد يا اولين زاهد هستم.
«سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون» منزه است پروردگار از اين
توصيفها. بعد مىفرمايد: «و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله» ذات حق
هموست كه در آسمان همان قدر خداست كه در زمين. عظمت الهى را بيان مىكند. او
جايش آسمان نيست كه بگوييم خدا در [آسمان است]. اينكه مىگفتند ملائكه بچههاى
خدا هستند نظير افكار يونانيهاست. يونانيها قبل از سقراط اساطيرى داشتند كه
معروف است، و مردم بت پرستى بودند و ارباب انواع را مىپرستيدند و تمام آنچه كه
در زندگى يونانى بشرى خودشان داشتند به خداها (ارباب انواع) نسبت مىدادند،
مثلا اگر خودشان رئيس و مرئوس داشتند، زن و مرد داشتند، پسر و دختر داشتند،
عروسى و عزا داشتند، در اساطير مذهبى شان همه اين حرفها را آورده بودند: فلان
خدا با فلان خدا ازدواج كرد و فلان خدا از او متولد شد، شب عرسىشان را ژوپيتر
چنين كرد زنوس چنان كرد. در شب عروسى فان خدا، فلان خداى ديگر رقصيد، عين اين
قصهها را آوردهاند. خيال مىكردند خداها در آسمانها هستند و خدايى كه در
آسمان است مثل بشر است و احكام بشر را دارد.
اينها هم كه مىگفتند ملائكه بچههاى خدا هستند علتش اين بود كه خدا را در
آسمان خيال مىكردند. [با خود مىگفتند] لابد آنچه كه در زمين وجود دارد در
آسمان هم وجود دارد. اينجا كه توالد و تناسل هست آنجا هم هست; ملائكه هم
بچههاى خدا هستند. بگو او در آسمان همان قدر خداست كه در زمين. براى او آسمان
و زمين يك نسبت دارد «و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله» او همان كسى
است كه در آسمان اله است و در زمين اله، در همه جا مثل هم اله است، در همه جا
به يك نسبت وجود دارد. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله فرمود: «لو دليتم بحبل
الى الارض السابعة لهبطتم على الله» اگر با ريسمانى شما را به هفتمين طبقه
زمين فرو ببرند، بر خدا فرود مىآييد; يعنى خيال نكنيد خدا بالاست. خدا آن قدر
در بالاست كه در پايين. خدا به مركز زمين آن قدر نزديك است كه به او آسمانها.
«و هو الحكيم العليم» و او ذات عليم است; حكيم است و كارهايش همه بر اساس حكمت
و بينش است، و عليم و آگاه است بر همه چيز. باز بار ديگر: «تبارك الذى له ملك
السموات و الارض» كلمه «تبارك» مفهوم مثبت و منفى هر دو در آن هست. [مفهوم
منفى آن اين است كه] مفهوم تنزيه دارد: منزه است پروردگار كه ملك آسمانها و
زمين در دست اوست، يعنى تدبير تمام عالم به دست اوست و اوست كه عالم را اداره
مىكند; و مفهوم مثبتش اين است كه مفهوم خير [دارد]. «تبارك» يعنى تمام بركتها
و خيرها و نعمتها در دست اوست «تبارك الذى له ملك السموات و الارض و ما بينهما»
ملك آسمانها و زمين، نه فقط آسمانها و زمين، هر چه هم اين وسطها هست، [ملك]
تمام جهان [از آن اوست]. «و عنده علم الساعة» علم قيامت هم منحصرا دست اوست.
اين راز فقط در دست اوست. «و اليه ترجعون» و همه به سوى ذات مقدس او بازگشت
مىكنيد. و صلى الله عليه محمد و آله محمد.
2- يكى از حضار: «لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت».
استاد: درست است: «لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت». «له» را در كارهاى خير
و نفع مىگويند، «عليه» را در كارهاى ضرر. در كار «له» «كسب» گفته، آنچه كسب
بكند ولو اينكه از روى قصد هم نباشد، ولى در كار شر، آن وقتى عليه او نوشته
مىشود كه آن كار را [انجام داده باشد]. البته آن، مساله ديگرى است ولى هر دو
يك ريشه دارد كه انسان از روى قصد و توجه و آگاهى كامل آن را انجام داده باشد.
3- نحل / 92.
4- نمل / 50.
5- آل عمران / 54.
6- طور / 42.
7- بقره / 9.
8- نمل / 50.
9- مريم / 30.
10- نحل / 125.
11- نحل / 125.
12- رعد / 16.