تفسير سوره زخرف (2)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ... اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون × يطاف عليهم بصحاف من ذهب و اكواب و
فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين و انتم فيها خالدون × و تلك الجنة التى
اورثتموها بما كنتم تعملون × لكم فيها فاكهة كثيرة منها تاكلون × ان المجرمين
فى عذاب جهنم خالدون × لا يفتر عنهم و هم فيه مبلسون × و ما ظلمناهم و لكن
كانوا هم الظالمين (1)
آيه اول كه در جلسه پيش تفسير شد، به صورت خطاب است كه به كسانى كه استحقاق
بهشت را دارند گفته مىشود شما با جفتهاتان وارد بهشت بشويد; البته به فرض
اينكه آن جفتها (همسرها) مانند اينها باشند، يعنى استحقاقش را داشته باشند. بنا
بر اين يكى از نعمتهاى بهشتى اين خواهد بود كه افرادى همسرانى داشته باشند كه
آن همسران از رديف اخلائى باشند كه قرآن نام برد، يعنى كسانى كه يكديگر را دوست
دارند به خاطر خدا، كه خوانديم: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين»،
همسرانى كه پيوند تقوا، علاوه بر پيوند زناشويى، اينها را با يكديگر مرتبط و
متحد كرده است. در اين باره در جلسه پيش بحث كرديم.
آيه بعد قسمتى از تنعمات آنها را ذكر مىكند كه ضرورتى ندارد بگوييم اختصاص
دارد به كسانى كه باهمسرانشان در بهشت هستند، شامل همه مىشود. در اين آيه از
مطعومات و مشروبات، يعنى از خوردنيها و آشاميدنيها، و از ظروف بسيار عالى
خوردنيها و آشاميدنيها ياد شده است. بعد هم در ذيلش مىفرمايد در آنجا هر چه كه
نفوس بخواهند و هر چيزى كه موجب لذت چشمها مىشود وجود دارد.
مطلبى را به طور تذكر و يادآورى عرض مىكنم. مىدانيد كه اين سخن هميشه مطرح
بوده است كه آيا معاد، جسمانى استيا روحانى؟ يعنى انسانها كه محشور مىشوند،
آيا صرفا روحشان محشور مىشود بدون اينكه هيچ جسمى در كار باشد؟ اصلا جسمى در
كار نيست و فقط روح محض است، فقط همان چيزى در كار نيست؟ و يا اينكه جسم محشور
مىشود، يعنى انسان با بدن محشور مىشود و داراى بدن است؟ البته شق سومش هم كه
واضح و روشن است كه هم جسمانى و هم روحانى، هر دو; يعنى هم لذتها و بهجتهاى
روحانى، و هم لذتها و بهجتهاى جسمانى. از نظر تعليمات اسلامى نمىشود در اين
جهت ترديد كرد كه معادى كه در اسلام هست هم جسمانى است و هم روحانى. مقصود
چيست؟ ما اينكه عرض مىكنيم كه جسمانى است، يعنى مطابق آنچه كه ما از قرآن
استنباط مىكنيم آنجا روح محض نيست كه هرچه لذت باشد منحصرا لذت روحى باشد و
رنج و درد هم منحصرا رنج و درد روحى باشد. در اين دنيا بدون شك ما دو لذت
داريم، روانشناسى هم دو نوع لذت براى انسان مىشناسد (و دو نوع رنج هم داريم):
لذتهاى جسمانى [و لذتهاى روحانى]، كه خود لذت جسمانى هم باز روحى است، يعنى اگر
روح نباشد جسم لذت نمىبرد. مقصود از «لذت لذتى كه جسم مىبرد نيست، چون جسم
قطع نظره از روح، يك مرده و يك جماد <يطw@v است. لذات جسمانى يعنى لذاتى كه
انسان با روحش مىبرد از راه جسم، و به عبارت ديگر لذات عضوى. لذات عضوى خاصيتش
اين است كه اولا اختصاص دارد به يك عضو معين، ثانيا با يك محرك بيرون ارتباط
دارد، يعنى در وقتى است كه يك تاثير با يك محرك بيرونى ارتباط دارد، يعنى در
وقتى است كه يك تاثير متقابلى است ميان يك عامل بيرونى و عامل درونى. مثلا
انسان اگر دستش را بگذارد روى حرير، خوشش مىآيد، احساس مىكند كه دستش خوشش
مىآيد، ديگر آن وقت پايش خوشش نمىايد، چشم يا گوشش هم خوشش نمىآيد. علاوه بر
اين تابع يك عامل بيرونى هم عجالتا هست; يعنى دستش در اثر تماس با يك شىء ديگر
خوشش مىآيد; اين تماس كه بر طرف بشود، لذت هم بر طرف شده. لذتى كه انسان از يك
آواز مىبرد از راه گوش است نه از راه چشم. باز لذت چشم اختصاص به چشم دارد;
چنانكه دردهاى جسمى هم همين طور است. اگر سوزنى به كف دست انسان فرو برود انسان
درد را در همين جا احساس مىكند، يعنى آن وقت ديگر دندانش درد نمىكند، مىگويد
دستم درد مىكند، واقعا احساس مىكند دستش درد مىكند. وقتى كه انسان دندانش
درد مىكند باز درد را در آن احساس مىكند و نمىگويد چشمم درد مىكند. اين است
كه لذتها و دردهاى جسمى راانسان در يك عضو معين و در يك محل معين احساس مىكند.
ولى لذتهاى روحى و همچنين دردهاى روحى، عضو معين ندارد. مثلا انسان اگر احساس
موفقيت كند; فرض كنيد قهرمانى رفته مسابقه قهرمانى داده و فاتح شده; او احساس
لذت و بهجت مىكند. لذت و بهجت او جا ندارد [كه] بگوييم او الآن كجاى بدنش خوشش
مىآيد؟ [آيا] يك جاى معين و يك نقطه معينى از بدنش هست كه آنجا الآن خوشش
مىآيد؟ يا عكسش، وقتى كه شكست مىخورد كه از شكستخودش رنج مىبرد، آيا يك عضو
معينى از او درد مىكند؟ هيچ عضوى درد نمىكد. آدمى كه شكست مىخورد و رنج
مىبرد يا آدمى كه خداى ناخوساته عزيزى از او از دست رفته و غصه عزيزش را
مىخورد، هيچ عضوى از او درد نمىكند اما رنج مىبرد. نه مثل اين است كه در
سلولى از سلوهاى مغزش سوزنى فرو كند; نه، در هيچ عضوى از اعضاى بدنش يك جرحى كه
جرح طبى شناخته بشود وارد نشده، ولى انسان به تمام وجودش دارد رنج مىبرد.
در اين مساله كه آيا عذاب و عقاب آخرت، روحى استيا جسمى آنهايى كه معتقدند
روحى محض است گفتهاند فقط از نوع همان امور روحى است; لذتش مثلا از نوع لذتى
است كه يك انسان از علم مىبرد، كه در اين دنيا آن لذتها خيلى ضعيف است و در
آنجا كه حاجت و مانع بدن نيست فوق العاده قوى و نيرومند است، كما اينكه در اين
دنيا هم افرادى كه تعلقشان قوى است و عقلشان قوى شده، لذتى كه از فهميدن
مىبرند خيلى بالاتر است از لذتى كه ديگران از جسم مىبرند. اين قضيه درباره
شيخ طوسى معروف است; مىگويند گاهى تا صبح روى مسالهاى فكر مىكرد و وقتى كه
موفق به حل آن مشكل مىشد آنچنان بهجت و مسرتى به او دست مىداد كه فرياد
مىكرد: «اين الملوك و ابتاء الملوك» پادشاهان و پادشاه زادگان كه شبها را به
عيش و عشرت به سر مىبرند و لذت مىبرند كجا هستند كه بيايند اين لذت ما را درك
كنند؟! و بدون شك چنين چيزى هست. همين طور آن عارفى كه از [حالات] عارفانه خودش
لذت مىبرد، كه آن به درجاتى از اين هم قويتر است، گو اينكه آنهايى كه وارد
نيستند اينها را مسخره مىكنند (در واقع خودشان را مسخره كردهاند). [اينكه]:
ما در پياله عكس رخ يار ديدهايم اى بى خبر ز لذت شرب مدام ما اين
خودش يك حقيقتى است; يعنى لذتى كه او در اين وقت مىبرد، لذتى كه از اين
حالتش مىبرد هزارها برابر لذات جسمانى است; و چنين آدمى دوره جوانى را طى كرده
و لذات جمسانى جوانى را برده ولى وقتى با آن آشنا مىشود ناراحتىاش اين است كه
يك وقت در آن دنيا او را سرگرم لذات جسمانى نكنند و مبادا او را از اين لذت
محروم كنند.
در آن نامههايى كه ميان مرحوم آقا سيد احمد كربلايى - كه از مردان بزرگ قرن
اخير و تقريبا استاد استاد آقاى طباطبائى و واحد العين و يك چشمش كور بوده - و
مرحوم آقا شيخ محمد حسين اصفهانى در بعضى از مسائل عرفانى رد و بدل شده
(2) گفتند نوشته دوست داشتم كه چشم ديگرم هم كور مىبود كه جز جمال او
چيزى را نمىديدم; و اين را چنين آدمى روى حقيقت مىگويد. اين خودش لذت معنوى و
روحانى است. به همان درجه كه لذت روحانى از لذت جسمانى قويتر و شديدتر است،
مسلم الم و رنج روحانى هم از رنج جسمانى شديدتر است. «كلا انهم عن ربهم يومئذ
لمحجوبون» (3) سخن نگو كه اينها در آنجا از پروردگارشان در حجابند.
اينجا چيزى احساس نمىكند، ولى آنجا كه رفت، احساس مىكند كه اين رنجحجاب از
پروردگار براى او از اين جهنم جسمانى كه تنش را بيندازند در آتش و گر بزند، به
درجاتى بالاتر و شديدتر است; و لهذا آن كسى كه در اين دنياست و اينها را
مىفهمد، مىگويد: «هبنى صبرت على حر نارك، فكيف اصبر على فراقك، ام كيف اصبر
عن النظر الى كرامتك» (4) گيرم بر آتش جهنم تو، بر آتش جسمانىات
بتوانم صبر كنم، بر آن ديگر نمىتوانم صبر كنم.
بعضى اين جور فكر مىكنند كه آنچه در آن جهان وجود دارد لذات و آلام روحانى
است. البته آنها از ارزش قيامت نكاستهاند; خيال نكنيد اگر كسى آن را گفت از
ارزش قيامت كاسته است كه پس آنجا چيزى نيست. ما كه آنچه برايمان اهميت دارد
امور جسمانى مثل خوردن و نوشيدن و نكاح است، خيال مىكنيم اگر اينها نبود پس
دستمان خالى است و هيچ چيز نيست. ولى آنهايى كه نظر محققانهتر داشتهاند
گفتهاند بدون شك لذات و آلام روحانى به جاى خود هست، كه در خود قرآن روى آنها
عجيب تكيه شده است، ولى ما از منطق قرآن اين مطلب را درك مىكنيم كه لذات و
آلامى از سنخ لذات و آلام جسمانى هم قطعا وجود دارد، گو اينكه آن هم از نظر
درجه طرف مقايسه نيست; يعنى از نوع لذت ذائقه، از نوع لذت نوشيدن، از نوع لذت
جنسى، از اين نوع لذات هم - كه ما اينها را لذات جسمانى مىدانيم - در آن جهان
قطعا وجود دارد و نص آيه قرآن است. داعى هم ما نداريم كه اينها را - مثل
بعضىها - تاويل بكنيم; مثلا اگر اينجا دارد كه «بصحاف من ذهب و اكواب» در
ظروفى زرين و در جامهايى نوشيدنيها داده مىشود، بگوييم مقصود از اين ظروف زرين
و مقصود از اين جامها امور معنوى است; نه، امور معنوى به جاى خود هست، ولى ما
هيچ داعى هم نداريم كه اينها را انكار بكنيم. بو على سينا كه حكيم و فيلسوف
بوده است، با برهان عقل و فلسفه خودش تا اينجا رسيده است كه معاد روحانى قطعا
وجود دارد، يعنى انسان كه مىميرد ديگر مات و فات نمىشود، روح انسان بدون شك
باقى مىماند، و لذات و آلام روحانى در دنياى ديگر وجود دارد. مىگويد تا اينجا
را ما با دليل علم و فلسفه درك كرديم ولى چون صادق مصدق، يعنى پيغمبر اكرم، به
ما خبر داده است كه جسمانى هم آنجا وجود دارد، ما به آن ايمان داريم. البته
ديگران بعد از او آمدهاند بالاتر از اين گفتهاند; گفتهاند نه، ما دليل هم در
تاييد صادق مصدق مىآوريم.
بنا بر اين جزء معتقدات ما اين است كه معاد وجود دارد، هم نوع لذات و آلام
روحانى، و نمونه هر دو نوع را هم (عرض مىكنم «نمونه» چون از نظر درجه قابل
مقايسه نيست) ما در همين دنيا كم و بيش مشاهده مىكنيم; يعنى ما، هم نوع لذات و
آلام جسمانى را در اين دنيا درك كردهايم و هم ما اگر درك نكرده باشيم، افرادى
كه حد بالاترى دارند - نوع لذات و آلام روحانى و آن عالىترين لذات و آلام
روحانى را درك مىكنند، و هر دوى اينها در عالم معاد و در بهشت و جهنم قطعا
وجود دارد ولى با اختلاف درجه خيلى شديد. حتى همين امور جسمانىاش هم از نظر
درجه با جسمانيهاى اينجا متفاوت است، يعنى مثلا آن لذتى كه ذائقه انسان از
خوردن يك لقمه در آنجا مىبرد با آن لذتى كه از يك غذاى دنيايى و مادى مىبرد
قابل مقايسه نيست و لهذا افرادى كه در اين دنيا غذاى بهشتى خوردهاند مدعى چنين
چيزى هستند.
مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى رضوان الله عليه كه هيچ وقت اين جور حرفها
را نمىزد، نمىدانم يكدفعه چطور شد كه مجاز شد كه بگويد، داستانى يك وقت نقل
كرد، يك لطف و عنايت و كرامتى نسبت به ايشان رخ داده بود كه در نجف خيلى سخت
مريض مىشود، يك مرضى كه تقريبا مشرف به موت مىشود و بعد در همان حال - كه
مىگفت از اين پهلوا به آن پهلو هم ديگر خودم نمىتوانستم بشوم (طبيب هم بود و
مرضش را مىشناخته است) - او را مىآورند در حرم مطهور و متوسل مىشود. بعد در
حرم او را ارجاع مىكنند به حضرت حجت. (من الآن يادم رفته گفت در بيدارى يا در
خواب، ولى بالاخره ارجاعش مىكنند). بعد مىآيد. گفت كه آخرهاى شب بود، تابستان
هم بود و در اتاق باز بود، بعد آمده بود ايران). يك شبحى را ديدم از در وارد شد
و از طرف دست راست آمد تا رسيد بالاى سر من. (مذاكراتى را هم مىگفت كه بسيارى
از آنها يادم نيست.) غرضم اينجاست. گفت لقمهاى به من داد و گفت بگير بخور. من
آن لقمه را خوردم، و اين تعبير او بود (اگر كسى او را مىديد مىفهميد كه چگونه
آدمى است كه هيچ وقت در حرف او يك سرسوزن كم و زياد وجود نداشت) گفت لقمهاى
خوردم كه مانند آن، لذيذ در عمرم نخورده بودم و نخوردهام و اين لقمه را خوردم
اما همين كه خوردم خوردن همان و احساس اينكه رمق به تمام بدنم آمد همان. پا شدم
نشستم. بعد بلند شدم رفتم در حياط. فرياد آنها بلند شد، ديدند مرده زنده شد!
غرضم اين جهت است كه همان لقمهاى هم كه انسان از نوع لقمه جسمانى [در آنجا]
تناول كند، باز از نظر درجه شبيه اين نيست و لهذا هميشه تعبيرات دنيايى از
رساندن آن معانى اخروى ناقص است. امير المؤمنين مىفرمايد: «و كل شىء من
الدنيا سماعه اعظم من عيانه و كل شىء من الاخرة عيانه اعظم من سماعه»
(5) دنيا هر چه كه آدم مىشنود، وقتى مىبيند، مىبيند شنيدهاش بزرگتر
بوده از آنچه ديده; آخرت بر عكس است، هرچه انسان بشنود، وقتى كه ببيند مىبيند
آنچه كه مىبيند خيلى بيشتر است از آنچه كه شنيده; يعنى با الفاظ دنيا نمىشود
[آخرت را] بيان كرد. قرآن هم روى همين جهت، اول مىگويد: «يطاف عليهم بصحاف من
ذهب و اكواب» دور گردانده مىشود ظروفى زرين و جامهايى از نوشيدنيها. ما با
اين تعبيرات آشنا هستيم، ولى براى اينكه كسى خيال نكند كه نظير همينهايى است كه
ما در مجالس خودمان داريم، بعد مىگويد: «و فيها ما تشتيه الانفس و تلذ العين»
اشاره به اينكه الفاظ براى افاده آن معنا كوتاه است; همين قدر بدانيد كه آنچه
كه نفوس مايل باشند و آنچه كه چشم از آن لذت مىبرد [در بهشت هست]; دو تعبير
است: مشتهبات نفوس، شهوات نفوس را مىگويد; «ما تلذ الاعين» چيزى كه چشم از آن
لذت مىبرد، موضوع «زيبايى» است. زيبايى، خودش يك امر روحى و معنوى است،
زيبايى ديگر امر جسمى نيست. آنچه كه چشمها از آن لذت و بهجت مىبرند. ديگر
نمىگوييم چى; آنچه كه چشم لذت و بهجت مىبرد. بعضى مفسرين گفتهاند «عين» در
اينجا اعم است از عين راس و عين قلب. آنچه كه بينش انسان و ديدن انسان از آن
لذت مىبرد، كه در آنچه كه بينش انسان و ديده انسان از آن لذت مىبرد، كه در يك
آيه ديگر در سوره «الم سجده» خوانديم: «فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة
اعين» (6) كسى نمىداند، هيچ نفسى نمىداند كه چه چيزها كه مايه
روشنايى چشمهاست در آنجا پنهان است، يعنى امكان ندارد انسان در اين دنيا بفهمد.
اگر يك جنين در رحم مىتواند لذات و آلام اين دنيا را درك كند، يك انسان دنيايى
هم مىتواند لذات و آلام آن جهان را درك كند. پس غير از اينكه تعبيرى بيان كنند
و بعد بگويند مطلب بالاتر از اين حرفهاست [راه ديگرى نيست]. حديث نبوى است كه:
«و فيه ما لا عين رات و لا اذن سمعت و لا خطرت على قلب بشر» يعنى آنجا چيزهايى
است كه نمونهاش را نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به قلب بشرى خطور كرده
است.
«و انتم فيها خالدون» عبارت، اول مغياب بود (يطاف عليهم بصحاف من ذهب).
قبلش هم خطا بود (ادخلوا الجنة وارد بهشت بشويد شما و همسرانتان). بعد يك مرتبه
آهنگ كلام از خطاب به غيبت مىآيد; يعنى اول، كلام به اين صورت است كه مخاطب
خود بهشتىها هستند، بعد يكدفعه مثل اينكه با ديگرى سخن گفته مىشود، كانه مردم
ديگر بدانيد كه اوضاع از چه قرار است، يطاف عليهم بصحاف من ذهب، كانه ما داريم
براى ديگران توصيف مىكنيم، آنها كه در آن هستند و مىدانند، براى ديگران داريم
مىگوييم، دو مرتبه خطاب به آنها: «و انتم فيها خالدون» بالاترين لذت روحى
همين است كه خطاب به آنها برسد كه شما براى ابد در اينجا هستيد. «و تلك الجنة
التى اور ثتموها بما كنتم تعملون» بعد كه اعلام جاويد ماندن را از طرف خداى
صادق به آنها مىدهند - كه اين مژده يك مژدهاى است كه اگر در آنجا مرگى وجود
مىداشت هر كسى همان مژده قالب تهى مىكرد وقتى به آنها مىگفتند: «و انتم فيها
خالدون». آن وقت علت و دليلش را ذكر مىكنند; يعنى ما اينجا قرعه نكشيديم يك
عده را بياوريم بهشت و يك عده را ببريم جهنم، محصولدار تكليف دنياى شماست.
«تلك الجنة اورثتموها» آن (نمىگويد «اين») همان بهشتى است (چون مردم در آنجا
با «آن» آشنا بودند نه با «اين»، او را «آن» مىدانستند، و بعلاوه مقام
عالىاش را مىخواهد بگويد) آن همان بهشتى است كه شما وارثش هستيد، وارث اين
بهشت هستيد به موجب اعمال خودتان (بما كنتم تعملون). تكيه به آنها مىشود: اين
اعمال شماست و به موجب اعمال خودتشان وارث اين بهشت هستيد.
در قرآن اين تعبير در چند جا هست; از جمله در سوره مباركه «قد افلح
المؤمنون» تعبير «ارث» به كار برده شده; مىگويد مؤمنين وارث فردوساند، وارث
بهشت هستند. در آن سوره مىخوانيم: «قد افلح المؤمنون × الذين هم فى صلاتهم
خاشعون × والذين هم عن اللغو معرضون × و الذين هم للزكوة فاعلون × و الذين هم
لفروجهم حافظون الا على ازواجهم او ما ملكت ايمانهم فانهم غير ملومين × فمن
ابتغى وراء ذلك فاولئك هم العادون × و الذين هم لاماناتهم و عهدهم راعون ×
والذين هم على صلواتهم يحافظون» بعد مىفرمايد: «اولئك هم الوارثون × الذين
يرثون الفردوس هم فيها خالدون» (7) اينها هستند كه وارث بهشت
هستند.
اينجا مىفرمايد اين بهشتى است كه وارثش شما هستيد. مفسرين در اينجا بحث
كردهاند كه يعنى چه شما وارث هستيد؟ ارث را در كجا مىگويند؟ ارث را در جايى
مىگويند كه يك چيزى مال كس ديگر باشد، او برود و آنچه كه مال او هست به ديگرى
منتقل بشود. بعضى گفتهاند كه اين از آن نظر است كه هر كسى خانهاى در بهشت
دارد، يعنى براى هر كسى جا در بهشت معين شده، ولى آنهايى كه به موجب اعمال بد
خودشان محروم مىمانند و جهنمى مىشوند از خانه اصلى خودشان جدا مىشوند، آنچه
كه به آنها داده نشده به اينها داده مىشود و اينها وارث آنها مىشوند.اين خيلى
به نظر بعيد مىآيد، چون اصلا تمام بهشت را مىگويد شما وارث اين بهشت هستيد.
بعضى گفتهاند كه اصلا «اورث» مفهوم ارث ندارد، اعطاء است; يعنى اين بهشتى است
كه به شما اعطا شده. اين هم بعيد به نظر مىرسد كه با كلمه «ارث» بيان شده
باشد. علتش يك چيز ديگر است، چون ما اين تعبير را درباره خود خدا داريم: «انا
نحن نرث الارض و من عليها» (8) . اين نكتهاى است، درست توجه كنيد.
مالك اصلى همه چيز در حاق واقع، در دنيا و آخرت خداست (در اين حرفى نيست) يعنى
هيچ وقتخدا چيزى را از ملك خودش خارج نكرده اگر به ديگرى داده، و اين تعبير از
امير المؤمنين است در حديث توحيد صدوق كه حداوند تمليك كرده به اشخاص مثلا قوه
را، قدرت را، استطاعت را، اما اين تمليك معنايش اين نيست كه از ملك خودش خارج
كرده «و هو املك» در عين حال خودش مالكتر است.ما مىبينيم كه در عين حال،
قيامت با دنيا يك تفاوتى دارد. لا اقل عالم دنيا عالم حجاب است، يعنى
مالكيتخداوند براى ما ظهور ندارد; يعنى ما آنچه كه احساس مىكنيم اسباب و
مسببات ظاهرى را مىبينيم نه آن حقيقت را; حقيقت را نمىبينيم. اگر كسى حقيقت
را الآن ببيند باز مىبيند مالك همه چيز خداست. اما وقتى كه ما وارد قيامت
مىشويم، مىبينيم همه مالكيتها باطل و ضايع شد و همه برگشت به مالك اصلى. «لمن
الملك اليوم لله الواحد القهار». آن عارف گفت «اليوم كما...» الآن هم همين طور
است. بله، از ديده يك نفر آدم عارف الآن هم همين طور است، ولى او از ديده كسانى
مىگويد كه چشمشان آنجا باز مىشود. آن وقت اين مالكيتهاى كسانى مىگويد كه
چشمشان آنجا باز مىشود. آن وقت اين مالكيتهاى ظاهرى همه مىميرد، همه باطل
مىشود، لكيتحقيقتخداوند ظاهر مىشود، خداست كه وارث همه چيز است. پس چون اين
تعبير «ارث» در مورد خود خدا به كار برده شده است، معنايش ظهور حقيقت است. حال
براى آن كسانى كه از طريق الوهيت چيزهايى را در آنجا واجد مىشوند مىگويد: «و
تلك الجنة التى اورثتموها» به همان معنا كه خدا وارث اينهاست در قيامت، اين
بندگا وارث هستند، يعنى مالك حقيقى اينها مىشوند به مالكيت پروردگار. پس در
واقع اين جور مىخواهد بگويد: «ما كه مالك همه چيز هستيم، تو هم مالك اينها و
بلكه همه چيز هستى». يك چيزى نقل مىكنند كه نامهاى از خداوند به اهل بهشت
مىرسد: «من الحى القيوم الذى لا يموت الى الحى القيوم الذى لا يموت» ما قيوم
واقعى هستيم و تو هم به قيوميت ما اينجا قيوم و مالك واقعى خواهى بود.
پس اينجا كه تعبير «ارث» مىكند، براى اين است كه مىخواهد بگويد
مالكيتشما شانى از شؤون مالكيتخداوند است، همان وراثت الهى كه به خداوند
مىرسد [و] معنايش اين است كه همه حجابها از بين مىرود و حقيقت آشكار مىشود،
به شما هم مىرسد. «تلك الجنة التى اورثتموها بما كنتم تعملون».
باز به نوع ديگر به تنعمات جسمانى اشاره مىكند. در آن آيه به خوردنيها و
نوشيدنيها اشاره كرد، صحاف من ذهب كه خوردنيها بود، اكواب كه جامهايى است
نوشيدنيها را در آن قرار مىدهند، در اينجا دسر و ميوهاش را ذكر مىكند: «لكم
فيها فاكهة كثيرة منها تاكلون» در آنجا ميوههاى فراوانى داريد كه از آنها
استفاده مىكنيد، يعنى نه اينكه همه آنها را مىتوانيد استفاده كنيد، آنجا تمام
شدنى نيست، از آنجا استفاده مىكنيد.
تا اينجا صفحه بهشت و بهشتيان بود، حالا صفحه جهنمىها شروع مىشود: «ان
المجرمين فى عذاب جهنم خالدون» مجرمان، گنهكاران (البته مقصود گروهى از
گنهكاران هستند كه خود قرآن معين كرده) در عذاب جهنم جاويد مىمانند آنجا راجع
به آنها فرمود: «انتم فيها خالدون»، اينجا به صورت غياب ذكر مىكند. مفسرين،
اينجا اين مطلب را عنوان كردهاند كه مقصود از «مجرم» چيست؟ آيا مقصود از
«مجرم» خصوص كافر است، خصوص مشرك است؟ نه، چون اولا كلمه «مجرم» يعنى گنهكار،
و ثانيا خود قرآن خلود را منحصر به كفار نكرده، مسلمان هم در اثر بعضى از
گناهان ممكن استخالد در جهنم باشد. در قتل عمد، صريح آيه قرآن است، اگر كسى
نفس محترمى را بكشد و توبه نكند و از اين دنيا برود او خالد در جهنم است. پس
ضرورتى ندارد كه ما بگوييم [مقصود از «مجرم» مشرك است]. ظاهر آيه هم كه
«مشرك» نيست. «لا يفتر عنهم» تخفيفى داده نمىشود، اول و آخرش يك جور است، نه
اين است كه اولش سخت است، بعد تخفيف و تخفيف; نه، «لا يفتر عنهم و هم فيه
مبلسون» و اينها در آنجا نااميدند. يك عذاب، يك رنج براى انسان، هرچه شديد
باشد يك طرف، اميد نداشتن به خلاص شدن يك طرف. اگر انسان دچار شديدترين رنجها
باشد ولى يك برق اميدى در آن نهايت [باشد كه] خوب اين بالاخره تمام مىشود، هر
چه هست تمام مىشود، [تحمل آن رنج برايش آسانتر است]. اين دومى روحى است. اين
عذاب، جسمى است، آن يكى روحى است; و بدتر از آن عذاب جسمى، اين ياس و
نااميدىاى است كه از نظر روحى دارند كه پايان پذير نيست.
اينجا اين سؤال هميشه مطرح است و خيلى افراد مىگويند كه چرا بعضى از عذابها
عذب خالد است؟ آيا اين خلاف عدل الهى نيست؟ قرآن هم همين جا مساله را طرح
مىكند: «و ما ظلمناهم و لكن كانوا هم الظالمين» ما به آنها ستم نكردهايم،
اينها خودشان به خودشان ستم كردهاند; يعنى ما چيزى را از خارج به آنها تحميل
نكردهايم، اين همان ظلم خودشان بر خودشان است كه اينجا ظاهر و بارز شده است.
خيال نكنيد كه مثل ظلمهايى است كه در دنيا واقع مىشود كه يك كسى استحقاق چيزى
را ندارد و نبايد به او برسد، از خارج به او تحميل مىكنند. چيزى از خارج بر
آنها تحميل نشده است. يكى دو آيه بعد اين را توضيح مىدهد. اينها به جد راضى به
انعدام و مرگ خودشان مىشوند و يگانه آرزوى آنها اين است كه بميرند و متاسفانه
در آنجا اصلا مرگى وجود ندارد، و بعضى از مفسرين گفتهاند اينها با اينكه
مىدانند مرگ وجود ندارد ولى [به سبب] آن ملكاتى كه در دنيا دارند كه ديدهاند
مرگ در دنيا هست، مثل اينكه يك نوع قياسى مىكنند، خطاب مىكنند به مالك جهنم
«و نادوا يا مالك » فرياد مىكنند اى مالك! «ليقض علينا ربك» (ديگر نمىگويند
«ربنا») پروردگارت كار ما را تمام كند.
از قرآن چنين استنباط مىكنيم كه آن موجود و آن ملك و فرشتهاى كه اختياردار
جهنم است نامش «مالك» است. اين نامگذارى مثل نامگذاريهاى دنيا نيست كه
نامگذارى مىكنند تا با همديگر اشتباه نكنند، نام [در] آنجا يعنى صفت، يعنى
حقيقت، غير از نامگذارى اينجاست [كه] به يكى مىگوييم «حسن»; حسن يعنى نيك،
ولى ما به او مىگوييم «حسن» نه به اعتبار اينكه نيك است، اسم گذاشتهايم،
قرارداد كرديهايم; ممكن استخيلى هم زشت باشد ما به او بگوييم «حسن». اسم
گذارى است، غير از اين است كه صفت و حقيقت باشد. در اخبار هم زياد وارد شده كه
آن فرشته مامور جهنم نامش «مالك» است و متقابلا خادم بهشت نامش «رضوان» است،
و اين نكتهاى و لطيفهاى دارد. چطور شده كه آنجا نگفتهاند مالك بهشت،
گفتهاند «رضوان»، ولى اينجا گفتهاند مالك جهنم؟ اين براى آن است كه در آنجا
سخن، سخن خشنودى و رضاى پروردگار است، او باب رضوان الهى است، يعنى آن كسى كه
از خودخواهى و خودپرستى و مالكيت نفس گذشته و تسليم امر پروردگار و راضى به
رضاى پروردگار است، او مىشود بهشتى. اين «مالك» كه در اينجا گفته مىشود،
مظهرى است از آن خود خواهيهاى انسان و مالكيت انسان خودش را و خودپرستيهاى
انسان. اين است كه نام اين شده «مالك» و نام آن شده «رضوان».
اينها به او مىگويند كه از پروردگار خودت بخواه (نمىگويند پروردگار ما)
كار ما را تمام كند، ما اساسا نباشيم. جوابى كه او مىدهد اين است: «انكم
ماكثون» شما ماندنى هستيد. «لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون».
عجيب است! انسان بايد آيات قرآن را با همديگر مقايسه كند تا درست متوجه نكات
شود. در رديف چند آيه پيش كه راجع به اهل بهشت بود خوانديم: «الا خلاء يومئذ
بعضهم لبعض عدو الا المتقين يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون»
بعد: «الذين امنوا باياتنا و كانوا مسلمين» آنان كه به آيات حق ايمان آوردند و
مسلم بودند - و در آن جلسه عرض كردم - يعنى تسليم بودند، و عرض كرديم كه اساسا
گوهر انسانيت اين است. خدا انسان را به حكم فطرتى كه به او داده حق خواه قرار
داده، حالتى به انسان داده كه عاشق و علاقهمند حق و حقيقت است. حق پرستى و حق
دوستى و قيقتخواهى، آن گوهر و جوهر حقيقت انسان است. اسلام فطرى هم يعنى اين;
اسلام كه در فطرت انسان هستيعنى همين. [حديث] «كل مؤلود يولد على الفطرة
فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه» (9) همين است. خداوند هر
كسى را بر فطرت اسلام و بر فطرت تسليم به سوى حقيقت آفريده و آنچه كه در درجه
اول براى هر كسى واجب و لازم است اين است كه نگذارد عناد با حقيقت در روحش رشد
كند، و اگر عناد رشد كرد انسان به حالت ضد خودش در مىآيد، يعنى انسان مىشود
ضد انسان; كينه با حقيقت پيدا مىكند، و اگر انسان به اين حالت در آمد و اين
موجودى كه شيفته و عاشق حقيقت آفريده شده است، در عمل راهى را گرفت و رفت و رفت
تا خودش را به صورت يك دشمن و يك موجود كينهورز با حقيقت قرار داد، بايد
بگوييم يك دور 180 درجهاى زده. پس مساله قبول نداشتن حق و حقيقتيك مطلب است،
دشمن حق و حقيقت بودن يك مطلب ديگر است. در بحث آخر كتاب عدل الهى كه راجع به
مساله عمل غير مسلمان» بحث كردهايم، عرض كردهايم كه غير مسلمانانى كه قاصرند
نه مقصر - يعنى اگر مسلمان نيستند به دليل اين است كه دستشان نرسيده، نه اينكه
به آنها عرضه شده و تعصب و عناد و لجاج ورزيدهاند، ولى آن سلامت روح خودشان را
در آن حد حفظ كردهاند كه اگر حقيقت بر آنها عضره مىشد با آن نمىجنگيدند -
هرگز خداوند اينها را عذاب نمىكند چون تقصيرى نكردهاند. اينها را به اصطلاح
فقهى مىگويند «قاصر». ولى اگر انسان رسيد به آنجا كه حق و حقيقت بر او عرضه
بشود و وى عنادى، تعصبى، لجاجى، استكبارى بورزد [معذب خواهد بود]. اين است كه
قرآن همواره كلمه «كفر» مىآورد كه به معنى عناد ورزيدن است، كلمه «استكبار»
مىآورد، كلمه «جحود» مىآورد. آيا هر كسى كه به پيغمبر ما ايمان نداشته باشد
لزوما اهل جهنم است؟ جوابش اين است: [آيا] ايمان ندارد به دليل اينكه بر او
عرضه نشده است و بدون تقصير ايمان ندارد، يا ايمان ندارد از راه اينكه در تحصيل
حقيقت كوتاهى كرده، يا حقيقت عرضه هم شده معذلك تعصب و لجاج ورزيده؟ اگر قسم
دوم باشد قطعا اهل جهنم است، ولى قسم اول نه، اينجور نيست، قطعا نمىشود گفت،
چون اصلا روح و حقيقت همين است. انسان قصار را كه حجت بر او تمام نشده
استخداوند متعال عذاب نمىكند: «و ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا» (10)
ما هرگز قومى را عذاب نمىكنيم پيش از آنكه حجت را بر آن مردم تمام كرده
باشيم. واى به حال كسى كه حجت بر او تمام بشود! همچنين كسانى كه ولايت ائمه را
قبول ندارند، دو جورند: [آيا] عرضه شده است و مخالفت كردهاند يا عرضه نشده
است؟
بوسيرى يك شاعر مصرى قرن هفتم است; قصيدهاى دارد به نام «برده» در مدح
حضرت رسول. قصيدهاى است كه ميان شيعه و سنى شايع است، در كتابهاى شيعهها هم
زياد است. مرحوم آقا شيخ عباس قمى در هر كتابش راجع به حضرت رسول كه چيزى نقل
مىكند از اشعار بوسيرى مىآورد. شما هم خيلى شنيدهايد:
فاق النبيين فى خلق و فى خلق و لم يدانوه فى علم و لا كرم محمد سيد الكونين
و الثقلين و الفريقين من عرب و من عجم
قصيدهاى است كه از شاهكارهاى ادبيات عرب بلكه شاهكار ادبيان جهان است:
ا من تذكر جيران بذى سلم مزجت دمعا جرى من مثلة بدم ام هبت الريح من تلقاء
كاظمة و او مض البرق فى الظلماء من اضم
كه اين «كاظمه» و غير آن كه مىگويد، نام كوههاى اطراف مدينه است. اصلا با
پيغمبر عشق ورزى كرده، و عجيب قصيدهاى است! من خودم كه هر وقت اين قصده را
مىخوانم تكان مىخورم.
مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى بسيارى از شعرهاى اين قصده را حفظ داشت كه
من مىديدم گاهى مىخواند و خيلى افراد خيلى شعرهايش را حفظ دارند. ايشان
مىگفت كه من معتقدم ائمه از اين آدم شفاعت مىكنند; با اينكه يك عالم و سنى
بوده است. مىگفت من اعتقاد دارم ائمه از او شفاعت مىكنند. مىگفت اينها
قاصرند; تشيع به اينها عرضه نشده است. مثل بوسيرى دربارهاش يك چنين حرفى
مىزنند. يك آدمى كه تا آن حد اخلاص نشان مىدهد نمىشود گفت اين اهل جهنم است.
بله، اگر حقيقت بر ما بيشتر از هر قوم و ملتى عرضه شده است، همين ما كه از هر
قومى بيشتر بر ما حقيقت عرضه شده است و از هر قومى كمتر در مقابل حقيقت تسليم
هستيم، خطر براى ما بيشتر است، بر عكس آنچه كه ما خيال مىكنيم. ما خيال
مىكنيم به دليل اينكه حقيقت بر ما بيشتر از ساير اقوام عرضه شده پس ما اهل
نجات هستيم. نه، اين، كار را مشكل كرده. به دليل اينكه حقيقت بر ما از همه
بيشتر عرضه شده ما خطرمان بيشتر است; چرا؟ چون ما كمتر عمل مىكنيم. بله، اگر
ما كه بر ما حقيقت عرضه شده عمل بكنيم بشويم حاج ميرزا على آقا شيرازى - و يا
افراد ديگرى مادون او - از همه مىزنيم جلو، اما اگر [عمل] نبود نه. اينجا
ببينيد به آنها چه مىگويند؟ چرا مىگويند كه اين شما خودتان هستيد كه به
خودتان ظلم كردهايد (ظلم در اينجا ظلم به نفس است)، آن ظلم شما چيست؟ مگر چكار
كرديد؟ چه حركت 180 درجهاى انجام داديد؟ درباره آنها مىگويد «الذين امنوا
باياتنا و كانوا مسلمين» اما درباره اينها مىفرمايد: «لقد جئناكم بالحق»
(اينجا اختلاف است كه از زبان مالك استيا از زبان خداوند؟ فرق نمىكند، مالك
هم باشد يعنى ملكوتيان). گفتهاند اينجا مخاطب مطلق بشر است نه خصوص اهل جهنم،
چون بعد مىگويد «و لكن اكثركم»: اى انسانها! ما حقيقت را بر شما عرضه كرديم
«و لكن اكثركم للحق كارهون» لكن بيشتر شما از حق و حقيقت كراهت و نفرت پيدا
كرديد; يعنى مسلم كه نشديد هيچ، اصلا حالت نفرت و كينه و دشمنى نسبت به حق و
حقيقت پيدا كردى. اين طبعا دنبالش جز خلود چيز ديگرى نمىتواند باشد.
اين دنيا دار عمل است و آن دنيا دار محصول. اينجا را به اصطلاح مىگويند
«خانه قوه»، انجا را مىگويند «خانه فعليت». همين طور كه دانهاى كه به زمين
پاشيده مىشود در ابتدا استعداد دارد كه خيلى عالى و خوب رشد كند، اگر كج و
كوله رشد كرد ديگر نمىشود آن را بر گرداند هسته اولش كرد، بلكه همين طور
مىماند و همين است، انسان هم اگر با اين فعليتيعنى با حالت دشمنى با حق و
حقيقت از دنيا برود، خيال نكنيد آنجا دشمنىاش زايل مىشود. همين دشمنىاش با
حق و حقيقت تا ابد همراهش هست، تا ابد كه در قيامت مىسوزد هيچ وقت پشيمانى
واقعى به معنى تغيير در آنجا وجود ندارد; يعنى با همين حالت دشمنى حق و حقيقت
تا ابد هست، و لهذا قرآن مىگويد: «و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه» (11)
عجيب است! مىگويد اين ديگر هيچ تغيير پذير نيست. [شخص معاند] مىگويد:
«رب ارجعون لعلى اعمل صالحا» (12) ، [قرآن مىفرمايد] ولى حالا كه
به اين شكل در آمده اگر بر گردد به دنيا همان آدم اول است، ديگر تغيير نمىكند.
تا ابد به اين حال باقى است و تا ابد هم در جهنم باقى است. پس «و ما ظلمناهم و
لكن كانوا هم الظالمين» كسى كارى نكرده، همانى است كه خودت با خودت آوردهاى و
تا [ابد] هم با تو خواهد بود.
اين البته راجع به همان افرادى است كه در جهنم خالد هستند، و البته ما
مىدانيم ه اين در وقتى است كه منشا جهنمى شدن انسان اين باشد كه دشمنى با حق و
حقيقت ملكه و صورت انسان شده باشد، فعليت انسان آن باشد، ولى اين را هم البته
مىدانيم كه بسيارى از عذابها به نص خود آيه قرآ پايان پذيرفتنى است; يعنى همه
اهل جهنم اين طور نيستند كه براى ابد [در آنجا] باقى بمانند. در سوره «عم»
مىخوانيم كه «لا بقين فيها احقابا» (13) اصطلاحى است كه قرآن
آورده: احقابى درنگ مىكنند. مختلف است: كمتر، زيادتر. آنهايى كه آن اصل جوهر
انسانىشان فاسد نشده و آن اصل حقيقت و تسليم در مقابل حق شان از بين نرفته و
تبديل به دشمنى با حق و حقيت نشده، مثلا گناهانى از قبيل گناهان كبيره برايشان
پيدا نشده، عذاب را مىكشند [ولى] اين عذابها براى آنها خاصيت تصفيه دارد،
تدريجا تصفيه مىشوند، وقتى كه تصفيه شدند نجات پيدا مىكنند. حال افرادى كه به
اين صورت در مىآيند كه خالد هستند، چقدرند، آيا خيلى كم هستند يا زيادند و يا
خيلى اقل قليل هستند، آن مطلب ديگرى است كه شايد هم هيمن طور باشد كه افرادى كه
به اين شكل در مىآيند كه خالد هستند و ديگر بيرون آمدن براى آنها نيست عدهاشن
خيلى زياد نباشد، ولى البته افرادى وجود دارند.
البته اينجا يك احتمال ديگر هم هست و آن اينكه مخاطب فقط همين اهل جهنم
باشند، ... (14) در ميان اهل جهنم هستند كسانى كه به دليل ديگر
جهنمى شدهاند نه به اين دليل، و لهذا در آنجا هم گفت: «انكم ماكثون». اين
«ماكثون» اعم است از اينكه خالد باشند يا غير خالد. شايد هم اين طور باشد.
اين مطلب را من مكرر عرض كردهام كه يكى از آيات قرآن به شكل عجيبى اين حالت
راهتحق را يعنى حالت دشمنى حق را تجشم مىدهد كه انسان گاهى به چه حالتى در
مىآيد كه با حق جنگ آشتى ناپذير پيدا مىكند و اصلا برايش قابل تحمل نيست; و
اين، تغيير انسان است كه انسان چقدر تغيير مىكند! آن آيه اين است: «و اذ قالوا
اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء او ائتناب بعذاب
اليم» (15) . حالا ببينيد يك چنين آدمى غير از اينكه خلود [در
جهنم] داشته باشد، اصلا راه ديگرى برايش وجود دارد؟ قرآن دارد نقل مىكند،
مىگويد توجه كن به آن وقتى كه اينها دست بلند كردند به آسمان و گفتند خدايا
اگر اين قرآنى كه آمده حق است و از نزد تو آمده، سنگى بفرست بر سر ما كه ما آنا
برويم كه نمىتوانيم ببينيم، يا سنگى بفرستيا عذاب دردناكى نازل كن. خيلى عجيب
است! به جاى اينكه بگويد خدايا! اگر اين حق است و از نزد توستشرح صدرى به ما
بده كه ما حقيقت را قبول كنيم، مىخواهد بگويد حالا كه اين شخص آمده و مدعى است
كه من پيغمبر هستم، اگر مىخواهد اين پيغمبر تو باشد و اين چيزى كه آورده از
ناحيه تو باشد، براى من قابل تحمل نيست. من ديگر اين زندگى را كه اين آدم
پيغمبر باشد نمىخواهم. گاهى ما خودمان اين حرف را مىزنيم، لا بد تصور
نمىكنيم، مىگوييم من حاضرم بروم به جهنم ولى اين كار را نمىكنم. اين حرف
يعنى اگر به جهنم هم بروم فلان كار را نمىكنم. اين معنايش اين است كه من اساسا
دشمن اين كارم، من به هر حال دشمن اين كارم يا به هر حال طرفدار اين كار هستم،
به حق و حقيقت به هيچ معنا كار ندارم. اين است كه حالتى كه -العياذ بالله - اگر
براى كسى پيدا بشود ديگر اميدى براى نجات او به هيچ شكل وجود ندارد. چنين كسى -
همان طور كه عرض كردم - در آنجا هم باز همان دشمنىاش با حق و حقيقت از باطنش
دائما مىجوشد.
ايام مصيبت است و چند كلمهاى هم ذكر مصيبت بكنيم; ايامى است كه اهل بيت
عليهم السلام را به شام آوردهاند. البته نمىشود به طور دقيق گفت چند روز است
كه وارد شدهاند ولى اگر آن نقل و روايتى كه هست معتبر و صحيح باشد در حدود دو
هفتهاى است كه به شام آمدهاند، چون نوشتهاند كه در دوم ماه صفر بود كه وارد
شهر دمشق شدند و باز بر طبق آنچه كه در نقلها و در مقاتل آمده است اين ايام
همان ايامى است كه در خرابه به سر مىبردند; اهل بيت پيغمبر در خرابهاى به سر
مىبردند كه اين خرابه نه آنها را روزها از گرما حفظ مىكرد و نه شبها از سرما;
يعنى يك چهار ديوارى غير مسقف بود، فقط يك چهار ديوارى بود كه اينها از آنجا
نمىتوانستند بيرون بيايند، در آن محيط و محوطه بودند، ديگر هيچ خاصيت ديگرى
نداشت. اين كه «آنها را نه از گرما و نه از سرما حفظ مىكرد» تعبير است كه
ارباب مقاتل نوشتهاند.حال به طور دقيق چقدر آنجا ماندند خدا مىداند، چون
دقيقا مشخص نيست كه مثلا چند هفته، چند روز، يا احيانا چند ماه در آنجا بودند،
ولى همين قدر هست كه نوشتهاند امام سجاد عليه السلام را كه يك روز شخصى در
بيرون خرابه ديد، گفت ديدم صورتش پوست انداخته است. از امام [علت را] سؤال
مىكند، مىفرمايد ما در جايى قرار داريم كه نه ما را از گرما حفظ مىكند و نه
از سرما. مدت توقف اهل بيت در شام بسيار بر آنها سخت گذشته است و اين روايتى
است ا زحضرت سجاد عليه السلام كه از ايشان سؤال كردند كه آقا! در ميان مواقفى
كه بر شما گذشت، از كربلا، از كوفه، از بين راه، از كوفه تا شام، از شام تا
مدينه، كجا از همه جا بيشتر بر شما سخت گذشت؟ ايشان فرمود الشام، الشام، الشام;
شام از همه جا بر ما سختتر گذشت و علت آن ظاهرا بيشتر آن وضع خاصى بود كه در
مجلس يزيد براى آنها پيش آمد. در مجلس يزيد حداكثر اهانت به آنها شد. امام سجاد
فرمود كه ما دوازده نفر بوديم كه ما را به يك ريسمان بسته بودند، يك سر ريسمان
به بازوى من و سر ديگر آن به بازوى عمه ما زينب و با اين حال ما را وارد مجلس
يزيد كردند، آن هم با چه تشريفاتى كه او براى مجلس خودش مقرر كرده بود، كه يك
جملهاى در همان حال، امام سجاد به يزيد فرمود كه او را عجيب در مقابل مردم خجل
و شرمنده [كرد] و سركوفت داد كه انتظار نداشت اسير چنين حرفى بزند. فرمود:
يزيد! اتاذن لى فى الكلام؟ اجازه هستيك كلمه حرف بزنم؟ گفت بگو ولى به شرط
اينكه هذيان نگويى. فرمود: شايسته مثل من در چنين مجلسى هذيان گفتن نيست. من يك
حرف بسيار منطقى دارم. تو به نام پيغمبر اينجا نشستهاى، خود را خليفه پيغمبر
اسلام مىدانى، من سؤالم فقط اين است (البته اين را حضرت مىخواست بفرمايد كه
مردم ديگر را متوجه و بيدار كند) اگر پيغمبر در اين مجلس بود و ما را كه اهل
بيتش هستيم به اين حالت مىديد چه مىگفت؟ و لا حول و لا قوة الا بالله العلى
العظيم...
2- [مجموع اين مكاتبات را مرحوم آية الله سيد محمد حسين حسينى تهرانى به
ضميمه تذييلات و محاكمات مرحوم علامه طباطبائى همراه با تذييلات خود در كتابى
تحت عنوان «توحيد عملى و عينى» گرد آوردهاند.]
3- مطففين / 15.
4- دعاى كميل.
5- نهج البلاغه صبحى الصالح، خطبه 114.
6- سجده/17.
7- مؤمنون / 1 - 11.
8- مريم / 40.
9- صحيح بخارى، كتاب الجنائز، ابواب 80 و 93.
10- اسراء / 15.
11- انعام / 28.
12- مؤمنون / 99 و 100.
13- نبا / 23.
15- انفال / 32.