تفسير سوره زخرف (1)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين، بارىء الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على عبد
الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظه سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و
مولانا ابى القاسم محمد و على اله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من
الشيطان الرجيم:
هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون × الا خلاء يومئذ بعضهم
لبعض عدو الا المتقين × يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون × الذين
امنوا باياتنا و كانوا مسلمين × ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون (1)
و ذكر بعضى از امثال يعنى (2) نمونهها و تاريخها و سرگذشتها از
موسى و عيسى عليهما السلام و پس از اينكه هيچ يك از اين تذكرات به حال
سرسختيهاى قريش رؤسا و ملا قريش سود نبخشيد، اين آيه تقريبا بيان ياس آميزى است
درباره آنها; مىفرمايد: «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا
يشعرون».
«ينظرون» به معناى ينتظرون است. كلمه «نظرة» تنها به معنى نگاه نيست، به
معنى مهلت هم هست. در خود قرآن آمده است: «و ان كان ذو عسرة فنظرة الى ميسرة»
(3) . اين آيه در بابل «مديون و دائن» است كه اگر مديون در مشقت است و
اداى دين براى او سخت است بر دائن است كه او را تا وقتى كه تمكنى پيدا كند و در
يسر قرار گيرد مهلت بدهد و فعلا كه در عسر و مشقت است بر او فشار نياورد تا
دستش به اصطلاح باز بشود. پس آنجا كلمه «نظرة» به معنى مهلت و انتظار است.
در اينجا هم همين معنى را دارد. «هل ينظرون» يعنى آيا انتظار مىبرند؟ آيا
منتظر چيزى جز مرگ يا قيام قيامتخواهند بود؟ يعنى ديگر چيزى نمانده كه به
اينها گفته نشده باشد و ديگر اميدى به حال اينها نيست. اينها حالتشان اين است
كه انتظار نمىكشند جز اينكه مرگ و يا قيامت كبرى بيايد (اين در واقع زبان
حالشان است نه اينكه خودشان جز اين انتظار نمىكشند).
اينكه عرض مىكنيم «مرگ» يا «قيامت كبرى» به اين دليل است كه كلمه
«الساعة» آمده است. اين كلمه در قرآن معمولا به معناى قيامت مىآيد. در مورد
مرگ هم «قيامت» گفته مىشود، از باب اينكه هر كسى كه بميرد قيامت او بپا شده
است: «اذا مات المرء قامت قيامته» وقتى كه انسان مىميرد قيامت او بپا شده و
شروع شده است. البته يك قيامت كبرى و قيامت عمومى داريم كه حساب ديگرى دارد.
مىفرمايد اينها ديگر هيچ انتظارى بر ايشان نيست مگر آنكه قيامت بغتة و به
طور ناگهانى آنها را بگيرد. حال يا مقصود اين است كه مرگ بغتة آنها را [در كام
خود] بگيرد و يا قيامت كبرى بغتة پيدا شود (چون درباره قيامت كبرى هم در قرآن
هست كه بغتة پيدا مىشود در حالى كه مردم انتظار چنين چيزى را ندارند و در فكر
چنين چيزى نيستند.) اينها هيچ توجه و آگاهى ندارند و نمىدانند كه اين قيامت
است كه دارد مىرسد و يا مرگ اينهاست كه دارد مىرسد. اگر مقصود مرگ باشد ممكن
است مراد همان مرگ دسته جمعى اينها باشد كه به وسيله مسلمين گشته شدندو در واقع
«ساعت» و قيامت اينها در «بدر» بپا شد.
آيه بعد آيهاى است كه درباره مضمون آن، آيات ديگرى هم داريم و بايد يك
مقدار بحثشود و بعد تناسب آن با آيات پيش بيان گردد. در آيات پيش نقد حال ملا
قريش يعنى اشراف قريش بود. آنها يك دسته به هم بافته و به اصطلاح امروز يك
«طبقه» بودند و يك وحدت طبقهاى و همكارى بسيار شديدى داشتند.
زندگى مردم قريش در جاهليت زندگى قبيلهاى بود و در زندگى قبيلهاى به قول
ابن خلدون «عصبيت» حكمفرماست. امروز مىگويند در زندگيهاى قبيلهاى يك روح كه
همان روح قبيلهاى و عصبيت قبيلهاى باشد افراد را به يكديگر شديدا پيوند
مىدهد و خود همين عصبيت قبيلهاى از جهتى اداره كننده اجتماعشان هم هست و
بسيارى از مشكلات را حل مىكند و يك سلسله اخلاق و مراسم و آداب به وجود
مىآورد و بالاخره به نحوى جامعه ساز است. (4) .
خود قريش يك قبيله بزرگ بود و بطنهاو شاخههاى مختلف داشت: بنى هاشم، بنى
اميه، بنى زهره، بنى تيم، بنى مخزوم و غيره، كه بعضى از اينها مثل بنى هاشم و
بنى اميه و بنى مخزوم و بنى زهره قبيلههايى قوى و بعضى مثل بنى عدى كه عمر
وابسته به آن بود و بنى تيم كه ابوبكر وابسته به آن بود از قبيلههاى ضعيف و
كوچك و منحط قريش بودند و لذا وقتى به كسى مىگفتند از «بنى عدى» و «بنى تيم»
[هستى] يك مقدار تحقير آميز تلقى مىشد. به هر حال بطنهاى مختلفى بود.
در ميان قريش طبقهاى وجود داشت كه در آن از بنى هاشم، بنى اميه، بنى مخزوم
و قبيلههاى ديگر افرادى بودند و يك همبستگى طبقهاى قوى داشتند. قرآن هم
تكيهاش بيشتر روى «همبستگى طبقاتى» آنهاست نه «همبستگى قبيلهاى» آنها. در
قرآن يك كلمه از همبستگى قبيلهاى قريش نيامده است، اسمى از «بنى هاشم» يا
«بنى اميه» يا بنى فلان نيست، اما اسم ملا قريش هست. اينها آنقدر به يكديگر
وابسته بودند كه [مثلا] ابولهب با اينكه از قبيله پيغمبر صلى الله عليه واله
بود و لااقل عصبيت قبيلهاى اقتضا مىكرد كه حامى پيغمبر باشد ولى از طبقه
ابوسفيان و ابوجهل بود و به آنها پيوست. بالاتر اينكه عباس بن عبد المطلب عموى
ديگر پيغمبر صلى الله عليه و آله با اينكه در حد ابولهب نبود و بلكه بر عكس، به
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله علاقهمند بود و مسلم در باطن خودش حامى ايشان
بود و به نفع مسلمين هم كار مىكرد، ولى جنگ بدر كه بپا شد يكى از كسانى كه
سهمى از بودجه جنگ بدر را عليه مسلمين پرداخت همين عباس بن عبد المطلب بود و
خودش هم در جنگ بدر عليه مسلمين شركت كرد و اگر غير از اين مىبود نمىتوانست
در مكه زندگى كند. او در بدر اسير شد و عده ديگرى از بنى هاشم از جمله عقيل
برادر امير المؤمنين عليه السلام - كه تا آن وقت جزء كفار بود - اسير شدند.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود فديه خود و خويشاوندانت را بده
(چون عباس پولدار آنها بود) و هر كس فديه مىداد آزاد مىشد. گفت: ندارم.
فرمود: يادت هست وقتى مىخواستى بيايى به زنت ام الفضل اين مقدار پول دادى و
گفتى جنگ استشايد بر نگشتم، اگر بر نگشتم اين پول را به مصرف برسان؟ از همان
پول فديه اينها را بده. گفت: «اشهد انك رسول الله» شهادت داد و بعد به مكه رفت
و باز جزء همانها بود ولى محرمانه به نفع مسلمين كار مىكرد. او آدمى بود كه در
همان جنگ بدر هم دلش با مسلمين بود ولى وابسته به طبقهاى بود كه با آنها عملا
همكارى مىكرد. حال اين را در نظر داشته باشيد.
قرآن بعد از اينكه اينها را در اين احد مىگويد كه «هل ينظرون الا الساعة ان
تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون» (ديگر چيزى در انتظار اينها نيست جز مرگ)
مىفرمايد: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» دوستان در قيامت همه
با همديگر دشمناند مگر پرهيزكاران. قرآن مىخواهد بگويد اينها كه در دنيا
امروز با يكديگر دوست و متحدند و عليه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله
متشكلاند، مبناى دوستى و تشكل و وحدتشان عليه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله
امور انسانى نيست بلكه منافعشان است; يعنى: اى دوستان امروز! اى گروهى كه دور
هم جمع شدهايد و منافع، شما را در يك جا جمع و متحد و متشكل كرده است، از جمله
خبرهايى كه به شما مىدهم اين است كه در قيامت دشمن خونى يكديگر خواهيد بود.
به نظر مىرسد اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» به
همين جهت دنبال آيه قبيل آمده است، دارد به آنها مىگويد كه اين رفاقتها و
دوستيهاى شما و اين خلتهاى شما بر مبناى مطامع است; اين دوستيها آنجا كه پاى
اين مطامع در كار نيست و حقايق ظهور مىكند يكجا تبديل به دشمنى خواهد شد. اين
از جهت ارتباط اين آيه با آيات ديگر.
قطع نظر از مورد اين آيه، خود اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا
المتقين» يك اصل كلى است. هميشه وقتى دو نفر و يا يك عده با يكديگر دوست
مىشوند يك وجه مشتركى در كار است كه آنها را همگروه و همنشين و معاشر و هم
پياله كرده است. محال است كه دو نفر كه با يكديگر هيچ سنخيت روحى ندارند و از
وجود يكديگر بهرهاى نمىبرند و در [جذب] منفعتى يا دفع ضررى مشاركت ندارند با
يكديگر دوست بشوند. مولوى در شعرهاى معروف خود مثال مىآورد كه محال است دو نفر
با يكديگر دوستشوند مگر اينكه وجه مشتكرى بين آنها باشد. گاهى ديده شده كه دو
نفر كه بر ضد يكديگر هستند با هم دوستند. ولى بايد دانست كه آن ضديت صددرصد
نيست، مثلا نود و نه درصد است. آن يك درصد است كه اين دو را به يكديگر پيوند
داده است. مولوى مىگويد:
آن حكيمى گفت ديدم در تكى در بيابان زاغ را با لك لكى در عجب ماندم بجستم
حالشان تا چه قدر مشترك يابم نشان چون شدم نزديك و من حيران و دنگ خود بديدم هر
دوان بودند لنگ
مىگويد ديدم يك زاغ و يك لكلك با هم رفيقند. تعجب كردم كه آخر قدر مشترك
زاغ و لكلك چيست؟! وقتى جلو رفتم ديدم هر دو لنگند، فهميدم كه اين لنگى سبب
شده كه اين دو با يكديگر رفيق شوند.
دوستى مبنا مىخواهد، ريشه و دليل مىخواهد. حكما مىگويند معلول تابع علت
است، تا علت هست معلول هست، علت كه رفت معلول هم مىرود. اين سماورى كه ما روشن
مىكنيم تا وقتى آتش زير آن مشتعل است مىجوشد، به محض اينكه آتش خاموش شود
جوشش هم از بين مىرود. علت كه از بين رفت معلول هم از بين مىرود. دوستيهايى
كه بر مبناى مطامع مادى است تا وقتى مىتواند ادامه داشته باشد كه پاى مطامع
مادى در ميان باشد; وقتى كه اينها رفت علت دوستى از ميان مىرود، خصوصا اگر با
آشكار شدن حقايق همان علت دوستى به علت دشمنى تبديل شود. مثلا مىديد كه اين
شخص به او فلان منفعت را مىرساند; اين سبب مىشد كه دوستىاش زيادتر بشود. در
قيامت كه حقايق برايش آشكار مىشود مىبيند همان چيزى كه در دنيا محبتش را جلب
مىكرد برايش آتش آورده است; يعنى همان ملاك دوستى، ملاك دشمنى مىشود. به هر
ميزان كه آن پيوند در دنيا بيشتر منشا دوستى بوده، در قيامت بيشتر منشا دشمنى
مىشود. اين در صورتى است كه مناط و ملاك، مصامع مادى باشد. اما اگر دو نفر نه
بر مبناى ماديات بلكه بر مبناى معنويات، بر اساس توحيد و بندگى خدا و عقيده و
ايمان در دنيا با يكديگر دوست باشند در قيامت اين دوستى نه تنها از بين نمىرود
بلكه شديدتر مىشود چون علت باقى است. تا علت باقى است معلول باقى است. در آنجا
بينش [آنها] قويتر و شديدتر است چون ايمانشان تبديل به شهود مىشود: «فكشفنا
عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» (5) طبعا آن دوستى كه بر مبناى خدا و
عقيده درست و ايمان صحيح واقعى بوده است باقى مىماند.
بنا بر اين دوستانى كه در راه ايمان و خدا و در راه حق و حقيقتيكديگر را
دوست دارند در قيامت هم يكديگر را دوست دارند و بلكه شديدتر.
در قرآن كريم جزء لذايذ اهل بهشت اين را ذكر مىكند كه آنها برادرانه در
كنار يكديگر هستند: «و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين»
(6) هر چه از غل و غش و كدورت است از جان آنها بيرون كشيدهايم، برادروار
در نهايت صفا و صميميت در مقابل يكديگر مىنشينند و لذت مىبرند.
قرآن به مساله «اخوت فى الله» اهميت مىدهد. طرفدار اين نيست كه انسان خدا
پرست در فرديت زندگى كند [و بگويد] من هستم و خداى خودم و با هيچ كس ارتباطى
ندارم. نه، تو هستى و خداى خودت، و هر كس كه بنده خداى توست او را هم بايد دوست
داشته باشى. اگر انسان به خاطر خدا بندگان خدا را دوست نداشته باشد نقص است.
بله، يك وقتى انسان كسى را دوست دارد به غير ملاك الهى، اين با دوستى خدا نوعى
تضاد پيدا مىكند و نوعى شركت است. اما دوست داشتن ديگران براى خدا عين توحيد
است. در يكى از سورهاى مسبحات و جزء دعاهايى كه در قنوت هم خوانده مىشود
مؤمنين مىگويند: «ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان» پروردگارا
ما را و برادرانى كه در ايمان بر ما سبقت داشتند بيامرز، آنها را نيز مشمول
مغفرت خودت بگردان «و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انك رؤف رحيم»
(7) خدايا در دلها و سينههاى ما و در روحههاى ما كوچكترين كدورتى نسبت
به اهل ايمان قرار نده («غل» يعنى كدورت غش،تيرگى) تو رئوف و مهربان هستى.
چقدر بد است كه انسان نسبت به شخصى كه واقعا مؤمن و با ايمان است غل و حقد و
كينه و ناراحتى در قلب خودش داشته باشد. به همين دليل است كه ما در دستورهاى
دينى خودمان داريم (8) كه اگر دو نفر مؤمن نسبت به يكديگر كدورتى
پيدا كردند اين كدورت نبايد بيش از سه روز باشد. (قرار دادن مدت به اين دليل
است كه ابتدا يك هيجانى در كار است). بعد از سه روز هر دو نفر موظف هستند كه
زودتر اقدام كنند تا اين غل و ناراحتى و اين عقدهاى كه از يكديگر پيدا
كردهاند منتفى و رفع شود.
در زمينه «مؤاخات فى الله» دستورهاى زيادى داريم. در حديثى كه در كافى
(9) هست پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به اصحابشان فرمودند (10
: «اى عرى الايمان اوثق»؟ در ميان دستگيرههاى ايمان كداميك محكمتر است؟
يكى گفت: نماز; ديگرى گفت: روزه; سومى گفت: حج; چهارمى گفت: جهاد و ديگرى گفت:
زكات. حضرت فرمودند: تمام اينها كه شما گفتيد دستگيرههاى محكمى هستند ولى
مقصود من چيز ديگرى است. گفتند: خودتان بفرماييد يا رسول الله! فرمودند: «الحب
فى الله و البغض فى الله» اينكه يكديگر را به خاطر خدا دوست و يا دشمن بدارى;
يعنى دوستان خدا را به خاطر خدا دوست بداريد و دشمنان خدا را به خاطر خدا دشمن
بداريد; اين محكمترين دستگيرههاى ايمان است.
امير المؤمنين عليه السلام در كلمات قصار نهج البلاغه مىفرمايند: «كان لى
فى ما مضى اخ فى الله» (خيلى جملههاى عالى و خوبى است!) من در گذشته برادرى
داشتم اما «اخ فى الله» يعنى نه برادر نسبى، بلكه برادرى كه يكديگر را به خاطر
خدا دوست مىداشتيم «و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه» (11)
يك چيز، او را در چشم من بزرگ مىكرد و آن اين بود كه همه دنيا در نظر او كوچك
بود. اين خودش بزرگى است. تا انسان بزرگ نباشد دنيا در نظرش كوچك نمىآيد. شراح
گفتهاند با قرائنى كه در مجموع اين جملهها هست مقصود ايشان جناب «عثمان بن
مظعون» است. (12) حال ببينيم چرا در آيه شريفه كلمه «اخلاء» (جمع
خليل) آمده است؟ ما حضرت ابراهيم عليه السلام را «خليل الله» مىگوييم. بعضى
مىگويند علت اينكه به دوست «خليل» مىگويند اين است كه خليل از ماده «خلت»
است و خلتيعنى حاجت. به دوست از آن جهت «خليل» مىگويند كه به نيازمنديهاى
دوستش مىرسد، رفع خلت و رفع نياز از دوستش مىكند، يعنى به اعتبار يكى از
شرايط و آداب دوستى به دوست «خليل» مىگويند.
ولى من فكر مىكنم - چنانكه برخى عرفا هم گفتهاند - ريشه اين كلمه اين
نيست. اين كلمه از همان ماده «تخلل» است. تخلل يعنى آميختگى، يكى شدن. اگر
خليل از ريشه «خلت» به معناى حاجت باشد، ما خدا را مىتوانيم «خليل ابراهيم»
بناميم ولى ابراهيم را ديگر نمىتوانيم «خليل الله» بگوييم. خدا را به اعتبار
اينكه نيازمنديهاى ابراهيم عليه السلام را بر مىآورد مىتوان گفتخليل ابراهيم
است اما ابراهيم چطور؟ ظاهر اين است كه خلت به معنى آميختگى است. دو نفر وقتى
با همديگر دوست مىشوند، ولو ريشهاش مطامع باشد، بالاخره با يكديگر اختلاط و
امتزاج روحى پيدا مىكنند. مولوى مىگويد:
مىرود از سينهها در سينهها از ره پنهان صلاح و كينهها
دو نفر وقتى با يكديگر معاشرت كنند ولو مبناى معاشرتشان مطامع و منافع مادى
باشد چه بخواهند و چه نخواهند روح آنها با يكديگر مخلوط مىشود. از روح اين،
روح او متاثر مىشود و از روح او روح اين و خود به خود در اين بين تخلل و
اختلاط و امتزاج پيدا مىشود. حال چند روايت ديگر را عرض مىكنم.
در كافى حديثى از اميرالمؤمنين عليه السلام هست كه راجع به شرايط دوستى
مىفرمايد: «من استحكمت لى فيه خصلة من خصال الخير احتملته عليها و اغتفرت فقد
ما سواهاو لا اغتفر فقد عقل و لا دين» اگر كسى يك خصلت نيك در او باشد و ساير
خصلتها را نداشته باشد براى من قابل تحمل است كه به خاطر همان خصلت نيكش با او
دوستى كنم. اما دو چيز است كه آنها ركن دوستى است. اگر آن دو ركن باشد و هيچ يك
از خصلتهاى ديگر نباشد براى من كافى است. ولى دو خصلت است كه اگر آنها را
نداشته باشد قابل تحمل نيست، قابل معاشر نيست. آن دو خصلتى كه نبودشان قابل
تحمل نيستيكى «عقل» است و ديگرى «دين». «و لا اغتفر فقد عقل و لا دين» آن
چيزى كه از نظر من در دوستى قابل بخشش نيستيكى فقدان عقل است و ديگرى فقدان
دين «لان مفارقة الدين مفارقة الامن» (خيلى عجيب است!) چون اگر دوست من دين
نداشته باشد من از ناحيه او امنيت ندارم، يعنى يك روزى مرا سودا خواهد كرد. اگر
دين داشته باشد مىتواند براى من قابل اعتماد باشد كه يك روزى روى من و دوستى
من معامله نخواهد كرد و مرا نخواهد فروخت. «لان مفارقة الدين مفارقة الامن»
اگر دين نباشد من اصلا امنيت ندارم، وقتى امنيت نداشته باشم دائما نگران هستم
نكند او يك حقهاى به من بزند. بعد فرمود: «فلا يتهنا بحياة مع مخافة» زندگى
اگر توام با بيم و ترس باشد گوارا نيست. پس بايد با كسى دوستى كنم كه صد در صد
از ناحيه او مطمئن باشم. «و فقد العقل فقد الحياة و لا يقاس الا بالاموات»
(13) آدمى كه عقل نداشته باشد مرده است، با مرده كه نمىشود معاشرت كرد.
حديث ديگرى هست كه در آن به همين آيه «ال خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو»
استشهاد شده است. امام صادق عليه السلام فرمود: «احذر ان تؤاخى من ارادك لطمع
او خوف او اكل او شرب و اطلب مؤاخاة الاتقياء ولو فى ظلمات الارض» (14)
بترس از كسى كه با تو برادرى و دوستى مىكند ولى به خاطر يك طمع يا خوف و
ترسى كه در بين هست. گاهى عامل خوف سبب دوستيها مىشود و افراد را به خاطر يك
دشمن مشترك با يكديگر جمع مىكند.
«او اكل او شرب» از دوستى كسانى كه به خاطر شكم با آدم دوست مىشود بپرهيز،
مثل آنها كه به خاطر همپيالگى و اينجور چيزها با انسان دوست مىشوند «و اطلب
مؤاخاة الاتقياء» اما پاكان و پرهيزكاران را دنبالشان برو و آنها را پيدا كن
«ولو فى ظلمات الارض» ولو بروى از گوشههاى تاريك زمين، از عزلتها و انزوالها
آنها را پيدا كنى. از آن دسته بر حذر باش و اينها را حتما برو پيدا كن. نسبت به
اينها نمىفرمايد بى تفاوت باش، مىفرمايد حتما برو جستجو كن «و ان افنتيت عمرك
فى طلبهم» هر چند عمرت را در جستجوى اينها فانى كنى; يعنى ولو اينكه عمرت در
جستجوى اتقيا صرف شود برو جستجو كن «فان الله عز و جل لم يخلق على وجه الارض
افضل منهم بعد النبيين» خداوند بعد از پيغمبر در روى زمين فاضلتر [و برتر] از
پرهيزكاران خلق نكرده است «و ما انعم الله على العبد بمثل ما انعم الله به من
التوفيق لصحبتهم» خداوند هيچ نعمتى را به اندازه اين نعمت به بندهاى نمىدهد،
هيچ نعمتى ارزش اين را ندارد كه انسان با اتقيا و پاكان دوست و معاشر باشد. بعد
حضرت اين آيه را فرمود: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» خواست
بفرمايد كه اين گونه دوستيهاست كه تا ابد باقى مىماند.
در احاديث نبوى و احاديث ائمه دستورها و تشويقهاى زيادى در اين زمينه داريم.
امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه مىفرمايد:
«اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان» (15) يعنى ناتوانترين
مردم آن كسى است كه نتوانسته است براى خودش دوست پيدا كند «و اعجز منه من ضيع
من ظفر من منهم» از او ناتوانتر آن آدمى است كه دوست به دست آورده و بعد، از
دست داده است. وقتى دوستى به دست آوردى كوشش كن كه از دست ندهى.
دستورهاى زيادى داريم راجع به اينكه با دوستان واقعى خودتان، دوستانى كه
شايسته دوستى هستند چگونه رفتار كنيد. همه براى اين است كه اين دوستيها باقى
بماند; از قبيل اينكه اگر از نظر مالى احتياج داشتند به آنها كمك كنيد، ايثار
كنيد. در وقت نياز، حاجت، گرفتارى، بيمارى مراقب آنها باشيد. يا وقتى كسى از
دوستان آنها فوت مىكند و آنها مصاب هستند كسى به كمك و تسليت آنها برود.
دستورهاى زيادى كه در اين زمينه داريم همه براى اين است كه اسلام مىخواهد
دوستيهايى كه بر مبناى الهى هستحتما باقى بماند. بريدن از مردم و بريدن از
خوبان از نظر اسلام كار خوبى نيست.
در يك حديثى ديگر، حضرت صادق عليه السلام مىفرمايد: «مودة يوم ميلة» يعنى
يك روز دوستى فقط يك تمايل است «و مودة شهر قرابة» يك ماه دوستى قوم و خويشى
است «و مودة سنة رحم ماسة» و يك سال دوستى رحمى است كه با يكديگر تماس دارد،
خويشاوندى نزديك است، قطع آن در حكم قطع رحم است. در باب صله رحم چقدر ما
شنيدهايم: «من قطعها قطعه الله» كسى كه رحم را قطع كند خدا ببرد خودش را.
حديث عجيبى است كه در داستان راستان نيز نقل كردهام و در كتب زيادى نقل شده
است (16) و آن اين است كه روزى اميرالمؤمنين على عليه السلام در
زمان خلافتشان از شهر كوفه خارج شدند. ايشان دابشان اين نبود كه وقتى به جايى
مىروند به عنوان اينكه خليفه و امير المؤمنين هستند با اسكورت بروند، ساده
مىرفتند و ساده هم مىآمدند. نه افرادى شتسرشان حركت مىكردند كه از جاه و
جلال شناخته شوند و نه لباس خاصى داشتند (لباسشان هم در حد سادهترين لباسها
بود) و نه مركبشان يك وضع خاصى داشت، به شكل يك آدم عادى مىرفتند. در برگشتن
با يك نفر كتابى برخورد كردند. (اينجا ببينيد يك دقايقى هست كه فقط زير ذره بين
مىشود پيدا كرد) و با يكديگر مصاحب و همراه شدند. قهرا دو مصاحب راه يكديگر را
مىپرسند. حضرت فرمودند من مىروم كوفه، تو كجا مى روى؟ جاى ديگرى را گفت كه يك
مقدار از راه را با يكديگر مشترك بودند و نزديك كوفه او راهش جدا مىشد. گفتند
خوب، پس با همديگر باشيم. آن شخص مىدانست كه رفيقش مسلمان است. حضرت هم كه
مىدانستند او اهل كتاب است. با همديگر صحبت كنان آمدند تا به سر دو راهى
شاهراه كوفه و راه فرعى رسيدند. او قهرا راه فرعى را گرفت. حضرت هم شاهراه را
رها كردند و دنبال او آمدند. آن شخص گفت: شما كه گفتى من به كوفه مىروم. فرمود
بله به كوفه مىروم. پرسيد: پس چرا از اين طرف مىآيى؟ فرمود براى اينكه ما با
يكديگر چند ساعت مصاحبت كرديم و مصاحبتحق ايجاد مىكند و تو به گردن من حق
پيدا كردى (17) . به دليل اينكه تو بر من ذى حق هستى من مىخواهم تو
را چند قدم بدرقه كنم. نوشتهاند همان جا فكرى كرد و گفت: «پيغمبر شما به دليل
اين اخلاق حسنهاى كه دستور داد، به اين سرعت دينش دنيا را گرفت» و بعد
خداحافظى كردند و او حضرت امير عليه السلام را نشناخت ولى اين خاطره به شكل
عجيبى در ذهنش بود تا يك وقتى به كوفه آمد و قهرا در جستجوى همان رفيقش بود.
روزى آمد خليفه را ديد، و فهميد فيق بين راه، خود خليفه است. آنجا بود كه
شهادتين را گفت و مسلمان شد و يكى از اصحاب خاص امير المؤمنين گرديد. اين حديث
را كافى نقل كرده و اصلا از هيمن جا عنوانش را انتخاب كرده است: «باب حسن
الصحابة و حق الصاحب فى السفر».
پس معلوم مىشود دوستيها و رفاقتها و معاشرتها حق ايجاد كن است. اين است كه
امام عليه السلام فرمود: يك روز دوستى فقط يك تمايل است، اما اگر رسيد به يك
ماه دوستى، اين خويشاوندى مىشود و اگر به يك سال دوستى رسيد اين ديگر در حد
رحم ماسه استيعنى رحمى كه با همديگر تماس دارد، يعنى مثل دو تا برادر كه از يك
رحم به دنيا آمدهاند، اين حكم را دارد و قطع او حكم قطع رحم را پيدا مىكند.
اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» ضمن اينكه اشاره است به
اخوتها و خلتهاى دنيايى و آنها را در مستثنى منه مىگويد، در مستثنى تشويقى است
به دوستيهايى كه بر اساس پاكى و تقوا است.
«يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون» در قيامت از طرف خداوند به
متقين خطاب مىشود: «يا عباد» اى بندگان من. وقتى اتقيا با يكديگر دوست باشند
ملاكش خدا و بوديتخداوند است نه مطامع كه عبد آن مطامع باشند. به آنها از
ناحيه ذات حق خطاب مىرسد به عنوان «يا عباد» اى بندگان من. اين خودش يك پيام
دوستى و يك پيام دوستانه از خدا به اين دوستان در راه خداست. مىبينيد اينجا كه
صحب خلت و دوستى در راه خداست صحبت پيام دوستانهاى است كه از طرف خدا مىرسد،
از طرف آن ملاك دوستى مىرسد، به آنها پيام فرستاده مىشود كه: «لا خوف عليكم
اليوم و لا انتم تحزنون» ديگر نه بر شما خوفى مسلط خواهد شد و نه هرگز غمناك
خواهيد بود.
«خوف» و «حزن» با يكديگر فرق دارند. خوف در مورد نگرانيها و شك و
ترديدهاست . در مورد بدى احتمالى در آينده خوف گفته مىشود و در مورد بدى قطعى
اعم از اينكه در حال حاضر باشد يا در آينده قطعى باشد انسان دچار حزن مىشود.
بنا بر اين انسان دو حالت مختلف دارد; يك حالت در مورد خطرات احتمالى كه نامش
«خوف» است، يكى هم در مورد ناراحتيهاى فعلى [و يا قطعى آينده كه نامش «حزن»
است]. به آنها گفته مىشود كه «لا خوف عليكم اليوم» از امروز به بعد ديگر نه
نگرانى بر شما مسلط خواهد شد و نه هرگز غبارى از غم و اندوه بر خاطر شما خواهد
نشست، بلكه سرور دائم و حبور دائم است، كه در دو آيه بعد مىفرمايد.
اين متقين و اين بندگان چه كسانى هستند؟ مشخصات ديگرى بيان مىكند:
«الذين امنوا باياتنا» آنها كه به آيات پروردگار ايمان دارند و اعتراف و
تصديق. «و كانوا مسلمين». مكرر اين مطلب را گفتهايم و در بخش آخر كتاب عدل
الهى هم در اين قضيه زياد بحث كردهايم كه يكى از معارف قرآن كه در خود قرآن
كريم روى آن تكيه شده و احاديث زيادى در اين زمينه داريم اين است كه روح اسلام
يعنى تسليم. اما مقصود تسليم تن نيست كه انسان تنش تسليم باشد. حتى مقصود تسليم
عقل هم نيست; يعنى تسليم عقل لازم هست ولى كافى نيست چون تسليم عقل يعنى اينكه
يك چيزى را انسان با فكر بپذيرد. وقتى دليل يك مطلب براى انسان اقامه شد عقل
انسان مىپذيرد... (18)
پيوند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با خديجه معنى ندارد كه يك پيوند
العياذ بالله پست، حيوانى و شهوانى باشد. خديجه 15 سال از پيغمبر اكرم صلى الله
عليه و آله بزرگتر بود. [بعد از وفات خديجه] هر وقت نام او را مىبرد پيغمبر
اكرم صلى الله عليه و آله با عظمت از او ياد مىكرد و گاهى اشكش جارى مىشد كه
عايشه نارحت مىشد. عايشه بر عكس، چون جوان بود به جوانى خودش مىنازيد. يك
دفعه هم گفتيك زن پير كه ديگر اينقدر اهميت ندارد كه اينقدر به او اهميت
مىدهى؟ فرمود چه مىگويى تو؟ خديجه براى من چيز ديگرى بود.
در شب زفاف حضرت امير المؤمنين عليه السلام و صديقه طاهره عليها السلام طبق
آنچه كه معمول بوده - و شايد هنوز هم در بعضى از دهات معمول است - وقتى عروس و
داماد را داخل اتاق بردند زنها پست در اتاق جمع شدند. پيغمبر صلى الله عليه و
آله فرمود كسى حق ندارد اينجا جمع شود، دور شويد، همه بروند. بعد از مدتى
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمدند از آنجا بگذرند، ديدند اسماء بنت عميس
از آن نزديكى نرفته است، فرمودند مگر من نگفتم كه كسى اينجا نباشد، تو چرا
نرفتهاى؟ گفتيا رسول الله خديجه در وقت مردن وصيتى كرد (چون حضرت زهرا
كوچكترين دختر حضرت خديجه بود) و به من گفت اسماء من مىميرم و نگران دخترم
فاطمه هستم. (زهرا عليها السلام كوچكترين دختر خديجه عليها السلام بود). فكر
مىكنم كه اين دختر شب عروسى در پيش دارد و در شب عروسى دختر به مادر احتياج
دارد، سخنانى دارد كه فقط با مادر طرح مىكند و من نيستم. به تو وصيت مىكنم كه
مراقب شب عروسى زهرا باش. اين زن مىگويد كه وقتى اسم خديجه را بردم ديدم
اشكهاى مبارك پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله جارى شد. فرمود پس تو بمان. گفت
من اينجا هستم براى اينكه اگر زهرا كسى را صدا كند من جلو بروم، ممكن ستحاجتى
داشته باشد.
اين پيغمبر است ولى در عين حال پيوند زناشويىاش تا اين مقدار محكم است چون
«لله» و «فى الله» است.
امام حسين عليه السلام يكى از همسرهايشان (19) «رباب» نام دارد
و فقط او در كربلا بود. او مادر حضرت سكينه است. حضرت نسبت به اين زن بسيار
اظهار وفادارى مىكردند و حتى [يك] رباعى از ايشان نقل شده:
لعمرك اننى لاحب دارا تكون بها السكينة و الرباب احبهما و ابذل جل مالى و
ليس لعاتب عندى عتاب (20)
يعنى به جان دوست قسم كه من آن خانهاى را كه در آن رباب همسرم و سكينه
دخترم باشد دوست مىدارم. من اين دو نفر را دوست دارم و دلم مىخواهد مال و
ثروتم را خرج اينها كنم و كسى مانع و مزاحم من نشود. ببينيد اين اولياى حق
روابطشان چگونه است! اين گونه زنها هستند كه در مورد آنها [و همسرانشان] گفته
مىشود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون».
اين زن (رباب) تا ساليان دراز در زير سقل نمىرفت، غذاى مطبوع نمىخورد و
دائما مىگريست. مىگفتند چرا در زير آفتاب مىنيشنى؟ مىگفت بعد از اينكه بدن
حسين من در زير آفتاب بود...(گريه استاد)
اين علقه شديدى بود كه ميان اين زن و ابا عبد الله عليه السلام وجود داشت و
اين زن يك زن صالحهاى بود كه مصداق همين آيه بود: «ادخلوا الجنة انتم و
ازواجكم تحبرون».
نسبت به فرزند عزيزشان هم همان طور كه اين شهر نشان مىدهد بسيار مهربان
بودند و اين مهربانى دو جانبه بوده است. اين طفل به قدرى به ابا عبد الله علاقه
مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت كه اظهار علاقههاى او در تاريخ به شدت
منعكس شده است. براى ابا عبد الله از نظر الهى يك امتحان بسيار بزرگى بود وقتى
كه احساس مىكرد كه بايد از طفلى كه اينقدر براى او عزيز است و اينقدر آن طفل
او را دوست مىدارد جدا بشود. در يكى از وداعها ابا عبد الله آمدند و اين طفل
گريه مىكرد، اشعارى به حضرت نسبت دادهاند:
سيطول بعدى يا سكينة فاعلمى منك البكاء اذا لحمام دعانى لا تحرقى قلبى بدمعك
حسرة مادام منى الروح فى جثمانى فاذا قتلت فانت اولى بالذى تاتينه يا خيرة
النسوان (21)
فرمود دختركم ! فعلا گريه نكن، تو بعدها گريههاى طولانى دارى، فرصتهاى
زيادى براى گريه دارى. تا من زنده هستم گريه نكن، گريهاش را بگذار براى بعد از
رفتن من. بعد فرمود: «لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة» مگر نمىدانى كه اين دانههاى
اشك تو آتش به دل پدرت مىزند. مادامى كه روح در بدن من هست مرا با اين اشكها
آتش نزن، وقتى من كشته شدم آن وقت اختيار با توست، هرچه دلت مىخواهد گريه كن.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
4- بر خلاف آنچه بعضى خيال مىكنند كه هرچه تمدن پيش برود نياز به دين كمتر
مىشود،
‹رسث/››ح .082 / هرقب -3( عكس قضيه است، هرچه تمدن جلوتر مىرود به دليل
آنكه عصبيتها - آن چيزهايى كه افراد را به حكم يك روح خانوادگى، روح قبيلهاى،
روح قومى و امثال اينها پيوند مىداد - ضعيف مىشود بشر به سوى فرديت مىرود
يعنى پيوند طبيعى و عاطفى او با افراد ديگر كاهش پيدا مىكند، و اين امر محسوسى
است. شما اگر همين مردم ايران امروز را با مردم پنجاه يا صد سال پيش مقايسه
كنيد مىبينيد هرچه به عقب بر مىگرديم پيوندهايى خونى، نژادى و خانوادگى بيشتر
بوده و هرچه كه تمدن جلو آمده است اين پيوندها كاسته شده و كمكم به حدى رسيده
است كه حتى برادرها هم با يكديگر تقريبا در حدى بيگانه شدهاند. در قديم پسر
عموها پيوندشان از برادرهاى امروز قويتر بود، بلكه نوه عموها و عمهها و
خالهها وقتى به يكديگر مىرسيدند واقعا يك احساس الفتى مىكردند در حالى كه
امروز حتى وقتى برادرها
به يكديگر مىرسند اين طور نيست. در اروپا كه اساسا حتى پيوند پدر و پسر و
مادر و فرزند هم دارد ضعيف و بريده مىشود. همه شدهاند «من». «ما»ى قبيلهاى
و «ما»يى كه تعصب قبيلهاى به وجود مىآورد، همه به «من» تبديل شده است. از
طرف ديگر بشر نيازمند به اين است كه روابط اجتماعى داشته باشد و امروز به اين
نقطه رسيدهاند كه بايد چيزى جانشين آن عصبيتهاى قبيلهاى بشود ولى ديگر چيزى
در حد عصبيت نمىتواند وجود داشته باشد، بايد يك عاملى كه افراد را آگاهانه به
يكديگر پيوند بدهد وجود داشته باشد; يعنى بايد فلسفهاى براى زندگى وجود داشته
باشد، فلسفهاى كه افراد به آن ايمان داشته باشند، چون اگر ايمان نباشد و
اعتقاد و خضوع و عاطفه نباشد فلسفه كارى نمىتواند بكند. فلسفه فقط فكر است،
فكر هم مسخر انسان است، يعنى تابع تمايلات انسان است. علم روشنايى است، عمده
اين است كه انسان چه چيز بخواهد و [يا استفاده] از اين روشنايى بخواهد به كجا
برود. از علم كارى ساخته نيست. اين است كه مىگويند بشر به يك ايمان و به يك
آرمان و به يك فلسفه آرمان ساز نيازمند است و همين جاست كه به اصطلاح امروز نقش
عظيم دين روشن مىشود. و نياز امروز افراد بشر به چيزى كه حك يك روح را داشته
باشد كه افرادرا به يكديگر پيوند بدهد و حب و دوستى و علاقه به سرنوشتيكديگر و
وحدت [در بين آنها ايجاد كند] معلوم مىگردد. آن پيوندى كه مربوط به دوران
قبيلهاى بود گسسته شد ولى بشر امروز پيوند جديدى مىطلبد. به همين دليل نيازى
كه در گذشته افراد بشر به دين داشتهاند، امروز آن نياز را به مرتبه اشد و اعلى
دارند.
5- ق/22.
6- حجر/47.
7- حشر/10.
8- اصول كافى، كتاب الايمان و الكفر، باب الهجره.
9- كتاب الايمان و الكفر، باب «الحب فى الله و البغض فى الله»، حديث 6.
10- حضرت سؤال كردند مثل يك امتحان و آزمايش، مثل يك معلم كه از شاگردش
مىپرسد و مىخواهد شاگرد را امتحان كند ببيند چقدر از تعليمات را درك كرده
است. در واقع حضرت مىخواستند ببينند اينها چقدر با روح اسلام آشنا هستند.
11- نهج البلاغه، حكمت 281.
12- عثمان بن مظعون از اكابر صحابه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و از
مهاجرين اولين است. از كسانى است كه در همان سالهاى ابتداى بعثت ايمان آورد و
مرد بسيار مخلصى بود. در هجرت اول به حبشه مهاجرت كرد و در هجرت دوم با مسلمين
و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به مدينه آمد. بسيار مرد بزرگوارى بوده و
رسول اكرم صلى الله عليه و آله هم فوق العاده به اين مرد علاقهمند بودند. بعد
از ورود به مدينه طولى نكشيد كه از دنيا رفت و نوشتهاند كه پيغمبر اكرم صلى
الله عليه و آله از او تجليل زيادى كردند و حتى خودشان را روى جنازه عثمان بن
مظعون انداختند و اولين كسى كه در بقيع دفن شده است هيمن عثمان بن مظعون است.
بقيع ابتدا قبرستان نبود، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آنجا را قبرستان
كردند، گفتند اينجا براى دفن مسلمين باشد. عدهاى معتقدند اين محلى كه الان به
عثمان به عفان منسوب است قبر عثمان بن مظعون است، چون محل قبر عثمان روشن نيست.
علتش اين است كه مردم عليه او انقلاب كردندو بعد اجازه دفنش را نمىدادند. چند
روز جنازهاش افتاده بود و كسى جرات نمىكرد [او را دفن كند] و اصلا معلوم نشد
چه شد. بعضى معتقدند بنى اميه شبى مخفيانه آمدند و او را بردند و در گوشهاى
دفن كردند و بعضى ديگر بر اين عقيدهاند كه [جسد مانده بود] تا اينكه حيوانات
آن را خوردند و از بين رفت.
13- اصول كافى، ج 1/ص 31، حديث 30.
14- مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، باب پنجاه و پنجم «فى المؤاخاة». بعد
از «او خوف» همچنين دارد: «او ميل او مال».
15- نهج البلاغه صبحى الصالح، كلمات قصار، 12.
16- اصول كافى، كتاب «الشعره»، باب حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر، حديث
5.
17- اينكه مىگويند حقوق بشر، اعلاميه حقوق بشر، شما در همه حقوقهايى كه
امروز در دنيا هست نمىتوانيد حقوقى به اين ريزى - كه انسان فقط زير ذرهبين
مىتواند ببيند - پيدا كنيد.
18- [افتادگى از نوار است] (19- ظاهرا اين همسرها در طول يكديگر باشند و
هيچكدام با هم نبودند يعنى حضرت يكى را بعد از ديگرى ازدواج كرده باشند. مادر
حضرت امام زين العابدين در حين نفاس از دنيا رفت و مادر حضرت على اكبر هم كه
ليلاست قطعا در كربلا حضور نداشته و حتى معلوم نيست كه در مدينه هم زنده بوده
يا نه، و قدر مسلم اين اس تكه در كربلا نبوده است.
20- فى رحاب ائمة اهل البيت، ج 3/ ص 166.
21- ينابيع المودة، ج 2/ص 172.