آشنايى با قرآن جلد ۳

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۲ -


جلسه دوازدهم

مسئله صلح

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل على الله انه هوالسميع العليم و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله هو الذى‏ايدك بنصره و بالمؤمنين و الف بين قلوبهم لو انفقت ما فى‏الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انه‏عزيز حكيم.يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من‏المؤمنين .

در آيات پيش قسمتهايى را خوانديم كه مربوط بود به اينكه‏چه كسانى اجازه قتل آنها و جهاد با آنها داده مى‏شود كه از آيه ان شرالدواب عند الله الذين كفروا شروع شد تا رسيديم به آيه‏اى كه امشب خوانديم.قرآن اول آنها را توصيف كرد به يك صفت ضد انسانى‏كه مسئله نقض عهد و پيمان بود،آن هم نه يك بار بلكه متعدد.بعدقسمتهاى ديگر-كه تكرار نمى‏كنيم-همه مربوط به جنگيدن با آنها بودو اين كه اينها شايسته جنگيدن و تار و مار شدن هستند.حالا اين آيه،مسئله صلح و سلم با آنها را بيان مى‏كند.صورت مسئله اين است:اگرمردمى با همين صفاتى كه ذكر شد سر جنگ و مخالفت دارند تكليف‏همان است كه گفته شد.حالا اگر چنين مردمى اعلام صلح بكننديعنى تمايل به صلح نشان بدهند،براى پيغمبر چه وظيفه‏اى است؟ البته‏اختصاص به پيغمبر ندارد;براى رهبر مسلمين كه مى‏خواهد با اصول‏اسلامى عمل بكند چه وظيفه‏اى است؟مى‏فرمايد اگر آنها تمايلى به‏صلح و صفا و به اصطلاح امروز به همزيستى و متاركه جنگ نشان‏دادند تو هم مضايقه نكن،تو هم تمايل نشان بده و ان جنحوا للسلم‏فاجنح لها اگر تمايل به صلح و صلاح نشان دادند تو هم چنين كن،يعنى تو هم حاضر شو.اينجا كلمه‏«جنح‏»آمده است كه لغت‏«جناح‏»كه به معنى بال مرغ است از همين كلمه است.اين لغت به‏معنى متمايل شدن است.«جنح‏»يعنى تمايل نشان داد.در اينجا وقتى‏مى‏فرمايد: جنحوا للسلم كانه اينجور تشبيه شده است كه مرغ وقتى‏پرواز مى‏كند،اگر بخواهد به طرفى گردش كند،قهرا بالش به آن طرف‏كج مى‏شود.همين طور است هواپيما.پس كانه ان جنحوا للسلم يعنى‏اينها اگر بال خودشان را به سوى صلح و سلامت كج كردند تو هم‏همين كار را بكن. سپس مى‏فرمايد: و توكل على الله انه هو السميع‏العليم .چون مردمى كه ايمان ندارند فرض اينست كه به قول و پيمانشان اعتمادى نيست.آنها اعلام صلح كرده‏اند،ما هم مى‏خواهيم صلح وسلامت باشد،اما از كجا بشود به اينها اعتماد كرد؟تكليف چيست؟

در اينجا قرآن مى‏فرمايد:نترس و به خدا توكل كن;اعتماد كن به خدا انه هو السميع العليم كه خدا هم شنوا و هم دانا است.يعنى تو كارت‏را بر اساس حق و بر مر حق قرار بده،خدا خودش با اسباب و وسائلى‏كه دارد شما را حفظ مى‏كند;شما مطابق اصول رفتار بكنيد ديگر باقيش رابه خدا توكل بكنيد.آيه بعد مربوط به همين قسمت است كه به خداتوكل كن و از مكر و خديعه هم نترس و ان يريدوا ان يخدعوك فان‏حسبك الله اگر بخواهند تو را بفريبند يعنى اگر اين اظهار صلح وسلامشان خدعه و فريب باشد خدا تو را كافى است.اينها همه براى اين‏گفته مى‏شود كه نمى‏شود به قول دشمن اعتماد كرد هر چند انسان‏جستجو و تحقيق بكند.البته اينها معنايش اين نيست كه لازم نيست دراين زمينه تحقيق بكنى كه آيا دشمن قصد خدعه دارد يا ندارد.نه،سخن‏اين است كه يك چيزهايى مخفى مى‏ماند،ولى تو به خاطر اين احتمال‏كه نكند خدعه و نيرنگ باشد،اگر دست صلح و سلام به سوى تو درازشد اين دست را رد نكن.اين جمله كه به خدا توكل كن،اگر بخواهندترا بفريبند تو خدا را دارى،نترس، همه براى اين است كه مى‏خواهدبه پيغمبر(و نه تنها به پيغمبر بلكه پيغمبر مخاطب است. بيشتر،مقصودديگران هستند كه زمامدار مسلمين مى‏شوند)بگويد اگر دشمن‏دست صلح و سلام به سوى تو دراز كرد تو تحت تاثير اين افكار وانديشه‏ها كه نكند دروغ باشد،نكند خدعه و مكر باشد،امتناع نكن،تو هم دست صلح و سلام به سوى او دراز كن.در اين نگرانيها كه براى هر كسى پيدا مى‏شود كه هيچكس نمى‏تواند صد در صد مطمئن‏بشود كه دشمن راست مى‏گويد،تو به خدا توجه كن،به خدا اعتمادكن. فان حسبك الله خدا تو را بس است.

هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين .در گذشته هم همين‏جور بوده.اى پيغمبر!مگر در گذشته، تو را عده و عده ظاهرى حمايت‏كرده است؟!در گذشته حامى تو تاييد الهى بود،بعد از اين هم‏همين طور. هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين خدا همان است كه تو رابا آن نصرتى كه از آسمان نازل كرد(ظاهرا مقصود از نصرت آسمانى،نزول فرشتگان[در جنگ بدر]است)و به وسيله نيروهاى زمينى كه‏مؤمنين بودند يارى كرد،يعنى خدا تو را از آسمان و زمين يارى كرد;

بنابراين جاى اين نيست كه ترس و بيمى در كار باشد،نه، هو الذى‏ايدك بنصره و بالمؤمنين .

مكرر اين مطلب را عرض كرده‏ايم كه با اينكه سراسر قرآن‏توحيد خالص است و همه جا صحبت از مشيت مطلق پروردگار است،ولى قرآن مسئله شرائط و اسباب را هميشه يادآورى مى‏كند يعنى شرائط واسباب را صحيح مى‏داند،نمى‏گويد خدا است كه تو را تاييد كرد بدون‏سبب;سببش را ذكر مى‏كند:تو را هم از راه اسباب آسمانى تاييد كرد كه‏نزول آن ارواح فرشتگان بود و هم از راه اسباب زمينى،يعنى به وسيله‏نفرات با ايمان،بالمؤمنين.بعد در موضوع‏«مؤمنين‏»يك مطلبى راقرآن يادآورى مى‏كند كه مطلب بسيار قابل توجهى است و آن‏صميميت و اتحادى است كه بر اساس و مبناى ايمان در ميان مسلمين‏صدر اسلام به وجود آمد.

همكارى و همدلى

در زندگى فردى بشر عامل اولى اختلاف است‏يعنى اصل اين‏است كه هيچ دو نفرى با همديگر اتحاد نداشته باشند.به عبارت ديگرقطع نظر از نيروى خارجى كه بايد بر وجود انسان حكومت بكند،اگرانسان باشد با همان نيروهاى داخليش،اصل،اختلاف است.چرا؟

براى اينكه من به حكم غريزه و طبيعت‏خودم دنبال منافع شخص‏خودم و دفع مضرات از شخص خودم هستم.شما هم به حكم همان‏غريزه ذاتى خودتان دنبال منافع خودتان و دفع زيانها از خودتان هستيد.

همين مطلب سبب مى‏شود كه ميان ما و شما در يك مواردى اصطكاك‏و تصادم پيدا بشود. يك منفعتى را من مى‏خواهم ببرم،شما هم‏مى‏خواهيد ببريد.از همين جا تصادم و اختلاف به وجود مى‏آيد.اين،اصل اولى است كه عرض كردم،ولى يك عواملى پيدا مى‏شود كه اينهااصل اول نيست،اصل دوم است.آن عوامل،افراد را با يكديگر متحدمى‏كند.مثلا ما چند نفر در عين اينكه منافعمان با يكديگر اصطكاك‏دارد،چون فكر و انديشه داريم،مى‏بينيم يك منفعتى هست كه من به‏تنهايى نمى‏توانم به دست بياورم،شما هم به تنهايى نمى‏توانيد به دست‏بياوريد.مى‏گوييم بياييم با همديگر اشتراك مساعى كنيم تا همه‏مان‏منتفع بشويم،بعد هم منافع را ميان خودمان تقسيم ميكنيم.اين عامل‏سبب مى‏شود كه ما با يكديگر متفق و متحد بشويم.يا يك دشمن‏مشترك پيدا مى‏كنيم،با همديگر متحد شده و يك جبهه تشكيل‏مى‏دهيم كه در مقابل او بتوانيم دفاع بكنيم.ولى اينگونه امور ما را متحد نمى‏كند، همكار مى‏كند.وقتى چند نفر سرمايه‏دار سرمايه‏هايشان را روى‏هم مى‏گذارند تا يك معامله پر سودى انجام بدهند،اينها با يكديگرهمكارى مى‏كنند،هماهنگى هم در ميانشان پيدا مى‏شود اما روحشان‏با يكديگر آميخته نيست،فقط همكارى است براى بردن سود بيشتر،ولهذا همان ساعتى كه اين سود بيشتر از ميان برود،همكارى بهم‏مى‏خورد;همان ساعتى كه مى‏بينند بعضى از اين افراد را مى‏شود كنارزد تا خودشان سود بيشترى ببرند،آنها را كنار مى‏زنند.

ولى گاهى يك عواملى در انسان پيدا مى‏شود كه واقعا انسانهارا متفق و متحد مى‏كند;نه فقط همكار مى‏كند،همروح و همدل مى‏كند،و همدلى مافوق همكارى است،مافوق همزبانى است;يعنى طورى‏مى‏شود كه هر فردى درباره سرنوشت فرد ديگر آن اندازه مى‏انديشدكه درباره سرنوشت‏خود مى‏انديشد،او را همان مقدار دوست دارد كه‏خودش را دوست دارد و بلكه بيشتر،ديگرى را بر خودش مقدم‏مى‏دارد.آيه كريمه قرآن مى‏فرمايد: و يؤثرون على انفسهم و لو كان‏بهم خصاصة (1) يعنى ديگران را بر خودشان مقدم مى‏دارند هر چندخودشان در فقر و تنگدستى باشند.اين يك مسئله ديگرى است.چطورمى‏شود كه افرادى واقعا از نظر روحى متحد بشوند در حدى كه همروح‏بشوند نه فقط همكار براى جلب منافع يا دفع مضرات.گاهى افرادى‏با يكديگر همكارى مى‏كنند ولى همروح نمى‏باشند.همروحى بستگى‏دارد به اين كه در روح افراد،يك عاطفه‏اى پيدا بشود كه به موجب‏آن عاطفه،افراد خودشان را يكى ببينند،عضو يك پيكر ببينند.

اين است كه گفتيم اصل اولى در زندگى بشر اختلاف است و اگراتحادى پيدا بشود به معنى همكارى است نه اتحاد واقعى،آن هم درشرائط خاصى كه منافع اقتضا بكند.

ولى گاهى عاطفه‏اى از خارج بر روح انسان حكومت مى‏كندكه افراد با يكديگر متحد مى‏شوند،واقعا همروح مى‏شوند.اين عاطفه‏گاهى عواطف به اصطلاح ملى است مثل هموطنى،همزبانى،هم نژادى‏كه تا اندازه‏اى روحيه‏ها را با يكديگر يكى مى‏كند ولى نه خيلى زياد.

آن عاملى كه واقعا افراد را همروح مى‏كند ايمان الهى است.هرگز تاريخ‏جهان اتحادى را كه در ميان همدينها و هم ايمانها بوده است،در ميان‏گروههاى ديگر نشان نداده است كه اصلا خودشان را يكى ببينند.دريكى از غزوات صدر اسلام است،گويا در مؤته است، مورخين‏نوشته‏اند بعد از خاتمه جنگ كسى در ميان مجروحين سير مى‏كرد كه‏اگر مى‏تواند مجروحين را نجات بدهد.به يك مردى رسيد در حالى كه‏سخت تشنه بود (2) .يك كاسه آب پيدا كرد.وقتى رفت به او بدهد،او اشاره كردبه رفيق مجروحش كه به او بده.رفت‏سراغ او.او نيز اشاره كرد به رفيق‏مجروح ديگرى و گفت به او بده(و بعضى تا نه نفر نوشته‏اند).رفت‏سراغ سومى،ديد مرده.آمد سراغ دومى ديد او هم مرده.آمد سراغ اولى‏ديد او هم مرده است.اين مقدار همدلى در جايى است كه انسان واقعادرد ديگرى را درد خودش احساس بكند.امير المؤمنين فرمود:او ابيت‏مبطانا و حولى بطون غرثى و اكباد حرى او اكون كما قال القائل:

و حسبك داء تبيت ببطنة و حولك اكباد تحن الى القد

اين درد مرا بس است كه من با شكم سير بخوابم و در اطرافم‏شكمهاى گرسنه باشد.

اين مسئله[يعنى همدلى]آنقدر مهم است كه قرآن آن را به‏عنوان يك نعمت بسيار بزرگ بر پيغمبر اكرم بيان مى‏كند،مخصوصا درميان مردم عربستان كه از همه مردم روى زمين متفرق‏تر و متشتت‏تربودند و اختلافات در ميانشان بيشتر و شديدتر بود،هم كما و هم كيفا.

كما از آن جهت كه هر دو قبيله‏اى با هم جنگ داشتند و در داخل‏خودشان نيز اختلاف داشتند;و كيفا از آن جهت كه كينه‏هاى اينها درحد اينكه پشت‏سر يكديگر حرف بزنند و از همديگر غيبت و انتقادبكنند و يا در حد رقابت اقتصادى نبود،شمشير بود و خونريزى واسارت.در خود مدينه دو قبيله زندگى مى‏كردند به نام اوس و خزرج،و در كنارشان يهوديها بودند،يهوديهاى بنى قريظه،يهوديهاى بنى نضير ويهوديهاى قطفان.خود يهوديها با همديگر اختلاف داشتند.بنى نضيردشمن بنى قريظه،بنى قريظه دشمن بنى نضير،و بنى قطفان دشمن هردو،و همه يهوديها دشمن اوس و خزرج بودند.خود اوس و خزرج ازيك ريشه بودند يعنى اولاد دو برادر بودند ولى با همديگر جنگ داشتند،جنگهايى تمام نشدنى!ملاى رومى مى‏گويد:

دو قبيله اوس و خزرج نام داشت هر يكيشان جام خون‏آشام داشت كينه‏هاى كهنه‏شان از مصطفى محو شد در نور اسلام و صفا

اى پيغمبر!نترس!اگر دست صلح و سلامت به سوى تو درازكردند تو هم آنها را رد نكن: و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل‏على الله انه هو السميع العليم تا آنجا كه مى‏فرمايد: هو الذى‏ايدك بنصره و بالمؤمنين و الف بين قلوبهم خدا همان است كه ميان‏دلهاى اين مؤمنين التيام و الفت به وجود آورد،اتحاد و يگانگى به وجودآورد.مگر با قدرت زر و پول يا با قدرت ديگرى مثل زور ممكن است‏چنين اتحادى را به وجود آورد؟! و الف بين قلوبهم خدا همان كسى‏است كه با نيروى ايمان در ميان دلهاى اينها الفت به وجود آورد.باقدرت ديگر نمى‏شد. لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين‏قلوبهم اگر مسئله ايمان نمى‏بود و مى‏خواستى اينها را با پول متحد كنى،اگر تمام ثروت جهان را به اينها مى‏دادى محال بود متحد بشوند، بلكه‏ثروت دادن،بيشتر باعث اختلاف مى‏شود.با جاذبه ثروت مى‏شودعده‏اى را دور خود جمع كرد،ولى ثروت نمى‏تواند كسانى را كه پول به‏آنها داده مى‏شود با همديگر برادر كند.امكان ندارد. و لكن الله‏الف بين قلوبهم انه عزيز حكيم اما خدا ميان اينها با نيروى ايمان‏الفت به وجود آورد.خدا غالب و حكيم است.اى پيغمبر!ما برايت‏نيرو به وجود آورديم.از چه راه؟باز تكرار: يا ايها النبى حسبك‏الله و من اتبعك من المؤمنين اى پيغمبر!از اين خدعه‏ها و مكرهانترس.خدا تو را بس است و اين مؤمنينى كه پيرو تو هستند و نيروى‏خدايى دارند.پس نترس از صلح و سلام.در عين حال قرآن همانطور كه از مجموع آيات آن معلوم است نه طرفدار جنگ است به طور كلى ودر هر شرائطى و نه طرفدار صلح است به طور كلى و در هر شرائطى.درشرائط خاصى پيشنهاد صلح مى‏كند و به پيغمبر(ص)اصرار و تاكيدمى‏كند كه از صلح و سلام نترس و مگذر;و در شرائطى كه معلوم شودطرف خائن است و در همان شرائطى است كه هفته پيش عرض‏كرديم،مى‏گويد با اينها بجنگ.

لزوم آمادگى هميشگى براى جهاد

بعد از اين آيه مى‏فرمايد: يا ايها النبى حرض المؤمنين على‏القتال اى پيغمبر!اهل ايمان را بر قتال ترغيب و تحريض كن.ممكن‏است كسى بگويد در اينجا چه تناسبى است ميان مسئله صلح و اينكه‏مى‏گويد مؤمنين را تحريض بر قتال كن.اين مطلب را بايد برايتان‏روشن كنم.

از مجموع آيات قرآن و سنت پيغمبر(ص)اين مطلب به دست‏مى‏آيد كه مسلمانان و يا لااقل سربازان اسلامى هميشه بايد آمادگى‏كامل براى جهاد داشته باشند.در آيات پيش خوانديم: و اعدوا لهم‏ما استطعتم من قوة .نمى‏گويد در حال جنگ نيرو تهيه كنيد.مى‏گويدنيرو تهيه كنيد.نيرو را قبلا بايد تهيه كرد.جنگ ممكن است در فاصله‏پنج روز ضرورتش احساس شود. نيرو را كه در ظرف پنج روز نمى‏شودتهيه كرد.مهيا بودن و نيرومند بودن را اسلام براى هميشه توصيه مى‏كنداما جنگ را در شرائط خاصى...ولى بعد مى‏گويد مسلمين را ترغيب‏كن به جنگيدن و جهاد.روح مسلمان هميشه بايد آماده جنگ باشد.

حديثى از پيغمبر اكرم نقل كرده‏اند كه مضمون عجيبى دارد.

پيغمبر اكرم فرمود:من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات على شعبة من النفاق آنكس كه جهاد نكرده باشد و يا لااقل آرزوى جهاد را دردل خود پرورش نداده باشد(حديث نفس به جهاد نكرده باشد)يعنى‏فكر و انديشه جهاد در قلبش نباشد،چنين كسى مى‏ميرد با نوعى ازنفاق.يعنى در عمق روح اين آدم نوعى نفاق وجود خواهد داشت.اين‏نفاقى كه در اين حديث آمده است غير از آن نفاقى است كه انسان‏خودش هم مى‏فهمد منافق است.اين يك دوروئى است كه انسان‏خودش هم نمى‏داند.مثلا ما عادت كرده‏ايم كه به لفظ خطاب مى‏كنيم‏وجود مقدس ابا عبد الله(ع)را و مى‏گوئيم:السلام عليك و على‏الارواح التى حلت بفنائك فيا ليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيمااى كاش ما با تو بوديم(البته چون ما عربى نمى‏دانيم،خودمان هم‏نمى‏فهميم چه مى‏گوئيم.شايد همين را هم روى جد نمى‏گوئيم)كه به‏يك رستگارى بزرگ نائل مى‏شديم.اما اين،حرف است.واقعا اگرصحنه‏اى مثل صحنه كربلا ايجاد شود يعنى امام حسينى باشد،همين‏ماها كه يك عمر براى امام حسين داد كشيده‏ايم،گريه كرده‏ايم،حسين حسين كرده‏ايم،مردى هستيم كه در يك چنين صحنه‏اى‏پايدارى كنيم؟البته الآن پيش خودمان اينجور خيال مى‏كنيم ولى اينطورنيست.

داستان مرحوم فيض

قضيه معروفى است درباره يكى از علماى بزرگ شيعه.يكى‏از علماى قم براى من نقل مى‏كرد كه مرحوم فيض درباره اين جمله‏اى‏كه از حضرت امام حسين نقل شده است كه ايشان در شب عاشورافرمودند:من اصحابى بهتر از اصحاب خودم سراغ ندارم،مى‏گفت من‏باور نمى‏كنم چنين چيزى را امام فرموده باشد.گفته بودند چرا؟گفته بود مگر آنها چكار كردند كه امام بگويد اصحابى ازاينها بالاتر نيست.آنهايى كه امام حسين را كشتند خيلى آدمهاى بدى‏بودند;اينهايى كه امام حسين را يارى كردند كار مهمى انجام ندادند.

هر مسلمانى جاى آنها مى‏بود،وقتى مى‏گفتند فرزند پيغمبر،امام زمان دردست دشمن تنها مانده است،قهرا مى‏ايستاد.يك شب در عالم رؤياديد كه صحراى كربلاست،امام حسين با 72 تن در يك طرف،لشگر30 هزار نفرى دشمن هم در طرف ديگر.آن جريان به نظرش آمد كه‏موقع ظهر است و مى‏خواهند نماز بخوانند.حضرت امام حسين(ع)به‏همين آقا فرمودند شما جلو بايستيد تا ما نماز بخوانيم.(همانطور كه‏سعيد بن عبد الله حنفى و يكى دو نفر ديگر خودشان را سپر قرار دادند).

دشمن تيراندازى مى‏كرد.آقا رفت جلو ايستاد.اولين تير از دشمن‏داشت مى‏آمد.تا ديد تير دارد مى‏آيد،خم شد.ناگاه ديد كه تيراصابت كرد به امام.در همان عالم خواب گفت:استغفر الله ربى واتوب اليه،عجب كار بدى كردم!اين دفعه ديگر نمى‏كنم.دفعه دوم تيرآمد.تا نزديك او شد دو مرتبه خودش را خم كرد.چند دفعه اين‏جريان تكرار شد;ديد بى‏اختيار خم مى‏شود.در اين هنگام امام به اوفرمود:انى لا اعلم اصحابا خيرا و لا افضل من اصحابى من‏اصحابى از اصحاب خودم بهتر نمى‏شناسم.يعنى تو خيال كرده‏اى هركه كتاب خواند مجاهد مى‏شود؟! اين حقيقتى است:من لم يغز و لم‏يحدث نفسه بغزو مات على شعبة من النفاق كسى كه عملا مجاهدنبوده است‏يا لااقل اين انديشه را نداشته كه مجاهد باشد در درون‏روحش يك دورويى وجود دارد يعنى موقع جهاد كه مى‏شود در مى‏رود.

داستان مرد زاهد

داستانى در مثنوى است كه با اين حديث،خوب تطبيق‏مى‏كند.مى‏گويد يك مرد زاهد و عابدى بود كه همه واجبات ومستحبات را بجا مى‏آورد.يك وقت با خودش فكر كرد كه من همه‏كارهاى ثواب را انجام داده‏ام مگر جهاد را.نماز زياد خوانده‏ام،روزه‏زياد گرفته‏ام،زكات داده‏ام،حج رفته‏ام ولى جهاد نكرده‏ام.به‏مجاهدينى كه در آن زمان بودند-زمان صليبيها-گفت اگر يك وقت‏جهادى پيش آمد ما را هم خبر كن كه به اين ثواب نائل بشويم.گفتندبسيار خوب،تو را هم خبر مى‏كنيم.يك روز آمدند اين آقايى را كه به‏عمرش جهاد نديده بود خبر كردند كه آقاى زاهد بفرماييد برويم جهاد.

اسبى هم براى او تهيه كردند و راه افتادند.يك روز توى خيمه نشسته‏بودند يك مرتبه شيپور به صدا درآمد،حمله شروع شد.آنها كه سرباز بودند وسربازى كرده بودند مثل كبوتر پريدند روى اسبهاشان و رفتند.اين‏آقاى زاهد تا جنبيد و رفت لباسهايش را به تن كرد،تير و كمانش را به‏پشتش انداخت،شمشيرش را برداشت و اسبش را آماده كرد يكى دوساعت طول كشيد. آنها برگشتند.گفت قضيه چه بود؟گفتند:بله،رفتيم و دشمن چنين بود،از كجا حمله كرده بود، زديم و كشتيم و چنين‏كرديم و برگشتيم.گفت عجب كارى شد!پس ما چى؟!گفتند تو كه‏نجنبيدى گفت پس ما از درك اين ثواب و از اين فيض محروم مانديم.

يكى از سربازها گفت‏حالا براى اينكه دستت‏خالى نماند،يكى از آن‏شريرهاى دشمن كه خيلى مسلمان كشته بود ما او را به اسارت گرفتيم‏و اكنون در يك خيمه‏اى است و كتش را بسته‏ايم و اصلا بايد اعدام بشود.خيلى آدم بدى است.براى اينكه تو هم به ثواب نائل شده باشى‏برو او را گردن بزن.زاهد رفت.تا رفت جلو،اسير كه يك آدم گردن‏كلفتى بود يكمرتبه چشم قره‏اى به او رفت و نعره‏اى كشيد و گفت براى‏چه آمدى؟تا اين را گفت،زاهد بيهوش شد و افتاد.اسير در حالى كه‏كتش بسته بود آمد روى سينه او خوابيد و با دهانش شروع كرد گلوى اورا گاز گرفتن تا كم‏كم بلكه شاهرگ او را قطع كند.مجاهدين ديدندزاهد دير كرد.گفتند نكند حادثه‏اى پيش آمده باشد.وقتى كه رفتند،ديدند زاهد بيهوش افتاده و كافر هم نزديك است‏شاهرگ او را ببرد.

او را گرفتند عقب زدند و از بين بردند و زاهد را آب به رويش پاشيدندو حال آوردند.گفتند قضيه چه بود؟گفت و الله من نفهميدم.همينكه‏نزديك او رفتم چشم قره‏اى به من رفت و فريادى كشيد و من ديگرچيزى نفهميدم.اين است معنى:من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزومات على شعبة من النفاق.

ما عبادتهايى بى‏مايه و كم مايه را،از نظر بدنى انجام مى‏دهيم.

اين عبادتهاى ما،اين نمازهاى ما،اين قرآن خواندنهاى ما،اين ذكرگفتنهاى ما كه روح ندارد و هيكلش هم چيز كوچكى است،اغلب درما ايجاد غرور مى‏كند و در نتيجه خودمان را از همه مردم دنيا بهترمى‏دانيم.چنين مسلمانى مسلمان واقعى نيست و همانطور كه پيغمبراكرم فرمودند اگر بميرد هم در درونش يك نفاق و دوروئى وجود دارد.

لهذا مى‏فرمايد: يا ايها النبى حرض المؤمنين على القتال هميشه اينها را ترغيب كن به امر جهاد،هميشه بگذار روح اينها مجاهد وآماده باشد،يادشان نرود كه جهادى هم هست;در همان حال صلح و سلم هم اينها روحا مجاهد باشند.

مؤمن مجاهد در جنگ با ده كافر برابر است

بعد مى‏فرمايد: ان يكن منكم‏عشرون صابرون يغلبوا ماتين و ان يكن منكم مائة يغلبوا الفا من‏الذين كفروا بانهم قوم لا يفقهون .تو مؤمنين را آماده به جنگ كن.

اگر مؤمن با آن فقاهت ايمانى خودش و آن امر معنوى،تربيت جهادى‏هم پيدا كند،يك فرد از اينها مساوى است با ده فرد از آنها،بيست تا ازاينها مساوى است با دويست تا از آنها،صد تا از اينها مساوى است باهزار تا از آنها.حالا چرا؟آيا اينها نژادشان با آنها فرق مى‏كند؟نژادشان‏كه فرق نمى‏كند.آيا زور بازوى مؤمنين بيشتر است از زور بازوى‏كافران؟قرآن اين را نمى‏خواهد بگويد كه زور بازوى مسلمانها كه درمدينه هستند از زور بازوى كافرهايى كه در مكه هستند بيشتر است.

اينها اغلبشان انصار يعنى اوس و خزرجى بودند و قريش از اينها طبعاشجاعتر بودند و ضعيفتر نبودند.مهاجرين هم كه اكثر از قريش بودند واز جنس آنها.در عين حال قرآن مى‏گويد:مؤمن اگر سرباز و مجاهدبشود،[به عبارت ديگر سرباز و مجاهد]اگر فقاهت ايمانى پيدا بكند باده كافر برابر است: ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين اگر بيست پايدار از اين مؤمنين باشند،بر دويست تا از آنها پيروزمى‏شوند.يك بر ده. و ان يكن منكم مائة يغلبوا الفا من الذين‏كفروا و اگر صد تا از شما به اين شكل باشند،بر هزار تاى آنها پيروزمى‏شوند و نتيجه‏اش اين است كه يك لشكر ده هزار نفرى از شما بريك لشكر صد هزار نفرى از آنها پيروز مى‏شوند.به حكم چى؟به‏حكم فقاهت ايمانى.(اينجا عكسش را مى‏گويد):چون آنها فقاهت (3) ندارند.اينها فقيه ايمانى هستند،بصيرت ايمانى دارند.اين،غلبه بصيرت‏است. ذلك بانهم قوم لا يفقهون .كفار مردمى نفهم و بى‏بصيرت‏هستند.يعنى:بر عكس،مؤمنين مردمى فهيم و با بصيرت هستند.

بعد از اين آيه،آيه‏اى است كه به نظر مى‏رسد حكم نسخ راپيدا مى‏كند ولى نسخ نيست: الآن خفف الله عنكم و علم ان فيكم‏ضعفا .اكنون خداوند بر شما تخفيف داد و دانست كه در شما ضعف‏وجود دارد.نه،اگر صد تا از شما باشد بر دويست تا از آنها پيروزمى‏شوند.در اينجا اين مسئله پيش مى‏آيد كه اين دو آيه با هم فاصله‏ندارند و پشت‏سر يكديگرند;چطور مى‏شود كه ابتدا مى‏فرمايدبيست تاى شما بر دويست تاى آنها پيروز مى‏شوند،و بعد بلافاصله‏مى‏گويد يكى از شما بر دو تاى آنها پيروز مى‏شود.آيا اين آيات مربوطبه يك مورد است‏يا دو مورد؟در اينكه مربوط به دو مورد است‏شكى‏نيست.يعنى آيه اول مربوط به يك وقت بوده،و آيه دوم مربوط به وقت‏ديگر.آيه اول مربوط به اوايل كار بوده و جنگ بدر;آيه دوم مربوط به‏اواخر بوده است مثل جنگ حنين.حال سؤال اين است كه اگرنيروى ايمان[نسبت را]يك بر ده مى‏كند، چطور اينجا يك بر دوشد؟آيا مسلمانها ضعيف الايمان شدند؟اول ايمانشان قوى بود، تدريجاضعيف شد؟چنين نيست.يا العياذ بالله-كه اين كفر است‏خداوند تبارك و تعالى اشتباه كرد،اول گفت‏يكى‏تان برابر با ده تا ازآنهاست،بعد گفت نه،يكى‏تان برابر با دو تا از آنهاست؟اين هم محال‏و منافى با اصول خود قرآن است كه خداوند بر هر چيزى داناست،برغيب و شهادت داناست،بر گذشته و آينده داناست.پس قضيه از چه قرار است؟قضيه اين است كه آيه نمى‏گويد هر يك فرد شما درگذشته برابر بود با ده فرد كافر،و حالا برابر است با دو فرد كافر، بلكه‏مقصود اين است كه جمع شما در گذشته برابر بود با ده برابر اين جمع ازكافران،و اكنون جمع شما برابر است با دو برابر اين جمع از كافران.

اكنون ضعيف شده‏ايد.نه اينكه آن افراد ضعيف شده‏اند،بلكه‏مسلمين در ابتداء صدر اول،مثلا در موقع جنگ بدر افرادى زبده‏بودند،همان قوم يفقهون بودند كه قرآن مى‏گويد،به تدريج مخصوصا بعداز فتح مكه كه ديگر مردم گروه گروه مى‏آمدند مسلمان مى‏شدند و درميان آنها مؤلفة قلوبهم و حتى افراد ضعيف الايمان بودند،در ميان‏مسلمين افرادى پيدا شدند كه نيروى يك نفر اينها فقط برابر بود بانيروى يك نفر آنها يا كمتر.نتيجه اين شد كه افراد مؤمن زبده مسلمان‏كه يك نفرشان بر ده نفر از كفار پيروز مى‏شد در اقليت قرار گرفتند ولشكر مسلمين در مجموع فقط بر دو برابرش مى‏توانست غلبه كند نه برده برابر.

مؤيد اين مطلب كه عرض مى‏كنم نظر قرآن به جمع است[اين‏است كه]آنجا هم كه مى‏فرمايد يك نفر شما برابر با ده نفر آنهاست،نمى‏خواهد بگويد كه هر يك فرد از شما با ده نفر از كفار برابر است.

مسلم در ميان مسلمين افرادى بودند كه با ده نفر برابر نبودند و نيزافرادى بودند كه بر پنجاه نفر هم غلبه مى‏كردند مثل على(ع).مقصود اين‏است كه در ابتدا جمع مسلمين بر ده برابر خود از دشمن پيروز مى‏شدولى در اواخر كه افرادى كه تربيت اسلامى داشته باشند در اقليت‏بودند و مردم فوج فوج مسلمان مى‏شدند و هنوز ايمانشان قوى نشده داخل لشكر اسلام مى‏گرديدند (4) فقط بر دو برابر خود مى‏توانست پيروزشود.اين است كه مى‏فرمايد در گذشته چنين بوديد ولى خداوند حالادانست كه در شما ضعف است(نه اينكه قبلا نمى‏دانست. دانستن خدامساوى با بودن است و بودن مساوى با دانستن خداست)يعنى حالا شمابه اين حالت در آمده‏ايد كه در شما ضعف است.تفسير بيشترش راانشاء الله در هفته آينده عرض مى‏كنم.

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1-سوره حشر،آيه 9.
2-چون قطع نظر از اينكه انسان در آن گرماى عربستان احتياج به آب دارد،خود تلاش‏جنگ تشنگى‏آور است و از اين بالاتر كسى كه مجروح مى‏شود چون خون از بدنش مى‏رودخيلى تشنه مى‏شود زيرا بدن فورا شروع مى‏كند به خون‏سازى و مى‏خواهد آن كمبود خون راجبران كند،و ساخته شدن خون هم در درجه اول احتياج به آب دارد.اين است كه كسى‏كه از بدنش خون زياد مى‏رود فوق العاده تشنه مى‏شود.
3-[به معنى فهم عميق]
4-مثل خود اهل مكه كه تازه مسلمان شده بودند،آمدند جزء لشكر اسلام قرار گرفتند ودر حنين مسلمين در يك شبيخون شكست‏خوردند.البته شكست‏خود را جبران كردند.غافلگير شده بودند.