معجزات پيغمبر اسلام
برخى از مستشرقين و كشيشان مسيحى به شكل اعتراض بر قرآن و بر
پيغمبر ما مسئلهاى را طرح كردهاند كه بعضى از نويسندگان اسلام هم; نه به آن شكل;
بلكه به شكل ديگرى مطرح نموده و كم و بيش مدعاى آنها را قبول كردهاند. و آن مسئله;
معجزات پيغمبر اسلام است.
مسيحىها به اين شكل مسئله مطرح كردهاند كه: از خود قرآن استنباط
مىشود كه پيامبر اسلام در مقابل تقاضاى معجزه كه از او مىشد امتناع مىورزيد و
خود قرآن بر اين مطلب دلالت صريح دارد كه حتى بوى انكار سخت نسبت به معجزه مىدهد .
و آياتى هم بر اين مطلب شاهد آوردهاند كه ما در آينده نزديك به آن اشاره مىكنيم.
بعضى از نويسندگان اسلامى در عصر اخير اين مطبب را به اين شكل
توجيه كردهاند كه:
اساسا معهجزه مربوط به دورههاى كودكى بشر يعنى دورههائى است كه
بشر هنوز مراحل توحش را مىگذراند; و به مرحله علم و تعقل و منطق پا ننهاده بود. و
لذا چون از طريق علمى و منطقى ممكن نبود كه مسائل را با انسانها مطرح نمود از اين
نظر پيامبران گذشته معجزه مىآوردند.
و بعبارت ديگر بشر همانند كودك بود و كودك حرف منطقى و استدلالى
سرش نمىشود و ناچار به قول شاعر:
چونكه با كودك سرو كارت فتاد پس زبان كودكى بايد گشاد
معجزه زبان كودكى است براى كودكها; يعنى مردم اعصار گذشته; ولى
همين كه بشر به مرحله بلوغ فكرى رسيد كه بتوان با زبان علم و منطق و استدلال با او
سخن گفت ديگر نيازى به معجزه نيست. بلكه همين كه پيامبرى مبعوث شد و طرحى اصلاحى به
بشر عرضه كرد و قوانينى براى بشر و حركت تكاملى او پيشنهاد نمود، بشر داراى درك و
عقل و منطق بلافاصله آن را مىپذيرد و تسليم او مىگردد.
پيامبر اسلام تفاوتش با همه پيغمبران گذشته در اين جهت است كه ظهور
پيغمبر مقارن است، از نظر تاريخ جهان; با دوره تحول بشر از توحش به تفكر.
اقبال لاهورى تعبير مشابه اين دارد كه مىگويد: پيامبر اسلام در يك
مقطع تاريخى قرار گرفته است كه گذشتهاش تعلق دارد به دوره كودكى و توحش بشر و
آيندهاش تعلق دارد به دوره علم و منطق بشريت.
به اين دليل ماهيت وحى پيغمبر آخر الزمان با وحىهاى ديگر تفاوت
دارد. و اصولا پيغمبر اسلام آمد براى اينكه مردم را وارد مرحله تعقل و منطق كند.
اقبال لاهورى قريب به اين مضمون ادامه مىدهد كه: پيغمبر اسلام از
نظر منشا كار كه وحى است تعلق دارد به دوره گذشته و از نظر روح رسالتش كه دعوت به
عقل و منطق و علم و تجربه و آزمايش و پند گرفتن از تاريخ است; تعلق دارد به دوره
آينده.
از نظر اقبال فلسفه ختم نبوت هم همين است. يعنى بيان گذشته دو مطلب
را بدنبال خود نتيجه مىدهد. يكى ختم نبوت و دوم بىنيازى از معجزه. يعنى با آمدن
اين نوع نبوت و رسالت كه نبوت و رسالتختميه است نه بعد از اين زمينهاى براى نبوت
و رسالت ديگرى است و نه ديگر نيازى به معجزه است، زيرا معجزه مربوط به دورههاى
گذشته بوده است.
اين بيانى است كه اقبال طرح كرده و بعضى از نويسندگان اسلامى نيز
آن را پيروى نمودهاند.
ما اينك در آن مقام نيستيم كه مفصلا در اين زمينه بحث كنيم ولى
اجمالا مىگوييم: در فلسفهاى كه اينها ختم نبوت ذكر كردهاند، اشتباه بسيار بزرگى
مرتكب شدهاند.
اشتباه نكنيد; نمىخواهيم بگوييم اقبال ختم نبوت را انكار كرده!
(چنان كهبعضى اين اشتباه را كردهاند)، خير، برعكس; اقبال ختم نبوت را قبول دارد
ولى توجيهى كه براى ختم نبوت ذكر كردهدرست نيست.
فلسفهاى كه او ذكر مىكند درست بر خلاف متصورش نتيجه مىدهد. او
مىخواهد با اين توجيه ختم نبوت را اثبات كند; اما متاسفانه; اگر آن حرف درست باشد
ختم ديانت نتيجه مىدهد!! نه ختم نبوت.
ما اكنون در اين قسمت بحث نمىكنيم بلكه بحث ما درباره معجزه است.
گفتار نويسندگان مزبور شامل دو مطلب است. مطلب اول اينكه در دوره بلوغ فكرى بشر;
اساسا نيازى به معجزه نيست.
دوم اينكه بهمين جهت اسلام بشهادت آياتى از قرآن همواره از آوردن
معجزه امتناع مىورزيد، و اين هر دو قسمت لازم است مورد بحث قرار گيرد.
اما قسمت اول - اين مطلب صحيح نيست كه در دوره بلوغ فكرى بشر،
نيازى به معجزه نيست. زيرا همانطور كه قبلا گفتيم قرآن تعبير به معجزه نمىكند بلكه
هميشه به «آيه» تعبير مىكند.
آيت; يعنى نشانه، نشانه چى؟ نشانه اينكه گفتههاى اين شخص گفته
خودش نيست، گفته خدا است.
يك وقت است كه يك پيغمبر فقط حرفهاى منطقى براى مردم مىزند يعنى
حرفهائى كه آنها را با دلائلى كه مسائلى علمى را ثابت مىكند مىتوان اثبات كرد. با
برهان و يا با تجربه و آزمايش راه اثبات دارد.
در اين صورت چه مىشود؟ تازه مىشود يك حكيم، يك دانشمند خيلى
بزرگ، ولى فرق است ميان حكيم و دانشمند و فيلسوف، با پيغمبر.
دانشمند و فيلسوف حرفهايشان در سطح حرفهاى بشرى است ولى پيغمبران
بيش از اينرا مىخواهند بگويند.
پيغمبران علاوه بر اين جهت كه حرفهايشان منطقى و عقلائى استحرف
ديگرى دارند و آن اين استكه مىگويند اين حرفهاى مال ما نيست، بلكه بما گفته شده
است و ما مىگوييم.
قل انما انا بشرمثلكم يوحى الى
يعنى اينها كه مىگويم اينطور نيست كه شب نشستهام فكر كردهام
منتهى مغز من از مغزهاى ديگر بزرگتر است، خير; اينها گفتههاى خداست كه به من وحى
شده است.
نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين.
من يك زبان دارم رو به شما، روح من از باطنش به جاى ديگر اتصال
دارد، از آنجا به من گفته مىشود من هم به شما ابلاغ مىكنم.
اصلا من پيام آورم; من پيام خدا را به شما مىرسانم نه حرف خودم را
همه بحثها سر پيامآورى است من رسول و نبى هستم يعنى فرستاده هستم و پيام ديگرى را
مىرسانم.
فرض كنيد يك وقتى آقاى سقراط مىگويد كه من چنين فلسفهاى را در
اخلاق دارم. وقتى ما حرفهاى سقراط را منطقى ديدم مىپزيرم.
اما سقراط گفت اين حرفهايى كه من مىگوييم حرف من نيست پيام خداست
و من پيام خدا را به شما ابلاغ مىكنم، آنوقت مىگوييم اين را ديگر بايد اثبات كنى.
به صرف اينكه حرفهاى تو منطقى است; دليل نمىشود كه اين حرفها مال خدا باشد، منطقى
بودن حرف يك مسئله است و مال خود اين شخص نبودن و مال خدا بودن و تضمين خدائى
داشتن; و قهرا اطاعتش پاداش خدائى داشتن و مخالفتش كيفر خدائى داشتن، مسئله ديگرى
است.
بسيارى افراد حرف منطقى مىزنند ولى اگر ما اطاعت نكرديم مسئله
مهمى نيست. ولى آن كسى كه مىگويد اين حرف من نيستحرف خداست اگر اطاعت نكنيم خدا
را تمرد كردهايم. و اگر اطاعت كنيم خدا را پرستش كردهايم.
بنابراين درست است كه پيغمبر در دوره بلوغ فكرى مىتواند حرفهاى
خودش را با دليل منطق براى مردم ثابت كند، يعنى بگويد: اى مردم فكر كنيد تعقل كنيد
درستى حرفهاى من را بيابد، اما درستى حرفهاى او يك مطلب است و اينكه از جانب خداست
مسئله ديگر.
يك وقت پيغمبر اسلام مىآيد مىگويد: آقا شراب نخوريد; شراب
برايتان مضر است رجس است پليدى است بعد مىگويد; خوب حالا دليلش را مىخواهيد، نگاه
كنيد به اين شرابخوارهايى كه يك مدت زيادى شراب مىخورند و دائم الخمرند چه به
سرشان مىآيد. به سر اعصابشان و جهازهاضمهشان چه مىآيد؟ كبدشان چه حالى پيدا
مىكند؟ برويد و تجربه كنيد ببينيد آنهايى كه مشورب مىخورند و مست مىشوند بر سر
جامعه چه مىآورند؟ تجربه از اين بالاتر نمىشود. آمار جناياتى كه ناشى از مشروب
خوارى است دليل بر بدى مشروب است.
مردمى اگر اهل عقل و منطق باشند،خوب مىفهمند كه اين دستور بسيا
منطقى است و نبايد مشروب خورد.
ولى باز اين مطلب كه اين پيام خداست; مسئله ديگرى است پس در دوره
بلوغ فكرى هم ولو صحت تمام گفتههاى پيغمبر را برهان علمى و عقلى درك كنيم; باز اگر
بخواهيم پيام آورى او را تصديق كنيم; احتياج به معجزه دارد.
تا اينجا مربوط به مطلب اول.
اما مطلب دوم
همانطور كه اشاره شد آنها مدعى هستند كه پيغمبر اكرم(ص) بشهادت
قرآن مجيد همواره از آوردن معجزه خوددارى كرده است و اين نشان مىدهد كه هيچگاه
معجزهاى نداشته است.
براى اين منظور آياتى را نقل كردهاند كه از همه روشنتر آيه سوره
اسراء است كه مىفرمايد:
و قالوا لن تؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا، او تكون لك جنة
من نخيل و عنب، فتفجر الانهار خلالها تفجيرا، او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا
او تاتى بالله و الملئكة قبيلا. او يكون لك بيت من زخرف او ترقى فى السماء و لن
نؤمن لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقرؤه، قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا.
مكه سرزمين بىآب و علف و خشكى است آب جارى در مكه آن زمان نبوده
اين مقدار آب جارى هم كه الان هست و در منى و عرفات از آن استفاده مىكنند مقدار
بيشترش نهر طائف است. طائف در دوازده فرسخى جنوب مكه است كه زبيده، زن هارون الرشيد
خليفه مقتدر كه قهرا همه بيت المال مسلمين هم دراختيارش بوده; باپول فراوانى كوه را
شكافت و از طائف نهرى به مكه جارى كرد. ولى در زمان پيغمبر اسلام (ص) اصلا آبى در
مكه نبوده است جز همين آب زمزم. آنهم به اين مقدار فعلى نبوده بعدها كندهاند تا آب
آن زيادتر شده است.
كفار قريش، مخالفين پيغمبر، گفتند ما به تو ايمان نمىآوريم مگر
آنكه:
1-از زمين چشمهاى براى ما بشكافى
2- چون مكه باغ و بستانى ندارد، تو در اينجا يك باغستانى داشته
باشى كه درخت انگور زيادى داشته و نهرهائى در وسط آن جارى باشد.
3-يا اينكه همانطوريكه گمان مىكنى و ادعا مىكنى در قيامت عالم
دگرگون مىشود و زمين و آسمان در يكديگر فرو مىروند. حالاهم تو كارى كنى كه آسمان
بر سرما فروريزد.
4- يا خدا و فرشتگان را از آسمان پائين آورى و آنها جلوى ما تو را
تاييد كنند.
5- يا مالك يك خانه پر از پول باشى.
6- و يا به آسمان بالاروى و از آنجا نامهاى براى ما بياورى يك
نامه خطاب به ما (كه نبوت تو را گواهى نمايد.)
اينها شرايطى است كه ما براى ايمان آوردن به تو داريم.
قل سبحان ربى هل كنت الابشرا رسولا.
بگو سبحان الله شما چه مىخواهيد از من آيا من جز يك بشر كه پيامبر
است چيز ديگر هستم؟
اينها به جمله آخر استدلال كرده و مىگويند: كفار شش نوع معجزه از
پيغمبر مطالبه كردند پيغمبر جواب داد: سبحان الله!يعنى چه؟ اين چه تقاضائى است كه
از من مىكنيد؟ تقاضاى معجزه يعنى چه؟ من اساسا قدرت برآوردن تقاضايتان را ندارم.
اين آيه است كه هم مورد استدلال مسيحيان قرار گرفته نسبت به اينكه
پيغمبر اسلام معجزه نداشت و هم مورد استناد عدهاى از روشنفكران براى اين جهت كه
معجزه مربوط به دوره كودكى بشر است و پيغمبر اسلام چون تعلق به دوره بلوغ فكرى
داشته است از آوردن معجزه امتناع مىكرده است.
ولى هر دو مطلب درست نيست و اينجاست كه ما بايد مطالب را بشكافيم.
ما قبلا گفتيم كه معجزه يك امر محال نيست محال يعنى چيزهايى كه
عقلانا ناشدنى است; پوچ استحتى كساى كه قدرت لايتناهى هم داشنه باشد باز امر محال
ايجاد نشدنى است نه اينكه او نمىتواند خير بلكه آن امر وجود پذير نيست زيرا آن عين
نيستى است عين پوچى است چيزى است كه حقيقتش عين نيستى است ديگر نمىتواند هستى
يابد.
پس تقاضاى معجزه غير از تقاضاى يك امر محال است زيرا چنانكه گفتيم
معجزه يعنى امرى كه بر خلاف ناموس جارى طبيعت است ولى در ذات خود امرى است ممكن كه
فقط نياز به يك قدرت ماوراء طبيعى دارد. اين يك مطلب.
مطلب ديگر اينكه: گفتيم همه پيامبران بايد معجزه داشته باشند فقط
بعنوان يك آيه و دليل براى صحت مدعاى خود كه او از طرف خداست. و همين مقدار كافى
است ولى آيا پيغمبر عموما ملزمند كه هرچه مردم تقاضا كردند آنها انجام دهند؟ اگر
اينطور باشد مىشود مثل مارگيرها و جادوگرها!!
مدرم وقتى ميلشان به تماشاگرى مىكشد مىايند و روبه او كرده
مىگويند آقا! اگر تو پيغمبرى پس فلان كار را كه ما مىگوييم بكن!! باز دشته
دگرى... و همينطور... اينكه مسخرهبازى است.
پيغمبر آن مقدار معجزه مىآورد كه ثابتشود او از طرف خداست و
همينكه اتمام حجتشد ديگر هزار هم مردم تقاضاى معجزه بكنند; مىگويد اتمام حجتشد
من ديگر ملزم نيستم كه معجزه بياورم.
و به تعبير دانشمندان پيغمبران ملزم نيستند به اقتراحات مردم عمل
كنند. يعن انطور نيست كه اگر بچهاش در خانه گريه مىكرده براى ساكت كردن بچه او را
بغل كند و به پيش پيغمبر بياورد و بگويد اى پيغمبر خدا تو كه مىتوانى معجزه كنى يك
خورده معجزه كن اين بچه سرش گرم شود.!!
خير; معجزه دليبل است براى اينكه آن آدمى كه طالب حقيقت استحقيقت
را بفهمند و درك كند كه اين شخص فرستاده خداست و راستگوست و او موظف به عمل كردن
است.
نكته ديگرى كه اينجا بايد گفت اين است كه پيغمبر معاملهگر نيستند;
يعنى اينطور نيست كه گروهى پيش پيغمبرى بيايند و بگويند اگر مىخواهى ما بتو ايمان
بياوريم اين مقدار پول بما بده!
پيغمبران آمدهاند كه مردم ايمان بياورند ايمان با معاملهگرى جور
در نمىآيد، پيغمبران مردم را حتى دعوت به انفاق مىكنند يعنى از آنان مىخواهند كه
در راه خدا خرج كنند.
جالب آنكه پس از آنكه آنانرا دعوت به انفاق و جهاد كردند در مقام
پذيرش حتى هرگوهه انفاقى را تحويل نمىگيرند بلكه وقتى شخصى مىآيد و مىگويد من
مىخواهم پول در راهى كه شما گفتهايد خرج كنم، همينكه احساس مىشود كه اين پول
دادن براى خودنمائى است از او نمىپذيرند و يا وقتى فردى مىآيد و مىگويد من
مىخواهم سرباز اسلام باشم از او سؤال مىكنند كه براى چه مىخواهى سرباز شوى؟
مىگويد چون مىخواهم اسمم در تاريخ ضبط شود مىگويد برو دنبال كارت ما هجرت الى
الله تو بسوى خدا هجرت نكردهاى; اخلاص و ايمان ندارى.
با توجه به اين مطالب معنى آيات روشن مىگردد. در آيه اول مىگويد:
لن نؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا.
فرق است ميان اينكه گفته شود «نؤمن لك» يا «نؤمن بك» اگر بگوييم
يؤمن به يعنى به او ايمان مىآورد و اگر بگوييم يؤمن له يعنى بسود او ايمان
مىآورد.
اينها نگفتهاند «لن نؤمن بك» بلكه گفتهاند «لن نؤمن لك» يعنى
ما بسود تو ايمان نمىآوريم، و به عبارت ديگر اگر مىخواهى ما بيائيم جزء دار و
دسته تو شويم كه اين كارى است به نفع تو; تو هم بيا كارى به نفع ما بكنى.
حتى تفجرلنا; «ل» براى نفع است و صريح است در اين كه آنها جريان
چشمه رابه نفع خود مىخواستهاند و اين تقاضا معجزه نيست تقاضاى يك معامله صرف است.
او يكون لك جنة من نخيل و اعناب فتفجر الانهار خلالها تفجير!
خواسته دوم اين كه تو مالك باغستانى پر از درختخرما و انگور باشى.
معلوم است اگر پيغمبر در مكه يك باغستانى داشته باشد و درختخرماى
خيلى زياد و انگور خيلى زياد آن خرماها و انگورها را كه به ملائكه نمىدهيد. قهرا
بصود مردم مكه است.
اين هم باز تقاضاى معجزه نيست تقاضاى يك امرى است بسود زندگى آنها
يعنى آنها مىخواستند كه رسول الله مكه را تبديل بطائف كند مكهاى كه نه نهرى دارد
و نه باغستانى تبديل شود بشهرى همچون طائف كه پر از باغستان و اشجار است.
او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا
اگر كسى بيايد و اين گونه تقاضاى معجزه كند و بگويد كه اگر تو
معجزه دارى معجزهات اين باشد كه من را بكش! آيا اين تقاضاى معجزه است؟ خير زيرا
وقتى كه او كشته شود معجزه چه سودى دارد؟
كفار قريش مىگويند تو مىگويى كه در قيامت آسمان فرود مىآيد اگر
راست مىگويى همين الان فرود بياور. اگر پيامبر اين معجزه را مىكرد و آنان همه
مىسوختند پس از سوختن چه نتيجهاى داشت؟
او تاتى بالله و الملئكة قبيلا
خداوند ملائكه را حاضر كن براى ما تا شخصا با ما صحبت كنند. اين هم
معلوم است كه تقاضاى يك امر محال است. زيرا ممكن نيست كه خدا خودش شخصا با بندگان
صحبت كند.
علاوه اينكه اگر خدا مانند بشر مىبود كه مردم از راه چشمها خودشان
مىتوانستند او را ببينند و هم از راه گوشهايشان مىتوانستند صداى او را بشنوند
اساسا ديگر احتياجى به پيغمبر نبود.
خدايى كه پيغمبر معرفى مىكند: لله المشرق و المغرب اينما تولوا
فثم وجه الله هو الاول و الاخروا الظاهرو الباطن است او كه جسم نيست، او كه توى
آسمان نيست كه او را نقل به زمين كنند.
تقاضاى آنان معنايش اين است كه خدا مثل يك مخلوق بشود و اين هم از
محالهاى واضح است.
ملائكه هم همينطور است زيرا ملائكه اجسام مادى نيستند كه هر انسانى
آنها را ببيند، گرچه ممكن است احيانا متمثل بصورت انسانى بشوند و براى بعضى افراد
نمودار گردند. ولى بهرحال ملك از جنس بشر و از جنس ماده نيست كه براى همه ممكن باشد
آنها را ببينند. پس اينهم يك تقاضاى نامعقول است.
او يكون لك بيت من زخرف
باز اين تقاضاى مادى و يك سوداگرى صرف است; آنقدر بنده پول بودند
كه گويى جز پول چيز ديگرى نمىفهميدند.
آخرين تقاضا يعنى مسئله آوردن نامه هم بسيار روشن است كه يك
بهانهگيرى است زيرا اگر فراضا رسول الله نامه را مىآورد باز آنها مىگفتند اين
نامه را خودت نوشتى و آوردى.
در هر حال اين تقاضاها، بعضى تقاضاهاى سوداگرانه است و بعضى
احمقانه و هيچكدام تقاضاى حقيقت جويانه نيست.
و لذا پيغمبر در جواب آنها مىگويد: من يك بشرى هستم پيغمبر و نه
چيز ديگر. و تقاضاى از پيغمبر بايستى نه احمقانه باشد و نه سوداگرانه.
پس مسئله آنطور نيست كه اين نويسندگان گمان كردهاند كه اين تقاضا
نظير تقاضاى امتهاى گذشته از انبياءشان بوده است ولى پيغمبر اسلام از آوردن معجزه
امتناع مىورزيده است; خير اگر تقاضاى اينها هم معقول و حقيقت جويانه بود رسول الله
آنان را رد نمىكرد.
از اينها گذشته نكته جالب اينكه قرآن مجيد معجزات زيادى از انبياء
نقل كرده است از نوح، لوط، هود، صالح، موس، ابراهيم، عيسى و بسيارى ديگر بطور سريح
معجزات گوناگونى را متذكر است كه هيچ قابل ترديد نيست.
آيا معنى دارد كه قرآن خودش اين همه معجزات را از پيغمبران تقل كند
ولى وقتى از خودش معجزه مىخواهند بگويد من يك پيغمبر بيشتر نيستم؟!!
اگر اين چينين بود جاى اين سؤال از رسول الله باقى مىماند كه مگر
آنهائيكه از آن اشخاص نقل كردى آنان پيغمبر نبودند؟ يا آنها معجزه نبود؟!
پس معلوم مىشود معناى اين جمله اين است: اينها كه شما مىخواهيد
از نوع آن معجزات نيست و اگر از آن نوع مىبود مىآوردم.
علاوه بر اين، گذشته از اينكه خود قرآن معجزه است و ما بزودى
درباره آن بحثخواهيم كرد و اين نكته منصوص قرآن است; آيا رسول الله معجزه ديگرى
نداشت؟
جند فقره از معجزات پيامبر اسلام را; خود قرآن بطور صريح متذكر
است. از جمله:
سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى
التى باركنا حوله لنريه من آياتنا انه هو السميع البصير
منزه است آن خدائيكه بنده خود را در شبى از مسجد الحرام به
مسجدالقصى برد، براى آنكه آيات خود را به او بنماياند.
تا اينجا كه در كمال صراحتيك صفر غير عادى جسمانى را براى رسول
الله نقل مىكند. آيا اين معجزه نيست؟
در زمانيكه مركب تندرو آن روز شتر بوده وجت و جمبوجت نبوده است.
رسول الله از مسجد الحرام به فلسطين در شبى سفر كند!! بغير از معجزه چگونه مىشود
توجيه كرد؟!
وقتى اين آيه نازل شد كفار قريش گفتند تو چه دليلى دارى بر اين
مطلب كه در آن شب سير كردى؟ رسول الله در جواب آنان خصوصيات قافلهاى كه از شام به
مكه مىآمد نقل كرد; كه در فلان جا اطراق كرده بودند و چنين و چنان با يكديگر گفتگو
مىنمودند. و بر كفار قريش معلوم شد كه او از كنار قافله گذشته است.
و نيز داستان شق القمر: اقتربت الساعة و انشق القمر و ان يروا آية
يعرضوا و يقولوا سحر مستمر.
كه اشاره بداستان شق القمر توسط رسول الله است. (1)