1- معجزه چيست؟
بعضى مىپندارند معجزه مسئلهاى نيست بلكه مسئله مهم قبول و يا عدم
قبول خداوند است. يعنى مىگويند ما اگر خدا را قبول كرديم ديگر راجع به معجزه بحثى
نداريم زيرا خداى مورد قبول ما قادر مطلق است و به حكم «ان الله على كل شيى قدير»
او قدرت دارد مرده را زنده كند و از چوبى اژدها بسازد و رسول الل را در ظرف لحظهاى
از مسجد الحرام به مسجد الاقصى ببرد و بلكه به همه آسمانها سير دهد.
ولى بر خلاف اين پندار مسئله به اين سادگىها نيست كه اگر خدا را
قبول كرديم مشكلات همه حل شده باشد.
توضيح اينكه:
1- بعضى ممكن است معجزه را اينطور تعريف كنند كه: معجزه يعنى آنچه
كه بدون علت روى مىدهد.
ولى اين تعريف بسيار نادرست است و شايد مادى مسلكان و آنان كه
مىخواهند معجزه را نفى كنند اين نغمه را آغاز كردهاند و سپس كم و بيش به سر
زبانها افتاده است.
زيرا كسانى كه طرفدار معجزه هستند مىخواهند آنرا دليل بر چيزى
بدانند و حال اينكه اگر معجزه بدون علت رخ داده باشد دليل بر هيچ امرى نخواهد بود!!
وانگهى اگر (بفرض محال) يك چيز بدون علت پيدا شود ديگر هيچ چيز را
در عالم نمىشود اثبات كرد، نه اصلى از اصول علمى و طبيعى بر جاى مىماند و نه از
اصول فلسفى و كلامى، و حتى اثبات خدا هم متزلزل مىگردد. چرا؟
زيرا ما خدا را بدليل اينكه علت عالم است مىشناسيم و اگر فرض كنيم
كه در هستى نظامى وجود ندارد بلكه ممكن است چيزى بدون علت پديد آيد، اين احتمال را
كه عالم بكلى صدفه و بدون علت پديد آمده است، نمىتوانيم رد كنيم. پس تعريف براى
معجزه بسيار نادرست است. (1)
2- ممكن است گروهى ديگر بگويند معجزه پيدايش چيزى بدون علت نيست،
استثناء در قانون عليت نيست بلكه باين معناست كه بجاى علت واقعى يك شيئى علت ديگرى
جانشين آن مىگردد و بالاخره معجزه يعنى جانشين شدن علتى بجاى علت ديگر.
مثلا علت واقعى و حقيقى پيدايش انسان آميزش دو انسان استحالا اگر
اين علتحقيقى كنار رود و جايش را به علت ديگرى بدهد و انسانى از غير طريق آميزش دو
انسان پديد آيد، آن معجزه است.
اين گفتار ناشى از عدم اطلاع بر علوم عقلى است زيرا پس از آنكه
پذيرفتيم كه در عالم، نظام علت و معلول حكمفرماست; اين نظام يك نظام قراردادى نيست
كه بشود آنرا تغيير و تبديل نمود بلكه طى يك رابطه حقيقى و واقعى و تخلفناپذير
است.
يعنى در طبيعت اگر «الف» علت «ب» بود بين «الف و ب» يك رابطه
واقعى و حقيقى بر قرار است كه نه «الف» آنچنان رابطه را با غير «ب» دارد و نه
«ب» با غير «الف» مىتواند داشته باشد و هيچگاه «ب» بدون «الف» هستى نمىيابد.
و بالاخره علت واقعى يك امر يك امر است و بس; و هيچ چيز با دو چيز نمىتواند رابطه
علت و معلولى داشته باشد.
پس در مثال فوق هيچگاه نمىشود «ج» بجاى «الف» بنشيند و يا
بالعكس «د» بجاى «ب» معلول «الف» گردد. (2)
3- در مقابل اين دو تعريف تعريف سوم براى معجزه هست كه اشكالات
عقلى فوق به هيچوجه بر آن وارد نمىگردد.
و آن اينستكه بگوئيم معجزه نه نفى قانون عليت است و نه نقض و
استثناء آن، بلكه خرق ناموس طبيعت است.
فرق است ميان خرق قانون عليت و خرق ناموس طبيعت. معجزه نه آن است
كه چيزى از غير راه علت اصلى پديد آمده باشد بلكه آنچه از غير مسير و جريان عادى و
طبيعى بوجود آمده است، معجزه نام دارد.
به بيان بهتر:
معجزه خارج شدن امرى است از جريان عادى بنحوى كه دخالت ماوراء
الطبيعه در ان آشكار باشد.
با اين بيان در پيدايش معجزه، علتى بجاى علت ديگر نمىنشيند بلكه
اين مطلب كه بين علت و معلول يك نوع رابطه حقيقى و تخلفناپذير برقرار است پذيرفته
شده ولى مسئله معجزه بدين گونه توجيه مىگردد كه:
علل واعقى اشياء براى بشر كه مىخواهد با علم و تجربه به آنها برسد
همواره مجهول است و تنها خداوند آگاه بر علتهاى واقعى اشياء است و بشر بوسيله تجربه
و آزمايش فقطبه يك سلسله تقارنات و ارتباطات دسترسى پيدا مىكند و بيجا آنرا رابطه
عليت مىپندارد.
روى اين حساب معجزه امرى است كه از غير مسير عادى كه بشر تنها مسير
پيدايش آن امر پنداشته است پديد آيد. اين نكته را باز توضيح خواهيم داد.
2- آيا معجزه ممكن است؟
جواب اين سؤال تا حدودى در بخش قبل روشن شد يعنى اينكه معجزه ممكن
است، يا محال، بستگى دارد به تعريف معجزه و اينكه ما آنرا چگونه توجيه نمائيم.
اگر بگوييم معجزه يعنى آنچه كه بدون علت پديد مىآيد بديهى است كه
محال است. و نيز اگر بگوييم معجزه نقض قانون عليت استيعنى همانكه علتى بجاى
علتحقيقى و واقعى امر بنشيند، باز هم ممكن نيست.
اما اگر به معناى سوم گرفتيم يعنى خارج شدن طبيعت از جريان عادى
خودش در اين صورت معجزه ممكن است نه محال و در اينجا ما ناچاريم توضيح بيشترى
بدهيم.
«هگل» فيلسوف معروف اروپائى كلامى دارد كه بر اساس آن در فلسفه
خود مسائل زيادى بنيان نهاده است.
او مىگويد: يك سلسله مسائل است كه از ضرورتهاى عقل محسوب گرديده
و اجازه خلاف آنرا خلاف هيچگاه نمىدهد يعنى اصلا خلاف آن امكان ندارد.
مثل قضايائيكه در رياضيات بكار ميرود و او نامش را «قضاياى
تحليلى» مىگذارد.
شما در رياضى مىگوييد مجموع زواياى يك مثلث 180 درجه است و يا
مساوى با دو قائمه است. اين حكم ضرورت عقل استيعنى اگر عقل مثلث را درك بكند كه
مثلثيعنى چه؟ بلافاصله حكم مىكند كه ضرورت ايجاب مىكند و غير آن محال است كه
بايد مجموع زواياى مثلث 180 درجه باشد و حتى نيم درجه كم و زياد نمىتواند باشد.
قضايائيكه در فلسفه و منطق جزء قضاياى ضروريه محسوب مىگرددند همه
از همين قبيلند مثل اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين.
ولى يك سلسله مسائلى داريم كه مسائل تجربى است، يعنى آنهائى كه ما
عقلا هيچگونه ضرورتى در آن درك نكردهايم بلكه بحكم آنكه آنطور دريافتهايم
مىگوييم آنطور است.
مثالى كه هگل براى اين نوع مسائل ذكر مىكند اين استكه مىگويد: ما
تا به حال هرچه در عالم تجربه كردهايم اين طور يافتهايم كه آب در اثر حرارت صد
درجه مثلا بخار مىشود. بعد اسم آن را مىگذاريم (عليت) و مىگوييم حرارت علت بخار
شدن آب است و يا اگر آب را مىبينيم در سرماى زير صفر درجه منجمد مىگردد مىگوييم
سرما علت انجماد است.
وى مىگويد: براى عقل انسانى هيچكدام ضرورت ندارد، ما چون اينطور
ديدهايم اينگونه حكم كردهايم. در حاليكه اگر از اول كه متولد شده بوديم خلافش را
مشاهده كرده بوديم يعنى حرارت را موجب انجماد و سرما را باعث بخار شدن آب مىيافتيم
از نظر عقل ما هيچ تفاوتى نمىكرد.
يعنى انجماد در اثر برودت و تبخير در اثر حرارت را ضرورت عقلى
ايجاب نمىكند بلكه صرفا يك قضيه وجوديه است. در عالم تابحال اينطور بوده بدون آنكه
خلاف آنهم ضرورت داشته باشد.
اين كلام تا اينجا كلام بسيار درستى است و حتى امثال بوعلى هم كه
گويا بهمين مطلب پىبرده بودهاند در كلماتشان طرح شده كه براى علوم طبيعى كه هميشه
بر تجربه استوار است و تجربه هم ضرورت بدست نمىدهد چه فكرى بايد كرد؟ با توجه به
اين نكته علوم و قوانين طبيعى چه نحو اعتبارى مىتواند داشته باشد؟ آيا مىتوان
قوانين تجربى را تحت ظابطه عليت فلسفى درآورد؟
در اين زمينه مىگويند در مواردى كه تجربه رابطهاتى را نشان
مىدهد مثل اينكه حرارت موجب تبخير و برودت انجماد مىآورد در اين گونه موارد در
واقع يك عليتى وجود دارد و بدون عليت نمىتواند باشد و آن علت واقعى محال است جاى
خود را بديگرى بدهد. ولى اينكه آن علت همين باشد كه ما آنرا با حواص خودمان بوسيله
تجربه و آزمايش كشف كردهايم مشكوك است. و لذا علوم تجربى روز بروز تغيير مىكند يك
قانونش نسخ مىشود و قانون ديگرى جايگزين قانون قبلى مىگردد.
مثلا يك روز وقتى مىديدند سنگ را كه از بالا رها مىكنيم برزمين
مىافتد مىگفتند كشش در خود سنگ وجود دارد كه مايل استخود را به مركز زمين
برساند.
و اين حكمى بود كه بر اثر تجربيات مكرر همه بر آن متفق بودند ولى
پس از آمدن نيوتون، مطلب عوض شد و گفتند، خير، اين سنگ نيست كه ميل به پايين آمدن
دارد بلكه جاذبه در زمين است كه سنگ را مىكشد.
و پس از آن هم نظريه نسبيت مطرح گرديد و در نظريه قبل تجديد نظر
شد.
بنابراين، مقدار ثابت و متقين است كه رويدادها بدون علت نيستند ولى
آيا علم به آن علتها خواهد رسيد يا نه، معلوم نيست، و اينكه ما بمجرد آنكه رابطهاى
را كشف مىكنيم نام آنرا علت مىگذاريم; خطاست; خير; اينها علتهاى حقيقى نيستند; نه
حرارت علت تبخير است ونه برودت علت انجماد و نه جاذبه علت پايين آمدن سنگ و لذا
اينگونه روابط چه بسا تبديل و تحول مىيابد.
اينجا فرق ميان ناموس طبيعت و قانون عليت بخوبى روشن مىگردد. مثلا
به حسب ناموس طبيعى ما تا بحال هرچه ديدهايم يك انسان اگر بخواهد متولد شود، يك
راه بيشتر ندارد، حتما بايد جنس مذكر و جنس مؤنث هر دو باشند و نطفه آنان با يكديگر
تركيب شود تا انسانى پديد آيد.
اما آيا قانون اصيل عليت در اينجا حكمفرماست؟ يعنى آيا غير اين
محال است و نمىشود كه يك وقتسلولى كه در رحم زن تكوين مىيابد، چنان استعدادى را
دارا گردد كه هم كار سلول زن را انجام دهد و هم كار سلول مرد را؟
عقل در اينجا نفى نمىكند. بلكه مىگويد: ما تا بحال اين طور
ديدهايم و به اين شكل يافتهايم، ولى ممكن است به شكل ديگرى كه ما هنوز به رازش
آگاه نشده ايم با «دميدن» اوول زن استعداد اسپرم مرد را نيز پيدا كند و اگر چنين
بشود; قانون عليت نقض نشده بلكه ناموس طبيعت نقض گرديده است. و اين است معناى
معجزه.
يعنى: معجزه خرق نواميس طبيعت است و با اين معنى، معجزه ممكن خواهد
بود.
حال باز برمىگرديم به كلام «هگل». اگر در دنيا شخصى مدعى پيغمبرى
گردد و بگويد معجزه من اين است كه من مىتوانم مثلثى ترسيم كنم كه زوايايش 190 درجه
باشد; بلافاصله بايد او را تكذيب كرد. چون چنين عملى محال عقلى استو معجزه - طبق
بيانات گذشته - محال عقلى را ممكن نمىنمايد. و خود اين ادعا دليل بر كذب مدعاى
اوست.
و يا اگر مدعى نبوت ادعا كند كه من مىتوانم كارى بدون علت انجام
دهم باز دليل بر كذب مدعاى اوست چون خلاف ضرورت عقل است.
ولى اگر مدعى گردد كه من مىتوانم خلاف ناموس طبيعت كارى را انجام
دهم، يعنى از همان قبيل كارهايى كه بقول هگل، ما هيچ دليلى بر اعتبارش نداريم جز
اينكه تا حالا اينطور ديدهايم، ما آن ادعا را قبول مىكنيم.
و به تعبير ديگر قوانين عقلى مطلق است نه مشروط، يعنى «اگر» ندارد.
ولى قوانين طبيعى مشروط است. يعنى وقتى مىگوييم مجموع زواياى مثلث برابر با دو
قائمه است نمىشود گفت: اگر مانعى پيدا نشود. ولى در قوانين طبيعى مىتوان گفت:
قانون جاذبه اقتضا مىكند كه جسم بزرگتر جسم كوچكتر را بطرف خود جذب كند، اگر مانعى
جلوى آن را نگيرد! يعنى اگر شما دستتان را جلوى آن قرار داديد و مانع افتادن سنگ
شديد قانون جذب كار خود را نمىكند.
خلاصه آنكه كشف علتهاى واقعى در قدرت بشر نيست و بر او مكتوم است و
بشر تنها به يك سلسله روابط مىتواتند دسترسى يابد و خداست كه بر تمام علتها آگاه
است.
در سوره طلاق مىفرمايد: و من يتوكل على الله فهو حسبه هر كس به
خدا توكل كند، خداوند او را كفايت مىكند. يعنى به هيچ سببى از سببهاى ظاهرى
احتياجى نيست. و سپس مىگويد ان الله بالغ امره يعنى خدا فرمان خودش را به نتيجه و
به واقعيت مىرساند.
ولى براى آنكه مردم خيال نكنند حساب علت و معلول و اندازهگيرى در
كار عالم نيست و احيانا خداوند كارى را بدون رابطه علت و معلول انجام مىدهد،
بلافاصله مىفرمايد: قد جعل الله لكل شىء قدرا. يعنى براى هر چيزى حد و اندازهاى
و رابطهاى قرار داده است ولى آن رابطه را تنها خدا مىداند.
اينكه هر وقتخدا اراده كند چيزى را انجام مىدهد كه هيچ يك از
اسبابى كه بشر مىشناسد دخالت ندارد از اينجهت است كه اينها پوششها هستند و اسباب
واقعى نيستند و خدا خودش مىداند كه سبب واقعى چيست.
خداوند هرگاه اراده كند، اشخاصى را به رازهاى علت و معلول آشنا
مىسازد و اگر كسى از ناحيه پروردگار به اين رازها آشنا گرديد مىتواند هرگونه
تصرفى در كار عالم بكند; بدون آنكه امرى بر خلاف نظام علت و معلول انجام داده باشد.
اين است معناى آنچه كه در روايت آمده است كه بنده خدا آنقدر به
پروردگارش نزديك مىگردد كه خدا چشم او مىشود. كه با آن مىبيند و گوش او كه با آن
مىشنود و دست او كه با آن كار مىكند.
3- آيا معجزه وقوع دارد؟
پاسخ اين سؤال بسيار سهل و ساده است زيرا وقتى معلوم شد كه معجزه
خرق قانون عليت نيست كارهاى خلاف جريان طبيعى و عادى بسيار در جهان اتفاق افتاده و
مىافتد.
از ابوعلى نقل مىكنند كه گفته است: اگر شنيدى فردى عارف يك ماه
چيزى نخورده و نمرده است تعجب نكن. زيرا اين عمل برخلاف قانون طبيعت است نه بر خلاف
قانون كلى هستى.
زيرا اينكه افراد معمولى اگر مثلا چهل و هشتساعت غذا نخورند
مىميرند بخاطر آن است كه بدن آنها از نظر جريان معمولى تحليل غذا نيازمند است كه
در ظرف اين مدت غذا به آن برسد.
ولى يك انسان مىتواند با تقويت اراده بدن خويش را بگونهاى مسخر
كند كه حتى حركت قلبش در اختيار او باشد، جريان تنفس با اراده و اختيار او انجام
گيرد; تحليل غذا و فعاليتهاى معده و هاضمهاش زير نظر او انجام گيرد.
نمونه اين افراد در ميان مرتاضها بسيار ديده شده است مرتاضهايى كه
مىتوانستند براى مدتهاى طولانى تنفس خود را كنترل كنند و نفس نكشند در حاليكه
افراد معمولى يك دقيقه هم شايد نتوانند.
اين نتيجه تقويت روح است، يعنى روح بطورى تقويتشده كه بربدن حاكم
گرديده است.
نقل مىكنند ساليكه سران شوروى به هندوستان رفته بودند مشاهده اين
موضوع آنان را به حيرت انداخته بود و آنچنان براى انان شگفتانگيز بود كه وقتى
برگشتند گفتند بايستى اينگونه اعمال در دانشكدهها مورد مطالعه قرار گيرد; گويا
اين هم خودش يك علمى است!!
آنان ديده بودند كه مردى كه در تابوتى دربسته قرار گرفته و در قبرى
مدفون گشته بود بدون آنكه منفذى براى تنفس براى او قرار دهند، پس از مدتيكه او را
بيرون آوردند شروع به تنفس كرد، و چنان پيدا بود كه پس از قرار گرفتن در زير خاك به
اختيار خويش تنفس خود را متوقف ساخته و اينك آغاز نموده است.
در هر حال وقوع اينگونه اعمال نمونههاى زيادى دارد و تقويت اراده
بوسيله تمرين اگرچه تمرينهاى غير شرعى باشد توجيهكننده تمام اعمال مزبور است.
بنابراين معجزه كه گفتيم كارى است كه تنها بر خلاف نواميس طبيعت
انجام مىگيرد، با توجه به اينكه پيامبران با عنايت پروردگار نمونه كامل انسانها
بوده و قويترين روحها و محكترين ارادهها در آنان يافت مىگردد وقوعش بسيار سهل و
آسان توجيه خواهد شد.
معجزه چگونه دلالت بر صدق آورنده آن دارد؟
منطقيين مىگويند ما سه گونه دلالت داريم. 1-دلالت قراردادى 2-
دلالت طبيعى 3- دلالت عقلى.
دلالت قراردادى يعنى آنكه چيزى را نشانه چيزى قرار بدهند بطوريكه
اگر قرارداد خلافش مىبود بر خلاف دلالت مىكرد.
مثلا دلالت الفاظ بر معانى; «نان» بحسب قرارداد اسم اين موجود
خوردنى است و آب اسم آن آشاميدنى. در حاليكه اگر عكس قرارداده بودند يعنى آب را
بجاى نان و نان را بجاى آب وضع نموده بودند همانطور دلالت مىكرد و هيچ اشكالى
بوجود نمىآمد. يعنى بين الفظ آب و آن مايع و بين نان و آن ماده خوردنى هيچ گونه
رابطه ذاتى نيست.
و نيز مثل دلالت علائم راهنمائى. مثلا دلالت فلش سبز بر عبور آزاد
يك دلالت قراردادى است و اگر آن را علامت ايست نهاده بودند همانطور دلالت مىكرد.
آيا دلالت معجزه بر صدق نبوت بدينگونه است؟ يعنى خدا با مردم قبلا
قراردادى بسته است كه هروقت اين اعمال را از كسى ديدند بدانند او از طرف من آمده
است و هرچه مىگويد راست است؟!!
مسلم اينطور نيست، زيرا خداوند هرچه بخواهد به مردم برساند از طريق
انبياء مىرساند و ما اينك در مقام اثبات خود انبياء هستيم.
دلالت طبيعى. يعنى دلالت تجربى مثل دلالتسرفه بر درد سينه و يا
حركتسريع نبض بر تب. اينها علائم طبيعى و تجربى استيعنى علائمى است كه در اثر
تجربه بدست آمده است.
دلالت معجزه از اين نوع نيز مسلما نيست چون جزء مسائل تجربى بشر
نيست.
دلالت عقلى، يعنى دلالتهاى استدلالى مثل دلالت معلوم بر علت. وقتى
عقل حدوث چيزى را مىبيند; با توجه به اينكه پيدايش چيزى رابدون علت محال مىداند
بلافاصله پى به علت آن مىبرد و اين موضوع هيچ احتياج به قرارداد و يا تجربه ندارد.
دلالت معجزه از اينگونه دلالتها است و براى توضيح آن بايد بگوييم:
نحوه دلالت معجزه دوگونه ممكن است بيان شود. متكلمين معمولا
گفتهاند كه معجزه يكنوع دلالت عقلى بنحو عملى است. مثل مواردى كه عقل انسان از عمل
شخصى پى به رضايت او مىبرد و يا از سكوت او كشف مىنمايد. تقرير معصوم كه در فقه
حجتشمرده شده نيز از اين قبيل است; كه مى گويند همانطور كه اگر معصوم صريحا ترتيب
وضو گرفتن را به كسى مىگفت و يا خودش وضو مىگرفت براى ما حجت بود; همينطور اگر در
پيش روى او كسى به نحوى وضو بگيرد و معصوم ايرادى بر او نگيرد، بدلالت عقلى معلوم
مىشود كه نحوه وضو گرفتن همان است. به اين استدلال كه اگر صحيح نبود حتما معصوم
اعتراض مىكرد و چون اعتراض نكرد پس حتما در نظر او صحيح بوده است. و اگر كسى سؤال
كند كه چرا اگر صحيح نبود معصوم ايراد مىگرفت، خواهيم گفت اين كار اغراء به جهل
است; يعنى مردم را وادار به جهالت كردن است و اين عمل زشت و ناپسند است و معصوم
چنين عملى را مرتكب نمىگردد.اين عده مىگويند دلالت معجزه بر صدق نبوت از اين قبيل
است. با اين بيان كه وقتى شخصى مىآيد و مىگويد: مردم! من از طرف خدا هستم - با
توجه به اينكه خداوند بر همه افعال بشر آگاه است - بنابراين، ادعاى اين شخص در حضور
خداوند انجام شده است. هنگاميكه براى اثبات مدعاى خود كار خارق العادهاى انجام
داد، حال يا بخودش نسبت داد و يا به خداوند; حتما دليل صدق او خواهد بود زيرا اگر
دروغ مىگفتخداوند نبايد بگذارد اين كار انجام گيرد. زيرا اگر او دروغگو باشد عملا
او را تاييد كرده و مردم را اغراء به جهل نموده است.
اين بود بيان نظريهاى كه معمولا متكلمين درباره معجزه ابراز
داشتهاند. ولى عدهاى از دانشمندان معتقدند كه متكلمين حقيقت معجزه را درك
نكردهاند، زيرا آنان گمان كردهاند كه معناى معجزه اين است كه خدا مستقيما كارى را
بدستيك پيغمبر جارى مىكند; بدون آنكه پيغمبر در آن دخالت داشته باشد بلكه آن
پيغعمبر يك چهره ظاهرى بوده و در قيقتيك خيمهشببازى است. خدا كار را مىكند بدست
پيغمبر، عيسى مىآيد بالين سر مرده مىنشيند ولى خدا مرده را زنده مىكند. عيسى هيچ
نقشى نداشته و بلكه يك وسيله است. يعنى مستقيما عمل خدا است و همانطور كه من و شما
در انجام امر معجزه دخالت نداريم پيامبران نيز دخالت ندارند.
ولى، خير، مطلب از اينها بالاتر است. بين معجزه و شخص معجزهآور يك
نوع رابطه واقعى برقرار است بطوريكه صدور اين عمل از غير او ممكن نخواهد بود.
معجزه نمايانگر كمال روحى و معنوى «ولى» خداست. هنگاميكه ولى الله
اعجاز مىكند نيروى بشريش متصل به نيروى الهى است. يعنى خدا به او اراده، قدرت و
نيروئى مافوق بشرى عنايت فرموده است.
از بياناتى كه مدر مطالب قبل گذشت روشن شد كه ولى خدا در اثر اطاعت
كامل ازخداوند و رياضتهاى عملى بجائى مىرسد كه چنان اراده نيرومندى دارا مىگردد
كه مىتواند بر طبيعت غلبه كند. و به عبارت ديگر بشر مىتواند در سايه عبادتا و
اطاعت چنان به خداوند نزديك گردد كه نمونه كامل خداوند بر روى زمين باشد.
با اين بيان وقتى كه اولياء خدا امور خارقالعاده انجام مىدهند،
آنان خودشان كار مىكنند ولى با يك توانائى مافوق بشرى.
اين جريان معروف است كه هنگاميكه على ابن ابىطالب در قلعه خيبر را
با يك قوه جسمانى نكندم، بلكه يك قوه الهى مرا تاييد كرد. يعنى اين بازوى انسانى و
بشرى على توانائى چنان كارى را نداشتيك نيروى الهى او را تاييد كرد بطوريكه اگر ده
مقابل آنهم بود باز قادر مىبودم.
پس على(ع) مىگويد من كندم، نه آنكه من نكندم بلكه من دستم را بدر
گذاشتم و خدا در را كند و پرتاب كرد، من كندم، ولى با يك قوه خدادادى. پس معجزه
معنايش اين است كه اگر عيسى مرده زنده مىكند، نه بشر با قوه بشرى مرده زنده كرده و
نه خدا مستقيما بدون دخالت بشر، بلكه بشر با قويه خدائى مرده را زنده كرده است.
بنابراين روشن شد كه دلالت معجزه بر صدق نبوت يك دلالت عقلى است
اما نه دلالت عقلى به آن شكلى كه متكلمين مىگويند بلكه يك نوع دلالت عقلى صددرصد
منطقى.