نظريه قرآن
ما اينك به قرآن مىپردازيم كه ببينيم قرآن در اين زمينه چگونه
اظهار نظر مىكند؟ و اين يكى از مهمترين مسائل قرآن در تفسير تاريخ است. آيا قرآن
به بشر و زندگى او با چشم خوش بينانه مىنگرد و مىگويد اصلا شرى وجود نداشته و
ندارد و نخواهد داشت؟ واضح است كه اينگونه نيست و نيازى هم به بحث ندارد. زيرا قرآن
به جنگى ميان حق و باطل در طول تاريخ قائل است. بنابراين براى باطل، كيان و شخصيت
قائل است. يعنى قرآن نور و ظلمت را در مقابل يكديگر قرار مىدهد و داستان خلقت آدم
را كه نقل مىكند چنانكه گذشت پس از سؤال فرشتگان كه گمان مىكردند آدم شر محض است،
خداوند نفرمود آنچه شما خيال مىكنيد اشتباه است، بلكه گفت: من چيزهائى را مىبينم
كه شما نمىبينيد، يعنى آنچه كه شما مىبينيد درست است و منهم مىبينم ولى من
چيزهائى را ضمنا مىبينم كه شما آنها را نمىبينيد و شما تنها يك طرف صفحه را
خواندهايد و طرف ديگر را نخواندهايد. پس مسلم نظر قرآن به اين شكل نيست.
آيا به نظر قرآن بشر شر محض است؟ يعنى همان نظر نااميد كننده و
مايوسانه امثال نيچهها و شوپنهاور كه مىگويند بشر موجودى است غير قابل اصلاح كه
نبايد اصولا كارى بكارش داشت؟ اين هم مسلم نيست.
زيرا ماموريت پيامبران بطور كلى اصلاح جامعه انسانى بوده و اگر
آنها آنچنان بدبين به طبيعت بشرى بودند تز اصلاحى نمىآوردند.
بع علاوه اين نظريه با اصل توحيد كه اساسىترين اصول قرآن است جور
نمىآيد يعنى لازمه جهان بينى الهى توحيدى غير از اين است وامكان ندارد يك
جهانبينى، جهانبينى توحيدى و الهى باشد و در عين حال هستى را باطل و پوچ و شربداند.
قرآن مجيد، چنانكه محصوص و مشهود نيز اينچنين است. نظام خلقت را
نظام خير مىداند. يعنى با تصديق به اينكه هم در عالم خير وجود دارد و هم شر به
تقدم خير بر شر و تقدم حق بر باطل قائل است و جهانبينى اسلامى جز اين اجازه
نمىدهد. پس قرآن چه مىگويد؟ نظر قرآن در اين زمينه چيست؟
نظر قرآن مجيد درست عكس نظر ماركسيست است. قران مىگويد هميشه در
طول تاريخ حقو باطل و جود داشته و اين نزاع ناشى از طبيعت بشر است. چون بشر موجودى
است دو طبيعتى و دو سرشتى موجودى است كه - به تعبيرى كه در اخبار و روايات ما آمده
است - خداى متعال در آن شهوت و عقل را تركيب كرده است. ولى در عين حال از نظر قرآ
در اين نزاع در طول تاريخ غلبه با خير است. عدل و نور بقاء دارند و ظلمت و شر
موقتاند. قرآن مجيد معيار را - همچون ماركس - مالكيت قرار نمىدهد بلكه براى ايمان
و مايههاى روحى و فطرى اصالت قائل است. يعنى قرآن نمىگويد كه دين و مذهب و اخلاق
هميشه ملعبه ثروت بودهاند و بشدت اين نظر را رد مىكند. و البته احيانا قدرت و
ثروت توانستهاند در مذهب تاثير بگذارند و بدعت و تحريف بوجود آورند، ولى متقابلا
بيشتر مذهب توانسته به عنوان يك عامل قوى و نيرومند در سرنوشت بشر مؤثر باشد.
اصالت از آن حق است
از نظر قرآن مجيد شر و باطل اصالتى ندارد بلكه زائده ايست كه به
طفيل حق پيدا مىشود. مثل سايه و نور يا ظلمت و نور، كه هر دو هستند ولى ظلمت در
مقابل نور اصالتى ندارد يعنى ما دو واقعيت نداريم كه از دو منشا مختلف سرچشمه گرفته
باشند، يكى نور باشد ديگرى ظلمت بلكه اصل نور است و آنجا كه نور نيست ظلمت است نه
اينكه آنجا كه نور نيست چيز ديگرى ضد نور وجود دارد، ظلمت همان نبودن نور است.
و يا نظير مسئله سلامت و بيمارى است. به اين معنا كه اگر بدن انسان
بخواهد سالم باشد بايستى در آن تعادل برقرار گردد يعنى مثلا گللولهاى سفيد خونش از
مقدار معين نه بيشتر باشد و نه كمتر و هم چنين گلبولهاى قرمز خونش، او ره خونش فشار
خونش. مرض چيزى نيست جز نبودن سلامتى و آنچه كه در بدن انسان اصل است همان تعادل و
سلامتى است و اگر در اثر ناميزانى طبايع مرضى پيش آمد خواه ناخواه به اصل اوليه كه
سلامتى باشد برخواهد گشت.
جامعه انسان بهمانگونه كه بدن محتاج تعادل و سلامتى است به صداقت و
امانت به ايمان و عفت احتياج دارد و نمىشود جامعه از اين گونه مفاهيم خالى باشد و
اگر بكلى خالى شد نمىتواند حتى يك روز دوام بياورد. و اگر چندى هم ظلم و تعدى و
ناامنى و بىعفتى غلبه كند از آنجا كه اصل خيرو نور است و ظلمت و شر موقت است به
زودى به طبع اوليه خودش برمىگردد.
خلاصه اينكه نظر قرآن در چند نكته خلاصه مىشود.
1- باطل اصالتى در جنان ندارد بلكه به طفيل حق پيدا مىشود.
2- به همين دليل كه اصالت ندارد دوام هم ندارد آنچه كه دوام دارد
حق است.
3- در عين اينكه اصالت ندارد و دوام و استمرار هم ندارد يك گسترش
ظاهرى چشمگير دارد كه اگر چشم حقيقت بين نباشد انسان اصالت را به باطل مىدهد و فكر
مىكند كه حق چيز كوچكى است در مقابل باطل.
و اين نكته بسيار قابل اهميت است كه با وجوديكه باطل يك امر طفيلى
و غير اصيل بيش نيست و بخاطر طفيلى بودن و غير اصيل بودنش مثل «كف» فانى مىگردد
در عين حال هنگاميكه ظاهر مىشود آنچنان ابعاد ظاهرى گستردهاى دارد و به شكل
چشمگيرى پيدا مىشود. كه انسان اگر عميق نگردد مىگويد حق كو؟ هر چه هست باطل است.
و اين همان اشتباهى است كه اغلب براى افراد رخ مىدهد و از آنجا كه ديدشان عميق
نيست مىگويند: اگر حقى هم در جهان پديد آمده است مثل يك برفى بوده كه پس از مدت
كوتاهى خاموش گشته است و غير آن هرچه هست در جهان باطل حكومت مىكند. غافل از اينكه
آنچه كه اصالت دارد حق است و باطل نيروى خود را از حق گرفته است و طفيل اوست ولى
روى حق را پوشانيده است.
قرآن مجيد مبارزه حق و باطل و سرانجام آنها را در آيات زيادى مطرح
كرده و بخصوص چند مثل براى ايى مسئله آورده است كه ما اينك به ذكر بعضى از آنها
مىپردازيم.
1- در سوره رعد آيه 17 مىافزايد:
انزل من السماء ماء افسالت اودية بقدرها فاحتمل زبدا رابيا و
مايوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الامثال. فاما
الزبد فيذهب جفاعا و اماما ينفع الناس فيمكث فىالارض كذلك يضرب الله الحق و
الباطل.
خداوند از بالا آبى مىفرستد (بعضى از مفسرين مىگويند آبى يعنى
آبى پاك و صاف) اين آب صاف پاك باران، بر قلهها، بر كوهها، ريزش مىكند وبعد در
واديها، درهها، رودخانهها جريان پيدا مىكند در مسير خودش آلودگيها را با خود حمل
مىكند. آب، كم كم تشكيل سيل مىدهد، در اثر برخورد اجزاء آب با سنگها و حمل
آشغالها كف توليد مىشود بطوريكه اگر كسى نداند وقتى به اين رودخانه عظيم مىنگرد،
مىپندارد كه هر چه هست كف است. و نمىداند آنچه هست آب استيعنى اساس آب است و آب
است كه آن نيروى و حركت را ايجاد كرده و كف را بوجود آورده است. و كف در عين آنكه
هست به طفيل آب است ولى آنچنان گسترش دارد كه روى آب را گرفته است.
بعد مىفرمايد: و مما يوقدون عليه فى البار ابتغاد حلية او متاع
زبد مثله. يعنى نظير آن هم در ذوب فلزات است. هنگاميكه مىخواهند فلزى را براى زيور
ذوب كنند چنين حالتى بوجود مىآيد كفهائى بر روى آن پديدار مىگردد كذلك يضرب الله
الحق و الباطل. اين مثل حق و باطل است و يا به قول بعضى از مفسرين: اين چنين تحقق
مىبخشد و نمودار مىگردد. يعنى وجود حق از قبيل آب صاف پاك است و آن فلز قيمتى، و
وجود باطل همچون كف روى آب است. و اما الزبد فيذهب جفاءا. طولى نمىكشد كه كف زائل
مىگردد فوت و فانى مىشود و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض و آنچه كه بحال مردم
مفيد است. يعنى حق باقى مىنمايد. آب زير كف كه در رودخانه جاريست به مزارع جارى
گشته و زمينها را سيراب مىكند و ثمرات مفيدى مىدهد. و آن فلز قيمتى است كه باقى
مىماند و بصورت ابزار و يا زيور درمىآيد و مورد بهرهبردارى قرار مىگيرد.
2- در سوره ابراهيم آيه 24 - 26 مىفرمايد:
الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبه كشجرة طيبه كشجرة طيبة اصلها
ثابت و فرعها فى السماء; توتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس
لعلهم يتذكرون. و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار.
لفظ «كلمه» گاهى در قرآن به معناى لفظ استعمال مىشود و گاهى به
معناى حقايق، مثلا درباره عيسى مىفرمايد: «كلمة الله»
در آيه مورد بحث. عقيده حق و عقيده باطل را تعبير به كلمه فرموده
است و براى هر يك مثلى آورده است مىگويد: مثل كلمه حق مانند يك درختسالم پاك
ميوهدارى است كه ريشه آن درخت در زمين فرو رفته است و شاخههايش سر به بالا كشيده
است و ميوه و برك دارد، و ميوهاش فصلى نيست بلكه درختى است كه در همه فصل ميوه
مىدهد و به اصطلاح هميشه بهار است. توتى اكلها كل حين باذن ربها درختى است كه هر
چه ميوهاش را بچينند باز هم ميوه مىدهد.
و اما عقيده باطل مثل يك درخت پليدى است كه ميوه و بىريشه است.
گاهى اوقات بوتههائى در بعضى جاها مىرويد كه هيچ گونه ثمرى ندارد و وقتى دقت
مىكنيم ريشه هم ندارد و لذا سست بنياد است. همينكه مختصر نسيمى بوزد از جا كنده
شده و دور مىافتد و مانند همان كف كه در آيه پيشين بود نمودش زياد است ولى بودش كم
است.
ناصر خسرو گفتگوئى دارد بين بوته كدوئى كه در زير درخت چنارى
روئيده و به سرعت هرچه تمامتر رشد شود و سراسر درخت چنار را فرا گرفت، و بين درخت
چنارى كه سى سال از عمرش گذشته بود. بوته كدو در سر بيست روز خود را بر فراز درخت
چنار جاى داد و از چنار پرسيد كه تو چند روزهاى؟! چنار در جواب گفت عمر من بيش از
سى سال است!! كدو به او خنديد و باطعن گفت ببين من كه بيست روزهام توانستهام
بيشتر از تو رشد كنم، چنار در جواب گفت:
بگذار بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پديد كه نامرد و مرد
كيست؟
آن هنگام كه فصل خزان برسد و تندباد بوزد آنگاه معلوم مىگردد كه
كداميك از ما مىتواند مقاومت كند!!
غرض اين استكه قرآن مجيد مىگويد: ظاهربين مباشيد و باطن از آنجا
كه نمودش خيلى زيادتر است، شما را گول نزند بلكه بايستى عميقتر نگريست. ممكن است
مسلكى باطل كه تمام عمرش 20 - 30 سال بيشتر نيستيك مرتبه چنان گسترش پيدا كند كه
بصورت ظاهر از مكتب حق كه چهارده قرن از او مىگذرد بيشتر نمود داشته باشد. قرآن
مجيد مىگويد بايد صبر داشت و به انتظار وزيدن بادهاى مختلف نشست. چهارده قرن بر
انقلاب اسلامى گذشته و چه تندبادهاى مخالف وزيده است و قرص محكم برسر جاى خود
ايستاده ولى اينگونه مسالك است كه بزودى دستخوش نشيب و فرازها مىگردد و از بين
مىرود.
3 - در سوره انبياء آيه 18 مىفرمايد:
بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق و لكم الويل مما
تصفون.
آيات قبل از اين آيه مربوط به اصل خلقت استيعنى با آن فكر مادى
مبارزه مىكند كه جهان را پوچ و هيچ مىداند زندگى انسان و جامعه انسان تابع اصل
خلقت است. اگر اصل خلقت اساسش بر لهو و لعب و بازى و پوچى باشد انسان كه يكى از
مظاهر خلقت جهان است وجودش پوچ و جامعهاش هيچ و باطل مىباشد. اما قرآن مىگويد
«ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لاعبين»
ما اين جهان با اين عظمت را آفريديم و بازيگر نبوديم. ما
نمىخواستيم مانند كودكان كه بازى مىكنند و براى سرگرمى، ميسازند و دوباره خراب
مىكنند، كارى كرده باشيم. بعدى مىفرمايد: «بل نقذف بالحق...»
اين آيه گوئى جواب سؤال مقدرى است كه كسى سؤال كند اگر عالم اساسش
بر لعب و بازى و پوچى نيست، پس اينهمه باطلها كه در جامعه بشر وجود دارد چيست؟ مگر
در عالم دروغ و خيانت وجود ندارد؟ مگر ظلم و تعدى و خونريزى و فساد نيست؟ پس اينهمه
عقائد باطل و مسلكهاى پوچ كه در جامعه وجود دارد چيست؟
قرآن در پاسخ اين پرسش مىگويد: اينها وجودهائى طفيلى هستند وقتى
حق پديدار مىگردد، بحكم ضرورت در طفيل و جود حق اينها پديد مىآيند ولى دوام
ندارند و بزودى ناپديد مىشوند.
«قذف» وقتى است كه چيزى را بگيرند و با قوت بر تاب كنند، مثلا
سنگى را بردارند و محكم بر انسانى يا شيشهاى بكوبند، قرآن مىگويد: «بل نقذف بالحق
على الباطل» گوئى چنين تعبير مىكند كه ما از حق گلولهاى مىسازيم و محكم بر باطل
مىكوبيم و آن را خرد و خمير مىكنيم وقتى ميروى سراغش را بگيرى مىبينى اصلا هيچ
چيز نبوده و از بين رفتنى بوده است (فاذا هو زاهق) نه اينكه اول زاهق نبوده حالا
چنين شد، خير، بلكه چيزى بود كه تا حق به جنگش نيامده بود بنظر مهم مىآمد، همينكه
حق به جنگش آمد، باطنش معلوم شد كه اصلا چيزى نبوده است بلكه مثل بادبادكى بوده كه
بادش كرده باشد و حالا خالى شده است.
4- در سوره اسراء آيه 81 مىفرمايد:
«و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا» بگو حق آمد،
باطل تباه شد، ولى خيال نكنيد كه باطل قبلا عينيتى داشت و واقعيتى بود و حالا كه حق
آمد جاى او را گرفت و پر كرد. خير: ان الباطل كان زهوقا» باطل از بين رفتنى بود،
يعنى يك صورت و يك اندام محض بود يك نمود بود نه يك بود واقعى.
يعنى از نظر قرآن جنگ حق و باطل جنگ يك هستى با هستى ديگر نيست
بلكه در واقع جنگ هستىها با نيستىها است، جنگ نقصها با كمالهاست. چون تمام
باطلها به نقص بر مىگردد ظالم اگر ظالم است بخاطر نقص او است كمال او نيستيعنى
مثلا از جهل و يا از احساس حقارت او است كه بدينوسيله مىخواهد جبران كند.
خلاصه اينكه قرآن مجيد با وجود اينكه قائل به جنگ حق و باطل است در
عين حال براى ابلاطل اصلاتى قائل نيست بر خلاف ماديين كه يا اصولا بشر را موجودى
شرور بالذات مىدانند و يا براى بشر فطرتى قائل نبوده و او را تابع تحولات ابزار
توليد مىدانند و قهرا آنان، مدينه فاضله هم ندارند و نمىتوانند داشته باشند و اگر
هم از آن دم بزنند بر خلاف مكتب آنهاست، زيرا پيشنهاد «مدينه فاضله» را كه يك
پيشنهاد اسلامى است كسى مىتواند بكند كه بشر را قابل اصلاح بداند.
قرآن مجيد سرنوشت اقوام و تاريخ تمدنهائى را ذكر مىكند و با نقل
آنها اين حقيقت را بيان مىنمايد كه هر جامعهاى كه در آن شر غلبه كند و باطل حكومت
كند، آن جامعه محكوم به فنا و نيستى است و آنچه كه باقى است جامعهاى است كه بر آن
حق حكومت نمايد و اين مطلب شواهد گوناگونى دارد كه در قرآن بدان اشاره شده است.
چقدر جوامعى بودهاند كه مشمول عذاب الهى گشته،بعلت آنكه از مسير حق منحرف شده و به
باطل رو نهادهاند.
ممكن است انسان بتاريخ بنگرد و افراد جنايتكار را در ميدان ملاحظه
كند و بگويد همه تاريخ ظلمت محض است. اما اين قضاوت صحيح نيست اين قضاوت از آنجا
ناشى مىشود كه گروهى مىپندارند تاريخ را شخصيتها بوجود مىآورند. قرآن مجيد
مىفرمايد اينها كف روى آب هستند و زائل مىگردند.
وقتى بتاريخ اسلام نظر مىاندازيم هارون الرشيد را مىبينيم،آن
قهرمان هزار و يك شب را، با آن زندانهايش و آن باده گسارىهايش و ظلمهايش،
مىگوئيم. تاريخ دينا نمونهاش هارون است. قرآن مىگويد اينطور نيست، هارون فانى
است و بقاء و دوامى ندارد. و آن مردمانى كه اصل زندگى را آنان اداره مىكنند. يعنى
آنان كه كشاورزى مىكنند و توليد مىنمايند و داد و ستد مىكنند و بالاخره توده
مردمى كه كار مىكنند و چرخ جامعه را مىگردانند آنان به چشم شما نمىآيند ولى مثل
آنها مثل آب زير كف است و هارونها به طفيل وجود آنها زندگى مىكنند و تو وظيفهات
اين است كه با هارونها مبارزه كنى و مايوس نگردى و نگوئى كه هميشه هارونها
بودهاند كه جامعه را اداره مىكردهاند. خير، بلكه همان موسى بن جعفرى كه در زندان
هارون در كنار كاخى كه عربدهها و مستىها از آن بگوش مىرسد قرار گرفته است هم او
باقى مىماند گرچه فعلا كسى اجازه ملاقات با او را ندارد ولى در عين حال او در دل
مردم بصورت يك نيروى حاكم برهزاران نفوس جاودان مىماند انديشه و فكر موسى بن جعفر
ابدى مىگردد و هارون با آن عظمت و كبكبه و دبدبه از بين مىرود.
اينك پس از ذكر اين مقدمات - گرچه اندكى بطول انجاميد - مىپردازيم
به تفسير دو مثل مورد بحث:
مثلهم كمثل الذى استوقد نارا...
مثل اينان مثل آن مردمى است كه در بيابان هيچ وسيله روشنائى ندارد
آتشى را بر مىافروزند كه از نور اين آتش استفاده كنند ناگهان بادى مىوزد و تمام
آن آتش را يكجا خاموش مىكند و دو مرتبه آنان را در ظلمات فرو مىبرند.
منظور از آتش و نور آن، همان نقشههاى فريبكارانه گروه پيروان باطل
است نه نور حق چنانكه بعضى از مفسرينم گفتهاند; توضيح مطلب:
انسان چند جور هدايت دارد يكى هدايت غريزه است كه در انسان ضعيف
است ولى در حيوان قوى است. ديگر هدايتحس كه بوسيله آن شناختهائى پيدا مىكند. با
چشم و با گوش ووو. و ديگر هدايت عقل و فكر است تا برسد به هدايت «وحى» كه پيروان
انبياء مشمول اين هدايتند.
پس فكر آدمى هرچه باشد براى انسان نورى است و روشنائى مىبخشد.
البته گاهى اين نور را انسان مطابق با نظام خلقت و در خمسير آنچه كه خدا فرموده
بكار مىبرد. همان است كه خداوند مىفرمايد: «ما هر موجودى را در راه خودش هدايت
كرديم و كسانى كه در راه هدايت ما قدم برمىدارند، بر هدايتشان مىافزائيم.»(1) ولى
گاهى كسى راه هدايت را رها كرده و فكر را در طريق ضلالت بكار مىبرد. يعنى با عقل و
انديشه خويش نقشه مىكشد و همه نقشهها برخلاف مسير الهى است. اين نقشهها طورى است
كه اندكى او را جلو مىبرد و چند قدمى بر مىدارد ولى دوام ندارد و بزودى اين افكار
و اين نقشهها از بين مىرود.
قرآن مىفرمايد: مثل آنها آدمى است كه توى يك بيابان ظلمانى
بدستخودش آتشى را روشن كند و مىخواهد با اين آتش مختصر بيابان برايش روشن شود ولى
علاوه بر اينكه آن آتش روشنائى كمى بيشتر ندارد و فقط دوروبر او را روشن مىكند
براى او دوام نداشته و بسرعتخاموش مىشود!! يعنى باطل از آنجا كه بر خدعه و نيرنگ
و فريب و نقشههاى مزدورانه متكى است زائل و فانى است.
توجه داريد كه قرآن - برعكس آنها كه مىگويند: حق هميشه در طول
تاريخ برقى بوده كه براى مدت كوتاهى جهيده و خاموش شده است - مىگويد باطل برقى است
كه لحظهاى مىجهد و خاموش مىگردد. و به تعبير قرآن همينكه اطرافش را روشن كرد و
انسان خيال كرد گويا دارد مىبيند «ذهب الله بنورهم» خداوند با وسائلى كه بر اساس
سنت لايزال آفرينش دارد نورشان را از دستشان مىگيرد «و تركهم فى ظلمات لايبصرون»
و آنها را در تاريكيهائى كه راه به جائى ندارند رها مىكند.
صم بكم عمى ...
آنها نه فقط چشمهايشان جائى را نمىبيند بلكه گوشهايشان نيز
نمىشنود. اگر انسان در بيابانى باشد و چشمش نبيند و گوشش بشنود ممكن است بوسيله
بوق اتوموبيلى، يا صداى زنگ شترى و يا صداى پاى انسانى راه را پيدا نمايد. و نيز
اگر قدرت تكلم داشته باشد از طريق صدا زدن ديگران مىتواند راهيابى كند.
اينان هم چشمشان ديگر نمىبيند و هم گوشهايشان بسته مىشود و فرياد
ديگران را نمىشنوند و هم زبانشان لال مىگردد كه نمىتوانند فرياد بزنند و از
ديگران كمك بگيرند.
فهم لا يرجعون
اينها ديگر بازگشت ندارند. در همان نقطه بايد دفن بشوند.
مىبينيد كه چگونه قرآن به تاريخ خوش بينانه مىنگرد و بما اطمينان
مىدهد كه اگر حق مبارزه كند سرانجام غالب و پيروز است و باطل شكست مىخورد.
اين يك مثل بود براى آن نورها و روشنىهائى كه خودشان بوجود
مىآورند يعنى آن فكرها و تعبيرها و نقشههائى كه مىكشند و براى آنان مدتى كار آئى
دارد.
ولى گاهى آنان از نورهائى استفاده مىكنند كه خودشان روشن
نكردهاند بلكه برقى براى يك مقصد ديگرى جهيده است. يعنى مثلا حادثهاى اتفاق
افتاده است آنان فكر مىكنند كه مىتوانند از اين جرقه استفاده كنند فورا به فكر
رفته و تكاپو مىافتند ولى همينكه آنان بخواهند از اين نور استفاده كنند خاموش
مىشود.
او كصيب من السماء . . .
يا مثل آنجائى است كه هوا تاريك باشد و باران بشدت ببارد. در اينجا
چند ظلمت است باران مىآيد يك ظلمت و قهرا ابر است دو ظلمت و نيز هنگام شب استسه
ظلمت. چون اگر تنها شب بود ولى ابر و باران نبود انسان مىتوانست از نور ستارگان
استفاده كند و نيز اگر ابر باشد ولى باران نباشد باز اندكى هوا روشن است. و نيز اگر
همه اينها بود ولى شب نبود هنگام روز بود از نور خورشيد در پشت ابرها انسان
مىتوانست استفاده كرده و راه را پيدا كند ولى قرآن مىگويد: «فيه ظلمات و رعد و
برق»
يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت،
آنقدر صيحههاى آسمانى لرزه بر اندامشان مىاندازد كه آنان از ترس
مرگ، انگشتانشان را در گوشهايشان قرار مىدهند كه آن صداها را نشنوند.
يكاد البرق يخطف ابصارهم
برق بقدرى شديد است كه گوئى مىخواهد چشمهايشان را بربايد.
كلما اضاء لهم مشوا فيه
در اين تاريكيهاى گوناگون همينكه برق مىجهد آنان از نور برق
استفاده كرده يك قدم بر ميدارند ولى آنها دوام ندارد بزودى خاموش مىشود يك قدم
بيشتر نمى توانند جلوتر بروند.
و اذا اظلم عليهم قاموا.
تا تاريك مىشود سر جاى خودشان مىايستند.
و لو شاء الله لذهب بسمعهم و ابصارهم.
اگر خدا خواسته باشد مثل آن دسته اول نه تنها آنان را به تاريكى
مبتلا مىكند، بلكه گوشهايشان و چشمانشان را هم از آنان مىستاند.
اين استسرانجام خدعهگرها و فريبكاران تاريخ، قرآن مىگويد: براى
آنها نبايد اصالتى قائل شويد، از آنان نترسيد و نپنداريد كه غلبه براى آنان است
زوال آنان حتمى است و دوام و بقاء از آن حق است.
اينطور نيست كه بايد به انتظار دورهاى نشست. كه مالكيت از بين
برود و قهرا تكامل ابزار توليد اشتراكيت را بوجود آورد. خير، آنجا كه نظام اشتراكى
هم آمده ظلمت بيشتر شده است و معلوم گرديده كه از تكامل ابزار توليد هم كارى ساخته
نيست. اين انسان است كه مىتواند عدالت و نور بياورد و در سايه آن زندگى
سعادتمندانه داشته باشد.
ان الله على كل شىء قدير.
خداوند بر هر چيز توانا است.
يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم و الذين من قبلكم لعلكم
تتقون(31) الذى جعل لكم الارض فراشا و السماء بناءا و انزل من السماء ماعا فاخرج به
من الثمرات رزقا فلا تجعلوا لله اندادا و انتم تعلمون(22)
اى مردم! پروردگار خود را پرستش كنيد آنكس كه شما و پيشينيان را
آفريد تا پرهيزكار شويد(21) آنكس كه زمين را بستر شما قرار داد و آسمان را هم چون
سقفى بر بالاى سر شما و از آسمان آبى فرو فرستاد و بوسيله آن ميوهها را پرورش داد
تا روزى شما باشد بنابر اين برايخدا شريكهائى قرار ندهيد در حاليكه ميدانيد.
يا ايهاالناس اعبدوا ربكم . . .
ايندو آيه كه يه يكديگر مربوطند و آيه دوم مكمل اولى است دعوت به
توحيد يعنى اساسىترين اصل اسلامى و زيربناى فكرى و اعتقادى در تعليمات الهى است.
چنانكه ملاحظه مىكنيد آيه اول با خطاب «يا ايهاالناس» آغاز
مىگردد. و اصولا اين كلمه «ناس» در قرآن مجيد زيادتر آمده است چه به عنوان خطاب
(مثل همينجا) و چه بعنوانهاى ديگر نظير: لله على الناس حج البيت من استطاع...
كلمه «ناس» با كلمه «انسان» از يك ريشهاند و تفاوت زيادى ميان
آنها نيست تنها از نظر ادبى تفاوتى كه هست مىگويند انسان اسم جنس است ولى ناس اسم
جمع است. يعنى وقتى مىگوييم انسان مراد نوع انسان است. اما وقتى گفته مىشود ناس
منظور جمع انسانهاست نظير كلمه قوم كه به معناى جمع مردم است پس «يا ايهاالناس»
يعنى اى گروه انسانها! اى جامعه انسانى! اى همه انسانها جهان! و آنچه كه اكنون
بايستى توضيح دهيم اين استكه:
در هر مكتبى چهار چيز است كه بيكديگر گره خورده و وابستهاند
1- اينكه مخاطب آن مكتب چه كسانى هستند؟ يعنى آنكه آن مكتب براى چه
كسانى آمده است؟ آيا براى همه مردم استيا براى گروهى خاص و اگر براى گروهى خاص است
آن گروه كيانند؟
2- هدف آن مكتب چيست؟
3- جهانبينى آن مكتب چيست؟
4- محتواى آن مكتب چيست؟ منظور از محتوا يعنى مجموع دستورها و
راهنمائىهائيكه در آن مكتب آمده است.
اين چهار چيز بهم وابستهاند، يعنى جهانبينى چگونه باشد بستگى
دارد كه مخاطب چه كسانى باشند و بالعكس، مخاطب چه كسانى باشند بستگى دارد كه جهان
بينى چگونه باشد و بالاخره همه اينها بستگى دارد كه هدف چه باشد و باز بستگى دارند
همه به اينكه آن مكتب چه محتوائى دارد يعنى چه پيامى براى مخاطبين خود آورده است.
آنچه كه در آيه مورد بحث مطرح است مسئله مخاطبها و يك پيام است
پيام توحيد كه اساسىترين پيامهاى اسلام و قرآن است.