آشنايى با قرآن جلد ۲

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۸ -


و اذا لقوا الذين آمنوا . . .

دو چهرگى آنان را قرآن اين گونه بيان مى‏كند كه وقتى آنان به اهل ايمان برخورد مى‏كنند مى‏گويند ما مؤمن هستيم ولى وقتى كه با شياطين خودشان كه همان همفكران آنها هستند خلوت مى‏كنند مى‏گويند ما با شما هستيم ما آنها را مسخره كرده‏ايم وگرنه درعقيده و فكر مانند شما هستيم.

قرآن نظير آيه قبل كه فرمود: و ما يخدعون الا انفسهم; اينجا مى‏فرمايد:

الله يستهزى‏ء بهم

يعنى اينها مى‏پندارند كه حقيقت را مى‏شون مسخره كرد و با آن مى‏توان نيرنگ بازى كرد خير، اينچنين نيست، بلكه حقيقت آنها را مسخره مى‏كند يعنى نتيجه كارشان در نهايت امر مسخره واقع شدن خود آنان است!

و يمدهم فى طغيانهم يعمهون

اينها مردم طاغى هستند و خدا آنها را طغيانشان مى‏كشاند در حدى كه چنان دچار حيرت و سرگشتگى كامل مى‏گردند كه اصلا نمى‏فهمند چه كار مى‏كنند.

خلاصه آيات

قرآن تا اينجا چند خصلت براى منافقين ذكر كرد:

اولين خصلت اينكه منافقين مردمان متظاهرى هستند كه تظاهر اصولا از مشخصات منافق است بطوريكه منافق از مؤمن بيشتر ظهار ايمان مى‏كند.

خصلت دوم: اينكه آنان نيرنگ بازند، حقه باز و فريبكارند كه باز اين خصلت از صفات ويژه آنان است.

سوم اينكه6 اينان مبتلا به يك بيمارى روانى و روحى هستند كه مى‏خواهند با اينگونه اعمال آن عقده‏هاى درونى را شفا بدهند، و حال اينكه بر عكس بر عقده‏هاى دلشان و بيمارى روحشان دائما افزوده مى‏گردد.

چهارم اينكه: امر چنان بر آنان مشتبه شده است كه حتى خودشان هم خيال مى‏كنند كه كارهايشان در راه اصلاح جامعه است. يعنى بر تباه‏كاريها و اخلالگرى خودشان لباس اصلاح پوشانده‏اند و خودشان هم باور نموده‏اند.

پنجم آنكه: اينان خود مردم سفيه و احمعى هستند و ديگران را سفيه مى‏پندارند.

ششم اينكه: دو چهره هستند و يكى از عمليات دوچهرگيشان اينطور است كه در اين مجلس بگونه‏اى سخن مى‏گويند و وقتى به مجلس ديگر مى‏روند درست ضد آن را بر زبان مى‏رانند.

اينها صفات ويژه منافقين است كه قرآن مجيد در اين آيات آورده است.

در اينجا چند نكته است كه بايستيمورد بحث قرار دهيم.

معناى ناس

1- يك مطلب راجع به كلما ناس است كه در اينجا مى‏فرمايد:

و من الناس من يقول آمنا... بعضى از مردم چنين مى‏گويند... با اين كلمه ما در قرآن زياد برخورد مى‏كنيم. معناى آن چيست؟

معناى ناس در قرآن يعنى مردم. چون انسانها را مى‏توان به دسته‏هاى گوناگون تقسيم بندى كرد. غنى، فقير، عالم، جاهل، سفيد، سياه، ظالم، مظلوم و...

اگر ما انسانها را ببينيم و اين مايه‏هاى اختلاف و تبعيض را كنار بگذاريم يعنى به رنگها و شكلها و طبقه‏هاى گوناگون آنها نظر نكنيم و انسانها را در لباس انسان ملاحظه كنيم در اين اعتبار مى‏گوئيم ناس (مردم) كه شامل همه افراد بشر است. انسان منهاى رنگش وشكلش و طبقه‏اش و دينش و طرز تفكرش. و باصطلاح فلاسفه: انسان لابشرط.

مفسرين از قديم براى كلمه ناس يك چنين معنائى كرده‏اند و درست هم هست ولى عده‏اى دچار اشتباه گشته و گفته‏اند ناس يعنى مردم فاقد همه چيز يعنى توده طبقه محروم طبقه بيچاره كه در اين صورت شامل يك طبقه مخصوص است و شامل همه مردم نمى‏شود!

اينطور نيست بلكه مراد از «ناس‏» در قرآن مجيد چنانكه گفتيم مردم‏اند. ولى منهاى وضع خاصشان از دينشان، فقرشان، بى‏نيازيشان، رنگشان، علمشان، جهلشان. و آنجا كه قرآن مى‏فرمايد يا ايها الناس اعبدوا ربكم (بقره 21). نه اين استكه مخاطب قرآن تنها توده مردم باشند بلكه مخاطب همه انسانها هستند و نيز در آيه:

لله على الناس حج البت من استطاع اليه سبيلا «ال عمران 79)

خداوند برعهدههمه خردم حج قرار داده است نه بر برخى از مردم. البته بعدا با جمله «من استطاع اليه سبيلا...» مشروط كرده به آنكه استطاعت داشته باشد.

و لذا در بعضى از موارد كلمه «ناس‏» به كفار گفته شده چنانكه در آيه 173 از سوره آل عمران مى‏فرمايد: ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم. كه مربوط به يك داستانى است كه كفار مى‏خواستند به مدينه حمله كنند. قبلا شايع كرده بودند كه مردم اجتماع كرده‏اند عليه مسلمانان و بدينوسيله مى‏خواستند رعب و وحشت در دل مردم مسلمان ايجاد كنند.

و در همين آيه مورد بحث ناس بر منافقين اطلاق گشته است. و من الناس من يقول... بعضى از مردم كسانى هستند كه مى‏گويند... آنها كه ناس را به معناى توده مردم مى‏دانند مجبور شده‏اند بگويند كه منافقين جزء توده هستند و حال اينكه اينطور نيست. زيرا منافق از هر طبقه ممكن است باشد و اتفاقا منافقين صدر اسلام كه قرآن به آنها نظر دارد اغلب از اشراف مدينه بودند. رئيس منافقين در زمان رسول اكرم(ص) مردى بود بنام عبدالله بن ابى كه متشخص‏ترين فرد مدينه قبل از آمدن رسول الله (ص) بود تا آنجا كه مردم مدينه اتفاق كرده بودند كه او را به پادشاهى برگزينند تا بدينوسيله اختلافات ريشه‏دار بين دو قبيله اوس و خزرج برطرف گردد و در فكر تهيه تاج براى وى بودند.

در چنين موقعيتى كه او پادشاهى را براى خويش مسلم ديده بود. اسلام در مكه ظهور كرد و عده‏اى كه از مدينه با مكه ارتباط داشتند با رسول اكرم(ص) ملاقات نمودند و مسلمان شدند و از رسول اكرم(ص) تقاضاى اعزام مبلغ به مدينه كردند و رسول الله مصعب بن عمير را فرستاد و عده زيادى از مردم مدينه اسلام آوردند و بدين ترتيب زمينه هجرت رسول الله(ص) به مدينه فراهم شد و قهرا تمام تشكيلات عبدالله بن ابى در هم كوبيده شد و لذا كينه اسلام را سخت در دل داشت.

وقتى اكثريت قريب به اتفاق مردم مدينه مسلمان شدند. اين مرد چاره‏اى نديد جز اينكه تظاهر به اسلام كند ولى هيچگاه تاطنش تسليم نگشته بود.

در هر حال ناس در اينجا به معناى توده نيست. و شاهدش همين است كه عبدالله بن ابى كه سركرده آنان است از توده نبود بلكه برعكس اشرافى‏ترينم فرد مدينه بود.

اهميت‏خطر منافقين

2- مطلب ديگر اينكه چنانكه توجه داريد قرآن مجيد درباره كفار دو آيه ذكر كرد و درباره مؤمنين سه يا چهار آيه، ولى وقتى به منافقين مى‏رسد حدود 13 آيه در اين‏باره بحث مى‏كند علاوه اينكه آيات مربوط به منافقين را در چند مورد با كلمه الا (آگاه باشديد آگاه باشيد!!) آغاز كرد. چرا قرآن اينهمه درباره معرفى منافقين اهتمام نموده است؟!

اين مسئله را - كه چرا اين همه قرآن روى منافقين تكيه كرده است - مفسرين طرح كرده‏اند و معمولا چنين پاسخ داده‏اند كه: با وجوديكه منافق يكى از اقسام كافر است در عين حال چنانكه از قرآن در بعضى موارد استفاده مى‏شود منافق خطرش براى اسلام از كافر بدتر است. زيرا كافريعنى كسيكه قرآن اصطلاحا او را كافر مى‏خواند - كسى است كه خدا و پيغمبر را قبول ندارد ولى صداقت دارد يعنى علنا اظهار مى‏كند و تكليف مردم با او روشن است. ولى آنكس كه بر روى عقيده قلبى خود روپوش نهاده و بزبان جورى سخن مى‏گويد و در دل طورى ديگر است‏خطرش بسيار زياد است زيرا مردم مسلمان را گول مى‏زند و هيچگاه مردم از كفار گول نمى‏خورند. و لذا مى‏فرمايد:

ان المنافقين فى الدار الاسفل من النار (نساء 145)

اينكه در تاريخ مى‏بينيم پيامبر جنگيد و پيروز شد ولى على(ع) نتوانست مانند رسول الله(ص) پيش ببرد جهتش همين است كه پيامبر با كفار جنگيد و على با منافقين! يعنى رسول الله با مردمى جنگيد كه در مسلك و مرام خودشان صادق و صريح بودند و وقتى مى‏گفت بگوئيد لا اله الا الله مى‏گفتند ما قبول نداريم. در مقابل رسول الله ابوسفيان شعار ميداد اعل هبل، اعل هبل. و پيغمبر در مقابل آنان مى‏گفت بگوئيد الله اعلى و اجل. و بالاخره الله با هبل رو در روى هم قرار مى‏گرفت. لذا نتيجه معلوم بود پيروزى الله و شكست هبل.

ولى على(ع) با همان ابوسفيانها روبرو بود. اما شعارشان شعار اسلام بود! معاويه كه همواره دبناله‏رو اهداف پدرش ابو سفيان بود اگر علنا شعارش اعل هبل مى‏بود; صد در صد از على شكست مى‏خورد ولى اينك لباس اسلام به تن كرده و به جاى اعل هبل گفتن در حاليكه براى اسلام اشك تمساح مى‏ريزد شعار مى‏دهد كه: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا.

و فرياد مى‏زد: خليفه مظلوم پيامبر عثمان شهيد شده است ايهاالناس مگر مى‏شود خون خليفه پيامبر هدر برود؟! و بدينوسيله مردمرا براى انتقام گرفتن از قاتلين عثمان بسيج مى‏نمايد و سپس على(ع) به عنوان رهبر آنان معرفى مى‏كند...

و حال اينكه كشنده واقعى عثمان خود معاويه است و اين كلام على(ع) درنهج البلاغه است كه: و هم يطلبون دماهم سفكوه و نيز مى‏فرمايد: «عثمان آن روزيكه كمك خواست چرا به او كمك نكردى! چون منتظر بودى عثمان كشته شود و از كشته‏اش بهره‏بردارى كنى‏»

جاسوسانى به مدينه فرستاده بود كه در حوالى خانه عثمان مراقب باشند وقتى عقمان كشته شد بلافاصله پيراهن خون آلود عثمان را به شام برسانند. و جاسوسان اين ماموريت را بسرعت انجام دادند و اين پيراهن مدتى در مسجد شام آويزان بود و معاويه شخصا گاه و بيگاه درا نظار عموم در پاى آن اشك مى‏ريخت و در سوك خليفه پيامبر بر سر و سينه مى‏زد!! و بدينوسيله مردم ساده لوح مسلمان براى خدا و بخاطر خدا تحريك مى‏شدند و در راه خدا خون مى‏دادند و كشته مى‏شدند.

و آخر الامر نيز صفين هنگاميكه احساس شكست كرد، باز از نقشه‏هاى فريبكارانه و منافقانه استفاده نمود و قرآن را بر نيز زد يعنى ما تسليم قرآن هستيم. و على(ع) كه مى‏دانست كه چه نيرنگى در كردار آنان خفته است، فرياد مى‏زد: بزنيد و به پيشرفت‏خودتان ادامه دهيد اما مقدسين نادانى كه از خطر منافقين آگاه نبودند فرياد برآوردند كه ما با قرآن نمى‏جنگيم و اينك تو مى‏گويى معنايشض اين است كه ما با قرآن بجنگيم و بدينوسيله حزب اموى خود را نجات داد.

اين است‏خطر هولناك نفاق كه قرآن مسلمين را با كلمه الا(آگاه باشيد) هشدار مى‏دهد. اسلام هر وقت با كفر روبرو شده شكست داده و هر وقت كه با نفاق روبرو شده ت‏شكست‏خورده است. چون نفاق از نيروى خود اسلام استفاده كرده و بر ضد آن بكار برده است‏يعنى لباس اسلام به تن نموده است و با آن جنگيده است.

ماترياليسم منافق

3- مطلب ديگرى كه مى‏بايستى تذكر دهم اين است كه: خطر نفاق هميشه اسلام را تهديد مى‏كرده است ولى هميشه به يك شكل نبوده بلكه در هر دروه‏اى و هر عصرى به شكل تازه‏اى ظاهر گشته است.

اين روزها كتابى را مطالعه مى‏كردم كه گويا چند ماهى بيشتر از انتشار آن نمى‏گذرد و كاملا براى من مشهود است كه عده‏اى دانسته يا ندانسته ماترياليسم و ماديگرى را در زير پوشش قرآن تبليغ مى‏كنند!!

زيرا اولش با جمله بسم الله الرحمن الرحيم و نام خدا آغاز مى‏گردد و همه‏اش خدا و پيامبر و قرآن است ولى وقتى به محتويات آن مى‏رسيم مى‏بينيم ماديگرى خودش را در زير چهره قرآن مخفى كرده است.

يعنى همان ماديگرى كه چند سال قبل خيال مى‏كرد مى‏تواند در ايران با مذهب مبارزه كند وبا شدت مبارزه خود را آغاز كرد و گفت‏خدا دروغ است، پيامبر دروغ است، وحى دروغ است، ولى سخت در مقابل نيروى قوى مذهب شكست‏خورد، اينك كه از آن روش مايوس گشته، همان حرفها را با آب و رنگ اسلامى تحويل مى‏دهد. يعنى خدا را بشكل ديگرى انكار مى‏كند و قيامت را بشكل ديگر. مثلا هر جا صحبت از قيامت و آخرت مى‏شود تعبير به نظام برتر مى‏كند در مقابل دنيا را به معناى نظام پست‏تر زندگى!

يعنى دنيا و آخرت در لسان قرآن، دينا، نظام ظالمانه طاغوتى است و هنگامى‏كه نظام تغيير كرد مى‏شود آخرت!

و البته كلمة حق يراد الباطل. شكى نيست كه در دنيا نظام پس وجود دارد و بايد با نظام پست‏تر جنگيد و نظام برتر را بجاى آن نشاند و در تعبيرات قرآن هم آمده است. اما هيچ وقت مراد قرآن از دنيا و آخرت نظام برتر و پست‏تر نيست. بلكه دنيا و آخرت براى خودش مطلبى است، و نظام پست‏تر و بدتر مطلب ديگر.

ملاحظه مى‏كنيد كه نمى‏گويند آخرت دروغ است جاودانگى انسان در عالم آخرت را تكذيب نمى‏كنند بلكه جاودانگى را اين چنين توجيه مى‏كنند و اين همان حرف معروف ماديين است كه تكامل را توجيه مى‏كنند و مى‏گويند فردى مى‏ميرد و فرد ديگرى به جاى او مى‏آيد و او مى‏ميرد و فرد سومى و همينطور نوع باقيست و جاودانگى همين است!

اين همان قرآن سر نيزه كردن معاويه است كه چهره خود ار عوض كرده است. و اين نفاق است كه در هر دوره‏اى بشكلى خودنمائى مى‏كند و مسلمانان ناآگاهند كه 1400 سال است گول قرآن سر نيزه كردن را مى‏خورند و هر وقت گروه ضد مذهبى پيدا شدند نقش ديت‏خود را در لباس مذهب توانسته‏اند پياده كنند اگر مسلمين بيدار و آگاه باشند نقشه‏هاى شوم آنان نقش بر آب مى‏گردد. قرآن بصورت دلسوزى درباره آنان مى‏گويد:

اولئك الذين اشتروا الضلالة

اينها مردمى هستند كه يك معامله كرده‏اند ولى وه چه معامله زيانكارانه‏اى! هدايت را داده‏اند و ضلالت را براى خودشان خريدارى نموده‏اند. اينان در اين معامله علاوه بر اينكه هيچ سودى نبرده‏اند، چه زيانها برده‏اند، هيچ سودى نبرده‏اند، چه زيانها برده‏اند، هيچ راهى براى خويش نيافته و همانگونه به گمراهى بسر مى‏برند.

از امام عليه السلام سؤال مى‏كنند كه عقل چيست؟ مى‏فرمايد: العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان

عقل آن است كه انسان را به عبادت خداوند و بندگى او رهبرى كند و سعادت هميشگى را به انسان بدهد.

سائل پرسيد پس آنچه كه در معاويه بود چه بود؟ جواب فرمود: تلك النكرى و الشيطنة: آن نكرى و شيطنت است. نكرى و شيطنت با عقل دو تا است.

مقصود امام عليه السلام از نكرى و شيطنت همان نيرنگ بازى‏ها و نقشه‏كشيهاى منافقانه است و از عقل همان نيروئى كه انسان را به معنويت و انسانيت رهنمون مى‏گردد.

مثلهم كمثل الذى استوقد نارا

مثلهم كمثل الذى استوقد نارا فلما اضاعت ما حوله ذهب الله بنورهم و تركهم فى ظلمات لايبصرون(17) صم بكم عمى فهم لايرجعون(18) او كصيب من السماء فيه ظلمات و رعد و برق يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت و الله محيط بالكافرين(19) يكاد البرق يخطف ابصارهم كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم قاموا و لو شاء الله لذهب بسمعهم و ابصارهم ان الله على كل شى قدير(20)

آنها (منافقات) همانند كسى هستند كه آتشى افروخته (تا در بيابان تاريك راه خود را پيدا كند) ولى هنگاميكه آتش اطراف خود را روشن ساخت‏خداوند (طوفان مى‏فرستد و) آن را خاموش مى‏كند، و در تاريكى وحشناكى كه چشم كار نمى‏كند آنها را رها مى‏سازد (17) آنها كر، گنگ و كورند; بنابراين از راه خطا باز نمى‏گردند(18) يا همچون بارانى كه در شب تاريك توام با رعد برق و صاعقه (برسر رهگذرانى) ببارد، آنها از ترس مرگ انگشت در گوش خود مى‏گذارند تا صداى صاعقه را نشنوند و خداوند به كافران احاطه دارد (و در قبضه قدرت او هستند(19)

روشنائى خيره كننده برق نزديك چشم آنها را بربايد. هر لحظه‏اى كه برق جستن مى‏كند و (صفحه بيابان را) براى آنها روشن مى‏سازد (چند قدمى) در پرتو آن مى‏روند و هنگامى كه خاموش مى‏شود توقف مى‏كنند و اگر خدا بخواهد گوش و چشم آنها را از بين مى‏برد، خداوند بر هر چيز توانا است.(20)

بعد از اينكه قرآن مجيد كيدها و خدعه‏هاى منافقين را يك سلسله كارهاى بى‏اثر و نقشه‏هاى شكست‏خورده خواند، و به تعبيرى فرمود: اينها بجاى آنكه «مردم فريبى‏» باشد و «خود فريبى‏» است. اينك براى اين نوع مكرها و زرنگيها دو مثل مى‏زند كه ما به نكته‏اى بسيار بزرگ در «فلسفه تاريخ‏» از نظر قرآن مى‏رسيم و مى‏توان گفت كه يكى از اصول مهم تفكر قرآنى و جهان‏بينى توحيدى اسلامى است. و ما از آنجا كه لازم مى‏دانيم كه در اين آيات مشروحتر بحث كنيم.

حق و باطل

درباره جهان بطور كلى، و نيز درباره انسان و جامعه بشريت از اغاز پيدايش تا آينده‏اى كه در پيش دارد از نظر خير و شر، خوبى و بدى، حق و باطل كه آيا هستى جهان حق است و خير، يا پوچ است و باطل و شر؟ و يا آنكه مركب است نيمى حق است و خير و نيم باطل است و شر؟ و نيز اينكه آيا آنچه كه بر زندگى انسان حاكم است‏خير است‏يا شر، حق است‏يا باطل، و يا نيمى خير است و نيمى شر، و اگر بهر دو قائل شديم اصلات از آن كدام است آيا اصالت با حق است‏يا با باطل؟ نظريات گوناگونى ارائه داده شده است.

ما قبلا نظرياتى كه بوسيله فيلسوفان و متفكران و جامعه‏شناسان داده شده است ذكر كرده و سپس به جهان‏بينى توحيدى قرآن خواهيم پرداخت.

شكى نيست كه تا اندازه‏اى زندگانى بشر يك زندگانى مخلوط است‏يعنى چه در زندگى فردى بشر و جه در اجتماع هم خير وجود دارد و هم شر، هم عدل وجود دارد و هم ظلم، هم صداقت و هم فريب‏كارى و نيرنگ، و بالاخره زندگى بشر دو صفحه دارد يك صفحه نورانى است و يك صفحه ديگر ظلمانى.

و به قدرى اين اختلاط نور و ظلمت، عدل و ظلم، عميق است كه مى‏بينيم قبلا از آنكه انسان در روى زمين آفريده شود در ملكوت اعلى وجود او مورد سخن بوده و دو گونه نظر درباره او داده مى‏شود.

هنگاميكه خداى متعال به فرشتگان اعلام مى‏فرمايد: انى جاع فى الارض خليفة، من مى‏خواهم جانشينى در روى زمين بيافرينم غريو از ملكوتيان بلند مى‏شود كه خدايا! چه حكمتى است كه مى‏خواهى يك موجود فسادگر و خونريز بيافرينى؟ قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يفسك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك.

فرشتگان كه بشر را يك موجود شر محض مى‏دانستند و تنها به يك صفحه از زندگى بشر مينگريستند و فقط او را موجودى خونريز مى‏ديدند اگر نگويم اعتراض; سؤال كردند كه خدايا در آفرينش چنين موجودى چه حكمتى است؟

و اين خود حسابى دارد كه انسان آنچنان موجودى است كه فرشتگان هم از همه رازهاى وجود او سر در نمى‏آورند و تنها آفريده‏گار و خالق او است كه به اسرار وجود او آگاه است.

ولى خداوند اين نظريه را از فرشتگان نپذيرفت و آنان را تاييد نفرمود بلكه گفت: انى اعلم ما لا تعليمون، شما در اين نظريه بدبينانه خودتان اشتباه مى‏كنيد. من چيزهائى را مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد. و سپس بلافاصله كه انسان را آفريد با يك آزامايش و نمايش، بر فرشتگان ثابت نمود كه سخت در اشتباه بوده‏اند.

از اين كه بگذريم فيلسوفان بشر و متفكران نيز در اين باره همواره گفتگو كرده و نظرياتى داده‏اند.

اكثر فلاسفه مادى كه هميشه نظر بدبينانه به طبيعت داشته و دارند. با توجه به اينكه به اصل آفرينش معتقد نيستند و انسان را معلول تصادفات ميدانند، چنين مى‏گويند كه: اين موجود اصولا شر جزء ذاتش است و از اولى كه پا در روى زمين گذارده شرارت كرده است و هم اكنون نيز موجودى شرور است. در آينده نيز چنين خواهد بود اميدى به اين موجود از نظر سعادت نيست. اينان هرگونه طرح اصلاحى او ندارند. را براى جامعه بشريت رد مى‏كنند و هيچگونه اميدى نسبت به اصلاح او ندارند. زيرا اساسا اين موجودى را اصلاح پذير نمى‏دانند و به تمام آنچه كه بنام اصلاح عرضه شده، چه دين و چه فلسفه بدبين هستند و مى‏گويند اينها همه صورت سازى بوده زيرا طراحان اين تزهاى اصلاحى خود آنها هم بحكم آنكه بشر بوده‏اند مانند سايرين داراى غرائز مختلف بوده و از غرائز بشرى جز شر، چيزى برنمى‏خيزد. و بدينوسيله هرگونه تز اصلاحى و اخلاقى و هر پيشنهاد اجتماعى را بيهوده تلقى مى‏كنند.

وقتى از آنان سئوال شود كه پس به چه اميدى بايد زنده بود؟ مى‏گويند اصلا نبايد زنده بود! اگر بشرى به كمال نهائى و مرحله عالى خود برسد بايستى خودكشى كند! و اين است اوج ترقى يك انسان كه به اين مرحله برسد و درك كند كه چيزى جز شرارت نيست و آينده او هم همين شرارت است هر چه بماند بر شرارت او افزوده مى‏گردد در چنين حالتى به اصطلاح خودشان به بلوغ فكرى رسيده است و بايستى خودكشى كند.

در اين زمينه كتابهاى زيادى نوشته شده است و نمى‏خواهم معرفى كنم. اجمالا در دنيا فيلسوفانى بوده‏اند كه سرانجام خودكشى مى‏كرده‏اند اينان همه مادى بوده وبه فيلسوفان بدبين معروفند.

نويسندگانى هم در اروپا پيروان همين مكتب هستند و در اين رمينه مقالات زيادى نوشته‏اند.

اين زهر تلخ را در ايران بعضى از نويسندگان در عصر ما نيز در نوشته‏هاى خودشان ريختند صاق هدايت‏يكى از آنها است و با وجوديكه هنوز جوان بود در سال 1320 خود نيز تحت تاثير اين فكر قرار گرفت و خودكشى كرد. وى در نوشته‏هاى خود افتخار مى‏كرد كه به اين مرحله از نبوغ فكرى رسيده است كه راهى جز خودكشى ندارد او مى‏گفت ديگران نيز مى‏بايست از من پيروى كنند و خودكشى نمايند.

بالاتر اينكه اينگونه افراد مى‏گويند: بزرگترين خدمت به بشريت اين است كه انسان اگر بتواند همه تخم بشر را از روى زمين بردارد يعنى با يك بمب مثلا به حيات انسانها خاتمه دهد. و البته پيداست كه اين طرز تفكر چقدر ابلهانه و نادرست است.

طرز تفكر ديگرى وجود دارد كه نيز ماديون سرزده است و گرچه بدبينانه‏اى است ولى به اين شكل اظهار بدبينى نمى‏كنند و بشكل ديگرى توجيه مى‏نمايند.

مى‏گويند: بشر هيچگونه گرايش فطرى ندارد بلكه تابع آن است كه چه نقشى به او بدهند.

اينان كه براى تاريخ و جامعه ماهيت مادى قائلند مى‏گويند: آنچه كه بر زندگى بشر حاكم مطلق است، روابط مادى اجتماعى روابط اقتصادى و روابط توليدى است. اين رابطه‏ها بهر شكل كه باشند زندگى بشر از نظر خوبى و بدى تابع آن است نه بايد به زندگى بشر خوشبين بود و نه بدبين. گاهى روابط توليدى اجبارا بشر را خوب مى‏سازد و گاهى اجبارا بد.

مى‏گويند: روزى بود كه زندگى بشر از آنجا كه سطح توليد و ابزار توليد خيلى پايين بود و نمى‏دانستند آذوقه را بيش از مقدارى كه روزمره مصرف مى‏كنند تهيه كنند زندگى آنان همانند زندگى حيوانات بود. مانند كبوترها كه صبحگاهان گرسنه از آشيانه بيرون مى‏آيند و تا شب خود را سير مى‏كنند و به لانه برمى‏گردند و فردا صبح همين كار تكرار مى‏شود بشر اولى نيز اين چنين مى‏زيست و آذوقه ذخيره‏اى نداشت. چيزى به نام ثروت وجود نداشت.

افراد جامعه بصورت اشتراكى زندگى مى‏كردند و احيانا آذوقه را هم بصور مشترك تهيه مى‏نمودند. مثلا يكنفر به تنهائى نمى‏توانست‏يك حيوان را شكار كند، زيرا ابزار كافى نداشت و لذا عده‏اى با يكديگر جمع مى‏شدند و حيوان بزرگى را شكار مى‏كرند و گوشتهايش را ميان خودشان تقسيم مى‏نمودند.

در چنين شرايطى افراد بشر اجبارا برادر وار زندگى مى‏كردند زيرا شرايط زندگى انچنين ايجاب مى‏كرد همانگونه كه گله مرغها برادروار زندگى مى‏كنند نه جنگى بود و نه نزاعى و نه خونريزى.

كم كم كه بشر در طول تاريخ به تجربياتش افزوده شد و زراعت را كشف كرد و نيز به دامدارى و استفاده كردن از شير حيوانان وزاد و ولد آنها پى برد، توانست آذوقه را ذخيره كند. دانه گندمى را در زمين مى‏كاشت و بيست برابر مثلا توليد مى‏كرد و روى اين حساب يكنفر قادربود كه به اندازه ده نفر توليد كند.

همينكه يكنفر توانست بيش از اندازه مصرف خود تهيه و توليد كندحساب سابق درهم ريخت و وضع جديدى بوجود آمد. در حساب سابق هر كسى مجبور بود دستش كار كند تا دهانش بجنبد و اگر دستش كار نمى‏كرد دهانش نمى‏توانست بجنبد. ولى در وضع جديد كه يك نفر مى‏تواند بيش از نياز خويش كار كند، افرادى كه زور بيشترى داشتند. ديگران را به عنوان برده گرفتند كه او كار كند و آنها بخورند. و از اينجا مالكيت پديد آمد. يعنى مالكيت زمين و نيز مالكيت انسان نسبت به انسان.

پس چون وضع توليد و ابزار توليد بهم خورد جامعه انسان نيز دگرگون گشت و آن انسان دوره اشتراكى كه برادر وار زندگى مى‏كرد اكنون بصورت دو خصم مقابل يكديگر درآمدند. آن نور و خير نخستين، غروب كرد و ظلمت‏سراسر زندگى بشر را فرا گرفت و از آنروز در تاريخ بشريت ظلمت برنور و شر بر خير، و ظلم بر عدل و فريب و خدعه بر صداقت، غلبه داشته است. آرى در اين بين‏ها گاهى جرقه‏اى و برق بصورت استثنائى جهيدن مى‏نموده است. و مثلا فيلسوفى يا رهبر نهضتى پيدا مى‏شده كه در فشار قدمى برمى‏داشته است و يا نه نظر آنها كه به دين خيلى بد بين نبوده‏اند، پيغمبرى قيام مى‏نموده است و چند صباحى عدل و خير در جامعه مطرح بوده ولى به حكم آنكه نظام حاكم بر تاريخ نظام مالكيت و ثروت بوده، نمى‏توانسته ادامه يابد. و همچون برقى كه در ظلمات جهيدن كند پس از لحظه‏اى خاموش مى‏گشته است. و سپس همان طرح اصلاحى دو مرتبه بصورت ابزارى در دست ارباب ثروت قرار مى‏گرفته و نقشى عليه مردم مظلوم و مقهور مى‏يابته است. يعنى همان چيزى كه اول به عنوان يك قاتوق نان پيدا شده بود، همان بصورت بلاى جان در مى‏آيد بالاخره هر مذهبى و هر فلسفه‏اى و هر تز اخلاقى كه از طرف مصلحى پيدا شده به همين سرانجام دچار گشته است.

مى‏گويند: اين وضع همواره ادامه دارد; و هيچ چاره‏اى هم نيست مگر آنكه روزى وضع زيربنا - كه همان روابط توليدى است - الزاما و خودبخود تغيير كند. يعنى يعنى يك روز بشر بعلت نقص اين زير بنا اجبارا بصورت اشتراكى زندگى مى‏كرد (دوران اوليه) بايستى روز ديگر هم اين زير بنا رشد مى‏كند و ابزار توليد تكامل مى‏يابد اجبارا چه بخواهد و چه نخواهد اشتراكى زندگى كند. يعنى بحدى ميرسد كه جز به شكل اشتراكى نمى‏تواند زيست نمايد و خواست بشر در اين قضيه دخالتى ندارد. زيرا رشد ابزار توليد جبرا اشتراكيت را به وجود آورده است.

آنروز دو مرتبه نور و عدل و خيرو صفا و محبت و برادرى به جامعه بشريت بازگشت مى‏نمايد كه از نظر آنها همان سوسياليزم نهائى و كمونيزم است.

پس اين نظريه مانند نظريه ماديين دسته اول نمى‏گويد كه اصولا طبيعت بشر بر شرارت بوده و خواهد بود، بلكه مى‏گويد، بشر بكلى فاقد طبيعت است. و سخره و ملعبه ابزار توليد خويش است، در اول ابزار توليد بشكلى بود كه مقتضى بود كه بشر اجبارا نيك باشد و سپس ابزار توليد شكل ديگرى به خود گرفت، ثروت و مالكيت پديدار گشت، بشر هم بد شد، تا اينكه مالكيت و ثروت هست راه چاره‏اى براى اصلاح نيست و اگر بشر بگويد مى‏خواهم اصلاح كنم اشتباه مى‏كند و جز پندارى بيش نيست كه به اصطلاح آن را «سوسياليزم تخيلى‏» مى‏نامند. براى اصلاح حقيقى بايد تا مرحليه الغاء مالكيت كه نتيجه رشد ابزار توليد است صبر كرد. آن روز است كه مى‏توان برابرى و عدالت و نور و خير را در جامعه بشر مشاهده كرد.