و اذا لقوا الذين آمنوا . . .
دو چهرگى آنان را قرآن اين گونه بيان مىكند كه وقتى آنان به اهل
ايمان برخورد مىكنند مىگويند ما مؤمن هستيم ولى وقتى كه با شياطين خودشان كه همان
همفكران آنها هستند خلوت مىكنند مىگويند ما با شما هستيم ما آنها را مسخره
كردهايم وگرنه درعقيده و فكر مانند شما هستيم.
قرآن نظير آيه قبل كه فرمود: و ما يخدعون الا انفسهم; اينجا
مىفرمايد:
الله يستهزىء بهم
يعنى اينها مىپندارند كه حقيقت را مىشون مسخره كرد و با آن
مىتوان نيرنگ بازى كرد خير، اينچنين نيست، بلكه حقيقت آنها را مسخره مىكند يعنى
نتيجه كارشان در نهايت امر مسخره واقع شدن خود آنان است!
و يمدهم فى طغيانهم يعمهون
اينها مردم طاغى هستند و خدا آنها را طغيانشان مىكشاند در حدى كه
چنان دچار حيرت و سرگشتگى كامل مىگردند كه اصلا نمىفهمند چه كار مىكنند.
خلاصه آيات
قرآن تا اينجا چند خصلت براى منافقين ذكر كرد:
اولين خصلت اينكه منافقين مردمان متظاهرى هستند كه تظاهر اصولا از
مشخصات منافق است بطوريكه منافق از مؤمن بيشتر ظهار ايمان مىكند.
خصلت دوم: اينكه آنان نيرنگ بازند، حقه باز و فريبكارند كه باز اين
خصلت از صفات ويژه آنان است.
سوم اينكه6 اينان مبتلا به يك بيمارى روانى و روحى هستند كه
مىخواهند با اينگونه اعمال آن عقدههاى درونى را شفا بدهند، و حال اينكه بر عكس بر
عقدههاى دلشان و بيمارى روحشان دائما افزوده مىگردد.
چهارم اينكه: امر چنان بر آنان مشتبه شده است كه حتى خودشان هم
خيال مىكنند كه كارهايشان در راه اصلاح جامعه است. يعنى بر تباهكاريها و اخلالگرى
خودشان لباس اصلاح پوشاندهاند و خودشان هم باور نمودهاند.
پنجم آنكه: اينان خود مردم سفيه و احمعى هستند و ديگران را سفيه
مىپندارند.
ششم اينكه: دو چهره هستند و يكى از عمليات دوچهرگيشان اينطور است
كه در اين مجلس بگونهاى سخن مىگويند و وقتى به مجلس ديگر مىروند درست ضد آن را
بر زبان مىرانند.
اينها صفات ويژه منافقين است كه قرآن مجيد در اين آيات آورده است.
در اينجا چند نكته است كه بايستيمورد بحث قرار دهيم.
معناى ناس
1- يك مطلب راجع به كلما ناس است كه در اينجا مىفرمايد:
و من الناس من يقول آمنا... بعضى از مردم چنين مىگويند... با اين
كلمه ما در قرآن زياد برخورد مىكنيم. معناى آن چيست؟
معناى ناس در قرآن يعنى مردم. چون انسانها را مىتوان به دستههاى
گوناگون تقسيم بندى كرد. غنى، فقير، عالم، جاهل، سفيد، سياه، ظالم، مظلوم و...
اگر ما انسانها را ببينيم و اين مايههاى اختلاف و تبعيض را كنار
بگذاريم يعنى به رنگها و شكلها و طبقههاى گوناگون آنها نظر نكنيم و انسانها را در
لباس انسان ملاحظه كنيم در اين اعتبار مىگوئيم ناس (مردم) كه شامل همه افراد بشر
است. انسان منهاى رنگش وشكلش و طبقهاش و دينش و طرز تفكرش. و باصطلاح فلاسفه:
انسان لابشرط.
مفسرين از قديم براى كلمه ناس يك چنين معنائى كردهاند و درست هم
هست ولى عدهاى دچار اشتباه گشته و گفتهاند ناس يعنى مردم فاقد همه چيز يعنى توده
طبقه محروم طبقه بيچاره كه در اين صورت شامل يك طبقه مخصوص است و شامل همه مردم
نمىشود!
اينطور نيست بلكه مراد از «ناس» در قرآن مجيد چنانكه گفتيم
مردماند. ولى منهاى وضع خاصشان از دينشان، فقرشان، بىنيازيشان، رنگشان، علمشان،
جهلشان. و آنجا كه قرآن مىفرمايد يا ايها الناس اعبدوا ربكم (بقره 21). نه اين
استكه مخاطب قرآن تنها توده مردم باشند بلكه مخاطب همه انسانها هستند و نيز در آيه:
لله على الناس حج البت من استطاع اليه سبيلا «ال عمران 79)
خداوند برعهدههمه خردم حج قرار داده است نه بر برخى از مردم. البته
بعدا با جمله «من استطاع اليه سبيلا...» مشروط كرده به آنكه استطاعت داشته باشد.
و لذا در بعضى از موارد كلمه «ناس» به كفار گفته شده چنانكه در
آيه 173 از سوره آل عمران مىفرمايد: ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم. كه مربوط به
يك داستانى است كه كفار مىخواستند به مدينه حمله كنند. قبلا شايع كرده بودند كه
مردم اجتماع كردهاند عليه مسلمانان و بدينوسيله مىخواستند رعب و وحشت در دل مردم
مسلمان ايجاد كنند.
و در همين آيه مورد بحث ناس بر منافقين اطلاق گشته است. و من الناس
من يقول... بعضى از مردم كسانى هستند كه مىگويند... آنها كه ناس را به معناى توده
مردم مىدانند مجبور شدهاند بگويند كه منافقين جزء توده هستند و حال اينكه اينطور
نيست. زيرا منافق از هر طبقه ممكن است باشد و اتفاقا منافقين صدر اسلام كه قرآن به
آنها نظر دارد اغلب از اشراف مدينه بودند. رئيس منافقين در زمان رسول اكرم(ص) مردى
بود بنام عبدالله بن ابى كه متشخصترين فرد مدينه قبل از آمدن رسول الله (ص) بود تا
آنجا كه مردم مدينه اتفاق كرده بودند كه او را به پادشاهى برگزينند تا بدينوسيله
اختلافات ريشهدار بين دو قبيله اوس و خزرج برطرف گردد و در فكر تهيه تاج براى وى
بودند.
در چنين موقعيتى كه او پادشاهى را براى خويش مسلم ديده بود. اسلام
در مكه ظهور كرد و عدهاى كه از مدينه با مكه ارتباط داشتند با رسول اكرم(ص) ملاقات
نمودند و مسلمان شدند و از رسول اكرم(ص) تقاضاى اعزام مبلغ به مدينه كردند و رسول
الله مصعب بن عمير را فرستاد و عده زيادى از مردم مدينه اسلام آوردند و بدين ترتيب
زمينه هجرت رسول الله(ص) به مدينه فراهم شد و قهرا تمام تشكيلات عبدالله بن ابى در
هم كوبيده شد و لذا كينه اسلام را سخت در دل داشت.
وقتى اكثريت قريب به اتفاق مردم مدينه مسلمان شدند. اين مرد
چارهاى نديد جز اينكه تظاهر به اسلام كند ولى هيچگاه تاطنش تسليم نگشته بود.
در هر حال ناس در اينجا به معناى توده نيست. و شاهدش همين است كه
عبدالله بن ابى كه سركرده آنان است از توده نبود بلكه برعكس اشرافىترينم فرد مدينه
بود.
اهميتخطر منافقين
2- مطلب ديگر اينكه چنانكه توجه داريد قرآن مجيد درباره كفار دو
آيه ذكر كرد و درباره مؤمنين سه يا چهار آيه، ولى وقتى به منافقين مىرسد حدود 13
آيه در اينباره بحث مىكند علاوه اينكه آيات مربوط به منافقين را در چند مورد با
كلمه الا (آگاه باشديد آگاه باشيد!!) آغاز كرد. چرا قرآن اينهمه درباره معرفى
منافقين اهتمام نموده است؟!
اين مسئله را - كه چرا اين همه قرآن روى منافقين تكيه كرده است -
مفسرين طرح كردهاند و معمولا چنين پاسخ دادهاند كه: با وجوديكه منافق يكى از
اقسام كافر است در عين حال چنانكه از قرآن در بعضى موارد استفاده مىشود منافق خطرش
براى اسلام از كافر بدتر است. زيرا كافريعنى كسيكه قرآن اصطلاحا او را كافر
مىخواند - كسى است كه خدا و پيغمبر را قبول ندارد ولى صداقت دارد يعنى علنا اظهار
مىكند و تكليف مردم با او روشن است. ولى آنكس كه بر روى عقيده قلبى خود روپوش
نهاده و بزبان جورى سخن مىگويد و در دل طورى ديگر استخطرش بسيار زياد است زيرا
مردم مسلمان را گول مىزند و هيچگاه مردم از كفار گول نمىخورند. و لذا مىفرمايد:
ان المنافقين فى الدار الاسفل من النار (نساء 145)
اينكه در تاريخ مىبينيم پيامبر جنگيد و پيروز شد ولى على(ع)
نتوانست مانند رسول الله(ص) پيش ببرد جهتش همين است كه پيامبر با كفار جنگيد و على
با منافقين! يعنى رسول الله با مردمى جنگيد كه در مسلك و مرام خودشان صادق و صريح
بودند و وقتى مىگفت بگوئيد لا اله الا الله مىگفتند ما قبول نداريم. در مقابل
رسول الله ابوسفيان شعار ميداد اعل هبل، اعل هبل. و پيغمبر در مقابل آنان مىگفت
بگوئيد الله اعلى و اجل. و بالاخره الله با هبل رو در روى هم قرار مىگرفت. لذا
نتيجه معلوم بود پيروزى الله و شكست هبل.
ولى على(ع) با همان ابوسفيانها روبرو بود. اما شعارشان شعار اسلام
بود! معاويه كه همواره دبنالهرو اهداف پدرش ابو سفيان بود اگر علنا شعارش اعل هبل
مىبود; صد در صد از على شكست مىخورد ولى اينك لباس اسلام به تن كرده و به جاى اعل
هبل گفتن در حاليكه براى اسلام اشك تمساح مىريزد شعار مىدهد كه: و من قتل مظلوما
فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا.
و فرياد مىزد: خليفه مظلوم پيامبر عثمان شهيد شده است ايهاالناس
مگر مىشود خون خليفه پيامبر هدر برود؟! و بدينوسيله مردمرا براى انتقام گرفتن از
قاتلين عثمان بسيج مىنمايد و سپس على(ع) به عنوان رهبر آنان معرفى مىكند...
و حال اينكه كشنده واقعى عثمان خود معاويه است و اين كلام على(ع)
درنهج البلاغه است كه: و هم يطلبون دماهم سفكوه و نيز مىفرمايد: «عثمان آن روزيكه
كمك خواست چرا به او كمك نكردى! چون منتظر بودى عثمان كشته شود و از كشتهاش
بهرهبردارى كنى»
جاسوسانى به مدينه فرستاده بود كه در حوالى خانه عثمان مراقب باشند
وقتى عقمان كشته شد بلافاصله پيراهن خون آلود عثمان را به شام برسانند. و جاسوسان
اين ماموريت را بسرعت انجام دادند و اين پيراهن مدتى در مسجد شام آويزان بود و
معاويه شخصا گاه و بيگاه درا نظار عموم در پاى آن اشك مىريخت و در سوك خليفه
پيامبر بر سر و سينه مىزد!! و بدينوسيله مردم ساده لوح مسلمان براى خدا و بخاطر
خدا تحريك مىشدند و در راه خدا خون مىدادند و كشته مىشدند.
و آخر الامر نيز صفين هنگاميكه احساس شكست كرد، باز از نقشههاى
فريبكارانه و منافقانه استفاده نمود و قرآن را بر نيز زد يعنى ما تسليم قرآن هستيم.
و على(ع) كه مىدانست كه چه نيرنگى در كردار آنان خفته است، فرياد مىزد: بزنيد و
به پيشرفتخودتان ادامه دهيد اما مقدسين نادانى كه از خطر منافقين آگاه نبودند
فرياد برآوردند كه ما با قرآن نمىجنگيم و اينك تو مىگويى معنايشض اين است كه ما
با قرآن بجنگيم و بدينوسيله حزب اموى خود را نجات داد.
اين استخطر هولناك نفاق كه قرآن مسلمين را با كلمه الا(آگاه
باشيد) هشدار مىدهد. اسلام هر وقت با كفر روبرو شده شكست داده و هر وقت كه با نفاق
روبرو شده تشكستخورده است. چون نفاق از نيروى خود اسلام استفاده كرده و بر ضد آن
بكار برده استيعنى لباس اسلام به تن نموده است و با آن جنگيده است.
ماترياليسم منافق
3- مطلب ديگرى كه مىبايستى تذكر دهم اين است كه: خطر نفاق هميشه
اسلام را تهديد مىكرده است ولى هميشه به يك شكل نبوده بلكه در هر دروهاى و هر
عصرى به شكل تازهاى ظاهر گشته است.
اين روزها كتابى را مطالعه مىكردم كه گويا چند ماهى بيشتر از
انتشار آن نمىگذرد و كاملا براى من مشهود است كه عدهاى دانسته يا ندانسته
ماترياليسم و ماديگرى را در زير پوشش قرآن تبليغ مىكنند!!
زيرا اولش با جمله بسم الله الرحمن الرحيم و نام خدا آغاز مىگردد
و همهاش خدا و پيامبر و قرآن است ولى وقتى به محتويات آن مىرسيم مىبينيم ماديگرى
خودش را در زير چهره قرآن مخفى كرده است.
يعنى همان ماديگرى كه چند سال قبل خيال مىكرد مىتواند در ايران
با مذهب مبارزه كند وبا شدت مبارزه خود را آغاز كرد و گفتخدا دروغ است، پيامبر
دروغ است، وحى دروغ است، ولى سخت در مقابل نيروى قوى مذهب شكستخورد، اينك كه از آن
روش مايوس گشته، همان حرفها را با آب و رنگ اسلامى تحويل مىدهد. يعنى خدا را بشكل
ديگرى انكار مىكند و قيامت را بشكل ديگر. مثلا هر جا صحبت از قيامت و آخرت مىشود
تعبير به نظام برتر مىكند در مقابل دنيا را به معناى نظام پستتر زندگى!
يعنى دنيا و آخرت در لسان قرآن، دينا، نظام ظالمانه طاغوتى است و
هنگامىكه نظام تغيير كرد مىشود آخرت!
و البته كلمة حق يراد الباطل. شكى نيست كه در دنيا نظام پس وجود
دارد و بايد با نظام پستتر جنگيد و نظام برتر را بجاى آن نشاند و در تعبيرات قرآن
هم آمده است. اما هيچ وقت مراد قرآن از دنيا و آخرت نظام برتر و پستتر نيست. بلكه
دنيا و آخرت براى خودش مطلبى است، و نظام پستتر و بدتر مطلب ديگر.
ملاحظه مىكنيد كه نمىگويند آخرت دروغ است جاودانگى انسان در عالم
آخرت را تكذيب نمىكنند بلكه جاودانگى را اين چنين توجيه مىكنند و اين همان حرف
معروف ماديين است كه تكامل را توجيه مىكنند و مىگويند فردى مىميرد و فرد ديگرى
به جاى او مىآيد و او مىميرد و فرد سومى و همينطور نوع باقيست و جاودانگى همين
است!
اين همان قرآن سر نيزه كردن معاويه است كه چهره خود ار عوض كرده
است. و اين نفاق است كه در هر دورهاى بشكلى خودنمائى مىكند و مسلمانان ناآگاهند
كه 1400 سال است گول قرآن سر نيزه كردن را مىخورند و هر وقت گروه ضد مذهبى پيدا
شدند نقش ديتخود را در لباس مذهب توانستهاند پياده كنند اگر مسلمين بيدار و آگاه
باشند نقشههاى شوم آنان نقش بر آب مىگردد. قرآن بصورت دلسوزى درباره آنان
مىگويد:
اولئك الذين اشتروا الضلالة
اينها مردمى هستند كه يك معامله كردهاند ولى وه چه معامله
زيانكارانهاى! هدايت را دادهاند و ضلالت را براى خودشان خريدارى نمودهاند. اينان
در اين معامله علاوه بر اينكه هيچ سودى نبردهاند، چه زيانها بردهاند، هيچ سودى
نبردهاند، چه زيانها بردهاند، هيچ راهى براى خويش نيافته و همانگونه به گمراهى
بسر مىبرند.
از امام عليه السلام سؤال مىكنند كه عقل چيست؟ مىفرمايد: العقل
ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان
عقل آن است كه انسان را به عبادت خداوند و بندگى او رهبرى كند و
سعادت هميشگى را به انسان بدهد.
سائل پرسيد پس آنچه كه در معاويه بود چه بود؟ جواب فرمود: تلك
النكرى و الشيطنة: آن نكرى و شيطنت است. نكرى و شيطنت با عقل دو تا است.
مقصود امام عليه السلام از نكرى و شيطنت همان نيرنگ بازىها و
نقشهكشيهاى منافقانه است و از عقل همان نيروئى كه انسان را به معنويت و انسانيت
رهنمون مىگردد.
مثلهم كمثل الذى استوقد نارا
مثلهم كمثل الذى استوقد نارا فلما اضاعت ما حوله ذهب الله بنورهم و
تركهم فى ظلمات لايبصرون(17) صم بكم عمى فهم لايرجعون(18) او كصيب من السماء فيه
ظلمات و رعد و برق يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت و الله محيط
بالكافرين(19) يكاد البرق يخطف ابصارهم كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم
قاموا و لو شاء الله لذهب بسمعهم و ابصارهم ان الله على كل شى قدير(20)
آنها (منافقات) همانند كسى هستند كه آتشى افروخته (تا در بيابان
تاريك راه خود را پيدا كند) ولى هنگاميكه آتش اطراف خود را روشن ساختخداوند (طوفان
مىفرستد و) آن را خاموش مىكند، و در تاريكى وحشناكى كه چشم كار نمىكند آنها را
رها مىسازد (17) آنها كر، گنگ و كورند; بنابراين از راه خطا باز نمىگردند(18) يا
همچون بارانى كه در شب تاريك توام با رعد برق و صاعقه (برسر رهگذرانى) ببارد، آنها
از ترس مرگ انگشت در گوش خود مىگذارند تا صداى صاعقه را نشنوند و خداوند به كافران
احاطه دارد (و در قبضه قدرت او هستند(19)
روشنائى خيره كننده برق نزديك چشم آنها را بربايد. هر لحظهاى كه
برق جستن مىكند و (صفحه بيابان را) براى آنها روشن مىسازد (چند قدمى) در پرتو آن
مىروند و هنگامى كه خاموش مىشود توقف مىكنند و اگر خدا بخواهد گوش و چشم آنها را
از بين مىبرد، خداوند بر هر چيز توانا است.(20)
بعد از اينكه قرآن مجيد كيدها و خدعههاى منافقين را يك سلسله
كارهاى بىاثر و نقشههاى شكستخورده خواند، و به تعبيرى فرمود: اينها بجاى آنكه
«مردم فريبى» باشد و «خود فريبى» است. اينك براى اين نوع مكرها و زرنگيها دو مثل
مىزند كه ما به نكتهاى بسيار بزرگ در «فلسفه تاريخ» از نظر قرآن مىرسيم و
مىتوان گفت كه يكى از اصول مهم تفكر قرآنى و جهانبينى توحيدى اسلامى است. و ما از
آنجا كه لازم مىدانيم كه در اين آيات مشروحتر بحث كنيم.
حق و باطل
درباره جهان بطور كلى، و نيز درباره انسان و جامعه بشريت از اغاز
پيدايش تا آيندهاى كه در پيش دارد از نظر خير و شر، خوبى و بدى، حق و باطل كه آيا
هستى جهان حق است و خير، يا پوچ است و باطل و شر؟ و يا آنكه مركب است نيمى حق است و
خير و نيم باطل است و شر؟ و نيز اينكه آيا آنچه كه بر زندگى انسان حاكم استخير
استيا شر، حق استيا باطل، و يا نيمى خير است و نيمى شر، و اگر بهر دو قائل شديم
اصلات از آن كدام است آيا اصالت با حق استيا با باطل؟ نظريات گوناگونى ارائه داده
شده است.
ما قبلا نظرياتى كه بوسيله فيلسوفان و متفكران و جامعهشناسان داده
شده است ذكر كرده و سپس به جهانبينى توحيدى قرآن خواهيم پرداخت.
شكى نيست كه تا اندازهاى زندگانى بشر يك زندگانى مخلوط استيعنى
چه در زندگى فردى بشر و جه در اجتماع هم خير وجود دارد و هم شر، هم عدل وجود دارد و
هم ظلم، هم صداقت و هم فريبكارى و نيرنگ، و بالاخره زندگى بشر دو صفحه دارد يك
صفحه نورانى است و يك صفحه ديگر ظلمانى.
و به قدرى اين اختلاط نور و ظلمت، عدل و ظلم، عميق است كه مىبينيم
قبلا از آنكه انسان در روى زمين آفريده شود در ملكوت اعلى وجود او مورد سخن بوده و
دو گونه نظر درباره او داده مىشود.
هنگاميكه خداى متعال به فرشتگان اعلام مىفرمايد: انى جاع فى الارض
خليفة، من مىخواهم جانشينى در روى زمين بيافرينم غريو از ملكوتيان بلند مىشود كه
خدايا! چه حكمتى است كه مىخواهى يك موجود فسادگر و خونريز بيافرينى؟ قالوا اتجعل
فيها من يفسد فيها و يفسك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك.
فرشتگان كه بشر را يك موجود شر محض مىدانستند و تنها به يك صفحه
از زندگى بشر مينگريستند و فقط او را موجودى خونريز مىديدند اگر نگويم اعتراض;
سؤال كردند كه خدايا در آفرينش چنين موجودى چه حكمتى است؟
و اين خود حسابى دارد كه انسان آنچنان موجودى است كه فرشتگان هم از
همه رازهاى وجود او سر در نمىآورند و تنها آفريدهگار و خالق او است كه به اسرار
وجود او آگاه است.
ولى خداوند اين نظريه را از فرشتگان نپذيرفت و آنان را تاييد
نفرمود بلكه گفت: انى اعلم ما لا تعليمون، شما در اين نظريه بدبينانه خودتان اشتباه
مىكنيد. من چيزهائى را مىدانم كه شما نمىدانيد. و سپس بلافاصله كه انسان را
آفريد با يك آزامايش و نمايش، بر فرشتگان ثابت نمود كه سخت در اشتباه بودهاند.
از اين كه بگذريم فيلسوفان بشر و متفكران نيز در اين باره همواره
گفتگو كرده و نظرياتى دادهاند.
اكثر فلاسفه مادى كه هميشه نظر بدبينانه به طبيعت داشته و دارند.
با توجه به اينكه به اصل آفرينش معتقد نيستند و انسان را معلول تصادفات ميدانند،
چنين مىگويند كه: اين موجود اصولا شر جزء ذاتش است و از اولى كه پا در روى زمين
گذارده شرارت كرده است و هم اكنون نيز موجودى شرور است. در آينده نيز چنين خواهد
بود اميدى به اين موجود از نظر سعادت نيست. اينان هرگونه طرح اصلاحى او ندارند. را
براى جامعه بشريت رد مىكنند و هيچگونه اميدى نسبت به اصلاح او ندارند. زيرا اساسا
اين موجودى را اصلاح پذير نمىدانند و به تمام آنچه كه بنام اصلاح عرضه شده، چه دين
و چه فلسفه بدبين هستند و مىگويند اينها همه صورت سازى بوده زيرا طراحان اين تزهاى
اصلاحى خود آنها هم بحكم آنكه بشر بودهاند مانند سايرين داراى غرائز مختلف بوده و
از غرائز بشرى جز شر، چيزى برنمىخيزد. و بدينوسيله هرگونه تز اصلاحى و اخلاقى و هر
پيشنهاد اجتماعى را بيهوده تلقى مىكنند.
وقتى از آنان سئوال شود كه پس به چه اميدى بايد زنده بود؟ مىگويند
اصلا نبايد زنده بود! اگر بشرى به كمال نهائى و مرحله عالى خود برسد بايستى خودكشى
كند! و اين است اوج ترقى يك انسان كه به اين مرحله برسد و درك كند كه چيزى جز شرارت
نيست و آينده او هم همين شرارت است هر چه بماند بر شرارت او افزوده مىگردد در چنين
حالتى به اصطلاح خودشان به بلوغ فكرى رسيده است و بايستى خودكشى كند.
در اين زمينه كتابهاى زيادى نوشته شده است و نمىخواهم معرفى كنم.
اجمالا در دنيا فيلسوفانى بودهاند كه سرانجام خودكشى مىكردهاند اينان همه مادى
بوده وبه فيلسوفان بدبين معروفند.
نويسندگانى هم در اروپا پيروان همين مكتب هستند و در اين رمينه
مقالات زيادى نوشتهاند.
اين زهر تلخ را در ايران بعضى از نويسندگان در عصر ما نيز در
نوشتههاى خودشان ريختند صاق هدايتيكى از آنها است و با وجوديكه هنوز جوان بود در
سال 1320 خود نيز تحت تاثير اين فكر قرار گرفت و خودكشى كرد. وى در نوشتههاى خود
افتخار مىكرد كه به اين مرحله از نبوغ فكرى رسيده است كه راهى جز خودكشى ندارد او
مىگفت ديگران نيز مىبايست از من پيروى كنند و خودكشى نمايند.
بالاتر اينكه اينگونه افراد مىگويند: بزرگترين خدمت به بشريت اين
است كه انسان اگر بتواند همه تخم بشر را از روى زمين بردارد يعنى با يك بمب مثلا به
حيات انسانها خاتمه دهد. و البته پيداست كه اين طرز تفكر چقدر ابلهانه و نادرست
است.
طرز تفكر ديگرى وجود دارد كه نيز ماديون سرزده است و گرچه
بدبينانهاى است ولى به اين شكل اظهار بدبينى نمىكنند و بشكل ديگرى توجيه
مىنمايند.
مىگويند: بشر هيچگونه گرايش فطرى ندارد بلكه تابع آن است كه چه
نقشى به او بدهند.
اينان كه براى تاريخ و جامعه ماهيت مادى قائلند مىگويند: آنچه كه
بر زندگى بشر حاكم مطلق است، روابط مادى اجتماعى روابط اقتصادى و روابط توليدى است.
اين رابطهها بهر شكل كه باشند زندگى بشر از نظر خوبى و بدى تابع آن است نه بايد به
زندگى بشر خوشبين بود و نه بدبين. گاهى روابط توليدى اجبارا بشر را خوب مىسازد و
گاهى اجبارا بد.
مىگويند: روزى بود كه زندگى بشر از آنجا كه سطح توليد و ابزار
توليد خيلى پايين بود و نمىدانستند آذوقه را بيش از مقدارى كه روزمره مصرف مىكنند
تهيه كنند زندگى آنان همانند زندگى حيوانات بود. مانند كبوترها كه صبحگاهان گرسنه
از آشيانه بيرون مىآيند و تا شب خود را سير مىكنند و به لانه برمىگردند و فردا
صبح همين كار تكرار مىشود بشر اولى نيز اين چنين مىزيست و آذوقه ذخيرهاى نداشت.
چيزى به نام ثروت وجود نداشت.
افراد جامعه بصورت اشتراكى زندگى مىكردند و احيانا آذوقه را هم
بصور مشترك تهيه مىنمودند. مثلا يكنفر به تنهائى نمىتوانستيك حيوان را شكار كند،
زيرا ابزار كافى نداشت و لذا عدهاى با يكديگر جمع مىشدند و حيوان بزرگى را شكار
مىكرند و گوشتهايش را ميان خودشان تقسيم مىنمودند.
در چنين شرايطى افراد بشر اجبارا برادر وار زندگى مىكردند زيرا
شرايط زندگى انچنين ايجاب مىكرد همانگونه كه گله مرغها برادروار زندگى مىكنند نه
جنگى بود و نه نزاعى و نه خونريزى.
كم كم كه بشر در طول تاريخ به تجربياتش افزوده شد و زراعت را كشف
كرد و نيز به دامدارى و استفاده كردن از شير حيوانان وزاد و ولد آنها پى برد،
توانست آذوقه را ذخيره كند. دانه گندمى را در زمين مىكاشت و بيست برابر مثلا توليد
مىكرد و روى اين حساب يكنفر قادربود كه به اندازه ده نفر توليد كند.
همينكه يكنفر توانست بيش از اندازه مصرف خود تهيه و توليد كندحساب
سابق درهم ريخت و وضع جديدى بوجود آمد. در حساب سابق هر كسى مجبور بود دستش كار كند
تا دهانش بجنبد و اگر دستش كار نمىكرد دهانش نمىتوانست بجنبد. ولى در وضع جديد كه
يك نفر مىتواند بيش از نياز خويش كار كند، افرادى كه زور بيشترى داشتند. ديگران را
به عنوان برده گرفتند كه او كار كند و آنها بخورند. و از اينجا مالكيت پديد آمد.
يعنى مالكيت زمين و نيز مالكيت انسان نسبت به انسان.
پس چون وضع توليد و ابزار توليد بهم خورد جامعه انسان نيز دگرگون
گشت و آن انسان دوره اشتراكى كه برادر وار زندگى مىكرد اكنون بصورت دو خصم مقابل
يكديگر درآمدند. آن نور و خير نخستين، غروب كرد و ظلمتسراسر زندگى بشر را فرا گرفت
و از آنروز در تاريخ بشريت ظلمت برنور و شر بر خير، و ظلم بر عدل و فريب و خدعه بر
صداقت، غلبه داشته است. آرى در اين بينها گاهى جرقهاى و برق بصورت استثنائى جهيدن
مىنموده است. و مثلا فيلسوفى يا رهبر نهضتى پيدا مىشده كه در فشار قدمى
برمىداشته است و يا نه نظر آنها كه به دين خيلى بد بين نبودهاند، پيغمبرى قيام
مىنموده است و چند صباحى عدل و خير در جامعه مطرح بوده ولى به حكم آنكه نظام حاكم
بر تاريخ نظام مالكيت و ثروت بوده، نمىتوانسته ادامه يابد. و همچون برقى كه در
ظلمات جهيدن كند پس از لحظهاى خاموش مىگشته است. و سپس همان طرح اصلاحى دو مرتبه
بصورت ابزارى در دست ارباب ثروت قرار مىگرفته و نقشى عليه مردم مظلوم و مقهور
مىيابته است. يعنى همان چيزى كه اول به عنوان يك قاتوق نان پيدا شده بود، همان
بصورت بلاى جان در مىآيد بالاخره هر مذهبى و هر فلسفهاى و هر تز اخلاقى كه از طرف
مصلحى پيدا شده به همين سرانجام دچار گشته است.
مىگويند: اين وضع همواره ادامه دارد; و هيچ چارهاى هم نيست مگر
آنكه روزى وضع زيربنا - كه همان روابط توليدى است - الزاما و خودبخود تغيير كند.
يعنى يعنى يك روز بشر بعلت نقص اين زير بنا اجبارا بصورت اشتراكى زندگى مىكرد
(دوران اوليه) بايستى روز ديگر هم اين زير بنا رشد مىكند و ابزار توليد تكامل
مىيابد اجبارا چه بخواهد و چه نخواهد اشتراكى زندگى كند. يعنى بحدى ميرسد كه جز به
شكل اشتراكى نمىتواند زيست نمايد و خواست بشر در اين قضيه دخالتى ندارد. زيرا رشد
ابزار توليد جبرا اشتراكيت را به وجود آورده است.
آنروز دو مرتبه نور و عدل و خيرو صفا و محبت و برادرى به جامعه
بشريت بازگشت مىنمايد كه از نظر آنها همان سوسياليزم نهائى و كمونيزم است.
پس اين نظريه مانند نظريه ماديين دسته اول نمىگويد كه اصولا طبيعت
بشر بر شرارت بوده و خواهد بود، بلكه مىگويد، بشر بكلى فاقد طبيعت است. و سخره و
ملعبه ابزار توليد خويش است، در اول ابزار توليد بشكلى بود كه مقتضى بود كه بشر
اجبارا نيك باشد و سپس ابزار توليد شكل ديگرى به خود گرفت، ثروت و مالكيت پديدار
گشت، بشر هم بد شد، تا اينكه مالكيت و ثروت هست راه چارهاى براى اصلاح نيست و اگر
بشر بگويد مىخواهم اصلاح كنم اشتباه مىكند و جز پندارى بيش نيست كه به اصطلاح آن
را «سوسياليزم تخيلى» مىنامند. براى اصلاح حقيقى بايد تا مرحليه الغاء مالكيت كه
نتيجه رشد ابزار توليد است صبر كرد. آن روز است كه مىتوان برابرى و عدالت و نور و
خير را در جامعه بشر مشاهده كرد.