ختم الله على قلوبهم . . .
هنگاميكه نامهاى را مىنويسند و پايان مىپذيرد، ذيل آن نامه را
مهر مىكنند به اين معنى كه ديگر نمىتوان به آن چيز اضافه نمود.
قرآن مىفرمايد: دل هر كس حكم نامهاى را دارد كه تدريجا سطورى در
آن نگاشته مىشود اعم از خوب يا بد.
ولى به حالتى مىرسد كه اين نامه ختم مىگردد. لاك و مهر مىشود، و
ديگر حتى يك كلمه هم نمىشود نوشت براى اينگونه افراد دعوت پيامبر هيچ اثرى ندارد و
قرآن به رسول الله مىفرمايد ديگر اينها را دعوت نكن. نه اينكه از اول دعوت آنها
بىثمر شمرده شده باشد، بلكه چون آنها انذار شدهاند، دعوت گشتهاند و حجت بر آ ها
تمام شده است. ولى آنها قبول نكردند و كفر ورزيدند و با اين كفر ورزيدن و
انكارنمودن دلهاى آنها به اين حالت در آمده است.
قرآن انسان را موجودى مىداند كه علد الدوام در تغيير و تحول است و
قلب انسان را كه قلب مىگويند، (لتقلبه) چون زير و زبر مىگردد. و البته ناگفته
پيداست كه مراد از قلب اين جسم گوشتنى صنوبرى شكل طرف چپ بدن نيست، بلكه منظور همان
روح و روان انسانى است كه هر لحظهاى حالت جديدى بخود مىگيرد. پيغمبر مىفرمايد:
(1)
دل انسان مانند يك پر است كه در بيابانى به درختى آويزان كرده
باشند، كه باد آن را دائما دگرگون مىكند. مثنوى اين حديث را به نظم در آورده است:
گفت پيغمبر كه دل همچون پرى است در بيابانى اسير صرصرى است باد پر
را هر طرف راند گزاف گر چپ و گر راست با صد اختلاف
انسان در دو لحظه به يك حالت نيست و بيش از هر چيز تحت تاثير اعمال
خويش است، يك عمل نورانى به او مىبخشد و عمل كثيف ظلمانى نور را از انسان مىگيرد
و او را تاريك مىكند. كار نيك به دل انسان نرمش مىدهد و او را آماده براى پذيرش
اندرزها و حق و حقيقت مىنمايد. و بر عكس اعمال خلاف فطرت انسانى، كافر ماجرائىها،
قساوت دل مىآورد و گاهى دل انسان آنچنان سياه مىشود كه قرآن تعبير مىكند، كارش
تمام شده و بر دل آنها مهر خورده است. به چشم خودش مىبيند ولى گوئى نديده است.
مثل اينكه پرده جلوى چشمش را گرفته است: و على ابصارهم غشاوه.
اينها آثار كفر است نه علل كفر و با اين بيان مسائل همگى حل
مىگردد.
و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤمنين(8)
يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون(9) فى قلوبهم مرض
فزادهم الله مرضا و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون(10) و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى
الارض قالوا انما نحن مصلحون(11) الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون(12) و اذا
قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا انؤمن كما آمن السفهاء الا انهم هم السفهاء و
لكن لايعلمون(13) و اذا لقو الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى لاشياطينهم
قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤن(14) الله يستهزى بهم و يمدهم فى طغيانهم
يعمهون(15) اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدى فما ربحت تجارتهم و ما كانوا
مهتدين(16)
در ميان مردم كسانى هستن كه مىگويند به خدا و روز رستاخيز ايمان
آوردهايم در حالى كه ايمان ندارند(8) مىخواهند خدا و مؤمنان را فريب بدهند(ولى)
جز خودشان را فريب نمىدهند و نمىفهمند(9) دردلهاى آنان يكنوع بيمارى است. خداوند
بر بيمارى آنها بيفزايد و عذاب دردناكى بخاطر دروغهائى كه مىگويند در انتظار آنها
است(10) و هنگامى كه به آنها گفته شود در جهان فساد نكنيد مىگويند، فقط اصلاح
كنندهايم(11) آگاه باشيد كه اينها همان مفسدانند ولى نمىفهمند(12) و هنگامى كه به
آنها گفته شود، همانند (ساير) مردم ايمان بياوريد مىگويند: آيا همچون سفيهان ايمان
بياوريم؟ بدانيد اينها همان سفيهانند ولى نمىدانند(13) و هنگامى كه افراد با ايمان
را ملاقات مىكنند مىگويند ما ايمان آوردهايم (ولى) هنگاميكه باشياطين خود خلوت
مىكنند مىگويند ما با شمائيم، (آنها را) مسخره مىكنيم(14) خداوند آنها را
استهزاء مىكند، و در طغيانشان نگه مىدارد تا سرگردان شوند(17) آنها كسانى هستند
كه هدايت را با گمراهى معاوضه كردهاند و (اين) تجارت براى آنها سودى نداده و هدايت
نيافتهاند(16)
و من الناس من يقول . . .
از آنجا كه خطر نفاق بيش از كفر است لذا در اينجا قرآن مجيد درباره
كفر بيش از دو آيه بحث نكرده ولى درباره نفاق چندين آيه بحث مىكند. و اصولا شايد
در 13 سوره قرآن به شكلهاى مختلف بحث از منافقين مطرح شده و سوره 63 كه بنام سوره
منافقين اختصاص به آنها داده شده است.
نفاق چيست؟
نفاق يعنى دو چهرگى; اين كه انسان جورى باشد و طور ديگرى ارائه
دهد.
اين خصلت گرچه يك خصلت نبايستى و مذموم است ولى در عين حال ناشى از
كمال انسان است. يعنى از آنجا كه انسان در ميان حيوانات موجود تكامل يافتهتر است،
لذا قدرت بر تصنع و ظاهرسازى دارد، حيوانات ديگر معمولا و اكثرا قدرت نفاق ندارند.
تنها بعضى از حيوانات كه از نظر هوش اندكى كاملترند گاهى تا حدودى توانائى تصنع
دارند.
مثلا هيچگاه مرغ و يا چهارپايانى از قبيل اسب و يا الاغ نمىتوانند
چنين كارى كنند، ولى گربه در يك حدى مىتواند و لذا در هنگام شكار موش و يا گنجشك
از اين قدرت استفاده كرده و با مخفى نمودن خود طعمه خويش را بدست مىآورد. روباه
نيز چنين است و لذا ضرب كارانه به مقاصد خويش دست مييابد.
ولى هيچ حيوانى مانند انسان قدرت تصنع ندارد و براى اين كار
تعبيرات ادبى گوناگونى بكار مىبرد. دو دوزه بازى، جوفروشى و گندم نمائى جملاتى است
كه همين معنا را مىرساند و يا اينكه مىگويند فلان كس، با گرگ دنبه مىخورد و با
چوپان گريه مىكند!
اينكه گفتم نفاق ناشى از تكامل انسان است دليلش ين است كه هرچه
انسان بدوىتر است نفاقش كمتر است. كودك در كودكى نفاق ندارد و لذا در مجلسى كه
نشسته است هر غذائى كه به او پيشنهاد مىكنند در صورتيكه تمايل داشته باشد مصرف
مىكند و حتى اگر رغبت داشته باشد قبل از تعارف ديگران با گريه كردن اظهار تمايل
مىنمايد. ولى آدم بزرگ در يك مجلس كه قرار مىگيرد با وجوديكه تمايل شديد به
غذاهاى موجود دارد ولى وقتى به او تعارف مىشود مىگويد ميل ندارم. اين دروغ را بچه
نمىگويد.
انسان هرچه از نظر تمدن پيش مىرود قدرت نفاق بيشترى مىيابد. بشر
هزار سال قبل يكصدم نفاق بشر امروز را نداشت.
آيا توجه داريد كه بسيارى از الفاظى كه امروز رائج است الفاظ
منافقانه است؟! مثلا كلمه «استعمار» كه در اصل لغت بسيارى كلمه خوبى است، چنانكه
قرآن هم آنرا به صورت معناى اصلى استعمال فرموده است: هو الذى انشاء كم من الارض و
استعمركم فيها فاستغفروه (هود 61)
خدا همان كسى استكه شما را از زمين بوجود آورد و شما را در زمين
استعمار كرد.
استعمار از باب استفعال است و از ماده عمران گرفته شده است. يعنى
از شما طلب كرده عمران زمين را. شما را خلق كرده در روى زمين، و مكلف كرده است كه
زمين را عمران و آباد كنيد. پس استعمار يعنى بدنبال آبادى رفتن.
كشورهاى استعمارگر هر جا كه مىرفتند نمىگفتند ما آمدهايم منافع
شما را بچاپيم و منابع زير زمينى شما را ببريم. بلكه مىگفتند ما آمدهايم سرزمين
شما را آباد سازيم و به ظاهر هم همين كارها را هم مىكردند مثلا يكى دو تا جاده هم
مىكشيدند. ولى هزار برابر آنچه كه براى مردم كار مىكردند از منافع آنها مىبردند.
و بدين وسيله مردم آن كشورها را بنده خويش مىساختند پس استعمار يك لغت منافقانه
است، يعنى در عين اين كه معنى درستى دارد ولى به صورت واقعى بكار نمىرود.
مبلغين مسيحى كه در اصطلاح آنان را مبشرين مىگويند پيشقراولان
استعمار بودند يعنى هميشه پاى استعمار را آنها به كشورهاى استعمارزده باز مىكردند
يعنى اول بصورت يك نفر مبلغ مذهب وارد اين كشورها شده و آنان را به اوصاف عيساى
مسيح و مادرش مريم عذرا، سرگرم مىساختند ولى پس از مدتى مردم مىديدند كه در زير
اين سرپوشهاى مذهبى تمام سرمايههاى مادى آنان رفته است.
يكى از افريقائيها گفته است روزى كه اروپائيها به كشورهاى ما آمدند
ما زمين داشتيم و آنها انجيل بدست داشتند ولى پس از گذشتن 40 - 50 سال ديديم انجيل
دردست ما مانده است و زمينها در دست آنان است!! اين است معناى نفاق!و البته اين كه
قرآن راجع به منافقين زياد سخن مىگويد، در حقيقت هشدارى است به مسلمانان كه همواره
بايستى مواظب منافقين باشند و فريب آنها را نخورند زيرا منافق اختصاص به صدر اسلام
ندارد، در هر زمانى كنافق وجود دارد كه در ميان صفوف مسلمانان رخنه مىكنند و تظاهر
به اسلام مىنمايند و از شتخنجر مىزنند.
اصطلاح ستون پنجم را شايد شنيده باشيد، گويا در جنگ بينالملى اول
يكى از ارتشها چهار ستون علنى داشت كه با اسلحه گرم به دشمن حمله مىكرد. ولى گروهى
را نيز قبلا بداخل ارتش مخالف فرستاده بودند كه آنان را اغفال مىكردند و چنانكه
مىگويند پيش از چهار ستون علنى، اين ستون مخفيانه كار مىكرد. نام آنها را ستون
پنجم گذاشتهاند. كه در داخل صفوف تظاهر به محبت مىكنند ولى در باطن به نفع گروه
خودشان دركارند.
قرآن مىگويد:
هميشه خطر ستون پنجم حامعه مسلمانان را تهديد مىكند، كسانيكه
مىگويند: آمنا بالله و باليوم الاخر و ماهم بمؤمنين. ما ايمان به خداوند و به روز
قيامت آوردهايم ولى دروغ مىگويند.
يخادعون الله . . .
اگر مىفرمود يخدعون الله يعنى خوا را فريب مىدهند! ولى خدا را
نمىتوان فريب داد و محال است. و لذا مىفرمايد: يخادعون الله با خدا مخادعه
مىكنند. مخادعه كه از باب مفاعله استيكى از معانيش اين است كه آنان در صدد خدعه
با خداوند بر مىآيند; يعنى در مقام آن هستند كه بر خدا نيرنگ زنند.
و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون
آدمى همينكه بخواهد خدا را گول بزند، خودش را گول زده است. چرا؟
هيچگاه حقيقت و واقعيت را نمىشود فريب داد و هر كس كه به فكر فريب
دادن حقايق بيفتد در واقع خودش را فريب داده است! طبيب را مىشود فريب داد ولى طب
را نمىشود فريب داد. مثلا انسان مىتواند به طبيب دروغ بگويد و بدين وسيله او را
گول بزند فرض كنيد وقتى از او سؤال مىكند آيا داروئى را كه داده بودم مصرف كردى يا
خير؟ درجواب بگويد آرى، و حال اين كه مصرف نكرده باشد و بالاخره دستورات طبيب را
بكلى عمل نكند ولى بگويد عمل كردم. در اينجا طبيب گول خورده است. زيرا طبيب طبق
اظهارات او نسخه مىدهد و به اين ترتيب شخص مريض منافق دروغگو روز به روز بر مرضش
افزوده مىشود و هستى او را بباد مىدهد.
در اينجا نيز، مسلمانان را مىتوان گول زد و با آنها از در نيرنگ
وارد شد ولى هيچگاه بر خداوند كه عين حق و حقيقت است نمىتوان نيرنگ زد و در
حقيقتخودشان را گول زدهاند.
در جمله يخادعون الله ممكن است احتمال ديگرى نيز بدهيم و آن اينكه
منافقان هيچگاه به فكر فريب دادن خداوند نبودهاند. زيرا اگر آنان به خدا معتقد
نبودند كه به اين فكر هم نمىافتادند، و اگر معتقد هم بودند باز هيچگاه شخص معتقد
به خداوند فكر نمىكند كه بتوان خدا را فريب داد. پس بايستى اين جمله را از مواردى
بدانيم كه خداوند كارى را كه مربوط به اهل حق است به خودش نسبت مىدهد و نظائر آن
در قرآن مجيد بسيار است.
در سوره الفتح آيه 10 مىفرمايد:
ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله. آنانكه با تو بيعت كردند با
خدا بيعت نمودهاند.
در اينجا مقصود اين باشد كه آنانكه در مقام قرب اهل ايمان
برمىآيند، در حقيقتخويشتن را فريب دادهاند. زيرا آنان كه در مسير حقند، برصراط
مستقيم قرار گرفته و نهايتحركتشان الله است. آنان خود را تسليم حقيقت نمودهاند و
همين روح تسليمشان است كه آنان را رستگار مىنمايد گرچه افرادى بصورت ظاهر زرنگ و
در زندگى راهياب نباشند. ولى آنانكه خود را زرنگ مىدانند و همواره مىخواهند با
فريب دادن و گول زدن پيش ببرند، مىپندارند كه در اين مورد نيز مىتوانند با گول
زدن اهل حق به مراد خويش نائل آيند.
ولى از آنجا كه حق و حقيقت هيچگاه فريب نمىخورد گرچه اهل حق گول
بخورند اينگونه افراد نقشههاى فريبكارانهاى كه مىكشند به ضرر خودشان تمام
مىشود.
فى قلوبهم مرض . . .
خداوند در اين جمله ريشه مطالب را بيان مىفرمايد، ريشه مطلب بيمار
دلى است. آنها دچار بيماريهاى روحى و روانى هستند. بيماريهاى دل را قرآن در موارد
مختلف گاه و بيگاه به بعضى از آنها اشاهر فرموده است. يمارى استكبار، بيمارى تعصب
نيبت به عقائد كهنه، بيمارى پيروى از نياكان، بيمارى پيروى از كبرا و بزرگان
نمونههائى از بيماريهاى روح است كه نمىگذارد انسان زير بار حقيقت برود همانطور كه
فسق و فجور و آلودگيها، يك نوع ناآمادگى در انسان ايجاد مىكند.
اينهابيمارانى هستند كه على الدوام خداوند بر بيماريهاى آنها
مىافزايد زيرا همان قانونى كه در جسم انسان هست در روح انسان نيز وجود دارد. اگر
كسى بيمارى تن داشته باشد و به طبيب مراجعه كند ولى با طبيب لج نموده و سفارشات او
را زير پا نهد و با او منافقانه رفتار نمايد، اثرش قهرا ازدياد بيمارى است.
خداوند اين عالم را مستعد پرورش هر نوع كشتى قرار داده است بستگى
دارد به اينكه انسان چه نوع بذرى بپاشد گندم از گندم ميرويد جو از جو، حنظل
نتيجهاش حنظل و خرما، خرما و چنان كه قرآن مىفرمايد:
كلا نمد هولاء و هولاء (اسراء 20)
خداوند كارش امداد كردن است و بناى عالم بر آن است هر كس در مسير
خودش تكامل يابد، چه آنهائى كه نيكوكارند و چه آنانكه بد كردارند.
(البته با يك تفاوت كه در جاى خود بحثخواهيم كرد.) (2)
و اذا قيل لهم لا تفسدوا . . .
قبلا قرآن مجيد درباره منافقين گفت كه آنها خودشان را فريب داده و
خويشتن را گول مىزنند. از اين آيه مسئله خود فريبى منافقين بخوبى آشكار مىگردد.
مىگويند آدمهاى دروغگو; از بس به ديگران دروغ مىگويند كم كم
خودشان دروغهاى خودشان را بصورت راست و حقيقت بر ايشان جلوه مىكند و گويا يادشان
مىرود كه اين دروغها و شايعه را خودشان ساختهاند.
چنانكه مىگويند:
ابلهى كه بچهها آزارش مىدادند براى اينكه آنها را از دور خودش
دور كند گفت: آن سر شهر آش خير مىكنندد. بچهها باور كردند و از دور او پراكنده
شدند و همگى به آن طرف كه او اشاره كرده بود دويدند. همينكه او ديد همه دارند
مىروند خودش هم براه افتاد و با خود گفتشايد راست باشد!!
قرآن مىگويد اين گروه ستون پنجم كه كارشان در ظاهر بدوستى با
مسلمانان و در باطن تباهكارى و افساد و اخلال در جمعيت مسلمين و هدفهاى مقدس
اسلامى بود، هنگامى كه بعضى از دوستانشان به آنان مىگفتند اينقدر فساد نكنيد در
جواب مىگفتند انما نحن مصلحون، نخير ما مصلح هستيم! ما مفسد نيستيم.
الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون
اصلا مفسد اينانند يعنى مفسدى جز اينان وجود ندارد ولى خودشان
ناآگاهند و خيال مىكنند كه مصلحند. گويا خودشان هم واقعا باورشان آمده است.
توجه دارديد كه چگونه جمله قرآن; انحصار را مىرساند. يك وقت
مىگوئيم زيد عالم است ولى يك وقت گفته مىشود عالم زيد است. جمله دوم يعنى: اگر
عالمى در جهان هست، زيد است و باقى ديگر در قبال او عالم شمرده نمىشوند. تعبير
قرآن در اينجا اين چنين است، كه اصلا مفسد اينها هستند، يعنى مفسدهاى ديگر در مقابل
آنها مفسد محسوب نمىگردند، زيرا افساد و تباهكارى در وجود آنها تجسم يافته است.
ولى خودشان نمىدانند.
و اذا قيل لهم آمنوا . . .
هر گاه به آنها در خلوت گفته مىشود كه اين منافق بازى را دور
بريزيد و شما هم مانند ديگر مردم ايمان بياوريد در جواب مىگويند: ايمان آوردن و
مذهبى بودن كار مردم بىشعور و بىعقل است. آيا ما كه روشنفكر! اجتماع هستيم مانند
آن مردم سفيه ايمان بياوريم؟! هرگز!
الا انهم هم السفهاء و لكن لا يعلمون
قرآن با كلمه «الا» مسلمانان را آگاه مىسازد (چنانكه در آيه قبل
نيز فرمود: الا انهم هم المفسدون) مىفرمايد:
آگاه باشيد كه سفيه آنانند و چنان در تاريكى فكر فرورفتهاند كه
خودشان هم نمىدانند.
ما دو جور جهل داريم: جهل بسيط و جهل مركب. جهل بسيط آن است كه
انسان چيزى را نمىداند ولى خودش هم مىداند كه نمىداند. اين گونه جهل زود برطرف
مىشود، زيرا وقتى اسنان چيزى را نداند، و بداند كه نمىداند در مقام دانائى آن
برمىآيد و يا لااقل به حرف ديگران گوش مىدهد كه اگر حقيقت است بپذيرد و بالاخره
اين جهل خيلى خطر ندارد.ولى جهل مركب آن است كه انسان نمىداند، ولى نمىداند كه
نمىداند، اين گونه جهل، علاج ناپذير است، چون غرور نمىگذارد جهلبرطرف شود. جنانكه
اغلب مدعيان روشنفكرى اينچنيناند. و بدليل انيكه هيچ نمىفهمند اين ادعا را دارند!
بوعلى سينا در كتاب اشارات جملهاى دارد و بطوريكه يادم مىآيد مىگويد:
اياك و فطانة بتراء
بعرس از زرنگى ابتر، يعنى از زرنگى ناقص و نيمه زرنگى منظور اين
است كه انسان خوب استيا ساده باشد و يا عاقل و فهميده كامل.
آدمها ساده خودشان هم معمولا مىفهمند كه ساده هستند ولى افراد نيم
زرنگ كه در بعضى موارد زرنگ هستند خيال مىكنند خيلى زرنگاند و همواره كارهاى خود
را خردمندانه مىدانند. اينگونه افراد احمقترين مردم و گرفتارترين آنها هستند.
غزالى جمله ديگرى دارد كه مىگويد: همه چيز وجود ناقصش از عدم محض
بهتر است جز علم و دانش!يعنى مثلا سلامتى و يا مال و ثروت اگر انسان هر مقدارى
داشته باشد از آنكه هيچ نداشته باشد بهتر است ولى علم و دانش اينگونه نيست; انسان
كم سواد; از بيسواد بدتر است چون خيال مىكند خيلى باسواد است و هيچگاه دنبال تكميل
آن نمىروند.
اينبيت گويا از سنائى است كه مىگويد:
رنجش هر كسى زيك چيز است رنجش من زنيم ديوانه است
اين شاعر مىگويد: عقل هم نظير علم است. يا انسان بايد ديوانه كامل
باشد و يا عاقل كامل. نيمه عاقل و نيمه ديوانه از ديوانه كامل ضررش بيشتر است.
افراد نيرنگباز و خدعه كار در جامعه معمولا همين انسانهاى «نيمه»
هستند، يعنى آنها كه نيمه زرنگى دارند و تمام زندگى ندارند.
زيرا زرنگهاى كامل اگر به هيچ چيز اعتقاد نداشته باشند. اين مقدار
مىفهمند كه سعادت و موفقيت در صداقت و راستى است. ولى افراد نيمه زرنگ، كه من در
عمر خودم با بسيارى از آنان برخورد داشتهام، موقعيتخود را در اين ميدانند كه با
هيچكس به صداقت رفتار نكنند، اينها در عمر خود حتى يك دوست پيدا نمىكنند و هيچ كس
به حرفهاى آنان اعتماد نمىكند زيرا با هر كس كه حرف مىزنند همه مىدانند كه از
روى زرنگى سخن مىگويد.
قرآن اين منافقها را جاهل مركب مىداند و مىگويد اينها نمىدانند
و خيال مىكنند كه مىدانند. شعور ندارند و مىپندارند كه باشعورند.