و مما رزقناهم ينفقون
انفاق چيست؟ معنى اينكه انفاق مىكنند البته اين نيست كه خودشان را
تهى دست و بىچيز مىكنند (چنانكه بعضى گمان كردهاند) بلكه يعنى انباشته شدهها را
مصرف مىكنند و ممكن است كه انفاق به معناى ازاله باشد يعنى از اله نفق و فقر آنان
فقرها و مستمنديها را از بين مىبرند.
انفاق رابطه انسان را با جامعهاش مستقر مىسازد. چنانكه اصل اول
يعنى ايمان به غيب مربوط به جهان بينى انسان و اصل دوم اقامه نماز مربوط به رابطه
دائمى انسان با غيب بود.
آيا انفاق اختصاص به مال دارد؟
در اين آيه مىفرمايد: از آنچه كه روزى آنها نمودهايم انفاق
مىكنند. روزى معناى عامى دارد و در خود قرآن اين كلمه به روزيهاى معنوى و مادى
اطلاق گشته است دانائيها و دانشها نيز جزء روزىهاى پروردگار است و بايستى آنان كه
از يك چنين رزقى برخوردارند، انفاق نموده و ديگران را نيز بهرهمند سازند.
فلسفه انفاق
ممكن است برخى گمان كنند كه انفاق تنها فلسفهاش پرشدن خلاءهاى
اجتماعى است، و لذا مىگويند اگر اين مسئله را حكومت و دولت بعهده بگيرد و با
سازمانهائى كه تشكيل مىدهد مشكلات فقر و مسكنت را حل نمايد ديگر نيازى نيست كه
بصورت انفاقهاى فردى انجام گيرد.
ولى اينچنين نيست، يعنى انفاق فلسفهاش تنها پرشدن خلاءها نمىباشد
بلكه رابطهاى با «ساختهشدن» دارد.
اينكه انسان چيزى داشته باشد و از خود جدا كند، و مظهر رحمانيت
پروردگار بشود، نقش بزرگى در ساختن انسان دارد. عطوفت كه از ماده عطف استيعنى
تمايل و توجه به ديگران، با ديگران يكى شدن و دل بجاى دل آنها نهادن خود هدف است و
هدفى اساسى و قابل اهميت اگر چنين مفهومى در جامعه نباشد. عينا مثل آن است كه در
محيط خانواده محبت و عطوفت مفقود گردد و بجايش مؤسسات تربيتى تشكيل شود.
راسل و پيروانش مىگويند: فلسفه زندگى خانوادگى مگر جز اين است كه
پدر و مادرها بچهها را بزرگ كنند و از حوادث محافظت نموده و در هنگام بيمارى
سرپرستى نمايند؟ اين نحو تربيت كودك در زندگانىهاى قديم بوده است. ولى اينك كه
جامعهها تكامل يافتهاند، بايستى اين وظايف از خانوادهها به مؤسسات بزرگ دولتى
منتقل گردد. كودك از زايشگاه يكسره به مهد كودك برود و در آنجا در كنار كنار كودكان
ديگر بزرگ شود و بدين ترتيب آن مؤسسات جاى پدر و مادر را بگيرند و آن حقوقى كه در
جوامع قديم ابوين بر عهده فرزندان داشتند و بالعكس وظائفى كه والدين نسبت به آنها
بايد انجام دهند، همگى بصورت روابط ملت و دولت تبديل مىگردد!!
ولى عيب بزگ اين قضيه، خارج شدن از مسير فطرت انسانى است! مادر و
پدر، با عاطفه پدر و مادرى آفريده شدهاند و فرزندان با عاطفه فرزندى، يعنى مادر
بدليل اينكه مادر است، روحش اين چنين است كه مىخواهد كودكش را در آغوش مهر خود
بپروراند و اين مطلب فطرى اوست، و حتى چنان ناخود آگاه اين اعمال انجام مىگيرد كه
خودش هم نمىداند چه مىكند.
و از طرفى ديگر همان بوسه مهربانانه مادر كه بصورت فرزندش مىزند و
آنگونه كه او را به سينه خودش مىچسباند در ضمن اين رفتار او را به مهر و محبت
پرورش مىدهد و به عبارت ديگر با گرمى محبت او را مىپزد. يعنى اين محبتها نقش شارژ
كردن او را دارد، كه زمانى كه بزگر مىشود بايستى محبتهائى كه به او در كودكى شارژ
شده است برق بدهد و با نگاه مهربانى بديگران بنگرد. و لذا است كودكانى كه از آغاز
تولد در پرورشگاه تربيتشدهاند و آغوش مادر و محبت پدر را نديدهاند گاهى اوقات
جانيان خطرناكى از آب درمىآيند.
انفاق نيز از اين قبيل است نبايد از يك جنبه آنرا ملاحظه كرد و گفت
فلسفهاش تنها سير كردن شكم گرسنگاه است و لذا مىشود آنرا از راه ديگر انجام داد.
بلكه فلسفه انفاق انسان سازى است زيرا كه انسانها در سايه گذشتهها، بخششها و
ايثارها، روحشان روح انسان مىگردد.
روى اين حساب كسى نمىتواند بگويد من شخص قانعى هستم و به بادامى
مىسازم و نمىخواهم چيزى داشته باشيم لذا شخص كاملى هستم. خير، شخصى كه مىتواند
داشته باشد بايستى بدست بياورد و با دهش مال، خود را تكميل كند. نداشتن و ندادن
كمال نيست. بدست آوردن و از خود جدا ساختن عامل سازندگى انسان است.
اين نكته از قرآن مجيد بخوبى بدست مىآيد، آنجا كه خطاب به رسول
الله مىفرمايد: خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم (توبه 104)
در اين آيه به همان فلسفه سازندگى صدقه اشاره مىنمايد نه به فلسفه
اجتماعيش يعنى سير كردن شكم مستمندان، زير مىفرمايد از اموال آنهاصدقه بگيرد كه به
اين وسيله آنها را پاكيزه مىكنى، آنها را رشد مىدهى درست مثل گياهى كه با وجين
كردن رشد بيشترى يابد، و اصولا هر موجود زندهاى اين چنين است كه گرفتن آفتها مساوى
با رشد بيشتر آن است.
و الذين يؤمنون . . .
يكى ديگر از صفات متقين ايمان به وحى است. ممكن است كسى آن را قبول
داشته باشد و در عين حال هم قبول نداشته باشد. يعنى آن را بعنوان يك كتاب بزگ از
كتابهاى جهان بشناسد و معتقد باشد كه در اين كتاب تعليمات نجات بخشى وجود دارد ولى
آن را يك كتاب وحى شده و فرود آمده از ناحيه خدا نداند.
چنانكه شايد بيشتر افرادى كه مسلمان نيستند، چنين اعتقادى دارند و
وقتى مىخواهند كتابهائى را براى تعليم و تربيت معرفى كنند، قرآن را نيز مىشمرند.
نويسنده كتاب «در آغوش خوشبختى» در فصلى كه كتاب خواندن را مطرح
مىكند و سپس كتابهاى بزرگ پرورشى را معرفى مىنمايد قرآن را نيز نام مىبرد.
شبلى شميل لبنانى عرب ماترياليست مادى، راجع به پيامبر اكرم و قرآن
مجيد اشعار جالبى دارد كه خطاب به رشيد رضاى مصرى صاحب المنار مىگويد:
انى و ان اك قد كفرت بدينه هل اكفرن بمحكم الايات
من اگر چه بدين او كفر مىورزم ولى چگونه مىتوانم آيات محكم قرآن
را منكر شو.؟!
ولى اينگونه قبول داشتن قرآن ايمان به قرآن نيست. بلكه ايمان به
قرآن آن است كه انسان معتقد باشد كه قرآن وحى است و از جانب الله فرود آمده است نزل
به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين (شعرا 194)
يعنى آن را كتابى بداند كه مجموعه پيامهائى است كه از عالم غيب به
عالم شهادت رسيده است.
بايد توجه داشت كه ايمان به غيب شامل وحى هم بود و ذكر مجدد آن
تفصيل بعد از اجمال است چون مسئله وحى به وضوح مسائليى مثل «خدا» نيست لذا مجددا
بيان شده است.
و بالاخرة هم يوقنون . . .
آنان به آخرت يقين مىورزند.
كلمه آخرة كه در فارسى بصورت «آخرت» نوشته مىشود مؤنث آخر است كه
در مقابل كلمه اول بكار مىرود كه مؤنث آن اولى است.
آنكه قرآن آخرة را به صورت مؤنث آورده بجهت آن است كه معمولا در
موارد ديگر صفت براى كلمه ديگرى مثل كلمه دار و يا حيات آورده مىشده است و چون
موصوف مؤنث بوده صفت به تبع موصوف مؤنث استعمال مىگردد.
آخرة گاهى در مقابل دينا قرار مىگيرد و گاهى در مقابل اولى. كلمه
دنيا، ممكن است از ماده دنو باشد به معناى قرب و نزديكى، و ممكن است از ماده دنى به
معناى پس باشد. اگر از دنو باشد يعنى اين زندگى كنونى كه نزديكتر است بما و قهرا
معناى آخرت يعنى زندگى دورتر ما. و اگر از ماده «دنى» باشد يعنى اين زندگى كه نسبت
به آن ديگرى، در سطح پائينتر است و آخرت يعنى آن كه در سطح بالاتر قرار دارد.
ولى در سوره و الظحى; آخرت در مقابل الاولى قرار گرفته است. در
آنجا خداوند در مقام تسلى خاطر رسول الله(ص) مىفرمايد: از انقطاع وحى خاطرت آزرده
نگردد خدايت با تو وداع ننموده و لسوف يعطيك ربك فترضى پروردگار آرزوهايى كه نسبت
به هدايت مردم دارى، برآورده خواهد كرد تا خشنود گردى، و للآخرة خير لك من الاولى
يعنى آخر كار تو از اول كار تو بهتر استيعنى هرچه رو به پيش روى به كمال والاترى
خواهى رسيد.
در هر حال اينجا كه مىفرمايد و بالاخرة هم يوقنون يعنى آنها كه به
هدايت قرآن مهتدى هستند، يقين دارند كه يك زندگى ديگرى وراء اين زندگى وجود دارد كه
همان جهان پاداش و كيفر است.
اعتقاد به آخرت مساوى با اعتقاد به جاودانگى است. چون فرق دنيا و
آخرت يكى همين است كه دنيا پايان پذير است و آخرت پايانناپذير و جاودانه. چه انسان
اهل سعادت باشد و چه اهل شقاوت. البته بعضى از اهل شقاوت يك شقاوت موقت دارند و بعد
در سعادت جاودانه بسر مىبرند و بعضى هم شقاوت جاودانه دارند و اين است معناى خلود
كه مكرر به تعبيرات گوناگونى در قرآن آمده است.
اعتقاد به جاودانگى از امتيازات مكتبهاى الهى است و چنين
انديشهايست كه مىتواند جهان را توجيه كند. زيرا لازمه مكتبهاى مادى كه به
جاودانگى معتقد نيستند و انسان را همچون حبابى مى دانند كه پس از تركيدن هيچ و فانى
مىگردد پوچى گرائى و بدبينى به هستى است.
اين مطلب كه ثمره طرز تفكر آنان است، سخت آنها را ناراحت كرده و
لذا بعضى از ماترياليستها اخيرا نيرنگى بكار بردهاند كه بتوانند مكتب خود را از
پوچى نجات دهند.
مىگويند: درست است كه فرد فانى مىشود ولى از آنجا كه جامعه در
مسير تكامل است اين فرد راهش ادامه مىيابد. اگر من و تو كشته شويم از آنجا كه راه
ما جاويد است ما جاويد هستيم!!
اين گونه توجيهات واضح است كه دست و پائى است كه آنها براى دفاع از
فلسفه خودشان مىكنند ولى آنچه كه مايه تاسف است اين است كه عدهاى مىخواهند
مفاهيم قرآن را با همين حرفها تطبيق كنند چنانكه مىگويند:بالاخرة هم يوقنون يعنى
به نظام برتر و به نظام تكاملى جهان ايمان دارند!! يعنى فرد جاودانه نيست نوع
جاودان است.
ولى بايد به آنها گفت اگر ما قائل به جاودانگى فرد نباشيم خواهيم
گفت نوع هم جاودان نيست. زيرا طبق محاسباتى كه دانشمندان فيزيك كردهاند از عمر
زمين ميليونها سال مىگذرد و روزى خواهد رسيد كه نه زمينى باقى خواهد ماند و نه
انسانى بر روى آن در اين صورت جاودانگى نوع چه معنا دارد؟!
اولئك على هدى من ربهم . . .
آنان بر هدايت پروردگارند. پروردگار كه مربى و پرورش دهنده عالم
است همه موجودات را بكمال خودشان هدايت مىكند. بعضى را با هدايت تكوينى و انسان را
با هدايت تشريعى يعنى بوسيله انبياء و فرستادگان خويش. ولى تنها اين گونه افراد
هستند كه بوسيله هدايت تشريعى حق به كمال رسيدهاند.
و اولئك هم المفلحون
تنها اين دسته رستگارانند و باقى هيچ گروهى رستگا نيستند. در اينجا
بخش ايمان در اين سوره پايان مىپذيرد و بخش كفر شروع مىشود.
ان الذين كفروا . . .
نخست لازم است كه ما دو لغت را توضيح دهيم و سپس در مفهوم آيه بحث
كنيم.
كلمه كفر ريشهاش «كفر» است به معناى «ستر» و پوشاندن. قرآن منكران
دين را كافر مىگويد بخاطر آن است كه آنان حقيقت برايشان روشن شده است ولى بجاى
آنكه تسليم شوند، روى حقيقت را پوشاندهاند.
انذار اين كلمه را معمولا به «بيم دادن» ترجمه مىكنند ولى كاملا
ر سا نيست. زيرا بيم دادن ترجمه تخويف است. مثلا مثلا اگر كسى در محلى عبور مىكند
شخصى ناگهان در جلوى پايش ترقهاى را به زمين بزند، او مىترسد. اين را تخويف
مىگويند ولى انذار نيست. انذار اعلام خطر استيعنى اگر آينده خطرناكى در پيش روى
كسى قرار داشته باشد اگرشما از حال به او خبر بدهيد و او را بترساند، اين نوع خاص
از ترساندن را انذار مىگويند. بنظر مىرسد كه واژه «هشدار» كه امروز در فارسى
معمول شده است با اين مفهوم نزديكتر است. پيامبران هشدار دهنده هستند.
حال ببينيم، اينكه قرآن مىفرمايد، آنان كه كافر شدهاند چه هشدار
بدهى و چه هشدار ندهى سودى ندارد يعنى چه؟ آيا مردم، بايد مؤمن باشند تا مورد دعوت
پيامبران قرار گيرند؟ اگر چنين است كه باصطلاح ما تحصيل حاصل است!
...پيامبر آمده است تا كافران را تبديل به مؤمن كند نه مؤمنان را
مؤمن سازد!
اين مطلب دستاوز عدهاى قرار گرفته كه مىگويند اصولا قرآن در
توجيه جامعه و تاريخ، جامعه را بشكل مادى توجيه مىكند يعنى مىگويند مردم دو
گروهند يك گروه استثمارشده و گروه ديگر استثمارگر استثمار شدهها هستند كه آمادگى
قبول دعوت دارند و اصولا پيامبر براى آنان مبعوث شده است و مخاطب او هم آنان هستند.
و گروه استثمارگر مورد دعوت رسول الله نيستند.
و حال اين كه اين سخن بسيار نامربوط است. زيرا خطابهاى قرآن عام
است و مخاطب رسول الله همه مردمند.
يا ايهاالناس انى رسول الله اليكم جميعا (اعراف 158)
ناس يعنى عموم مردم و اين اشتباه است كه مىگويند ناس يعنى توده
مردم!
پيامبر كه مبعوث شده است دعوتش سياه و سفيد استعمارگر و استعمار
شده غنى و فقير. همه و همه را شامل مىگردد. پس معناى اين آيه چيست؟
در اصطلاح قرآن، اگر نگوئيم در همه موارد در اكثر موارد، كلمه
«كافر» به هر غير مسلمانى گفته نشده است. بلكه قرآن كسانى را كافر مىگويد كه بعد
از آنكه پيامبر مبعوث شده و از آنها دعوت كرده و حقيقت براى آنها روشن گشته است
آنان در مقابل پيامبر ايستاده و انكار نمودهاند يعنى قبل از دعوت پيامبر هنوز مردم
نه مؤمند و نه كافر و نه منافق، بلكه الناس هستند.
و بعد از آمدن او و دعوت نمودن او مردم به سه گروه تقسيم مىگردند.
گروهى مؤمن مىگردند و گروهى انكار مىكنند و گروه ديگر به ظاهر تسليم مىگردند و
در باطن مخالفند.
در اين آيه شريفه مقصود از كفار نه آنانيست كه قبلا اسلام
نياوردهاند بلكه آنهائى كه تو دعوت كردى و پس از آگاهى و شناختحقيقت، با درك عقلى
و خرد خودشان مبارزه نموده و تو را انكار كردند و جحد و ابها و استيقنتها انفسهم
ظلما و علوا (نمل 14)
اصولا اگر انسان روحا تسليم حقيقت باشد، وقتى حقيقت بر او عرضه
گردد تسليم مىشود آنچه كه انسان را به هلاكت مىكشاند موضع گيرى در مقابل حقيقت
است.
چنانكه گروه زيادى اين چنيناند كه پيشاپيش در مقابل حقيقت
موضعگيرى مىكنند.
قرآن تابلوى اين گونه موضعگيريها را در يك آيه شريفه زيبا مجسم
فرموده است. آنجا كه مىفرمايد:
و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من
السماء (انفال 32)
آنگاه گفتند: خدايا اگر اين قرآن حق است از جانب تو پس سنگى از
آسمان بفرست و ما را از بين ببر كه طاقت تحملش را نداريم.
يعنى بجاى اينكه بگويند خدايا اگر حق است و از جانب توست توفيق
پذيرش آن را بما عطا كن مىگويند اگر حق است ما را نابود كن!!
اين است معناى موضع گيرى در مقابل حق! براى اين گونه افراد هشدا
دادن هيچگونه ارزشى ندارد و به اصطلاح فقهاء اينها مقصرند نه قاصر.
خلاصه اينكه; اينطور نيست كه هر كس كه مسلمان نباشد پس كافر است،
خير، بلكه چنانكه گفتيم در اصطلاح قرآن كفر يعنى انكار پوشانيدن. و كافر بر كسانى
اطلاق مىگردد كه در مقابل فرستادگان حق و آورندگان دين خدا جبهه گرفتهاند و
عكسالعمل مخالف نشان دادهاند و موضع منفى دارند.
البته ممكن استسؤال شود كه كسانيكه اصولا اسلام و يا دين ديگرى بر
آنها عرضه نشده است و طبعا نه مخالفتى نشان دادهاند و نه موافقتى پس آنها چه نام
دارند؟
جواب اين استكه; بدون شك آنان مؤمن نيستند و احكام خاص مؤمن بر
آنها مترتب نيست ولى در عين حال آياتى از قبيل آيه مورد بحث نيز شامل آنها
نمىگردد. بلكه اين دعوت انبياء است كه سه گروه (مؤمن - كافر - منافق) را بوجود
مىآورد.
كفر مقدس
ضمنا اين نكته را نيز متذكر مىگرديم كه از آنجا كه ريشه اصلى لغت
كفر همان پوشاندن و مخالفت كردن و جبهه گرفتن است لذا گاهى اوقات در قرآن چهره مقدس
به خود مىگيرد يعنى در مورد جبهه گيرى در مقابل باطل بكار مىرود. كه از همه
روشنتر در آيات الكرسى است:
لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى. فمن يكفر بالطاغوت و
يؤمن بالله...
اجبارى در دين نيست - رشد و هدايت از گمراهى آشكار شده است. هركس
كه كافر به طاغوت گردد و به خدا ايمان آورد آنكس بدستگيره محكم متمسك گرديده است...
يعنى هر مؤمنى بايد كافر نيز باشد يعنى بحق كه ايمان دارد بايستى
در مقابل باطل موضع بگيرد. و آن را انكار كند و اين است همان كفر مقدس!
شيعه معتقد است كه فروع دين ده تا است و نهم و دهم را تولى و تبرى
مىشمارند و معنى آن اين است كه هر كس بايد بولايت على ابن ابيطالب(ع) معتقد باشد،
ولى همينقدر كافى نيست، بلكه درهمان حال بايستى يك حالت منفى نيز داشته باشد يعنى
آنجه را كه ضد على و راه او است نفى و انكار كند. در اينجا هم تنها ايمان به الله
كافى نيست بلكه بايستى نفى طاغوت در كنار آن قرار بگيرد.