بخش هفتم جرعهاى از چشمهسار عرفان و ادب
متون برگزيده
دعاى امام رضا(ع)
بار خدايا! ولىّ و جانشين خود و حجت بر آفريدگانت را پشتيبان باش. خداوندا!
به وسيله او شكافها را برطرف ساز و گسيختگىها را به هم پيوسته كن، ستمها و
نابرابرىها را با او بميران و عدل و داد را آشكار ساز، زمين را با درازاى
ماندگارىاش بياراى، او را با نصرت خويش حمايت كن و بابيم (و هراسى كه در دل
دشمنان مىافكنى) پيروز ساز، هر كس او را يارىمىكند پيروز گردان و هركس از
يارى او دريغ مىكند به حال خود واگذار. هركس كه طرح دشمنى با او در افكند هلاك
ساز و هركس را كه از در نيرنگ با او در آيد، نابود كن. سردمداران كفر و
تكيهگاهها و استوانههاى آن را به وسيله او به هلاكت رسان و گمراه كنندگان،
بدعتگذاران، محوكنندگان نعمت و تقويتكنندگان باطل را در هم شكن. همه
گردنكشان را به دست او خوار ساز و همه كافران و بىدينان را در هر جاى زمين كه
هستند در مشرقها و مغربها، در خشكىها و درياها، در جلگهها و كوهستانها
برانداز؛ تا آنجا كه از آنها كسى باقى نماند و اثرى برجاىنماند.(1)
دعاى امام صادق(ع)
بارخدايا! آن جمال دلارا و آن روشن جبين ستوده را به من بنما. ديدگانم را
با سرمه يك نظر به سوى او بيارا. در گشايش او شتاب كن و درآمدنش را آسان گردان.
راه و روش او را وسعت بخش و مرا به طريق او هدايت نما. فرمانش را نافذ و پشت او
را استوار دار. به دست او سرزمينهايت را آباد گردان و بندگانت را زندهساز. كه
خود فرمودى و سخنان تو نيز حق است كه به سبب آن چه مردم انجام دادهاند، فساد و
تباهى خشكىها و درياها را در برگرفته است. پس اى خدا! ولى خود و فرزند پيامبرت
را، همو كه همنام فرستاده توست آشكار ساز! تا هرآن چه از باطل كه بدان دست
يابد نابود كند و حق را چنانكه بايد برپا دارد و عملى سازد. خداوندا! او را
پناهگاه بندگان ستمديدهات و ياور كسانى كه جز تو ياورى ندارند قرار ده. آن چه
از احكام كتابت تعطيل شده به دست او تجديد كن و او را پشتيبان نشانههاى دينت و
سنت پيامبرت - كه درود و سلام خداوند بر او و خاندانش باد - قرار ده.(2)
انتظار
به هوش باشيد كه:
برگزيده آسمان از ميان تمامى مخلوقات مىآيد. گوش به فرمانش فرا دهيد و طاعتش
را گردن نهيد! گريزگاهى نيست، چه در التهاب اين نداى فراگير آسمانى خفتگان در
بستر بى خبرى از جاى بر مىخيزند. ايستادگان از سر غرور و نخوت برجاى ميخ كوب
شده و با بازوانى لرزان بر زمين مىغلتند! نشستگان از سرِ ناچارى در حيرتى تام،
از جاى بر مىخيزند و همگان در اضطرابى سخت مىمانند تا دريابند آنها را چه
رسيده است.
ديرى نمىپايد كه صدايى ديگر همه را به خود مىآورد. نغمهاى گوشنواز:
من آن بقيت خدايم، دليلى از سوى او و خليفهاى در ميان بندگان، آمدهام، آگاه
باشيد كه اين آمدن، شما را بهترين بشارت است. كاش نيك دريابيدش، انقلابى بزرگ
آسمان و زمين را در بر مىگيرد و حيرت آنى زمينيان را رها نمىسازد و آنان كه
شنيدن نغمه دل انگيزش را انتظار مىكشند. اى ياران برجسته و اى هم رازان و هم
رزمان من! اى همه كسانى كه خدايتان شما را براى يارى من برگزيده! اى ذخيرههاى
خداوندى! به سوى من آييد.(3)
بيا كه بى تو...
بيا كه بىتو نه سحر را لطافتى است و نه صبح را صداقتى؛ كه سحر به شبنم لطف
تو بيدار مىشود و صبح به سلام تو از جا بر مىخيزد.
بيا كه بىتو آينهها، زنگار غربت گرفتهاند و قطار آشنايىها، فرياد غريبى
مىكشد، هيچ كس حريم اطلسىها را پاس نمىدارد و بر داغ لالهها مرهم
نمىگذارد. بيا كه بىتو قنوت شاخهها، اجابتى جز غروب تلخ خزان ندارد.
بيا كه بىتو كدام دست مهر، سرشك غم از ديدگان يتيمان بر مىگيرد؟ و كجاست آغوش
مهربانى كه دلهاى زخمى را به ضيافت ابريشمى بخواند.
بيا كه بىتو آسمان دلم اسير تيرگى هاست و هرگز ستاره اميد در برج اقبال، رحل
خوش بختى نمىافكند.
اى آبِ آب، رودخانهها عطش ديدار تو را دارند و در بستر انتظار به سوى درياى
ظهور تو شتاباناند.
قامتى به استوارى كوه، دلى به بىكرانگى دريا، طراوتى به لطافت سبزينهها،
سينهاى به فراخى آسمانها و صميميتى به گرمى خورشيد بايد تا تو را خواند و
كاروان دلها را به منزلگاه اميد كشاند. اين همه را كه اندكى بيش نيست، از دل
شكستهترين منتظران تاريخ دريغ مدار، كه ظهور تو اجابت دعاى ماست.(4)
حرفهاى دل!
بايد بمانى كه او بيايد و دردهاى كهنه تو و تمام عالم را درمان كند و تو
چشم به راهش مىمانى با انتظارى توأم با اميد؛ مىگويند سوارى است از آفتاب، از
روشنى، با ردايى سبز و شمشيرى از عدل؛ مىگويند قامت سبزى دارد و خالى برگونه؛
مىگويند از راه سپيده مىآيد با بارانى از نور؛ مىگويند كعبه ميزبان قدوم پاك
او و تكيهگاه او خواهد شد، نمىدانم شايد روزى بيايد كه جز مشتى پر از اين
پرنده در قفس نباشد. اما در انتظارش مىمانم تا روزى كه درِ باغ خدا را باز كند
و عطر دلانگيز حضورش در سراسر عالم بپيچد و دنيا از نور جمالش روشن گردد. با
جانى آماده قربانى شدن، چشم به راهش مىمانم تا بيايد و بىقرارى هايم با يك
تبسم او آرام گيرند و نيم نگاهش آبى بر آتش درد فراق باشد. آن وقت با او بودن
چه خوش است و يك قطره از جام وصال او نوشيدن چه خوش گوارتر از تمامى آبهاى
عالم.
اى عزيز! ببخش بر من اگر با جانى نه پاك و دلى نه روشن و اعمالى نه مقبول،
مشتاق تواَم، اما باور كن كه در سر سودايى جز محبت تو نيست و خيالم از نقش و
نگار تو پر است.(5)
به ما نگفتند
گفتند تو كه بيايى خون به پا مىكنى، جوى خون به راه مىاندازى و از كشته
پشته مىسازى و ما را از ظهور تو ترساندند. همه، پيش از آن كه نگاهمهرگستر و
دستهاى عاطفه پرور تو را وصف كنند، شمشير تو را نشانمان دادند.
آرى، براى اين كه گلها و نهالها رشد كنند بايد علفهاى هرز را وجينكرد و اين
جز با داسى برنده و سهمگين ممكن نيست. آرى، براى اين كه مظلومان تاريخ، نفسى به
راحتى بكشند. بايد پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاك ماليد و نسلشان را از
روى زمين برچيد.
آرى، براى اين كه عدالت بر كرسى نشيند هرچه سرير ستم آلوده سلطنت را بايد
واژگون كرد و به دست نابودى سپرد. و اينها همه، همان معجزهاى است كه تنها از
دست تو بر مىآيد و تنها با دست تو محقّق مىشود.
اما مگر نه اين كه اينها همه مقدّمه است براى رسيدن به بهشتى كه تو بانى آنى.
آن بهشت را كسى بر ما ترسيم نكرد. كسى به ما نگفت كه وقتى تو بيايى، پرندگان در
آشيانههاى خود جشن مىگيرند و ماهيان درياها شادمان مىشوند و چشمهساران
مىجوشند و زمين چندين برابر محصول خويش را عرضه مىكند.
به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى، دلهاى بندگان را آكنده از عبادت و اطاعت
مىكنى و عدالت بر همه جا دامن مىگسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ريشهكن
مىكند و خوى ستم گرى و درندگى را محو مىسازد و طوق ذلت بردگى را از گردن
خلايق بر مىدارد.
به ما نگفتند كه وقتى تو بيايى، ساكنان زمين و آسمان به تو عشق مىورزند، آسمان
بارانش را فرو مىفرستد، زمين، گياهان خود را مىروياند و زندگان آرزو مىكنند
كه كاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقيقى را مىديدند كه خداوند چگونه
بركاتش را بر اهل زمين فرو مىفرستد. هيچ كس فقير نمىماند و مردم براى صدقه
دادن به دنبال نيازمند مىگردند و پيدا نمىكنند. مال را به هر كه عرضه
مىكنند، مىگويد: بىنيازم.
و... ظهور تو بىترديد بزرگترين جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به
خير خواهد كرد.(6)
صبحترين خواب يوسفان
سلام بر تو كه راه خانه دوست را مىدانى. سلام بر سلامهاى تو، سلام بر
گريههاى تو در دشتهاى زرد غيبت، سلام بر تو كه وعده خدايى، موعود زمانى، شكوه
زمينى.
ستارگان تمام شدهاند، ديگر ستارهاى براى شمردن نمانده است. شب را سرِ بيدارى
نيست و روز بهانه آمدن ندارد. جمعهها، چه دلگير روزهايى است! هفتهها چه
انباشته ايامِ خالى از لطفى است!
سال شمار عمر ما، به دست باد ورق مىخورد، برگ از گل مىهراسد و باد از ابر،
اما من سخن گفتن با تو را از عندليبان باغ آموختم، همان مرغانى كه هميشه گل را
ميان جنگل شاخهها گم مىكنند.
اى صبحترين خواب يوسفان! با چشم اين همه يعقوب چه خواهى كرد؟ تبار ابراهيم در
گذر از آتش انتظارند! هرلحظه فرجنامه ظهور مىخوانند و دمساز با عاشقانند.(7)
غرق در چشمان هاشمى
گفتهاند كسى مىآيد كه در نگاه نخست، همه در عمق چشمان هاشمىاش غرق
مىشويم و به حبل المتين يك تار موى سياه او دل مىبنديم كه به يك تبسمش همه
انتظارمان سر مىرود؛
گفتهاند كسى مىآيد كه زيباتر از آسمان است و مهربانتر از ابر؛
گفتهاند كسى مىآيد كه رحمت را به عدالت ميان قطرههاى باران تقسيم مىكند و
به دست هر مظلومى عصاى موسى مىسپارد تا حق خويش بستاند؛
گفتهاند كه او خاطرات تلخ اسارتها را ناگفته مىداند كه او در همه اين
سالهاى تنهايى و مقاومت با ما بوده است؛ كه او گرسنگى اردوگاه موصل و تكريت را
چشيده است؛ كه او زخم كابلهاى خاردار دشمن را هم به تن خريده است، كه همه
شهيدانمان سر به دامان او سردار شدند؛ كه مفقودانمان در بهشت آباد او ماندگار
شدند؛ كه همه اين مدت تلخ جدايى، اوبراىمان غصه مىخورده است؛ كه او شب حمله،
كنار كرخه براىمان دعامىكرده است.(8)
اى ساحل آرام بخش نجات!
اى نور يزدان! اى مهر تابان! اى فروغ بىپايان! اى خورشيد هميشه فروزان!
اى پرچم نجات در آغوش! اى چشمهسارِ عاطفه را نوش! اى غايب ناگشته فراموش!
اى هركجا فساد، تو هادم! اى هركجا نظام، تو ناظم! اى هركجا قيام، تو قائم!
اى همه غمها را تو پايان! اى همه دردها را تو درمان! اى همه نابسامانىها را
تو سامان!
هجر جانكاهت به درازا كشيد، چشمها فرو خفتند، جز چشمان شيداى شيفتگان، كه در
شب يلداى غيبت، طلوع خورشيد جهان آراى تو را مىجويند، اى خورشيد فروزان هستى،
دريا طوفانى شد، زورقها همه در هم شكستند، جز زورق سرخ چشم به راهان، كه بر
فراز امواج فتنهها كرانه رهايىبخش تو را مىطلبند، اى ساحل آرام بخش نجات!
شب تيره غيبت به درازا كشيد اما به راستى در تاريخ «وصل و هجران» و در دفتر
«عشق و حرمان»،
محبتى چنين ديرپا، محبانى چنين پابرجا، هيچ چشمى به خود نديده است، اكنون يك
هزار و شصت و چهار سال است كه «جذبه و ناز» و «راز و نياز» ادامه دارد.(9)
خدايا، اى مهربان!
بارالها! آيا صداى گوشهنشينان منتظر مهدى (عجلالله تعالى فرجه) را
بىپاسخ خواهى گذاشت؟
آيا گرفتهترين نگاهها را كه در سپيده دمان، آنگاه كه سرخى شفق مىدرخشد، بر
مهدىات سلام مىفرستند، فراموش خواهى كرد؟ آيا اين سينههاى سوخته كه از ميان
جماعت مرداب زده به عشق تو و مهدى تو زندهاند، در بىپناهى رها خواهى كرد؟
كاسههاى چشمان خالى است. ديگر اشك هم يارى نمىكند؛ لهيب فروزان عطش در صحراى
صبر مىسوزاندشان. اى مهربان پروردگار ما!
پيروزى را قرين او گردان و سربازانش را پيروز گردان،
دروازهاى از بركات به رويش بگشا كه افق پيروزى و نصر در آن سلطنت باشد،
اى مهربانترين مهربانان! به وسيله او اسلام را ظاهر گردان و سنت رسولت را به
دست او آشكار فرما،
خدايا! اباصالح(عج) را سلامت بدار و مؤمنان را به وسيله او به دار عافيت روانه
ساز.(10)
مولاى من!
پاى من گرچه در بند زمين است، اما دلم در هواى توست. از وراى زمان و مكان
تو را مىجويم، هرچند كه تو با منى، مانند حضور نور، هوا، آب؛ اما خوشا روزى كه
هلال رخسار تو بدر كامل گردد. زمين اگرچه گرد خورشيد مىچرخد، اما روح آن را
مدارى است كه گرد تو مىگردد.
مولاى من! هر مظلومى كه در زير چكمه ستم كارى جان مىسپارد، نام تو بر لب دارد
و تنها تويى كه فريادرسى و بس؛ هرجا حق و عدالت در معرض تجاوز و ستم قرار گرفت
من رداى مقاومت بر تن نموده و بر پيشانى بند انديشهام «يا مهدى» را حك
مىكردم.
اى نابترين انديشه راهنماى من به سوى كمال!
اى رهاننده من از بندهاى اسارت زمان!
اى مدافع راستين تمامى حقوق من!
و اى فريادرس مظلومان بر خون نشسته!
من در انديشه تواَم.(11)
ندبههاى دلتنگى
كجاست آن كه - جهان - چشم به راه او دوخته تا كژى و ناراستى را
راستگرداند؟
كجاست آن كه براى گسستن ريشه ستم گران آماده شده است؟
كجاست آن كه اميدها به سوى او رود تا بنياد ستم و بيداد بر كند؟
كجاست آن كه اندوخته شده تا فريضهها و سنتهاى دين را نو گرداند؟
كجاست آن كه گزيده شده تا دين و آيين را - به اصل خود - بازگرداند؟
كجاست آن كه آرزويش داريم كه قرآن و احكام آن را زنده كند؟
كجاست بُرنده شاخساران ستم و تفرقه؟
كجاست محو كننده نشانههاى كژروى و هواپرستى؟
كجاست عزيز دارنده دوستان و خواركننده دشمنان؟
كجاست آن آينه خدا كه دوستان به سويش روى آرند؟
كجاست آن رشته پيوند خورده ميان زمين و آسمان؟
كجاست آن فرمانرواى روز پيروزى و افرازنده درفش راهنمايى؟
كجاست گردآوردنده سزاوارى و خشنودى حق؟
كجاست خون خواه كشته كربلا؟
كجاست آن پيشوايى كه از جانب خدا يارى شده بر هر كه بر او دست ستم گشود و به او
دروغ بست؟
كجاست آن سر گُل آفريدگان، آن نكوكار پرهيزگار؟
كجاست فرزند پيامبر مصطفى و فرزند على مرتضى و فرزند خديجه روشن رخسار و فرزند
فاطمه كبرى؟
پدر و مادرم فدايت باد و خودم سپر و حامى تو باشم، اى فرزند سروران مقرّب، اى
فرزند گزيدگان بزرگوار، اى فرزند رهنمايان راه يافته، اى فرزند نيكان پاكيزه،
اى فرزند بزرگان زبده، اى فرزند پاكان پاكيزه، اى فرزند بزرگواران برگزيده، اى
فرزند درياهاى بخشش.
اى كاش مىدانستم در كدامين خاك و سرزمينى! آيا در كوه «رَضْوى» هستى يا در
جاى ديگر؟ يا در «ذى طُوى»؟
گران است بر من اين كه مردم را ببينم و تو را ديدار نكنم و از تو آواز و نجوايى
نشنوم؛ بر من ناگوار است كه بلا تو را گيرد و مرا نگيرد و ناله و گلايهام از
من به تو نرسد.
به جانم سوگند كه تو همان غايبى هستى كه از ما جدا نيستى؛ به جانم سوگند كه تو
همان امامى هستى كه از نگاه ما - ظاهراً - دورى و در واقع دورنيستى.
كى شود كه پرچم پيروزى برافرازى و ما تو را ببينيم و تو ما را؟
كى شود كه ما گرداگرد تو فراهم شويم و توپيشواى مردم شوى و زمين را از عدل
پركنى؟
كى شود كه ريشه بيدادگران را از بيخ و بن براندازى و ما از سر شادمانى و سپاس
بگوييم: ستايش از آن خداوندى است كه پروردگار جهانيان است.
خداوند! درود فرست بر او برترين و كاملترين و تمامترين و با دوامترين و
بيشترين و فراوانترين درودها را كه بر احدى از برگزيدگان و ستودگان خلقت
نفرستادهاى؛ و درود فرست بر او، درودى بىشمار و بىپايان و بىانتها.
خداوندا! حق را به واسطه امام زمان«عج» بر پاى دار و باطل را به وسيله او
برانداز و دوستان خود را به پيشوايى او به دولت رسان و دشمنان خود را به وسيله
او خوار و زار ساز.
خداوندا! ميان ما و او پيوندى برقرار كن كه سرانجام، ما را به مصاحبت با پدرانش
رساند و ما را از كسانى قرار ده كه به دامن آنان چنگ زده و در سايه ولايت آنان
آرميدهاند. اى مهربانترينِ مهربانان!
اشعار
شهره نُه آسمان
مصدر هر هشت گردون، مبدأ هر هفت اختر
خالق هر شش جهت نورِ دلِ هر پنج مصدر
والى هرچار عنصر، حكمران هر سه دفتر
پادشاه هر دو عالم حجت يكتاى داور
آن كه جودش شهره نه آسمان، بل لامكان شد
مصطفى سيرت، على فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسين قدرت، على زهد و محمد علم و مه رو
شاه جعفر فيض و كاظم علم و هشتم قبله گيسو
هم تقى تقوا، نقى بخشايش و هم عسكرى مو
مهدى قائم كه در وى جمع اوصافى چنان شد
پادشاه عسكرى طلعت، نقى حشمت، تقى فر
بوالحسن فرمان و موسى قدرت و تقدير جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسينى تاج افسر
مجتبى حكم و رضيّه عصمت و دولت چو حيدر
مصطفى اوصاف مجلاى خداوند جهان شد
(12)
گلزار زندگى
دل را زبيخودى سر از خود رميدن است
جان را هواى از قفس تن پريدن است
از بيم مرگ نيست كه سر دادهام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسيدن است
دستم نمىرسد كه دل از سينه بركنم
بارى علاج شوق، گريبان دريدن است
شامم سيهتر است زگيسوى سركشت
خورشيد من برآى كه وقت دميدن است
سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى
مرغ نگه در آرزوى پر كشيدن است
بگرفته آب و رنگ زفيض حضور تو
هرگل در اين چمن كه سزاوار ديدن است
با اهل درد شرح غم خود نمىكنم
تقدير قصه دل من ناشنيدن است
آن را كه لب به جام هوس گشت آشنا
روزى «امين» سزا لب حسرت گزيدن است
(13)
كوكب هدايت
وقتى بهسان خورشيد از گوشهاى برآيى
روشن شود جهانى وقتى كه تو بيايى
ماندم در انتظارت اى كوكب هدايت
بنما جمال خود را اى آيت خدايى
اى آفتاب هستى! اى شور عشق و مستى!
بازآ بخوان كلامى زآن معجز الهى
اى ديدهها به راهت! اى قائم هدايت!
تا كى كنم حكايت شرح غم جدايى
گر من تو را نبينم روييدنم نباشد
بنما جمال خود را اى مظهر رهايى!
پيش رخ چو ماهت خورشيد سجده آرد
اى آيت الهى! اى پرتو خدايى!
لب تشنگان نوريم هر لحظه ما، نگارا
برهان زما عطش را اى قائم رهايى!
(14)
شيعه يعنى شوق، يعنى انتظار
شيعه يعنى شوق، يعنى انتظار
صاحب آيينه تا صبح بهار
شيعه يعنى صاحب پا در ركاب
تا كه خورشيد افكند رخ از نقاب
فاش مىبينم ملائك صف به صف
اين غزل خوانند با تنبور و دف
عشقبازان، شور و حال آمد پديد
ميم و حاى و ميم و دال آمد پديد
شب نشينان ديده را روشن كنيد
آن مه فرخنده حال آمد پديد
آمد آن روزى كه در نا باورى
سرزند از غرب مهر خاورى
راستين مردى رسيد با تيغ كج
شيعيان الصبر مفتاح الفرج
چيست آن تيغ سفيد آفتاب
بىگمان لاسيف إلّا ذوالفقار
حيدر از محراب بيرون مىزند
شب نشينان را شبيخون مىزند
آفتاب، اى آفتاب، اى آفتاب
از نگاه بندگانت رخ متاب
از فروغت ديده ادراك چاك
از فراغت، اشك مدفون زير خاك
آفتاب شيعه از مغرب درآ
بار ديگر سرزن از غار حرا
بت پرستان تركتازى مىكنند
با كلام الله بازى مىكنند
تيغ بر كش تا تماشايت كنند
تا كه نتوانند حاشايت كنند
پاك كن از دامن دين ننگ را
اين عروسكهاى رنگارنگ را
اين سخن كوتاه كردم والسلام
شيعه، يعنى تيغ بيرون از نيام
(15)
فروغ ديده نرگس!
شكفت غنچه و بنشست گل به بار، بيا!
دميد لاله و سورى ز هر كنار، بيا!
بهار آمد و نشكفت باغ خاطر ما
تو اى روانِ سحر! روح نوبهار! بيا!
مگر چه مايه بود صبر، عاشقان تو را؟!
زحد گذشت دگر رنج انتظار، بيا!
زهر كرانه، شقايق دميده از دل خاك
پى تو تسلّى دلهاى داغدار، بيا!
زعاشقان بلاكش، نظر دريغ مدار
فروغ ديده نرگس! به لالهزار بيا!
زمنجنيق فلك سنگ فتنه مىبارد
مباد آن كه فرو ريزد اين حصار، بيا!
يكى به مجمع رندان پاك باز، نگر!
دمى به حلقه مردان طرفه كار، بيا!
به سوى غاشيهداران مير عشق، ببين!
به كوى نادره كاران روزگار، بيا!
چه نقشها كه بنشستند به صحيفه دهر
زخونشان شده روى شفق نگار، بيا!
طلايهدار تواند اين مبشّران ظهور
به پاس خاطر اين قوم حقگزار بيا!
درين كوير كه سوزان بود روان سراب
تو اى سحاب كرم! ابر فيض بار بيا!
زدست برد مرا، شور عشق و جذبه شوق
قرار خاطر بيقرار بيا!
(16)
جمعه موعود
دست تو باز مىكند، پنجرههاى بسته را
هم تو سلام مىكنى، رهگذران خسته را
دوباره پاك كردم و به روى رف گذاشتم
آينه قديمى غبار غم نشسته را
پنجره بى قرار تو، كوچه در انتظار تو
تا كه كند نثار تو، لاله دسته دسته را
شب به سحر رساندهام، ديده به ره نشاندهام
گوش به زنگ ماندهام، جمعه عهد بسته را
اين دل صاف، كم كمك شدهست سطحى از>ترك
آه! شكستهتر مخواه آينه شكسته را
(17)
چشم به راه
به تماشاى طلوع تو، جهان چشم به راه
به اميد قدمت، كون و مكان چشم به راه
به تماشاى تو اى نور دل هستى، هست
آسمان، كاهكشان كاهكشان چشم به راه
رخ زيباى تو را، ياسمن آيينه به دست
قد رعناى تو را سرو جوان چشم به راه
در شبستان شهود اشك فشان دوختهاند
همه شب تا به سحر خلوتيان چشم به راه
ديدمش فرشى از ابريشم خون مىگسترد
در سراپرده چشمان خود آن چشم به راه!
نازنينا! نفسى اسب تجلّى زين كن
كه زمين، گوش به زنگست و زمان چشم به راه
آفتابا! دمى از ابر برون آ، كو بود
بىتو منظومه امكان، نگران، چشم به راه
(18)
كتاب مبين
در سرى نيست كه سوداى سركوى تو نيست
دل سودا زده را جز هوس روى تو نيست
سينه غمزدهاى نيست كه بىروى و ريا
هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست
جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب
يا دلى تشنه لعل لب دلجوى تو نيست
عارفان را ز كمند تو گريزى نبود
دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست
نسخه دفتر حسن تو، كتابى است مبين
ور بود نكته سربسته، به جز موى تو نيست
ماه تابنده بود، بنده آن نور جبين
مهر رخشنده به جز غرّه نيكوى تو نيست
خضر عمرىست كه سرگشته كوى تو بود
چشمه نوش، به جز قطرهاى از جوى تو نيست
نيست شهرى كه زآشوب تو، غوغايى نيست
محفلى نيست كه شورى زهياهوى تو نيست
(مفتقر) در خم چوگان تو گويى، گويىست!
چرخ با آن عظمت نيز به جز كوى تو نيست
(19)
سحرآموختگان
مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو، صاحب نظرانند هنوز
لالهها، شعله كش از سينه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده غيبت خبرى باز فرست
كه خبر يافتگان، بى خبرانند هنوز!
آتشى را بزن آبى به رخ سوختگان
كه صدف سوز جهان، بدگهرانند هنوز
پردهبردار! كه بيگانه نبيند آن روى
غافل از آينه، اين بىبصرانند هنوز!
رهروان در سفر باديه، حيران تواند
با تو آن عهد كه بستند، برآنند هنوز
ذرّهها در طلب طلعت رويت، با مهر
همچنان تاخته چون نوسفرانند هنوز
سحرآموختگانند، كه با رايت صبح
مشعل افروز شب بىسحرانند هنوز
طاقت از دست شد، اى مردمك ديده! دمى
پرده بگشاى! كه مردم نگرانند هنوز
(20)
همه هست آرزويم...!
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى؟!
به كسى جمال خود را ننمودهيى و بينم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گويى!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويى!
به ره تو بس كه نالم، زغم تو بس كه مويم
شدهام زناله، نالى، شدهام زمويه، مويى
همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگى
من از آن خوشم كه چنگى بزنم به تار مويى!
چه شود كه راه يابد سوى آب، تشنه كامى؟
چه شود كه كام جويد زلب تو، كامجويى؟
شود اين كه از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت!
من خشك لب هم آخر زتو تر كنم گلويى؟!
بشكست اگر دل من، به فداى چشم مستت!
سر خمّ مى سلامت، شكند اگر سبويى
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويى!
نه به باغ ره دهندم، كه گلى به كام بويم
نه دماغ اين كه از گل شنوم به كام، بويى
زچه شيخ پاكدامن، سوى مسجدم بخواند؟!
رخ شيخ و سجدهگاهى، سرما و خاك كويى
بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمى
بنموده مو سپيدم، صنم سپيدرويى!
نظرى به سوىِ (رضوانىِ) دردمند مسكين
كه به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويى
(21)
خراب حور گردم!
نه چنان به گرد كويت، من ناصبور گردم
كه گر آستين فشانى، چو غبار دور گردم!
من خسته در فراقت به كدام صبر و طاقت
به ره فراغ پويم، ز پى حضور گردم؟
مَهل آن كه خاك سازد اجلم به ناتمامى
تو بسوز همچو شمعم كه تمام نور گردم
من اگر به خلد يابم زتو جنس آدمى را
زقصور طبع باشد كه خراب حور گردم
به نياز همچو (اهلى) سگ مى فروش بودن
به از آن كه مست بارى زمى غرور گردم
(22)
دوران حسن توست
بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست
هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست
بسيار سر به كنگره عشق بستهاند
آنجا كه طاق بندى ايوان حسن توست
فرمان ناز ده، كه در اقصاى ملك عشق
پروانهاى كه هست زديوان حسن توست
زنجير غم به گردن جان مىنهد هنوز
آن مو كه سلسله جنبان حسن توست
دانم كه تا به دامن آخر زمان كند
دست نياز من كه به دامان حسن توست
تقصير در كرشمه (وحشى) نواز نيست
هرچند دون مرتبه شأن حسن توست
(23)
ادركنى!
اى مخزن سرّ كردگار، ادركنى!
اى هم تو نهان و آشكار، ادركنى!
بگزيده براى خويش، هركس يارى
اى در دو جهان مرا تو يار، ادركنى!
(24)
بوى گل نرگس
برخيز! كه حجّت خدا مىآيد
رحمت زحريم كبريا مىآيد
از گلشن عسكرى گذر كن، كامروز
بوى گل نرگس از فضا مىآيد
(25)
كى رفتهيى...؟!
كى رفتهاى زدل، كه تمنا كنم تو را؟!
كى بودهاى نهفته، كه پيدا كنم تو را؟!
غيبت نكردهاى، كه شوم طالب حضور
پنهان نگشتهاى، كه هويدا كنم تو را
با صدهزار جلوه برون آمدى، كه من
با صدهزار ديده تماشا كنم تو را
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا با خبر زعالم بالا كنم تو را
مستانه كاش! در حرم و دير بگذرى
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبى، نقاب زرويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را!
طوبى و سدره، گر به قيامت به من دهند
يكجا فداى قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگر عشق، كار من
هرگه نظر به صورت زيبا كنم تو را
(26)
پىنوشتها:
1. شيخ طوسى، مصباح المتهجّد، ص 366، به نقل از: موعود،
شماره 6.
2. سيدبن طاووس، مصباح الزائر، ص 69، به نقل از: موعود،
شماره 6.
3. اسماعيل شفيعى سروستانى.
4. نرجس امامى پناه.
5. فاطمه نورمندى پور.
6. سيد مهدى شجاعى.
7. رضا بابايى.
8. عليرضا عسكرى.
9. على اكبر مهدى پور با تلخيص و تصرف.
10. سيد امير حسين اصغرى با تلخيص.
11. موعود، سال چهاردهم، ص 54، با تلخيص.
12. امام خمينى(ره).
13. سيد على خامنهاى.
14. اسماعيل نيك سرشت.
15. محمد رضا آغاسى.
16. محمود شاهرخى (جذبه).
17. ثابت محمودى (سهيل).
18. زكريا اخلاقى.
19. آية اللَّه غروى اصفهانى.
20. مشفق كاشانى.
21. فصيح الزمان شيرازى (رضوانى).
22. اهلى شيرازى.
23. وحشى بافقى.
24. حسين صغير اصفهانى.
25. دكتر قاسم رسا.
26. فروغى بسطامى.