شبى در سامرا در خانه ام ،
كه در نزديكى منزل امام هادى (عليه السلام ) قرار داشت ، نشسته بودم ،
پاسى از شب گذشته بود كه در خانه ام كوبيده شد. شتابان به سوى در خانه
رفتم و در را گشودم ، ((كافور))
خادم و فرستاده امام هادى (عليه السلام ) بود كه مرا به حضور ايشان
فراخواند.
لباس پوشيده به خدمت آن حضرت شتافتم ، چون وارد خانه شدم ديدم كه با
فرزند بزرگوارش امام حسن عسكرى (عليه السلام ) مشغول گفتگو است ، و
خواهرش حكيمه پشت پرده قرار داشت .
همين كه نشستم فرمود: ((اى بشر تو از اعقاب
انصارهستى ، محبت و دوستى ما همواره در دلهاى شما پايدار بود، و هر
نسلى از شما محبت و مودت ما را از نسل پيشين به ارث برده است . و اينك
من مى خواهم رازى را با تو در ميان بگذارم و ترا دنبال كارى بفرستم ، و
از اين طريق با فضيلت ويژه اى ترا گرامى بدارم ، كه در اين فضيلت گوى
سبقت را از همه شيعيان ببرى )).
آنگاه نامه ظريفى را به زبان رومى و به خط رومى نوشت و مهر خويش را بر
آن زد. سپس چنته زردى را بيرون آورد كه در آن 220 دينار بود. نامه و
چنته را به من داد و فرمود:
اينها را بگير و به سوى بغداد عزيمت كن و پيش از ظهر فلان روز در
گذرگاه ((فرات )) حضور
پيدا كن .(68)
هنگامى كه قايقهاى حامل بردگان رسيد كنيزان پياده شدند، گروه بسيارى از
خريداران را مشاهده مى كنى كه از طرف فرماندهان عباسى دور آنها را
گرفته اند، در آن ميان تعداد اندكى نيز از جوانان عرب را مى بينى كه به
قصد خريد حضور يافته اند.
تو در آن روز از دور مواظب برده فروشى به نام ((عمر
و بن يزيد))(69)
باش ، تا هنگامى كه كنيزى را با اين خصوصيات ، در حالى كه دو جامه حرير
تازه ، خوشرنگ و درشت بافت بر تن دارد، براى فروش عرضه كند.
خواهى ديد آن كنيز اجازه نمى دهد كه هيچ خريدارى نقاب از چهره اش
بازگيرد، يا جامه از تنش كنار زند، و يا اندامش را لمس كند.
در آن هنگام برده فروش در صدد آزار او بر مى آيد و او سخنى به زبان
رومى مى گويد وفرياد بر مى آورد. معناى سخنان او اينست كه از حال خود
شكوه مى كند و از كشف حجابش بر حذر مى دارد.
در اين هنگام يكى از خريداران خواهد گفت : ((من
اين كنيز رابه سيصد دينار مى خرم ، زيرا عفت و پاكدامنى او موجب رغبت
شديد من شده است )).
و آن كنيز به زبان عربى به او خواهد گفت : ((اگر
در جامعه حضرت سليمان و بر فراز تخت شاهى ظاهر شوى ، من رغبتى به تو
نخواهم داشت ، و لذا مالت را بيهوده خرج نكن )).
برده فروش به آن كنيز خواهد گفت : ((چاره چيست ؟
ناگزير ترا بايد فروخت )). كنيز در پاسخ مى
گويد: ((اينهمه شتاب براى چيست ؟ بايد خريدارى
باشد كه دل من به سوى او كشش پيدا كند و صداقت و امانت او اعتماد كنم
)).
در اين هنگام تو برخيز و پيش عمروبن يزيد برده فروش برو، و به او بگو:
((من نامه دلگرم كننده اى را از يكى از اشراف
همراه دارم ، كه آن را به زبان رومى و به خط رومى نوشته ، و در آن كرم
و وفا و خرد و سخاى خود را منعكس نموده است ، اين نامه را به او بده تا
آن را مطالعه كند و اخلاق و رفتار نويسنده اش را در لابلاى سطور آن
جستجو نمايد، اگر به نويسنده آن تمايل پيدا كرده و تو نيز مايل بودى ،
من از طرف نويسنده نامه وكالت دارم كه او را از تو ابتياع كنم
)).
بشربن سليمان مى گويد، من همه دستورات سرور خودم امام هادى (عليه
السلام ) را به طور كامل انجام دادم ، همين كه آن كنيز در نامه نگريست
به شدت گريست و به ((عمر و بن يزيد))
گفت :
((بايد مرا به نويسنده اين نامه بفروشى
)). و سوگند ياد كرد كه اگر از فروختن او به
صاحب نامه خود دارى كند در معرض تلف قرار خواهد گرفت .
آنگاه من در مورد قيمت كنيز با برده فروش وارد مذاكره شدم و سرانجام به
همان مبلغى كه مولايم در چنته همراه من فرستاده بود به توافق رسيديم .
آنگاه آن بانو را در حالى كه شاداب و خندان بود از او تحويل گرفتم و به
خانه اى كه در بغداد مى رفتم بردم .
آن بانو از شدت خوشحالى آرام نداشت ، نامه امام هادى (عليه السلام ) را
بيرون آورد، آن را مى بوسيد و بر صورت خود مى نهاد و دست بر آن مى
كشيد.
با شگفتى به او گفتم : ((نامه اى را مى بوسى كه
صاحبش را نمى شناسى ؟!!)).
آن بانو پاسخ داد: اى عاجز و ناتوان از شناخت مقام اولاد پيامبران ،
خوب گوش كن و به گفتارم دل بسپار تا به حقيقت راه يابى :
سرگذشت حيرت انگيز نرجس خاتون
من ((مليكه ))
دختر ((يشوعا)) پسر قيصر
رومم ، و مادرم از تبار حواريون است و نسبت من از طرف مادر به
((شمعون )) وصى حضرت مسيح
- (عليه السلام ) - مى رسد.
من اكنون ترا از يك حادثه ى وحشت انگيز و شگفت آور آگاه مى سازم :
هنگامى كه سيزده بهار از عمر من گذشت ، پدر بزرگم قيصر تصميم گرفت كه
مرا به عقد برادر زاده خود در آورد.
سيصد تن از اعقاب حواريون كه همگى كشيش و راهب بودند گرد آورد، و هفتصد
تن از ديگر كشيشان كه از موقعيت ويژه اى برخوردار بودند فراخواند،
آنگاه چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و اميران لشكرها و سرپرستان
عشاير دعوت كرد و از مال ويژه خود تختى مرصع و مزين به انواع جواهرات
بياراست و آن را در حيات كاخ و بر فراز چهل پايه قرار داد.
اجتماعى نافرجام
چون برادر زاده اش بر فراز آن تخت قرار گرفت و صليبها را در
گرداگدر او بگردانيدند، و اسقفها به حال تعظيم بر خاستند و اوراق
اناجيل را بگشودند، و مهيا شدند، كه مراسم ازدواج را به جاى آورند،
ناگهان همه صليبها سرنگون شدند، پايه هاى تخت به لرزه در آمد و فرو
ريخت ، آن جوان كه بر فراز تخت قرار داشت مدهوش بر زمين افتاد.
رنگ كشيشان پريد و لرزه براندامشان افتاد، و اسقف اعظمشان به پدر بزرگم
گفت :
((پادشاها: ما را در مورد اين حوادث نافرجام و
نحوست بار كه پيش در آمد نابودى آئين مسيحيت و شيوه امپراطورى است
معذور بدار)).
پدر بزرگم كه شديدا از اين پيشامد ناگوار افسرده بود و آن را به فال بد
زده بود، به كشيشان گفت :
((اين پايه را استوار سازيد و اين صليبها را
يكبار ديگر بر پا داريد، آنگاه ديگر برادر اين داماد نگون بخت را فرا
خوانيد، تا اين دختر را به ازدواج او درآورم ، تا اين نحوست با فرخندگى
او بر طرف شود)).
بار ديگر كه مجلس بياراستند و فرمان او را به كار بستند نظير همان
حوادث وحشتناك به وقوع پيوست ، همه وحشت زده پراكنده شدند، و پدر بزرگم
افسرده و دل مرده برخاست و به حرمسرا رفت و پرده هارا بياويخت .
رويائى سرنوشت ساز
در آن شب خوابى شگفت ديدم كه سرنوشت مرا تغيير داد:
در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و گروهى از حواريون در كاخ پدر
بزرگم گرد آمده اند و منبرى از نور در آن نصب شده است كه در شكوه و
عظمت سر بر آسمان مى سايد.
اين منبر را درست در نقطه اى گذاشته بودند كه پدربزرگم تختش را در آنجا
قرار داده بود.
در آن هنگام حضرت محمد (صلى الله عليه و آله ) با وصى و داماد خود -
اميرمؤ منان - و گروهى از فرزندانش وارد شدند.
حضرت مسيح پيش رفت و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله ) را در آغوش
كشيد.
آنگاه رسول اكرم به حضرت مسيح فرمود: ((اى روح
الله ! من آمده ام كه از وصى تو ((شمعون
)) دخترش ((مليكه
)) را خوستگارى كنم . و با دست خود به سوى :
((ابو محمد)) پسر نويسنده
اين نامه اشاره فرمود.
حضرت عيس (عليه السلام ) به سوى شمعون نگريست و فرمود:
((اى شمعون ، شرف و فضيلت به سوى تو روى آورده است ، خاندان خود
را با خاندان آل محمد پيوند برن )).شمعون گفت :
((اطاعت مى كنم )).
در آن هنگام رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) بر فراز منبر تشريف
بردند، خطبه اى ايراد فرمودند و مرا به همسرى فرزند خويش در آوردند.
حضرت عيسى ، حواريون و فرزندان رسولخداگواهان عقد بودند.
هنگامى كه از اين رؤ ياى طلائى بيدار شدم ، ترسيدم كه اگر خواب را با
پدر و پدربزرگم در ميان بگذارم مرا بكشند، و لذا آن را پوشيده داشتم و
براى آنان بازگو نكردم . ولى سينه ام چنان از محبت ((ابو
محمد)) آكنده شد كه ديگر ميل خوراك را از دست
دادم ، و به همين سبب سخت بيمار و رنجور شدم .
در شهرهاى روم هيچ پزشكى باقى نماند جز اينكه پدربزرگم براى معالجه من
فرا خواند ولى نتيجه نداشت .
چون پدربزرگم از معالجه من ماءيوس شد، از روى شفقت به من گفت :
((اى نور ديده ام ، آيا خواهش و آرزوئى در دل
دارى ؟ كه در اين دنيا براى تو فراهم كنم ؟)).
گفتم : ((پدر جان ! درهاى گشايش را به روى خود
بسته مى بينم ، ولى اگر فرمان دهى كه از دست و پاى اسيران مسلمان كه در
زندان تو هستند بند و زنجير بردارند و از شكنجه آنان دست نگهدارند و بر
آنان منت نهاده فرمان آزادى آنها را صادر كنى ، اميدوارم كه حضرت مسيح
و مادرش حضرت مريم سلامتى را به من ارزانى دارند)).
چون پدربزرگم خواسته ام را برآورد تلاش كردم كه خود را سالم تر نشان
دهم ، و اندكى خوراك تناول كردم ، پدربزرگم خوشحال شد و محبت بيشترى در
مورد اسيران مبذول داشت .
دومين رؤ يا
پس از گذشت چهارده شب از خواب نخستين ، در عالم رؤ يا ديدم كه
سرور زنان دو جهان حضرت فاطمه (عليه السلام ) در حالى كه حضرت مريم و
هزار تن از خدمتكاران بهشتى ايشان را همراهى مى كردند، به ديدار من
تشريف فرما شدند.
حضرت مريم به من فرمود: ((اين بانوى دو جهان ، و
مادر شوهرت ابو محمد است )).
من به دامن حضرت فاطمه (عليه السلام ) آويختم و گريستم ، و از اين كه
ابو محمد به ديدار من نمى آيد شكوه كردم .
حضرت فاطمه (عليه السلام ) فرمود: ((تا هنگامى
كه تو مشرك هستى پسرم ابو محمد به ديدار تو نخواهد آمد، اين خواهرم
مريم دخت عمران است كه از آئين تو به پيشگاه حضرت احديت بيزارى مى
جويد. اكنون اگر خواهان خشنودى خدا و مسيح و مريم هستى ، و اشتياق
ديدار ابو محمد را دارى ، بگو:
اشهد
ان لا اله الاالله ، و اشهد ان محمدا رسول الله .
چون اين دو گواهى را بر زبان راندم ، حضرت فاطمه (عليه السلام ) مرا به
سينه خود چسبانيد و مرادلشاد ساخت و فرمود: ((از
حالا انتظار ديدار ابو محمد را داشته باش ، من او را به نزد تو خواهم
فرستاد)).
بيدار شدم و در انتظار ديدار ابو محمد ثانيه شمارى مى كردم و با خود مى
گفتم : ((وه چقدر اشتياق ديدار ابو محمد را دارم
)).(70)
شب بعد او را در خواب ديدم و به محضرشان عرض كردم : ((اى
حبيب من ، پس از آنكه در دلم جاى گرفتى و دلم آكنده از مهر تو شد و در
اين راه جانم در معرض تلف قرار گرفت ، بر من جفا كردى و اين مدت به
ديدار من نيامدى )).
فرمود: ((تاءخير من در ديدار تو به سبب شرك تو
بود و اكنون كه به راستى اسلام آوردى ، همه شب به ديدار تو خواهم آمد،
تا روزى كه خداوند در بيدارى ما را به يكديگر برساند))
از آن شب تا كنون هيچ شبى مرا از ديدار خود محروم نساخته است .
شاهزاده و اسارت !
بشر مى گويد: به او گفتم : پس چگونه اسير شدى ؟!گفت :
در يكى از شبها ((ابو محمد))
در خواب به من فرمود: ((در همين ايام - فلان روز
- پدربزرگت لشكرى به جنگ مسلمانان گسيل مى دارد، خود نيز از پى لشكريان
روان مى شود، تو هم به طور ناشناس و در لباس خدمتكاران همراه ديگر زنها
از فلان راه به آنها بپيوند)).
من فرمان او را اطاعت كردم ، ناگاه پيشتازان مسلمان بر ما تاختند، من
هم اسير شدم ، بدون اينكه كسى تا كنون متوجه شده باشد كه من نوه قيصر
امپراطور روم هستم . جز تو، كه اكنون خودم برايت بازگو كردم .
كسى كه من در سهم او قرار گرفتم ، چون از نام من پرسيد، نام خود را از
او مكتوم داشتم و گفتم : ((نرگس
))، گفت : آرى از نامهاى كنيزان است .
بشر مى گويد: به او گفتم : عجب است كه شما رومى هستيد و اين چنين به
لهجه عربى سخن مى گوئيد!
گفت : ((آرى پدربزرگم از شدت علاقه اى كه به
تعليم و تربيت من داشت ، و مايل بود كه آداب ملل و اقوام را ياد بگيرم
، به يكى از بانوانى كه مترجم او بود دستور داد كه هر روز بامدان و
شامگاهان به پيش من بيايد و به من عربى بياموزد. و بدين گونه زبان عربى
را فراگرفتم و زبانم به آن گويا شد)).
دختر قيصر در دودمان پيمبر
بشر مى گويد: چون او را به سامرا و حضور مولايم ابوالحسن امام
هادى (عليه السلام ) بردم ، آن حضرت به او فرمود: ((عزت
اسلام ، ذلت مسيحيت ، و شرف خاندان عصمت و طهارت را چگونه يافتى ؟))
عرض كرد: ((اى پسر رسولخدا، چيزى را كه شما از
من به آن آگاهتر هستيد چگونه براى شما وصف كنم ؟)).
امام هادى (عليه السلام ) فرمود: ((مى خواهم به
تو پاداشى بدهم ، آيا ده هزار دينار طلا براى تو خوشتر است يا مژده اى
كه در آن شرف جاودانه است ؟)).
عرضه داشت : ((مژده فرزند براى من
)).
فرمود:
ابشرى بولد يملك الدنيا شرقا و غربا، و يملاء الاءرض قسطا و عدلا، كما
ملئت ظلما و جورا:
((مژده باد تورا به فرزندى كه خاور و باختر گيتى
را به ملك خويش در آورد و جهان را از عدل و داد آكنده سازد، پس از آنكه
از ظلم و ستم آكنده باشد)).(71)
نرجس خاتون پرسيد: ((پدر اين مولود فرخنده كيست
؟)).
فرمود: ((همان كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و
آله ) در فلان شب از فلان ماه از فلان سال - رومى - ترا براى او
خواستگارى كرد)).
پرسيد: از حضرت مسيح و وصى او؟
فرمود: آرى ، حضرت مسيح و وصى او ترا به عقد چه كسى درآورند؟
عرضه داشت ((فرزند گرامى شما ابو محمد (عليه
السلام ))).
فرمود: او را مى شناسى ؟
گفت : ((چگونه نشناسم در حالى كه از شبى كه به
دست بانوى بانوان جهان (حضرت زهرا (عليه السلام )) به شرف اسلام مشرف
شده ام ، شبى نگذشته كه به ديدار من نيامده باشد)).
مليكه در مكتب حكيمه
در آن هنگام حضرت هادى (عليه السلام ) به خدمتكار خود
((كافور)) فرمودند:
((خواهرم حكيمه را فراخوان )).
هنگامى كه حكيمه به محضر امام هادى (عليه السلام ) شرفياب شد به او
فرمود: ((هاهيه )): يعنى
((اين همان بانوى معهود است )).
حكيمه خاتون مدتى بس طولانى او را در آغوش كشيد و ابزار. شادمانى
فرمود.
آنگاه امام هادى (عليه السلام ) فرمود: ((اى
دخنر رسولخدا، او را به خانه خود ببر، فرائض دينى و سنن اسلامى را به
او بياموز، كه او همسر ابو محمد، و مادر حضرت قائم - عجل الله تعالى
فرجه الشريف - مى باشد))(72)
چند نكته
در پايان بخش گزارش نور يادآورى چند نكته را در اين زمينه لازم
مى دانم : 1- گزارشگر اين گزارش شگفت انگيز ((بشر
بن سليمان نخاس )) از شيعيان خالص امام هادى و
امام عسكرى (عليه السلام ) و مورد وثوق و اعتماد آن دو امام همام مى
باشد، كه امام هادى (عليه السلام ) او را براى چنين ماءموريت حساسى بر
گزيده است .
علامه ممقانى در رجال خود او را ستوده ، و بر و ثاقتش تاءكيد نموده است
.(73)
شيخ طوسى و شيخ صدوق بر اين روايت اعتماد نموده ، در كتابهاى خود آن را
نقل كرده اند.(74)
محدثان و مورخان بعدى نيز به استناد روايت شيخ طوسى و شيخ صدوق ، اين
روايت را در كتابهاى خود آورده اند.(75)
2- در مورد نسب نرجس خاتون و اينكه او دختر يشوعا پسر امپراطور روم است
، علاوه بر حديث فوق حديث ديگرى از امام عسكرى (عليه السلام ) داريم ،
كه آن را فضل بن شاذان قبل از تولد حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - با
يك واسطه از امام حسن عسكرى (عليه السلام ) روايت كرده اند، و اينك متن
حديث :
فضل بن شاذان از محمد بن عبد الجبار روايت مى كند كه گفت : به محضر
سرورم امام حسن عسكرى (عليه السلام ) عرض كردم : اى پسر رسول خدا، جانم
به فدايت باد، من دوست دارم بدانم بعد از شما امام و حجت خدا بر بندگان
كيست ؟ فرمود:
ان
الامام و حجه الله من بعدى ابنى ، سمى رسول الله و كنيه الذى هو خاتم
حجج الله و آخر خلفائه :
((امام و حجت خدا بعد از من فرزند منست ، كه
همنام رسول خدا و هم كنيه آن حضرت است ، او پايان بخش حجج الهى و آخرين
خليفه از خلفاى پروردگار است )).
پرسيدم : مادرش چه كسى خواهد بود، اى پسر رسول خدا؟ فرمود:
من
ابنه ابن قيصر ملك الروم ، الا انه سيولد، و يغيب عن الناس غيبه طويله
ثم يظهر:
((از دختر پسر قيصر، نوه امپراطور روم ، آگاه
باش كه او در آينده اى نزديك متولد مى شود، مدتى بس طولانى در پشت پرده
غيبت از مردم عزلت مى گزيند، سپس ظاهر مى شود)).(76)
اين حديث قبل از تولد حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - از امام حسن
عسكرى (عليه السلام ) صادر شده و شخصيت مورد اعتماد و استنادى چون فضل
بن شاذان آن را در كتاب گرانقدر ((اثبات الرجعه
)) درج كرده ، و ميان فضل بن شاذان و امام حسن
عسكرى ، فقط يك واسطه است ، و او محمد بن عبدالجبار است ، كه شيخ طوسى
بر وثاقتش تاءكيد نموده است .(77)
اين حديث در حد اعلاى صحت است و مى تواند بر استحكام حديث
((بشر بن سليمان ))
بيفزايد و آن را بيش از پيش مورد اعتماد و استناد قرار دهد.
روى اين بيان هيچ ترديدى نيست كه حضرت نرجس خاتون دخت يشوعا، فرزند
قيصر، و نوه امپراطور روم هستند.
3- نام پدر نرجس خاتون در اكثر منابع حديثى : ((يشوعا))
ذكر شده ، ولى طبرى آن را ((يشوعا))
ثبت كرده است .(78)
((يسوع )) در عبرى به
معناى نجات دهنده است و در انجيل پنجاه مرتبه يسوع به كار رفته و منظور
از آن حضرت عيسى (عليه السلام ) است ، و در زبان عبرانى بين
((يسوع )) و
((يشوع )) و
((يوشع )) فرقى نيست و هر
سه به يك معنا مى باشند.(79)
بنابر اين ((يشوعا)) يك
نام مسيحى ، بر گرفته از ((يشوع
)) به معناى نجات دهنده و معادل ((يوشع
)) مى باشد.
اما ((يسوعان )) فرقه اى
از مسيحان هستند كه به سه اصل : تقوى ، فقر و اطاعت از پاپ معتقدند.(80)
4- اكنون نوبت آن رسيده ببينم قيصرى كه پدر يشوعا مى باشد، كيست ؟
و نام او چيست ؟
با نگاهى گذرا به تاريخ امپراطورى روم جاى هيچ ترديدى باقى نمى ماند كه
امپراطور روم در آن روزگار ((ميخائيل بن تئوفيل
)) مشهور به : ((ميخائيل
سوم )) بود.
ميخائيل سوم ، سى و ششمين امپراطور روم است كه از سال 842 تا 867
ميلادى برابر 227 تا 253 هجرى بر سرزمين پهناور روم حكومت مى كرد.
قلمرو بيزانس در زمان ميخائيل سوم شبه جزيره بالكان ، ايتاليا، آسياى
صغير و قسمتهائى از سوريه و مصر و ليبى بود.
بعد كه با عربها درگير شدند سوريه و مصر و ليبى را از آنها پس گرفتند،
آسياى صغير و شبه جزيره بالكان براى آنها باقى ماند.(81)
در همان سالى كه الواثق بالله عباسى به خلافت رسيد، ((تئوفيل
)) در روم در گذشت ، و تاج و تخت بيزانس به پسرش
((ميخائيل )) رسيد.(82)
ميخائيل سوم 25 سال بر سرزمين روم و جهان پهناور بيزانس سلطنت كرد، و
در دوران امپراطورى 25 ساله اش با پنج خليفه عباسى معاصر بود: واثق ،
متوكل ، منتصر، مستعين و معتز.
ميخائيل به اداره كشور تمايل نداشت ، او همواره سعى مى كرد كه اداره
مملكت را به ديگرى واگذار كند و خود فقط سلطنت نمايد.
از اين رو نخست اداره كشور را به مادرش ((تئودوره
)) سپرد، هنگامى كه مادرش به سال 856 م . از
دنيا رفت ، حكومت را به دائى اش : ((بارداس
)) واگذار نمود.
در عهد بارداس ، برزگرزاده اى از اهل مقدونيه به نام ((باسيليوس
)) سرپرستى اسب ميخائيل را به عهده داشت . او
اگر چه بيسواد محض بود ولى در اثر كاردانى از مهترى به رياست تشريفات
دربار ارتقا يافت . كم كم در صدد اشغال امپراطورى بر آمد.
او نخست ميخائيل را متقاعد نمود كه ((بارداس
)) براى خلع كردن ميخائيل توطئه مى كند، سپس او
را در سال 866 م . خفه كرد.
ميخائيل كه ساليان درازى عادت كرده بود سلطنت كند نه حكومت ، اينك با
سيليوس را در امپراطورى خود شريك نمود، و تمامى امور مملكت را به دست
او سپرد.
باسيل ، كم كم نقشه قتل ميخائيل را نيز طرح كرد، و با كشتن ميخائيل
وارث تاج و تخت وى شد.
و بدين گونه ميخائيل به سال 867 ميلادى ، اندكى پيش از شهادت حضرت هادى
(عليه السلام ) به دست با سيليوس به قتل رسيد.(83)
5- در عهد امپراطورى ميخائيل در ميان سپاهيان اسلام و روم جنگهاى شديدى
روى داد و اسيران بيشمارى از طرفين به دست يكديگر افتاد.
در عاشوراى 231 ه (برابر با سپتامبر 845 ميلادى )اسيران جنگى ميان
مسلمانان و روميان مبادله شد.
تعداد اسيران مسلمان را كه در آن روز باز خريد كردند 4460 نفر نوشته
اند.(84)
و در اين زمان بود كه نواحى ((آدانا))
به دست مسلمانان فتح شد.(85)
مسعودى به هنگام بررسى مبادله و بازخريد اسيران در خلافت الواثق بالله
در محرم 231 ه بود، كه امپراطور در آن زمان ((ميخائيل
بن تئوفيل )) بود، و سرپرست اين بازخريد از طرف
خليفه ، خاقان - غلام ترك خليفه - بود. در اين تاريخ 4362 نفر اسير
مسلمان در ظرف ده روز بازخريد شدند.(86)
سپس مى نويسد: چهارمين بازخريد اسيران در زمان متوكل ، در شوال 241 ه
بود، و امپراطور روم ((ميخائيل بن تئوفيل
)) بود و سرپرست اين بازخريد از طرف خليفه
((شنيف )) بود. در اين
تاريخ 2200 نفر اسير بازخريد شدند.(87)
يعقوبى - مقدم مورخان اسلامى - نيز گزارش كوتاهى از مبادله و بازخريد
اسيران در عهد متوكل در تاريخ ارزشمند خود آورده است .(88)
طبرى در حوادث 241 ه مى نويسد: تئودوره ، مادر ميخائيل و امپراطور روم
، شخصى را به نام ((جرجيس بن فرنافس
)) براى بازخريد اسيران رومى به نزد متوكل
فرستاد. تعداد اسيران رومى در دست مسلمانان در حدود 20000 نفر بودند.
پس از شرح مبسوطى ادامه مى دهد: اين مبادله و بازخريد اسيران در روز 12
شوال 241 ه انجام پذيرفت . و تعداد اسيران مسلمان 758 نفر بود، كه 125
نفر آنان را زنان تشكيل مى دادند.(89)
به هنگام فتح ((عموريه ))
روميان 30000 نفر كشته دادند و 30000 نفرشان به اسارت رفت .(90)
ياقوت مى نويسد: در واقعه ((يرموك
)) قيصر روم تا انطاكيه آمده بود كه جنگ را از
نزديك رهبرى كند. هنگامى مطلع شد كه روميان شكست خورده اند، انطاكيه را
به قصد قسطنطنيه ترك كرد.
قيصر به هنگام ترك انطاكيه خطاب به تپه هاى سوريه گفت :
((اى سوريه ! خداحافظ، ديگر اميد ندارم كه به سوى تو بازگردم
)).(91)
شكيب ارسلان در گزارش ارزشمند خود مى نويسد. به سال 244 ه سپاه اسلام
به فرماندهى عباس بن فضل از راه دريا با روميان جنگيدند، چهل كشتى جنگى
روميان براى مقابله با سپاه اسلام وارد معركه شد. پيكار سختى در گرفت
.روميان شكست خوردند و مسلمانان ده كشتى را با سرنشينان آنها از آنان
به غنيمت بردند.
سپس عباس به جنگ ((قصريانه ))
رفت ، در آنجا مردى را اسير كرد. او نقطه اى از حصار شهر را به عباس
نشان داد. عباس از همان نقطه به شهر رخنه كرد و وارد نبرد شد. مردم شهر
درهاى شهر را گشودند و تسليم سپاه اسلامى شدند و غنائم فراوانى نصيب
مسلمانان گرديد.
متعاقب آن پادشاه قسطنطنيه سيصد كشتى جنگى پر از سرباز به جنگ مسلمانان
فرستاد، همين كه به ((سرقسوسه ))
رسيدند، عباس با سپاهيانش به جنگ آنها رفت و روميان را شكست داد، و
يكصد كشتى را از آنها به غنيمت گرفت .(92)
هنگامى كه هر قل پيشرفت سريع مسلمانان را مشاهده كرد خطاب به روميان
گفت : اى سپاه روم مطمئن باشيد كه مسلمانان به شهرهائى كه فتح كرده اند
بسنده نمى كنند، تا آخرين شهر شما را فتح كنند، زنان و كودكان شما را
اسير بگيرند و شاهزادگان شما را برده خود سازند. بيائيد از حريم خود و
امپراطور خويش دفاع كنيد.(93)
6- مسعودى در ضمن شرح حال ((ميخائيل بن تئوفيل
)) مى نويسد: ((شخصى به
نام ((ابن بقراط)) از
شاهزادگان پيشين از اهل ((عموريه
)) در امپراطورى ميخائيل با وى به منازعه پرداخت ، ميخائيل در
برابر او صف آرائى كرد و همه زندانيهاى مسلمان را براى نبرد با او از
زندان آزاد كرد با ساز و برگ نظامى آنها رامجهز كرده به نبرد ابن بقراط
فرستاد. بدين وسيله بر او پيروز شد.(94)