علىبن عيسى اربلى در كشفالغمّة از كتاب تاريخ مواليد انبياء و وفات اهلالبيت از
شيخ ابى محمد عبداللَّهبن احمدبن احمد خشاب از راويانش از ابىجعفر محمدبن
علىالباقر(ع) نقل كرده است كه گفت: رسولاللَّه(ص) در سنّ شصت و سه سالگى در سال
دهم هجرت رحلت فرمود. چهل سال در مكه سكونت داشت كه در پايان چهل سالگى وحى بر او
نازل شد، پس سيزده سال ديگر در مكه اقامت نمود و به مدينه هجرت فرمود كه در آن حال
پنجاه و سه سال داشت پس ده سال هم در مدينه اقامت نمود و در ماه ربيعالاول روز
دوشنبه دو شب از ماه مانده وفات نمود. مؤلف مىگويد كه مرحوم علامه مجلسى)ره( در
جلاءالعيون آورده كه: اين قول )كه در بالا آمده( را هيچ يك از شيعيان نقل نكرده و
به آن قائل نيست و شايد كه اين قول را باب تقيه آوردهاند.
در كشفالغمّه آمده كه پيامبر شصت و سه سال زندگى نمود كه از اين شصت و سه سال دو
سال و چهار ماه با پدرش عبداللَّه و هشت سال با جدّش عبدالمطلب زندگى كرد سپس
ابوطالب بعد از وفات عبدالمطلب كفالت او را به عهده گرفت و او را گرامى داشت و
حمايت نمود و با دست و زبان و با تمام وجود در زمان حيات خويش او را يارى كرد و نيز
عدّهاى آوردهاند كه رسولاللَّه(ص) هنوز در رحم بود كه پدرش عبداللَّه از دنيا
رحلت فرمود و برخى نيز گفتهاند كه: رسولاللَّه(ص) ده ساله بود كه پدرش از دنيا
رفت و نيز گفتهاند كه هنگامى كه آمنه مادر پيامبر از دنيا رفت او شش ساله بود.
مسلم در صحيح خود آورده كه، رسول خدا (ص) فرمود: من براى زيارت قبر مادرم از خداوند
طلب اذن مىنمودم و اذن گرفتم پس قبور اموات را زيارت كنيد تا به ياد مرگ باشيد. آن
حضرت با خديجه ازدواج نمود در حاليكه بيست و پنج سال داشت و عمويش ابوطالب وفات
نمود در حاليكه چهل و شش سال و هشت ماه و بيست و چهار روز سن داشت و خديجه سه روز
بعد از وفات ابوطالب وفات نمود و آن سال عامالحزن نام گرفت.
هشامبن عروة از پدرش نقل كرده است كه گفت، رسولاللَّه(ص) فرمود: قريش همواره از
من هراس داشتند تا اينكه عمويم ابوطالب وفات نمود و پس از بعثت سيزده سال در مكه
ماندم سپس به مدينه مهاجرت نمودم در حاليكه سه روز در غار ثور مخفى شدم و روز
دوشنبه يازدهم ربيعالاول به مدينه وارد شدم و در مدينه ده سال ماندم، آنحضرت در
بيست و هشتم ماه صفر سال يازده هجرى وفات نمود.
در بحار به اسنادش كه به شيخ صدوق)ره( مىرسد و او از راويانش از ابن عباس نقل
كرده است كه گفت: روزى ابوسفيان، نزد رسولاللَّه(ص) آمد و گفت: يا رسولاللَّه،
مىخواهم درباره چيزى از تو سؤال كنم، حضرت فرمود: اگر مىخواهى قبل از اينكه سؤال
كنى به تو بگويم كه چه مىخواهى، ابوسفيان گفت: بگو، حضرت فرمود: مىخواهى از مدت
عمر من سؤال كنى، گفت: بله يا رسولاللَّه، حضرت فرمود: من شصت و سه سال عمر
مىكنم، ابوسفيان گفت: شهادت مىدهم كه تو را راستگويى، حضرت فرمود: به زبان چيزى
مىگويى كه خلاف آن در قلبت است.
شيخ صدوق)ره( در اكمال به اسنادش كه به عبداللَّهبن مسعود مىرسند نقل كرد كه
گفت: به پيغمبر(ص) عرض كردم يا رسولاللَّه هنگامى كه وفات نمودى چه كسى تو را غسل
مىدهد؟ حضرت فرمود: هر پيامبر را جانشينش غسل مىدهد، عرض كردم: وصى شما كيست يا
رسولاللَّه؟ حضرت فرمود: علىبن ابيطالب(ع)، عرضكردم: او پس از شما چند سال زندگى
خواهند نمود يا رسولاللَّه؟ حضرت فرمود: سى سال، بدانكه يوشعبن نون وصى موسى(ع)
بعد از او سى سال زندگى كرد پس صفراء دختر شعيب )همان همسر موسى(ع)( بر او خروج كرد
و گفت: من بر امر جانشينى موسى(ع) از تو مُحِقتر هستم پس با او جنگيد و يوشع نيز
با او جنگيد و او را اسير كرد و آنگاه به او احسان نمود و آزادش كرد و در همين
رابطه بود كه خداوند عزوجل اين آيه را فرستاد )وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ وَ لا
تَبَرُّجْنَ تَبَرُّجِ الْجاهِلِيَّةِ الْاُولى(.
شيخ در امالى به اسنادش كه به امام علىبن ابيطالب(ع) مىرسد نقل كرده است كه
فرمود: به نزد رسولاللَّه(ص) آمدم در حاليكه او مريض بود، پس ديدم كه سرش بر زانوى
مردى است بسيار خوشرو و زيبا كه جميلتر از او را هرگز در ميان خلايق نديده بودم و
پيامبر در خواب بود، هنگامى كه به نزد ايشان رفتم آن مرد گفت: به نزد پسر عمويت بيا
كه تو به او سزاوارتر هستى تا من پس به آنها نزديك شدم، آن مرد برخاست و من در جاى
او نشستم و سر رسولاللَّه(ص) را به دامن گرفتم همانگونه كه آن مرد سرش را به دامان
گرفته بود. ساعتى درنگ نمودم سپس پيامبر بيدار شد و فرمود: آن مردى كه سرم به دامنش
بود كجاست؟ عرضكردم: وقتى من آمدم مرا به نزد شما فراخواند و گفت: به نزديك
پسرعمويت بيا كه تو به او از من سزاوارترى، سپس برخاست و من در جاى او نشستم،
پيامبر فرمود: آيا آن مرد را شناختى، عرضكردم: پدر و مادرم به فدايت من او را
نشناختم، حضرت فرمود: او جبرئيل بود با من صحبت كرد تا اينكه دردهايم از بين رفت پس
به خواب رفتم و سرم در آغوش او بود.
در كافى به اسنادش از فضيلبن سكرة نقل است كه گفت، به امام صادق(ع) عرضكردم:
فدايت شوم آيا آبى كه با آن ميّت را غسل مىدهند اندازه مشخص و حدّ و حدودى دارد؟
حضرت فرمود: رسولاللَّه(ص) به على(ع) فرمود: هنگامى كه من مُردم شش سطل )ظرف( آب
از چاه غرس بردار پس مرا بشوى و كفن و حنوط نما و هنگامى كه غسل و كفن من تمام شد
مرا بنشان و هرچه كه مىخواهى از من سؤال كن، بخدا قسم چيزى از من سؤال نمىكنى مگر
اينكه جواب آن را خواهم داد.
در خرائج به اسنادش از اسماعيلبن عبداللَّهبن جعفربن ابيطالب از پدرش نقل است كه
گفت، امام علىبن ابيطالب(ع) فرمود: رسولاللَّه(ص) به من امر فرمود كه وقتى از
دنيا رفتم هفت سطل آب از چاه غرس بردار و مرا با آن غسل بده وقتى كه مرا غسل دادى و
از غسل من فارغ شدى هر كس كه در خانه بود بيرون نما، هنگامى كه همه را خارج كردى
دهانت را بر روى دهان من بگذار سپس از هرچه كه خواستى از من سؤال كن از امروز تا
قيامت و از فتنههايى كه رخ خواهد داد، على(ع) گفت: پس من هرچه را كه پيامبر فرموده
بود انجام دادم و از هرچه كه بود تا روز قيامت به من خبر داد و هيچ گروهى نبود مگر
اينكه من به همه آنها آگاهى يافتم و گمراهان و هدايت يافتگان و اهل راستى آنها را
شناختم.
در بحار به اسنادش از هشامبن سالم از امام جعفر صادق(ع) در حديثى نقل است كه
فرمود رسول خدا (ص) فرمود: يا على وقتى من از دنيا رفتم تو مرا غسل بده تا هيچكس جز
تو عورت مرا نبيند كه اگر ببيند چشمانش از حدقه بيرون مىآيد، على(ع) به
رسولاللَّه(ص) عرضكرد: يا رسولاللَّه، شما مردى تنومند و سنگينوزن هستيد و من
چارهاى ندارم از اينكه فردى جهت كمك بخواهم حضرت فرمود: جبرئيل با توست و به تو
كمك مىكند و فضلبن عباس آب مىريزيد و به او امر كن كه با چشم بسته آب بريزد چون
هيچكس عورت مرا نمىبيند مگر اينكه چشمانش از حدقه بيرون مىآيد.
شيخ صدوق)ره( در امالى به اسنادش كه به ابن عباس مىرسد آورده كه گفت: وقتى
رسولاللَّه(ص) مريض بود، اصحابش نزد او بودند، عمّار ياسر برخاست و به او عرضكرد:
پدر و مادرم بفدايت يا رسولاللَّه وقتى رحلت فرموديد كداميك از ما شما را غسل
مىنمايد؟ حضرت فرمود: علىبن ابيطالب(ع) چرا كه او در هنگام غسل من قصد شستن هر
عضوى از اعضاى مرا بنمايد ملائكه در آن كار او را يارى خواهند نمود، باز گفت: پدر و
مادرم بفدايت يا رسولاللَّه، چه كسى از ما بر تو نماز مىخواند؟ حضرت فرمود:
خداوند تو را رحمت نمايد، سپس به على(ع) فرمود: اى پسر ابيطالب وقتى كه ديدى روحم
از جسم جدا شد مرا غسل بده و به بهترين وجه غسل و كفنم كن در اين دو پارچه سفيد
مصرى و بُرد يمانى، و در كفن كردن من شتاب مكن پس جنازه مرا حمل كنيد و به لبه قبرم
بگذاريد. اوّلين كسى كه بر من نماز مىخواند خداوند جبار بزرگ و بلندمرتبه از بالاى
عرش است سپس جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل در ميان فوجهايى از ملائكه كه تعداد آنها
را كسى غير از خداوند نمىداند، سپس ملائكه حافين حولالعرش سپس ملائكه سكان اهل
آسمان سپس بزرگان اهلبيتم و زنان ايشان سپس الأقربون فلأقربون هر كدام از بستگان و
آشنايان كه به من نزديكتر هستند به آنها اشاره كن تا نماز بخواند و مرا با صوت آه و
زارى و گريه با صداى بلند آزار ندهيد آنگاه رسولاللَّه(ص) فرمود: اى بلال مردم را
به سوى من فرابخوان پس مردم همگى جمع شدند رسولاللَّه(ص) از خانه خارج شد در
حاليكه عمامهاى بر سر بسته بود و بر كمانش تكيه داده بود تا اينكه به بالاى منبر
رفت و حمد و ثناى خداوند عزوجل را بجا آورد و فرمود: اى مردم، من چگونه پيامبرى
براى شما بودم آيا پشت در پشت شما جهاد نكردم آيا در جنگ دندان من نشكست؟ آيا بر
رويم گرد و غبار ننشسته است؟ آيا خون از وسط صورتم سرازير نشد تا اينكه به محاسنم
رسيد؟ آيا من با دشوارى دست و پنجه نرم نمىكردم در حاليكه قوم من در جهل به سر
مىبردند؟ آيا من از گرسنگى سنگ بر شكم خود نبستم؟ مردم همگى گفتند: يا
رسولاللَّه، تو به خاطر خداوند صبر پيشه نمودى و از منكرات و بلايايى كه خداوند
بهواسطه آنها مىفرستاد ما را نهى نمودى، خداوند از سوى ما برترين و بالاترين جزا
و پاداش را عنايت فرمايد، حضرت نيز در جواب فرمود: خداوند به شما نيز جزا و پاداش
خير عطا فرمايد.
آنگاه فرمود: خداوند عزوجل حكم نموده و قسم ياد كرده كه ظلم هيچ ظالمى را اجازه
ننموده است، شما را به خدا قسم هر مردى از شما كه محمد بر او ظلمى روا داشته برخيزد
و در همين دنيا مرا قصاص نمايد چرا كه قصاص در دنيا نزد من بسيار نيكوتر از قصاص در
آخرت و در مقابل ديدگان ملائكه و انبياء است، در اين حال مردى از پشت جمعيت برخاست
كه نام او سوادةبن قيس بود به حضرت عرضكرد: پدر و مادرم بفدايت يا رسولاللَّه،
هنگامى كه شما از طائف مىآمديد من به استقبال شما آمدم و شما بر ناقه خود غصباء
سوار بوديد و در دست شما شاخهاى باريك بود پس شما خواستيد كه آن را به ناقه بزنيد
ولى آن تركه به شكم من اصابت نمود و من ندانستم كه از روى عمد اين كار را انجام
داديد يا سهواً اين كار انجام شد، رسول خدا (ص) فرمود: پناه به خدا از اينكه من
عمداً آن كار را انجام داده باشم سپس فرمود: اى بلال برو به خانه فاطمه)س( و آن
تركه باريك را برايم بياور، بلال از نزد حضرت خارج شد در حاليكه در كوچههاى مدينه
فرياد مىزد، اى مردم چه كسى قصاص را به جان مىخرد قبل از اينكه روز قيامت قصاص
شود اين محمد است كه در مسجد خويش نشسته و خود را جهت قصاص در دنيا آماده كرده است
قبل از اينكه قصاص در قيامت فرا برسد، بلال به سوى خانه فاطمه)س( رفت و به او گفت:
يا فاطمه برخيز و تركه نازكى بده كه پدرت آن را مىخواهد، فاطمه)س( آمد و به بلال
گفت: اى بلال پدرم تركه را براى چه مىخواهد امروز كه وقت اين كارها نيست، بلال
گفت: يا فاطمه آيا نمىدانى كه پدرت از منبر بالا رفته با اهل دين و دنيا وداع
مىكند فاطمه)س( فريادى كشيد و گفت: اى واى از غم و اندوه، اى پدر جان ديگر چه كسى
با فقرا و مساكين و در راه ماندگان همدردى و مساعدت مىنمايد، اى حبيب خدا، اى حبيب
قلبها، اى پدر جان، سپس آن شاخه نازك را براى بلال آورد و بلال از خانه فاطمه)س(
خارج شد تا آن را به رسولاللَّه(ص) برساند.
رسولاللَّه(ص) فرمود: آن مرد كه او را مضروب ساخته بودم كجاست؟ آن پيرمرد گفت:
بله من اينجا هستم يا رسولاللَّه پدر و مادرم بفدايت، پيامبر فرمود: بيا و مرا
قصاص نما تا راضى شوى. آن پيرمرد گفت: پيراهنت را بالا بزن تا شكمت عريان شود يا
رسولاللَّه، حضرت هم چنين كرد، مرد گفت: پدر و مادرم بفدايت يا رسولاللَّه آيا
اجازه مىفرمايى كه شكم شما را ببوسم، حضرت به او اجازه فرمود و آن پيرمرد گفت:
پناه مىبرم به خدا از آتش روز عذاب از اينكه پيامبر را قصاص كنم پس رسولاللَّه(ص)
فرمود: اى سوادةبن قيس مرا مىبخشى يا قصاص مىكنى، پيرمرد گفت: مىبخشم يا
رسولاللَّه، پس پيامبر فرمود: خداوندا از سوادةبن قيس بگذر و او را شامل مرحمت
خويش بفرما همانگونه كه او از پيامبرت محمد درگذشت و او را بخشيد.
سپس رسولاللَّه(ص) برخاست و به خانه امّسلمه رفت در حاليكه مىگفت: خداوندا امّت
محمد را از آتش عذاب خويش دور نگاه دار و سالم و سلامت بدار و حساب روز قيامت را
برايشان سهل و آسان بگير، امّسلمه گفت: يا رسولاللَّه شما را غمگين و رنگپريده
مىبينم، حضرت فرمود: مرا اكنون به حال خويش بگذار، سلام من بر تو اى امّسلمه در
دنيا و آخرت كه از اين پس ديگر هرگز صداى محمد را نخواهى شنيد، امّسلمه گفت:
واحزنا اى داد از غم و حزن و اندوه كه پس از هجران تو هيچ پشيمانى و اندوهى سود
ندارد آنگاه حضرت فرمود: حبيب قلبم و نور ديدهام فاطمه)س( را خبر كن كه نزد من
بيايد، فاطمه)س( نزد حضرت آمد در حاليكه مىگفت: جانم به فداى جانت، جسم من فداى
جسمت اى پدر جان، آيا كلمهاى با من سخن نمىگويى من تو را در حالى مىبينم كه گويى
در حال ترك و مفارقت از دنيا هستى و لشگرهاى مرگ را مىبينم كه دامنگير تو شدهاند
پس رسولاللَّه(ص) به فاطمه)س( گفت: دخترم من تو را ترك مىكنم و از دنيا خواهم رفت
سلام من بر تو باد، فاطمه)س( گفت: پدر جان روز قيامت من تو را در كجا ملاقات نمايم،
حضرت فرمود: نزد ميزان و حساب، فاطمه)س( گفت: اگر شما را نزد حساب نديدم در كجا،
گفت: هنگام شفاعت امّتم، فاطمه)س( گفت: اگر آنجا هم نديدم تو را در كجا ببينم، حضرت
فرمود: در كنار صراط، در حاليكه جبرئيل در سمت راست من و ميكائيل در سمت چپ من است
و ملائكه در پشت و جلوى من قرار دارند در حاليكه خداوند را مورد خطاب قرار مىدهند
كه خداوندا، امّت محمد را از آتش عذاب سلامت بدار و حساب را برايشان سهل و آسان
بگير، فاطمه)س( گفت: مادرم خديجه كجا خواهد بود؟ پيامبر فرمود: در قصرى در بهشت كه
چهار در دارد. رسولاللَّه(ص) از هوش رفت: بلال در همين اثنا داخل شد در حاليكه
مىگفت الصلاة رحمكاللَّه، پس رسولاللَّه(ص) برخاست و نماز را به سرعت و سبك
خواند سپس فرمود: علىبن ابيطالب(ع) و اسامةبن زيد را نزد من بخوانيد، پس آنها هم
آمدند، حضرت يك دستش را به گردن على(ع) و ديگرى را به گردن اسامة انداخت سپس آنها
به اتفاق حضرت به نزد فاطمه)س( رفتند. آنها حضرت را آوردند تا اينكه سر
رسولاللَّه(ص) را بر دامن فاطمه)س( گذاشتند و در اينحال حسن و حسين(ع) مىگريستند
و فرياد مىكشيدند و مىگفتند: جان ما به فداى جانت، جسم ما به فداى جسمت،
رسولاللَّه(ص) فرمود: يا على چه كسانى هستند كه اين چنين سخن مىگويند گفت: پسران
تو حسن و حسين(ع) هستند، پيامبر دست به گردن آنها انداخت و رويشان را بوسيد، حسن(ع)
بيشتر گريه مىكرد پس حضرت به او فرمود: حسن جان ديگر گريه مكن كه گريه تو براى
رسولاللَّه(ص) سخت و ناراحت كننده است.
ملكالموت به نزد حضرت نازل شد و گفت: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَاللَّه،
حضرت پاسخ داد: وَ عَلَيْكَالسَّلامُ يا مَلِكُالْمَوْتْ من با تو كارى دارم،
گفت: چه حاجتى دارى اى نبى خدا؟ حضرت فرمود: مىخواهم روح مرا قبض ننمايى تا اينكه
جبرئيل به نزد من بيايد و بر من سلام نمايد و من هم بر او سلام نمايم، پس ملكالموت
گفت: اى جبرئيل، محمد از من خواسته كه قبض روحش ننمايم تا اينكه تو را ملاقات نمايد
و تو بر او سلام نمايى و او نيز بر تو سلام نمايد، جبرئيل گفت: اى ملكالموت آيا
نمىبينى كه درهاى آسمان براى پذيرش روح محمد باز است آيا نمىبينى كه حورالعين
آسمان را براى استقبال از روح محمد آذين بسته و زينت نمودهاند سپس جبرئيل به نزد
رسولاللَّه(ص) فرود آمد و گفت: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبَاالْقاسِمْ و حضرت پاسخ
داد: وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا جَبْرئيلْ، حبيب من جبرئيل نزديك من بيا پس به او
نزديك شد در اين هنگام ملكالموت نيز نازل شد و جبرئيل به او گفت: اى ملكالموت
سفارش خداوند را در مورد روح محمد رعايت نما و در آنحال جبرئيل در سمت راست او و
ميكائيل سمت چپ او بود و ملكالموت خواست كه روح پيامبر را بگيرد پس هنگامى كه
پارچه را از روى پيامبر كنار زد رسولاللَّه(ص) به جبرئيل نظارهاى نمود و به او
گفت: مرا در سختيها تنها مگذار و جبرئيل پاسخ داد: يا محمد اِنَّكَ مَيِّتٌ وَ
إِنَّهُمْ مَيِّتُونْ، كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتْ.
از ابن عباس روايت است كه رسولاللَّه(ص) در حال بيمارى بود كه فرمود: حبيب مرا
نزد من بخوانيد پس هركس را كه نزد حضرت آوردند، حضرت رويش را برگرداند به فاطمه)س(
عرضكردند بهدنبال على(ع) بفرست تا او بيايد كه ما گمان نمىكنيم رسولاللَّه(ص)
كسى غير از على(ع) را بخواهد.
فاطمه)س( به دنبال على(ع) فرستاد، هنگامى كه على(ع) به نزد رسولاللَّه(ص) وارد شد
پيامبر چشمانش را باز كرد و چهرهاش درخشيد سپس فرمود: على جان نزد من بيا، وقتى
على(ع) به او نزديك شد پيامبر دست او را گرفت و كنار سر خود نشانيد، آنگاه از هوش
رفت پس حسن و حسين(ع) نالهكنان و گريان آمدند تا اينكه خود را روى بدن مبارك
رسولاللَّه(ص) انداختند، على(ع) خواست تا آنها را از حضرت جدا كند كه
رسولاللَّه(ص) به هوش آمد و فرمود: يا على بگذار تا آنها را ببويم و آنها نيز مرا
ببويند، من از آنها بهره ببرم و آنها نيز از من بهرهمند گردند كه ايشان پس از من
مظلوم خواهند شد و از روى ظلم كشته مىشوند.
لعنت خداوند بر كسانى كه به آنها ظلم مىكنند و سه بار اين سخن را تكرار كرد سپس
دستش را دراز كرد و على(ع) را به سمت خود كشيد و به زير پارچهاى كه به روى خود
كشيده بود برد پس دهان مباركش را بر دهان على(ع) گذاشت و مدت طولانى با او نجوا
نمود تا اينكه روح از تنش مفارقت نمود، امام على(ع) به آرامى از زير رواندازش بيرون
آمد و گفت: خداوند اجر شما را در هجران و فقدان پيامبرتان زياده بگرداند چرا كه او
از دنيا رفت پس ناگاه صداى حاضران به ناله و ضجّه و گريه برخاست پس به
اميرالمؤمنين(ع) گفتند: وقتى رسولاللَّه(ص) تو را به زير روانداز كشيد با تو چه
گفت، امام على(ع) گفت: به من هزار باب از علم را آموخت كه از هر باب آن هزار باب
ديگر باز مىشود.
در بحار از مناقب از سهيلبن أبىصالح از ابن عباس نقل است كه گفت: پيامبر بيمار
بود و از هوش رفته بود كه در خانه او را زدند، فاطمه)س( جوابش داد كه: برو، خداوند
تو را رحمت نمايد و حاجت تو را روا نمايد برو كه رسولاللَّه(ص) بيمار است و توان
به حضور پذيرفتن كسى را ندارد، مدتى گذشت پس آن مرد بازگشت و در خانه
رسولاللَّه(ص) را دوباره زد و گفت: غريبى اجازه مىخواهد كه به نزد رسولاللَّه(ص)
شرفياب شود آيا به غريبان اجازه مىفرماييد، در اين حال رسولاللَّه(ص) به هوش آمد
و فرمود: يا فاطمه آيا مىدانى او كيست؟ گفت: خير يا رسولاللَّه(ص)، حضرت فرمود:
او متفرّقكننده جماعت و از بين برنده لذّت است اين مرد ملكالموت است بخدا قسم
تاكنون قبل از امروز جز من از هيچكس اجازه ورود نگرفته و پس از من نيز از هيچكس
اجازه نخواهد گرفت و از من به خاطر كرامت و مقام و درجه من نزد خداوند است كه اجازه
مىخواهد، به او اذن ورود بده، فاطمه)س( گفت: داخل شو خداوند تو را رحمت نمايد،
ملكالموت مانند باد آرام و سبك وارد شد و گفت: اَلسَّلامُ عَلى اَهْلِبَيْتِ
رسولاللَّه(ص)، پيامبر به على(ع) وصيت نمود كه در دنيا صبر پيشه كند و از
فاطمه)س( محافظت نمايد و قرآن را جمعآورى نمايد و ديون رسولاللَّه(ص) را بپردازد
و او را غسل و كفن و دفن نمايد و دور قبر او ديوار بكشد و مراقب حسن و حسين(ع) نيز
باشد.
در كشفالغمّة از امام ابىجعفر محمدبن علىالباقر(ع) نقل است كه فرمود: هنگامى كه
زمان وفات رسولاللَّه(ص) فرا رسيد، مردى اجازه ورود خواست، على(ع) خارج شد و نزد
او رفت و گفت: چه مىخواهى؟ گفت: مىخواهم به نزد رسولاللَّه(ص) بيايم، على(ع)
گفت: نمىتوانم تو را به نزد او ببرم، حالا بگو چه مىخواهى؟ آن مرد گفت كه او
ناچار است تا به نزد رسولاللَّه(ص) برود، على(ع) به داخل خانه رفت و از رسول
خدا (ص) اجازه خواست و حضرت به او اجازه فرمود تا آن مرد را به حضورش بياورد پس آن
مرد آمد و نزد سر رسولاللَّه(ص) نشست سپس گفت: يا نبىاللَّه، من فرستاده خدا به
سوى تو هستم حضرت فرمود: تو كداميك از فرستادگان خدا هستى؟ گفت: من ملكالموت هستم
كه خداوند مرا به سوى تو فرستاده است تا تو را مخيّر گردانم بين ديدار و لقاء
خداوند و بازگشت به دنيا، رسولاللَّه(ص) به او فرمود: به من اندكى مهلت بده تا
جبرئيل به نزد من بيايد، پس ملكالموت به جبرئيل اشاره كرد و جبرئيل نزد او آمد و
گفت: يا رسولاللَّه )وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْاُولى وَ لَسَوْفَ
يُعْطيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى( ديدار خداوند براى تو بهتر است، رسولاللَّه(ص) به
ملكالموت فرمود: لقاء خداوند براى من بهتر است پس آنچه را كه به آن امر شدهاى
انجام بده، جبرئيل به ملكالموت گفت: در قبض روح رسولاللَّه(ص) عجله مكن تا به نزد
پروردگار عروج نمايم و بازگردم، ملكالموت گفت: روح او در موضعى خواهد رفت كه من
قادر به تأخير در قبض آن نيستم، در همين حال جبرئيل گفت: يا محمد اين آخرين هبوط و
نزول من به دنياست و تو اى محمد تنها دليل نزول من بودى، پس از وفات رسولاللَّه(ص)
بين اهل خانه و اصحاب پيامبر بر سر محل دفن ايشان كشمكش رُخ داد آنگاه على(ع)
فرمود: خداوند روح پيامبر را فقط در پاكترين مكان قبض مىكند پس شايسته است ايشان
را آنجايى دفن نماييم كه روحشان در همانجا قبض شده، اصحاب هم اين سخن را قبول
كردند.
مؤلف مىگويد، مرحوم مجلسى)ره( مىفرمايد: شايد مراد از كلام جبرئيل كه گفت: اين
آخرين هبوط من به دنياست، آخرين هبوط او براى نزول وحى بوده است تا تنافى بين اين
خبر و ديگر اخبار كه دلالت بر هبوط جبرئيل به زمين دارد از بين برود واللَّه اعلم.