شيخ طوسى)ره( در امالى به اسنادش از عبداللَّهبن مسعود نقل نموده است كه گفت: يك
ماه قبل از وفات پيامبر خبر وخامت حال او به ما رسيد، هنگامى كه زمان وفاتش نزديك
شد، ما را در خانه و اتاقش جمع كرد و نگاهى به ما انداخت، چشمانش پر از اشك شد و
سپس فرمود: خوش آمديد، خداوند شما را زنده بدارد، خداوند شما را حفظ كند، خداوند
شما را نصرت دهد، خداوند شما را هدايت نمايد خداوند شما تو را موفق نمايد خداوند
شما را صحّت و سلامت ببخشد خداوند شما را نگاهدارد، خداوند مقام شما را بلند نمايد،
شما را به تقوى وصيت مىكنم كه خداوند نيز شما را به همان توصيه نموده است. من به
سوى شما آمدم كه براى شما هشداردهندهاى آشكار باشم تا در بين بندگان و بلادش بر
خداوند طغيان ننماييد چرا كه خداوند به من و شما در قرآن مىگويد: )تِلْكَ الدَّارُ
الْآخِرةِ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لايُرِيدُونَ عُلُوّاً فِىالْاَرْضِ وَ لا
فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ( و نيز فرمود: )أَلَيْسَ فِى جَهَنَّمَ
مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ( گفتم: يا رسولاللَّه يا نبىاللَّه، چه زمان فراق تو
فرا مىرسد و هنگام مرگ تو مىآيد؟ فرمود: اجل من نزديك است و به زودى از دنيا
مىروم و به سوى خداوند و به سدرةالمنتهى و جنّةالمأوى و عرش اعلى و جام طهور وعده
داده شده و زندگانى شاد و خرم خواهم رفت، گفتم: چه كسى تو را غسل مىدهد؟ حضرت
فرمود: برادرم على(ع) اگر او نبود، هر كسى كه بعد از او به من نزديكترين مردم است و
اگر او نبود بعدى تا به آخر.
در ارشاد نيز آمده است آنچه بيش از همه از على(ع) و فضائل مخصوص به او و بزرگى
مقام و مرتبه او خبر مىدهد جرياناتى است كه پس از حجةالوداع براى رسولاللَّه(ص)
اتفاق افتاد و امور بىسابقهاى كه به خواست خداوند واقع شدهاند. رسولاللَّه(ص)
به محض اينكه فهميد زمان مرگش نزديك شده پيوسته براى مسلمانان مطالبى را بيان
مىكرد و ايشان را از فساد و اختلاف پس از خود بيم مىداد و دستور مىفرمود تا براى
هميشه به سنّت او توجه كنند و موافق با آن رفتار نمايند و متّفقاً بدان توجه داشته
باشند و آنان را به پيروى از بازماندگان خود و اطاعت از آنان فرا مىخواند و مردم
را به يارى و پشتيبانى از آنها و اينكه در امور دين از ايشان كمك بگيرند دعوت
مىنمود و از مخالفت ايشان آنها را نهى مىفرمود.
از جمله گفتارى كه رسول خدا (ص) با مردم داشت و همه راويان به صحّت آن اعتراف و
اجتماع نمودهاند اين است كه فرمود: اى مردم، من پيش از شما به عالم ديگر مىروم و
شما پس از من آمده و كنار حوض كوثر بر من وارد مىشويد، بدانيد در آن هنگام از شما
مىپرسم كه در حق كتاب خداوند و اهلبيت من چه كرديد، اينك ببينيد بايد با آنها
چگونه رفتار كنيد كه خوشنودى مرا بهدست آورده باشيد، زيرا خداى مهربان و دانا به
من خبر داده كه اين دو يادگار من هيچگاه از يكديگر جدا نمىشوند تا كنار حوض كوثر
مرا دريابند و به من ملحق گردند و من هم از خداوند همين امر را خواستار شدم و او
نيز به من كرامت فرمود اكنون متوجّه باشيد كه دو يادگار من كتاب خداوند و اهلبيت
من هستند، در هيچ امرى بر آنها پيشدستى نكنيد كه در غير اين صورت از يكديگر متفرّق
خواهيد شد و از فرامين آنها سرپيچى نكنيد كه هلاك مىگرديد و سخنى به آنها نياموزيد
كه آنها از شما داناتر هستند.
اى مردم كارى نكنيد كه پس از من به كفر گذشته خود بازگرديد و به جاهليت پيشين عقب
رويد و در نتيجه گردن شما بهدست بعضى ديگر از شما زده شود... بدانيد كه علىبن
ابيطالب(ع) برادر و جانشين من است او براى تأويل قرآن مىجنگد همانگونه كه من براى
تنزيل آن پيكار كردم. رسولاللَّه(ص) در هر مجلسى كه حضور مىيافت از اين قبيل
سخنان بيان مىنمود و حجّت را بر همگان تمام مىكرد.
سپس لشكرى به فرماندهى اسامةبن زيد ترتيب داد و دستور داد تا او به همراه گروه
كثيرى از مسلمانان به طرف يكى از شهرهاى روم )كه پدر اسامه نيز در همان جا از پاى
درآمده بود( حركت كند و نظر رسولاللَّه(ص) اين بود كه با اين كار عدهاى از سران
مهاجر و انصار در اين لشكركشى حضور يافته و زمان رحلت ايشان كسى بر سر رياست و طمع
بر جانشينى او اختلاف نكند و امر خلافت بدون نزاع به خليفه پس از او )يعنى امام
على(ع)( تقديم و مسلّم گردد. بارى لشكر اسامة آماده شد و رسول خدا (ص) نيز سعى
بسيارى در روانه كردن سران مهاجر و انصار نمود و به اسامة فرمود تا با لشكريان خود
بيرون رفته و در جوف كه نزديك مدينه بود اقامت نمايد و مردم را وادار كرد تا همراه
او بروند. وقتى پيامبر از بيمارى خود مطلع شد و احساس كرد كه اين بيمارى او را از
پاى درخواهد آورد دست على(ع) را بهدست گرفته و همراه با عدهاى به بقيع آمد و به
آنها نگاه كرد و فرمود: من مأمورم تا براى اموات بقيع استغفار كنم پس همراهان حضرت
نيز با او آمدند تا اينكه ايشان در محلى توقف كرده و گفت: سلام بر شما اى اهل قبور،
خوشا بحال شما چون در حالى در قبرستان شب را به صبح رسانديد كه هيچكس از مردم در
اينجا نبود، فتنهها مانند پارههاى شب تاريك و ظلمانى فرا مىرسند و آخرين آنها
بهدنبال اولينشان مىآيد، آنگاه پيامبر مدت بسيارى براى اهل بقيع از خداوند طلب
بخشش و آمرزش نمود.
سپس به سوى على(ع) آمد و به او فرمود: جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر من نازل
مىكند ولى امسال دوبار قرآن را بر من نازل نمود و اين نيست جز اينكه هنگام مرگم
فرا رسيده است.
آنگاه فرمود: اى على من بين خزائن دنيا و جاودانگى در آن و خزائن بهشت و پايندگى
در آن مخّير بودم و در اين ميان من ديدار و وصال پروردگارم و بهشت را برگزيدم،
هنگامى كه من مُردم مرا غسل بده و عورت مرا از ديدگان ديگران بپوشان چرا كه هيچكس
آن را نمىبيند مگر اينكه كور مىشود، سپس حضرت به منزل خويش بازگشت و سه روز با
استوارى در منزل خويش ماند آنگاه از خانه به سوى مسجد خارج شد در حاليكه بر سرش
دستار پيچيده بود و با دست راست به اميرالمؤمنين(ع) و با دست چپ به فضلبن عباس
تكيه داده بود تا اينكه به مسجد داخل شد و از منبر بالا رفت و بر آن نشست سپس
فرمود: اى مردم هر كس نزد من مالى دارد و گمان مىكند از من طلب دارد بيايد تا طلبش
را به او بدهم و هر كس بر گردن من دِين دارد مرا از آن خبر نمايد، اى مردم هيچ چيزى
بين خداوند و بندگان وجود ندارد كه به او خيرى برساند يا از او شرّى را دفع نمايد
مگر عمل آنها، اى مردم هيچ مدّعى نمىتواند مطالبه كند و هيچ آرزومندى نمىتواند به
آرزويش دست يابد و اگر نافرمانى نمايد به دوزخ گرفتار خواهد آمد، آنگاه حضرت گفت:
خداوندا، آيا ابلاغ وظيفه خود و امر تو را نمودم، سپس حضرت از منبر پايين آمد و با
مردم به سرعت نماز خواند.
پس از آن به خانه خود رفت، در آن هنگام در خانه اُمّسلمه بود، يك يا دو روز
اُمّسلمه در خدمت حضرت بود و بعد عايشه نزد او آمد و از او خواست كه پيامبر را به
خانه او انتقال دهد تا او را پرستارى نمايد، ديگر زنان رسولاللَّه(ص) نيز از
اُمّسلمه خواستند ولى او به عايشه اجازه داد و پيامبر را به خانهاى كه عايشه در
آن ساكن بود بردند، بيمارى حضرت تشديد شد و استمرار يافت. بلال در هنگام نماز صبح
به نزد رسولاللَّه(ص) آمد در حاليكه او سخت مريض بود پس ندا داد، اَلصَّلاةُ
يَرْحَمَكُمُاللَّه، رسولاللَّه(ص) نيز با صداى اذان بلال اذان گفت و فرمود: يكى
از مردم با جماعت به نماز بايستد و نماز بخواند چون من بسيار مريض هستم و به خويش
مشغولم، عايشه گفت: به نزد ابابكر برويد و به او بگوييد تا براى امامت نماز برود، و
حفصه دختر عمر گفت: به نزد عمر برويد، هنگامى كه رسولاللَّه(ص) سخن حفصه و عايشه
را شنيد و حرص آنها را در امام جماعتى پدرانشان و فتنه و بلايى كه آن دو برپا
مىكنند ديد )در حاليكه رسول خدا زنده است و هنوز از دنيا نرفته است( در ضربالمثلى
فرمود: زنانى كه عاشق جمال و وصال يوسف بودند دست از او شسته و او را رها نمودند.
هنگامى كه از عايشه و حفصه آن سخنان را شنيد دانست كه ابوبكر و عمر در انجام امر
او تأخير و تخلّف كردهاند و براى اينكه فتنهها را بخواباند و شبههها را زايل
نمايد از بستر بيمارى با زحمت بسيار برخاست در حاليكه از شدّت ضعف نمىتوانست روى
دو پاى خود بر زمين بايستد پس دستان او را علىبن ابيطالب(ع) و فضلبن عباس گرفتند
و حضرت بر ايشان تكيه داد و در حاليكه پاهايش از ضعف بر زمين كشيده مىشد از خانه
خارج شد، وقتى به مسجد آمد ديد كه ابوبكر به سوى محراب رفته و به امامت نماز
ايستاده پس با دستش به او اشاره فرمود تا از محراب به عقب بيايد و بايستد، ابوبكر
از محراب بيرون آمد و رسولاللَّه(ص) در محل اقامه نماز ايستاد و تكبير گفت و نماز
را از آغاز شروع كرد و دوباره اذان و اقامه گفت و به اذان و اقامه و مقدمات نماز
ابوبكر اعتنا ننمود پس نماز را خواند و به خانهاش بازگشت، آنگاه ابوبكر و عمر و
عدهاى از كسانى كه در مسجد بودند را فراخواند و به آنها فرمود: آيا من نگفته بودم
كه با لشكر اسامة براى جنگ خارج شويد؟ همگى گفتند: بله يا رسولاللَّه(ص)، حضرت
فرمود: پس براى چه در امر من تعلّل و تأخير نموديد؟ ابوبكر گفت: من به همراه
لشكريان رفتم ولى بازگشتم تا با خداى تو تجديد پيمان نمايم و عمر گفت: يا
رسولاللَّه من با سپاهيان نرفتم چون دوست نداشتم لشكريان و ياران درباره حال شما
از من سؤال نمايند! پس رسولاللَّه(ص) سه بار فرمود: به همراه لشكر اسامه برويد.
در همين خصوص شاعر مىگويد:
قل لمن بعد النّبى
غصبا منك الإمامة
قد كفاكم خربة
قول بنى عن تهامة
و
يحكم يا آل قومى
نفذوا جيش أسامة
لعن الرحمن من لم
يمض فى جيش اسامة
سپس از فرط خستگى و غصه و اندوهى كه بر او وارد شد از هوش رفت و اندكى در اين حال
بيهوش ماند پس جماعت مسلمين همه گريستند و صداى گريه و زارى از زنان و اولاد مسلمين
بپا شد و هركس از مسلمين كه در آنجا حاضر بود گريست، وقتى كه حضرت به هوش آمد به
آنها نظرى افكند و فرمود: قلم و دوات و قطعهاى استخوان كتف گوسفند بدهيد تا براى
شما چيزى بنويسم كه پس از اين هرگز گمراه نشويد سپس دوباره از هوش رفت، برخى از
حاضرين برخاسته و دوات و كتف طلبيدند تا به حضرت برسانند كه عمر به يكى از آنها
گفت: برگرد بدرستيكه او مريض است و هذيان مىگويد!!! او هم بازگشت و حاضرين از
اينكه در آماده كردن و آوردن دوات و كتف كوتاهى و سستى كرده بودند پشيمان شدند و در
ميان خود يكديگر را سرزنش نمودند و گفتند: اِنّا للَّه و اِنّا إليه راجعون، به
تحقيق كه بهخاطر نافرمانى از فرمان رسولاللَّه(ص) متفرّق و پراكنده خواهيم شد،
هنگامى كه حضرت دوباره به هوش آمدند عدهاى از حاضرين گفتند: يا رسولاللَّه آيا
مىخواهى كه كتف و دوات براى تو بياوريم؟ حضرت فرمود: بعد از اينكه به شما گفتم و
تعلل كرديد! نه ولى شما را وصيت مىكنم كه در حق اهلبيت من نيكى نماييد و روى خود
را از مردم برگرداند و مردم همگى برخاستند و رفتند و تنها فضلبن عباس و علىبن
ابيطالب(ع) و عدهاى از خواص ماندند.
عباس به حضرت عرضكرد: يا رسولاللَّه اگر آن امرى كه مىخواستى براى ما بنويسى بعد
از شما در بين ما وجود دارد ما را به آن بشارت بده و اگر مىدانى كه ما از آن امر
روىگردان هستيم ما را به آن امر توصيه فرما. حضرت فرمود: شما پس از من ضعيف و ذليل
خواهيد شد. آنگاه ساكت شد، پس حاضران برخاستند و رفتند در حاليكه مىگريستند و از
زنده ماندن پيامبر نااميد شده بودند. هنگامى كه همه از نزد حضرت خارج شدند پيامبر
فرمود: برادرم على و عمويم عباس را به نزد من بياوريد، جماعت رفتند تا آن دو را
پيدا كرده و نزد حضرت بفرستند، پس آنها به نزد حضرت آمدند.
در روايتى در بحار به اسنادش از علىبن ابيطالب(ع) نقل است كه فرمود: رسول خدا (ص)
در حال مريضى و بستر بيمارى فرمود: اى عباس اى عموى پيامبر )عموى من( وصيت مرا به
خانوادهام برسان و قبول مسئوليت نما و در مورد اهلبيتم و زنانم و ديون مرا بپرداز
و هر كس از من مالى مىخواست به او بده و ذمه مرا از همه ديون و برى نما، عباس پاسخ
داد: اى نبى خدا من پيرمردى ناتوان و داراى عيال و اولاد بسيار زياد هستم كه مال و
منال چندانى ندارم در حاليكه تو از ابرى كه رگبار مىبارد و از باد مداوم
بخشندهترى اگر مىشود اين كار را از دوش من بردار كه فوق قدرت و طاقت من است پس
رسولاللَّه(ص) فرمود: من وصيت خود را به كسى مىدهم كه حق آن را اداء مىكند و
آنچه كه تو در پاسخ درخواست من گفتى به من نمىگويد. سپس فرمود: على جان وصيت مرا
قبول كن كه فقط تو از عهده آن برمىآيى و كسى را در اين خصوص با تو ياراى همآوردى
نيست، اى على وصيت مرا قبول نما و ديون مرا بپرداز و هر كس از من مالى مىخواست به
او بده و ذمّه مرا برى كن يا على پس از من تو جانشينم در خانواده و بستگانم خواهى و
پس از من در ميان ايشان به جاى من امر نما كه اجرا خواهد شد على(ع) مىفرمايد: وقتى
وفات او برايم مسلم شد قلبم لرزيد و نفسم به شماره افتاد و بهخاطر سخنانش به گريه
افتادم و نتوانستم پاسخش را بدهم.
سپس باز حضرت به همان سخنش بازگشت و فرمود: يا على آيا وصيت مرا قبول مىنمائى؟
على(ع) مىگويد: گريه راه گلويم را بست پس با حال گريه عرضكردم: بله يا
رسولاللَّه، حضرت فرمود: اى بلال برو و براى من كلاه خود و زره و پرچم و شمشير
ذوالفقار و عمامهام سحاب، و سرمهدان و آفتابه و كمان مرا )كه به آن ممشوق
مىگفتند( بياور، على(ع) مىفرمايد تا آن زمان من ابريق و آبريزى مانند آن نديده
بودم وقتى آن آبريز را آوردند همه چشمها خيره شد زيرا آن ابريق بهشتى بود.
سپس فرمود: يا على اين ابريق را جبرئيل با خود به نزدم آورد و گفت: اى محمد اين
ابريق را در جامهاى بپيچان و مخفى نما و با آن به مسافرتهاى خود برو سپس پيامبر(ص)
به بلال گفت تا يك جفت نعلين عربىاش را بياورد كه يكى از آنها وصلهدار است و
ديگرى بدون وصله و همچنين پيراهنى كه هنگام معراج بر تن داشت و پيراهنى كه روز جنگ
احد بر تن داشت و سه عدد كلاه كه يكى را در هنگام سفر، ديگرى را در اعياد و آن يكى
را در ساير اوقات بر سر مىگذاشت و با اصحاب و يارانش مىنشست. دوباره
رسولاللَّه(ص) فرمود: اى بلال استرهاى من شهباء و دُلدُل و شترهايم عضباء و صهباء
و اسبهاى من ذوالجناح(10) و حيزوم و الاغ سوارىام يعفور را بياور.
در روايتى ديگر آمده كه على(ع) گفت، سپس حضرت فرمود: شال و عمّامهام را بياوريد
پس آن دو را به او داديم چيزى نگذشت كه حضرت دستارى را كه به هنگام نبرد بر خود
مىبست طلب نمود پس آن را نيز به ايشان داديم. در آن روز خانه مملُو از مهاجرين و
انصار بود سپس رسولاللَّه(ص) همه چيزهايى را كه به او داديم به من سپرد و فرمود:
در زمان حياتم اين كار را كردم تا كسانى كه در خانه هستند شاهد باشند و كسى پس از
من با تو نزاع و كشمكش ننمايد سپس گفت: على جان مرا بنشان سپس ايشان را نشاندم و او
را بر سينه خويش تكيه دادم.
على(ع) مىفرمايد: ديدم رسولاللَّه(ص) را كه سرش از شدّت ضعف سنگين شده بود و با
صداى بلند به طورى كه همه افراديكه در خانه اجتماع كرده بودند از نزديكترين تا
دورترينشان به وضوح صداى حضرت را مىشنيدند فرمود: همانا برادرم و جانشينم و وزيرم
و خليفه بعد از من در خانواده و اهلبيت و امّتم علىبن ابيطالب(ع) است، او ديون
مرا ادا مىكند و به وعدههايى كه دادهام جامه عمل مىپوشاند، اى بنىهاشم، اى بنى
عبدالمطلب با على دشمنى نكنيد و به او كينه نورزيد و با امر او مخالفت ننماييد كه
گمراه مىشويد و به او حسادت نكنيد و از او روىگردان نشويد كه كافر مىشويد. آنگاه
رسولاللَّه(ص) به على(ع) فرمود: مرا به پهلو بخوابان پس على(ع) هم چنين كرد، آنگاه
رسولاللَّه(ص) فرمود: اى بلال پسرانم حسن و حسين(ع) را بياور، او هم رفت و آنها را
آورد و هر دوى آنها را بر سينه حضرت قرار داد پس پيامبر آن دو عزيز را مىبوييد.
على(ع) مىگويد: من گمان كردم كه حسن و حسين(ع) از حزن و اندوه بر حال
رسولاللَّه(ص) از هوش رفتهاند. ابوالجارود مىگويد: من رفتم تا آن دو را از سينه
رسول خدا (ص) جدا كنم كه پيامبر فرمود: رهايشان كن و ادامه داد يا على اين دو را به
حال خودشان بگذار تا آنها مرا ببويند و من نيز آنها را بيشتر استشمام نمايم، آنها
از من بهره ببرند و من از ايشان بهرهمند گردم چرا كه پس از من اين دو عزيزم سختى و
گرفتارى بسيارى خواهند ديد و ناگواريهاى بسيارى را مشاهده خواهند نمود، خداوند لعنت
كند هر كس را كه قدر و شأن منزلت ايشان را ناچيز انگاشته و مخفى بدارد، خداوندا من
اين عزيزانم، حسن و حسين(ع) و على(ع) را به تو مىسپارم.