فصل چهارم
در بيان بعضى از معجزات رسولاللَّه(ص) و ذكر اقسام آن كه در چند مقام آمده است
مقام اوّل: در بيان جمع معجزات رسول خدا (ص)
در بحار از مناقب آمده كه براى رسولخدا (ص) معجزاتى بود كه جز او هيچ يك از انبياء
چنين معجزاتى نداشتند، آوردهاند كه آنحضرت چهارهزار و چهارصد معجزه داشته و نيز
آوردهاند كه سه هزار معجزه بوده است كه چهار دسته را شامل مىشود، معجزاتى كه قبل
از ميلاد حضرت رخ داد، معجزات بعد از ولادت، معجزات بعد از بعثت و معجزات بعد از
وفات كه قوىترين و ماندگارترين آنها قرآن است به دلايل ذيل:
اوّل: معجزات همه پيامبران اغلب موافق با احوال عصر و زمان خويش است، همانگونه كه
خداوند حضرت موسى(ع) را در زمانى مبعوث نمود كه جادوگرى رايج بود پس او با انداختن
عصايش همه جادوها را باطل كرد و عصاى او سحر ساحران را بلعيد و آن عصا را بر درياى
نيل زد و دريا شكافت و خشك شد و بنىاسرائيل از آن گذشتند و عصاى خود را تبديل به
مارى بزرگ نمود پس همه ساحران از تعجب نفسهايشان بند آمد و همه كافران ذليل شدند و
در زمان بعثت حضرت عيسى(ع) مردم و قوم او طبيب بودند و در اين امر مهارت بسيار
داشتند، خداوند نيز عيسى(ع) را مبعوث كرد با معجزه شفا دادن بيماران و زنده كردن
مُردگان كه از اين عمل همه طبيبان مات و مبهوت شدند و خردمندان سرگشته و حيران
گرديدند و مردم عصر محمد(ص) بليغ و فصيح بودند و شعر و ادبيات را خوب مىدانستند پس
خداوند محمد(ص) را با معجزه قرآن مبعوث كرد و با خلاصهگويى و معجزاتى كه در آن
نهفته بود فُصحاء در مواجهه با آن عاجز شدند و سخنوران در برابر آن خاضع و مطيع
گشتند و شعرا در عمق آن فرو ماندند كه در برابر قرآن عاجزتر و ناتوانتر بودند.
دوم: همانا معجزه در هر قومى به حسب فهم و قدرت درك و عقل و ذهن ايشان ظهور
مىيابد، مثلاً بنىاسرائيل )قوم موسى و عيسى(ع)( كُند فهم و كم هوش و بىاستعداد
بودند براى همين هيچ سخن فصيح و هيچ معناى تازهاى از آنها نقل نشده و در دست
مورخين نيست و در تاريخ نيامده ولى اعراب جزء باهوشترين و گيراترين و تيزهوشترين
مردم بودند پس معجزه قرآن بهخاطر درك خوب و سريع ايشان اختصاص به اعراب يافت، چون
مختص هر قومى آن چيزى است كه طبع ايشان بر آن است.
سوم: معجزه قرآن در همه اعصار باقى و پابرجاست و در همه سرزمينها و اطراف و اكناف
عالم پراكنده شده است و اعجاز آن هميشگى است و روشنترين معجزات و از ديگران بارزتر
و خاصتر است و در همه سرزمينهاى شرق و غرب عالم گسترده و منتشر شده است، قرن به قرن
و عصر بعد از عصر، تا آنجا كه اقوام و ملل منقرض مىشوند ولى ذرهّاى از تأثير قرآن
كاسته نمىشود و همواره در تزايُد و فزونى است و هيچ كس را ياراى مقابله و مخالفت
با آن نيست.
در الخرائج و الجرائج آمده كه: همانا براى هر عضوى از اعضاى رسولاللَّه(ص)
معجزهاى است، معجزه سر مبارك حضرت اين بود كه همواره ابرى بر سر حضرت سايه
مىافكند و هميشه بالاى سر حضرت بود، معجزه چشمان حضرت اين بود كه پشت سر خود را
مىديد همانگونه روبرويش را مىبيند، معجزه گوشهاى حضرت اين بود كه صداها را در
خواب مىشنيد همانگونه كه در بيدارى استماع مىفرمود، معجزه زبانش اين بود كه زبان
همه چيز را مىدانست مثلاً حضرت به آهويى فرمود: من كه هستم؟ و او هم گفت: تو رسول
خدا هستى، معجزه دستانش اينكه از بين انگشتانش آب روان مىگشت و معجزه پاهايش اين
بود كه مثلاً جابر چاهى داشت كه آب آن تلخ بود پس به پيامبر از اين امر شكايت نمود،
حضرت پاهايش را در طشتى با آب شست و امر كرد كه آب داخل طشت را به داخل آن چاه
بريزند پس همين كار را كردند و آب آن چاه شيرين و گوارا شد و معجزه ديگر اينكه
ايشان سنّت شده بدنيا آمدند و معجزه بدن حضرت اينكه سايه ايشان هيچگاه بر زمين
نمىافتاد زيرا ايشان تماماً نور بودند و براى نور سايهاى نيست و معجزه پشت حضرت
اينكه مهر پيامبرى بر كتف حضرت خورده و چنين نوشته بود: لااِلهَ اِلاَّ اللَّهْ،
مُحَمْداً رَسُولُ اللَّه.
ابو يعقوب در تفسير الامام آورده كه، به امام عرض كردم: آيا براى
رسولاللَّه(ص) و
اميرالمؤمنين(ع) معجزاتى مثل معجزات موسى(ع) ظاهر مىشد؟ امام(ع) فرمود: على(ع)
مانند خود رسولاللَّه(ص) است پس معجزات رسولاللَّه(ص) نيز معجزات على(ع) است، و
معجزات على(ع)، معجزات رسولاللَّه(ص)، است و هيچ معجزهاى نيست كه خداوند به
موسى(ع) و ديگر انبياء داده باشد مگر اينكه خداوند مثل آن يا برتر و بزرگتر از آن
را به ايشان عطا فرموده است.
معجزه عصا:
كه براى موسى(ع) بود و به مارى بزرگ تبديل مىشد و هرآنچه كه ساحران عصا و طناب
انداخته بودند بلعيد ولى براى محمد(ص) معجزهاى بالاتر رخ داد اينگونه كه گروهى از
يهوديان نزد محمد(ص) آمده و از او سئوالاتى كرده و با او مجادله نمودند و از هيچ
چيزى سؤال نكردند و هيچ مسئلهاى را مطرح نكردند مگر اينكه به بهترين وجه
رسولاللَّه(ص) جواب آن را مىداد پس آن يهوديان به حضرت گفتند: اى محمد اگر تو
پيامبر هستى براى ما عصايى مانند عصاى موسى بياور و رسولاللَّه(ص) فرمود: من عصايى
بهتر و برتر از عصاى موسى(ص) مىآورم چون معجزه من تا قيامت پس از من باقى مىماند
و به دشمنان و مخالفان متعرض مىگردد و هيچ يك از آنها هرگز قادر نيستند حتى با يك
سوره از آن مخالفت و مقابله نمايند، عصاى موسى(ع) از بين رفت و پس از موسى(ع) باقى
نماند، پس بيازماييد همانگونه كه قرآن باقى مىماند و آنرا آزمايش مىكنند و
مىآزمايند، سپس من چيزى براى شما خواهم آورد كه برتر و عجيبتر از عصاى موسى(ع)
باشد، يهوديان گفتند: بياور، حضرت فرمود: همانا موسى(ع) عصاى دست خويش را مىانداخت
و كافران قبطى مىگفتند: در اين عصا حيله و نيرنگى نهفته است، بدرستيكه خداوند
تعالى براى محمد چوبهايى را به مارهاى فراوان تبديل خواهد كرد به گونهاى كه او آن
چوبها را حتى لمس هم نمىكند و هيچ مارى را ظاهر نمىكند، هنگاى كه به خانههايتان
باز مىگرديد و شب هنگام در فلان خانه دور يكديگر جمع مىشويد خداوند همه تيرهاى
سقف خانهتان را به افعيهاى بسيارى تبديل مىكند )و تيرهاى سقف آن خانه بيشتر از
صدهزار تير چوبى بود( پس آن افعيها به سوى چهارنفر از شما مىآيند و آنها را
مىكشند و بقيه شما از ترس تا صبح فرداى آن روز بيهوش مىشويد، يهوديان نزد شما
مىآيند و شما جريان را برايشان تعريف مىكنيد و آنها آنچه را كه در برابر ديدگان
شما اتفاق افتاد تصديق نمىكنند و آنها نيز شب هنگام آن مارها را مىبينند همانگونه
كه شما شب گذشتهاش ديده بودند پس عدهاى هم از ايشان خواهند مرد و جمعى از ايشان
هم ديوانه و متوهّم مىگردند و بيشتر آنها از هوش مىروند. راوى مىگويد: به خدايى
كه محمد(ص) را به حق به پيامبرى مبعوث نمود همه آن جماعت در مقابل رسولاللَّه(ص)
خنديدند و از او خجالت نكشيدند و نترسيدند و برخىشان به ديگرى مىگفتند، ببينيد چه
ادعايى مىكند و چگونه از حدّ خود تجاوز مىنمايد پس رسولاللَّه(ص) فرمود: اگر
الآن مىخنديد به زودى خواهيد گريست و از مشاهده آنچه كه به شما خبر دادهام متحيّر
خواهيد ماند، پس هر كس از شما با ديدن اين صحنهها ترسيد و بر جانش و از مرگ
هراسناك و ناتوان شد اين چنين بگويد: )اَللَّهُمَّ بِجَاهِ مُحَمَّدٍ الَّذِى
اصْطَفَيْتَهُ وَ عَلىٍ الَّذِىِ ارْتَضَيْتَهُ وَ أَوْلِياَئِهِمُ الَّذِينَ مَنْ
سَلَّمَ لَهُمْ اَمْرَهُمْ وَاجْتَبَتْهُ، لَمَّا قَوَيْتَنِى عَلَى مَا أَرى( پس
هر كس در آنجا بميرد از آنانكه دوستش داشته و زندگى او را مىخواهند وقتى اين دعا
را براى او بخوانند خداوند او را زنده مىكند و او را نيرو مىبخشد.
راوى مىگويد: همه يهوديان بازگشتند و در آن موضع و مكانِ قرارشان جمع شدند و حضرت
محمد(ص) )و سخنانش كه گفته بود تيرهاى سقف خانهشان به افعى تبديل خواهد شد را به
مسخره و استهزاء گرفتند( پس در اين حال صداى حركتى از سقف را شنيدند، و ناگاه ديدند
كه تيرهاى چوبى سقف به مارها و افعيهاى زيادى تبديل شدهاند و سرهايشان را از سقف
پايين آورده و برگرداندهاند و به سوى ايشان آمدند پس هنگامى كه يكى از آن افعيها
به آنها رسيد چمبره زد و به سوى لوازمى كه در خانه بود رفت و هر چه از كوزهها و
ظروف و نردبان و صندليها و چوب و هاون و درها را به يكباره بلعيد و همان بلايى كه
رسولاللَّه(ص) فرموده بود به سرشان آمد، چهارنفر از ايشان از دنيا رفتند و عدهاى
از ايشان هم ديوانه شدند و عدهاى هم كه بر جانشان ترسيدند دعايى كه رسولاللَّه(ص)
فرموده بودند خواندند و به همين خاطر دلهايشان استوار شد پس عدهاى شان به نزد جسد
چهارنفرى كه از دنيا رفته بودند آمده و دوباره دعاى رسولاللَّه(ص) خواندند، آنها
هم زنده شده و برخاستند وقتى همگى آنها اين صحنهها را ديدند گفتند: اين دعايى كه
محمد گفته بود اجابت شد همانا كه او مردى راستگو و صادق است اگرچه تصديق نبوت او بر
ما سنگين است، آيا اين دعا را نخوانيم تا بواسطه آن ايمان را بر زبان جارى ساخته و
او را تصديق نماييم و قلوب خويش را به اطاعت اوامر و نواحى او درآوريم؟ و بواسطه آن
دعايى كه رسولاللَّه(ص) به آنها آموزش داده بود ايمان آوردند و خداوند قلوب ايشان
را به نور ايمان پاك و مطهر نمود و كفر را از وجودشان زائل ساخت، پس به خداوند و
رسولش ايمان آوردند، هنگامى كه صبح فرداى آن روز رسيد ديگر يهوديان هم در آن مكان
اجتماع نمودند و تيرهاى سقف به مارهاى بزرگ تبديل شدند همانگونه كه قبلاً مبدل شدند
پس يهوديان شاهد بودند و متحير و بهت زده نظاره مىكردند عدهاى از آنها از ترس جان
باختند و تيره روزى بر ديگران غلبه شد.
و
امّا معجزه دست:
براى حضرت محمد(ص) اين معجزه مانند معجزات ديگر پيامبران كه با دست انجام مىدادند
بلكه هزار بار بالاتر و بيشتر از آن اتفاق افتاد بدين صورت كه گاهى رسولاللَّه(ص)
دوست داشت كه حسن و حسين(ع) نزد او بيايند در حاليكه آنها نزد خانه و خانواده خود
بودند و آن زمان شب هنگام بود و ظلمت شب همه جا را فرا گرفته بود پس رسولاللَّه(ص)
از همان مكانى كه بود ندا مىداد اى ابا محمد اى ابا عبداللَّه به نزد من بياييد و
آنها با وجود دورى مكان و فاصله با رسولاللَّه(ص) به حضرت روى مىآوردند و صداى
حضرت به ايشان مىرسيد آنگاه رسولخدا (ص) به انگشت صبابهاش مىفرمود اينچنين آنها
را از درِ خانهشان تا اينجا راهنمايى كن پس انگشت حضرت چنان روش مىشد كه راه خانه
رسولاللَّه(ص) را براى حسن و حسن(ع) بهتر از روشنايى ماه و خورشيد روش كرده و آن
دو عزيز به نزد پيامبر آمدند و انگشت صبّابه حضرت به حال اوّل خود بازگشت. هنگامى
كه آن حضرت از ديدار و مصاحبه با عزيزانش كامروا و مشعوف شد و فرمود: عزيزانم به
خانه بازگرديد و بعد به انگشت صبابه خويش فرمود: راه را براى ايشان روشن نما و باز
انگشت حضرت راه بازگشت ايشان را روشنتر از نور افشانى ماه و خورشيد مىنمود چنانكه
نور آن انگشت ايشان را تا بازگشت به موضعشان احاطه مىنمود سپس به حال اوّل خويش
باز مىگشت.
و
امّا معجزه طوفان:
كه خداوند متعال آن را بر قبطيان نازل نموده بود، خداوند مانند آنرا بر گروهى از
مشركين به نشانه معجزه محمد فرستاد بدين گونه كه، مردى از اصحاب رسولاللَّه(ص) كه
به او ثابتبن افلح مىگفتند، در بعضى از جنگها عدهاى از مردان مشركين را از پاى
درآورده بود.
همسر يكى از مشركين كه بهدست ثابتبن افلح كشته شده بود نذر كرد تا )او را
بوسيلهاى به قتل رسانده و( در كاسه سر او شراب بنوشد، وقتى كه جنگ احد واقع شد و
در آنروز اتفاق افتاد آنچه كه واقع شد، ثابت كشته شد و همراه كشتگان مسلمانان در
گوشهاى از ميدان كارزار بروى زمين افتاده بود، پس آن زن به نزد ابوسفيان آمد و از
او خواست تا مردى را با غلام او به سوى محلى كه ثابتبن افلح كشته و بر زمين افتاده
بود بفرستد تا سر او را بريده و به نزد او بياورند و او نيز به نذرش عمل كرده و در
جمجه سر او شراب بنوشد وقتى غلام آن زن خبر كشته شدن ثابت را براى آن زن آورد او
غلام را آزاد كرد و كنيزى كه داشت به او بخشيد پس آن زن از ابوسفيان درخواست كمك
نمود و او نيز دويست نفر از ياران نيرومند و سربازان خويش را در نيمه شب به سوى آن
مقتول فرستاد تا سر او را بريده و بياورند پس سربازان براه افتادند كه ناگاه بادى
آمد و جنازه آن مرد را به سرازيرى چرخاند، سربازان نيز بهدنبال جنازه رفتند تا سر
او را از بدنش جدا كنند كه اين مرتبه بارانى پيوسته و بسيار زياد شروع به باريدن
كرد و همه آن دويست نفر را غرق كرد و هيچ يك از سربازان نتوانستند به جنازه
ثابتابن افلح برسد و درنگى نمايد و هيچ چشم زخمى يا اثرى از ايشان به پيكر او
نرسيد، خداوند آن زن كافر را از آنچه قصد نموده بود منع كرد و اين معجزه حضرت
محمد(ص) بزرگتر از طوفان نازل شده بر قبطيان بود.
و
امّا معجزه ملخ:
كه بر بنىاسرائيل فرستاده شد، خداوند بسيار بزرگتر و عجيبتر آن را بر دشمنان
محمد(ص) فرستاد و آن فرستادن ملخهايى بود كه دشمنان حضرت را خوردند )در حاليكه
ملخهاى عذاب در زمان حضرت موسى(ع) مردان قبطى را نخورده بلكه زراعتهاى ايشان را
خوردند( جريان از اين قرار بود كه رسولاللَّه(ص) در يكى از سفرهايشان به شام
رفتند، در اين سفر دويست نفر از يهوديان هنگام خروجش از مدينه به عنوان استقبال تا
مكه همراه او بودند و مىخواستند حضرت را به قتل برسانند زيرا مىترسيدند كه خداوند
دولت يهود را بهدست محمد(ص) از بين برده و نابود سازد پس اراده نمودند تا او را به
قتل برسانند و چون حضرت در قافله بود به ايشان جسارت ننمودند، هنگامى كه پيامبر
براى حاجتى از قافله جدا شد و بسيار دور رفت يهوديان نيز بهدنبال حضرت راه افتادند
و او را با شمشيرهاى برهنه احاطه نمودند، در اين زمان خداوند عزوجل از زير پاى
پيامبر و از ميان ماسهها، ملخهاى بسيارى بيرون آورد كه يهوديان از ديدن آنها به
هراس افتاد و رسولاللَّه(ص) پس از انجام حاجت خويش به سوى قافله بازگشت در حاليكه
مخلها آن يهوديان را مىخوردند، اهل قافله با ديدن رسولاللَّه(ص) گفتند: جماعتى كه
بهدنبال تو بيرون آمدند چه شدند، هيچيك از آنها هنوز بازنگشتند؟ حضرت فرمود: آنها
آمدند تا مرا به قتل برسانند و خداوند عزوجل ملخهايى را بر آنها مسلط ساخت اگر
مىخواهيد بياييد و آنها را ببينيد.
بعضى از آنها مرده و برخى در حال مرگ بودند و ملخها در حال خوردن آن دشمنان خدا
بودند و هنوز اهل كاروان بازنگشته بودند و نظارهشان به اين صحنهها تمام نشده بود
كه ملخها به جايى كه از آنجا بيرون آمده بودند بازگشتند در حاليكه هيچ اثرى از
دشمنان رسولاللَّه(ص) نمانده بود.
و
امّا معجزه حشرات و كَنِه:
خداوند قدرت خويش را به دشمنان پيامبر با فرستادن كَنِه و از بين بردن آنها
بهوسيله اين حشره نشان داد، داستان بدين ترتيب بود كه وقتى رسولاللَّه(ص) به
مدينه آمد و امر رسالت خويش را آشكار ساخت و بهواسطه اين امر قدر و منزلش فزونى
يافته و مقامش رفيع شد، براى اصحابش از امتحاناتى كه خداوند عزوجل از انبياء(ع)
بعمل مىآورد سخن مىگفت و از صبر ايشان در بندگى خداوند و آزارى كه در اين راه
متحمل مىشدند جرياناتى را بيان مىكرد. در بين يكى از سخنانش فرمود: بين ركن و
مقام قبر هفتاد پيامبر خداست كه جز به رنج و گرسنگى و كَنِه نمردند، وقتى اين سخن
را برخى از منافقين يهود و بعضى از سركشان ياغيان قريش شنيدند با يكديگر به توافق
رسيدند تا حضرت را با شمشيرهايشان به قتل رسانده و او را به ديگر انبياء(ع) ملحق
نمايند تا ديگر دروغ نگويد!
قرار شد يك روز وقتى رسولاللَّه(ص) را خارج از مدينه تنها يافتند، دويست نفر او
را احاطه كنند و آنگاه به قتل برسانند. روزى رسولاللَّه(ص) از مدينه خارج شد و آن
دشمنان خدا بهدنبال حضرت رفتند در همين بين يكى از آنها به لباس و بدنش نگاه كرد و
ديد كه به بدن و لباسش كَنِه چسبيده سپس ديد كه بدن و پشتش از كَنِه به خارش افتاده
است پس از يارانش شرم كرد و به آرامى و آهستگى از آنها جدا شد و فاصله گرفت آنگاه
يكى ديگر از آنها متوجه شد و ديد كه در بدن و لباسش كَنِه افتاد او هم از ياران خود
به آرامى جدا شد و چيزى نگذشت كه همه آن دويست نفر ديدند كه كَنِه به جانشان افتاده
و از ديگر ياران خود جدا شدند سپس بازگشتند آنگاه كَنِه در بدنهايشان به قدرى زياد
شد كه بر آنها چيره شد تا آنجا كه راه حلقومهايشان بسته شد آنچنانكه غذا و آشاميدنى
از گلويشان پايين نمىرفت و همه آن دويست نفر در طى دو ماه از دنيا رفتند برخى از
آنها در ظرف پنج روز و برخى ديگر در ده روز كمتر يا بيشتر از دنيا رفتند و بيشتر از
دو ماه طول نكشيد كه همه آنها بهواسطه بلاى كَنِه و تشنگى و گرسنگى از بين رفتند و
اين كَنِهها را خداوند متعال براى معجزه به جان دشمنان محمد(ص) انداخت.
و
امّا قورباغه:
خداوند مانند بلايى كه بهوسيله قورباغه بر بنىاسرائيل نازل نمود بر دشمنان
محمد(ص) نيز نازل نمود هنگامى كه آنها قصد كشتن رسولاللَّه(ص) را داشتند پس خداوند
آنها را بهوسيله موش از بين برد، جريان از اين قرار بود كه دويست نفر از كفّار كه
بعضى از آنها عرب و برخى يهودى و عدهاى هم از مردم بىريشه و ناپاك بودند در ايام
حج در مكّه جمع شده و تصميم به قتل رسولاللَّه(ص) گرفتند پس به راه مدينه آمدند و
از منازل آن گذر كردند و اگر در آنجا بركه آبى يا حوض آب پاكى مىديدند هرچه ظرف و
مشك و توشه داشتند پر از آب مىكردند و از آنجا كوچ كردند تا اينكه به سرزمينى
رسيدند كه موشها و قورباغههايى داشت، در آنجا اطراق نموده و رحل اقامت افكندند كه
ناگاه موشها به جان توشه و ظروف آب و غذا و مشكهاى آب ايشان افتادند و آنها را پاره
و سوراخ كردند و آبهاى آنها در آن زمين خشك ريخت و آنها متوجه اين امر نشدند، وقتى
تشنه شدند ديدند كه هيچ آبى ندارند، به منزلگاه قبلى خود بازگشتند تا از آن بركه و
حوضهايى كه قبلاً آب تهيه كرده بودن دوباره آب بردارند ولى موشها و قورباغهها
زودتر از ايشان به بركهها و حوضهاى آب رسيده و ديوارهها و حصارهاى آن را خراب
كردند و همه آبها به زمين ريخته و فرو رفت، وقتى آن دشمنان خدا به منزلگاه رسيدند
آنجا را هم بىآب يافتند و همه از تشنگى مردند هيچكس نجات نيافت مگر يكى از ايشان
كه در زبان و دلش مىگفت: يا محمد و اينچنين دعا مىكرد: )يا ربَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ
مُحَمَّدٍ قَدْ تُبْتُ مِنْ أَذى مُحَمَّدٍ، فَفَرِّجْ عَنِّى بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَ
آلِ مُحَمَّدٍ( و از قصد و نيت خويش مبنى بر اذيت رسولاللَّه(ص) توبه نمود، خداوند
را به حق محمد(ص) قسم مىداد تا از او درگذرد، خداوند نيز او را از عطش نجات داد و
حفظ نمود پس قافلهاى كه مىگذشت او را يافته و سيراب نمود و بر مركب سوار كرد و به
او اموال و شترهايى نيز دادند و او از ديگر مردان همراه خويش عطش را بيشتر تحمل
مىكرد پس به رسولاللَّه(ص) ايمان آورده و حضرت نيز اموال و شترهايى كه مردم به
امانت به او داده بودند به خودش بخشيد.
و
امّا خون:
)كه خداوند بهوسيله آن قبطيان را عذاب نمود، در زمان رسولاللَّه(ص) نيز دشمنان
او را به همين وسيله عذاب نمود و جريان از اين قرار بود كه( يكبار رسول خدا (ص)
حجامت نمود و خونى كه از بدنش خارج شد به ابىسعيد خدرى داد و به او فرمود: اين خون
را مخفى نما ولى او آن خونها را سركشيد و نوشيد چندى بعد رسولاللَّه(ص) به
ابىسعيد خدرى فرمود: با آن خون چه كردى؟ گفت: يا رسولاللَّه(ص) آن را خوردم حضرت
فرمود: آيا من به تو نگفتم كه آن را مخفى كن؟ گفت: آرى من هم آن خونها را در شكمم
مخفى كردم، پس رسولاللَّه(ص) فرمود: بر شماست كه هرگز چنين كارى را انجام ندهى و
بدان كه خداوند آتش جهنم را بر گوشت و خون تو حرام نمود بهخاطر اينكه با خون و
گوشت من درآميخته است. چهل نفر از منافقين كه از اين ماجرا آگاه شدند
رسولاللَّه(ص) شروع به مسخره و استهزاء ايشان نموده و مىگفتند: او )يعنى محمد(ص)(
گمان مىكند كه چون خون ابوسعيد خدرى با خون او درآميخته مىتواند ابوسعيد را از
عذاب و آتش دوزخ نگاه دارد و نجات بدهد او جز يك دروغگوى لافزن بيش نيست ولى ما
خون او را ناپاك و كثيف مىدانيم، رسولاللَّه(ص) فرمود: همانا خداوند آنها را با
خون عذاب خواهد كرد و دچار رنج و محنت خواهد ساخت طوريكه قبطيان را هم آنگونه عذاب
نكرده باشد و لحظهاى را به آرامش نخواهند گذراند تا اينكه خون دماغ شده و از
دندانهايشان خون مىچكد و هرچه مىخورند و مىآشامند با خون درمىآميزد و آنها هم
ناچار آن را مىخورند و به همين حال تا چهل روز مىمانند آنگاه به هلاكت خواهند
رسيد و جريان به همان ترتيبى شد كه ايشان فرموده بود و همه آن چهل نفر با
فلاكتبارترين وضعى عذاب شده و هلاك شدند.
و
امّا عذاب قحطى و كاستى ميوهها:
رسولاللَّه(ص) درباره مردم قبيلهاى بهنام مضرّ دعا نمود تا خداوند بر اين قبيله
عذابى همچون عذاب قوم فرعون نازل نمايد، پس اينگونه فرمود: )اَللَّهُمَّ اشّدُدْ وَ
طَأكَ عَلَى مُضَرِّ وَاجْعَلْهَا عَلَيْهِم سِنِينَ كَسِنِىِّ يُوسُفْ(ع)( پس
خداوند ايشان را به قحطى و گرسنگى مبتلا ساخت، در آن زمان غذا و آذوقه از همه اطراف
و نواحى ديگر به سوى مردم قبيله مُضَر مىآمد پس هنگامى كه مردم مضر از آن آذوقهها
خريدارى مىكردند و مىگرفتند تا به خانههايشان بروند هنوز به منزل نرسيده آن
غذاها پر از كرم شده و بوى تعفن گرفته و فاسد مىشدند پس همه اموال آنها از بين رفت
و هيچ سود و نفعى از غذاها به ايشان نرسيد تا اينكه به درد گرسنگى شديد و بسيار
گرفتار شدند تا اينكه از گرسنگى سگها و مردار را مىخوردند و استخوانهاى مردگان را
مىشكستند و مىخوردند و كار به جايى رسيد كه قبر مردگان را مىشكافتند و آنها را
مىخوردند و گاهى حتى زنان و فرزندان خويش را مىخوردند تا اينكه گروههايى از سران
قريش به نزد رسولاللَّه(ص) رفته و عرض كردند: يا محمد(ص) گيريم كه مردان اين قوم و
قبيله دشمن تو هستند زنان و كودكان و چهارپايان و حيوانات آنها چه كنند، ايشان با
تو چه كار دارند كه عذاب مىشوند. رسولاللَّه(ص) فرمود: شما بهخاطر عملى كه مرتكب
شدهايد عقوبت مىشويد ولى اطفال و حيوانات شما به خاطر اين عمل عقوبت نمىشوند
بلكه اين عذاب با همه منافعش عرضه مىشود در دنيا و آخرت تا زمانيكه خداوند بخواهد
سپس خداوند متعال آن عذاب و بلايى كه ديدهاند را تبديل خواهد نمود و عوض آن را
خواهد داد، سپس رسولاللَّه(ص) از گناه مردان قبيله مضر درگذشت و ايشان را بخشيد و
چنين دعا فرمود: خداوند اين مردم را از بلا و مصيبت رهايى بخش و نعمت و سرسبزى و
خرمى و آسايش و رفاهى كه داشتند به ايشان بازگردان، به خاطر همين جريان خداوند
عزوجل در قرآن درباره اين قوم نعمات خويش را برايشان نام مىبرد: )فَلْيَعْبُدُوا
رَبَّ هذَاالْبَيْتِ اَلَّذىِ اَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ(.
و
امّا از بين رفتن اموال قوم:
كه بر سر قوم فرعون آمد به نشانه معجزه از سوى حضرت محمد(ص) و امام على(ع) ارائه
شد، جريان بدينصورت است كه روزى پيرمردى سالخورده با پسرش نزد رسولاللَّه(ص) آمد
در حاليكه پيرمرد مىگريست گفت: يا رسولاللَّه(ص) اين پسرم نوزادى بيش نبود كه من
او را تربيت و سرپرستى نمودم و او را در كودكى عزيز داشتم و از مال خود بسيار
فراوان بر او بخشيدم تا اينكه نيرومند شد و پشتش قوى گشت و مالش بهخاطر بخششهاى من
بسيار شد حال چون من پير شدم و از توان افتادم قوّتم رفت و مالم به او رسيد و از سر
ناتوانى به اينجا رسيدهام كه مىبينى، با من مىنشيند ولى به خاطر فقر و تنگدستى
كه دارم براى خوراك روزانه و قوت لايموتى مرا كمك نمىكند. رسولاللَّه(ص) به آن
جوان فرمود: پدرت چه مىگويد؟ جوان پاسخ داد: يا رسولاللَّه(ص) چيزى از خورد و
خوراك من و خانوادهام اضافه نمىماند، رسولاللَّه(ص) به آن پيرمرد فرمود: پسرت چه
مىگويد؟ پيرمرد گفت: يا رسولاللَّه(ص) او انبارهايى از گندم و جو و خرما و كشمش و
كيسههاى بسيارى درهم و دينار دارد، او ثروتمند و توانگر است، رسولاللَّه(ص) به
پسر گفت: پدرت چه مىگويد؟ پسر گفت: يا رسولاللَّه(ص) من هيچ چيزى از اين چيزها كه
پدرم گفت ندارم. رسولاللَّه(ص) فرمود: اى جوان تقوى پيشه كن و به پدرت كه پيش از
اين بسيار بر تو احسان كرده است احسان و نيكى نما تا خداوند هم بر تو نيكى و احسان
بسيار نمايد، پسر باز گفت: من چيزى ندارم كه به پدرم كمك كنم، رسولاللَّه(ص)
فرمود: پس ما به جاى تو در اين ماه به پدرت كمك مىكنيم، ولى ماههاى بعد تو به او
كمك نما و خرج روزانه او را بده آنگاه رسولاللَّه(ص) به أسامة فرمود: صد درهم به
اين پيرمرد بده تا به مصرف خود و خانوادهاش برساند، أسامه نيز چنين كرد. هنگامى كه
سر ماه شد پيرمرد باز به همراه پسرش آمد و باز هم پسر گفت: من چيزى ندارم كه به
پدرم كمك كنم، رسولاللَّه(ص) فرمود: تو اموال بسيارى دارى ولى بهخاطر كمك نكردن
به پدرت در حالى امروز را به شب مىرسانى كه فقير مىشوى و حتى از پدرت نيز فقيرتر
مىشوى بحدى كه هيچ چيزى نخواهى داشت، آن جوان بازگشت در اين حال همسايگان انبارهاى
او به سراغش آمده و گفتند كه انبارهايت را با اجناس ما معاوضه كن پس آن جوان به
سراغ انبارهايش آمد و ديد كه گندم، جو و خرما و كشمشها همگى گنديدهاند و همه فاسد
شدهاند پس خريداران آنچه كه براى تعويض داده بودند از او گرفتند آنگاه آن جوان
كارگرانى را كرايه كرد تا اموال بسيارش را به خارج از مدينه ببرند، پس آن مرد با
اموالش به راه افتاد وقتى به مقصد رسيدند كيسهاى از كيسهها پر از درهم و دينارش
را بيرون آورد و خواست كه كرايه ايشان را بپردازد ناگاه ديد كه پولهايش از بين
رفتهاند و به سنگ تبديل شدهاند باربران كه چنين ديدند اجرت را از او طلب نمودند و
او نيز هرچه كه داشت از لباس و فرش و خانه همه را فروخت و اجرت و كرايه ايشان را
پرداخت. در اين هنگام او همه چيزش را از دست داد و فقير و ذليل شد به قدريكه حتى
غذاى روزانه خود را نداشت، به همين خاطر جسمش ضعيف شده و بسيار بسيار بيمار شد،
رسولاللَّه(ص) فرمود: اى كسانى كه پدران و مادران شما را عاق نموده و نفرين
كردهاند عبرت بگيريد و بدانيد همانگونه كه او در دنيا همه چيزش را از دست داد و
اموالش از بين رفته بهجاى آنچه كه از درجات بهشت براى او آماده شده بود از بين رفت
و به جاى آن آتش جهنم براى او آماده شده است، رسولاللَّه(ص) فرمود: بدرستيكه
خداوند قوم يهود را مذمت نمود بهخاطر اينكه با وجود ديدن معجزات و آيات الهى باز
به سرعت به عبادت غير از خدا پرداختند بر شما باد كه از ايشان در اين كار پيروى
ننماييد و مانند و شبيه آنها نشويد، مردم گفتند: يا رسولاللَّه(ص) در چه صورت ما
شبيه يهوديان مىشويم؟ حضرت فرمود: اگر از مخلوقى به جاى خداوند اطاعت نماييد و به
جاى خداوند بر او توكل و اعتماد نماييد شبيه قوم يهود خواهيد شد.
و
در بحار از شيخ صدوق به اسنادش كه به امام موسىبن جعفر(ع) مىرسد و او از
پدرانش)صلواتاللَّه عليهم( نقل كرده كه فرمودهاند: روزى اصحاب رسولاللَّه(ص) در
مجلسى نشسته بودند و با هم صحبت مىكردند و حضرت اميرالمؤمنين(ع) در جمع ايشان حضور
داشت، در اين هنگام مردى يهودى آمد و گفت: اى امت محمد هيچ درجهاى براى انبياء
نيست مگر اينكه شما آن را به پيامبر خود نسبت مىدهيد، اميرالمؤمنين(ع) فرمود: اى
مرد اگر شما مىگوييد كه موسى(ع) با خداى خويش در طور سينا سخن مىگفت، بدانكه
خداوند با محمد(ص) در آسمان هفتم سخن گفت و اگر نصارى مىگويند كه عيسى(ع) كور
مادرزاد را بينا مىكرد و مردگان را به امر خدا زنده مىكرد، همانا كه قريش از
محمد(ص) خواستند كه مردگان را زنده كند و او مرا خواست و با ايشان بر سر قبور
فرستاد پس من بدرگاه خداوند عزوجل دعا نمودم و به اذن خداوند عزوجل اموات از قبور
خويش برخاستند در حاليكه از سر و روى خويش خاك را مىتكاندند و أبا قتادهبن ربعى
انصارى خود شاهد واقعه است كه در جنگ احد نيزهاى به چشمش خورد و از حدقه درآمد پس
او چشم خود را با دست گرفته و به نزد رسولاللَّه(ص) آمد و گفت: اگر همسرم اين حال
مرا ببيند ناراحت و غضبناك مىشود پس رسولاللَّه(ص) چشم بيرون آمده از حدقه
أباقتاده را گرفت و آن را در حدقه چشم او گذاشت و آن چشم صحيح و سالم شد و به نحوى
كه بهتر و روشنتر از چشم ديگرش شد و نيز عبداللَّهبن تميك دستش قطع شده بود كه به
نزد رسولاللَّه(ص) آمد در حاليكه دست بريدهاش را به دست ديگرش گرفته بود پس
رسولاللَّه(ص) دست بريده را گرفت و در جاى خودش قرار داد و دستى بر جاى زخم كشيد و
آن دست در جاى خود صحيح و سالم قرار گرفت.