مؤلف مىگويد: در احتجاج ذيل حديث طولانى در گفتگوى حضرت اميرالمؤمنين)ع( با بعضى
از يهود در باب معجزات رسولاللَّه)ص( و فضائل بسيار ايشان عباراتى بدين لفظ آمده
كه، مردى يهودى به امام على)ع( گفت: مگر محمد مانند عيسىبن مريم است كه شما گمان
مىكنيد و مىگوييد كه او ميان گهواره در كودكى سخن مىگويد، امام به او فرمود:
همانا كه چنين است، محمد)ع( از رحم مادرش بيرون آمد و دست چپش را بر زمين گذاشت و
دست راستش را به سوى آسمان بلند كرد و لبانش را به توحيد حركت داد و از دهان او
نورى پديد آمد كه بواسطه آن اهل مكه قصرهاى بصرى در شام و اطراف و اكناف آنرا و
قصرهاى سرخ در سرزمين يمن و اطراف آنرا و قصرهاى سفيد در سرزمين فارس و اصطخر و
بلاد اطراف آنرا ديدند. همه دنيا در شب ولادت نبى خدا صلىاللَّه و عليه و اله روشن
شد تا آنجا كه جنّ و انس و شياطين هراسناك شدند و گفتند: در زمين اتفاق بزرگى رخ
داده، و مىديدند كه ملائكه در شب ميلاد بلا و پايين مىروند و تسبيح حضرت حق را
بهجاى مىآورند و ستارگان از جاى خود حركت كرده و به هم اصابت مىنمودند و همه
اينها علائم ميلاد رسولاللَّه)ص( بود، ابليس هم با ديدن اين وقايع عجيب در آن شب
خواست كه به آسمانهاى بالاتر برود زيرا در آن زمان او به آسمان سوم رانده شده و
آنجا ساكن بود و شياطينى كه استراق سمع مىنمودند با ديدن اين عجايب خواستند كه به
آسمانها بالاتر رفته و استراق سمع كنند امّا در اين هنگام همه آنها از رفتن به
آسمانها بالاتر منع شده و با تيرها و شهابهاى آتشين رانده شدند و همه اينها دلايلى
بر نبوت رسولاللَّه)ص( مىباشد.(7)
در بحار از واقدى نقل است كه: وقتى حضرت محمد)ص( بدنيا آمد حوريان او را گرفتند و
در پارچهاى پيچيده و در آغوش مادرش آمنه قرار دادند و به بهشت بازگشتند و به
ملائكه آسمانها خبر ولادت پيامبر)ص( را دادند، جبرئيل و ميكائيل نازل شده و به صورت
و شكل آدميان در غالب دو جوان وارد خانه آمنه شدند، جبرئيل طشتى از طلا به همراه
داشت و ميكائيل آبريزى از عقيق سرخ در دست داشت، جبرئيل رسولاللَّه)ص( را گرفت و
شروع به شستن او نمود و ميكائيل آب بر بدن مبارك او مىريخت و آن دو رسولاللَّه)ص(
را شستند، آمنه در گوشه اتاق خوابيده بود و با هراس و تعجب نظارهگر بود، جبرئيل به
او گفت: اى آمنه ما پسرت را براى پاكى از نجاست نشستيم چون او هرگز به نجاست آلوده
نمىگردد بلكه ما او را از ظلمات رحم تو پاك نموديم و شستيم، وقتى شستشوى محمد)ص(
تمام شد چشمان او را سرمه كشيدند و بر پيشانىاش بوسيله جوهرى از مشك و عنبر كه به
همراه داشتند نقش زدند و گرد كافور بر سر او ماليدند، آمنه گفت: در اين هنگام هم
همه و صدايى از پشت در شنيدم پس جبرئيل به سوى در رفت و نگاهى كرد و به داخل خانه
بازگشت و گفت: ملائكه آسمانهاى هفتگانه مىخواهند بر پيامبر)ص( سلام كنند، در اين
هنگام خانه بزرگ شد و ملائكه گروه گروه به نزد او آمده و بر او سلام نمودند و
گفتند: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُحَمَّدٌ، اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يا مَحْمُود،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا أَحْمَدَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حامِدُ...
واقدى مىگويد: در اين هنگام آمنه از جاى خود برخاست و در خانه را باز كرد و فرياد
بلندى كشيد و از هوش رفت، وقتى به هوش آمد مادرش بَرَّةْ و پدرش وهب را صدا زد و
گفت: واى بر شما، شما كجا هستيد كه ببينيد چه بر من گذشت، پسرم بدنيا آمده و چنين و
چنان شد و آنچه كه ديده بود براى ايشان بازگو كرد، وهب ايستاد و غلامش را صدا زد و
به او گفت: به نزد عبدالمطلب برو و به او بشارت ولادت فرزندش را بده، در آن هنگام
اهل مكه بر بام خانههايشان رفته بودند و به وقايع عجيبى كه در حال رخ دادن بود
نظاره مىكردند و نمىدانستند كه چه شده، عبدالمطلب نيز به همراه اولادش بر بام
خانهاش رفته بود و هيچ اطلاعى از جريانات بوقوع پيوسته نداشت تا اينكه غلام وهب
درِ خانه او را زد و به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: سرورم مژده بده كه آمنه وضع حمل
نموده، فرزندى پسر بدنيا آورده و مژدگانى از او طلب نمود، عبدالمطلب گفت: من
مىدانستم كه اين وقايع عجيب كه امشب رخ داد براهين و دلائلى براى ولادت فرزندم
است، پس عبدالمطلب با فرزندانش به سوى آمنه رفت و همگى با ديدن اين صحنهها متعجب
بود.
در بحار شيخ ابوالحسن البكرى استاد شهيد ثانى)ره( در كتابش به نام كتاب الأنوار
آورده كه، بزرگان و گذشتگان ما و راويان اين حديث آوردهاند كه: هنگامى كه ماهها
يكى پس از ديگرى بر آمنه مىگذشت و مىشنيد كه منادى از آسمان چنين ندا مىدهد، بر
حبيب خدا چنين گذشت و چنان شد(8)، در شب و روز هاتفى بر آمنه ندا مىكرد و مژده و
خبرى به او مىداد و آمنه نيز اين جريانات را براى همسرش عبداللَّه تعريف مىكرد،
آمنه مىگويد كه، عبداللَّه هم به من گفت: وقايعى كه برايت پيش آمده از همگان مخفى
و پوشيده بدار، در ماه ششم آمنه احساس سنگينى نمىكرد، وقتى كه ماه هفتم شد
عبدالمطلب پسرش عبداللَّه را خواست و به او گفت: پسرم ولادت فرزند آمنه نزديك است و
ما مىخواهيم كه وليمه و ميهمانى بدهيم ولى چيزى از لوازم آن را نداريم، پس به يثرب
برو و هر چه كه براى اينكار مورد نياز است بخر، عبداللَّه در زمان تعيين شده از مكه
خارج شد و به يثرب مسافرت كرد ولى از گردش چرخ زمانه و حوادث ايام از دنيا رفت و
خبر وفات او به مكه رسيد و اين جريان بسيار براى خانواده او اهل مكه سنگين و بزرگ
نمود و همه اهل مكه از شنيدن اين خبر گريستند و همه جاى مكه را ماتم و حزن و اندوه
فرا گرفته بود و پدرش عبدالمطلب و آمنه و برادران عبداللَّه براى او نوحهگرى و
مرثيه سرايى مىكردند و اين مصيب بسيار بزرگ و دردناك بود. هنگامى كه ماه نهم حمل
رسولاللَّه)ص( شد خداوند اراده نموده كه پيامبر بدنيا بيايد ولى هيچ اثرى از وضع
حمل و آنچه در اين هنگام براى زنان رخ مىدهد در آمنه نبود، او با خود مىگفت: وضع
حمل من چگونه خواهد بود، هيچ يك از خانوادهام از حال من خبر ندارد، در آن زمان
آمنه در خانه تنها بود، در همين بين كه او مشغول به حال خود بود كه ناگاه صداى
عظيمى شنيدم و از اين صدا ترسيد.
در همين زمان پرنده سفيدى به داخل خانه آمد و با بالهايش شكم او را نوازش نمود پس
با اين عمل همه ترس و اندوهى كه در وجود آمنه بود فرو ريخت. آمنه مشغول احوال خود
بود كه ديد چندين زن بلند قامت كه از آنها بوى مشك و عنبر به مشام مىرسيد وارد
خانه شدند آنها با پارچههايى قديمى بر صورت خود نقاب زده بودند و آن پارچههاى سرخ
كه به جهت نقاب بر صورت زده بودند بسيار ظريف و گرانقيمت بود و به دستانشان جامهايى
از بلور سفيد بود. آمنه مىگويد، آن زنان به من گفتند: اى آمنه از اين شربت بنوش،
هنگامى كه از آن شربت نوشيدم صورتم بسيار نورانى شد و نور بسيار آن در اطراف
پراكنده شده و درخشندگى بسيار گرفت، آنگاه گفتم: از كجا و چگونه به نزد من آمديد در
حاليكه من در خانه را قفل كرده بودم؟ آمنه هر چه به ايشان نگاه كرد هيچ يك از آنها
را نشناخت سپس يكى از آن زنان به او گفت: اى آمنه از اين شربت بنوش و مژده باد تو
را كه فرزندت سرور اوّلين و آخرين محمد مصطفى)ص( است، آمنه مىگويد: در اين هنگام
شنيدم كه گويندهاى چنين مىسُرايد:
صلى الآله و كلُّ عبد صالح
والطيبون على السراج الواضح
المصطفى اخيرالأنام محمد
الطاهر العلم الضياء اللائح
زين الإمام المصطفى علمالهدى
الصادق البرّ التقى النّاصح
صلى عليه اللَّه ما هب الصّبا
ريح كما صاح الحمام النائح
سپس آن زنان بهشتى برخاسته و بيرون رفتند، آمنه مىگويد: در اين هنگام ديدم كه بين
آسمان و زمين پارچهها و لباسهايى از ديباى رنگارنگ در حال اهتزاز و فرو آمدن است و
شنيدم كه گويندهاى مىگويد: اين پارچههاى و لباسها را بگير و از ديد مردم و
حسودان مخفى نما بدرستيكه فرزندت از اولياء پروردگار عالمين است، آمنه مىگويد: در
اين زمان بىقرارى و اضطراب بر من داخل شد در حاليكه من در ميان بالهاى ملائكه
مستور بودم ناگاه ديدم كه منادى نزول كرد و شنيدم كه صداى تسبيح و تقديس و تكبير
مختلف و بىشمار مىآيد و آن هنگام هيچ كس جز من در خانه نبود در همين حال من با
خود گفتم كه: آيا من خوابم يا بيدارم كه ناگهان نورى برخاست و براى اهل آسمان و
زمين درخشيد تا اينكه سقف خانه شكافت و من متعجّبانه صداى تسبيح ملائكه را مىشنيدم
و در اين حال فرزندم محمد)ص( را بدنيا آوردم. هنگامى كه به زمين فرود آمد به سوى
كعبه سجده نمود و دستش را به سوى آسمان مانند كسى كه بدرگاه خداى خويش تضرع و زارى
مىكند بلند كرد و در اين زمان از داخل خانه صداى بلندى شنيدم كه چنين مىسرود:
كم آية من أجله ظهرت فما
تخفى و زادت فى الأنام ظهوراً
و
رأته آمنة يسبّح ساجداً
عند الولادة للسماء مشيراً
آمنه مىگويد: صداهاى گوناگونى شنيدم و در اين حال ابر سفيدى پايين آمد و فرزندم
را در برگرفت و از برابر ديدگانم غايب نمود و چون ديگر او را نديدم از ترس فقدان او
فرياد كشيدم و ناله كردم كه در اينحال شنيدم گويندهاى به من مىگويد: نترس و منادى
ديگرى گفت: محمد را به طواف و گردش در مشرق و مغرب زمين و خشكى و دريا و كوههاى آن
بردند كه او را به جنّيان و انسان نشان داده تا او را بشناسند، آمنه مىگويد: بين
غيب شدن محمد از برابر ديدگانم و بازگشت او سريعتر از يك چشم بر هم زدن بود )كنايه
از سرعت بازگشت رسولاللَّه صلىاللَّه و عليه و اله است( پس هنگامى كه نوزادم حاضر
شد ملائكه با او به سوى من آمدند و او را به آغوش من دادند در حاليكه او را در
پارچهاى سفيد از پشم پيچيده بودند و ختنه شده و خوشبو و معطر شده بود و بر سر او
روغنى معطر ماليده شده بود و سه كليد در دست داشت، مردى بالاى سر او ايستاده بود و
مىگفت: محمد كليدهاى پيروزى و نبوت و كعبه را در دست دارد. در اين بين من هم در
ميان هاله ابرى ديگر قرار گرفته بودم كه از اوّلى بزرگتر بود و در آنحال صداى تسبيح
و تكان خوردن بالهاى ملائكه را مىشنيدم پس فرود آمدم و فرزندم را گرفتم و به آغوش
كشيدم، چشمانم مملو از اشك شد و دلم شكست، در اينحال منادى گفت: با محمد به دور
مولد پيامبران طواف كنيد و او را بر ديگر پيامبران و فرستادگان نشان دهيد و به او
خلوص آدم و رأفت نوح و حلم ابراهيم و لسان اسماعيل و جمال يوسف و صبر ايوب و صوت
داوود و زهد يحيى و كرم عيسى و شجاعت موسى و جميع اخلاق پيامبران )عليهمالسلام( را
عطا نماييد. آمنه مىگويد: فرزندم محمد را ديدم در حاليكه حرير سفيد بسيار
پيچيدهاى در دست داشت و از آن آب بيرون مىآمد و منادى مىگفت: دنيا در قبضه محمد
است و هيچ چيزى نمانده مگر اينكه در يد قدرت و قبضه اوست، آمنه مىگويد: در اين
هنگام سه نفر به نزد من آمدند و نور صورتشان چنان درخشان بود كه گويى مىخواست
چشمها را كور كند، در دست يكى از آنها آفتابهاى از نقره و در دست ديگرى طشتى از
زبرجد سبز بود، پس طشت را در مقابل محمد قرار داد و گفت: اى حبيب خدا هر چه
مىخواهى اختيار كن، آمنه مىگويد: پس نگاه كردم به مكانى كه او مىخواست چيزى از
آن بگيرد )يعنى به طشت نگاه كردم( آن هنگام او وسط طشت طلا را اختيار نمود پس شنيدم
كه گوينده گفت: محمد كعبه و اطراف آنرا اختيار نموده آنگاه ديدم كه در دست نفر سوم
از آنها حريرى در هم پيچيده بود و مُهرى كه نور آن آسمان را مانند خورشيد روشن كرده
بود سپس صاحب طشت فرزندم را گرفت و سه بار با آفتابه بر روى او آب ريخت و بين دو
كتف او به مُهر نبوت مَمْهُور شد سپس او را زير بالهايش گرفت و او را از ديدگانم
مخفى نمود، آن فرشته رضوان خزانهدار بهشت بود وقتى فرزندم را از زير بالهايش بيرون
آورد در گوش او چيزى گفت كه من نفهميدم و روى او را بوسيد و گفت: اى محمد مژده باد
تو را كه تو سرور اوّلين و آخرين و شفاعت كننده ايشان در روز جزا هستى آنگاه
فرشتگان خارج شدند و فرزندم را ترك كردند.
پس از آن سه بيرق ديدم كه يكى در مشرق و يكى در مغرب و ديگرى بر كعبه نصب شده،
خداوند پردهها را از برابر ديدگانم كنار زد و ديدم كه آن بيرقها در كجا نصب
شدهاند، آن بيرقها از نور بودند كه بين آسمان و زمين مانند كمانى از ابر ايستاده
بودند.
آمنه مىگويد: آنگاه ديدم كه ابرى سفيد از آسمان به پايين آمد و فرزندم را در
برگرفت و به مدت طولانى او را از نظر پنهان كرد و من او را نديدم پس دلم براى او پر
كشيد و بين من و او فاصله افتاد گويى آنچه كه براى من اتفاق افتاده بود در خواب
مىديدم در اين حال بودم كه او را به من بازگرداندند و ديدم كه بر چشمانش سرمه
كشيدهاند و او را در حرير بهشتى قنداق كردهاند و از او بوى مشك دلانگيز مىآيد.
عبدالمطلب مىگويد: در ساعتى كه رسولاللَّه صلىاللَّه و عليه و اله در آن زمان
متولد شد ما دور كعبه در حال طواف بوديم در اين هنگام مشاهده كرديم كه بتها فرو
افتاده و فرو پاشيدند و بُت بزرگى با صورت به زمين خورد و شنيدم كه منادى مىگفت:
هماكنون آمنه رسولاللَّه)ص( را بدنيا آورد پس هنگامى كه ديدم چه بر سر بُتها آمد
زبانم بند آمد و به لكنت زبان افتادم و مبهوت شدم و گويى قلبم از حركت ايستاد
بطوريكه نتوانستم حتى يك كلام سخن بگويم، به سرعت از باب بنى شيبه خارج شدم و ديدم
كه گويى كوههاى صفا و مروه از خوشحالى در حال شادى و رقص هستند و همان لحظه به سرعت
رفتم تا اينكه به نزديكى منزل آمنه رسيدم و ديدم كه ابرى سفيد خانه او را در
برگرفته است پس نزديك در خانه شدم در اين حال بوى مشك معطر و عنبر مىآمد و به هر
گوشه كه مىرفتم رايحه خوش و معطر فضا را پر كرده بود، به نزد آمنه داخل شدم و ديدم
كه ايستاده و هيچ اثرى از زايمان در او نيست، گفتم: فرزندت كجاست، مىخواهم او را
ببينم؟ گفت: بين من و او حايل شدهاند و او را از نظر من پنهان كردند و در اين
هنگام شنيدم كه منادى مىگويد: براى فرزندت نگران مباش كه بعد از سه روز به تو
بازگردانده مىشود، پس عبدالمطلب شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و گفت: همين الان
پسرم را به نزد من بياور والاّ تو را با شمشير خواهم زد و از بين خواهم بُرد پس
آمنه گفت: آنها با فرزندم به اين اتاق رفتند سپس اتاق را نشان داد، عبدالمطلب
مىگويد: خواستم به آن اتاق بروم كه ناگاه شخصى از داخل آن خانه مقابل من آمد و
گويى كه مانند نخلى بلند و استوار بود و من ترسناكتر از او تا آن زمان نديده بودم
ودر دستش شمشيرى بود و به من گفت: باز گرد كه تو و غير تو را به اين مكان راهى نيست
تا اينكه زيارت ملائكه و ديدار ايشان با محمد صلىاللَّه و عليه و اله تمام شود،
عبدالمطلب مىگويد: پس هراسناك از ديدن آن صحنههاى دهشت آور خارج شدم. راوى حديث
مىگويد: از راويان معتبر به ما رسيده است كه در ساعتى كه رسولاللَّه)ص( در آن
متولد شد شياطين طغيانگر از آسمانها رانده شدند و آنها هم هراسناك گريختند برخى از
آنها از هوش رفته و برخى ديگر از ترس مردمند و برخى در آن شب تكه تكه شده و كشته
شدند.
هنگامى كه سه روز از ولادت حضرت سپرى شد جدّش عبدالمطلب بر او وارد شد و چون به او
نظر نمود روى او را بوسيد و گفت: ستايش خداوندى را كه تو را براى ما بدنيا آورد
همانگونه كه به آمدن تو وعده داده بود، پس از امروز هيچ هراسى از مرگ ندارم سپس او
را به آمنه داد، آنگاه محمد)ص( در آغوش مادر براى او و جدش عبدالمطلب شادى مىكرد و
مىخنديد، گويى كه على رغم گذشتن سه روز از ولادتش يك سال است كه بدنيا آمده،
عبدالمطلب گفت: اى آمنه از فرزندم محافظت و مراقبت نما، كه در آينده از شأن عظيم و
مقام رفيعى برخوردار خواهد بود. در آن زمان مردم از همه اطراف و اكناف و راههاى دور
نزد عبدالمطلب آمده و به او تهنيت و تبريك مىگفتند و زنان نيز به نزد آمنه آمدند و
به او گفتند: چرا كسى را بهدنبال ما نفرستادى تا تو را در هنگام ولادت فرزندت يارى
و كمك كنيم، در اين حال بوى مشك و عنبر برخواسته و مشام ايشان را نوازش داد،
پرسيدند اين بوى خوش از چيست؟ پاسخ دادند كه اين بوى خوش فرزند تازه متولد شده آمنه
است، زنان قابله به فكر خودشان آمدند تا ناف محمد)ص( را ببرّند ولى ديدند كه ناف او
بريده است، پس به آمنه گفتند: كسى تو را در وضع حمل كمك كرده است يا اينكه تو خودت
ناف نوزادت را بُريدهاى؟ آمنه به ايشان گفت: بخدا قسم من نديدم او را مگر در همين
حالى كه شما مىبينيد، پس قابلهها از اين امر تعجب نمودند و بعد از آن نيز
قابلهها به نزد آمنه آمدند و فرزندش را ديدند در حاليكه چشمانش سُرمه كشيده و
قنداق شده بود و از اين امر متعجب شدند.
هنگامى كه هفت روز از ولادت محمد)ص( گذشت عبدالمطلب گوسفندها و شترهاى بسيارى ذبح
نمود و نحر كرد و به مردم سه روز وليمه داد و ميهمانى بسيار بزرگى برپا نمود، آنگاه
دايهاى طلب نمود و از او خواست كه فرزندش را به روش و عادت اهل مكه تربيت نمايد.
در بحار از كافى به اسنادش آمده كه از امام صادق)ع( از پدرش محمدبن على)ع( نقل شده
كه حضرت فرمود: روز هفتم پس از ولادت رسولاللَّه)ص( ابوطالب گوسفندى عقيقه نمود و
وليمه داد و آل ابوطالب را دعوت نمود، آنها گفتند: اين وليمه و عقيقه براى چيست؟
ابوطالب گفت: اين وليمه و عقيقه احمد است، گفتند: براى چه او را احمد نام نهادى؟
گفت: او را احمد ناميدم بهخاطر ستايش اهل آسمان و زمين از او.
در بحار از مناقب از ابانةبن بطّة نقل است كه گفت: حضرت رسول)ص( سنّت شده و ناف
بريده بدنيا آمده بود، اين جريان را نزد جدش عبدالمطلب نقل كردند او نيز فرمود:
براى اينكه براى فرزندم محمد)ص( شأن و رتبهاى والا است.
ابن بابويه)ره( در عيون به اسنادش كه به حضرت اباعبداللَّه الحسينبن على)ع(
مىرسد در خبر شامى كه از امام على)ع( سؤال مىكرد نقل نموده كه از اميرالمؤمنين)ع(
سؤال كرد، خداوند عزوجل كدام يك از انبياء)ع( را سنت شده خلق كرد و بدنيا آورد؟
حضرت فرمود: خداوند عزّوجل آدم و فرزندش شيث و ادريس و نوح و سامبن نوح و ابراهيم
و داود و سليمان و لوط و اسماعيل و موسى و عيسى)ع( و محمد)ص( را سنّت شده بدنيا
آورد.
از ابن بابويه)ره( در امالىاش از احمدبن ابىعبداللَّه برقى از پدرش از جدش از
بزنطى از ابانبن عثمان از امام صادق)ع( نقل كرده كه حضرت فرمود: ابليس
)لعنةاللَّه( از ميان آسمانهاى هفتگانه عبور مىكرد و در آنها تردد داشت هنگامى كه
عيسى)ع( بدنيا آمد از سه آسمان رانده شد و در آنها راه نداشت ولى در چهار آسمان
ديگر رفت و آمد مىكرد، پس چون رسولاللَّه)ص( بدنيا آمد از همه هفت آسمان رانده
شده و با ستارها او را هدف قرار داده و مىزدند. قريش مىگويد: اين روز همان روز
است كه ما از اهل كتاب كه آن را ذكر كردهاند شنيدهام، عمروبن اميّة كه از
پيشگويان اهل جاهليت بود گفت: به اين ستارگان كه با آنها هدايت مىشويد و راه خود
را پيدا مىكنيد و زمان زمستان و تابستان را مىفهميد نگاه كنيد اگر به اين ستارگان
تيراندازى شود و آنها هدف قرار گيرند آن روز هنگام از بين رفتن همه عالم فرا رسيده
است و اگر آنها ثابت باشند و غير آنها هدف قرار گيرند امرى مهم اتفاق خواهد افتاد.
صبح روزى كه پيامبر)ص( بدنيا آمد هيچ بُتى نبود مگر اينكه با صورت به زمين افتاده
بود و در آن شب )يعنى شب تولّد پيامبر)ص(( ايوان كسرى به لرزه درآمد و چهارده ستون
از آن فرو ريخت و درياچه ساوه خشك شد و سرزمين سماوة در آب فرو رفت و آتش آتشكده
فارس كه هزار سال روشن بود در آن شب خاموش شد.
در شب ميلاد رسولاللَّه)ص( موبد موبدان در خواب ديد كه شترى سركش پيشاپيش گروهى
شتر عربى از دجله گذشتند و در بلاد خود به زمين فرو رفتند و طاق كسرى از وسط دو نيم
شد و در آن شب نورى از سمت حجاز در آسمان منتشر شد تا اينكه انعكاس آن به مشرق عالم
رسيد و تخت هيچ پادشاهى از فرمانروايان نماند مگر اينكه صبح فرداى آن شب واژگون شده
بود و در آن روز همه پادشاهان لال شده و توان سخن گفتن نداشتند، علم كاهنان و
پيشگويان از بين رفت و جادوى ساحران باطل شد و هيچ پيشگويى در عرب نماند الّا اينكه
از يارانش پنهان گشت و قريش در ميان اعراب بزرگ و گرانقدر شد و آن را آلُاللَّه
ناميدند چون در بيتاللَّهالحرام بودند.
آمنه گفت: همانا بخدا وقتى پسرم بدنيا آمد دست بر زمين گذاشت )زمين را به دو نيم
كرد( سپس سرش را به سوى آسمان بلند كرد و به آن نگاه كرد سپس نورى از من خارج شد كه
همه چيز را روشن كرد و در آن روشنايى ديدم كه منادى مىگويد: بدرستيكه تو فرزندى
بدنيا آوردى كه سرور مردم است و او را محمد مىنامند، آنگاه عبدالمطلب به نزد
محمد)ص( آمد تا او را ببيند پس براى او سخنان آمنه را بازگو كردند و عبدالمطلب هم
نوزاد را در آغوش كشيد و او را به روى سينهاش گرفت و گفت: حمد و ستايش مخصوص خدايى
است كه اين پسر پاك و زيبا را به من عطا فرمود كه در گاهواره سرور و سيد كودكان و
فرزندان است، سپس عبدالمطلب او را با اركان كعبه تبرّك نمود تا آسيبى و چشمزخمى به
او نرسد و در آن حال اشعارى سرود.
در بحار از واقدى نقل است كه: در آن هنگام عبدالمطلب روبروى در خانه كعبه ايستاد
در حاليكه رسولاللَّه)ص( بر روى دستش بود چنين سرود:
الحمدللَّه الذى أعطانى
هذا الغلام الطيّب الاردانى
قدسا فى المهد على الغلمان
أعيذه بالبيت ذى الأركان
حتى اربه مبلغ الغشانى
أعيذه من كل ذى شنان
من حاسد ذى طرف العينان
در پايان خبرى كه قبلاً ذكر شد آمده كه: ابليس فريادى كشيد و شياطين را فراخواند
پس آنها دور او جمع شدند و گفتند: اى سرور ما چه باعث شده كه چنين فرياد بكشى؟
ابليس گفت: اى واى بر شما نمىدانيد ديشب در آسمان و زمين چه روى داد، به تحقيق كه
در زمين واقعه بزرگى رخ داده است كه از هنگام معراج عيسىبن مريم تاكنون چنين
واقعهاى رخ نداده، بيرون برويد و ببنيد اين اتفاقى كه افتاده چيست؟ شياطين متفرّق
شدند و پس از مدتى بازگشتند و جمع شدند و گفتند ما چيزى نيافتيم.
ابليس گفت: من خود مىروم تا ببينم چه شده، سپس به دنيا رفته و در سراسر آن گشت تا
اينكه به مكه و حرم كعبه رسيد و ديد كه ملائكه دور حرم و خانه خدا را گرفته و از
آنجا محافظت مىكنند، ابليس رفت كه به داخل حرم برود و چون به نزديك حرم رسيد
فرشتگان نگهبان بر سر او فرياد كشيدند و مانع او شدند او هم بازگشت، سپس خود را
بهصورت يك گنجشك درآورد و از سمت حرى وارد شد، جبرئيل او را ديد و به او گفت:
خداوند تو را نابود سازد و لعنت خدا بر تو باد، ابليس به جبرئيل گفت: من يك سؤال از
تو دارم اى جبرئيل ديشب در زمين چه اتفاقى افتاده؟ جبرئيل به او گفت: محمد، ديشب
محمد پيامبر آخرالزمان به دنيا آمده، ابليس به جبرئيل گفت: آيا در او و وجودش براى
من هم نصيبى يا راهى هست؟ گفت: خير، گفت: آيا در امّت او براى من راهى هست، جبرئيل
گفت: بله، ابليس گفت: به همين هم راضى هستم.