غزوه حديبيه در ذى القعده سال ششم اتفاق افتاد.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله همراه با يكهزار و چهارصد تن از يارانش
به قصد مكه از مدينه خارج شد و با هفتاد قربانى - از غير راهى كه هميشه
مى پيمود - به سوى مكه رفت . چون به حديبيه رسيدند ، شتر آن حضرت از
حركت بازايستاد. هر چه او را راندند از جاى برنخاست . اصحاب گفتند: شتر
سركش شده است ! فرمود: (( عادت به سركشى ندارد.
آن كس كه فيل را از حركت بازداشت او را از حركت بازداشته است .
)) آنگاه دستور فرود داد. مردم گفتند: اى رسول
خدا! آبى وجود ندارد كه فرود آييم . رسول خدا صلى الله عليه و آله تيرى
از تيردان خود بيرون آورد و به ناجية بن جندب ، شتربان خود (و به قولى
به براء بن عازب يا شخص ديگرى غير از اين دو) داد و دستور فرمود آن را
در آب نهد. او وارد يكى از چاهها شد و تير را در داخل چاه فرو برد.
چندان آب از چاه جوشيد كه همه سيراب شدند.
پس از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين امر آسوده خاطر گرديد
بديل بن ورقاء خزاعى به همراه گروهى از مردان خزاعه نزد آن حضرت آمدند
و علت آمدنش را پرسيدند. فرمود: (( براى جنگ
نيامده ام ، بلكه براى زيارت خانه خدا و بزرگ داشتن احترام آن آمده ام
. ))
آنان نزد قريش بازگشته گفتند: شما درباره محمد صلى الله عليه و آله
عجولانه قضاوت كرديد ؛ او براى جنگ نيامده بلكه براى زيارت خانه خدا
آمده است . قريشيان به آنان شك كردند و برخوردى تند نشان دادند. آنگاه
گفتند: اگر چه خواهان جنگ نيست ولى به خدا سوگند نخواهد توانست با زور
وارد مكه شود.
زهرى گويد: قبيله بنى خزاعه ، مسلمان و كافرشان ، رازدار رسول خدا صلى
الله عليه و آله بودند و هيچ چيز را از ايشان پنهان نمى كردند. آنان
عروة بن مسعود ثقفى را نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرستادند.
آن حضرت همان جوابى را كه به بديل داده بود به عروه داد. او نزد يارانش
بازگشت و گفت : مردم ، من به دربار پادشاهان قيصر و كسرى رفته ام و
به نزد نجاشى نيز رفته ام . به خدا سوگند هيچ پادشاهى را نديده ام كه
اطرافيانش او را - آن قدر كه ياران حضرت محمد صلى الله عليه و آله آن
حضرت را بزرگ مى شمارند - بزرگ بشمارند. اگر آنها را به كارى دستور دهد
اطاعت مى كنند. هر گاه وضو مى گيرد براى دستيابى به قطره اى از آن با
هم ستيز مى كنند. صداى خود را در محضر او بلند نمى كنند و هيچگاه بر او
چشم نمى دوزند. او به شما پيشنهادى داده است . آن را بپذيريد.
راوى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را فرا خواند
تا روانه مكه شود و سخن آن حضرت را به بزرگان قريش برساند.
(529) او عذر خواست و گفت : بر خويشتن مى ترسم . من در
مكه ذليل و خوار هستم و از بنى عدى بن كعب در آنجا كسى نيست تا مرا حفظ
كند ولى شما را به عثمان بن عفان راهنمايى مى كنم كه از من به آنها
نزديكتر است . آن حضرت عثمان را فرا خواند و او را روانه مكه نمود. او
نزد ابوسفيان و بزرگان قريش آمد و پيام را به آنان ابلاغ كرد. قريش او
را نزد خود بازداشت كردند. براى حضرت خبر آوردند كه عثمان كشته شده است
.
(530)
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ياران خويش را براى بيعت فرا خواند و
آنان در زير درخت طلحى
(531) با ايشان تجديد بيعت كردند كه هرگز او را رها
نكنند.
(532) سپس خبر آمد كه آنچه درباره عثمان گفته شده بود ،
دروغ بوده است . آنگاه قريش سهيل بن عمرو را جهت صلح نزد آن حضرت
فرستاد ؛ سهيل نزد ايشان آمد و بسيار گفتگو نمود تا ميانشان صلح برقرار
شد.
(( سهيل ... گفت : صلحنامه اى را ميان ما و
خودتان بنويس .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله على بن ابيطالب عليه السلام را فرا
خواند و به او فرمود: (( بنويس : بسم الله
الرحمن الرحيم . )) سهيل گفت : من رحمان را نمى
شناسم ؛ بنويس : (( باسمك اللهم
)) . مسلمانان گفتند: به خدا سوگند بايد بنويسيم :
(( بسم الله الرحمن الرحيم ))
. آن حضرت فرمود: بنويس : (( باسمك اللهم ؛ اين
چنين حكم مى كند محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله ...
))
سهيل گفت : اگر ما تو را رسول خدا مى دانستيم ، با تو مخالفت نمى كرديم
و مانع ورود تو به خانه نمى شديم و با تو نمى جنگيديم ؛ بنويس : محمد
بن عبدالله .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (( من رسول
خدا هستم ؛ هر چند مرا تكذيب كنيد. )) آنگاه به
على عليه السلام فرمود: (( رسول الله را پاك كن
. )) امام فرمود: (( اى
رسول خدا! دستم اجازه نمى دهد كه نام پيامبرى را از تو پاك كنم
)) . پس آن حضرت خود آن كلمه را زدود.
آنگاه فرمود: (( بنويس : اين پيمانى است ميان
محمد بن عبدالله و سهيل بن عمرو ؛ صلح كردند كه جنگ تا ده سال متوقف
باشد و مردم در امان باشند و مزاحم يكديگر نباشند ؛ هر كس از ياران
محمد صلى الله عليه و آله كه براى حجى يا عمره اى يا داد و ستدى به مكه
رود جان و مالش در امان باشد و هر كس از قريش در راه خود به شام يا مصر
، وارد مدينه شود جان و مالش در امان باشد. دلهاى ما نسبت به هم
پرظرفيت باشد (كينه ها را آشكار نسازيم). دزدى و خيانت نيز نسبت به هم
نورزيم . هر كس دوست داشته باشد كه به آيين محمد صلى الله عليه و آله
درآيد آزاد باشد و هر كس مايل باشد به آيين و پيمان قريش درآيد آزاد
باشد. ))
در اين هنگام بنى خزاعه بپا خاستند و گفتند: ما به آيين و پيمان محمد
صلى الله عليه و آله هستيم . قبيله بنى بكر نيز بپا خاستند و گفتند: ما
به آيين و پيمان قريش هستيم .
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ((
مشروط بر اين كه اجازه دهيد ما طواف به جا آوريم . ))
سهيل گفت : به خدا كه اعراب نخواهند گفت به زور به ما تحميل شده است ؛
اما بگذاريد از سال آينده باشد. پس (پيمان را) نوشتند.
سهيل گفت : اگر كسى از مردان ما نزد شما بيايد - اگر چه بر دين تو باشد
- بايد او را به ما مسترد دارى و اگر كسى از اصحاب تو نزد ما بيايد ،
او را بر نمى گردانيم . مسلمانان گفتند: پناه بر خدا! چگونه يك مسلمان
به مشركان بازگردانده شود؟! رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
(( اگر كسى از ما نزد آنها برود خداوند او را
دور گرداند. و اگر كسى از آنها نزد ما بيايد او را باز پس خواهيم داد ؛
زيرا اگر خداوند ايمان قلبى او را بداند راهى براى او خواهد گشود.
))
سهيل گفت : امسال را باز مى گردى و وارد مكه نمى شوى و چون سال آينده
فرا رسيد ما از مكه خارج خواهيم شد و تو با يارانت وارد مى شوى و سه
روز در آنجا اقامت مى كنى . هيچگونه اسلحه اى همراه نداشته باشيد جز
سلاح عادى يك مسافر ؛ شمشيرى كه در نيام باشد. و محل فرود آمدن شتران
را ما معين مى كنيم ؛ نه شما پيشتر از ما. پيامبر رحمت صلى الله عليه و
آله فرمودند: (( (ببينيد!) ما پيش مى آييم اما
شما همراهى نمى كنيد. ))
(533)
در همين هنگام ابو جندل فرزند سهيل بن عمرو - در حالى كه زنجير به پايش
بسته بود - از پايين مكه خود را به آنجا رسانيد و در آغوش مسلمانان
افكند. سهيل گفت : اى محمد صلى الله عليه و آله اين نخستين چيزى است كه
از تو مطالبه مى كنيم كه باز پس دهى . آن حضرت فرمود:
(( ما هنوز صلحنامه اى امضا نكرده ايم ! ))
سهيل گفت : بنابراين به خدا هرگز با تو درباره چيزى صلح نخواهم كرد. آن
حضرت فرمود: (( او را به من ببخش !
)) گفت : او را به تو نمى بخشم . فرمود:
(( چرا ؛ اين كار را بكن . ))
گفت : نخواهم كرد. مكرز بن حفص گفت : ما او را در پناه خود مى گيريم .
ابو جندل بن سهيل گفت : اى مسلمانان آيا بايد به مشركان باز پس داده
شوم ؟ من مسلمان هستم ؛ مگر نمى بينيد چه شكنجه اى از آنها ديده ام ؟
(او به شدت شكنجه شده بود).
عمر بن خطاب مى گفت : به خدا سوگند از روزى كه اسلام آوردم جز آن روز
در اسلام شك نكردم ! پس نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و گفتم
: مگر پيامبر خدا نيستى ؟ فرمود: آرى هستم . گفتم : آيا ما بر حق
نيستيم و دشمن ما بر باطل نيست ؟ فرمود: آرى . گفتم : پس چرا در دين
خود اظهار خوارى و كوچكى مى كنيم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
من رسول خدا هستم و هرگز از فرمان او سر نمى پيچم . او ياور من است .
گفتم : آيا نگفتى كه به خانه خدا خواهيم رفت و طواف خواهيم كرد؟ فرمود:
آرى ولى آيا گفتم امسال خواهيم رفت ؟ گفتم : خير. آن حضرت فرمود: پس
خواهى رفت و طواف خواهى كرد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله شترى قربانى كرد و سرتراش خود را فرمود
تا موهايش را بتراشد. آنگاه زنان مؤمن نزد آن حضرت آمدند. پس خداوند
اين آيه را نازل فرمود:
يا ايها الذين آمنوا ، اذا جاءكم المؤمنات
مهاجرات ...
(534)
(اى كسانى كه ايمان آورده ايد ، اگر زنان باايمان هجرت كننده به نزد
شما آمدند...)
محمد بن اسحاق بن يسار گويد:
بريدة بن سفيان به نقل از محمد بن كعب براى من روايت كرد:
نويسنده رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين مصالحه على بن ابى طالب
عليه السلام بود.
پيامبر فرمود: بنويس (( اين است صلحنامه ميان
محمد بن عبدالله و سهيل بن عمرو... )) نوشتن
چيزى جز (( محمد رسول الله صلى الله عليه و آله
)) براى امير مؤمنان عليه السلام سخت بود و در
اين كار تعلل مى كرد. آن حضرت فرمود: (( تو نيز
چنين داستانى خواهى داشت و در آن هنگام ناچار خواهى بود.
))
(535) پس آنچه را كه فرمود ، نوشت . سپس رسول خدا صلى
الله عليه و آله به مدينه بازگشت .
ابوبصير - مردى از قريش كه مسلمان شده بود
(536) - به مدينه آمد. قريش دو نفر را به مدينه
فرستادند تا او را بازپس گيرند و پيمان ميان خود و پيامبر را يادآور
شدند. آن حضرت او را به آن دو مرد سپرد و آنان نيز او را با خود به مكه
آوردند. در راه به (( ذوالحليفه
)) رسيدند و فرود آمدند تا خرمايى كه داشتند بخورند. ابوبصير به
يكى از آن دو مرد گفت : مى بينم شمشير بسيار خوبى دارى . گفت : آرى ؛
بسيار خوب است ؛ آن را بارها آزموده ام .
ابوبصير گفت : اجازه مى دهى آن را ببينم ؟ آن مرد شمشيرش را به او داد.
ابوبصير ضربتى به او زد كه او را كشت . مرد ديگر فرار كرد تا به مدينه
رسيد و دوان دوان وارد مسجد گرديد. رسول خدا صلى الله عليه و آله چون
او را ديد فرمود: (( اين مرد ترسيده و وحشت زده
است . )) چون به نزديك آن حضرت رسيد ، گفت : به
خدا سوگند كه دوستم كشته شد و من نيز كشته خواهم شد.
راوى گويد: ابوبصير نزد پيامبر آمد و گفت : شما به عهد خود وفا فرموديد
و خداوند چيزى بر عهده شما باقى نگذاشت . مرا به آنان بازپس داديد و
خداوند مرا از دست آنان نجات داد. آن حضرت فرمود: ((
واى بر مادرش !
(537) اگر (ابوبصير) مردانى همراه داشته باشد ، جنگ
افروزى خواهد كرد. ))
ابوبصير چون اين سخنان را شنيد دانست كه او را بازپس خواهند داد. پس
از مدينه خارج شد و به ساحل دريا رفت . ابوجندل بن سهيل نيز از دست
آنان گريخت و به او پيوست از آن پس هر كس از قريشيان مسلمان مى گرديد ،
به ابوبصير مى پيوست تا اينكه گروه بزرگى را تشكيل دادند. اينان هر گاه
مى شنيدند كاروانى از قريش عازم شام شده ، راهش را مى بستند. افرادش را
مى كشتند و اموال آنها را براى خود مى گرفتند.
قريش براى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيام فرستادند و آن حضرت را به
خدا سوگند داده خويشاوندى خود را يادآورى نمودند تا آنان را از كارشان
بازدارد. (در عوض) هر كس از قريش نزد آنان آمد ايمن خواهد بود. آن حضرت
نيز به ابوبصير پيغام دادند كه همراه ياران خود به مدينه بيايد.
))
(538)
24- غزوه خيبر
شيخ ما طبرسى رحمه الله عليه گويد:
(( اين جنگ در ذى الحجه سال ششم اتفاق افتاد.
(واقدى گويد: در آغاز سال هفتم واقع شد). رسول خدا صلى الله عليه و آله
بيست و چند روز آنان را محاصره كرد. در خيبر چهارده هزار يهودى در
حصارهاى خود بودند كه آن حضرت آنها را يكى پس از ديگرى مى گشود و فتح
مى كرد.
يكى از محكمترين حصارهاى آنان - كه افراد بيش از ديگر حصارها در آن جمع
شده بودند - حصار (( قموص ))
بود. ابوبكر پرچم مهاجران را در دست گرفت و جنگيد ولى شكست خورد و
ناكام بازگشت . فرداى آن روز عمر پرچم به دست گرفت ؛ او نيز شكست خورد.
او افراد را ترسو مى خواند و آنها او را! تا جايى كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله ناراحت شد و فرمود:
لاعطين الراية غدا رجلا كرارا غير فرار ، يحب
الله و رسوله و يحبه الله و رسوله ، لا يرجع حتى يفتح الله على يديه .
(539)
(( فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه بسيار
حمله برنده بر دشمن است و ناگريزنده ؛ خدا و رسولش را دوست دارد و آنان
نيز او را دوست دارند. هرگز باز نخواهد گشت مگر آنكه خداوند گشايش را
به دستان او فراهم كند. ))
قريشيان به گفتگو پرداختند. به يكديگر مى گفتند: از على ايمن هستيد ؛
چرا كه او چنان دچار چشم درد شده است كه جلوى پايش را نمى بيند. على
عليه السلام هنگامى كه سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را شنيد ،
زمزمه كرد: (( خداوندا! مانعى نمى تواند جلوگير
عطاى تو گردد و دهنده اى نمى تواند عطايى را كه نمى خواهى بدهى ، بدهد.
))
فرداى آن روز مردم پيرامون رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع شدند. سعد
گويد: در برابر چشمان آن حضرت نشستم . روى دو زانوهايم نشستم و سپس
ايستادم ؛ به اين اميد كه آن حضرت مرا بخواند. پس حضرتش فرمود:
(( على را فرا خوانيد. ))
مردم از همه طرف فرياد زدند: او چشم درد دارد و جلوى پاى خود را نمى
بيند. فرمود: (( دنبال او بفرستيد و او را
بخوانيد. )) پس در حالى كه دست او را گرفته
بودند نزد آن حضرت آوردند. آن حضرت سر على عليه السلام را بر زانوى خود
قرار داد و سپس آب دهان خويش را به چشمان او ماليد ؛ چون برخاست ،
چشمانش همچون عقيق مى درخشيد (گويى اصلا دردى در چشمان او نبوده است .)
آنگاه پرچم را به وى سپرد و براى او دعا كرد.
اميرالمؤمنين عليه السلام با سرعت از آنجا خارج شد. به خدا قسم هنوز به
آخرين نفر نرسيده بودم كه آن حضرت به قلعه رسيد. جابر گويد: سريعتر از
آن بود كه سلاحهاى خود را به بر كنيم .
سعد فرياد زد: درنگ كن تا مردم برسند. اما حضرت روانه شد تا نزديك حصار
رسيد. مرحب طبق عادت از حصار بيرون آمد. حضرت با او جنگيد و با شمشير
دو پاى او را قطع كرد. مرحب بر زمين افتاد. آنگاه آن حضرت و ديگر
مسلمانان حمله كردند و يهوديان گريختند.
ابان گويد: زرارة براى من گفت كه امام باقر عليه السلام فرمود:
انتهى الى باب الحصن و قد اغلق فى وجهه ،
فاجتذبه اجتذابا و تترس به ، ثم حمله على ظهره ، و اقتحم الحصن
اقتحاما و اقتحم المسلمون و الباب على ظهره ... فوالله ما لقى على من
الناس تحت الباب اشد مما لقى من الباب ، ثم رمى بالباب رميا.
زمانى كه حضرت امير مؤمنان على عليه السلام به در حصار رسيد در بسته
شده بود. آن را با قدرت از جاى بركند و به عنوان سپر از آن استفاده
نمود و سپس آن را بر دوش گذاشت و با شدت تمام وارد حصار گرديد و
مسلمانان نيز به دنبال او وارد حصار شدند. همچنان در را بر دوش داشت
... به خدا سوگند سنگينى اى كه آن شير خدا در زير در از انبوهى مردم
تحمل كرد بيشتر از رنجى بود كه از در كشيده بود. آنگاه در را پرتاب
كرد. ))
(540)
شيخ ازرى در اين زمينه اشعارى دارد كه مايلم كتابم را با آن زينت دهم ؛
پاداشش با خداوند باد:
و له يوم خيبر فتكات |
|
كبرت منظرا على من راها |
در روز خيبر از خود شجاعتهايى را نشان داد كه براى بيننده بسيار شگفت
انگيز بود.
يوم قال النبى : انى لاعطى |
|
رايتى ليثها و حامى حماها |
روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: پرچم را به شيرى خواهم سپرد
كه از آن به خوبى دفاع كند.
فاستطالت اعناق كل فريق |
|
ليروا اى ماجد يعطاها؟ |
پس گردنهاى هر گروهى از مردم به سوى پيامبر كشيده شد تا ببينند پرچم را
به كدام بزرگوارى خواهد سپرد؟
فدعى : اين وارث الحلم و الباء |
|
س مجير الايام من باءساها؟ |
پس از آن خواند: وارث بردبارى و شجاعت و نجات دهنده روزگار از سختى
كجاست ؟
اين ذوالنجدة العلى لو دعته |
|
فى الثريا مروعة لباها؟ |
فرمود: كجاست آن ياور بزرگ كه اگر بيم زده اى در پروين او را (به يارى)
بخواند ، پاسخ خواهد داد؟
فاتاه الوصى ارمد عين |
|
فسقاها من ريقه فشفاها |
پس جانشين رسول با چشمانى دردآلود به پيش آمد و پيامبر آن را با آب
دهان خويش بهبود بخشيد.
و مضى يطلب الصفوف فولت |
|
عنه علما بانه امضاها |
براى دست يازيدن به صفهاى دشمنان (به پيش) رفت ؛ همگى برابرش پراكنده
شدند زيرا مى دانستند از آنها خواهد گذشت .
و برى مرحبا بكف اقتدار |
|
اقوياء الاقدار من ضعفاها |
با دست نيرومندى به ميدان مرحب آمد كه زورمندان در برابر آن ناتوانند.
و دحى بابها بقوة باءس |
|
لو حمته الافلاك منه دحاها |
و در خيبر را با نيروى شديدى پرتاب كرد كه اگر افلاك هم در برابرش مى
ايستادند ، آنان را مى راند.
عائذ للمؤملين مجيب |
|
سامع ما تسر من نجواها |
ياور آرزومندان و اجابت كننده درخواستهاى آنها و شنونده رازهاى نهان
گفته آنهاست .
الفته بكر العلى فهى تهوى |
|
حسن اخلاقه كما يهواها |
آن دوشيزه والا (حضرت فاطمه سلام الله عليها) انيس او بود و شيفته
اخلاق او ؛ همچنان كه او نيز.
شق من اسمه العلى له اسما |
|
فهى ذات علياء ؛ جل ثناها |
خداوند برتر ، از نام خود به او داد ، پس او گوهرى است والا كه ستايشش
افزون باد.
انما المصطفى مدينة علم |
|
و هو الباب ؛ من اتاه اتاها |
همانا كه (نبى) مصطفى صلى الله عليه و آله شهر علم است و او در آن شهر
است ؛ هر كه از آن در برود داخل شهر مى شود.
و هما مقلتا العوالم ؛ يسرا |
|
ها على و احمد يمناها |
و آنان دو ديده جهانند: سرور مؤمنان عليه السلام چشم چپ و پيشواى
مسلمانان صلى الله عليه و آله چشم راست آن است .
(طبرسى) گويد:
(( به رسول خدا صلى الله عليه و آله ورود حضرت
اميرالمؤمنين عليه السلام به قلعه را مژده دادند. پيامبر صلى الله عليه
و آله به سوى قلعه و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به سوى آن حضرت
آمدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
بلغنى نبؤ ك المشكور و صنيعك المذكور. قد رضى
الله عنك فرضيت انا عنك .
(( از كار و خبر قابل ستايش تو آگاه شدم ؛
خداوند از تو خشنود گرديد. من نيز از تو خشنودم .
))
مولاى متقيان عليه السلام گريست . رسول خدا صلى الله عليه و آله از علت
گريه آن حضرت پرسش كرد. فرمود:
(( خوشحالم از
اين كه خدا و پيامبرش از من راضى هستند
)) .
))
(541)
(( (ابان) مى گويد: از جمله كسانى كه
اميرالمؤمنين عليه السلام اسير كرد ،
(( صفيه
)) دختر حيى بود. بلال را فرا خواند و او را بدو
سپرد و فرمود: او را تنها به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله بسپار
تا هر تصميمى مى خواهد درباره او اتخاذ كند. بلال او را از برابر
كشتگان عبور داد تا به آن حضرت رسيد ؛ صفيه با ديدن كشتگان نزديك بود
جان دهد. پيامبر رحمت صلى الله عليه و آله به بلال فرمود:
(( بلال ! آيا رحمت و شفقت از تو رخت بسته است ؟
آنگاه او را براى خود انتخاب كرد و سپس او را آزاد كرد و به همسرى
خود درآورد.
(ابان مى گويد): چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از جنگ خيبر آسوده
گرديد ، پرچمى را آماده نمود و فرمود:
(( چه كسى
بر مى خيزد و حق آن را ادا مى كند؟
)) (منظور آن
حضرت آن بود كه داوطلب اين امر را به آباديهاى فدك
(542) بفرستد). زبير از جاى برخاست و گفت : من . حضرت
فرمود:
(( از آن دور شو
))
. سعد از جاى برخاست حضرت فرمود:
(( از آن دور
شو
)) . آنگاه فرمود:
((
يا على ، برخيز و آن را بگير
)) امير مؤمنان
عليه السلام آن را گرفت . آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن حضرت
را به فدك فرستاد. امير مؤمنان عليه السلام با (پذيرش) اين شرط با آنان
صلح كرد كه خونهايشان محفوظ باشد. بدينگونه آباديهاى فدك خاص و خالص از
آن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گرديد.
جبرئيل عليه السلام فرود آمد و فرمود:
(( خداوند
عز و جل به تو دستور مى دهد كه حق نزديكان خود را بدهى
)) . فرمود:
(( جبرئيل ، مقصود از
خويشاوند نزديك من چه كسى است و حق او كدام است ؟
))
عرض كرد:
(( حضرت فاطمه سلام الله عليها ؛ فدك
و آنچه را كه در آن از آن خدا و رسولش مى باشد به او ببخش .
))
رسول خدا صلى الله عليه و آله حضرت فاطمه سلام الله عليها را طلبيد و
نوشته اى به ايشان داد. دختر پيامبر (س) آن نوشته و سند را پس از رحلت
پدر به نزد ابوبكر آورد و فرمود:
(( اين نوشته و
نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من و دو فرزند من است .
))
(ابان) گويد: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر را فتح نمود
مژده بازگشتن جعفر بن ابى طالب و يارانش از حبشه به مدينه را براى او
آوردند. حضرتش فرمود: نمى دانم به كداميك خوشحال باشم ؛ به فتح خيبر يا
بازگشت جعفر عليه السلام ؟
)) .
))
(543)
25- عمره قضاء
(544)
سال پس از حديبيه ، سال هفتم هجرى در ماه ذى القعده - همان ماهى كه
مشركان راه ايشان را به مكه بسته بودند - پيامبر اكرم صلى الله عليه و
آله همراه با يارانش جهت عمره وارد مكه شدند. سه روز در آنجا ماندند و
سپس به مدينه بازگشتند.
زهرى گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله جعفر بن ابى طالب عليه السلام را - كه
همراه بود - به خواستگارى ميمونه دختر حارث عامرى فرستاد. جعفر او را
براى پيامبر خواستگارى كرد. ميمونه كار خويش را به عباس بن عبدالمطلب -
كه ام الفضل دختر حارث و خواهر ميمونه را به همسرى داشت - سپرد. عباس
ميمونه را به ازدواج ايشان درآورد.
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شد به يارانش فرمود:
(( نيروى خود را نشان دهيد و هنگام طواف كردن
كوشش زياد كنيد.
)) مى خواست (با اين كار)
مشركان به چابكى و قدرت ايشان آگاه شوند. مردم مكه از زن و مرد و كودك
آنان را احاطه كرده شاهد طواف كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله و
يارانش بودند. در همين حال عبدالله بن رواحه شمشير به كمر بسته در حضور
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين شعر را مى خواند:
خلوا - بنى الكفار - عن سبيله ...
(( اى كافر زادگان ، از راه او دور شويد...
))
(545)
مؤلف محترم شرح زندگانى حضرت جعفر بن ابى طالب عليهما السلام را به شرح
غزوه مؤته موكول نموده و از غزوه مؤته ذكرى به ميان نياورده اند.
بنابراين به شرح اين غزوه مى پردازيم و براى تتميم فايده غزوه ذات
السلاسل را نيز مورد گفتگو قرار مى دهيم :
26- غزوه مؤته
مؤته قريه اى است در
(( بلقاء
))
كه در اراضى شام واقع شده است . اين غزوه در سال هشتم اتفاق افتاد.
سبب اين جنگ آن بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله حارث بن عمير ازدى
را با نامه اى به سوى حاكم
(( بصرى
)) - كه شهرى است در شام - فرستاد. هنگامى كه به
سرزمين مؤته رسيد ،
(( شرحبيل بن عمرو غسانى
)) - كه از بزرگان دربار روم بود - با او برخورد
كرد و از او پرسيد: كجا مى روى ؟ اظهار داشت : به شام مى روم . گفت :
نكند از فرستادگان محمد صلى الله عليه و آله مى باشى ؟ گفت : آرى . او
را دستگير كرده دست و پايش را بست و به قتل رساند. جز او فرستاده اى از
آن حضرت به قتل نرسيد.
چون اين خبر به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد ، غمگين شد و
مردم را فرا خواند و خبر قتل او را به اطلاع ايشان رساند. سپس فرمان
داد تا لشكرى براى جنگ با آنان خارج شود و به سوى
((
جرف
)) رود. خود نيز به آنجا رفت . سه هزار مرد
جنگى در آنجا آماده شده بودند. آن حضرت پرچمى سپيد بسته آن را به جعفر
بن ابى طالب عليه السلام داد و او را امير لشكر نمود و فرمود: اگر او
كشته شد ، زيد بن حارثه امير گردد و اگر حادثه اى براى او پيش آمد ،
عبدالله بن رواحه پرچم را بردارد و چون او كشته شد ، مسلمانان به
اختيار خود كسى را برگزينند تا امير گردد.
آنگاه فرمان داد تا لشكر به جايى كه
(( حارث
)) به قتل رسيده بروند و كافران را به اسلام
دعوت نمايند و در صورت عدم پذيرش با آنان به جنگ بپردازند. لشكريان به
مؤته رسيدند. شرحبيل آگاه شد و از قيصر روم لشكرى عظيم طلبيد. صد هزار
مرد براى جنگ با ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله آماده شدند.
دو لشكر در مقابل هم صف كشيدند. حضرت جعفر عليه السلام از اسب پياده شد
و دستور داد همه از اسب پياده شوند. سپس مبارزه سختى نمود تا اينكه دست
راست و سپس دست چپ او را قطع كردند. آنگاه كه به شهادت رسيد ، زيد بن
حارثه پرچم را برداشت و مبارزه نمود تا كشته شد. پس از او عبدالله بن
رواحه امير گرديد. پس از شهادت او خالد بن وليد پرچم را به دست گرفت و
لشكريان از جنگ عقب نشينى كرده به مدينه بازگشتند.
روايات زيادى در فضيلت حضرت جعفر بن ابى طالب عليه السلام وارد شده است
. از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود:
خير الناس حمزة و جعفر و على عليهم السلام .
(( بهترين مردم حمزه ، جعفر و على عليهم السلام
هستند.
))
و نيز امام صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت مى
كند كه فرمود:
خلق الناس من اشجار شتى و خلقت انا و جعفر من
شجرة واحدة .
(( مردم از درختهاى مختلف آفريده شده اند و من و
جعفر از يك درخت .
))
و در حديث امام سجاد عليه السلام است كه :
(( هيچ روز بر رسول خدا صلى الله عليه و آله
بدتر از روز احد - كه عمويش حمزه شير خدا و شير پيامبر خدا شهيد شد -
نبود. بعد از آن روز مؤ ته بود كه پسر عموى آن حضرت جعفر بن ابى طالب
عليه السلام شهيد شد.
))
روايت شده زمانى كه خبر قتل جعفر و زيد را براى آن حضرت آوردند ، گريست
و فرمود:
(( دو برادر و دو مونس و دو هم صحبت من بودند.
))
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت شده كه به جعفر عليه السلام
فرمود:
(( تو در خلقت و اخلاق شبيه من هستى .
))
27- غزوه ذات السلاسل
به رسول اكرم صلى الله عليه و آله خبر دادند كه دوازده هزار سوار از
اهل وادى
(( يابس
)) قصد
دارند به مدينه شبيخون زده ايشان و اميرالمؤ منين عليه السلام را به
قتل برسانند. آن حضرت لشكرى را آماده فرمود و به سرپرستى ابوبكر به سوى
آنان فرستاد و فرمود:
(( ابتدا اسلام را بر آنان
عرضه كنيد و در صورت عدم پذيرش با آنان بجنگيد ؛ مردان را بكشيد و زنان
را اسير سازيد.
)) لشكر اسلام با دشمن برخورد
كردند. آنها به ابوبكر گفتند: ما با پيامبر و پسر عمويش كار داريم و ما
را با شما كارى نيست . ابوبكر برگشت را صلاح ديد و به نزد پيامبر صلى
الله عليه و آله مراجعت كرد. آن حضرت فرمود:
((
فرمان مرا مخالفت كردى و آنچه را گفته بودم به عمل نياوردى .
)) پس عمر و سپس عمرو عاص را نصب كرد ؛ آنان نيز
بازگشتند.
آنگاه امير مؤمنان عليه السلام را طلبيد و آن حضرت را به سوى دشمن
فرستاد. آنان شير خدا را تهديد كردند. فرمود:
((
واى بر شما! مرا به بسيارى نفرات خود مى ترسانيد؟! من از خدا و ملائكه
و مسلمانان استعانت مى جويم ؛ و لا حول و لا قوة الا بالله
)) .
چون شب شد ، آن حضرت دستور داد تا لشكريان به اسبان رسيدگى كرده آماده
شوند. سپيده دم بعد از اداء نماز صبح - هنگامى كه هنوز هوا تاريك بود -
بر ايشان يورش برد. مردان جنگى آنان را به قتل رسانيد و زنان و
فرزندانشان را اسير نمود و مالهايشان را به غنيمت گرفت و خانه هايشان
را خراب كرد و اموالشان را برداشته بازگشت . خداوند آيات سوره
(( عاديات
)) را در اين
زمينه نازل فرمود.
شيخ مفيد گويد:
رسول اكرم صلى الله عليه و آله به اصحاب دستور داد كه از امير مؤمنان
عليه السلام استقبال نمايند. آنان صف كشيدند. هنگامى كه اميرالمؤمنين
عليه السلام پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را ديد از اسب پياده شد.
آن حضرت فرمود:
اركب فان الله و رسوله عنك راضيان .
(( سوار شو ؛ خداوند و رسول او از تو راضى اند
)) .
اميرالمؤمنين عليه السلام از شادى گريست . رسول اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم فرمود:
يا على ! لولا اننى اشفق ان تقول فيك طوائف من
امتى ما قالت النصارى فى المسيح عيسى بن مريم ، لقلت فيك اليوم مقالا
لا تمر بملا من الناس الا اخذوا التراب من تحت قدميك .
(( يا على ! اگر از اين نمى ترسيدم كه در حق تو
گروههايى از امت من آنچه را مسيحيان در حق حضرت عيسى گفتند بگويند ،
امروز سخنى در مدح تو مى گفتم كه بر هيچ گروهى نگذرى مگر آنكه خاك زير
پاى تو را (براى تبرك) بردارند.
)) (الارشاد 1:
165)
اين غزوه را
(( ذات السلاسل
))
گويند زيرا اميرالمؤمنين عليه السلام پس از پيروزى بر دشمن كافر ، اكثر
مردانشان را كشته زنان و كودكانشان را اسير گردانيد و باقيمانده مردان
آنها را به زنجير بست . موضع جنگ در پنج منزلى مدينه قرار داشت .
28- فتح مكه كه بزرگيش افزون باد
فتح مكه در ماه رمضان سال هشتم روى داد. قطب راوندى رحمه الله گويد:
(( روايت شده پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به
همراه ده هزار نفر از مسلمانان جنگجو عازم مكه شدند.
مردم مكه تا زمانى كه ايشان به عقبه رسيدند از اين حركت آگاهى نداشتند.
ابوسفيان و عكرمة بن ابى جهل جهت كسب خبر به عقبه آمدند و چون فزونى
آتش را ديدند ، به شگفت آمدند ولى نمى دانستند از كيست ؟ عباس نيز از
مكه خارج شده بود تا به مدينه برود و پيامبر صلى الله عليه و آله او را
همراه خويش باز آورد. صحيح آن است كه عباس از زمان جنگ بدر در مدينه
بود.
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به نزديك عقبه رسيد ، عباس بر
استر ايشان سوار شد و به عقبه رفت تا شايد كسى از مردم مكه را بيابد و
به وسيله او به مردم مكه اخطار نمايد. در اين هنگام گفتگوى ابوسفيان با
عكرمه را شنيد كه مى گفت : اين آتش چيست ؟ (عباس بر ابوسفيان بانگ زد.
ابوسفيان گفت : عباس ! اين آتشها چيست ؟ گفت : آتش سپاهيان رسول خدا
صلى الله عليه و آله . ابوسفيان گفت : اين محمد صلى الله عليه و آله
است ؟!!!)
(546) عباس گفت : آرى اى ابوسفيان ! اين پيامبر خدا صلى
الله عليه و آله است . ابوسفيان گفت : مى گويى چه كنم ؟ گفت : پشت سر
من بر اين استر سوار شو تا نزد آن حضرت رفته براى تو امان بگيرم . گفت
: آيا به من امان خواهد داد؟! گفت : آرى ؛ من اگر چيزى از او بخواهم
مرا رد نخواهد كرد.
ابوسفيان پشت سر عباس بر استر سوار گرديد و عكرمه به مكه بازگشت . به
خدمت آن حضرت كه رسيدند عباس گفت : اين ابوسفيان است كه همراهم آمده ؛
به خاطر من به او امان بده . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
(( اى ابوسفيان ، اسلام بياور ؛ در امان خواهى
بود.
)) گفت : اى ابوالقاسم چه بزرگوار و شكيبا
هستى ! فرمود:
(( اسلام بياور ؛ در امان خواهى
بود.
)) گفت : چه بزرگوار و شكيبايى ! باز
فرمود:
(( اسلام بياور ؛ در امان خواهى بود.
)) در اينجا عباس او را هشدار داد و گفت : هان !
اگر براى مرتبه چهارم آن حضرت اين مطلب را بگويد و اسلام نياورى تو را
خواهد كشت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به عباس فرمود:
((
او را به خيمه خود ببر.
)) (خيمه عباس نزديك
خيمه آن حضرت بود.) هنگامى كه ابوسفيان در چادر عباس فرود آمد از كرده
خود پشيمان شده گفت : چه كسى با خود چنين كارى كرده است كه من كردم ؟
خود آمدم و با دست خويش تسليم شدم . اگر به مكه رفته بودم و هم پيمان
ها و ديگران را جمع مى كردم شايد مى توانستم محمد را شكست دهم . ناگهان
رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيمه خويش ندا داد:
((
و خداوند تو را رسوا كرد.
))
عباس نزد آن حضرت آمد و گفت : اى رسول خدا ، ابوسفيان مى خواهد با شما
ملاقات كند. چون ابوسفيان بر آن حضرت وارد شد حضرت فرمود:
(( آيا وقت آن نرسيده كه اسلام بياورى ؟
)) عباس به او گفت : اسلام بياور وگرنه تو را
خواهد كشت . ابوسفيان گفت : گواهى مى دهم جز
((
الله
)) خدايى نيست و تو فرستاده او هستى . رسول
خدا صلى الله عليه و آله خنديد و فرمود:
(( او
را نزد خود بازگردان .
))
عباس گفت : ابوسفيان سرافرازى را دوست دارد ؛ او را امتياز دهيد. رسول
خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
(( هر كس وارد
خانه او شود در امان است و نيز هر كه سلاح خود بيفكند.
)) وقتى نماز صبح را با مردم گزارد ، فرمود:
((
او را بر بلندى عقبه بنشان تا سپاه خدا را ببيند و آنان نيز او را
ببينند.
)) پس چون از برابر آنها گذشت ، گفت :
برادرزاده ات پادشاهى بزرگى دارد! عباس گفت : ابوسفيان ، اين پيامبر
است (نه ؛ پادشاهى )! گفت : آرى . رسول اكرم صلى الله عليه و آله
فرمود:
(( به سوى مكه برو و امان را به آنها بگو
)) . چون وارد مكه شد ، هند بانگ زد: اين پير
گمراه را بكشيد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به هنگام ظهر وارد مكه شد و به بلال
دستور داد كه اذان بگويد. بلال بالاى كعبه رفت و اذان گفت . در اين
هنگام تمامى بتهاى مكه بر زمين افتادند. چون اشراف و بزرگان قريش صداى
اذان را شنيدند ، بعضى از آنها با خود گفتند: در زمين فرو رفتن بهتر از
شنيدن اين اذان است . بعضى ديگر گفتند: سپاس خداى را كه پدرم زنده
نماند تا شاهد چنين روزى باشد.
آنگاه پيامبر مى فرمود:
(( فلانى ، تو در دلت
چنين گفتى و (به ديگرى مى فرمود:) تو با خودت چنان انديشيدى
)) . ابوسفيان گفت : شما مى دانيد كه من چيزى
نگفتم . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
((
خداوندا قومم را هدايت كن كه نادانند
)) .
(547)
29- غزوه حنين
شيخ ما مفيد در
(( ارشاد
))
گويد:
(( آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از
زيادى و افزونى جمعيت آگاه شد ، جنگ حنين را آغاز نمود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به همراه ده هزار نفر از مسلمانان به سوى
آنان حركت كرد. همه گمان بردند كه به علت كثرت افراد و سلاح شكست
نخواهند خورد. ابوبكر نيز از افزونى خوشحال شد و گفت : امروز شكست
نخواهيم خورد. ولى واقعيت بر خلاف تصور آنها شد و ابوبكر با اين اعجاب
آنان را چشم زد. هنگامى كه با مشركان روبرو شدند ديرى نگذشت كه همگى به
جز ده نفر فرار كردند ؛ نه نفر از آنان از بنى هاشم و نفر دهم ايمن پسر
ام ايمن بود كه او نيز كشته شد ؛ رحمت خدا بر او باد. تنها همان نه نفر
هاشمى باقى ماندند ؛ تا اينكه آنها كه فرار كرده بودند يكى پس از ديگرى
به سوى آن حضرت بازگشتند و بر مشركان پيروز شدند.
در اين مورد و در مورد خوشحالى ابوبكر از زيادى تعداد ، خداوند متعال
اين آيه را نازل فرمود:
و يوم حنين ، اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم
شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين * ثم انزل الله
سكينته على رسوله و على المؤمنين ...
(548)
(و در جنگ حنين كه فريفته زيادى لشكر اسلام شديد ولى آن فزونى به كار
شما نيامد و زمين با اين فراخى بر شما تنگ گرديد تا اينكه همه رو به
فرار نهاديد * آنگاه خداوند اطمينان و آرام خود را بر رسول خود و بر
مؤمنان نازل فرمود...)
منظور از مؤمنان مولا على عليه السلام مى باشد و آنان كه در آن روز از
بنى هاشم با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ماندند و پايدارى كردند ؛
آنها هشت نفر بودند كه نهمين آنها امير مؤمنان عليه السلام بود. عباس
بن عبدالمطلب در سمت راست و فضل بن عباس در سمت چپ رسول اكرم صلى الله
عليه و آله بودند ؛ ابوسفيان بن حارث زين استر آن حضرت را گرفته بود و
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در برابر آن حضرت شمشير مى زد. نوفل بن
حارث و ربيعة بن حارث و عبدالله بن زبير بن عبدالمطلب و عتبه و معتب
فرزندان ابولهب پيرامون آن حضرت بودند و بقيه گريختند. مالك بن عبادة
غافقى
(549) در اين زمينه چنين سروده است :
لم يواس النبى غير بنى ها |
|
شم عند السيوف يوم حنين |
در روز حنين پيامبر را كسى غير از بنى هاشم در برابر شمشيرها يارى و
همراهى نكرد.
هرب الناس غير تسعة رهط |
|
فهم يهتفون بالناس : اين ؟ |
همه به جز نه نفر فرار كردند. اينان ميان مردم فرياد مى زدند كجا مى
رويد؟