آن حضرت منذر بن عمرو را همراه با هفتاد قارى قرآن
- و به قولى چهل قارى - فرستاد. روايت شده آنان روزها هيزم جمع مى
كردند و شبها نماز مى گزاردند. (در روايت ديگر آمده كه آنان با پول
هيزم ، براى اهل صفه غذا خريدارى مى كردند و شبها قرآن مى خواندند.)
حركت كردند تا به چاه معونه رسيدند. در آنجا فرود آمدند و حرام بن
ملحان را با نامه آن حضرت نزد عامر بن طفيل عامرى - نه عامر بن طفيل
اسلمى كه از صحابه بود - فرستادند.
چون به پيش عامر رسيد ، عامر نامه را نخواند و بر حرام بن ملحان حمله
كرد و او را كشت . چون بر او نيزه زد حرام گفت : الله اكبر! به خداى
كعبه رستگار شدم . سپس عامر از بنى عامر بر ضد مسلمانان كمك خواست .
دعوتش را اجابت نكردند و گفتند: ما پناه ابوبراء را نمى شكنيم . از
قبيله هاى بنى سليم ، رعل و ذكوان ، كمك خواست . آنها پذيرفتند و
مسلمانان را محاصره كردند و با آنان جنگيدند تا همگى آنان را به قتل
رساندند ؛ كعب بن زيد انصارى نيمه جانى داشت كه او را رها كردند. او
زنده بود تا در جنگ خندق كشته شد.
عمر بن اميه ضمرى و مردى از انصار - كه به دنبال اين گروه رفته بودند -
ديدند پرندگان اطراف اردوگاه پرواز مى كنند. گفتند: حادثه اى رخ داده
است . آمدند و ديدند كه فرستادگان كشته شده اند و اسبان آنها همانجا
هستند. عمرو گفت : بايد به رسول خدا صلى الله عليه و آله ملحق گرديم و
ماجرا را به اطلاع ايشان برسانيم . مرد انصارى گفت : من دوست ندارم از
جايى كه منذر بن عمرو كشته شده بروم . پس به جنگ دشمن رفت و كشته شد.
ابن هشام در كتاب (( سيره ))
گويد: نام آن انصارى منذر بن محمد بن عقبه بود.
دشمن عمرو بن اميه را دستگير كرد و چون عامر دانست كه او از قبيله مضر
(480) است موى سرش را تراشيد و او را در برابر خونى كه
مى پنداشت مادرش از آن قبيله به عهده داشته آزاد ساخت . عمرو به راه
افتاد و در قرقره
(481) با دو تن از بنى عامر برخورد كرد. نزد او فرود
آمدند. اين دو با پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان داشتند و عمرو از
اين ماجرا اطلاع نداشت . صبر كرد تا خوابيدند. سپس آن دو را كشت و
پنداشت كه با قتل آن ها مقدارى از خون يارانش را انتقام گرفته است . آن
حضرت را از ماجرا باخبر كرد. فرمود: (( دو تن را
كشته اى كه بايد خونبهايشان را بدهم ! )) آنگاه
فرمود: (( اين نتيجه كار ابوبراء است و من اين
كار را خوش نداشتم . ))
سيره نويسان گفته اند: از جمله شهداى چاه معونه ، عامر بن فهيره بود كه
جسدش به دست نيامد ؛ گويا فرشتگان او را به خاك سپرده بودند. نافع بن
بديل بن ورقاء خزاعى نيز در آن روز به قتل رسيد.
(482)
حسان بن ثابت و كعب بن مالك اشعارى در سوگ شهداى بئر معونه سروده اند.
(483) انس گويد:
نديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله بر كسى - آنچنانكه بر فرستادگان
چاه معونه ناراحت شده بود - ناراحت گردد.
حال كه اين مطلب دانسته شد به شرح غزوه بنى نضير مى پردازيم :
جنگ با بنى نضير
علت غزوه آن بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به نزد بنى نضير
رفت تا در كار پرداخت خونبهاى دو عامرى كه عمرو بن اميه آنها را كشته
بود از آنان كمك مالى بگيرد.
على بن ابراهيم قمى رحمه الله عليه گويد:
(( پيامبر صلى الله عليه و آله به ملاقات كعب بن
اشرف رفت . چون بر او وارد شد ، كعب گفت : خوش آمدى اى ابوالقاسم . و
از جاى خود برخاست كه : غذايى براى ايشان تهيه مى كند و با خود انديشيد
كه آن حضرت را مى كشد و يارانش را تعقيب مى كند. جبرئيل نازل شد و
ماجرا را به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داد. آن حضرت به مدينه
بازگشت و به محمد بن مسلمه انصارى فرمود: نزد بنى نضير برو و به آنها
بگو كه خداوند عز و جل خيانت شما را به اطلاع من رسانيد. حال يا از
سرزمين ما كوچ كنيد و يا اينكه آماده جنگ شويد. گفتند: از سرزمين شما
كوچ خواهيم كرد.
عبدالله بن ابى به آنان پيام فرستاد كه : خارج نشويد و كوچ نكنيد.
بمانيد و با محمد صلى الله عليه و آله بجنگيد. من و افرادم و هم
پيمانانم شما را يارى خواهيم كرد. اگر كوچ كنيد با شما كوچ خواهم كرد و
اگر بجنگيد در كنار شما جنگ خواهم كرد. آنان ماندند و حصارهاى خود را
محكم كردند و آماده جنگ شدند. براى آن حضرت نيز پيغام فرستادند كه : ما
خارج نمى شويم . هر كار كه مى خواهى انجام ده !
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله برخاست و تكبير گفت و همه ياران آن
حضرت تكبير گفتند. آنگاه به امير مؤمنان عليه السلام فرمود: به جانب
بنى نضير حركت كن . آن حضرت پرچم را به دست گرفت و حركت كرد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به دنبال او به راه افتاد و حصارهاى آنان
را محاصره كرد. اما عبدالله بن ابى به آنان خيانت نمود.
هر گاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خانه هايى را تصرف مى نمود ،
(يهوديان) در خانه هاى بعدى موضع مى گرفتند و خانه هاى قبلى را ويران
مى كردند. در ميان آنان كسانى بودند كه خانه هاى نيكويشان ويران شده
بود.
آن حضرت درختان خرماى آنان را نيز قطع كرد. از اين كار ناراحت شده
گفتند: اى محمد ، آيا خداوند تو را به فساد دستور مى دهد؟ اگر از آن
توست هر كار مى خواهى بكن و اگر از آن ما باشد آنها را قطع نكن .
آنگاه گفتند: اى محمد ، از سرزمين تو كوچ مى كنيم ولى اموالمان را به
ما بده . فرمود: خير ، مى توانيد خارج شويد و به اندازه بار شتر بار با
خود ببريد. نپذيرفتند و چند روز ديگر ماندند. سپس گفتند: خارج مى شويم
و به اندازه بار شتر با خود مى بريم . آن حضرت فرمودند: خير ، خارج مى
شويد و هيچكس چيزى با خود نمى برد ؛ اگر نزد كسى چيزى يافتيم او را
خواهيم كشت . همگى خارج شدند. گروهى به فدك و وادى القرى رفتند و گروهى
به شام مهاجرت نمودند و خداوند اين آيه را در حقشان نازل فرمود:
هو الذى اخرج الذين كفروا من اهل الكتاب من
ديارهم لاول الحشر...
(484)
(اوست خدايى كه كافران اهل كتاب (يهود بنى نضير) را براى اولين بار از
ديارشان بيرون كرد...)
(485)
ابن اثير در (( الكامل ))
گويد:
(( دارايى و اموال بنى نضير تنها متعلق به رسول
خدا صلى الله عليه و آله بود كه هر گونه مايل بود در آن تصرف نمايد.
آنها را بين اولين گروه مهاجرين تقسيم كرد و به انصار چيزى نداد ولى به
سهل بن حنيف و ابودجانه - كه نيازمند بودند - چيزى عنايت فرمود. در اين
جنگ آن حضرت ابن ام مكتوم را به جاى خود در مدينه قرار داد و پرچم جنگ
در دست على بن ابيطالب عليه السلام بود. ))
(486)
15- غزوه ذات الرقاع
ذات الرقاع در نجد واقع شده است . علت نامگذارى اين غزوه بدين نام آن
بود كه پاهاى مردم از راه رفتن تاول زده بود و بر آن پارچه مى پيچيدند.
گفته اند به علت آن بود كه پرچمهايشان وصله داشت و نيز گفته شده است
ذات الرقاع كوهى است سياه و سفيد و سرخ ؛ گويى وصله دار است .
و سبب جنگ آن بود كه : به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه
بنى محارب و بنى غطفان و بنى ثعلبه گروههايى را جمع نموده اند. آن حضرت
پس از جنگ بنى نضير دو ماه ربيع الاول و ربيع الثانى را در مدينه بود.
آنگاه با چهارصد نفر از ياران خويش - و به قولى هفتصد نفر - به سوى نجد
رفت و در نخل - مكانى در نجد در سرزمين غطفان - فرود آمد. در محل زندگى
آنان جز زنانشان كسى را نديد. آنان را به اسارت گرفت ولى جنگى واقع
نشد. دو لشكر از يكديگر مى ترسيدند. پس (دستور) نماز خوف نازل شد.
(487)
ابن اثير گويد:
(( مسلمانان يكى از زنان مشرك را به اسارت
گرفتند. شوهر زن چون به نزد خانواده اش آمد و از ماجرا باخبر شد قسم
ياد كرد تا خون يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله را نريزد از
پاى ننشيند و به دنبال آن حضرت روان شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله
در منزلى فرود آمده بود. فرمود: چه كسى امشب ما را نگهبانى مى كند؟ يكى
از مهاجران و يكى از انصار برخاستند تا در دهانه دره نگهبانى كنند. مرد
مهاجر خفت و مرد انصارى در اوائل شب به نگهبانى ايستاد. برخاست و نماز
گزارد.
همسر زن در رسيد و مرد انصارى را ديد. دانست كه ديده بان مسلمانان است
. تيرى انداخت . به آن مرد اصابت كرد. مرد انصارى تير را از بدن جدا
كرد و همچنان به نماز ادامه داد. تير ديگرى پرتاب كرد. باز به او اصابت
كرد. آن را نيز از بدن جدا كرد و به نماز ادامه داد. تير سوم را رها
ساخت و به او اصابت كرد. آن را از بدن جدا نمود و به ركوع و سپس به
سجده رفت . آنگاه دوست خود را بيدار كرد و حال خويش را گفت . او برخاست
. مرد مشرك آنها را ديد و دانست كه خبردار شده اند. زمانى كه مرد مهاجر
مرد انصارى را ديد گفت : شگفتا! چرا اول بار كه به تو تير انداخت مرا
آگاه نكردى ؟ گفت : سوره اى مى خواندم ؛ نخواستم آن را ناتمام رها كنم
. چون به تير انداختن ادامه داد تو را خبردار ساختم . به خدا سوگند اگر
بيم آن نبود كه مرزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا به
نگهبانى از آن ماءمور كرده بود از دست بدهم ، جان مى دادم اما خواندن
سوره را قطع نمى كردم . ))
(488)
مرد مهاجر ، عمار بن ياسر و مرد انصارى ، عباد بن بشر بود. آنها شب را
به دو قسمت كرده بودند كه نيمه اول را عباد نگهبانى مى داد و سوره اى
را كه مى خواند سوره كهف بود.
(489)
16- غزوه بدر پسين (بدر صغرى)
بد موعد نيز ناميده مى شود. اين غزوه در ماه شعبان بعد از غزوه ذات
الرقاع اتفاق افتاد.
امين الاسلام طبرسى گويد:
(( رسول خدا صلى الله عليه و آله به ديدار و
مصاف با ابوسفيان به بدر رفت و هشت شبانه روز در آنجا بماند. ابوسفيان
نيز با مردم تهامه بيرون شد و چون به ظهران رسيد آهنگ بازگشت كرد. آن
حضرت و يارانش در بازار توقف نموده به داد و ستد پرداختند و سود
فراوانى نصيبشان گرديد. ))
(490)
17- غزوه دومة الجندل
دومه به فاصله پنج شبانه روز از دمشق - و يا به فاصله هفت مرحله از آن
- و با فاصله پانزده يا شانزده روز از مدينه است و در
(( مراصد )) آمده :
(( علت نامگذارى آن به جندل
(491) آن است كه نزديك آن بنايى شده است كه نزديك كوه
(( طيى ء )) مى باشد.
))
(492)
سبب اين جنگ آن بود كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه
گروه زيادى به كسانى كه از اين شهر مى گذرند ستم مى كنند. آن حضرت شب
بيست و پنجم ماه ربيع الاول سال پنجم با يك هزار نفر از ياران خود خارج
شد. شبها حركت مى كردند و روزها خود را پنهان مى نمودند. سباع بن عرفطه
(493) را در مدينه جانشين خود قرار دادند. چون به آنجا
نزديك شدند چيزى جز شتران و گوسفندان نديدند. بر گله ها و چوپانها حمله
بردند و بعضى از آنها را به غنيمت گرفتند. گروهى نيز فرار كردند. چون
خبر به مردم دومه رسيد ، پراكنده شدند.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چند روز در اردوگاه آنها فرود آمد و
كسى را در آنجا نديد. گروههايى را به اطراف فرستاد و آنها بدون اينكه
كسى را بيابند مراجعت كردند. روز بيستم ماه ربيع الاخر به مدينه وارد
شدند.
18- غزوه مريسيع
مريسيع - نام آبى است در ناحيه قديد نزديك به ساحل كه فاصله آنجا تا
فُرع دو روز است .
(494) و اين غزوه به نام (( غزوه
بنى مصطلق )) نيز ناميده مى شود. (مصطلق لقب
خزيمه بن سعد تيره اى از خزاعه بود) و در روز دوشنبه دوم ماه شعبان سال
پنجم هجرى اتفاق افتاد.
ابن اثير گويد:
(( (اين جنگ) در ماه شعبان سال ششم اتفاق افتاد.
به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر رسيده بود كه بنى مصطلق براى جنگ
آماده مى شوند. فرماندهى آنان را حارث بن ابى ضرار پدر جويريه - همسر
آن حضرت - به عهده داشت . چون اين خبر را شنيد به سوى آن رفت و در كنار
آب آنها كه مريسيع ناميده مى شد و در ناحيه قديد قرار داشت با آنها جنگ
كرد. مشركان فرار كردند از آنان شمار بسيارى كشته شدند. در اين جنگ
مردى از مسلمانان از بنى ليث بن بكر به نام هشام بن صبابه برادر مقيس
بن صبابه به تير مردى از انصار از قبيله عبادة بن صامت - كه مى پنداشت
او از دشمنان است - به اشتباه كشته شد.
در اين جنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله اسيران زيادى به دست آورد كه
آنها را ميان مسلمانان تقسيم كرد. از آن جمله جويريه دختر حارث بن ابى
ضرار بود كه در تقسيم كردن در سهم ثابت بن قيس بن شماس يا پسرعموى او
قرار گرفت . جويريه (كه بيوه اى بزرگ زاده بود) با او پيمان مكاتبه بست
.
(495)
جويريه براى دريافت كمك نزد آن حضرت آمد. پيامبر خدا صلى الله عليه و
آله فرمودند: مى خواهى كارى بهتر از اين به تو نشان بدهم ؟ گفت : كدام
است اى رسول خدا صلى الله عليه و آله ؟ فرمود: مال مكاتبه ات را بدهم و
تو را همسر خويش كنم . گفت : آرى اى رسول خدا. پيامبر اين چنين كرد.
مردم اين خبر را كه شنيدند گفتند: خويشاوندان رسول خدا...! آنگاه بيش
از يكصد زن از بنى مصطلق را آزاد كردند. هيچ زنى براى قوم خويش از
جويريه پربركت تر نبود.
هنگامى كه مردم بر سر آب بودند ، حادثه اى روى داد: عمر بن خطاب ،
اجيرى از بنى غفار به نام جهجاه داشت . او با سنان جهنى هم پيمان بنى
عوف از خزرجيان بر سر آب اختلاف پيدا كردند و در هم آويختند. جهنى
فرياد زد: اى گروه انصار! و جهجاه بانگ زد: اى مهاجران ! عبدالله بن
ابى بن سلول - كه گروهى از قومش از جمله زيد بن ارقم ، كه جوان بود ،
نزد او بودند - خشمگين شد و گفت : آيا به راستى چنين مى كنند؟! در
ديارمان بر ما تسلط يافته اند! به خدا سوگند: (اگر به مدينه بازگشتيم
عزيزتر و گراميتر ، خوارتر را بيرون خواهد كرد).
(496)
آنگاه رو به حاضران از قومش كرد و گفت : خودتان به خودتان كرديد ؛ آنان
را در ديار خود جاى داديد و اموالتان را با آن ها تقسيم كرديد. به خدا
اگر از دادن آنچه داريد به آنها امتناع كنيد به جاى ديگرى خواهند رفت .
زيد اين سخنان را شنيده به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله - كه تازه
از كار جنگ فراغت يافته بود - رفت . عمر بن خطاب نزد ايشان بود. زيد
ماجرا را به حضرتش گفت . عمر گفت : اى رسول خدا ، به عباد بن بشر دستور
بده او را بكشد! حضرت فرمود: چگونه چنين كنم ؟ مردم خواهند گفت محمد
ياران خود را مى كشد.
پيامبر صلى الله عليه و آله دستور حركت داد و در زمانى كه وقت حركت
نبود ، حركت كرد تا كشمكش را پايان دهد. با اسيد بن حضير رو به رو شد!
اسيد به پيامبر صلى الله عليه و آله سلام نمود و گفت : اى رسول خدا ،
زمانى حركت فرموده ايد كه وقت رفتن نيست . فرمود: مگر نشنيده اى كه
عبدالله بن ابى چه گفته است ؟! پرسيد: چه گفته است ؟ آن حضرت فرمود:
گمان كرده كه چون به مدينه بازگردد عزيزتر و گراميتر ، ذليلتر را بيرون
كند. اسيد گفت : به خدا سوگند كه اگر بخواهى ، تو او را بيرون مى كنى
زيرا كه تو عزيز هستى و او ذليل . سپس گفت : اى رسول خدا ، با او مدارا
كن . به خدا سوگند خداوند بر تو منت نهاد. چرا كه قوم او زيورهايى درست
مى كردند تا برايش تاج بسازند و او چنين مى بيند كه پادشاهى را از او
گرفته اى .
چون عبدالله بن ابى شنيد كه زيد سخنان او را براى پيامبر صلى الله عليه
و آله نقل كرده است ، نزد آن حضرت رفت و سوگند خورد كه چنين حرفى نزده
است . عبدالله در ميان قوم خود محترم بود. به پيامبر گفتند: اى رسول
خدا ، شايد آن جوان اشتباه كرده باشد. پس خداوند تعالى آيه :
(اذا جاءك المنافقون ...
(497))
(آن هنگام كه منافقان نزد تو مى آيند...)
را - كه گواه صداقت زيد بود - نازل كرد. ))
(498)
ماجراى افك در اين غزوه اتفاق افتاد.
(499)
19- غزوه خندق (احزاب)
اين غزوه را از آن رو خندق ناميدند كه در آن به پيشنهاد سلمان فارسى
رضى الله عنه در اطراف مدينه خندقى حفر گرديد. سلمان به پيامبر اكرم
صلى الله عليه و آله عرض كرد: اى رسول خدا ، ما در سرزمين فارس هر گاه
مورد محاصره قرار مى گرفتيم خندق
(500) حفر مى كرديم . و از آن رو كه طوايف مشركان -
قريش و غطفان و يهوديان - با هم در برابر مسلمانان همدست شدند
(( جنگ احزاب )) نام گرفت
. اين جنگ در ماه شوال اتفاق افتاد.
سبب جنگ آن بود كه : جماعتى از يهوديان بنى نضير - از جمله سلام بن ابى
الحقيق و حيى
(501) بن اخطب و كنانة بن ربيع بن ابى الحقيق و ديگران
- گروههايى را براى جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله تشكيل دادند.
سپس به مكه نزد قريشيان رفته آنان را به جنگ با آن حضرت دعوت كردند.
آنان پاسخ مثبت دادند. سپس نزد قبيله غطفان رفته از آنان دعوت نمودند.
اينان نيز پذيرفتند. قريش به رهبرى ابوسفيان حركت نمود. رهبرى غطفان را
گروهى به عهده گرفتند: عيينة بن حصن در بنى فرازه و حارث بن عوف در بنى
مرة و مسعر اشجعى در اشجع .
چون خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد دستور كندن خندق داد. در
روزهايى كه خندق را حفر مى كردند معجزاتى از پيامبر اكرم صلى الله عليه
و آله پديدار شد. قريشيان به سوى مدينه آمدند و در دره رومه ميان جرف و
زغابه با ده هزار نفر از هم پيمانان و همدستانشان نزديكيهاى احد فرود
آمدند. آن حضرت همراه با سه هزار نفر از مسلمانان از مدينه خارج و پشت
به كوه سلع قرار گرفتند و كودكان و زنان را در مكانهاى بلند قرار
دادند.
حيى بن اخطب نزد كعب بن اسد
(502) - رهبر قريظه كه با پيامبر صلى الله عليه و آله
از جانب قوم خودش پيمان بسته بود - رفت و او را فريب داد و به خيانت به
آن حضرت تشويق نمود. او نيز پيمان شكست . در آن هنگام بود كه مصيبت
بزرگ و ترس شديدى عارض گرديد. دشمن از بالا و پايين بر مسلمانان هجوم
آورد و نفاق بعضى از منافقان آشكار گرديد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و مشركان بيست و چند شب ، نزديك يك ماه ،
در كنار خندق بودند و تنها به سوى يكديگر تير پرتاب مى كردند.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چون مشاهده كرد كه اكثر مسلمانان از
محاصره اى كه به عمل آمده پريشان و سست شده اند عيينة بن حصن و حارث بن
عوف - دو رهبر غطفان - را به صلح فرا خواند تا در مقابل ، يك سوم ميوه
مدينه را به آنها بدهد. در اين كار با سعد بن معاذ و سعد بن عباده
مشورت كرد. آنان گفتند: اگر چيزى نيست كه خداوند به تو دستور داده باشد
ما جز شمشير به آنها چيزى نخواهيم داد تا خداوند ميان ما و آنان داورى
كند. پس آن حضرت از اين كار منصرف شدند.
(503)
راوى گويد:
(( عمرو بن عبدود و عكرمه بن ابى جهل و هبيرة بن
ابى وهب و نوفل بن عبدالله بن مغيره و ضرار بن خطاب به نزديك خندق
آمدند. و دور آن گردش كردند تا جاى تنگى را يافته از آن بگذرند. به
جايى رسيدند كه خندق تنگ بود. اسبان خويش را هى زده از خندق گذشتند و
ميان خندق و سلع به جولان پرداختند. مسلمانان ايستاده بودند. هيچكس
جراءت نمى كرد به آنان نزديك شود.
عمرو بن عبدود
(504) مبارز مى طلبيد و مسلمانان را مخاطب قرار داده مى
گفت :
و لقد بححت من الندا |
|
ءبجمعهم : هل من مبارز؟ |
از بس كه از جمع شما مبارز طلبيدم صدايم گرفت .
در هر مرتبه اميرالمؤمنين عليه السلام از جا برمى خاست تا به جنگ او
برود ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور نشستن مى داد ؛ به اميد
آنكه فرد ديگرى برخيزد ولى مسلمانان - از ترس عمرو بن عبدود و كسانى كه
با او و در پشت او بودند - حركتى نمى كردند ؛ گفتى كه پرنده بر سرشان
نشسته بود.
(505) ))
(506)
شيخ ازرى قدس سره ، مادح اميرالمؤمنين عليه السلام در اين باره نيكو
سروده است . پاداشش بر خدا باد:
ظهرت منه فى الورى سطوات |
|
ما اتى القوم كلهم ما اتاها |
در جهان از او قدرت نماييهايى آشكار گرديد كه كسى نتوانسته است چون
آنها بياورد.
يوم غصت بجيش عمرو بن ود |
|
لهوات الفلا و ضاق فضاها |
روزى كه سپاه عمرو بن عبدود همه بيابان را فرا گرفت و از زيادى
نفراتشان بيابان نيز برايشان كوچك بود.
و تخطى الى المدينه فردا |
|
لا يهاب العدى و لا يخشاها |
(عمرو) تك و تنها به شهر وارد شد ؛ بى آنكه از دشمنان ترس و بيمى داشته
باشد.
فدعاهم و هم الوف ولكن |
|
ينظرون الذى يشب لظاها |
آنان را - كه هزاران نفر بودند - به نبرد دعوت كرد ولى همه به كسى كه
شعله جنگ برمى افروخت مى نگريستند.
اين انتم من قسور عامرى |
|
تتقى الاسد باسه فى شراها؟ |
(بدانان گفت :) با پهلوان بنى عامر - كه شيران از ترس او در بيشه هاشان
پناه مى برند - چگونه ايد؟
اين من نفسه تتوق الى الجنا |
|
ت او يورد الجحيم عداها؟ |
كجاست آنكه مايل به رفتن به بهشت است يا مى خواهد دشمن خود را به جهنم
بفرستد؟
فابتدى المصطفى يحدث عما |
|
يؤ جر الصابرون فى اخراها |
آنگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مورد آنچه در آخرت به صابران
داده مى شد ، سخن گفت .
قائلا: ان للجليل جنانا |
|
ليس غير المجاهدين يراها |
و فرمود: خداوند بهشتهايى دارد كه جز مجاهدان كس ديگرى آن را نخواهد
ديد.
من لعمرو؟ و قد ضمنت على الل |
|
ه له من جنانه اعلاها؟ |
چه كسى به نبرد عمرو مى رود؟ من از جانب خدا براى او بالاترين جاى بهشت
را ضامن ام .
فالتووا عن جوابه كسوام |
|
لا تراها مجيبة من دعاها |
در پاسخ بدو سستى نمودند ؛ چونان چارپايى كه دعوت دعوت كننده را پاسخ
نمى دهد.
و اذاهم بفارس قرشى |
|
ترجف الارض خيفة ان يطاها |
ناگاه ديدند تكسوارى از قريش - كه زمين از ترس گام نهادن او به لرزه در
مى آمد - ظاهر شد.
قائلا: ما لها سواى كفيل |
|
هذه ذمة على وفاها |
مى گفت : جز من او را عهده دار نيست ؛ اين پيمانى است كه من بايد آن را
وفا كنم .
(شيخ مفيد قدس سره به نقل از راوى) گويد:
(( و چون مبارزطلبى عمرو تكرار شد و هر بار نيز
اميرالمؤمنين عليه السلام برمى خاست ؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله
فرمود:
(( يا على ، نزديك من بيا
)) . شير خدا نزديك رفت . حضرتش دستار از سر برداشت و آن را بر
سر امام عليه السلام قرار داد و شمشير خود را نيز بدو داد و فرمود:
(( برو
)) . آنگاه فرمود:
(( خداوندا ، او را يارى كن .
))
(507)
امير مؤمنان عليه السلام به سوى عمرو رفت . جابر بن عبدالله انصارى
رحمه الله براى آگاهى از جريان كار نيز همراه حضرتش بود. هنگامى كه
نزديك عمرو رسيد ، گفت :
(( اى عمرو ، تو در
جاهليت به لات و عزى قسم خورده و گفته بودى : هيچكس نيست كه سه حاجت از
من بخواهد مگر آنكه آنها را ، يا يكى از آنها را ، بر مى آورم .
)) گفت : چنين است . آن حضرت فرمود:
(( من از تو دعوت مى كنم كه گواهى دهى كه جز
الله خدايى نيست و حضرت محمد صلى الله عليه و آله رسول اوست و تسليم
امر پروردگار جهانيان شوى .
)) گفت : اى
برادرزاده ، اين را از من مخواه . امام فرمود:
((
بدان كه اگر قبول كنى به سود توست .
)) آنگاه
فرمود:
(( پس از همان جايى كه آمده اى بازگرد.
)) گفت : هرگز قريش چنين داستانى نخواهد گفت .
حضرت فرمود:
(( پس از اسب پياده شو و با من بجنگ
.
)) عمرو خنديد و گفت : اين خصلتى است كه گمان
نمى كنم كسى از عرب مرا از آن ترسانده باشد. من خوش ندارم مرد بزرگوارى
چون تو را بكشم ؛ پدرت دوست و نديم من بوده است .
(508) امام فرمود:
(( ولى من
دوست دارم تو را بكشم ؛ اگر مى خواهى از اسب پياده شو.
)) عمرو خشمگين شد و از اسب پياده گرديد و به صورت اسب خود زد و
آن را بازگرداند.
جابر گويد: گرد و غبارى ميان آنها برخاست كه آنها را نمى ديدم . سپس
صداى تكبير شنيدم و دانستم كه على عليه السلام او را كشته است .
))
(509)
شيخ ازرى گويد:
و مشى يطلب البراز كما تم |
|
شى خماص الحشى الى مرعاها |
و به سوى هماورد به حركت درآمد ؛ آنچنانكه حيوانات كمر باريك و گرسنه
به چراگاه خويش مى روند.
فانتضى مشرفيه
(510) فتلقى |
|
ساق عمرو بضربة فبراها |
پس شمشير خود را از نيام بيرون كشيد و چنان به ساق پاى عمرو زد كه آن
را قطع كرد.
و الى الحشر رنة السيف منه |
|
يملاء الخافقين رجع صداها |
و تا روز قيامت بازگشت صداى شمشير او شرق و غرب عالم را پر مى كند.
(511)
يالها ضربة حوت مكرمات |
|
لم يزن ثقل اجرها ثقلاها |
وه ! چه ضربتى بود كه خير فراوان در بر داشت كه (عبادت) جن و انس با آن
همسنگ نتواند بود!
هذه من علاه احدى المعالى |
|
و على هذه فقس ما سواها |
اين ، تنها يكى از افتخارات او بود ؛ پس بر همين قياس ديگر افتخارات او
را بسنج .
(نيز راوى) گويد:
(( ياران عمرو فرار كردند و اسبهاى آنان از خندق
گذشت . چون اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله صداى تكبير را شنيدند
روى بدانجا آوردند تا ببينند چه شده است . مشاهده كردند كه نوفل بن
عبدالله در درون خندق افتاده است ؛ اسبش نتوانسته بود از خندق بگذرد.
به سوى او سنگ پرتاب كردند. بانگ زد: مرگى زيباتر از اين مى خواهم ؛
فردى بيايد تا با او جنگ كنم . امير مؤمنان عليه السلام به درون خندق
رفت و با او جنگيد تا كشته شد. آنگاه به دنبال هبيره رفت . چوبه و بند
زين او را بريد و زره او را بر زمين انداخت . عكرمه و ضرار فرار
كردند.!!
جابر گويد: كشته شدن عمرو به دست حضرت على بن ابى طالب عليه السلام جز
با داستان كشته شدن جالوت به دست داوود كه خدا در قرآن فرموده با چيزى
قابل تشبيه نيست ؛ آنجا كه خداوند مى فرمايد:
فهزموهم باذن الله و قتل داود جالوت .
(512)
(پس به اذن خدا آنان را فرارى دادند و داوود جالوت را كشت .)
(513)
از محمد بن اسحاق روايت شده :
(( زمانى كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام عمرو
را به قتل رسانيد با چهره اى گشاده به سوى رسول خدا صلى الله عليه و
آله آمد. عمر گفت : اى على چرا زره او را از بدنش نكندى ؟ در عرب زرهى
مانند او نيست ! فرمود: شرم كردم عورت عموزاده ام را آشكار كنم .
))
(514)
و (نيز شيخ مفيد) روايت كرده است :
(( زمانى كه عمرو كشته شد و آن را به خواهرش خبر
دادند ، گفت :
چه كسى بر او دست يافت ؟ گفتند: پسر ابوطالب . گفت : اشكى كه بر او مى
ريزم به هدر نمى رود چون به دست همتاى بزرگوارى كشته شد. آنگاه سرود:
لو كان قاتل عمرو غير قاتله |
|
لكنت ابكى عليه اخر الابد |
اگر قاتل عمرو كسى جز كشنده او (حضرت على عليه السلام) بود بر او تا
روزگار روزگار است مى گريستم .
لكن قاتل عمرو لا يعاب به |
|
من كان يدعى قديما بيضة البلد |
ولى قاتل او را نمى توان سرزنش كرد زيرا كسى است كه از ديرباز بزرگ شهر
خوانده مى شد.
))
(515)
كشته شدن عمرو و نوفل سبب فرار مشركان گرديد. رسول خدا صلى الله عليه و
آله پس از كشته شدن آنان فرمود:
(( اينك ما بر
آنان حمله مى كنيم و آنها ديگر بر ما حمله نمى كنند.
))
(516)
20- غزوه بنى قريظه
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روز چهارشنبه بيست و سوم ماه ذى
القعده از جنگ خندق مراجعت فرمودند.
طبرسى گويد:
(( زمانى كه وارد مدينه شد ، دخترش حضرت فاطمه
سلام الله عليها وسايل شستشو براى ايشان فراهم نمود. هنگامى كه سرگرم
شستن سر آن حضرت بود جبرئيل سوار بر استرى وارد شد. دستارى سفيد - كه
قطيفه اى از ابريشم بر آن قرار داشت و در و ياقت از آن آويزان بود - بر
سر داشت و گرد راه بر چهره اش نشسته بود. رسول گرامى صلى الله عليه و
آله از جاى برخاست و غبار از چهره جبرئيل برگرفت . جبرئيل گفت : خدايت
بيامرزاد! سلاح را كنار گذاشته اى در حالى كه فرشتگان هنوز سلاح را
كنار نگذاشته اند؟ من آنها را دنبال مى كردم تا به
((
روحاء
)) رسيدم . سپس جبرئيل ادامه داد: برخيز
و به جنگ برادران آنها از اهل كتاب برو. به خدا سوگند آنان را چون تخم
پرنده بر سنگ فرو خواهم كوفت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله مولا على عليه السلام را فرا خواند و
فرمود:
(( پرچم مهاجران را به سوى بنى قريظه
ببر. تاءكيد مى كنم كه نماز عصر را بايد در آنجا بخوانيد.
)) آن حضرت همراه با كليه مهاجران و بنى
عبدالاشهل و بنى نجار روانه شدند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز
مردم را در پى ايشان مى فرستاد. گروهى نماز عصر را بعد از نماز عشاء
خواندند.
(517)
چون حضرت امير عليه السلام نزديك قلعه هاى يهوديان رسيد ، شنيد كه
درباره او و پسرعمش پيامبر ، سخنانى زشت مى گويند و دشنام مى دهند ولى
حضرتش پاسخى نداد. هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با
ديگر مسلمانان به آنجا رسيد آن حضرت پيش رفت و گفت :
((
اى رسول خدا ، جانم فداى شما باد. نزديك آنها نشويد ؛ خداوند آنها را
مجازات خواهد كرد.
)) پيامبر خدا صلى الله عليه
و آله دانست كه آنان دشنامش داده اند. پس فرمود:
((
اگر آنان مرا ديده بودند آنچه را كه شنيده اى نمى گفتند.
)) آنگاه نزديك آنان آمد و فرمود: اى برادران
بوزينگان ! ما اگر پيرامون ديار گروهى فرود آييم ، آن هشداردادگان صبح
بدى خواهند داشت .
(518) اى بندگان طاغوتها ، دور شويد ؛ خداوند شما را
دور گرداند.
)) از هر سو فرياد برآوردند كه : اى
ابوالقاسم ، تو ناسزاگو نبودى . تو را چه شده است ؟!
امام صادق عليه السلام فرمودند:
(( پس عصا از دستش و عبا از پشتش بر زمين افتاد
و از ناراحتى آنچه كه به آنها گفته بود به عقب بازگشت .
))
(519)
شيخ مفيد آورده است :
(( آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد
خيمه اش را روبروى حصارهاى آنان برپا دارند و بيست و پنج شبانه روز بنى
قريظه را محاصره كرد تا اينكه گفتند: ما به حكم سعد بن معاذ تسليم مى
شويم و هر چه او بگويد مى پذيريم . سعد گفت : حكم من اين است كه مردان
كشته و زنان و كودكان اسير و اموال تقسيم شود. آن حضرت فرمود: (اى سعد)
با حكم خداوند از فراز هفت آسمان در مورد آنها داورى كردى .
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد مردان را - كه تعدادشان
نهصد نفر بود - فرود آورده به مدينه ببرند. اموالشان را تقسيم و زنان و
فرزندانشان را اسير كردند.
اسيران را در مدينه در يكى از خانه هاى بنى نجار زندانى كردند. پيامبر
خدا صلى الله عليه و آله به محلى كه هم اكنون بازار مدينه قرار دارد
رفته در آنجا گودالهايى كند. امير مؤمنان عليه السلام و ديگر مسلمانان
حاضر شدند. اسيران را آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به مولا على
عليه السلام دستور داد كه ايشان را در گودال گردن بزند. آنان را پى در
پى مى آوردند. حيى بن اخطب و كعب بن اسد - كه در آن زمان رهبران قوم
بودند - در ميان ايشان بودند.
))
تا آنجا كه گويد:
(( رسول خدا صلى الله عليه و آله از زنان آنان
عمره دختر خناقه
(520) را برگزيد و از زنان فقط يك نفر را به قتل رساند.
او - در زمانى كه آن حضرت ، پيش از جدا شدن ، براى مذاكره با يهوديان
رفته بود - سنگ پرتاب نموده بود ولى خداوند پيامبرش را از آن سلامت
داشت .
))
(521)
21- غزوه بنى لحيان
(522)
در ربيع الاول سال ششم هجرت اتفاق افتاد.
ابن اثير گويد:
(( در جمادى الاول سال ششم رسول خدا صلى الله
عليه و آله به خونخواهى خبيب بن عدى و ياران وى به سوى بنى لحيان رفت و
براى غافلگيرى چنين وانمود كه رفتن به شام را قصد دارد. از مدينه بيرون
آمد و در منزلگاه بنى لحيان ، غران (بين دو منطقه امج و عسفان) فرود
آمد. مشاهده كرد كه آنها جانب احتياط گرفته و به قله كوهها پناه برده
اند و چون نتوانسته بود آنها را غافلگير نمايد با دويست سوار در عسفان
فرود آمد تا مردم مكه بهراسند. آنگاه دو تن از سواران را پيش فرستاد تا
به كراغ الغميم رسيدند. پس از آن به سوى مدينه بازگشت .
))
(523)
22- غزوه ذى قرد
در كتاب
(( القول المختصر من سيرة سيد البشر
)) آمده :
ذى قرد ، چاهى است به فاصله يك بريد از مدينه . اين جنگ در ربيع الاول
سال ششم هجرت و پيش از حديبيه اتفاق افتاد.
بخارى و مسلم سه روز قبل از خيبر گفته اند و مغلطاى گويد: اين سخن درست
نيست زيرا سيره نويسان بر خلاف آن اجماع دارند... تا آنجا كه گويد:
سبب اين جنگ آن بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيست شتر ماده
شيرده - كه زمان وضع حملشان نزديك بود - داشت . آنها در غابه
(524) مى چريدند. ابوذر نيز در آنجا بود. شب چهارشنبه
عيينة بن حصن فزارى با چهل سوار بر آنها شبيخون زده آنها را ربودند و
پسر ابوذر را كشتند.
ابن اسحاق گويد: يكى از مردان غفار همراه زنش
(525) در آنجا بود. مرد را كشته زن را اسير كردند. ولى
زن شبانه سوار بر يكى از شتران رسول خدا صلى الله عليه و آله فرار كرد
و نذر نمود اگر نجات پيدا كند ، شتر را قربانى نمايد. هنگامى كه نزد آن
حضرت رسيد ، ماجرا را بگفت . رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:
(( نذر در گناه پذيرفته نيست و هيچ كس حق ندارد
نسبت به چيزى كه در مالكيت او نيست نذر كند.
))
آنگاه ندا دادند:
(( يا خيل الله ، اركبى
)) (لشكر خدا! سوار شويد) ؛ اين نخستين كاربرد
اين جمله بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با پانصد سوار (و به قولى هفتصد
نفر) به حركت درآمد و ابن ام مكتوم را در مدينه جانشين خود قرار داد و
سعد بن عبادة را با سيصد نفر براى مراقبت از مدينه گمارد. براى مقداد
بن عمرو پرچمى روى نيزه اش درست كرد و فرمود:
((
برو تا سواران دنبالت بيايند ؛ من نيز دنبال شما خواهم آمد.
)) (مقداد) خود را به پايان سپاه دشمن رساند.
ابوقتاده ، مسعده
(526) را كشت و آن حضرت اسب و اسلحه او را به ابوقتاده
بخشيد. سلمة بن اكوع پياده با قوم مى جنگيد و به آنان تير پرتاب مى كرد
و مى گفت :
خذها و انا ابن الاكوع |
|
و اليوم يوم الرضع
(527) |
بگير كه من پسر اكوع هستم و امروز روز هلاكت و كشته شدن لئيمان است .
شب هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردم و سواران رسيد. سلمه
گويد: گفتم : اى رسول خدا ، مردم تشنه اند. اگر مرا با يكصد نفر
بفرستيد آنچه را كه آنان گرفته اند از دستشان خارج خواهم كرد و آنان را
گردن خواهم زد. آن حضرت فرمود:
(( چون پيروز شدى
، مهربانى و نيكى كن .
)) (يعنى زياد سخت نگير ؛
گذشت و مدارا كن . خدا را شكر كه دشمن خوار و ذليل گرديد.) آنگاه
فرمود:
(( اينك آنان در غطفان پذيرايى مى شوند.
))
(528) پس فرياد كمك به قبيله بنى عمرو بن عوف رفت و كمك
رسيد. سواران و مردان پياده و يا سوار بر شتر مى آمدند تا به نزديك آن
حضرت در ذى قرد رسيدند. توانستند ده شتر را نجات بدهند و آن گروه با ده
شتر ديگر فرار كرده بودند.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در ذى قرد نماز خوف گزارد و يك شبانه
روز آنجا ماند و به مدينه بازگشت . روى هم پنج روز از مدينه دور بود.
آن حضرت در ميان هر يكصد نفر يك شتر تقسيم كرد تا آن را بكشند.
23- غزوه حديبية
حديبية نام دهكده اى است كه به نام چاهى كه در آنجاست ناميده شده است و
در نزديكى مسجد شجره - كه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله با حضرت
ايشان بيعت كردند - واقع است . فاصله آن تا مكه يك منزل است .