جنگ خيبر (138)
اجتماع يهوديان بسيارى در خيبر با كينههاى مربوط به
سه قبيله يهودى بنىقينقاع و بنى نضير و بنى قريظه، خطر بزرگى براى مسلمانان به
شمار مىآمد و آنجا همواره مركز توطئه بود، آنان با بعضى از قبايل اطراف مانند
قبيله بنى سعد و غطفان بر ضد مسلمانان پيمان بسته بودند.(139) چارهاى جز
آن نبود كه پيامبر با يهود خيبر بجنگد تا حكومت اسلامى از شرّ آنان راحت شود.
پيامبر خدا(ص) مسلمانان را براى جنگ با يهود خيبر فرا
خواند و مسلمانان با ميل و رغبت اين دعوت را پذيرفتند، زيرا كه خداوند در جريان صلح
حديبيه به آنان وعده فتح داده بود كه بزودى انجام خواهد شد و در آن غنيمتهاى بسيارى
نصيب مسلمانان خواهد گرديد، خداوند اين وعده را به مسلمانانى كه در بيعت رضوان شركت
كرده بوند داده بود:
فَأَنْزَلَ السَّكينَةَ
عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحًا قَريبًا وَ مَغانِمَ كَثيرَةً يَأْخُذُونَها وَ
كانَ اللّهُ عَزيزًا حَكيمًا (فتح/18-19)
«پس بر آنان (مسلمانان) آرامش نازل كرد و آنان را با يك
پيروزى نزديك پاداش داد و نيز غنيمتهاى بسيارى كه مىگيرند و خدا توانا و فرزانه
است.»
حتى برخى از افراد سست ايمان كه از ترس قريش در جريان
حديبيه با پيامبر همراهى نكرده بودند، براى شركت در جنگ خيبر اعلام آمادگى كردند،
اينها همانهايى بودند كه در سفر پيامبر و مسلمانان به سوى حديبيه گفته بودند كه
پيامبر و مسلمانان زنده برنمى گردند و قريش آنها را خواهد كشت. (آيه 12 از سوره فتح
كه قبلاً آورديم.) اكنون كه به فكر غنيمتهاى جنگى و به دست آوردن ثروتهاى كلان يهود
خيبر مىخواستند در جنگ خيبر شركت كنند، پيامبر خدا(ص) آنان را نپذيرفت و اين دستور
خدا بود:
سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا
انْطَلَقْتُمْ إِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُريدُونَ أَنْ
يُبَدِّلُوا كَلامَ اللّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اللّهُ مِنْ
قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلاّ
قَليلاً (فتح/15)
«تخلف كنندگان هنگامى كه به سوى غنيمتها مىرويد كه آنها
را بگيريد، خواهند گفت: بگذاريد ما هم همراه شما باشيم، آنها مىخواهند سخن خدا را
دگرگون سازند، بگو: هرگز با ما همراهى نمىكنيد، خدا از پيش چنين گفته است، پس
خواهند گفت: بلكه شما بر ما حسد مىبريد، بلكه جز اندكى از آنان نمىفهمند.»
آنها با گستاخى تمام دربرابر سخن پيامبر كه فرمود خدا
چنين خواسته است گفتند: شما به ما حسد مىكنيد و نمىخواهيد در آن غنائم سهمى داشته
باشيم و اين از بىخردى آنان بود. پيامبر اعلام كرد: فقط كسى كه نيت جهاد داشته باشد با
ما همراهى كند.(140)
به هر حال، پيامبر خدا(ص) سپاه اسلام را به سوى خيبر
حركت داد در حالى كه پرچم را به دست على بن ابى طالب(ع) داده بود.(141)
سپاه اسلام يهود خيبر را غافلگير كردند و قلعههاى آنان را يكى پس از ديگرى فتح
كردند، در يكى از قلعهها مقاومت شديد بود و پيامبر گروهى را به فرماندهى ابوبكر به
آنجا فرستاد و آنها از صبح تا شب در كنار قلعه ماندند و موفق به پيروزى نشدند، روز
بعد اين كار به فرماندهى عمر تكرار شد و او نيز نتوانست كارى انجام دهد، اين بار
پيامبر فرمود: فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و
خدا و رسولش او را دوست دارند. خداوند به دست او فتح مىكند و او فرار كننده نيست.
و صبح روز سوّم پرچم را به دست على بن ابى طالب(ع) سپرد و او با سپاه حركت كرد و آن
قلعه را فتح كرد و درِ قلعه را از جا كند و آن را سپر قرار داد.(142) ابو
رافع مىگويد: ما هشت نفر بوديم كه تلاش كرديم تا آن در را برگردانيم ولى
نتوانستيم.(143) همچنين در اين جنگ مرحب خيبرى شجاعترين مرد يهود به دست
على(ع) كشته شدو با كشته شدن او پيروزى مسلمانان حتمى شد.(144)
بدينگونه قلعههاى خيبر سقوط كرد و يهود خيبر تسليم
شدند و قرار شد كه آنها در زمينهاى خود كار كنند و سالانه مقدارى از محصول
خود را به مدينه بفرستند.(145)
در اين جنگ غنيمتهاى بسيارى به دست مسلمانان افتاد و
پيامبر خدا آنها را ميان مسلمانان تقسيم كرد و اين چنين بود كه وعده خدا تحقق يافت.
در آيه زير از تحقق يافتن اين وعده بىآنكه دشمن به مسلمانان آسيبى برسانند، خبر
مىدهد:
وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرَةً
تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِه وَ كَفَّ أَيْدِىَ النّاسِ عَنْكُمْ وَ
لِتَكُونَ ايَةً لِلْمُؤْمِنينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطًا مُسْتَقيمًا (فتح/20)
«خداوند به شما غنيمتهاى بسيارى را وعده داده كه مىگيريد
و اين را زود به شما ارزانى داشت و دستهاى مردم را از شما بازداشت و تا نشانهاى
براى مؤمنان باشد و شما را به راهى راست هدايت كند.»
پس از تسليم يهود خيبر، يهود فدك نيز كه در آن نزديكى
بودند بدون مقاومت تسليم شدند و سرزمين آنها خالصه پيامبر گرديد و پيامبر بعدها آن
را به دخترش فاطمه(ع) داد.(146)
جنگ ذات السلاسل
درباره اين جنگ منابع اهل سنت با منابع شيعه اختلافهاى
بسيارى دارند، طبق منابع اهل سنت، پيامبر خدا(ص) فرماندهى اين جنگ را به عمرو بن
عاص داد و سيصد نفر از مسلمانان را به سوى جمعى از قبيله بلىّ و قضاعه كه قصد حمله
به مدينه را داشتند فرستاد و سپس ابوعبيده جراح و ابوبكر و عمر را با نيروهاى كمكى
فرستاد و آنها به عمرو عاص ملحق شدند و
مسلمانان پس از يك درگيرى بر دشمن پيروز شدند.(147) اين جنگ در منطقهاى
به نام «سلاسل» واقع شد و به همين جهت نام آن ذات السلاسل است.(148)
ولى در منابع شيعه جريان اين جنگ به گونهاى ديگر
گزارش شده و در پايان گزارش آمده است كه سوره مباركه «والعاديات» پس از خاتمه اين
جنگ و در وصف سواركاران مسلمان نازل شده است.
شيخ مفيد گزارش نسبتا مفصلى از اين جنگ دارد كه خلاصه آن
چنين است:
گروهى از عربها در وادى الرمل گرد هم آمدند و تصميم
گرفتند كه به مدينه حمله كنند. اين خبر به پيامبر رسيد، آنحضرت مسلمانان را جمع
كرد و اين خبر را به اطلاع آنان رسانيد و آنان را به جنگ با اين دشمنان فرا خواند،
پيامبر گروهى از مسلمانان را به فرماندهى ابوبكر به جنگ آنان فرستاد و آنان شكست
خورده برگشتند، پيامبر(ص) جمعى را به فرماندهى عمر فرستاد، آنها هم شكست خورده
بازگشتند، پيامبر ناراحت شد، عمرو عاص گفت: من به جنگ آنها مىروم و از راه خدعه
وارد مىشوم، پيامبر موافقت كرد ولى او نيز شكست خورده برگشت.
پيامبر چند روزى درنگ كرد و سپس على(ع) را فراخواند و
مأموريت سركوبى سركشان وادى الرمل را به او داد و ابوبكر و عمر و عمرو عاص را هم
همراه او كرد. على(ع) از راهى ديگر رفت به گونهاى كه دشمن خيال كرد كه او به جاى
ديگرى مىرود، ولى شبانه
كمين كرد و طرف صبح به آنان حمله كرد و
سواركاران مسلمان بر سر آنان ريختند و آنها را شكست دادند. و سوره العاديات درباره
همين جنگ و سواركاران مسلمانان بر پيامبر نازل شد:(149)
وَ الْعادِياتِ ضَبْحًا فَالْمُورِياتِ
قَدْحًا فَالْمُغيراتِ صُبْحًا فَأَثَرْنَ بِه نَقْعًا فَوَسَطْنَ بِه جَمْعًا
إِنَّ الإِْنْسانَ لِرَبِّه لَكَنُودٌ وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهيدٌ وَ إِنَّهُ
لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديدٌ (العاديات/1-8)
«سوگند به اسبان دونده كه نفس نفس مىزدند، سوگند به
اسبانى كه (با سُم خود) آتش مىجهاندند، سوگند به هجوم آوران سپيده دم كه با آن گرد
و غبار پراكنده كردند و در ميان دشمن ظاهر شدند كه هر آينه انسان پروردگار خود را
ناسپاسى مىكند و خود بر آن آگاه است و او علاقه شديدى به مال دارد.»
البته هدف اين سوره بيان برخى از روحيات انسان است و
اينكه انسان همواره به خاطر مال دوستى شديدى كه دارد، به نعمتهاى خدا ناسپاسى
مىكند، ولى براى تأكيد مطلب سوگندهايى خورده كه مربوط به سواركاران در جنگ ذات
السلاسل است و اين، ارزش و اهميت كار آنان را نشان مىدهد.
سريه اسامة بن زيد
پيامبر اسلام(ص) پس از مراجعت از جنگ خيبر گروهى از
مسلمانان را به فرماندهى اسامةبن زيد به سوى قبيلهاى از يهود
فرستاد تا آنها را به سوى اسلام و يا
دادن جزيه دعوت كنند و اگر نپذيرفتند با آنان بجنگند. آنان در بين راه با مردى به
نام مرداس روبرو شدند كه مسلمان شده بود ولى ايمان خود را از قوم خود پنهان مىكرد.
او گوسفندان بسيارى داشت گوسفندانش را در شكاف كوهى جاى داد و پيش مسلمانان آمد و
به آنها سلام كرد و با گفتن لاالهالاالله محمد رسول الله مسلمان بودن خود را به
آنان اظهار نمود ولى اسامةبنزيد خيال كرد كه او دروغ مىگويد و براى حفظ مال خود
اظهار اسلام مىكند، لذا مسلمان بودن او را نپذيرفت و او را كشت و گوسفندانش را به
غنيمت گرفت. چون اين خبر به پيامبر رسيد ناراحت شد و اسامه را بازخواست كرد. و اين
آيه نازل شد:
يآ أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوآا اِذا
ضَرَبْتُمْ فى سَبيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقىآ
اِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا
فَعِنْدَ اللّهِمَغانِمُ كَثيرَةٌ كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللّهُ
عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا اِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً (نساء/94)
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، وقتى در راه خدا سفر
مىكنيد، اوضاع را بررسى كنيد و به كسى كه به شما سلام داد نگوييد كه مؤمن نيستى تا
بدينوسيله بهره زندگى دنيا را بجوييد چون نزد خدا غنيمتهاى بسيارى وجود دارد. شما
از پيش چنين بوديد و خدا بر شما منت نهاد، پس بررسى كنيد همانا خدا به آنچه مىكنيد
آگاه است.»
در اين آيه به مسلمانان دستور مىدهد كه در اين گونه
مواقع بيشتر دقت كنند و با تحقيق و جستجوى بيشتر، حقيقت را به دست آورند و بدون
تحقيق خون انسانى را نريزند. مىفرمايد: اى مؤمنان وقتى در راه خدا سفر مىكنيد
بيشتر تحقيق كنيد و به كسى كه به شما سلام
مىدهد نگوييد مسلمان نيستى. بعد اضافه
مىكند كه شما با اين كار خود در پى كالاى دنيا و مال و ثروت هستيد در حالى كه
ثروتها نزد خداست. از اين جمله بر مىآيد آنچه اسامه را وسوسه كرد كه آن مسلمان را
بكشد، اموال و گوسفندان او بود. او خواست با كشتن آن شخص به غنايمى دست يابد و اين
هدف پستى بود كه قرآن از آن انتقاد مىكند و مىفرمايد شما از پيش هم اين چنين
بوديد تا اينكه خدا به وسيله اسلام بر شما منت گذاشت. در دوران جاهليت رسم اعراب بر
اين بود كه به خاطر به دست آوردن غنيمتها مىجنگيدند ولى در اسلام جنگ هدف والايى
دارد و آن حاكميت دين خداست.
پس از اين مطالب، آنچه را كه در آغاز سخن آمده بود يك بار
ديگر و براى تأكيد بيشتر تكرار مىكند و مىفرمايد: پس تحقيق كنيد و خدا به آنچه
انجام مىدهيد آگاهاست.
فتح مكه
اكنون كه پيامبر خدا(ص) بر دشمنان خود يكى پس از ديگرى و
از جمله يهود خيبر پيروز شده بود، حكومت مدينه قدرت و توانايى آن را يافته بود كه
مكه را هم فتح كند و اين آروزى بزرگ مسلمانان و شخص پيامبر بود كه شهر مكه در حوزه
اقتدار مسلمانان درآيد. اما چيزى كه مانع از حمله به مكه بود قرارداد صلح حديبيه
بود كه طبق آن پيامبر به مدت ده سال با قريش پيمان عدم تعرض امضا كرده بود و پيامبر
نمىتوانست پيمان خود را بشكند.
اما چنين شد كه قريش خود يكى از مواد آن پيمان را نقض
كرد، آن ماده اين بود كه هر قبيلهاى حق دارد كه با مسلمانان و با قريش هم پيمان
شود و در اين صورت آنها هم از تعرض طرف مقابل در امان
خواهند بود. پس از صلح حديبيه، قبيله
خزاعه به پيمان پيامبر و قبيله بنىبكر به پيمان قريش درآمدند، اين دو قبيله از
مدتها پيش با هم دشمنى داشتند، تا اينكه ميان اين دو قبيله جنگ تازهاى درگرفت و
افرادى از قريش به بنىبكر كمك كردند و به تصور اينكه كمك آنها به بنى بكر از
پيامبر اسلام پنهان خواهد ماند با قبيله خزاعه وارد جنگ شدند و گروهى از آنها را
كشتند.
عمرو بن سالم به همراهى چهل تن از قبيله خزاعه به مدينه
رفتند و جريان حمله بنى بكر به آنها و كمكى را كه قريش به بنى بكر كرده بود، به
پيامبر گزارش دادند و طى اشعارى اظهار داشتند كه آنها ما را در حالى كه در ركوع و
سجده بوديم كشتند. پيامبر به آنان وعده يارى داد.(150)
اين آغازى بود بر پايان صلحنامه حديبيه و با نقض آن از
سوى قريش پيامبر مىتوانست به قريش حمله كند، از آن طرف كفار قريش كه از كار خود
پشيمان شده بودند، ابوسفيان را به مدينه فرستادند و او خدمت پيامبر رسيد و ضمن
عذرخواهى از آن جريان، تقاضاى تجديد پيمان شد ولى پيامبر نپذيرفت.(151)
پيامبر همواره در آروزى فتح مكه بود و خداوند هم به
هنگام بيرون شدن او از مكه وعده داده بود كه او را دوباره به مكه باز خواهد
گردانيد:
إِنَّ الَّذى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْانَ
لَرآدُّكَ إِلى مَعادٍ (قصص/85)
«كسى كه قرآن را برتو فرض كرده، يقينا تو را به بازگشتگاه
(مكه) باز مىگرداند.»
فرصت خوبى پيش آمده بود و پيامبر بىآنكه پيمان شكنى كند،
مىتوانست مكه را به تصرف خود درآورد،
اين بود كه دستور بسيج عمومى داد و از قبايل اطراف هم كه مسلمان شده بودند خواست كه
در اين بسيج شركت كنند و البته منظور خود را به كسى اعلام نكرد و هدف از اين بسيج
همگانى براى مسلمانان پوشيده بود. در عين حال بعضى از آنان حدس مىزدند كه هدف
پيامبر حمله به مكه است.
يكى از كسانى كه هدف پيامبر را حدس زده بودند، حاطب بن
ابى بلتعه بود، او از مسلمانانى بود كه در جنگ بدر و بعضى ديگر از جنگها شركت كرده
بود و ميان مسلمانان احترامى داشت، ولى علاقه او به بعضى از خويشاوندانش كه در مكه
بودند او را وادار كرد كه طى نامهاى آمادگى پيامبر را براى حمله به مكه به قريش
اطلاع دهد، او نامه را نوشت و به وسيله زنى به نام ساره به طور پنهانى به مكه
فرستاد. آن زن نامه را زير موهاى خود مخفى كرد و به سوى مكه به راه افتاد، فرشته
وحى پيامبر را از اين جريان آگاه كرد و آنحضرت به على(ع) و زبير مأموريت داد كه
خود را به آن زن برسانند و نامه را از او بگيرند، آن دو در حُليفه به او رسيدند و
اثاث او را گشتند ولى چيزى نيافتند، على(ع) فرمود: به خدا سوگند كه پيامبر دروغ
نگفته و آن زن را تهديد كرد كه اگر نامه را ندهد او را تفتيش بدنى خواهد كرد و
بالاخره او نامه را از لاى موهاى خود درآورد و به على(ع) داد. آنها نامه را گرفتند
و نزد پيامبر آوردند.
پيامبر حاطب را خواند و از وى بازخواست نمود. او سوگند
خورد كه هيچگونه تزلزلى در ايمان من به شما پديد نيامده، ولى چون خانوادهام در
مكه است خواستم كارى كنم كه آنها به خانواده من مهربانى كنند. عمر پيشنهاد قتل حاطب
را داد ولى پيامبر به سبب
اينكه او از شركت كنندگان در جنگ بدر
بود از وى درگذشت(152) و اين آيه درباره حاطب نازل شد:
يآ أَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا لا
تَتَّخِذُوا عَدُوّى وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيآءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ
بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جآءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ
الرَّسُولَ وَ إِيّاكُمْأَنْ تُؤْمِنُوا بِاللّهِ رَبِّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ
خَرَجْتُمْ جِهادًا فى سَبيلى وَ ابْتِغآءَ مَرْضاتى تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ
بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمآ أَخْفَيْتُمْ وَ مآ أَعْلَنْتُمْ وَ مَنْ
يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوآءَ السَّبيلِ (ممتحنه/1)
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، دشمن من و دشمن خودتان را
به دوستى مگيريد به طورى كه با آنها اظهار مودّت كنيد، در حالى كه آنان به حقيقتى
كه به سوى شما آمده كافرند، پيامبر و شما را (از مكه) بيرون مىكنند به اين جهت كه
شما به خدا كه پروردگارتان است، ايمان آوردهايد (با آنها دوستى نكنيد) اگر براى
جهاد در راه من و خشنودى من بيرون آمدهايد. شما پنهانى با آنان دوستى مىكنيد در
حالى كه من آنچه را كه پنهان و يا آشكار مىكنيد، مىدانم. هر كس از شما چنين كند
حتما از راه درست منحرف شده است.»
در اين آيه حاطب و ديگران را از هر گونه برقرارى ارتباط
پنهانى با دشمنان خدا منع مىكند و خاطرنشان مىسازد كه اگر شما واقعا اهل جهاد و
خواستار خوشنودى خدا هستيد بايد از اين كار پرهيز كنيد وگرنه گمراه خواهيد شد.
در آيه بعد، روشن مىسازد كه دشمن هرگز قابل اعتماد نيست
و با
همه امتيازاتى كه به آنها بدهيد، اگر به شما دست پيدا كنند با شما
بدى خواهند كرد، چون آنها با باورهاى شما مخالفند و دوست دارند كه شما هم به اسلام
كافر شويد:
إِنْ يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ
أَعْدآءً وَ يَبْسُطُوآا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ وَأَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوآءِ وَ
وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ (ممتحنه/2)
«اگر به شما دست يابند، دشمن شما مىشوند و دستها و زبانهايشان را به بدى بر شما
مىگشايند و آرزو دارند كه كافر شويد.»
در ادامه آيات پس از بيان مطالب ديگر، از حضرت ابراهيم و مؤمنان به
او ياد مىكند كه به خاطر دينشان از قوم خود اعلام بىزارى كردند، آنگاه به
مسلمانانى كه در مكه خويشاوندان كافرى دارند و خواه و ناخواه در فكر آنها هستند،
اين اميد را مىدهد كه شايد درآينده عداوتها برداشته شود و با مسلمان شدن آنها بار
ديگر دوستى ميان شما و آنها برقرار شود:
عَسَى اللّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ
بَيْنَ الَّذينَ عادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَ اللّهُ قَديرٌ وَ اللّهُ غَفُورٌ
رَحيمٌ (ممتحنه/7)
«اميد است كه خدا ميان شما و كسانى از آنان كه دشمنى داريد، دوستى برقرار كند و
خدا تواناست و خدا آمرزنده مهربان است.»
اين پيش بينى پس از فتح مكه تحقق يافت و چنانچه خواهيم گفت، گروه
گروه از كافران مسلمان شدند و خويشان خود را كه قبلاً مسلمان شده بودند در آغوش مهر
كشيدند.
پيامبر خدا(ص) با هدف فتح مكه از مدينه بيرون شد در حالى كه ده هزار
نفر از مسلمانان همراه او بودند و تلاش بر اين بود كه قريش از حركت اين سپاه آگاه
نشوند و مسلمانان بتوانند آنها را غافلگير كنند، سپاه پس از طى مسافت به مرّ
الظهران در كنار مكه رسيد در حالى كه قريش هيچ گونه اطلاعى از آن نداشت. شب هنگام
پيامبر دستور داد كه سپاه در آن اطراف پراكنده شوند و در نقاط بسيارى آتش روشن
كنند و آنها چنين كردند، مردم مكه با ديدن اين همه آتش در كنار شهر
وحشت زده شدند و ابوسفيان با چند تن از قريش به سوى آتش رفتند تا از آن خبرى به دست
آوردند، ابوسفيان ناگهان با سپاه اسلام روبرو شد و در اين ميان با عباس عموى پيامبر
برخورد كرد. عباس از ابوسفيان خواست كه مسلمان شود، او تا فردا صبح مهلت خواست كه
فكر كند، عباس او را نزد پيامبر اسلام(ص) آورد و او در همانجا اظهار اسلام كرد.
پيامبر از عباس خواست كه ابوسفيان را در محلى نگهدارد تا عظمت سپاه اسلام را ببيند،
ابوسفيان پس از ديدن سپاه اسلام كه از برابر او رد مىشدند، به عباس گفت: تاكنون
چنين سپاهى را نديدهام، پادشاهى پسربرادرت چقدر بزرگ است! عباس گفت: اين پادشاهى
نيست بلكه نبوت است.(153)
صبح روز بعد سپاه اسلام از چند نقطه وارد مكه شدند. سعد بن عباده كه
پرچم سپاه اسلام را در دست داشت، صدا مىزد، امروز روز انتقام است. امروز خداوند
قريش را خوار كرد، اين سخن به گوش پيامبر رسيد، فرمود: امروز روز رحمت است و خدا
امروز قريش را عزيز كرد، آنگاه پرچم را از سعد گرفت و به پسرش قيس سپرد.(154)
به دستور پيامبر خدا(ص) اعلام شد كه هر كس در خانهاش بنشيند و يا
در مسجدالحرام باشد و يا به خانه ابوسفيان برود در امان است.(155)
دادن اين امتياز به ابوسفيان سبب شد كه او مردم را به
تسليم شدن در برابر سپاه اسلام بخواند و
بدينگونه مكه بدون مقاومت چندان تسليم شد.
پيامبر خدا(ص) با شكوه تمام و تكبير گويان وارد
مسجدالحرام شد و پس از انجام طواف به سراغ بتها رفت. در آن زمان سيصد و شصت بت به
ديوار كعبه آويخته بود، پيامبر با عصايى كه در دست داشت آنها را سرنگون مىكرد و
اين آيه را مىخواند: «جاء الحق و زهق الباطل = حق آمد و باطل از بين رفت»(156)
سپس على بن ابى طالب(ع) را خواست و به او دستور داد كه بالاى شانههاى پيامبر برود
و بتبزرگ قريش را كه در بالا نصب شده بود سرنگون كند و على(ع) چنين كرد.(157)
پيامبر(ص) سران قريش را ديد كه در كنار كعبه ايستادهاند
و در انتظار سرنوشت خود هستند. پيامبر همه آنها را مورد محبت قرار داد و آنها را
عفو كرد و فرمود: من درباره شما سخنى را مىگويم كه يوسف به برادرانش گفت، امروز
سرزنشى براى شما نيست، خدا شما را مىآمرزد، اذهبوا انتم الطلقا برويد كه شما آزاد
شدگانيد.(158)
بدينگونه مكه به راحتى و بدون درگيرى مهم فتح شد و پيامبر
به آرزوى ديرينه خود رسيد.
پيامبر خدا(ص) پس از فتح مكه پانزده روز
در مكه ماند و پس از تسلط بر اوضاع عتّاب بن اسيد را حاكم مكه كرد.(159)
فتح مكه نقطه عطف مهمى در تاريخ اسلام بود، پس از اين فتح
بزرگ زمينه براى پذيرش اسلام آماده شد، چون قبايل عرب با فتح مكه به حقانيت اسلام
پىبردند، آنها معتقد بودند كه اگر محمد(ص) مكه را فتح كند معلوم مىشود كه بر حق
است. ابو زيد از يك نفر از قبيله بنىجرم نقل مىكند كه مىگفت: قبيله ما عقيده
داشت كه اگر محمد بر قريش پيروز شود براستى كه او پيامبر است و چون خبر فتح مكه به
ما رسيد، قوم خود را براى پذيرش اسلام آماده كردند.(160) اين بود كه گروه
گروه از مردم مكه و اطراف به اسلام گرويدند و اسلام شوكت بيشترى يافت و اين نعمت
بزرگى بود كه خداوند به پيامبر خود داد و لذا در سوره مباركه «نصر» پس از بيان كمك
و پيروزى خداود كه شامل حال پيامبر و مسلمانان گرديد و اشاره به گرايش گروهى مردم
به اسلام، از پيامبر مىخواهد كه در برابر اين نعمت الهى خدا را تسبيح بگويد و
عبادت كند:(161)
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
إِذا جآءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ وَ رَأَيْتَ النّاسَ يَدْخُلُونَ فى دينِ
اللّهِ أَفْواجًا فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ
تَوّابًا (نصر/1-3)
«چون يارى خدا و پيروزى فرا رسيد و ديدى كه مردم دسته
دسته در دين خدا درآمدند، پس به ستايش پروردگارت تسبيح بگوى و از او
آمرزش بخواه كه او همواره توبهپذير است.»
اينكه در اين سوره به پيامبر دستور مىدهد كه استغفار
كند، بدان معنا نيست كه پيامبر گناهى مرتكب شده بود، بلكه استغفار خود يك نوع ذكر و
عبادت است و انسان چه گناه بكند و چه نكند همواره بايد استغفار كند و اين به نحوى
خواستن عذر تقصير در پيشگاه الهى و محكم كردن ارتباط با خدا و نوعى انقطاع الى
اللّه است.
هر چند گروههاى بسيارى پس از فتح مكه مسلمان شدند و اسلام
آنها هم پذيرفته شد، ولى هرگز ايمان آنها از نظر ارزش، با ايمان كسانى كه پيش از
فتح و دوران سختى مسلمان شده بودند، همسنگ نبود. خداوند در آيه زير تفاوت مرتبه و
درجه آنها را خاطر نشان مىسازد و در عين حال به هر دو گروه وعده نيكى مىدهد:
لا يَسْتَوى مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ
قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئآِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذينَ أَنْفَقُوا
مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا وَ كُلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنى وَ اللّهُ بِما
تَعْمَلُونَ خَبيرٌ (حديد/10)
«كسانى از شما كه پيش از فتح انفاق و جهاد كردهاند (با
ديگران) يكسان نيستند، آنان از لحاظ درجه بزرگتر از كسانى هستند كه پس از فتح مكه
انفاق و جهاد كردند، و خداوند به همه وعده نيكو داده است و خدا به آنچه مىكنيد
آگاه است.»
بيعت زنان
پيامبر خدا(ص) پس از فتح مكه هفده روز در مكه ماند.(162)
يكى از كارهاى مهمى كه در اين مدت انجام گرفت، بيعت كردن مردم مكه با آنحضرت بود،
پيامبر در محلى به نام «قرن مسفله» در مكه مستقر شد و مردم از كوچك و بزرگ و مرد و زن با
آنحضرت بر اسلام و شهادت به يگانگى خداوند بيعت كردند.(163)
در روايت ديگرى آمده كه آنحضرت با زنان در كنار كوه صفا
جداگانه بيعت كرد و نيز روايت شده كه آنحضرت به هنگام بيعت زنان، با آنان دست نداد
بلكه ظرف آبى خواست و دست خود را در آن فرو برد. سپس زنان دستهاى خود را در آن فرو
بردند.(164)
پيامبر خدا(ص) با زنان براى جهاد بيعت نكرد بلكه براى
ايمان به خدا و رعايت يك سلسله اصول اخلاقى بيعت كرد، در آيه زير كه در جريان فتح
مكه نازل شد،(165) موضوعاتى كه بايد زنان براى آن با پيامبر بيعت كنند
چنين بيان شده است:
يآ أَيُّهَا النَّبِىُّ إِذا جآءَكَ
الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلىآ أَنْ لا يُشْرِكْنَبِاللّهِ شَيْئًا وَ لا
يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنينَ وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتينَ
بِبُهْتانٍ يَفْتَرينَهُ بَيْنَأَيْديهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصينَكَ فى
مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللّهَ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ
رَحيمٌ (ممتحنه/12)
«اى پيامبر، چون زنان با ايمان نزد تو آيند كه با تو بيعت
كنند كه چيزى را به خدا شريك قرار ندهند و دزدى نكنند و زنا نكنند و فرزندان خود را
نكشند و درباره (بچه هايى كه) پيش دست و پاى آنان است بهتان نزنند (آنها را به دروغ
به شوهرانشان نسبت ندهند) و در كار نيك تو را نافرمانى نكنند، با آنان بيعت كن و از
خدا براى آنان آمرزش بخواه. همانا خداوند آمرزنده مهربان است.»