بيرون كردن يهود بنى قينقاع از مدينه
با پايان يافتن جنگ بدر، قدرت و عظمت مسلمانان در منطقه
پيچيد و گروههايى از يهود بر مسلمانان حسد كردند. يك قبيله از يهود كه بنىقينقاع
نام داشتند شيطنت و فتنهگرى را آغاز كردند. آنها اهل
زراعت و كشاورزى نبودند بلكه شغلشان
بازرگانى و زرگرى بود.(27) آنها در حالى دست به توطئه مىزدند كه با
پيامبر پيمان عدم تعرض امضا كرده بودند و چون پيامبر احساس كرد كه آنها در صدر
خيانت به مسلمانان و توطئهچينى هستند، آنها را جمع كرد و به آنان فرمود:
«اى گروه يهود، شما هم مسلمان شويد، به خدا سوگند كه شما
خود مىدانيد كه من پيامبر خدا هستم، مسلمان شويد پيش از آنكه خداوند بر شما همان
كند كه بر قريش كرد.» آنها گفتند: اى محمد درگيرى با آنها تو را مغرور نكند، تو به
يك گروه نادان غلبه كردى و ما به خدا سوگند كه اهل جنگيم و اگر با ما بجنگى خواهى
دانست با افرادى مثل ما نجنگيدهاى.(28)
پس از اين گفتگو بود كه آيه زير نازل گرديد:(29)
قُلْ لِلَّذينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ
وَ تُحْشَرُونَ اِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهادُ (آل عمران/12)
«به آنها كه كافر شدند بگو: بزودى مغلوب خواهيد شد و به
جهنم رانده خواهيد شد و چه بد جايگاهى است.»
پس از اظهارات يهود بنى قينقاع كه نشانى از عداوت و
پيمانشكنى داشت حادثهاى رخ داد كه بر دامنه دشمنى افزود و آن اين بود كه زنى از
مسلمانان به بازار بنىقينقاع رفت و نزد زرگرى نشست تا زيور آلات او را تعمير كند.
در همين حال مردى از يهود دامن او را به بالاى پيراهنش سنجاق كرد و هنگامى كه او
بلند شد بدن او ديده شد و يهوديان خنديدند و اين بر مسلمانى كه آنجا بود
گران آمد و آن يهودى را كه چنين كرده
بود كشت و يهوديان ديگر هم آن مسلمان را كشتند.(30)
اين جريانها آغازى بود بر پايان صلح و سازش ميان
مسلمانان و يهود بنى قينقاع و بدينگونه پيمانشكنى و خيانت آنان آشكار شد.
طبق يك آيه كه پيش از اين هم آورديم، وقتى گروهى از غير
مسلمانان كه با مسلمانان پيمان بستهاند، پيمان خود را بشكنند، ديگر آن پيمان خود
به خود باطل شده است ولى مسلمانان پيش از هر اقدامى بايد نقض پيمان را به آنان
اعلام كنند.
پيامبر براى دفع شرّ آنان سپاه اسلام را آماده كرد و پرچم
را به حمزة بن عبدالمطلب سپرد و خانهها و دژهاى بنى قينقاع را محاصره نمود و اين
محاصره كه از پانزده شوال سال دوم هجرت شروع شده بود تا پانزده روز يعنى تا اول ماه
ذيقعده به طول انجاميد:(31)
بالاخره يهود بنى قينقاع به ناچار به حكم پيامبر گردن
نهادند و در اين ميان عبداللّه بن اُبىّ كه يكى از منافقان بود و تظاهر به اسلام
مىكرد، درباره آنان پيش پيامبر وساطت كرد چون او از قبيله خزرج بود و بنى قينقاع و
خزرجيان از قديم همپيمان بودند، او در اين وساطت اصرار نمود و گفت: من كسى هستم كه
از حادثهها مىترسم و بالاخره پيامبر از كشتن آنان صرفنظر كرد.(32) و
اين آيه درباره عبداللّه بن اُبىّ نازل شد:(33)
فَتَرَى الَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ
مَرَضٌ يُسارِعُونَ فيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشىآأَنْ تُصيبَنا دآئِرَةٌ فَعَسَى
اللّهُ أَنْ يَأْتِىَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِه فَيُصْبِحُوا
عَلى مآ أَسَرُّوا فىآ أَنْفُسِهِمْ نادِمينَ (مائده/52)
«كسانى را كه در دلهايشان بيمارى است، مىبينى كه در كار
آنها (كافران) مىشتابند، مىگويند: بيم آن داريم كه حادثهاى به ما برسد، اميد است
كه خداوند پيروزى يا كارى از پيش خود فراهم آورد و آنها از آنچه در دل خود پنهان
كردهاند پشيمان شوند.»
بر خلاف عبداللّه بن اُبىّ، عبادة بن صامت كه او نيز با
بنى قينقاع همپيمان بود، نزد پيامبر آمد و از پيمان آنها بىزارى جست و گفت: يا
رسول اللّه من خدا و پيامبر و مؤمنان را دوست دارم و از پيمان اين كافران بىزارم.(34)
پيامبر خدا(ص) دستور داد يهود بنىقينقاع از مدينه و
جزيرة العرب اخراج شوند و اجراى اين حكم را بر عهده عبادة بن صامت گذاشت و آنان از
مدينه اخراج شدند و در منطقه شام در محلى به نام «اذرعات» سكونت كردند.(35)
به دنبال اين حادثه، قبايل ديگر يهود سرجاى خود نشستند
و موقتا دست از توطئه برداشتند و البته چنانكه خواهيم ديد بعدها هرگاه فرصتى به
دست آوردند به توطئه بر ضدّ اسلام ادامه دادند. يكى از يهوديانى كه پس از جنگ بدر
آشكارا به دشمنى با اسلام برخاست شخصى به نام كعب بن اشرف بود. او شاعرى توانا بود
و در هجو پيامبر اسلام شعر مىگفت و با دست و زبانش مسلمانان را اذيت مىكرد. او پس
از پيروزى مسلمانان در جنگ بدر، خيلى ناراحت شد و به مكه رفت و با سرودن اشعارى
آنان را به انتقام جويى از مسلمانان
تشويق كرد، او دوباره به مدينه بازگشت
وقتى پيامبر خدا از بازگشت او آگاه شد، گفت: خدايا ما را از شرّ ابن اشرف حفظ كن و
فرمان داد كه او را بكشند و گروهى از مسلمانان او را كشتند و يهوديان ديگر ترسيدند
و ساكت شدند.(36) اين آيه درباره كعب بن اشرف نازل شده است:(37)
وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذينَ
أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مِنَ الَّذينَ أَشْرَكُوآا أَذًى كَثيرًا (آل
عمران /146)
«و از كسانى كه پيش از شما به آنان كتاب داده شد و از
كسانى كه شرك ورزيدند آزار بسيار خواهيد شنيد.»
غزوه غطفان
بيست و پنج ماه از هجرت پيامبر گذشته بود و مسلمانان
سرخوش از پيروزيهاى پى درپى و بخصوص در جنگ بدر، توان رزمى خوبى را پيدا كرده
بودند، در اين حال به پيامبر خدا(ص) خبر رسيد كه گروهى از دو قبيله ثعلبه و محارب
همدست شدهاند و قصد حمله به اطراف مدينه دارند و فرمانده اين گروه شخصى به نام
دعثور بن حارث است.
پيامبر خدا(ص) براى دفع فتنه آنها نيروهاى خود را بسيج
كرد و با چهارصد و پنجاه نفر به سوى قرارگاه آنان حركت كرد و در بين راه مردى از
قبيله ثعلبه را كه عازم مدينه بود نزد پيامبر آوردند و آنحضرت او را دعوت به اسلام
كرد و او هم مسلمان شد و درباره سپاه دعثور بن حارث اطلاعاتى در اختيار آنحضرت
گذاشت از
جمله اينكه گفت: آنها وقتى شما را
ببينند به كوهها پناه خواهند برد.
پيامبر خدا(ص) وقتى به قرارگاه آنان رسيد، كسى از آنها را
نديد و آنها بالاى كوهها بودند. در آنجا درهاى بود و پيامبر براى حاجتى به آن سوى
دره رفت در همان حال باران شديدى باريد و دره پر آب شد، دعثور از فرصت پيشآمده
استفاده كرد و از بالاى كوه نزد پيامبر آمد و بالاى سر او ايستاد و مغرورانه گفت:
اى محمد اكنون كيست كه تو را از دست من نجات بدهد؟ پيامبر فرمود: خدا! در اين حال
جبرئيل بر سينه او زد و پاى او لغزيد و شمشيز از دستش افتاد و اين بار پيامبر آن
شمشير را برداشت و فرمود: اكنون چه كسى تو را نجات خواهد داد؟ گفت: هيچ كس و در
همان حال مسلمان شد و پيامبر شمشير او را به او داد و غائله بدون جنگ خاتمه يافت.(38)
درباره اين حادثه و اينكه خداوند جان پيامبرش را از شر
دشمن نجات داد اين آيه نازل شد.(39)
يآ أَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا
اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوآا
إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ
عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (مائده/11)
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، به ياد آوريد نعمت خداى را
بر خويش، آنگاه كه گروهى قصد كردند كه به سوى شما دست بگشايند و اودستهاى آنان را
از شما باز داشت و از خدا پروا كنيد و مؤمنان بايد بر خدا توكل كنند.»
جنگ احد
پس از جنگ بدر كه بزرگان قريش در آن كشته و يا اسير شدند
و مشركان شكست سختى را تحمل كردند، شهر مكه را يكپارچه غم و اندوه فرا گرفت و
مشركان مكه در غم از دست دادن عزيزان خود و شكست مفتضحانهاى كه خورده بودند، بسيار
خشمگين شدند. آنها به فكر انتقام بودند و چيزى جز انتقام آنها را آرام نمىكرد. لذا
دور هم جمع شدند و با يكديگر مشورت كردند و راى همه بر اين قرار گرفت كه بر ضد
مسلمانان وارد جنگى تازه شوند تا بتوانند انتقام شكست خود را بگيرند. آنها نخست
هزينه جنگ را تهيه كردند و با فروش مالالتجارههاى خود مبلغ كلانى را به اين كار
اختصاص دادند.(40) قرآن كريم از اين اقدام آنها چنين خبر مىدهد:
اِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ
أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبيلِ اللّهِ فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ
عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَ الَّذينَ كَفَرُوآا اِلى جَهَنَّمَ
يُحْشَرُونَ (انفال/36)
«همانا كسانى كه كافر شدند اموال خود را انفاق مىكنند تا
از راه خدا بازدارند؛ بزودى آن را انفاق خواهند كرد و سپس براى آنها حسرتى خواهد
بود. آنگاه مغلوب خواهند شد؛ و كسانى كه كفر ورزيدند به سوى جهنم برانگيخته خواهند
شد.»
مشركان براى تحريك مردم به شركت در جنگ، از هر وسيلهاى
استفاده كردند آنها به شاعرانى چون ابوعزّه جُمحى و مُسافع بن عبد مناف، پولهايى
دادند و آنها در ميان قبايل با خواندن شعرهاى تحريككننده مردم را به شركت در جنگ
دعوت كردند. همچنين
براى آنكه سربازان از جبهه جنگ فرار
نكنند بعضى از زنان را هم همراه خود بردند كه از جمله آنها هند زن ابوسفيان بود.(41)
مشركان سه هزار نفر مرد جنگى فراهم كردند كه هفتصد زره
و دويست اسب و سه هزار شتر و پانزده نفر از زنان همراه آنان بودند.(42)
هر چند كه سران قريش مانند ابوسفيان و صفوان بن اميه و
عكرمه تلاش مىكردند كه خبر اين بسيج عمومى به گوش محمد(ص) نرسد ولى عباس بن
عبدالمطلب كه در مكه بود و مخفيانه مسلمان شده بود، به وسيله نامهاى رسول خدا را
از تصميم قريش آگاه كرد و مسلمانان از حركت سپاه قريش با خبر شدند.(43)
مسلمانان خود را آماده نبرد كردند و پيامبر دو نفر از
اصحاب خود را به نامهاى انس و مونس فرزندان فضاله براى تحقيق درباره دشمن به بيرون
مدينه فرستاد؛ آنها پس از بازگشتن گزارش دادند كه قريش در عريض پاى كوه عينين
هستند.(44)
پيامبر خدا اصحاب خود را گرد هم آورد تا درباره چگونگى
جنگ و دفاع از مدينه با آنها مشورت كند، البته نظر خود پيامبر اين بود كه مسلمانان
از مدينه بيرون نروند و در شهر بمانند و اجازه دهند كه دشمن وارد شهر شود آنگاه
آنها را تارومار سازند و زنها هم از پشتبامها به دشمن حمله كنند. بزرگان مهاجر و
انصار اين نظر ار تأييد كردند ولى بسيارى از جوانها كه شور جوانى آنها را فرا گرفته
بود و شوق شهادت بر سر داشتند و در جنگ بدر شركت نكرده بودند با اين نظر مخالفت
كردند و گفتند: بهتر است به سراغ دشمن برويم تا
خيال نكنند كه از آنها مىترسيم. چون
اكثريت مسلمانان با اين نظر موافق بودند، پيامبر نيز آن را پذيرفت و در روز جمعه
پيامبر لباس جنگ پوشيد و از خانهاش بيرون آمد. پيامبر سپاه خود را آماده ساخت و
پرچم انصار را به دست اسيد بن حضير و حباب بن منذر و پرچم مهاجران را به دست
علىبنابىطالب داد:(45)
وَ اِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ
تُبَوِّىُ الْمُؤْمِنينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ وَ اللّهُ سَميعٌ عَليمٌ (آل عمران/121)
«و هنگامى كه بامدادان از نزد خانوادهات بيرون شدى تا
مؤمنان را در جايگاههاى مخصوص براى جنگ جاى بدهى و خدا شنوا و داناست.»
در محلى به نام «شوط» بين مدينه و احد، منافقان به
سركردگى عبدالله بن اُبىّ از سپاه جدا شدند اينان حدود يك سوم سپاه بودند. آنها به
بهانه اينكه محمد(ص) سخن جوانان را پذيرفته و از مدينه بيرون رفته است، از آنجا
برگشتند و در پاسخ كسانى كه آنها را به جنگ مىخواندند، گفتند: ما مىدانيم كه جنگى
رخ نخواهد داد.(46) دو قبيله بنىحارثه از اوس و بنىسلمه از خزرج هم
خواستند برگردند كه خدا استوارشان كرد:
اِذْ هَمَّتْ طآئِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ
تَفْشَلا وَ اللّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (آل
عمران/122)
«هنگامى كه دو گروه از شما خواستند سستى كنند در حالى كه
خداوند ياور آنها بود و بايد مؤمنان بر خدا توكل كنند.»
در اين هنگام پيامبر، جوانان كمتر از پانزده سال را كه
عبارت بودند
از اسامةبن زيد و عبداللهبن عُمر و
زيدبن ثابت و بَراءبن عازب و عمروبن حَزم و اُسيدبن ظُهير و عَرابةبن اوس و زيدبن
ارقم و نُعمانبن بشير و ابوسعيد خُدرى به مدينه بازگرداند و به آنها اجازه جنگ
نداد.(47)
صبح روز بعد پيامبر در دامنه كوه احد صف آرايى كرد و
احد را پشتسر و مدينه را روبروى خود قرار داد و عبدالله بن جبير را با پنجاه نفر
تيرانداز بر شكاف كوه عينين گذاشت و به آنها دستور داد كه چه ما پيروز شويم و چه
شكست بخوريم، شما همين جا بمانيد و اين تنگه را حفظ كنيد ونگذاريد دشمن از پشت سر
بر ما هجوم آورند حتى اگر كشته شديم به ما يارى نكنيد و اگر غنايمى به دست آورديم
براى جمعآورى آن به ما ملحق نشويد و در هر حال اين محل را ترك نكنيد.(48)
از آن طرف سپاه قريش نيز در برابر مسلمانان در دامنه
احد صف آرايى كردند فرماندهى ميمنه به عهده خالدبن وليد و فرماندهى ميسره به عهده
عكرمة بن ابى جهل بود و پرچم به دست طلحة بن ابى طلحه قرار داشت.(49)
به هر حال دو لشكر در دامنه احد درگير شدند و زنان
قريش به رهبرى هند همسر ابوسفيان با دف زدن و ترانه خواندن سربازان قريش را تحريك
مىكردند.(50) در همان آغاز درگيرى، طلحةبن ابى طلحه پرچمدار قريش به
شمشير علىبن ابىطالب سرش شكافت و پرچم را برادر او عثمان بن ابىطلحه برداشت و
حمزه او را كشت،
پس از او برادران ديگر طلحه پرچم را
برمىداشتند و يكى يكى كشته مىشدند تا اينكه يازده نفر از پرچمداران قريش كشته
شدند و اين، روحيه سپاه قريش را سخت تضعيف نمود به طورى كه سپاه قريش پا به فرار
گذاشتند و شكست آنان قطعى به نظر مىرسيد و مسلمانان با كمترين تلفاتى نزديك بود
پيروزى را به دست آورند، آنهابا فرار سپاه قريش به جمعآورى غنائم جنگى پرداختند و
سپاه را تعقيب نكردند.(51)
از طرف ديگر آن گروه پنجاه نفرى كه پيامبر آنها را در
تنگه كوه قرار داده بود و از بالا ناظر صحنه شكست قريش بودند، خيال كردند كه كار
تمام شده است. بعضى از آنها گفتند: ديگر چرا اينجا بمانيم؛ دشمن شكست خورده و
برادران ما به جمع غنيمت مشغولند ما هم به آنها بپيونديم. بعضى از آنها گفتند: مگر
يادتان رفته كه پيامبر چه دستور داد. او فرمود كه نگذاريد از پشت سر بر ما حمله
كنند و به هيچ وجه اين محل را ترك نكنيد. پس ما بايد تا دستور ثانوى در همين جا
بمانيم. ولى اكثريت آن پنجاه نفر با هدف رسيدن به غنائم جنگى و مال دنيا، آن محل را
ترك كردند و به ميدان نبرد سرازير شدند و فقط عبدالله بن جبير كه فرمانده آنان بود
با ده نفر در آنجا ماندند.(52)
اما جنگ هنوز پايان نيافته بود، پرچم قريش را عمره
دختر علقمه به دست گرفت و فراريان را به مقاومت تشويق كرد.(53) مهمتر
اينكه خالدبن وليد و عكرمه با جمعى از سپاه قريش كوه را دور زدند و از آن تنگه وارد
شدند و عبدالله بن جبير و ده نفر همراه او را كشتند و از
پشت بر مسلمانان تاختند(54) و
بدينگونه سرنوشت جنگ عوض شد و كار بر مسلمانان دشوار گرديد. قرآن كريم نافرمانى اين
گروه را عامل شكست پس از پيروزى اوّليه معرفى مىكند:
وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللّهُ وَعْدَهُ
اِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِاِذْنِه حَتّىآ اِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِى
الْاَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ مآ أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ
يُريدُ الدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ يُريدُ الْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ
لِيَبْتَلِيَكُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اللّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى
الْمُؤْمِنينَ (آل عمران/152)
«خداوند وعده خود را به شما راست گفت. هنگامى كه به اذن
او آنها را نابود مىكرديد تا اينكه سست شديد و در كار به نزاع برخاستيد؛ و پس از
آنكه به شما آنچه را دوست داشتيد نشان داد، شما نافرمانى كرديد. كسانى از شما آهنگ
اين دنيا كرده بود و كسانى از شما آهنگ آخرت كرده بود. سپس شما را از آنها منصرف
كرد تا شما را امتحان كند و همانا شما را عفو كرد و خدا بر مؤمنان ، صاحب احسان
است.»
اين يك آزمايش الهى بود تا مؤمنان واقعى از ديگران متمايز
گردند و در عين حال خداوند نخواست به سبب اين خطا آن گروه از مؤمنان را به كلى طرد
كند، چون اين كار عواقب نامطلوبى داشت و لذا آنان را عفو كرد و در اين آيه از
بخشيده شدن آنها خبر داده تا آنان بيش از اين روحيّه خود را از دست ندهند.
پس از اين چرخش ناگهانى كه در اثر نافرمانى و دنيا پرستى
برخى از مسلمانان صورت گرفت دشمن به نزديكى پيامبر رسيد و با پرتاپ سنگ او را زخمى
كردند و دندان پيشين پيامبر شكست، و صورت او
مجروح شد و خون بر چهرهاش جارى گرديد.(55)
در اين ميان مصعب بن عمير به دست ابن قمئه ليثى شهيد
شد و چون او شباهتى به پيامبر داشت ابن قمئه گمان كرد كه پيامبر را كشته است و به
قريش گفت: محمّد را كشتم.(56) و در ميان دو لشكر شايعه كشته شدن پيامبر
پيچيد و بسيارى از مسلمانان فرار كردند و بعضى از فراريان مىگفتند: عبداللّه بن
ابىّ را واسطه قرار دهيم كه از ابوسفيان براى ما امان بگيرد.(57) در آيه
زير خداوند مسلمانان را مورد عتاب قرار مىدهد و به آنها گوشزد مىكند كه محمد(ص)
فقط يك پيام رسان است و اگر او بميرد آيا شما به جاهليت برمىگرديد؟
وَ ما مُحَمَّدٌ اِلاّ رَسُولٌ قَدْ
خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَاِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلىآ
أَعْقابِكُمْ (آل عمران/144)
«و محمد جز يك پيامبر نيست كه پيش از او پيامبران،
گذشتهاند. پس آيا اگر او بميرد يا كشته شود، شما بر پشت سر خود برمىگرديد؟»
فراريان به سوى كوه بالا مىرفتند و تنها علىبن ابىطالب
و ابودجانه و دو سه نفر ديگر از جمله زنى به نام نسيبه پيش پيامبر ماندند و از او
دفاع كردند.(58) تا جايى كه على بن ابىطالب(ع) شصت و چند زخم برداشت.(59)
جانفشانى آن حضرت آنچنان بود كه در روز
احد اين صدا شنيده شد:
«لا سيف إلاّ ذوالفقار لا فتى إلاّ
على»(60)
پيامبر فراريان را صدا مىزد ولى آنها به سخن پيامبر
اعتنا نمىكردند. قرآن در اين باره مىفرمايد:
اِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلىآ
أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فآى أُخْراكُمْ فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ (آل
عمران/153)
«هنگامى كه دور مىشديد و بر كسى توجه نمىكرديد و پيامبر
در پشت سرتان شما را مىخواند. پس شما را با اندوهى روى اندوهى مجازات كرد.»
در حمله مجدد سپاه قريش، افراد بسيارى از مسلمانان كشته
شدند كه تعداد آنها را حدود هفتاد نفر مىنويسند؛(61) گروهى از آنها در
همان صحنه جنگ كشته شدند و پس از جنگ هم در همانجا مدفون گرديدند و چندتن ديگر هم
زخمى بودند كه به مدينه انتقال داده شدند و در مدينه به شهادت رسيدند و در قبرستان
بقيع دفن شدند.
از جمله كسانى كه در اين جنگ به شهادت رسيد حمزةبن
عبدالمطلب عموى پيامبر بود كه به وسيله نيزه غلام هند به نام وحشى شهيد شد. هند بر
سر جنازه حمزه آمد و او را مُثله كرد و جگر او را بيرون كشيد و تكههايى از آن را
خورد(62) و بعدها به او هند جگرخوار مىگفتند.
با پايان يافتن جنگ، ابوسفيان سپاه قريش را در كنار كوه
جمع كرد و صدا زد اين روز در مقابل روز بدر و دستور داد سپاهيان چنين شعار
بدهند:
اعل هبل اعل هبل يعنى اى بت هبل بلند باشى! پيامبر هم به سربازان خود
دستور داد كه شعار بدهند الله
اعلى و اجل يعنى خدا بزرگتر و با عظمتتر است.
ابوسفيان شعار خود را عوض كرد و گفت:
نحن لنا العزى و لا عزى لكم
ما بت عزى داريم و شما نداريد. پيامبر دستور داد مسلمانان چنين شعار دادند:
الله مولانا و لامولى لكمخدا مولاى ماست و شما مولا نداريد.(63)
ابوسفيان سپاه خود را جمع كرد و آهنگ مكه نمود و به
مسلمانان گفت سال ديگر باز هم با شما جنگ خواهيم نمود.(64) اينكه
ابوسفيان به جنگ ادامه نداد تا كار را يكسره كند، به اين جهت بود كه سپاه قريش هم
ناتوان شده بودند و جمعى از آنان كشته و جمعى زخمى شدهبودند و قدرت جنگيدن را از
دست داده بودند.
در عين حال پس از آنكه مسافتى از مدينه دور شده بودند
بعضى از آنان به ابوسفيان گفتند كه ما بايد كار محمد را يكسره مىكرديم و حتى
خواستند برگردند و مجداداً حمله كنند ولى بعضى از آنها گفتند كه اكنون سپاه محمد
خود را جمع و جور كرده اگر برگرديد شايد شكست بخوريد و خداوند رعب مسلمانان را بر
دل آنها انداخت:
سَنُلْقى فى قُلُوبِ الَّذينَ كَفَرُوا
الرُّعْبَ بِمآ أَشْرَكُوا بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِه سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ
النّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى الظّالِمينَ (آل
عمران/151)
«بزودى در دل كسانى كه كافر شدند هراس خواهيم افكند به
سبب آنكه براى خدا چيزى را كه دليلى بر آن نفرستاده، شريك قرار دادهاند و جايگاه
آنها آتش است و چه بد است جايگاه ستمكاران.»
طبق اين آيه خداوند براى حفظ دين خود، در دلهاى كافران و
مشركان رعب و وحشتى قرار داد و آنها را
كه فاتح ميدان نبرد بودند دچار چنان حالتى از ترس و هراس كرد كه با اينكه فاتح
بودند جنگ را رها كردند و رفتند آنها مىتوانستند مسلمانان را به كلى قلع و قمع
كنند و به مدينه يورش برند و شهر را غارت كنند و حتى پيامبر را دستگير كنند و يا
بكشند ولى رعب و وحشتى كه خدا بر دل آنها انداخته بود، باعث شد كه آنها سراسيمه
صحنه احد را ترك كردند و به مكه باز گشتند.
مسلمانان از اين شكست اندوهگين شدند و آنها كه فرار كرده
بودند پشيمان گشتند و خدا آنها را بخشيد. بخشوده شدن آنها در اين آيه آمده است:
اِنَّ الَّذينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ
يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ اِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما
كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللّهُ عَنْهُمْ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌ حَليمٌ (آل عمران/155)
«كسانى از شما كه روز برخورد دو گروه، پشت كردند، همانا
شيطان آنها را به خاطر بعضى از كارهايى كه كرده بودند، لغزانيد و هر آينه خدا آنها
را عفو كرد كه خدا آمرزنده بردبار است.»