شخصيت و قيام زيد بن على (ع )
سيد ابوفاضل رضوى اردكانى
- ۱۵ -
جوزجان
ثالثا: در كتب بلدان و تواريخ درباره جوزجان گفته اند:
(( اسم كورة واسعة من كور بلخ بخراسان ، و
هى بين مرو الروذ و بلخ و يقال لقصبتها اليهودية و مدنها الانبار و فارياب و
كلار... (كلات ). ))
(859)
جوزجان اسم منطقه وسيعى از مناطق بلخ خراسان است . و اين شهر بين مروروذ و بلخ واقع
است مركز اين مطنقه (يهوديه ) نام دارد و شهرهاى مهم آن ، (الانبار) و (فارياب ) و
(كلار) است
(860) بعد صاحب (( معجم البلدان
)) اضافه مى كند. ((
و بها قتل يحيى بن زيد الشهيد (عليه السلام )))
(861) و در جوزجان يحيى فرزند زيد شهيد به شهادت رسيد.
كثير نهشلى درباره يحيى گويد:
(( سقى مزن السحاب اذا استقلت
|
عبدالحميد صاحب (( (حدائق الوردية )
)) گويد:
بعد از كشته شدن يحيى بدن او را در كنار دروازه جوزجان به دار زدند و او موقع شهادت
(18) ساله يا (28) ساله بود.
(862) بدن او همينطور بالاى دار بود تا اينكه ابومسلم خراسانى قيام كرد
وى بدن يحيى را از دار به زير آورد و آن را غسل داد و كفن كرد و بر آن نماز گزارد و
دفنش كرد. بعد اضافه مى كند:
(( و مشهده بالجوزجان مزور و اشار دعبل
الخزاعى الى موضع قبره بقصيدته :
و قبر بارض الجوزجان محلها
|
و قبر او در جوزجان زيارتگاه است و دعبل خزاعى در قصيده اش به مرقد او اشاره كرده
است كه مى گويد:
و قبرى (از فرزندان فاطمه ) در سرزمين (جوزجان ) است و قبرى در (باخمرى ) كه از
نزديكان است هر سال عده اى از شيعيان غيور به افغانستان مى روند تا به زيارت قبر
يحيى نائل گردند.
عيسى بن زيد
دومين فرزند برومند زيد، عيسى است ، لقب او ((
(موتم الاشبال ) ))
و كنيه اش ابويحيى و ابوالحسن مى باشد.
او در ماه محرم سال 109 ه ق ديده به دنيا گشود و در سال 169 درگذشت و موقع شهادت
پدرش 12 ساله بود
(865) مادر او كنيز بود.(866)
علت اينكه او را عيسى نام نهادند، اين است كه : در زمان خلافت هشام چندين بار زيد
بن على را به شام جلب كردند در يكى از سفرها كه مادر عيسى نيز همراه زيد بود بين
راه درد زائيدن او را فرا گرفت و ناچار به يك دير نصارا پناه بردند و اتفاقا آن شب
جشن سالروز تولد عيسى مسيح (عليه السلام ) بود و خداوند در آن شب اين فرزند را به
زيد داد. پدر بزرگوارش به خاطر اين حسن اتفاق نام نوزادش را عيسى نهاد.(867)
فضائل عيسى
مردم درباره فضل و بزرگوارى او مى گفتند:
عيسى برترين شخص خاندان خود از نظر علم و دين و ورع و زهد و پرهيزگارى بود.
او در مرام و مذهبش با بصيرت و دانش بود.
و علاوه بر اين كمالات و فضائل او داراى طبع شعر هم بود و بعضى از اشعار او در كتاب
(( (معجم شعراء الطالبيين )
)) آمده است
(868) عيسى ، در سن جوانى و پيرى از راويان حديث و جويندگان آن بود
(869) او رواياتى را از پدرش زيد بن على (عليهماالسلام ) و امام صادق
(عليه السلام ) و عبداللّه بن محمّد و سفيان و مالك بن انس و عبداللّه بن عمر عمرى
، و امثال آنان كه عددشان بسيار است روايت كرده است .(870)
جعفر بن محمّد جعفر به سندش از على بن حسن پدر حسين (قهرمان انقلاب فخ ) روايت كرده
كه گفت : در ميان ما كه جمع بسيارى بوديم . كسى بهتر از عيسى بن زيد نبود: و همچنين
محمّد بن عمر فقيهى گفت : عيسى بن زيد بر عبداللّه بن جعفر قرائت كرده است .
و همين عبداللّه بن جعفر، پدر على بن عبداللّه بن جعفر مدنى محدث است و او از
قاريان معروف قرآن و از رجال محدثين بود. وى به كمك محمّد بن عبداللّه قيام كرد و
هميشه با او بود و بعد از شهادت محمّد متوارى شد و تحت تعقيب منصور خليفه عباسى
بود. علماء و رجال او را ستوده اند و روايات او را قبول كرده اند و در مدح و توثيق
وى سخن فراوان گفته اند. از جمله كسانى كه در عظمت وى سخن گفته و او را تجليل كرده
اند.
شيخ طوسى در رجالش .
ابوعلى حائرى در (( منهج المقام .
))
مجلسى در وجيزه .
محدث نورى در مستدرك .
بزرگان علم و رجال در تجليل و تكريم وى مى گويند: ((
و كان معدودا من اصحاب الصادق (عليه السلام )))
او از اصحاب و نزديكان امام صادق (عليه السلام ) به شمار مى رفت .
شيخ طوسى روايات او را در تهذيب نقل كرده است .
احاديث زيادى كه عيسى از امام صادق آموخته و نقل كرده است خود حاكى از آن است كه
عيسى نسبت به مقام شامخ امامت اعتراف و اعتقاد راسخ داشته و اگر قائل به امامت او
نبود احاكم دينى خود را از حضرتش نمى پرسيد.
اشتباه مامقانى
شيخ عبداللّه مامقانى در (( تنقيح المقال
)) گفته است : (عيسى ، خوش باطن نبود) و دليل ايشان روايت
ضعيفى است
(871) كه در اصول كافى
(872) نقل شده است ، اين حديث خيلى طولانى است در ضمن آن حديث دارد كه
در موقع قيام محمّد بن عبداللّه حسن نفس زكيه ، عيسى يكى از رهبران نهضت بود و
موقعى امام صادق (عليه السلام ) را به قيام و بيعت با محمّد دعوت كرد امام خوددارى
كرد و عيسى به امام توهين كرد. و جملات زننده اى به حضرتش عرضه داشت . مامقانى اين
خبر را در قدح عيسى قول كرده است .
محدث نورى هم در فائده دهم كتاب (( (مستدرك
الوسائل ) ))
اين روايت را آورده و بعد از نقل آن مى گويد: عيسى از اين گناه خويش توبه كرده است
.
مرحوم سيد عبدالرزاق موسوى مقرم نويسنده معروف در كتاب
(( زيد الشهيد ))
در حالات عيسى بعد از نقل اين مطلب چنين گفته اند:
((خوب بود مامقانى هم در اين جا از محدث نورى پيروى مى
كرد و در قدح نكوهش عيسى چنين تند نمى رفت و اين تهمتهاى ناروا را كه ساحت عيسى از
آن مبرى است بر او وارد نمى ساخت ، و با روايت ضعيفى كه سه نفر از راويان آن تضعيف
شده اند و حتى خود مامقانى بعضى از ايشان را تضعيف كرده است . چنين نسبت به فرزند
پيامبر، كوتاه نمى آمد و آنان را مورد نكوهش قرار نمى داد.(873)
رجال اين حديث
سه نفر از رجال سند تضعيف شده اند.
اول :
محمّد بن حسان ، نجاشى رجال شناس بزرگ و همچنين ابن غضائرى و ابن داود و علامه
مجلسى كه همه از فحول علماى شيعه و در علم رجال متخصصند مى گويند محمّد بن حسان
ضعيف است و روايتى كه وى در سندش باشد قبول ندارند.
دوم :
ابوعمران موسى بن زنجويه . علماى بزرگ رجال مانند نجاشى و ابن غضائرى و ابن داود و
علامه حلى و علامه مجلسى در وجيزه و خود مامقانى او را مورد وثوق نمى دانند.
موسى بن زنجويه كتابى دارد كه اكثريت روايات آن از عبداللّه بن حكم ارمنى است كه
اين شخص هم از نظر علماى رجال ضعيف است .
سوم :
از رجال اين سند عبداللّه بن حكم ارمنى است نجاشى و ابن غضائرى و ابن داوود او را
تضعيف كرده اند و علامه مجلسى او را از غلات مى داند.
حال شما خود قضاوت بفرمائيد. حديثى كه در سندش 3 غير موثق وجود دارد چگونه مى شود
به آن تمسك كرد و عجب است از مامقانى كه خود خريت فن رجال است چگونه اين خبر را
دستاويز قرار داده و به يكى از فرزندان پاك رسول خدا تاخته است .
علامه مجلسى گويد: ما حق نداريم درباره زيد و همچنين فرزندان پاك پيامبر بدون دليل
از خودمان چيزى بگوييم و تا دليل محكم در كفر و تبرى ائمه معصومين از ايشان نبينيم
نبايد اظهار بدبينى نماييم .
پس با اين روايت ضعيف شخصيت اين قهرمان علوى لكه دار نمى شود و او مورد احترام ما و
همه شيعيان است .
عيسى در جبهه جنگ به كمك محمّد معروف به (نفس زكيه ) مى جنگيد و يكى از فرماندهان
ارتش محمّد بود. چنانكه در كافى نيز نقل شده است و بعد از پايان كارزار به بصره آمد
و به ارتش ابراهيم بن عبداللّه پيوست و به كمك او جنگيد، و او رسما پرچمدار و
فرمانده ارتش و معاون ابراهيم بود.(874)
موقعى ابراهيم در (باخمرى ) به شهادت رسيد عيسى به كوفه برگشت .
((
(موتم الاشبال ) ))
يتيم كننده شير بچه گان
(( (موتم الاشبال )
)) يعنى يتيم كننده شير بچه گان اين لقبى است كه مردم به
عيسى داده بودند، و علت آن اين بود كه موقعى او از جنگ بصره فارغ شد متوجه كوفه شد،
در بين راه به شيرى درنده برخورد كرد شير به او حمله نمود و عيسى اين پهلوان پر دل
و شجاع علوى به شير حمله ور شد و شير را بكشت و اين شير هميشه در بين راه مزاحم
مردم مى شد موقعى مردم اين خبر مهم و مسرت بخش را شنيدند كه شير خطرناك مزاحم كشته
شده است بر كشنده آن آفرين گفتند، غلام او از روى تعجب گفتند، غلام او از روى تعجب
گفت : مولايم ، بچه شيرها را يتيم كردى ؟!
گفت بله ، (( انا موتم الاشبال
))، ))
من يتيم كننده شير بچه گانم و بعد از اين نامى مستعار براى او شد و ياران وى را به
همين لقب ياد مى كردند.(875)
يموت بن مزرع (شاعر)
(876) به همين لقب (( (موتم
الاشبال ) را در شعرى كه در رثاى شهداء اهل بيت (عليه السلام ) گفته آورده است .
و همچنين شميطى
(877) يكى از شعراى اماميه در قصيده اى كه در نكوهش آن كه از زيديه
خروج كرده اند اين نام را آورده است و گويد:
(( سن ظلم الامام للناس زيد
|
بعد يحيى و موتم الاشبال ))
|
ترجمه : ستم بر امام كردن را زيد براى مردم سنت كرد. و براستى كه ستم امام درد بى
درمانى است .
ترجمه : و همچنين فرزندان آن مير بزرگ (مقصود محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه حسن
مى باشند) و كشته فخ پس از يحيى و (( موتم
الاشبال ))
(عيسى بن زيد).(878)
در سبب فرار وى و متوارى گشتن او اختلاف است . برخى گفته اند سببش آن بود كه
ابراهيم بن عبداللّه (شهيد باخمرى )، در نماز ميت چهار تكبير گفت : (مطابق مذهب اهل
سنت ) عيسى بن زيد به او گفت : تو كه مذهب خاندان خود را مى دانى (كه پنج تكبير است
) چرا يك تكبير را كم كردى ؟
ابراهيم گفت : اين كار براى اجتماع و وحدت مردم و پراكنده نشدن آنها بهتر است و ما
امروز به اتحاد و همبستگى مردم احتياج داريم و با كم كردن يك تكبير از نماز ميت ،
ان شاء اللّه ضرر و زيانى متوجه كسى نخواهد شد.
(البته اين رويه تاكتيك و تقيه در آن شرايط حساس بسيار به جا و لازم بوده است )
عيسى اين پاسخ را نپسنديد و از ابراهيم كناره گرفت ، اين مطالب به گوش منصور عباسى
رسيد، وى كسى را نزد عيسى فرستاد تا زيديه و شيعيان را از اطراف ابراهيم پراكنده
سازد، امّا عيسى زير بار نرفت و موقعى ابراهيم به شهادت رسيد، عيسى متوارى شد.
به منصور گفتند: تو در صدد دستگيرى عيسى بر نمى آيى ؟ گفت : نه ، به خدا، سوگند من
پس از محمّد و ابراهيم از ايشان كسى را تعقيب نمى كنم و پس از اين براى آنها نامى
به جاى نخواهم گذارد.
ابوالفرج اصفهانى مورخ كبير، گويد: اين مطلب (متوارى شدن و دورى جستن عيسى از
ابراهيم ) صحيح نيست ، و نقل اشتباه است ، زيرا به طور قطع عيسى از رزمندگان بارز
نهضت باخمرى بود و وى هميشه در كنار ابراهيم بن عبداللّه بود و او را يارى مى داد و
در جبهه جنگ فرماندهى ارتش شيعه از طرف ابراهيم به او واگذار شد، و عيسى پس از
شهادت ابراهيم متوارى شد تا مرگش فرا رسيد.(879)
نبرد عيسى
عيسى بن عبداللّه گويد: عيسى بن زيد رياست ميمنه لشكر ابراهيم را در جنگ به عهده
داشت و رياست ميمنه لشكر محمّد برادر ابراهيم در نبرد نيز با عيسى بود.
محمّد نوفلى از پدرش روايت كرده كه : عيسى و حسين : فرزندان زيد بن على از كسانى
بودند كه در جنگهاى محمّد و ابراهيم بر ضد منصور از سرسخت ترين مبارزان و بصيرت
ترين جنگجويان بودند و چون اين خبر به گوش منصور عباسى رسيد وى از روى گله و اعتراض
گفت : مرا با دو فرزند زيد چكار؟ آن دو چه دشمنى با ما دارند؟، آيا ما نبوديم كه
قاتلين پدرشان را كشتيم و هم اكنون به خونخواهيشان اقدام كرده ايم ! و سوزش دلشان
را با نابودى و انتقام دشمنشان شفا مى بخشيم ؟(880)
عيسى بن عبداللّه ، گويد: كه عيسى بن زيد به طرفدارى محمّد بن عبداللّه خروج كرد و
از كسانى بود كه به او مى گفت : هر كه از دودمان ابوطالب به مخالفت با تو برخاست و
يا دست از يارى تو كشيد، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم . در اين زمينه روايتى
نقل شده و در برخورد عيسى با امام صادق كه در اواخر شرح حال عيسى بدان اشاره مى
كنيم و آن را پاسخ مى دهيم . و در چند صفحه پيش در اشتباه مرحوم مامقانى متذكر شديم
.
على بن سلام گويد: هنگامى كه ما در نهضت باخمرى شكست خورديم و رهبر خود ابراهيم را
از دست داديم ، و همه منهزم گشتيم ، به نزد عيسى بن زيد كه سرپا ايستاده بود رفتيم
و قدرى او را ملامت و سرزنش كرده و خاموش شديم . عيسى سر را بلند كرد و گفت : بعد
از ابراهيم ديگر كسى نيست كه بر ضد اينان (بنى العباس ) قيام كند. اين جمله را گفت
و به كنارى رفت . و همين طور رفت تا به ويرانه اى رسيد، و ما هم با او بوديم در
آنجا يك شوراى جنگى تشكيل داديم و تصميم گرفتيم به لشكر عيسى بن موسى كه از طرف
منصور به جنگ با ابراهيم آمده بود شبيخون زنيم . امّا چون نيمه شب شد، ما عيسى را
بين خود نديدم و همين رفتن او نقشه ما را بر هم زد.(881)
عيسى يكى از رهبران نهضت بود
در موقع قيام محمّد بن عبداللّه بن حسن ، محمّد بزرگان علم و سران زيديه را كه
همراهش بودند به نزد خود جمع كرد و به آنها سفارش كرد كه اگر در اين جنگ كشته شوم
منصب رهبرى شما شيعيان و زيديه با برادرش ابراهيم است و اگر ابراهيم كشته شد، اين
مقام از آن عيسى بن زيد است .
اين حديث را عبداللّه بن حمد بن عمر روايت كرده و دنبال آن اضافه كرده است :
بعد از كشته شدن محمّد و ابراهيم ، عيسى به كوفه گريخت (چون ديگر نبرد مسلحانه با
تعداد اندك ياران اثر مثبتى نداشت ) و در خانه على بن صالح بن حى برادر حسن بن صالح
مخفى شد، و دختر او را به عقد خويش در آورد و از آن زن دخترى پيدا كرد كه در زمان
حيات پدر از دنيا رفت .(882)
من به اين مردم اعتماد ندارم
ممكن است بعضى سؤ ال كنند: كه با وجودى كه عيسى در شجاعت و شهامت و مناعت طبع و
آزادمنشى همانند پدران و برادرانش بود و با وجود اينكه ابراهيم بن عبداللّه رهبر
انقلاب (باخمرى ) بعد از خود زعامت شيعيان مبارز را به او واگذار كرده بودند چرا او
با وجودى كه يارانى داشت همانند پدرش زيد و برادرش يحيى و پسر عموهايش محمّد و
ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسن ، قيام نكرد و زندگى مخفيانه و رقت بار را بر
ميدان جهاد ترجيح داد.
جواب اين سؤ ال بسيار واضح و روشن است ، زيرا:
عيسى مردى با بصيرت و دورانديش بود و از قيام پدر و برادر و پسر عموهايش تجربيات
زيادى داشت و كاملا برنامه او روى يك سياست عاقلانه و صحيحى بود.
و او از اين تجربيات درسهاى تلخى آموخته بود، او خيانت و تخاذل مردم را نسبت به زيد
و يحيى و محمّد و ابراهيم ، خواب ديده بود و ديگر هيچ جاى اعتمادى به اين گونه مردم
دورو و دغل نداشت و او خود علت كناره گيرى و اتخاذ چنين روشى در مقابل دشمن را براى
چند تن از ياران وفادارش كه افراد انگشت شمارى بودند در مقابل همين سؤ ال بيان كرد.
على بن جعفر از پدرش نقل مى كند كه گفت : من و اسرائيل بن يونس و على و حسن فرزندان
صالح بن حى با عده اى از همرازها و دوستانمان خدمت عيسى بن زيد بوديم . در ميان ما
حسن بن صالح از عيسى پرسيد:
(( متى ندافعنا بالخروج و قد اشتمل ديوانك
على عشرة آلاف رجل ؟؟))
تا كى ما را از قيام و خروج منع مى كنى و حال آنكه تعداد ياران تو، به ده هزار مرد
جنگى مى رسد؟
عيسى در جواب حسن چنين گفت : واى بر تو، تو كثرت افراد و تعداد را به رخ من مى كشى
و حال آنكه من خوب آنها را مى شناسم آنگاه با صدايى لرزان و مرتعش كه سر به شورش بر
مى خواست گفت :
(( امّا و اللّه لو وجدت فيهم ثلثمائة رجل
اعلم انهم يريدون اللّه عزوجل ، و يبذلون انفسهم له ، و يصدقون للقاء عدوه فى طاعته
، لخرجت قبل الصباح حتى ابلى عنداللّه عذرا فى اعداء اللّه )).
))
به خدا سوگند، اگر من اقلا سيصد نفر از اين مردم را مى يافتم كه فقط هدفشان خدا
باشد، و حاضر باشند جان خود را در راه او بدهند و در ملاقات با دشمن و در طاعت حق
راستگو استوار بودند من همين قبل از صبح قيام مى كردم تا اينكه در مقابل خداوند، و
در مورد دشمنان عذرى آورده باشم .
و امر مسلمين را طبق سنت خدا و رسولش اجرا مى كردم .
امّا با كمال تاءسف ، من موضع اعتمادى كه به بيعت خويش به خاطر خدا وفادار باشد و
در ميدان جنگ ثابت قدم باشد نمى يابم .
راوى گويد: حسن بن صالح در مقابل سخن عيسى آن قدر گريست تا بيهوش به روى زمين
افتاد.(883)
ملاقات با عيسى
ابوالفرج گويد: احمد بن محمّد بن سعيد بر سبيل مذاكره و گفتگو برايم نقل كرد البته
من كلمات او را ننوشتم و امّا در سينه خود ضبط كردم و الفاظش كم و زياد شده امّا در
معنايش تغييرى نيست .
وى به سند خود از يحيى بن حسين بن زيد (برادر زاده عيسى بن زيد) نقل كرده كه گفت :
به پدرم گفتم : من دلم براى عمويم عيسى تنگ شده و دلم مى خواهد او را ببينم . چون
براى من سزاوار نيست ، پيرمرد محترمى چون او را نديده باشم . پدرم مدتى امروز و
فردا كرد و هر بار در پاسخ من مى گفت : ديدار با او مشكل است و ممكن است براى او
ايجاد دردسر شود چون او مخفيانه زندگى مى كند و شايد همين ديدار تو سبب شود كه او
روى جهات امنيتى جاى خود را عوض كند و همين براى او سبب ناراحتى شود.
يحيى گويد: اين سخنان مرا از منظور خود باز نداشت و همچنان تقاضاى خود را به پدرم
بازگو مى كردم . و در هر فرصتى كه دست مى داد به نحوى خواسته خود را دنبال مى كردم
. تا اينكه بالاخره پدرم راضى شد جاى عمويم عيسى را به من نشان دهد و مرا به ملاقات
او بفرستد.
پدرم گفت : تو، به كوفه مى روى و در كوفه سراغ خانه هاى (بنى حى ) را بگير، همينكه
تو را به آن محل راهنمايى كردند فلان كوچه برو، در وسط كوچه خانه اى است كه درش
چنين و چنان است ، جلو در آن خانه بنشين و چون نزديك غروب شد، پيرمردى بلند قامت و
خوش صورت را خواهى ديد، كه در پيشانيش اثر سجده است و جامعه اى پشمين به تن دارد و
كار وى آب كشى با شتر است و در آن وقت غروب كارش را تمام كرده و با شتر خويش به
خانه بر مى گردد.
و علامت ديگر او اين است كه : وى گامى بر زمين ننهد و بر ندارد جز آنكه ذكر خدا بر
زبان دارد. و چشمان او گريان به نظر مى رسد.
چون او را ديدى از جاى خود برخيز و بر او سلام كن و او را در برگير. سخت آن پيرمرد
از تو وحشت كند و خود را بيازارد امّا تو فورا خودت را معرفى كن و نسب خويش را
بازگوى . او آرام گيرد و با تو مهربانى كند و از احوال همگى فاميل جويا گردد. و
متوجه باش زياد با او سخن نگو و ديدارت را كوتاه كن و هر چه زودتر با او خداحافظى
كن و بيا، و اگر از ملاقات مجدد تو عذرخواهى كرد، بپذير و هر دستور داد انجام بده .
و ممكن است اگر بار ديگر به ملاقات وى روى ، او نگران شود و جاى خود را عوض كند و
اين كار براى او دشوار است .
يحيى بن حسين گويد: من سفارشات پدر همه را عمل كردم و به همان آدرسى و نشانى رفتم و
عمويم را با همان خصوصياتى كه پدرم گفته بود ملاقات كردم و موقعى خود را به وى
معرفى نمودم او مرا شناخت و به سينه خود چسبانيد و چندان گريست كه من گفتم عمرش به
سر آمد و بعد شترش را خواباند و پهلوى من نشست و احوال يك يك مردان و زنان و كودكان
فاميل را از من پرسيد و من جواب مى دادم ، و او مى گريست .
بعد رو به من كرد و گفت : شغل من اين است كه با اين شتر آب مى كشم و مزد مى گيرم و
زندگانى خود را مى گذرانم ، و گاهى كه اين كار برايم ميسر نشود به صحرا مى روم از
سبزيها و بقولات صحرا سد جوع مى كنم .
و مدتى است كه دختر اين مرد (يعنى صاحبخانه اش حسن بن صالح ) را به زنى گرفته ام و
تاكنون او نمى داند من كيستم .
و دخترى هم از آن زن به من خدا داد كه آن دختر بزرگ شد و نمى دانست من كيستم و مرا
نمى شناخت ، روزى مادرش به من گفت : پسر فلان مرد سقا، كه در همسايگى ما بود به
خواستگارى دخترت آمده ، و وضع زندگانى آنها از ما بهتر است ، او را به ازدواج او
درآور و در اين باره اصرار كرد، من از ترس آن كه مبادا شناخته شوم نمى توانستم
اظهار كنم كه اين كار درست نيست و اين جوان كفو او نيست .
امّا آن زن در اين كار پافشارى داشت ، و من از خداوند كفايت اين مطلب را مى خواستم
تا اينكه خداوند آن دختر را پس از چند روز از من گرفت او مرد و من در اين باره
آسوده خاطر گشتم . آنگاه عيسى با چشمى گريان اضافه كرد: من در دوران زندگيم تاكنون
براى هيچ مطلبى اين اندازه تاءسف نخورده ام كه دخترم بميرد و تا آخر عمر نسبت خود
را به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نداند، و نفهمد او، از فرزندان پيامبر خدا
است .
يحيى گويد: اين سخنان كه تمام شد، عمويم مرا سوگند داد تا از او جدا شوم و ديگر به
سراغش نروم ، آنگاه با من خداحافظى كرد و من هم او را وداع گفتم .
امّا شور و اشتياق ديدار عمويم بعد از مدتى به سر من زد و براى ملاقات مجدد او به
آن محل رفتم امّا او را ديگر نديدم و همان ملاقات اولين و آخرين ما بود.(884)
تاءمين دشمن
جعفر احمر
(885) و صباح زعفرانى از كسانى بود كه در موقع پنهانى عيسى به كارها و
خواسته هاى او رسيدگى مى كردند و خدمتگزار وى بودند و چون مهدى عباسى به وسيله
يعقوب بن داود (اين مرد از ياران نزديك ابراهيم قهرمان باخمرى بود ولى بعدا در
دستگاه خلافت تقرب جست و از درباريان نزديك شد و به مقام وزارت رسيد) جوائز و
هدايايى براى عيسى بن زيد فرستاد در تمام شهرها جار زدند كه عيسى بداند كه در امان
است و هر كجا هست ظاهر شود موقعى اين خبر به گوش عيسى رسيد. به جعفر احمر و صباح
گفت : اين اموالى كه مى بينيد از جانب اين مرد (خليفه عباسى ) است . به خدا سوگند
موقعى من به كوفه آمدم قصد قيام و خروج بر وى نداشتم . و خواب يك شب خليفه در حال
ترس و اضطراب نزد من محبوب تر است از تمام اين اموال و همه دنيا.
و عبداللّه زيدان از پدرش و او از سعيد بخلى نقل كرده گويد: عيسى بن زيد با حسن بن
صالح (به طور ناشناس ) به حج رفتند، در مكه منادى از طرف مهدى عباسى فرياد مى زد كه
حاضران به غائبان اطلاع دهند عيسى بن زيد چه ظاهر شود چه در مخفيگاه به سر برد در
هر حال در امان است . عيسى با شنيدن اين خبر نگاهى به صورت حسن كرد و ديد او از اين
خبر خوشحال است عيسى به او گفت : گويا از شنيدن اين خبر خيلى خوشحال شدى ؟!
گفت : آرى ، عيسى گفت : به خدا قسم يك ساعت ترس آنان از من براى من از همه چيز
بالاتر است .
اشعار در روى ديوار
عيسى وراق به سند خويش از يعقوب بن داود نقل كرده كه گفت : در سفرى كه با مهدى
خليفه عباسى به خراسان مى رفتيم و در يكى از كاروانسراها وارد شديم ، در يكى از
اطاقهاى آن رفتيم و ديديم سينه ديوار چند سطر شعر نوشته شده است مهدى پيش رفت من هم
نزديك رفتم ديدم اين اشعار نوشته شده بود:
(( واللّه ما اطعم طعم الرقاد
|
خوفا اذا نامت عيون العباد
|
اذنبت ذنبا غير ذكر المعاد
|
و الموت حتم فى رقاب العباد ))
|
1 - به خدا سوگند هنگامى كه ديده اى به خواب رود، چشمان من از ترس مزه خواب را
نمى چشد.
2 - ستمگران مرا از خانه و كاشانه ام آواره كردند و گناهى نداشتم جز اينكه سخن از
معاد و روز قيامت به زبان آوردم .
3 - من به خدا ايمان دارم ولى آنان ايمان نياوردند و همين نوشته اى كه من دارم در
نزد آنها بدترين نوشته محسوب است .
4 - اين سخنى كه مى گويم ، گوينده آن ترسان است زيرا داراى قلبى است پريشان و بى
خوابى بسيار.
5 - كسى كه كفشش پاره باشد از رنج پياده روى مى نالد چون كه پايش را سنگهاى خارا
مجروح كرده است .
6 - ترس او را آواره كرده و مورد طعن و خوارى قرار گرفته ، آرى كسى كه تيزى شمشير
را خوش ندارد چنين خواهد بود.
7 - براستى كه راحتى او در مرگ است ، و مردن به همه بندگان حتم و مسلم است .
يعقوب گويد: ديدم مهدى عباسى زير هر يك از اين اشعار مى نويسد (از جانب خدا و من در
امانى و هر وقت كه مى خواهى آشكار شو.)
من به صورتش نگاه كردم ديدم ، اشك بر گونه اش جارى شده ، گفتم : اى اميرالمؤ منين
به نظر شما گوينده اشعار كيست ؟!
خليفه عباسى نگاه تندى به من كرد و گفت : آيا در برابر من خود را به نادانى مى زنى
؟ جز عيسى بن زيد كيست كه اين اشعار را بگويد.
(ابوالفرج اصفهانى ، دو شعر ديگر را در آخر اين ابيات آورده كه آن را رد مى كند.)
ديدار دوستان
خصيب وابشى كه از ياران زيد و از نزديكان فرزندش عيسى است گويد: عيسى بن زيد
سركردگى ميمنه لشكر محمّد بن عبداللّه (نفس زكيه ) را در جنگ به عهده داشت و بعد از
شهادت محمّد به كمك ابراهيم برادرش شتافت و همين سمت را در نبرد ابراهيم با دشمن
داشت و او فرمانده ميمنه لشكر ابراهيم بود.
او بعد از شهادت ابراهيم در (باخمرى ) به كوفه رفت و در خانه على بن صالح به طور
ناشناس مى زيست . و ما گاهى با ترس و وحشت به ديدن او مى رفتيم و گاهى در بيابان با
او مصادف مى شديم . كه به وسيله شترى كه از آن مردى از اهل كوفه بود آب مى كشيد.
چون ما را مى ديد نزد ما مى نشست و با به گفتگو مى پرداخت . و مى گفت : به خدا دوست
دارم كه از جانب اينان (بنى العباس ) امنيت داشتيد تا با صراحت بيشترى با شما سخن
مى گفتم و از گفتگو و ديدار شما بهره بيشترى مى بردم به خدا من خيلى مشتاق ديدار
شما هستم و در تنهايى و حتى در بستر خواب به ياد شما هستم . اكنون برخيزيد و از
اينجا برويد كه مبادا ماءمورين از وضع من و شما آگاه شوند و صدمه و زيانى از اين
ناحيه به شما برسد.
مختار بن عمر مى گويد: خصيب را ديدم كه براى بوسيدن دست عيسى بن زيد خم شده بود و
عيسى نمى گذاشت و دست خود را مى كشيد.
خصيب به او گفت : من دست عبداللّه بن حسن را بوسيدم و او مرا از اين كار منع نكرد.
برخورد سفيان ثورى با عيسى
جعفر عبدى گويد: پس از كشته شدن ابراهيم ، من و حسن بن صالح و برادرش على بن صالح و
عبد ربة بن علقمة و جناب بن نطاس ، به همراه عيسى بن زيد براى سفر حج حركت كرديم .
عيسى به صورت يك ساربان در ميان ما بود و نام خود را مخفى مى داشت ، تا اينكه به
مكه رسيديم ، شبى در مسجد الحرام گردهم جمع شديم و عيسى با حسن بن صالح در پاره اى
از مسائل با هم اختلاف نظر داشتند اين جريان گذشت و فرداى آن روز عبد ربة ، رفيق ما
آمد و گفت : شفاى اختلاف شما آمد، سفيان ثورى به مكه آمده ، همگى برخاستند به نزد
سفيان رفتيم و او در مسجد الحرام نشسته بود بر او سلام كرديم و نشستيم .
عيسى به سخن آمده و مساءله مورد اختلاف را مطرح كرد، سفيان متوجه شد كه مساءله
(جنبه سياسى ) دارد و برخورد با حكومت وقت مى كند خود را كنار كشيد و گفت : من اين
مطالب را نمى دانم و مى ترسم چيزى بگويم :
حسن بن صالح گفت : نترس اين مرد عيسى بن زيد است ! سفيان به طور استفسار نگاهى به
صورت جناب بن نطاس كرد. جناب گفت : بلى عيسى بن زيد است .
سفيان تا عيسى را شناخت بلادرنگ از جا برخاست و مؤ دب پيش روى عيسى آمد و او را در
آغوش كشيد و به شدت گريه كرد و از سخنان خود پوزش خواست آنگاه در حالى كه گريان بود
جواب مساءله را بيان كرد. و رو به ما كرد و گفت : ((
ان حب بنى فاطمة (عليهاالسلام ) و الجزع لهم ، مماهم عليه من الخوف و القتل و
النطريد، ليبكى من فى قلبه شى ء من الايمان )).
)) براستى كه دوستى فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) و دلسوزى
براى آنان از اين وضع رقت بارى كه آنها دارند از قتل و ترس و آواره گى ، هر شخصى كه
مختصر ايمانى در دلش باشد به گريه مى افتد.
آنگاه روبه عيسى كرد و گفت : پدرم فدايت شود برخيز و خود را مخفى كن مبادا آن چه را
كه ما از اينان بيم داريم بر سرت آيد.
راوى گويد: ما برخاسته و متفرق شديم . صاحب ((
مقاتل الطالبيين ))
اين قضيه را به روايت ديگر نيز نقل كرده است كه تكرار آن لزومى نداشت .
كشف مخفيگاه
جعفر بن زياد احمر (كه قبلا نامش گذشت ) گويد: من و عيسى بن زيد و حسن بن صالح و
برادرش على بن صالح و حسن و اسرائيل بن يونس بن نطاس و گروهى از زيديه در يكى از
خانه هاى كوفه اجتماع مى كرديم .
يكى از جاسوسان مهدى عباسى خبر ما را به گوش خليفه رساند و نشانى خانه مزبور را
داد. و مهدى به حاكم خود در كوفه نوشت كه افرادى از ماءمورين را مراقب ما كند. تا
هرگاه در آن خانه اجتماع كرديم ، بر سر ما بريزند و ما را دستگير سازند.
اتفاقا يكى از شبها ما در آن خانه جلسه داشتيم ، و ماءموران خبر اجتماع ما را به
حاكم كوفه دادند.
ناگهان ديديم ، ماءموران دشمن از در و ديوار خانه ريختند. عيسى بن زيد و ديگران از
طريق بالاخانه موفق به فرار شدند امّا من نتوانستم بگريزم و دستگير شدم ، مرا نزد
مهدى عباسى بردند، تا چشم اين خليفه هتاك به من افتاد، شروع كرد به ناسزا گفتن و
مرا نسبت زنازادگى داد و به من گفت : اى ناپاك زاده تو همانى كه پيش عيسى بن زيد مى
روى و او را به قيام بر ضد من تحريك مى كنى و مردم را به بيعت با او دعوت مى نمايى
؟!
من گفتم : آيا از خدا شرم نمى كنى و از او ترس ندارى كه به زنان پاكدامن ناسزا مى
گويى و نسبت زنا مى دهى ؟ در صورتى كه شايسته تو و اين مقامى كه تو در دست دارى آن
است كه اگر شخص نابخردى امثال اين سخنان را گويد. حد بر او جارى سازى ؟!
من ديگر چيزى نگفتم ولى او بدون اينكه به سخنان من اعتنايى كند، دوباره شروع كرد به
من فحش دادن آنگاه در حالى كه سخت عصبانى بود برخاست و مرا زير دست و پاى خود
انداخت و وحشيانه با مشت و لگد مرا مى زد و دشنام مى داد.
من گفتم : تو اكنون مرد شجاع و نيرومندى هستى كه به پيرمرد ناتوانى چون من دست
يافته كه به هيچ وجه نمى تواند از خود دفاع كند و ياورى هم ندارد.
در اين وقت دستور داد مرا به زندان افكنند و بر من سخت بگيرند.
ماءموران فورا مرا به زنجير گرانى بستند و سالها در زندان بودم .
گفتگو با خليفه عباسى
جعفر بن زياد احمر گويد: چون خبر مرگ عيسى بن زيد به خليفه عباسى رسيد، وى مرا از
زندان به نزد خود طلبيد چون پيش او رفتم رو به من كرد و پرسيد از چه ملتى هستى ؟
گفتم : از مسلمين .
گفت : بيابانى هستى ؟
گفتم : نه .
گفت : پس از چه مردمى هستى ؟
گفتم : پدرم برده اى از اهل كوفه بود، مولايش او را آزاد كرد. در اين جا سخن مرا
قطع كرد و گفت : عيسى بن زيد مرد!!
گفتم : مرگ او مصيبت بزرگى است . خدايش رحمت كند كه وى مرد عابد و پارسا و كوشاى در
فرمانبردارى حق بود. و از سرزنش و ملامت كسى در اين راه باك نداشت .
گفت : آيا تو، از مرگش خبر نداشتى ؟
گفتم : بلى .
گفت : چرا به من اين مژده را ندادى ؟؟
گفتم : دوست نداشتم تو را به چيزى خبر دهم كه اگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )
زنده بود و از آن خبر مى يافت ناراحت مى شد.
در اينجا مهدى عباسى سر را به زير انداخت و پس از مدتى سر را بلند كرد و گفت : بيش
از اين استعداد شكنجه در بدن تو نمى بينم و ترس آن را دارم كه اگر دستور شكنجه ات
را بدهم تاب نياورى و زير شكنجه جان بسپارى وانگهى دشمن ما هم كه از دنيا رفته است
.
برو خدا نگهدارت باد. و به خدا سوگند اگر بشنوم كه دوباره دست به اين كارها زده اى
گردنت را مى زنم .
من از نزد او بيرون شدم ، هنگام خروج من از كاخ ، مهدى رو به ربيع (دربان مخصوص )
كرده و گفت : آيا نديدى چگونه ترسش از من اندك و دلش محكم بود؟ به خدا مردمان
روشندل اين چنين هستند.
جعفر بن زياد گويد: خدمت عيسى بن زيد (عليه السلام ) رسيدم ، ديدم مشغول خوردن نان
و خيار است . او دو گرده نان و دو عدد خيار به من داد و فرمود بخور من يكى و نصفى
از نان و خيار را خوردم و سير شدم و نصف نان و نصف خيار زياد آمد، آنرا به جاى خود
گذاردم .
چند روز از اين جريان گذشت براى بار ديگر به ملاقات او رفتم .
عيسى آن نصفه نان و خيار را كه پژمرده و مانده بود براى من آورد و گفت : بخور.
گفتم : اينها چه بود كه براى من نگهداشتى ؟
گفت : من اينها را به تو دادم و مال تو شد. تو قسمتى را خوردى و قدرى را گذاردى ،
اكنون اگر مى خواهى باقيمانده را بخور يا صدقه بده .
در زندان
ابوالعتاهيه شاعر معروف عصر عباسى گويد: زمانى كه من از شعر گفتن خوددارى كردم ،
مهدى خليفه عباسى دستور داد مرا به زندان مجرمان افكنند. همينكه مرا به زندان
آوردند هوش از سرم پريد و دهشت عجيبى به من دست داد و منظره هولناكى در آنجا مشاهده
كردم . و به اين طرف و آن طرف نگاه مى كردم بلكه پناهگاهى پيدا كنم يا يك نفر را
بيابم كه با او انس بگيرم . در اين ميان چشمم به پيرمرد موقر و خوش لباسى افتاد
كه آثار بزرگى و نيكى از چهره اش آشكار بود، همينكه چشمم به او افتاد فورا به طرف
او رفتم و به واسطه اضطراب و ناراحتى كه داشتم ، يادم رفت به او سلام كنم و عرض ادب
نمايم بدون مقدمه در كنار او نشستم و سر را به زير انداخته و در حال خود فكر مى
كردم كه ناگاه ديدم آن پيرمرد اين دو شعر زير را اشاره كرد:
(( تعودت مس الضر حتى الفته
|
و اسلمنى حسن العزاء الى الصبر
|
و صيرنى ياسى من الناس واثقا
|
بحسن صنيع اللّه من حيث لاادرى ))
|
ترجمه : آنقدر خود را به گرفتارى و بلاها عادت دادم كه بدان خو گرفته ام و اين تحمل
خويم مرا درمانم و عزا تحت فرمان شكيبايى درآورده و به دست صيد سپرده است .
و مرا از مردم ماءيوس كرده و به رفتار نيكوى خداوند، به جايى كه نمى دانم اميدوار
ساخته .
ابوالعتاهيه گويد: من از اين دو شعر خوشم آمد و از ناراحتى كه داشتم فورى به خود
آمدم . و رو به آن پيرمرد كردم و گفتم : خدايت عزت دهد. خواهشمندم اين شعر را دو
مرتبه بخوان . ديدم آن مرد فورى ناراحت شد و گفت : واى بر تو اسماعيل ، و كنيه ام
كه (ابوالعتاهيه ) بود نگفت . چقدر آدم بى ادب و كم خردى هستى ؟ پيش من آمدى و
مانند هر مسلمانى كه به مسلمان ديگر سلام مى كند. سلام نكردى ؟! و از وضعى كه داريم
اظهار ناراحتى نكردى ؟ و بدون اينكه با من حرفى بزنى كنارم نشستى تا وقتى كه اين دو
شعر را كه خداوند فضيلت و ادبى و زندگى و معاشى جز آن براى تو چيزى قرار نداده از
من شنيدى ، و عوض آنكه حركات جسارت آميز خود را جبران كنى و پوزش بخواهى . همه را
فراموش كردى و بدون مقدمه به من گفتى اين شعر را دو مرتبه بخوان . اين طرز رفتار تو
مى رساند كه گويا، ميان من و تو انس و رفاقتى ديرينه بوده و قبلا با هم آشنايى كامل
داشته ايم ؟!
ابوالعتاهيه گويد: به او گفتم : مرا معذور دار كه هر كس چون من گرفتار مى شد عقل
خود را از دست مى داد.
گفت : مگر در چه وضعى هستى ؟؟ تو فقط به خاطر آن كه از گفتن مدح و چاپلوسى خليفه و
درباريان - كه وسيله به مقام رسيدن توست - خوددارى كردى ، ترا به زندان انداخته
اند، تا شايد تو را رام كنند كه در مدح آنان شعر بگويى ، اينها مهم نيست .
امّا گرفتارى من براى اين است كه : اينها عيسى بن زيد را از من مى خواهند و من
مطمئن هستم اگر مخفيگاه عيسى را به آنها نشان دهم او را خواهند كشت . و آن وقت من
چگونه خداى را ديدار كنم در حالى كه خون او به گردن من خواهد بود. و روز قيامت
پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خصم من خواهد شد و اگر اين كار را هم نكنم خودم
كشته خواهم شد بنابراين من بايد حيرت زده باشم نه تو!!
و با اين حال مى بينى كه چه روحيه عالى دارم و خود نگهدار هستم .
من به او گفتم : خداوند كارت را اصلاح نمايد - و سرم را از خجالت به زير انداختم ،
پيرمرد رو به من كرد و گفت : با اين حال من حاضر نيستم هم ترا سرزنش كنم و هم از
خواهشت خوددارى كنم . گوش كن تا آن دو شعر را برايت بخوانم و آنها را به خاطر
بسپار.
آنگاه آن دو شعر را چند بار برايم خواند تا حفظم شد.
در اين حال ، ناگهان ماءمورى ما را خواست و چون براى رفتن برخاستم به او گفتم :
خدايت عزت بخشد تو كيستى ؟
گفت : من ((حاضر)) دوست
صميمى عيسى بن زيد هستم ، پس من و او را نزد مهدى خليفه عباسى بردند، مهدى از حاضر
پرسيد: عيسى بن زيد كجاست ؟
حاضر گفت : من نمى دانم ، تو در صدد تعقيب او برآمدى و او را به هراس افكندى ، او
نيز در شهرها متوارى و فرارى شد. و از آن سو مرا زندانى كردى و من كه در زندان تو
بسر مى بردم ، چه مى دانم او كجاست ؟؟
مهدى گفت : به كجا فرار كرده ، و آخرين ملاقات تو با او در كجا و در خانه چه شخصى
بود؟
حاضر گفت : از روزى كه متوارى شد من او را نديدم و از وى هيچگونه خبرى ندارم .
مهدى گفت : به خدا سوگند يا بايد جاى او را به من نشان دهى يا الا ن دستور مى دهم
گردنت را بزنند.
حاضر گفت : هر كارى مى توانى بكن ، آيا ترا به مخفيگاه عيسى بن زيد راهنمايى كنم كه
او را بكشى و پس از آن خدا و رسولش را در حالى كه خونخواه او هستند ملاقات كنم . او
را به تو نشان نخواهم داد.
در اين حال مهدى سخت خشمگين شد. و فرمان جلو چشم من گردن ((حاضر))
را زدند. پس از كشتن حاضر مهدى رو به من كرد و گفت : خوب حالا تو درباره ما شعر مى
گويى يا ترا هم به اين مرد ملحق كنم .
گفتم : نه ، شعر مى گويم ، مهدى دستور داد مرا آزاد كردند.
و محمّد بن قاسم بن مهرويه گفته : و آن دو شعرى را كه از حاضر شنيده هم اكنون جزء
ديوان اشعار ابوالعتاهيه است .
ابوالفرج اصفهانى اين روايت را به شكل ديگرى نيز نقل كرده است . و گفته همان روايت
اول صحيح تر است .
مرگ عيسى
عيسى پس از سالها زندگى مخفيانه در زمان حكومت مهدى عباسى در كوفه به سال 169 به سن
60 سالگى از دنيا رفت .
(886) عيسى وراق از محمّد بن محمّد نوفلى و او از پدر و عمويش روايت
كرده كه گفت :
عيسى پس از جنگ باخمرى متوارى و پنهان شد و با وجود امان خليفه عباسى ظاهر نشد و تا
آخر عمر به شكل مخفيانه زندگى مى كرد.
ماءموران به مهدى عباسى گزارش دادند كه سه نفر به نامهاى ابن علاق صيرفى و حاضر و
صباح زعفرانى ، براى عيسى از مردم بيعت مى گيرند، مهدى (حاضر) را دستگير كرد و از
روى سياست با رفق و مهربانى از او اقرار گرفت آنگاه بر او سخت گرفت تا اينكه
مخفيگاه عيسى را نشان دهد، ولى او امتناع كرد و نشان نداد، مهدى دستور داد او را
كشتند. در تمام مدتى كه عيسى زنده بود در صدد دستگير نمودن ابن علاق و صباح درآمد
ولى به آن دو دست نيافت .
تا اينكه عيسى بن زيد از دنيا رفت . در اين موقع صباح ، به حسن بن صالح گفت : پس بى
جهت ما به چه سختى و ناراحتى دچاريم ، اينك كه عيسى از دنيا رفت و تعقيب ما هم به
خاطر او بود، و چون معلوم شد كه او از دنيا رفته است خيال حكومت وقت از ناحيه او
آسوده مى شود و دست از سر ما بر مى دارد. پس اجازه بده من به نزد اين مرد يعنى مهدى
عباسى بروم و خبر مرگ عيسى را به او بدهم تا از تعقيب ما دست كشد. ما از ترس و
واهمه آسوده گرديم ؟
حسن بن صالح گفت : نه ، به خدا سوگند نبايد دشمن خدا به مرگ دوست خدا و فرزند
پيامبر او مژده دهى و ديده اش را روشن كنى و او را شاد گردانى آن وقت اضافه كرد و
گفت : (( فواللّه لليلة يبيتها خائفا منه
احب الى من جهاد سنة و عبادتها))
به خدا سوگند يك شب را كه مهدى تا به صبح از ترس او به سر برد نزد من محبوب تر است
از يك سال جهاد و عبادت خدا.
اين جريان گذشت و حسبن بن صالح پس از دو ماه
(887) از اين جهان رفت .
صباح گويد: پس از مرگ حسن بن صالح من دو فرزند عيسى : احمد و زيد را برداشته و به
بغداد بردم و در جاى امنى گذاردم آنگاه يك دست جامه كهنه پوشيدم و به در قصر مهدى
رفتم و به دربانان گفتم به ربيع (حاجب ) بگوييد من آمده ام تا خليفه را نصيحتى كنم
و نيز مژده اى به او دهم كه مسرور گردد.
دربانان به او خبر دادند و او اجازه داد من وارد قصر شوم ، چون مرا به نزد ربيع
بردند رو به من كرد و گفت : نصيحتت چيست ؟؟
گفتم : فقط به خليفه خواهم گفت .
ربيع گفت : نمى شود تا نگويى ترا به خليفه دسترسى نيست .
گفتم : اين را بدان ، كه من چيزى به تو نخواهم گفت .
ولى بدان كه من صباح زعفرانى هستم كه مردم را به عيسى بن زيد دعوت مى كردم .
ربيع تا اين سخن را از من شنيد مرا نزد خود نشاند و گفت :
اى مرد، تو در اين گفتارت يا راست مى گويى يا دروغ و مسلم بدان خليفه در هر دو حال
تو را خواهد كشت . زيرا اگر راست بگويى و تو صباح زعفرانى باشى كه عقده هاى خليفه
را نسبت به خود اطلاع دارى كه او در تعقيب و در صدد دستگير كردن توست و در اين راه
از هيچ اقدامى فروگذار نكرده و بدون ترديد همينكه نگاهش به تو افتد تو را خواهد كشت
.
و اگر دروغ بگويى ، و تو اين حرف را وسيله قرار دهى تا به او دسترسى پيدا كنى تا
حاجتى از تو برآورد بدانكه به خاطر اين كار و حقه اى كه زده اى بر تو خشم خواهد
گرفت و تو را مى كشد. و من بدون اين سخنان حاضرم حاجتت را هر چه باشد بدون استثناء
برآورم .
صباح گفت : من صباح زعفرانى هستم و دروغ نمى گويم به خدا سوگند من هيچ حاجتى به او
ندارم و اگر تمام دارايى خود را به من بدهد از او نخواهم پذيرفت و مرا به آنها
نيازى نيست . فقط من مى خواهم شخص او را ببينم و اگر نگذارى و مانع شوى از طريق
ديگر اقدام مى كنم و خود را به او مى رسانم .
|