شخصيت و قيام زيد بن على (ع )
سيد ابوفاضل رضوى اردكانى
- ۱۴ -
20 - استاد معظم ما، فقيه عاليقدر حضرت
آية الله العظمى منتظرى (مد ظله
ضمن بحثولايت فقيه فرمود:
... زيد بن على (عليهما السلام ) از رجال برجسته و علما بزرگ اهل بيت عليه السلام
است و از نظر زهد و تقوا پس از مقام معصوم داراى مرتبه اى عظيم است ايشان ضمن نقل
رواياتى در عظمت زيد عليه السلام اظهار داشتند: قيام زيد براى تشكيل حكومت اسلامى
بود، و نهضتش مورد اذن و رضاى امام عليه السلام بود او مدعى امامت براى خويش نبود و
اگر پيورز مى شد حكوت را به امام صادق عليه السلام تحويل مى داد.
حضرت استاد مدظله ، ضمن اعراض از چند حديثى كه در قدح زيد است ، روايات متواتره و
اقوال علما بزرگ اسلام در عظمت زيد را دليل بر مرتبه عالى او و حقانيت نهضت وى
دانستند.
(به كتاب ولايت فقيه ايشان در
صورت چاپ و انتشار مراجعه شود.)
21 - آية اللّه سيد ابوالقاسم موسوى
خوئى مدظله
(( ...ان زيدا كان ماءذونا من قبله (الامام
) و يؤ كد ما ذكره ما فى عدة من الروايات من اعتراف زيد بامامة ائمة الهدى عليهم
السلام ، و قد تقدمت جملة منها.
فتحصل مما ذكرنا، ان زيدا جليل ممدوح و ليس هنا شى ء يدل على قدح فيه او انحرافه .
))
(825)
ترجمه
آيت اللّه خوئى در ضمن اين جمله كه در توجيه روايت دارد مى فرمايد: زيد (عليه
السلام ) از جانب امام در قيامش اذن داشت .
و روايات كه ذكر كرديم مؤ كد سخن ماست به اينكه او به امامت ائمه راستين (عليهم
السلام ) اعتراف داشت و قسمتى از آن اخبار گذشت .
و حاصل كلام ما اين شد كه : زيد (عليه السلام ) بزرگوار و مورد ستايش است و در اين
زمينه چيزى كه بر نكوهش يا انحراف او دلالت كند، وجود ندارد.
22 - دفاع علامه امينى از شيعه و زيد
(عليه السلام )
علامه بزرگ امينى (رحمه اللّه ) پس از نقل روايات و اقوال و كلمات و اشعار بزرگان
شيعه در عظمت زيد، در مقام رد تهمت ابن تيمية و كسانى كه سخن او را تكرار كرده اند،
با جملاتى مستدل و كلماتى ارزنده كه از روح مقدس او كه نمايانگر ولاء اهل بيت (رحمه
اللّه ) و حب خاندان پيامبر است فرمايد:
((اين زيد (عليه السلام )))
و مقام و قداست او نزد همه شيعيان ، امّا من نمى دانم سخن ابن تيمية كجايش حقيقت
دارد و درست است ، او اين تهمت را به شيعه زده و مى گويد:
(( ان الرافضة رفضوا زيد بن على بن الحسين
و من والاه و شهدوا عليه بالكفر و الفسق )).
))
رافضه (مقصود شيعيان است ) زيد و هر كس كه وى را دوست داشت رها كردند و به كفر و
فسق او شهادت دادند.(826)
آنگاه علامه بزرگ ما، به كسانى كه قول ابن تيمية را تكرار كرده اند حمله مى كند و
مى فرمايد:
بعضى نيز از اين اشتباه و لغزش ابن تيمية پيروى كرده اند و سخن او را در كتاب و
رساله شان نقل نموده اند مانند: آقاى محمود آلوسى در مقاله اى كه در كتاب
(( (السنة و الشيعة ) ))
صفحه 52 نگاشته است گويد: (( الرافضة مثلهم
كمثل اليهود، الرافضة يبغضون كثيرا من اولاد فاطمة رضى اللّه عنها بل يسبونهم كزيد
بن على ، و قد كان فى العلم و الزهد على جانب عظيم .))
رافضه همانند يهودند، رافضى ها بسيارى از فرزندان فاطمه رضى اللّه عنها را دشمن مى
دارند، بلكه آنان را سب مى كنند و ناسزا مى گويند، مانند زيد بن على ، و حال آنكه
زيد از نظر دانش و پارسايى در مقامى بزرگ جاى دارد، و (قصيمى ) هم اين سخن ناروا و
دروغ را از آلوسى گرفته و آن را در كتابش ((
(الصراع بين الاسلام و الوثنية ) ))
آورده است ، آنها اين نسبتهاى ناروا را در عداد بديهاى شيعه يادآور شده اند، سپس
حملات خود را متوجه شيعه ساختند.
آيا كسى نيست ، كه به اين آقايان بگويد، آخر شيعه در كجا اين چيزها را گفته است . و
كى آن را نقل كرده است ؟ و به كدام مدرك و كتاب اين پندار بيهوده خويش را استناد مى
دهيد؟ اگر در كتابى نيست از زبان چه كسى شنيده ايد؟؟
بله : اينها قصد و غرض ندارند مگر آنكه با اين سفسطه ها و بيهوده گويى ها شيعه را
از موقعيتى كه دارد اسقاط كنند، پس آنان پرده از دروغ پردازى خودشان برداشته اند و
موقعى نويسنده اى از هر ملتى كه باشد چيزى از دانستنيها و حالات آن را نداند، يا مى
داند و مطلب را وارونه جلوه مى دهد، آن وقت مثل اين قماش نويسندگان اين مثل است كه
:
تيرى كه از كمان ديگرى بيرون رود.
جنايات دشمنان اهل بيت
اين حضرات مدافعين از ساحت قدس زيد، گمان كرده اند، خوانندگان اين مطالب از تاريخ
اسلام چيزى نمى دانند، و مطالعه اى ندارند، و خيال كرده اند با اين سخنان نادرست مى
توانند حقيقت را از ايشان پنهان سازند.
آيا كسى نيست كه از اينها بپرسد: اگر زيد كه در نزد شما و هم عقيده هايتان در
جايگاه بزرگ از علم و زهد است پس به حكم كدام كتاب و كدام سنت و قانون اسلاف و
گذشتگان شما با او به جنگ پرداختند و او را كشتند و دارش زدند و سر مقدس او را
شهر به شهر گرداندند.
آيا يوسف بن عمر، رئيسى ، كه با او درگير شد و وى را كشت از دشمنان اهل بيت نيست .
آيا عباس بن سعد، در نبرد با زيد رئيس شرطه وى از شما نيست ؟
آيا حكم بن صلت ، كسى كه سر شريف زيد را از بدنش جدا كرد از شما نيست ؟
آيا حجاج بن قاسم ، كسى كه يوسف بن عمر را به كشتن او بشارت داد، از ايشان نبود؟؟
آيا خراش بن حوشب ، آنكه جسد زيد را از قبرش بيرون آورد از شما نيست ؟
آيا وليد با هشام بن عبدالملك كه دستور داد جسد او را آتش زدند از شما نيست ؟
آيا زهرة بن سليم ، آن كه سر وى را به شام براى هشام برد از شما نيست ؟
آيا هشام بن عبدالملك ، كسى كه دستور داد سر زيد را به مدينه بردند و آن را براى
روز و شبى در كنار قبر پيامبر نصب نمودند از شما نيست ؟
آيا هشام بن عبدالملك كه براى خالد قسرى نامه نوشت ، زبان و دست كميت شاعر اهل بيت
را به خاطر مرثيه اى كه درباره زيد و فرزندش و مدح بنى هاشم سروده بود، قطع كند، از
شما نيست ؟
آيا محمّد بن ابراهيم مخزونى عامل و نماينده خليفه ، نبود كه يك هفته تمام شهادت
زيد را جشن گرفت و خطباء را در آن جمع مى كرد كه على و زيد و شيعيانش را لعن كنند؟؟
آيا حكيم اعور از شعراى شما نيست كه مى گويد:
(( صلبنا لكم زيدا على جذع نخلة
|
و لم نر مهديا على الجذع يصلب
|
و عثمان خير من على و اطيب ))
|
ما زيد را براى شما به درخت خرما دار زديم و نديديم كه (مهدى ) را نزد درخت به دار
زنند.
شما عثمان را با على مقايسه كرديد و حال آنكه عثمان از على بهتر و پاك تر است .
آيا سلمة بن حر بن حكم شاعر شما نيست كه در قتل زيد گفته است :
(( و اهلكنا جحاجيح من قريش
|
و لكن لا محالة من تاءس ))
|
ترجمه : ما، بزرگان قريش را نابود كرديم و ياد آنان چون قصه گذشته از ياد برود.
ما، از قديم ريشه حكومت آنان بوده ايم و هيچ فرمانروايى بدون اصل و بنيان استوار
نگردد.
ما، حزن و اندوه و عبرت شدن براى ديگران را از آنان ضمانت كرديم و ليكن ناچار بايد،
از گذشتگان پيروى كرد.
و آيا از آنان نيست ، كسى منظره سر زيد را موقعى در مدينه بر بلندى مى بيند مى
گويد:
ترجمه : اى پيمان شكننده بشارت باد تو را كه ضعيف شدى .
شيطان تخلف كرد به آنچه منت بر تو نهاده بود.
خواننده عزيز، اين حقيقت حال است ، شما خودتان قضاوت كنيد.
آنگاه علامه امينى ، سخنان خود را در اين زمينه با اين آيه خاتمه مى دهند:
(( افمن هذا الحديث تعجبون ، و تضحكون و لا
تبكون و انتم سامدون ))
(827)
(آيا از اين سرگذشت شگفت داريد، و مى خنديد و گريه نمى كنيد و شما مبهوت و متحيريد)(828)
ما روايات و اقوالى كه در اين بخش از كتاب ((
الغدير)) مى
باشد، در موارد خود نقل كرديم .
سخنان علماى بزرگ اهل سنت درباره شخصيت
زيد
1 - اخطب خوارزم در مقتل خود به نقل از خالد بن صفوان گويد:
فصاحت و خطابه و زهد و عبادت در بنى هاشم به زيد ختم مى شود.
2 - ابوحنيفه امام حنفى ها گويد:
من كسى را فقيه تر و دانشمندتر و صريح الجواب تر و خوش سخن تر از او (زيد) نيافتم .
3 - قيروانى در كتاب ((
زهر الاداب ))
گويد:
زيد بن على (رضى اللّه عنه ) از بهترين بنى هاشم بود، او مردى ديندار و شجاع بود،
از او خوش سخن تر و جمله پردازتر نيافتم .
4 - ابواسحاق سبيعى گويد:
همانند زيد بن على در ميان خاندانش ، برتر و فصيح تر و زاهدتر و خوش بيان تر
نيافتم .
فصل شانزدهم : فرزندان زيد
فرزندان زيد (عليه السلام )
آن چه مشهور بين علماى انساب درباره فرزندان زيد است اين است كه :
زيد (عليه السلام ) داراى چهار پسر بود، (يحيى )، كه مادرش (ريطه ) دختر ابوهاشم
بود و (عيسى ) كه مادرش كنيزى بود اهل نوبه و نام وى (سكن ) ياد كرده اند.
و (حسين ذوالدمعة ) كه مادرش نيز كنيز بود (محمّد) كه مادرش كنيزى سندى بود.
امّا در امالى ابن شيخ طوسى
(829) حديثى دارد كه از جعفر بن زيد روايت مى كند.
و ابوالحسن عمرى ، نيز جعفر را از فرزندان زيد دانسته است ، آيا واقعا چنين بوده
است ، يا خير؟ امّا با دقت و بررسى سخنان علماى نسب در مى يابيم كه زيد (عليه
السلام ) فرزندى به نام جعفر نداشته است و به گمان قوى آنچه در امالى ابن شيخ است
حتما بين جعفر و زيد واسطه اى بوده و ساقط شده است يا بايد جعفر بن محمّد بن زيد و
يا اينكه جعفر بن محمّد بن محمّد بن زيد باشد.
از سخنان (داودى ) در (( (عمدة الطالب )
)) به دست مى آيد كه دو نفر در سند حذف شده اند.
داودى گويد: جعفر شاعر فرزند محمّد است و از جعفر سه فرزند به وجود آمد يكى از آنان
احمد بود كه اين احمد چهار فرزند داشت كه يكى از آنها محمّد اصغر بود و از محمّد
اصغر حمزه به وجود آمد.
روى اين حساب به گفته داودى واسطه هاى بين حمزه و زيد چنين بوده است :
(( حمزة بن محمّد بن احمد بن جعفر بن محمّد بن محمّد بن زيد بن على بن
الحسين (عليهم السلام ))).
))
با دقت در اسناد حديث امالى اين شيخ مى بينيم كه اين دو واسطه حذف شده اند و سلسله
سند اين است : (( قال الشيخ ابوعلى الحسن
بن محمّد بن الحسن الطوسى ، حدثنى ابى عن ابى الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفار
عن ابى سليمان محمّد بن حمزة بن محمّد بن احمد بن جعفر بن زيد بن على بن الحسين بن
على بن ابى طالب (عليهم السلام ))).
))
مجلسى در بحار فرمايد اعقاب و فرزندان محمّد بن زيد از فرزندش جعفر مى باشند، پس از
اين سخن مجلسى و با توجه به سند ابن شيخ معلوم مى شود كه زيد فرزندى بلاواسطه به
نام جعفر نداشته و قول مشهور درست است . كه همان چهار فرزند پسر را ذكر كرده اند.
يحيى بن زيد قهرمان انقلاب جوزجان
(830)
اولين و برازنده ترين فرزندان زيد (عليه السلام ) يحيى مى باشد.
نام مادر او (ريطه ) دختر ابى هاشم عبداللّه بن محمّد بن حنفيه است . ابوثميله ابار
(صاح بن ذبيان ) در شعر ذيل مقصودش همين ريطه است كه مى گويد:
(( و لعل راحم ام موسى والذى
|
سيسر (ريطه ) بعد حزن فؤ ادها
|
يحيى و يحيى فى الكتائب يرتدى ))
|
ترجمه : شايد آن خداى مهربانى كه به مادر موسى رحم كرد و خود، موسى را از امواج
خروشان دريا نجات بخشيد.
ريطه را بعد از اندوه قلبى اش به يحيى مسرور گرداند، آن يحيائى كه در ميدان نبرد،
لباس رزم به تن كرد و مى جنگيد.(831)
يحيى در سال 107 ه ق متولد شد و شهادت او در سال 125 ه ق بوده است .
روى اين حساب او هجده سال بيشتر عمر نكرد، و بعضى سن او را 28 سال ذكر كرده اند.
(832) يحيى با دختر عمويش به نام (محنه ) دختر عمر بن على بن الحسين
ازدواج كرد و مى گويند فرزندانى از اين زن داشته است كه همه در كودكى درگذشته اند.(833)
و از يحيى عقب و فرزندى به وجود نيامده و اين قول مورد اتفاق مورخين معتبر است .
يحيى جوانى پاك دامن و نيكو خصال و عالم و شجاع و پارسا بود، و علاوه بر كمالات
معنوى داراى صورت زيبا و جذابى بود.
او نسبت به ائمه اطهار اخلاص خاصى داشت و در مقابل آنان كمال خضوع و اطاعت را داشت
، و امام صادق متقابلا او را بسيار دوست مى داشت و موقعى خبر شهادت وى را شنيد به
شدت مى گريست و براى او طلب آمرزش مى كرد، و معلوم است كسى كه مورد ترحم و علاقه
امام باشد چه مرتبه اى دارد و كسى كه امام در مرگ او عزادار شود داراى چه مقام
ارجمندى است ، اين خبر به نقل از متوكل بن هارون در مقدمه صحيفه سجاديه مفصلا روايت
او نقل شده ، و ما در فصل (زيد محدث و راوى ) آن را نگاشته ايم .
يحيى به امامت امام صادق و ائمه حق
(عليهم السلام ) اعتراف داشت
البته يحيى از جمله روات احاديث نبود لذا علما رجال زياد در شرح حال او تفصيل نداده
اند، امّا آنچه در سند صحيفه سجاديه مى بينيم ، شاهد اين است كه يحيى از علاقه
مندان و ارادتمندان امام صادق (عليه السلام ) است و به امامت او اعتراف و اقرار
دارد. و اين چند جمله شاهد اين است كه متوكل بن هارون نقل مى كند:
1 - (( ... فساءلنى عن اهله و بنى عمه
بالمدينة و احفى السؤ ال عن جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ) فاخبرته بخبره و خبرهم و
حزنهم على ابيه زيد بن على عليهماالسلام . ))
او جوياى حال بستگان و عموزادگانش در مدينه از من شد، مخصوصا از حال امام صادق
(عليه السلام ) بيشتر از همه جويا شد، من هم حال آنان و حزن و اندوهشان را به خاطر
شهادت زيد (عليه السلام ) براى او بازگو كردم در ميان بستگانش از اين جمله كه يحيى
بيش از همه جوياى امام صادق شد حاكى است كه او نسبت به امام (عليه السلام ) با ديده
ديگرى مى نگريسته و او را ممتاز از ديگران مى دانسته . متوكل گويد: سپس پرسيد:
((
فهل لقيت ابن عمى جعفر بن محمّد (عليهماالسلام )، قلت نعم ، قال : فهل سمته بذكر
شيئا من امرى ؟))
آيا پسر عمويم امام صادق (عليه السلام ) را ملاقات كردى ؟
- بلى .
- درباره من چيزى از وى نشنيدى ؟
- بلى .
- چه فرمود؟ هر چه شنيدى بگو.
- قربانت گردم . دوست ندارم آن چه از او شنيده ام درباره ات بازگو كنم .
- مرا از مرگ مى ترسانى ؟ هر چه شنيدى بگو.
- آن حضرت فرمود: تو هم مانند پدرت كشته و به دار آويخته مى شوى .
در اين هنگام رنگ يحيى دگرگون شد و اين آيه را خواند:
(( يمحواللّه مايشاء و يثبت و عنده ام الكتاب
))
(834) ، خداوند آن چه خواهد (و مقدور باشد) محو مى كند و آنچه خواهد ثابت
خواهد ماند و نزد او اصل كتاب است .
از اين سؤ ال و جواب ها روشن است كه يحيى براى سخنان امام صادق (عليه السلام ) ارزش
فوق العاده اى قائل بود و كلمات حضرتش را مطابق واقع مى داند و عقيده اش است كه
سخنان امام از روى هوا و ميل شخصى نيست .
عقيده يحيى درباره علم امام (عليه
السلام )
2 - در همين روايت متوكل اين جمله را دارد كه متوكل گويد: از يحيى پرسيدم : فرزند
رسول خدا آيا شما داناتريد يا آنان (امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليه
السلام ))؟ يحيى بعد از تاءملى گفت : همه ما داراى
علميم امّا فرق بين ما و آنان (امام باقر و امام صادق عليهماالسلام ) اين است كه :
آنچه ما مى دانيم آنان نيز مى دانند ولى هر آنچه آنان مى دانند ما نمى دانيم .
آقاى فيض شارح صحيفه سجاديه در ذيل اين جمله مى گويد: و اينكه نفرموده آنان
داناترند براى آن است كه خود را نسبت به عموزاده اش درباره حقايق و علوم الهيه
نادان مى پنداشت و اين جمله خود حاكى است كه يحيى به بزرگى و افضليت مقام امام
معتقد است .
3 - و از اينها روشن تر اينكه متوكل از يحيى پرسيد: پس در اين زمان حضرت صادق (عليه
السلام ) ولى امر ماست ؟؟
يحيى پاسخ مى گويد: بلى او افقه بنى هاشم است
(835) و يحيى به ائمه اثنى عشر (عليهماالسلام ) ايمان و اعتقاد داشت .(836)
گريه ها و حزن و اندوه شديد امام در
فقدان يحيى
رواياتى كه حاكى از حزن و اندوه فراوان امام صادق و گريه هاى شديد حضرتش بعد از
شهادت يحيى گوياى اين مطلب است كه يحيى در نزد امام مقام و مرتبه اى خاص داشته (و
اين نكته ناگفته نماند كه حب و بغض امام نسبت به افراد فقط جنبه عاطفى ندارد بلكه
روى حساب و جنبه الهى است هر كس محبوب خدا باشد محبوب امام است و هر كس مبغوض خدا
است در نزد امام نيز همان است .
سيد عليخان در (( رياض السالكين
)) گويد: (( تنبيه
فى بكائه (اى الصادق عليه السلام ) على يحيى بن زيد و شدة وجده و دعائه له دليل على
ان يحيى كان عارفا بالحق ، معتقد اله و ان حاله فى الخروج كحال ابيه رضى اللّه عنه
)). ))
(837)
گريه امام صادق (عليه السلام ) بر يحيى و شدت اندوه و دعاى خير حضرتش براى وى دليل
است بر اينكه يحيى عارف به حق و معتقد به امامت بود و برنامه قيام او همان برنامه
پدرش (زيد) بود درود خدا بر او باد.
مقدمات خروج
يحيى جوانى عالم و شجاع و لايقى بود كه در دودمان آل محمّد نظير او كم بود او بنا
به وصيت پدر و احساس مسؤ وليت و اداى وظيفه در راه خدا با دشمنان دين مردانه پيكار
كرد و شربت شهادت نوشيد.
ابوالفرج اصفهانى به نقل از ابومخنف گويد: بعد از شهادت حضرت زيد بن على
(عليهماالسلام ) مردم از اطراف فرزند او يحيى پراكنده شدند و جز ده نفر از ياران
كسى با وى همراه نبود سلمة بن ثابت گويد: بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) من به
يحيى گفتم :
اينك به كجا خواهى رفت ؟
گفت : به طرف (نهرين ) مى روم ، و ابوصبار عبدى با او همراه بود.
گفتم : اگر مى خواهى به نهرين بروى بهتر اين است كه در همين (كوفه ) بمانى و با
دشمنان پيكار كنى ، تا به شهادت نائل شوى .
گفت : مقصود من از ((نهرين ))
دو نهر كربلا است .
گفتم : حالا كه اين قصد را دارى پس عجله كن تا صبح نشده هر چه زودتر از شهر بيرون
رو، يحيى برخاست و ما نيز همراه او از كوفه خارج شديم و موقعى ديوارهاى شهر را پشت
سر نهاديم صداى اذان صبح به گوش مى رسيد ما به سرعت از كوفه دور مى شديم ، ما در
بين راه از مسافرين هر كاروانى كه برخورد مى كرديم طعام مى خواستيم و من نان و
آذوقه را به نزد يحيى و همراهان مى بردم .
و با اين وضع تا (نينوى ) پيش رفتيم ، در آنجا (سايق ) (شايد مقصود سعيد بن بيان
سايق الحاج ) باشد. خانه اش را در اختيار ما گذاشت و خودش به (فيوم )
(838) رفت و يحيى را در خانه خويش جاى داد.
سلمه گويد: ديدار من با يحيى به همانجا خاتمه يافت و آن آخرين ملاقات من با وى بود.
يحيى در مدائن
يحيى بعد از مدتى از آنجا خود را به (مدائن ) رساند، مدائن در آن زمان سر راه
مسافرينى بود كه از عراق به طرف خراسان مى رفتند.
خبر فرار يحيى از كوفه و آمدن او به نينوا و مدائن به يوسف بن عمر والى عراق رسيد.
يوسف مردى را به نام ((حريث بن ابى الجهم كلبى
)) براى دستگيرى يحيى به مدائن فرستاد، ولى پيش از آنكه او به مدائن
برسد يحيى از آنجا خارج شده بود و ماءموران يوسف نتوانستند از او رد پايى دريابند.
منزل يحيى در مدائن ، خانه دهقانى بود كه از او پذيرايى مى كرد.
در رى و سرخس
يحيى خود را به (رى ) رسانيد و از آنجا آهنگ (سرخس ) نمود و در آنجا به نزد يزيد بن
عمرو تيمى رفت و حكم بن يزيد كه يكى از سران بنى اسيد بن عمرو بود براى مبارزه با
بنى اميه به كمك خويش دعوت كرد. يحيى شش ماه نزد آن مرد ماند.
فرماندار سرخس كه از جانب حكام اموى نصب شده بود مردى معروف به (ابن حنظله ) بود و
او از جانب عمر بن هبيره اين منصب را گرفته بود در اين شرايط گروهى از (خوارج ) به
نزد يحيى آمدند و از او خواستند كه رهبرى آنان را در قيام بر ضد بنى اميه به عهده
گيرد. آنان اينقدر در تقاضاى خود اصرار و پافشارى كردند كه يحيى نزديك بود در
همكارى با آنان تصميم قطعى بگيرد، امّا يزيد بن عمرو ميزبان هوشيار يحيى او را از
اين كار منصرف كرد و گفت : چطور اميد دارى به كمك مردمى جنگ كنى و بر دشمن خود
پيروز گردى در حالى كه آنان از على (عليه السلام ) و خاندانش بيزارى مى جويند.
يحيى به واسطه اين سخن ، اعتمادش از آن مردم سلب شد، و از قيام به همراهى آنان
منصرف گشت .
در بلخ
امّا يحيى سخنى كه موجب دلسردى آنها شود به آنان نگفت و با بيانى خوش آنها را از
همراهى خويش ماءيوس كرد و آنان او را رها كردند.
يحيى آرام نمى گيرد و به دنبال فرصت و موقعيت مناسب است ، بلكه بتواند نيروى قوى از
مجاهدين و طرفداران خاندان پيامبر به دور خود جمع كند و به كمك آنان بر ضد حكومت
بنى اميه قيام كند.
او هدفش را تعقيب مى كند و با اراده اى محكم و استوار در راه جهاد و شهادت گام مى
نهد، او از سرخس هم ماءيوس شده و از آنجا عازم بلخ گرديد و به خانه يكى از از
علاقمندان به خاندان پيامبر به نام حريش بن عبدالرحمن شيبانى وارد شد.
يحيى مدتى در خانه اين مرد بود تا اينكه خبر هلاكت خليفه سفاك اموى و قائل پدرش
هشام بن عبدالملك به وى رسيد، و شنيد كه ، وليد بن يزيد برادرزاده هشام به عنوان
خليفه جانشين وى شده است . جاسوسان حكومت اموى حتى در بلاد دور دست اسلامى آن روز،
عليه انقلابيون و مجاهدين فعاليت مى كردند و اطلاعات خود را به كوفه و يا احيانا
مركز حكومت گزارش مى نمودند. مخصوصا ناپديد شدن يحيى و دست نيافتن عمال حكومت اموى
بر او آنان را سخت متوحش ساخته بود.
يوسف بن عمر استاندار عراق كه يحيى را مى شناخت و روح سلحشورى و شهامت وى را خوب مى
دانست از اين جريان سخت نگران بود.
چون يحيى از حوزه ماءموريت وى عراق فرار كرده بود وى مى خواست به هر نحوى شده يحيى
را دستگير كند و يا او را بكشند.
جاسوسان وى در بلخ از ورود يحيى مطلع شدند و به كوفه گزارش دادند، و يوسف فهميد كه
يحيى در بلخ در خانه حريش بسر مى برد يوسف به والى خراسان نصر بن يسار نوشت كه
ماءمورى را به خانه حريش بفرستند تا او يحيى را دستگير كند.
استاندار خراسان مردى را نزد عقيل بن معقل ليثى فرماندار بلخ فرستاد و به او دستور
داد كه حريش را دستگير كند و آن قدر او را شكنجه دهد تا يحيى را تحويل دهد.
عقيل ، حريش را خواست و قبل از هر چيز دستور داد او را ششصد تازيانه زدند و به او
گفت : به خدا قسم ، اگر يحيى را تحويل ندهى ترا خواهم كشت .
امّا حريش اين مرد نمونه و فداكار در جواب فرماندار گفت :
(( واللّه لو كان تحت قدمى رفعتها عنه
فاصنع ما انت بصانع )). ))
به خدا سوگند اگر يحيى در زير پاهاى من باشد پاى خود را از روى او بر نخواهم داشت
(يعنى به هيچ قيمتى يحيى را تحويل نمى دهم ) هر چه از دستت مى آيد بكن .
حريش فرزندى داشت به نام ((قريش ))،
او موقعى ديد كه جان پدرش در خطر است به فرماندار گفت : پدرم را نكش من يحيى را
تحويل تو مى دهم .
بازداشت يحيى
فرماندار بلخ گروهى از ماءموران مسلح خود را همراه قريش فرستاد و او آنان را به
مخفيگاه يحيى كه دو خانه تو در تو بود راهنمايى كرد، آنان يحيى را به همراه يزيد بن
عمرو از طايفه عبدالقيس كه يار و همراه يحيى بود و از كوفه با وى همسفر بود دستگير
كردند. و به نزد عقيل فرماندار بلخ بردند. عقيل يحيى را نزد نصر بن يسار استاندار
خراسان فرستاد و او يحيى را به زندان افكند و جريان را براى يوسف بن عمر استاندار
كوفه نوشت مردى از بنى ليث درباره دستگيرى و شكنجه دادن يحيى ، چنين سرايد:
(( اليس بعين اللّه ما تصنعونه
|
عشية يحيى موثق فى السلاسل
|
الم ترليشاما الذى حتمت به
|
لها الويل فى سلطانها المتزايل
|
لقد كشفت للناس ليث عن استها
|
اخيرا و صارت ضحكة فى القبائل
|
كلاب عوت لاقدس اللّه امرها
|
1 - آيا خدا اين كارهاى زشت شما را نمى بيند. در آن شبى كه يحيى را به زنجير
كشانديد.
2 - نديدى كه بنى ليث (مقصود نصر بن يسار ليثى ) به چه سرنوشتى گرفتار شدند واى بر
آنها در اين قدرتى كه از دست آنها بيرون خواهد رفت .
3 - آرى اين بنى ليث است كه خود را رسوا ساخت و عيب خويش را بر ملا كرد و مورد
استهزاء مردم قرار گرفت .
4 - آنان مانند سگانى عوعو كنان بودند كه : صيدى آوردند كه بر خورنده اى حلال نبود
بنا به روايت على بن الحسين از يحيى بن الحسن اين اشعار منسوب به عبداللّه بن
معاوية بن عبداللّه جعفر است .(839)
يحيى از زندان آزاد مى شود
پس از آنكه يوسف بن عمر نماينده خليفه اموى در كوفه و استاندار عراق از جريان
دستگيرى يحيى آگاه شد نامه اى براى وليد بن يزيد بن عبدالملك خليفه اموى نوشت و وى
را در جريان گذاشت .
وليد براى او نوشت كه دستور دهد يحيى را آزاد كنند و به او تاءمين دهند تا هر كجا
خواست برود.
يوسف بن نصر بن يسار والى خراسان نوشت كه يحيى را آزاد كند.
نصر يحيى را احضار كرد و او را به تقوا و خوددارى از شورش و فتنه و اخلال گرى دعوت
كرد.
يحيى در پاسخ استاندار خراسان گفت : (( و
هل فى امة محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) فتنة اعظم مما انتم فيه من سفك الدماء و
اخذ مالستم له باهل ؟!))
آيا در ميان امت محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) فتنه اى عظيم تر از آن كه شما در
آنيد وجود دارد، خونها را به ناحق مى ريزيد و اموال را نابجا مى گيريد.
جواب دندان شكن يحيى ، چنان استاندار خراسان را كوبيد كه سخنى نتوانست بگويد به
ناچار ساكت ماند.
آنگاه نصر دستور داد مبلغ دو هزار درهم با يك جفت كفش به يحيى دادند، و به او توصيه
كرد كه خود را به خليفه وليد برسان ، امّا يحيى از بلخ بيرون شد و به طرف سرخس آمد.
در آن وقت حاكم سرخس مردى به نام عبداللّه بن قيس بكرى بود. نصر نامه اى براى او
نوشت و وى را از ورود به سرخس آگاه كرد. و به او خاطرنشان ساخت كه يحيى را از سرخس
بيرون كند.
شيعيان از زنجيرى كه به دست و پاى يحيى
بود نگين انگشتر
ساختند
ابوالفرج اصفهانى گويد: چون يحيى از زندان آزاد شد. و كند و زنجير را از پايش
برداشتند گروهى از توانگران شيعه پيش آهنگرى كه كنده را از پاى يحيى بيرون آورده
بود رفتند و از او خواستند كه زنجير را به آنها بفروشد. آن مرد كه چنان ديد آن را
به مزايده گذارد و همچنان قيمت آن را بالا برد تا بيست هزار درهم رسيد. در اين موقع
ترسيد كه اين جريان شايع شود و عمال حكومت براى او دردسرى ايجاد كنند و پول از او
بگيرند، به خريداران گفت : شما همگى در پرداخت شركت كنيد. آنها راضى شدند و او نيز
آن زنجير را قطعه قطعه كرد و شيعيان از آن نگين انگشتر ساختند و هر كس انگشترى كه
نگين آن از آن زنجير بود برداشت و به آن تبرك مى جست .(840)
استاندار خراسان نامه اى ديگر هم براى فرماندار طوس حسن بن زيد تميمى فرستاد و در
آن نامه يادآور شده بود كه اگر يحيى به طوس آمد به او فرصت توقف در شهر را مده و هر
چه زودتر او را به ابر شهر
(841) به نزد عامر بن زراره بفرست .
فرماندار طوس يحيى را به ابر شهر سوق داد و ماءمورى به نام سرحان بن نوح عنبرى
انباردار اسلحه ها را موكل او ساخت تا وى را به ابر شهر برساند. سرحان گويد: يحيى
در بين راه نصر بن يسار را سرزنش مى كرد و گويا او عطايش را نسبت به خود كم مى
دانست و يا به خاطر ايجاد اين ناراحتيها بود سپس نام يوسف بن عمر والى عراق به ميان
آمد جمله اى سربسته نسبت به او گفت و يادآور شد، كه از نيرنگ يوسف بيمناك است و مى
ترسد كه اگر نزد او برود وى را به قتل برساند. و سخن خود را درباره يوسف قطع كرد.
سرحان گويد به او گفتم : خدا رحمتت كند هر چه مى خواهى بگو از ناحيه من مطمئن باش ،
من جاسوس نيستم (معلوم مى شود ماءمور حلال زاده اى بوده است ) آنگاه با سخنانى محكم
و مطمئن گفت : اين مرد (مقصودش حسن تميمى والى و فرماندار طوس بود) چگونه بر من
نگهبان مى گذارد، به خدا سوگند اگر بخواهم كسى را بفرستم تا او را نزد من آرند و
دستور دهم زير دست و پا لگد كوب كنند مى توانم .(842)
گفتم : به خدا سوگند او نگهبان را بر تو نگماشته كه اذيت شوى بلكه اين رسمى است كه
براى حفظ اموال ، نگهبانان در اين راه مى گمارند.
قيام يحيى
آرى يحيى همچون شيرى از قفس گريخته بود كه دشمن سخت از او وحشت داشت عمال اموى كه
در همه جاى كشور اسلامى آن روز بر اريكه قدرت بودند و به جنايت و خونريزى و مال
مردم خورى به سر مى بردند نمى توانستند وجود رجلى بيدار و انقلابى از دودمان پيامبر
خدا را در روى زمين زنده ببينند لذا هميشه در صدد بودند فريادهاى خشمگين
آزاديخواهان و انقلابيون را در نطفه خفه كنند.
يحيى خوب مى دانست كه گرگ صفتان اموى دست از سر وى بر نخواهند داشت و چنان زندگى را
بر او سخت مى گيرند كه جز ذلت و خوارى ، (آن چيزى كه او و همفكران وى از آن دورى مى
جستند) و زندگى نكبت بار چيزى ديگر در اين دنيا براى او نيست .
يحيى فرزند زيد، آن قهرمان سلحشورى است كه پايه هاى حكومت ننگين بنى اميه را
لرزاند، آرى او فرزند حسين شهيد و نبيره پيامبر خداست او كجا و زندگى با ذلت و
خوارى كجا، او مرگ با شرافت و جهاد در راه خدا و مبارزه با دشمنان حق را بر اين
زندگى چهار روزه دنيا ترجيح مى دهد.
يحيى همانند جدش حسين (عليه السلام ) و پدر بزرگوارش زيد راهى جز قيام و شهادت در
پيش ندارد.
سرحان گويد: ما همچنان تا (ابر شهر) به نزد عمرو بن زراره آمديم او دستور داد هزار
درهم به يحيى دادند تا خرجى راه كند و سپس او را به سوى (بيهق )
(843) روانه كرد. يحيى از بيهق كه آخرين خطه خراسان آن زمان بود با
هفتاد تن از ياران خويش به سوى ابر شهر بازگشت و تعدادى مركب خريد و به ياران خود
داد.
عمرو بن زراره حاكم ابر شهر موقعى جريان را شنيد نامه براى نصر بن يسار استاندار
خراسان فرستاد و او را از اوضاع مطلع ساخت .
نصر نامه اى به عبداللّه بن قيس بن عباد بكرى حاكم سرخس نوشت و نامه مشابهى براى
حسن بن زيد تميمى حاكم طوس فرستاد و به آنها دستور داد با لشكريان خود به ابرشهر
بروند و به كمك حاكم آنجا عمرو بن زراره به جنگ يحيى و ياران او بشتابند، و
فرماندهى نبرد را به عهده عمرو بگذارند.
آنها با گروهى از لشكريان خود به ابر شهر آمدند و به قواى عمرو پيوستند، و لشكريان
آنان به ده هزار نفر مى رسيد، امّا يحيى به تعداد مجاهدين كربلا هفتاد نفر بيشتر
همراه نداشت . همه از مردان لايق و فداكار بودند.(844)
جنگ در ابرشهر (نيشابور)
قواى دشمن با تجهيزات قوى در مقابل افراد معدود يحيى قرار گرفتند جنگ شديدى بين
آنان و نيروهاى دشمن درگرفت .
يحيى اين شير دلير و قهرمان دلاور علوى با ياران معدود خود چنان عرصه ميدان را بر
دشمن تنگ كردند كه دشمن با دادن تلفاتى سنگين عقب نشينى كرد و در روز اول نبرد
فرمانده قواى دشمن عمرو بن زراره به هلاكت رسيد و لشكريان آنان منهدم شدند.
مركب ها و اسلحه فراوانى به دست يحيى و ياران او رسيد، و آنان فاتحانه به طرف هرات
حركت كردند.
حاكم هرات مردى به نام مفلس بن زياد بود، و هنگامى شنيد كه يحيى و همرزمانش به آن
سرزمين آمده اند متعرض آنان نگشت و يحيى و ياران وى نيز متعرض آنان نشدند و از هرات
گذشتند تا سرزمين ((جوزجان ))
(845) رسيدند.(846)
نبرد خونين جوزجان
حاكم جوزجان شخصى به نام (حماد بن عمرو سعيدى ) يا به قول طبرى (سعدى ) بود از آن
طرف نصر بن يسار حاكم خراسان فهميد كه يحيى پس از درهم شكستن قواى آنان از ابرشهر
به هرات و آنگاه به جوزجان رفته است قواى مركب از هشت هزار مرد جنگى به طرف جوزجان
گسيل داشت اين نيرو در نواحى (ارغوى ) در سرزمين جوزجان به نيروى يحيى رسيد.
در اين موقع دو تن از شخصيتهاى معروف آن سامان به نام ابوالعجارم حنفى و خشخاش ازدى
به نيروى يحيى پيوستند.
(خشخاش بعد از شهادت يحيى دستگير شد و به دستور نصر بن يسار دست و پايش را بريدند و
به شهادت رسيد.)
فرمانده نيروى دشمن مردى به نام (سليم بن احور) بود او ميمنه لشكر خود را به
((سورة بن محمّد سندى )) و
ميسره را به ((حماد بن عمرو سعيدى ))
سپرد و يحيى نيز ياران خود را با صفهاى منظم آماده نبرد ساخت جنگ به شكل وحشتناكى
شروع شد.
اين پيكار با مقاومت شديد انقلابيون تا سه روز طول كشيد و در اين مدت ياران يحيى به
شهادت رسيدند.(847)
درباره شجاعت و دليرى يحيى گفته اند: او جوانى دلير بود و هميشه در صف مقدم جبهه با
دشمن روبرو مى شد. و از انبوه دشمنان و تنهايى خودش ترس و وحشتى نداشت . و مردانه
مى جنگيد.
سخنان يحيى در جبهه جنگ
او در گرماگرم نبرد با سخنان ارزنده و پرشور خود مردم را به جهاد در راه خدا و
مبارزه با ظلم و بيدادگرى تحريك مى نمود. (آرى مرد آنست كه اگر مى گويد خود عمل كند
آن وقت است كه سخنان او در ديگران مؤ ثر مى گردد.)
يحيى در جبهه جنگ فرياد زد: ((اى بندگان خدا، آنگاه مرگ
فرا رسد كه مدت انسانى سر آمده باشد. اى بندگان خدا، مرگ در تعقيب انسان است و راه
فرارى از آن نيست ، و نمى توان جلو او را گرفت . پس به دشمن حمله كنيد، خدا رحمتش
را بر شما فرستاد. و بجنگيد تا به گذشتگان خود ملحق شويد به سوى بهشت قدم نهيد، و
بدانيد كه افتخارى براى انسان بالاتر از شهادت و كشته شدن در راه خدا نيست
)).
او در ميدان جنگ پيامى را به شكل اين اشعار براى بستگان خود در مدينه مى فرستد و مى
گويد:
(( خليلى عنا بالمدينة بلغا
|
بنى هاشم اهل النهى و التجارب
|
خياركم و الدهر جم العجائب
|
و ليس لزيد فى العراقين طالب ))
|
دوست من اين پيام مرا به بستگانم بنى هاشم آن زيركان و تجربه داران در مدينه برسان
و بگو: پس تا كى مروانى ها از خوبان شما را بكشند و روزگار از شگفتيها پر است .
هر كشته اى ، گروهى باشند كه به خونخواهى وى برخيزند، امّا در سرزمين عراق براى زيد
خونخواهى نيست .(848)
شهادت يحيى
ياران فداكار يحيى با همان تعداد كم پس از سه شبانه روز نبرد و مقاومت و كشتار
تعداد كثيرى از دشمن ، به شهادت رسيدند.
و يحيى خود در روز سوم نبرد با آنكه زخمهاى فراوانى به او رسيده بود مردانه جنگيد
تا آنكه تيرى به پيشانى مقدس او اصابت كرد و آن تير كار وى را ساخت (عجيب اينكه
پدرش نيز با تيرى كه به پيشانى او اصابت كرد به شهادت رسيد.)
كسى كه اين تير را رها كرده بود مردى از طايفه عنزه بود آنگاه سوره جسد يحيى را در
ميان كشته شدگان شناخت و سر مقدس او را از بدن جدا ساخت و زره و اسلحه او را همان
مرد عنيزى گرفت ، و سر را براى نصر بن يسار فرستاد و نصر آن را براى وليد بن يزيد
خليفه اموى به شام فرستاد.
در موقع قيام ابومسلم خراسانى اين دو نفر يعنى سورة بن محمّد و مرد عنيزى دستگير
شدند و ابومسلم (دستور داد دست و پاى آنان را قطع كردند و به دارشان زدند).(849)
جسد يحيى
جنازه يحيى را در دروازه جوزجان به دار زدند.(850)
جعفر احمر گويد: من خود جسد يحيى را بر سر دار در دروازه جوزجان مشاهده كردم .
شهادت يحيى عصر روز جمعه سال 125 ه ق اتفاق افتاد
(851) و جنازه اش همچنان بالاى دار بود تا وقتى كه دولت عباسى روى كار
آمد آن را به زير آورده غسل دادند و كفن كردند و نماز گزاردند و در همان جوزجان به
خاكش سپردند. و متصدى اين كارها خالد ابن ابراهيم ابوداود و حازم بن خزيمه و عيسى
بن ماهان بودند.
امّا آنچه به نظر صحيح مى رسد اين است كه جنازه يحيى را ابومسلم خراسانى پائين آورد
و بر آن نماز گزارد و دفن نمود. و (صاحب محبر) اين قول را اختيار كرده است .
انتقام
قيام ابومسلم كه در واقع تعقيب نهضت يحيى (عليه السلام ) بود به ثمر رسيد و او با
داعيان بنى العباس و نيروهاى آزاديخواه علوى و ساير مردم خراسان موفق شدند دودمان
بنى اميه را نابود سازند و انتقامى هولناك از آنان بگيرند.
ابومسلم تصميم گرفت تمام كسانى كه در قتل يحيى و ياران او دست داشتند دستگير كند و
به قتل برساند.
به او گفتند: دفترى كه نام اموى ها و عمال حكومت سابق در آن ثبت شده نگاه كن آنها
را خواهى شناخت ابومسلم از روى آن دفتر همه قاتلين يحيى و عمال حكومت و هر كس كه به
نوعى در قتل يحيى شركت داشته دستگير كرد و آنان را به سزاى اعمال خويش رساند و همه
را كشت .(852)
وليد بن عبدالملك اموى سر يحيى را به مدينه فرستاد و گفت آن را در دامن مادرش ريطه
بيندازيد. موقعى كه سر يحيى را در دامن مادرش نهادند نگاهى تاءثرآميز به سر فرزند
عزيزش كرده و با صدايى لرزان و چشمانى پر از اشك گفت :
(( شردتموه عنى طويلا و اهديتموه الى قتيلا صلوات اللّه عليه و على
آبائه بكرة و اصيلا))
او را مدت زيادى از من دور كرديد و حال او را كشته به من هديه مى دهيد. درود خدا بر
او و بر پدرانش باد صبحگاهان و شبانگاهان .
و انتقام اين كار چنين شد كه : موقعى عباسيان به قدرت رسيدند عبداللّه بن على بن
عبداللّه بن عباس سر مروان بن محمّد را براى مادرش فرستاد تا آن را در دامنش قرار
دادند، ناله او بلند شد و گفت : (( هذا
بيحيى بن زيد (عليه السلام ). ))
اين كار به تلافى كار شما نسبت به يحيى بن زيد است .(853)
يك اشتباه
بعضى از نويسندگان كه متاءسفانه عادت به تحقيق و تتبع در مطالب و پيشامدهاى تاريخى
ندارند هر چه را هر جا ببينند نقل مى كنند، با كمال اطمينان آن را در كتاب خود مى
آورند. از جمله اشتباهاتى كه نگارنده از بعضى نويسندگان ديده ام اين است كه جوزجان
را با جرجان (گرگان ) اشتباه گرفتند و با ضرس قاطع مى نويسند: قبر يحيى بن زيد در
گرگان است و اشعار دعبل خزاعى كه ياد از شهيد جوزجان كرده مقصود همان گرگان است كه
بين گنبد كابوس و استرآباد مى باشد؟!
صاحب (( منتخب التواريخ
)) اين اشتباه را ذكر كرده و ديگران هم كه عادت به رجوع به
مدارك دست اول نكرده اند آن را يادآور شده اند. و قطعا قبر يحيى بن زيد در گرگان
نيست به چند دليل :
اولا: به شهادت تمام علماى تاريخ و بلدان جوزجان غير از جرجان است . و قبر يحيى در
جوزجان است .
در گرگان مشاهد مشرفه اى از اهل بيت پيامبر (عليهم السلام ) مى باشد كه بعضى از
آنان از فرزندان حضرت زيد شهيد مى باشند و شايد همين سبب اشتباه شده باشد و قبر
يحيى در آنجا نيست و ما فهرست مقابر آنان كه در منطقه گرگان است و در كتب معتبر ذكر
شده يادآور مى شويم :
1 - به نقل ابونصر بخارى و صاحب (( (غاية
الاختصار) )) و
مسعودى در (( (مروج الذهب )
)) گويند: (( و توفى
بها ابوالحسن محمّد بن الامام جعفر الصادق (عليهماالسلام )... فدفن فيها))
(854) در جرجان ابوالحسن محمّد بن امام صادق از دنيا رفت ... و در آنجا
دفن شده . وى معروف به محمّد ديباجى است .
2 - قبر محمّد بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن امام حسن (عليهم السلام
) در گرگان است . ابوالفرج اصفهانى گويد: ((
و وجد جريحا و به رمق فحمل الى جرجان فمات بها و...))
او را در حالى كه زخمى بود و نيمه رمقى داشته يافتند و به جرجان بردند
(855) و در آنجا از دنيا رفت ، و او در زمان حكومت معتضد به شهادت رسيد
و ابونصر بخارى در (( (سرالانساب )
)) گويد: (( قتله
محمّد بن هارون ... و حمل راءسه الى مرو و دفن بدنه بجرجان ...))
قاتل او محمّد بن هارون از ياران اسماعيل سامانى و سر او را به مرو فرستادند و بدن
او در گرگان نزديك قبر محمّد ديباج دفن شد، اين محمّد بن زيد معروف به داعى حسنى
مدتى بر طبرستان و نواحى آن حكومت كرد. و وى در جنگ با مسوده از طرف اسماعيل بن
احمد سامانى كشته شد و اين واقعه را در سال 287 ه ق نگاشته اند.(856)
3 - حسن عقيقى بن محمّد بن جفعر بن عبداللّه بن حسين اصغر بن امام زين العابدين نيز
در گرگان كشته شد.(857)
4 - همچنين محمّد بن جور بن جعفر بن حسين بن على بن محمّد بن امام صادق (عليه
السلام ) در گرگان كشته شد، ابونصر بخارى اين مطلب را در
(( (سرالانساب ) ))
آورده است .
5 - تنها از فرزندان زيد بن على (عليهماالسلام ) كه قبرش در گرگان است .
حسن بن عيسى بن زيد بن حسين بن عيسى بن زيد بن امام زين العابدين است كه در عصر
مقتدى عباسى به فرمان جحشانى كشته شد
(858) و شايد همين نام با نام يحيى بن زيد اشتباه شده باشد. و از جمله
مقابرى كه از اهل بيت (عليه السلام ) در گرگان است .
6 - قبر يوسف بن عيسى بن محمّد بن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن (عليهم السلام )
است و اين را ابوالحسن عمرى در (( (المجول
) )) يادآور
شده است .
7 - مرتضى بن مدنى بن ناصر بن حمزه معروف به (سراهنگ ) ابن على بن زيد بن على
عبدالرحمن شجرى ابن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن . و اين مطالب را عميدى در
((
مشجر الكشاف ))
ذكر كرده است .
اينها فهرست امام زادگان معتبرى است كه در كتب مورد اعتماد انساب ديده شده است و در
هيچ يك از اين مدارك معتبره به اين كه قبر يحيى بن زيد در جرجان (گرگان ) است ،
اشاره اى نشده و قطعا اگر اين مشهد معروف كه منسوب به يحيى است صحت داشت اقلا در يك
مدرك معتبر به آن برخورد مى كرديم .
|