شخصيت و قيام زيد بن على (ع )

سيد ابوفاضل رضوى اردكانى

- ۶ -


زيد در مدينه 
زيد (عليه السلام ) قبل از آنه به توطئه هشام او را به شام و كوفه ببرند، در مدينه نيز به فكر نهضت بود، و دنبال فرصت مناسب بود.(327)
او روزى در مدينه ، وارد مسجد پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) شد، عده اى نشسته بودند و در ميان آنان سعد بن ابراهيم (328) بود.
زيد به آنان فرمود: شما مردم ضعيفى هستيد و حتى از اهل (حره ) هم ناتوان تريد.
آنان گفتند: نه چنين نيست .
زيد گفت : من شهادت مى دهم كه يزيد از هشام جنايتكارتر نبود، شما چه نشسته ايد.(329)
از اين مطالب معلوم مى شود زيد بن على (عليهماالسلام ) در مدينه نهضت خويش را پى ريزى مى كرده و هميشه به اين مطلب مى انديشيد.
او عقيده داشت كه جنايات هشام كمتر از يزيد نيست .
جدش حسين (عليه السلام ) در مقابل يزيد قيام كرد، هم اكنون او هم بايد در مقابل هشام قيام كند.
مردى به نام زكريا از طايفه همدان مى گويد: عازم زيارت كعبه معظمه بودم عبورم به مدينه افتاد، تصميم گرفتم به خانه جناب زيد بن على (عليهماالسلام ) بروم به همين قصد به خانه او رفتم و بر او سلام كردم ، و در محضر او اين اشعار را از او شنيدم :(330)
(( من يطلب المال الممنع بالقانا
يعيش ماجدا او تخترمه المخارم
متى تجمع القلب الذكى و صارما
و انفاحميا تجتنبك المظالم
و كنت اذ اقوم ، غزونى غزوتهم
فهل انافى ذايال همدان ظالم )) (331)
هر كس مال زيادى را به زور سر نيزه بدست آورد، با سر بلندى زندگى كند، يا در بدرى در كوه و بيابان وى را از پاى درآورد.
هرگاه دلى پاك ، و شمشيرى بران ، و عزت نفس ، در خود گردآورى ، اينها ترا از ستم كشيدن باز دارند.
هرگاه گروهى با من بجنگد، من ناچار با آنها مى جنگم .
اى همدانى ، آيا من در اين هنگام ستمكارم .
زكريا گويد: من از اين اشعار فهميدم كه او، قصد مهمى دارد، و همينطور هم شد او قصد قيام داشت (332) و از حقوق اهلبيت (عليهم السلام ) دفاع مى كرد.(333)
حوادثى قبل از قيام 
پيش از نبرد خونين زيد (عليه السلام ) حوادثى ناگوار براى حضرتش بوجود آمد كه اين حوادث در تسريع قيام و منجر شدن به جنگ بى اثر نبود. و اين حوادث سبب شد كه قهرمان انقلاب آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) تصميم قطعى خويش را بگيرد و مقدمات نهضت و انقلاب را فراهم آورد اين پيشامدهاى ناگوار در روح فرمانده دلير علوى اثر فوق العاده گذاشت و خون گرم و مقدس حضرتش را به جوش آورد، و كاسه صبر او را لبريز ساخت . تجمل اين پيشامدهاى ناگوار و وضع نابسامان ملت اسلام كه در زير چكمه هاى دژخيمان حكومت شام نيمه رمقى برايشان نمانده بود براى شخصيت فوق العاده و با شهامت چون زيد (عليه السلام ) بسيار سخت و مشكل بود.
با پيش آمدن اين حوادث ، موقع اجراى فرمان حق و وظيفه آسمانى حضرت زيد (عليه السلام ) فرا رسيد، اينك آن حوادث :
برخورد شديد زيد با خليفه سفاك اموى 
زيد (عليه السلام ) بارها به مناسبت هاى مختلف به دستور هشام بن عبدالملك حكمران اموى به دربار جلب و احضار مى شد و با خليفه غاصب ملاقات هاى مختلفى داشت زيد (عليه السلام ) از اين فرصتها استفاده مى كرد، و خليفه مستبد اموى را نصيحت مى كرد و اوضاع نابسامان ملت اسلام و جناياتى كه نسبت به مردم بالا خص انقلابيون علوى روا داشته مى شد و هشام شخصا در راءس همه اين ظلمها بود، براى وى تشريح و گوشزد مى نمود.
از جمله شيخ مفيد در ارشاد مى گويد: روزى زيد (عليه السلام ) بر بارگاه هشام وارد شد، اطرافيان و بله قربان گويان اموى همه گرد خليفه مغرور نشسته بودند موقعى كه شخصيت بارز اسلام فرزند حسين (عليه السلام ) وارد بر آنان شد، مى خواست نزديك هشام بنشيند هشام به قصد اهانت و جسارت نسبت به ساحت مقدس زيد (عليه السلام )، به اطرافيانش اشاره كرد كه جايى براى نشستن زيد (عليه السلام ) باز نكنند. و از اين رهگذر اهانتى نسبت به زيد (عليه السلام ) شده باشد.
زيد (عليه السلام ) مى فرمود: هشام ، از خدا بترس و پرهيزكار باش .
هشام گفت : همانند تو مرا به پرهيزكارى امر مى كند!؟
زيد: در ميان بندگان خدا، هيچكس برتر نيست كه ديگران را به تقوا و پاكى وصيت كند، و كسى از وصيت شدن به تقوا پست نگردد، پس از خدا بترس ، آنگاه هشام تند شد و فرياد زد:
تو آرزوى خلافت را در دل مى پرورانى و اميد آن را به دل بسته اى امّا تو را با حكومت و خلافت چكار؟! بى مادر، تو فرزند كنيزى بيش نيستى .
زيد با وقار و متانتى كه مخصوص خود او بود، جواب دندان شكنى به خليفه بدزبان داد، فرمود: هشام ، من كسانى را والامقام تر از پيامبران در نزد خدا نمى يابم ، و حال آنكه اسماعيل پيامبر خدا كنيززاده بود، اگر اين جهت حاكى از فرومايگى بود، وى به رسالت مبعوث نمى گرديد.(334)
اى هشام ، من از تو مى پرسم آيا منصب نبوت بالاتر است يا خلافت ؟!
پس اين نقص نمى شود، آنگاه تو چگونه به خود جراءت مى دهى به كسى اهانت كنى ، كه او نبيره رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و فرزند اميرالمؤ منين است .
هشام ، از اين سخنان مستدل و كوبنده زيد (عليه السلام ) آن هم در مقابل ، اطرافيان چاپلوس سخت خشمگين شد و فرياد زد. دژخيم ، بيا، مبادا اين مرد در ميان لشكريان و اطرافيان من بماند، مواظب باش .
زيد (عليه السلام ) ديد ديگر، سخن گفتن و نصيحت ، به نامردى چون هشام بى نتيجه است و در حالى كه اين جملات حماسه آفرين را با خود زمزمه مى كرد از مجلس هشام بيرون آمد: (( انه لم يكره قوم قط حر السيوف الاذلوا)) (335)
همانا، ملتى كه از داغى شمشير هراسيدند، پست و زبون شدند.
در كتاب (( عمدة الطالب )) است كه : اين جمله به گوش هشام ، خورد و شنيد و با حالتى غضب آلود، رو به اطرافيان كرد و گفت : شما خيال مى كنيد كه اين خاندان ، نابود مى شوند، نه ، به جان خودم سوگند. خانواده اى كه مثل اين مرد از خود بجاى گذاشته اند هرگز منقرض نخواهد شد.(336)
زيد در حالى كه از ملاقات با هشام خشمگين بود از شام خارج شد.
آزادمنشى زيد (عليه السلام ) 
پس از اين جريان بار ديگر زيد (عليه السلام ) آهنگ شام كرد مى خواست با هشام خليفه اموى ملاقات كند، هشام از ورود زيد به پايتخت نگران شد، و به زيد اجازه ملاقات نداد و جاسوسى گماشت تا مراقب زيد باشد و كلمات و حركات او را گزارش دهد.
زيد به ناچار به وسيله نامه مطالب خود را براى هشام شرح داد، هشام ذيل نامه نوشت (( (ارجح الى منزلتك ) )) به خانه خود برگرد، زيد از اين جواب ناراحت شد و تصميم گرفت در شام توقف كند.
بالاخره هشام ، اجازه داد كه زيد به بارگاه او بيايد با او مذاكره كند، زيد موقعى از پله هاى كاخ بالا مى رفت كه به اطاق مخصوص هشام برود با خود اين جمله را زمزمه مى كرد:
به خدا سوگند، زندگانى تواءم با مذلت و خوارى را دوست ندارم .
جاسوس خليفه كه سايه وار زيد را تعقيب مى كرد اين جمله را شنيد و قبل از ورود زيد به غرفه مخصوص هشام جريان را گزارش داد...
هشام ، با آشنايى به روحيان زيد و قرائن ديگرى كه مى دانست ، فهميد، زيد، آرام نمى گيرد و بالاخره روزى قيام خواهد كرد، به همين جهت موقعى چشمش به زيد افتاد.
گفت : (( انت زيد المؤ مل للخلافة )). )) تو همان زيدى كه آرزوى خلافت را در سر مى پرورانى و به او پرخاش كرد و زيد همان جواب هاى تند و دندان شكنى به خليفه سفاك داد.(337)
زيد از مجلس هشام برخاست و اين اشعار را به زبان جارى كرد:
(( شرده الخوف و اذرى به
كذاك من يكره حر الجلاد
منخرف الكفين يشكوا الوجا
تبكيه اطراف القنا و الحداد
قد كان فى الموت له راحة
و الموت حق فى رقاب العباد
ان يحدق اللّه له دولة
تترك آثار العدى كالرماد ))
ترجمه : ترس او را آواره كرد و مورد طعن و خوارى قرار گرفت آرى كسى كه تيزى شمشير را خوش ندارد چنين خواهد شد.
كسى كه كفش او پاره شده از رنج پياده روى مى نالد، چون كه پايش را سنگهاى خارا مجروح كرده است .
براستى كه راحتى او در مرگ است ، و مردن بر همه بندگان حتم و مسلم است .
اگر خداوند آنان را دولتى محيط و حكمروا سازد، آثار دشمن همانند خاكستر نابود شود.(338)
و نقل شده كه زيد (عليه السلام ) به اين شعر تمثل جست :
(( من عاذ بالسيف لاقى فرجه عجبا
موتا على عجل اوعاش فانتصفا ))
ترجمه : آن كس كه به شمشير پناه برد گشايش شگفت بيند يا مرگى زود و آسان يا زندگى با عزت و اين منصفانه است .
ابن عساكر مى گويد: موقعى زيد از نزد هشام بيرون آمد در حالى كه بسيار خشمگين بود اين اشعار را با خود زمزمه مى كرد:(339)
(( مهلا بنى عمنا عن تحت اثلتنا
سيروا رويدا كما كنتم تسيروا
لا تطمعوا ان تهينونا و نكرمكم
و ان نكف الاذى عنكم و توءذونا
اللّه يعلم انا لانحبكم
و لا نلومكم الا تحبونا ))
اى عموزادگان ، آرام ، آرام حركت كنيد همانگونه كه ما را سير مى دهيد طمع و چشم داشت اين را نداشته باشيد كه شما را احترام گذاريم و شما ما را سبك داريد و شما را آزار نرسانيم و حال آنكه شما اذيت مى كنيد ما را خداوند، آگاه است كه شما را دوست نمى داريم ، و از اينكه ما را دوست نداشته باشيد، شما را سرزنش نكنيم هر كس در دشمنى با همراهش حرص ‍ و ولع دارد. و ما خداى را سپاسگزاريم از آنچه مى گوييم و مى گوييد.
و بعضى نقل كرده اند كه پس از اينكه زيد از نزد هشام خارج شد اشعارى را بوسيله نامه براى او فرستاد.
هشام به امام باقر (ع ) اهانت كرد 
صدوق در (( (عيون اخبار الرضا) )) نقل مى كند، كه ، هشام بن عبدالملك خليفه اموى به برادر بزرگوار زيد و امام معصوم ، محمّد بن على الباقر (عليهماالسلام ) جسارت كرد و با جمله توهين آميز رو به زيد كرد و گفت :
برادرت (بقره ) (340) چكار مى كند. (( العياذ باللّه . )) زيد در جواب ، گفت پيامبر خدا، برادرم را (( (باقرالعلم ) )) (شكافنده دانش )، نامگذارى كرد، ولى تو او را (بقره ) مى خوانى ؟!
و مشاجرات لفظى سختى بين هشام ، اين خليفه مغرور و بدزبان اموى و زيد (عليه السلام ) درگرفت .(341)
زيد (عليه السلام ) در شام به زندان مى افتد 
هشام ، خليفه مرموز و نابكار اموى ، از اين برخوردها و ملاقات هاى خويش ‍ با زيد كاملا روحيه آزادمنشى و حريت او را درك كرده بود، و او خوب مى دانست كه اين مرد آرام نخواهد نشست ، او نبيره پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله ) و فرزند اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و نوه حسين (عليه السلام ) و زاده امام سجاد (عليه السلام ) است او تربيت شده مكتب قرآن و ولايت است .
هشام از سخنان و حركات زيد كاملا آگاه بود، و از آن طرف شخصيت و احترام او را در ميان مردم حجاز و عراق مى دانست ، و برازندگى و لياقت و دورانديشى زيد را هيچگاه از نظر دور نمى داشت ، لذا او را در شام تحت نظر گرفت ، و با گزارش هاى مختلف از ناحيه جاسوسان خود مى ترسيد زيد (عليه السلام ) در پايتخت نيز دست به فعاليت و روشنگرى و اقدام عليه او بزند.
با اين مقدمات تصميم گرفت او را به زندان بياندازد، تا تماس او با مردم كاملا قطع گردد.(342)
آرى اين اهانتها و تهمت ها و بدگويى ها و بالاخره زندان و شكنجه هيچ كدام كوچكترين اثرى در تصميم راسخ و اراده قوى قهرمان علم و تقوا و شجاعت يعنى زيد بن على نداشت او پنج ماه به زندان افتاد، ولى عالم آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) زندان را تبديل به مدرسه كرد و حتى در زندان دست از روشنگرى و تبليغ برنداشت وى در زندان تفسير قرآن مى گفت و حقايق و معارف اسلام را براى زندانيان روشن مى ساخت (343) كه ما در فصل (زيد مفسر و همراز قرآن ) در همين كتاب يادآور شديم .
او پس از 5 ماه از زندان آزاد شد، امّا كاملا تحت نظر بود و هشام نتوانست وجود زيد و آزادى او را در شام تحمل كند. با يك توطئه ساختگى او را از شام اخراج كرد.
اختلاف بر سر موقوفات پيامبر (ص ) و اميرالمؤ منين (ع ) 
هشام بن عبدالملك ، براى سرگرم كردن علويان با هم احيانا ايجاد نزاع و كشمكش و مشغول كردن آنان ، صدقات و موقوفات پيامبر را دستاويز قرار مى داد. (344) كه از اين رهگذر زيد با ديگر فرزندان على (عليه السلام ) بر سر توليت و استفاده از آن به جان هم بيفتند و اين كار از چند جهت به نفع دستگاه حكومت بود.
1 - علويان كه در راءس مخالفين دودمان اميه بودند، به جاى مبارزه با دشمن ، با خود مشغول كردند. و اين نفع زندگى براى دستگاه خلافت بود.
2 - زيد بن على و ديگر علويون به عنوان دنياپرستان و پول دوستان وجهه معنويشان در ميان مردم از بين برود.
3 - چون بعضى از صدقات و موقوفات توليت آن به دست فرزندان امام حسين (عليه السلام ) بود و اين خود قدرتى براى آنان به شمار مى رفت دشمن مى خواست با ايجاد تفرقه و اختلاف آنرا از دست ايشان بيرون كشد.
4 - ايجاد نزاع بين بنى الحسن و بنى الحسين به بهانه موقوفات علاوه بر مساءله امامت و خلافت . به اختلاف ميان آنان دامن مى زد.
ريشه اين صدقات و موقوفات  
موقوفات پيامبر (ص )
اصل اين موقوفات برگشت به زمان خود پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) دارد حضرتش وصيت كرد كه بعضى از اراضى در دست يگانه دخترش ‍ فاطمه (عليهاالسلام ) باشد و از آن استفاده كند، اين اراضى در چند منطقه به نامهاى : دلال ، عوان ، حسنى ، صافيه ، املاك ام ابراهيم ، مثيب ، يرقه معروف بودند (345) و اين املاك در نزديك و مجاور شهر مدينه بود.(346)
و املاك ديگرى هم به عنوان موقوفات علتى (عليه السلام ) در دست آنان بود. اين املاك بعدا در دست فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) بود ولى عمال حكومت هميشه نسبت به آن چشم طمع داشتند و مرتبا آن را از دست صاحبان شرعى و متوليان قانونى آن بيرون مى آوردند. ولى همان طور كه قبلا يادآور شديم ، اين املاك و موقوفات بارها به بهانه هاى مختلف سبب ايجاد اختلاف و نگرانى بين علويون شد كه در واقع علت اصلى آن قدرت هاى معاصر بودند، در عصر هشام بن عبدالملك نيز بخاطر همين موقوفات و به بهانه آنها ناراحتى هاى فراوانى را براى زيد پديد آوردند كه در تصميم وى به قيام بى اثر نبود.
در مجلس فرماندار مدينه 
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (347) و ابن اثير در تاريخش ‍ مى نويسند:
زيد (عليه السلام ) با پسر عموى خود جعفر بن حسين بن على (عليهم السلام ) در موقوفات و صدقات اميرالمؤ منين با هم اختلاف نظر داشتند، از جانب اولاد امام حسين (عليه السلام ) و جعفر از اولاد امام حسن (عليه السلام ) در اين زمينه گفتگويى داشتند. و با مرگ جعفر، عبداللّه محض ‍ بن حسن مثنى در اين زمينه با زيد طرف شد.
روزى زيد و عبداللّه در مجلس فرماندار مدينه ، (خالد بن عبدالملك بن حارث )، با هم روبرو شدند و مشاجرات لفظى شديدى بين آنان درگرفت ، عبداللّه ، قدرى تند سخن مى گفت و گاهى روى عصبانيت در لابلاى كلامش ‍ سخنان زننده اى بود، كه به زيد اهانت مى شد، از جمله عبداللّه به او گفت (( (يا بن السنديه )، )) كنيززاده (چون قبلا گفتيم نام مادر زيد ((ام ولد)) يعنى مادر بچه بود)) و كنيزى با جمال و كمال كه مختار ثقفى او را به امام چهارم بخشيد، و ما شرح حال اين بانوى عاليقدر را در فصل پدر و مادر زيد در اوائل كتاب يادآور شديم .
موقعى عبداللّه اين جمله را به زيد گفت ، زيد با خوشروئى و تبسم جواب عبداللّه را داد و گفت : از اينكه مادر من كنيز است ، اين عيبى براى من نمى شود، چه اينكه مادر اسماعيل پيغمبر جد اعلاى پيامبر اسلام ، نيز كنيز بود، وانگهى ، مادر من پس از وفات سيد خود (امام سجاد ((عليه السلام ))) صبر نمود و به خانه شوهر ديگر نرفت ، چنانكه ديگران ، كردند. (مقصود زيد از اين جمله مادر عبداللّه بود) فاطمه دختر امام حسن (عليه السلام ) بود كه عمه زيد مى شد او پس از وفات شوهرش حسن بن حسن (عليه السلام ) شوهر كرد عمه اش فاطمه مادر عبداللّه نرفت ، امّا عمه اش پيغام داد كه فرزند برادر، من مى دانم كه تو هم مانند عبداللّه فرزندم نسبت به مقام و منزلت مادرت احترام قائلى ، نزد من بيا، و مادر عبداللّه به فرزندش عبداللّه تند شد و گفت ، شنيده ام به مادر زيد جسارت كردى ، به خدا سوگند او در فاميل وابسته محترمه اى بود.(348)
خلاصه خالد، فرماندار مدينه ، رو به آنان كرد و گفت : برويد فردا صبح پيش ‍ من آئيد تا به شكايات شما رسيدگى كنم ، فرزند عبدالملك نباشم اگر كار شما را اصلاح نكنم .
آن شب مشاجره اين دو در فرماندارى ، نقل مجالس شده بود.
در مسجد 
فردا صبح خالد براى اصلاح آن دو به مجلس آمد و عده اى از مردم جمع شده بودند تا ناظر محاكمه و گفت و شنود باشند و هركس سخنى مى گفت .
عبداللّه و زيد هم به مجلس آمدند، عبداللّه خواست سخن را شروع كند، امّا زيد او را به سكوت و آرامش دعوت كرد و با احترام به وى گفت :
(( لا تعجل يا ابا محمّد اعتق زيد ما تملك ان خاصمك الى خالد ابدا))، )) اى ابا محمّد (كنيه عبداللّه ) شتاب مكن ، تمام مماليك و بندگان من آزاد باشند، اگر من در محضر خالد با تو جدال و ستيزه كنم .
دورانديشى و بيدارى زيد به وى اجازه نمى داد كه در مجلس دشمن با پسر عم خود بر سر يك مساءله كوچك جر و بحث كند، و مردم هم ناظر باشند و فرماندار از اين فرصت عليه خاندان پيغمبر سوء استفاده كند.
آنگاه رو به فرماندار كرد و گفت : خالد، تو فرزندان رسول خدا را براى مطلبى كوچك جمع كرده اى ، كه اگر ابوبكر و عمر بودند چنين نمى كردند و حتى آنها احترام ما را حفظ مى كردند.
خالد كه به منظور خويش دست نيافته بود و محكمه را به مسجد كشانده بود تا جلو مردم زيد و عبداللّه را زبون گرداند، و زيد فكر شوم او را خوانده است ، با حالتى خشمگين فرياد زد: كسى هست اين ديوانه را ساكت كند مردى از دودمان عمرو بن حزم ، براى خويشاوند فرماندار برخاست و رو به زيد و عبداللّه كرد و گفت : فرزند ابى تراب و فرزند حسين (عليه السلام ) حاكم ، بر شما حق دارد بايد مطيع وى باشيد.
زيد (عليه السلام ) با حالتى غضبناك فرياد زد: ساكت باش اى (قحطانى ) تو و امثال تو ارزش و لياقت اين را نداريد، كه با ما سخن گوييد و ما جواب بدهيم .
آن عرب گفت : چرا به خدا قسم من خودم از تو، و پدر و مادرم ، از پدر و مادرت بهترند.
زيد (عليه السلام ) از اين سخن ناهنجار در حالى كه تبسم تلخى به لب داشت خطاب به مردم كرد و گفت : اى گروه قريش دين ، نژادپرستى و افتخار به اجداد و حسب و نسب را لغو كرد، امّا اكنون من مى بينم ، دين از ميان رفته ولى احساب و نژاد باقى مانده است .
در اين بين عبداللّه واقد نوه عمر بن الخطاب به طرفدارى و دفاع از زيد برخاست و رو به آن مرد عرب كرد و گفت : اى قحطانى به خدا سوگند حرف بيجا زدى زيد از هر جهت از تو برتر و والامقام تر است ، و پدر و مادر وى بر پدر و مادر تو شرافت دارند، و كلمات تندى بين او و آن عرب درگرفت و زيد از مجلس بيرون رفت و مردم پراكنده شدند.(349)
توطئه بر ضد زيد 
در زمان استاندارى يوسف بن ثقفى از جانب هشام خالد بن عبداللّه قسرى (استاندار عراق قبل از يوسف بن عمر) كه از پست فطرتان و دشمنان على (عليه السلام ) و فرزندان او بود، مدعى شد كه اموالى به قيمت ده هزار دينار از زيد بن على و محمّد بن عمر بن على و داوود بن على و سعد بن ابراهيم و ايوب بن سلمه طلبكار است .
و در اين باب به يوسف بن عمر استاندار جديد شكايت برد، يوسف نامه اى براى خليفه اموى هشام نوشت و از او خواست كه زيد و محمّد (چون اين دو آن ايام در رصافه شام پايتخت ييلاقى هشام بسر مى بردند) را خواسته و آنان را درباره اموال خالد محاكمه كند.
هشام دستور داد زيد و محمّد را احضار كردند و نامه استاندار را براى آنان قرائت كرد.
امّا زيد و محمّد منكر شدند و گفتند: خالد دروغ مى گويد: او چيزى از ما طلبكار نيست ، و منكر شدند.
هشام گفت بهتر اين است كه من شما را به كوفه بفرستم ، و در محضر استاندار ما با مدعى خود خالد روبرو شويد. تا حق معلوم شود.(350)
زيد فرمود: هشام ، من تو را به خداى بزرگ سوگند مى دهم كه ما را از ملاقات با استاندارت معاف دار، سر را بلند كرد و با حالت تعجب گفت : مگر از يوسف ترس و وحشتى داريد؟!
زيد: ممكن است در قضاوت بر ما ستم كند.
هشام منشى خود را صدا زد و به او گفت :
به يوسف استاندار ما در عراق بنويس ، زيد و رفقايش نزد تو مى آيند همه را در يك مجلس جمع كن و مدعى را هم احضار نما، اگر اينها به آنچه خالد مدعى است اقرار و اعتراف كردند، همه را نزد من بفرست ، و اگر انكار كردند، از خالد شاهد بخواه و اگر ديدى شاهدى ندارد از منكرين طلب قسم كن آنگاه آنان را آزاد بگذار.
زيد و همراهانش به هشام گفتند، اين نامه دير به يوسف مى رسد يا ممكن است اصلا نرسد.
هشام گفت : نه من يك نفر را همراه آن مى فرستم تا به سرعت اين ماءموريت را انجام دهد.
آنان گفتند، خدا جزاى رحم نوازى تو را بخوبى بدهد چون اين حكمت عادلانه بود.
هشام آنان را به كوفه نزد استاندار، يوسف بن عمر فرستاد. و او آن روز در حيره بود.
در اين بين ايوب بن سلمه كه خاله زاده هشام بود از دستور سرپيچى كرد و با آنان حاضر نگشت كه به كوفه رود و براى او به خاطر نسبت خويشى به هشام مزاحمتى فراهم نگرديد، اين هم يك صحنه از عدالت هشام .
امّا زيد و رفقايش نزد، يوسف بن عمر آمدند، سلام كردند او زيد را كنار خودش نشاند، و با ملاطفت و مهربانى به او سخن مى گفت :
آنگاه از آنان از مال سؤ ال كرد آنها منكر شدند، آنگاه يوسف ، خالد را خواست و به او گفت اين زيد و محمّد بن عمر، كه تو مدعى آنان شده اى .
خالد موقعى ديد طرف آنان در مقابلش نشسته اند، و مشت او باز خواهد شد، گفت من چيزى از اينها طلبكار نيستم .
يوسف عصبانى شد و گفت : پس تو من و اميرالمؤ منين هشام را مسخره كرده اى ؟!
دستور داد، او را به شكنجه گاه بردند و او را عذاب و شكنجه دادند نزديك بود كه او زير شكنجه كشته شود.
آنگاه استاندار، زيد و اطرافيانش را به مسجد برد و بعد از نماز عصر از آنان خواست كه براى اثبات سخن خود قسم ياد كنند، آنان هم كه راست مى گفتند قسم خوردند و قضيه فيصله يافت و همه آزاد و متفرق شدند.
بعدا زيد، خالد را ديد و گفت ، علت چه بود كه تو بى جهت مدعى ما شدى ؟
خالد گفت : حقيقت اين است آنها خودشان (دار و دسته حكومت ) مرا آنقدر شكنجه و آزار دادند تا عليه شما چنين ادعايى كنم ، و من براى نجات خودم از عذاب و اذيت آنان چنين گفتم .(351)
آرى ، دار و دسته حكومت شام براى لكه دار كردن شخصى چون زيد بن على (عليه السلام ) به هر بهانه اى متمسك مى شدند بلكه مردم را نسبت به اين رادمرد دودمان پيامبر بدبين سازند! بگويند او اموال مردم را مى خورد.
و از آن طرف زيد را به امور جزئى و ساختگى مشغول سازند بلكه او از قيام و نهضت كه هميشه به فكر آن بود منصرف گردد و يا احيانا وقت مناسب آن را به دست نياورد و ديگر اينكه به همين بهانه زيد را تحت مراقبت و مواظبت خويش قرار دهند. تا فعاليت هاى وى زير نظر خودشان باشد امّا زيد از تمام اين توطئه ها با خبر بود و او دنبال فرصت مناسب مى گشت .
فصل هفتم : مقدمات قيام 
زيد در كوفه 
زيد متوجه شد كه دستگاه حكومت كاملا مراقب اوست و از هرگونه توطئه و اتهام عليه او خوددارى نمى كنند، تصميم قطعى خود را گرفت و خويش ‍ را براى جهادى بزرگ مهيا ساخت .
پس از آنكه توطئه استاندار شام و اتهام خالد بر ملا شد، زيد چند روزى در كوفه ماند، تا مقدمات قيام را فراهم كند و روحيه مردم را به دست آورد، گرچه او بسيار تحت نظر بود و كاملا او را از جانب استاندار كوفه كنترل كرده بودند.
يوسف بن عمر والى عراق ، مى دانست كه زيد سر پرشور و روح انقلابى دارد و شخصيت و وجهه او در ميان مردم حجاز و عراق بسيار محترم است و بيم آن را داشت كه مردم با زيد تماس بگيرند و او هم آنان را به جهاد و نبرد عليه حكومت شاه و دار و دسته اموى تحريك كند و از آن طرف عراق بالا خص مركز آن كوفه هميشه مهد انقلاب و نهضتها بوده است ، عراق سالها با حكومت اميرالمؤ منين بود و فرزندان معصوم حضرتش را مى شناسد و آگاهى آنان غير از ديگران است ، و از آن طرف روح جنگجويانه و سلحشورانه عراقى ها هميشه حكومت شام را متوحش ساخته بود.
و از همين عراق مخصوصا كوفه ضربات سختى بر پيكر بنى اميه و عمال حكومت شام وارد شده بود.
اين بود كه استاندار عراق مى خواست به هر نحوى شده زيد را از كوفه بيرون كند.
زيد را از كوفه بيرون كردند 
زيد بن على تصميم گرفته بود چند روز را در كوفه به سر برد و زمينه قيام را مساعد كند ولى با مراقبت شديد و تحت نظر گرفتن وى از جانب عمال حكومت ، تماسهاى او با مردم بسيار سرى و محرمانه و به نحو تقيه بود.
زيد به بهانه اينكه من كارى به حكومت ندارم و مى خواهم زندگى عادى داشته باشم ، چند روزى را به معامله و داد و ستد كالا پرداخت و در ضمن اهداف عاليه خويش را تعقيب مى كرد.
جاسوسان ، مرتب حالات زيد را به يوسف بن عمر، استاندار كوفه گزارش ‍ مى دادند، امّا استاندار از زيد و شخصيت و نفوذ وى در مردم سخت هراسان بود.
دستور داد، عذر وى را بخواهند و از كوفه بيرون رود.
زيد (عليه السلام ) پيام داد، من فعلا چون كسالتى دارم نمى توانم از شهر خارج شوم و چند روز ديگر را در كوفه خواهم ماند.
امّا يوسف دست بردار نبود، به او پيام داد هر چه زودتر كوفه را ترك كند زيد اين بار به بهانه اينكه با مردى از طايفه طلحة بن عبيداللّه بر سر ملكى گفتگو دارد، از كوفه خارج نشد، يوسف بن عمر به او پيام داد، وكيلى معين كن و هر چه زودتر از اينجا برو، خلاصه ، اين نقشه ها نتوانست سوء ظن حاكم كوفه را برطرف كند، و بالاخره زيد به قصد مدينه از طريق ((قادسيه )) (352) از شهر خارج شد.
بازگشت به كوفه 
موقعى كه استاندار عراق ، فهميد زيد از شهر خارج شده ، خيالش راحت شد و به عنوان تفريح عازم حيره شد و حكم بن صلت را جانشين موقت خويش ساخت تا او برگردد.
زيد (عليه السلام ) هم وارد قادسيه شده بود مردم موقعى شنيدند زيد (عليه السلام ) با اين وضع از كوفه خارج شده سخت پريشان و منقلب شدند و تصميم گرفتند او را به كوفه برگردانند تا هدف خويش را عملى سازد.(353)
ظلمهائى كه مردم عراق بالا خص كوفه و نواحى اطراف آن از ناحيه عمال حكومت شام ديده بودند و جنايات حكومت با علويان و خاندان پيامبر و شيعيان بسيار مردم را از بنى اميه متنفر كرده بود.
و آنان شاهد بودند كه نسبت به خود زيد (عليه السلام ) چه اذيتها كردند، آنها منتظر فرصت مناسب بودند، و هم اكنون با بودن زيد بن على (عليهماالسلام ) بهترين فرصت براى قيام بود.
آنان زيد (عليه السلام ) را رهبرى لايق و شخصيتى كم نظير مى دانستند و نسبت به وى كمال احترام را قائل بودند.
براى مردم بسيار ناگوار بود كه چنين رهبرى برازنده و لايقى را از دست بدهند و نمى توانستند خود را به اين امر يعنى خروج زيد از كوفه راضى نگهدارند، لذا تصميم گرفتند به هر نحوى است زيد را از بيرون رفتن از عراق منصرف كنند و او را به كوفه بازگردانند. و بالاخره موفق شدند در قادسيه زيد را ملاقات كنند او را به كوفه برگردانند.(354)
كوفه مهد انقلاب  
زيد بن على (عليه السلام ) صلاح ديد به كوفه برگردد و آنجا را محل انقلاب و ميعادگاه مجاهدين قرار دهد و كوفه آمادگى چنين مطلبى را از چند جهت داشت :
1 - كوفه مركز شيعيان و طرفداران على (عليه السلام ) و فرزندان او بود، و آنان بخاطر اين طرفدارى و حمايت بى دريغ خويش نسبت به اهل بيت پيامبر پيشاپيش حوادث و مبارزات خونين بودند، قيام سليمان بن صرد و مختار و بعضى جنبش هاى ديگر در كوفه بود. و آنان در اين راه كشته ها داده و خسارات فراوانى ديده بودند و روح انتقام هنوز در آنها زنده است .
2 - آشنايى كامل زيد نسبت به كوفيان و آشنايى مردم نسبت به زيد (عليه السلام ) چون او همانند جدش اميرالمؤ منين كه از مدينه براى رهبرى و ارشاد مردم به كوفه آمد و آنجا را مركز فعاليت هاى خويش قرار داد، زيد هم چند سال در كوفه به رهبرى فكرى و علمى و بيدار كردن مردم مشغول بود، و افراد زيادى نسبت به او ارادت و عشق مى ورزيدند.
3 - نامه هاى زيادى كه از طرف مردم كوفه در مدينه به دست زيد رسيده بود و او را دعوت به قيام و انقلاب و رهبرى خويش كرده بودند (355) حاكى از آمادگى مردم براى جهاد بود. (و حديثى در اصول كافى بازگوى اين مطلب است كه ما در فصل بررسى روايات در همين كتاب متعرض آن شده ايم ).
زيد (عليه السلام ) خود را در قبال اين نامه ها و درخواست هاى پى در پى مردم كوفه مسؤ ول مى ديد، و او همانند جدش امام حسين (عليه السلام ) به استغاثه ملت ستمديده پاسخ گفت و از اين جهت كوفه را براى قيام از جاهاى ديگر ترجيح مى داد.
4 - روح سلحشورى و غيرت در عراقى ها و آمادگى آنان براى پيكار با بنى اميه و دشمنان خاندان رسالت نيز علت ديگرى بود كه زيد (عليه السلام ) در آنجا نهضت زيد را شروع كند.
اعلام آمادگى 
در اين شرايط سران كوفه در قادسيه زيد را مجبور به بازگشت به كوفه كردند و با جملات مهيج و پر تحرك آمادگى خود را براى نبرد و جانفشانى در راه زيد (عليه السلام ) اسلام داشتند.
آنان به زيد گفتند: (( اين تخرج عنا و معك ماءة الف سيف )): )) تو چرا از ميان ما بيرون مى روى و حال آنكه يك صد هزار شمشير از تو پشتيبانى مى كند، و علاوه بر مردم كوفه شيعيان بصره و خراسان نيز با تو همراهند و در راه تو با بنى اميه مى جنگند، و دشمن در مقابل ما بسيار ضعيف است و معدودى از مردم شام بيشتر در اينجا نيستند كه بر ما حكومت مى كنند ما به حساب همه آنان خواهيم رسيد.(356)
امّا زيد در مقابل اين همه اصرار و پافشارى مردم تحت تاءثير قرار نگرفت و به سخنان آنان با ديده ترديد مى نگريست . ولى ناچار به اصرار آنان به كوفه برگشت تا زمينه را در شهر از نزديك ببيند و حدود آمادگى مردم را بدست آورد.
شيعيان و بزرگان كوفه ، فوج فوج و دسته دسته به ديدن زيد شتافتند و طورى خود را وانمود مى كردند، كه ديگر كارد به استخوان ما رسيده و تاب تحمل ظلمهاى حكام اموى در خود نمى بينيم ، و هم اكنون پناهگاهى جز تو نداريم .
زيد (عليه السلام ) كه مردم كوفه را خوب مى شناخت و مى دانست عده اى هم در ميان آنان هستند كه به وعده خويش وفا نكنند و او را در موقع خطر تنها بگذارند، او اين مطلب را با صراحت به آنان گفت : بعضى از شما دروغ مى گوييد، دست از من برداريد. شما مردم با اراده و محكمى نيستيد من مى ترسم همانطور كه به جدم على (عليه السلام ) و حسن (عليه السلام ) و حسين (عليه السلام ) خيانت كرديد، با من هم چنين كنيد.
امّا آنان با پافشارى و اصرار زياد، مى گفتند: نه ، به خدا سوگند ياد مى كنيم كه تا آخرين قطره خون خود در راه تو جهاد كنيم ، و حمايت خويش را از تو دريغ نداريم .
تصميم نهائى 
زيد بن على (عليهماالسلام ) سالها در پى فرصت مناسب بود كه با قيامى عظيم و نهضتى مردانه ريشه ظلم را قطع كند و بوزينگان اموى را از مسند جدش رسول اللّه پائين بكشد، او احتياج به كمك و يارى مردم داشت ، او به مردانى از خود گذشته و فداكار محتاج بود تا به وسيله آنان يك نيروى عظيم بنيان كن و قوى به وجود آورد و چون سيلى خروشان شجره خبيثه دودمان بنى اميه و ستمكاران حاكم را از بن بر كند. و با آن ناملايماتى كه از دشمن ديده و اذيت هايى كه به او و خاندان پيغمبر و شيعيان پاك رسيده ، هم اكنون وقت مناسب است كه زيد (عليه السلام ) جهاد تاريخى خود را شروع كند و وعده رسول خدا و ائمه اطهار جامه عمل به خود پوشد.
هم اكنون كه شيعيان و بزرگان عراق پشتيبانى بى دريغ خويش را نسبت به او اعلام داشته اند، ديگر وظيفه زيد مشخص مى شود و آرزوى ديرينه او كه عبارت از پيروزى بر دشمنان حق و با شهادت در راه خدا، محقق گردد. ديگر با مرگ با عزت يا زندگى با شرافت اين تنها راه اوست .
آرى زيد بن على (عليهماالسلام ) تصميم نهائى و قطعى خود را گرفت و به پيروان خود صريحا فرمود، من آماده نبرد در راه خدا مى باشم .(357)
ناصحان و تسليم طلبان 
خبر تصميم زيد (عليه السلام ) به جهاد با دشمنان اسلام ، در همه جا منتشر شد، و بزرگان حجاز و عراق از قصد زيد آگاه شدند.
در اين بين بعضى از سياستمداران كهنه كار و دنيا ديده پيش آمدند تا به اصطلاح خودشان زيد (عليه السلام ) را نصيحت كنند و وى را از اين تصميم خطرناك منصرف سازند.
آنان روى مبانى خويش معتقد بودند كه در اين شرائط هرگونه حركت و جنبشى بر ضد دستگاه بنى اميه با شكست روبرو خواهد شد و فعلا جز سازش و سكوت و كج دار و مريز و همرنگ شدن با جماعت كار ديگر مصلحت نيست .
بعضى از اين افراد، چهره هاى معروف و محترمى بودند مانند:
داود بن على بن عبداللّه بن عباس ، محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب (عليه السلام )، سلمة بن كهل حضرمى و عبداللّه بن محض ، كه نامه ماءيوس ‍ كننده اى براى زيد نوشت .(358)
اينها روى تجربه و پيشامدها، نسبت به مردم كوفه خوش بين نبودند و تا اندازه اى هم حق داشتند، آنان به زيد (عليه السلام ) گفتند: آنچه ما تجربه كرده ايم ، و بدست آورده ايم اين است كه مردم كوفه ، مردم با اراده و پايبند به پيمان خود نيستند، آنها اولين بار نيست كه تو را به معركه جنگ مى خوانند و سپس تنهايت مى گذارند، آنها قبلا هم نسبت به جد و پدران تو همين معامله كردند، مگر آنها نبودند كه عاقبت اميرالمؤ منين را براى سركوبى حكومت شام تا پيروزى نهايى يارى نكردند مگر آنان نبودند كه با امام دوم حسن بن على (عليهماالسلام ) عهد و پيمان بستند ولى به عهد خود وفا نكردند، او را تنها گذاشتند.
مگر آنها نبودند كه جدت حسين بن على (عليهماالسلام ) را به كوفه دعوت كردند امّا قبل از آنكه او به شهرشان قدم نهد، در ميان انبوه دشمن تنهايش ‍ گذاشتند.
مگر آنها نبودند كه با مسلم بن عقيل نماينده حسين (عليه السلام ) بيعت كردند و آنگاه كه موقع كار و جهاد فرا رسيد همه به خانه هايشان پناه بردند و درها را بستند و مسلم را تنها در ميان دشمن رها ساختند.(359)
اين ناصحان و دلسوزها همانند كسانى بودند كه امام حسين (عليه السلام ) را از حركت به سوى كوفه نهى مى كردند و عينا همان طرز تفكر را داشتند، آنها فقط به يك طرف قضيه نگاه مى كردند و آن پيروزى ظاهرى بود، آنها مرگ و شهادت را در نظر نمى گرفتند و آن را پيروزى نمى دانستند.
امّا همانطورى كه امام حسين (عليه السلام ) تشخيص داده بود كه به هر نحو قيام تنها وظيفه اوست خواه پيروز شود خواه كشته گردد و او طالب (( احدى الحسنيين )) بود يعنى هر دو طرف قضيه : غلبه ظاهرى يا شهادت . و شهادت در صورت عدم پيروزى ظاهرى خود نوعى پيروزى براى امام حسين بود، و مقصود حسين (عليه السلام ) پيروزى مرامى بود كه آن هم با شهادت مطابقت داشت .
راه زيد بن على (ع ) با حسين بن على (ع ) يكى بود(360)  
موقعى به بررسى قيام امام حسين (عليه السلام ) و زيد (عليه السلام ) بپردازيم در موارد زيادى تشابه كامل و هماهنگى يكسانى در اين دو نهضت مقدس به چشم مى خورد از چند جهت :
1 - شهادت حسين (عليه السلام ) از نظر خود او قطعى و مسلم بود كما اينكه براى زيد بن على (عليهماالسلام ) همين طور بود و روايات زيادى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و اميرالمؤ منين در دست است كه شهادت اين رجل برجسته آل محمّد را پيشگويى كرده بود و ما در فصل پيشگويى ها عينا اين روايات را متذكر شديم .
2 - با دانستن و علم به شهادت احتمال پيروزى براى آنان بود.
3 - در موقعيتى كه امام حسين (عليهماالسلام ) و زيد بن على (عليه السلام ) مى زيستند زندگى براى آنان جز ذلت و خوارى نبود و شرافت و افتخار را در مرگ و شهادت مى دانستند و جمله معروف امام حسين (عليه السلام ) كه فرمود:
(( انى لاارى الموت الا سعادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما)). )) من مرگ را سعادت مى بينم و زندگى با ظالمين را خوارى و ذلت ، و عينا زيد بن على (عليهماالسلام ) مصداق كامل اين جمله نيز بود.
او هم مى فرمود: من زندگى با ستمكاران را ذلت و خوارى مى دانم و مرگ و شهادت را سعادت جاويد مى بينم .
اكنون كه ديده هيچ نبيند به غير ظلم
بايد ز جان گذشت كزين زندگى چه سود
از آن طرف نهضت امام حسين (عليه السلام ) و زيد بن على (عليهماالسلام ) يك رسالت و وظيفه مقرر الهى بود كه براى آنان تقدير شده بود و اين خود بزرگترين افتخار آنان بود.
ممكن است كسى بگويد: چون امام حسين (عليه السلام ) امام و معصوم بود، وظيفه او كاملا روشن بود و او حق داشت به نصيحت ناصحين مانند ابن عباس و ديگران وقعى ننهد و راه خويش را ادامه دهد. امّا زيد (عليه السلام ) كه امام و معصوم نبود، او يك انسان عادى بود بايد به دلسوزى هاى بزرگان توجهى مى كرد.
جواب : اين مطلب درست است كه زيد (عليه السلام ) داراى مقام عصمت همان كه مخصوص انبياء و ائمه حق است نبود، امّا او اگر معصوم نبود مسير وى را معصومين (عليهم السلام ) تاءييد كرده بودند، و او كاملا برايش روشن بود كه وظيفه او جهاد است ، و در زمان حجت و امام معصومى چون امام صادق و با مشورت و اذن وى دست به چنين اقدام مهم زد (كه ما در فصل قيام زيد به اذن امام بود متذكر شديم .)
دو علت ديگر 
1 - دورانديشى و بيدارى زيد علت ديگرى بود كه او حق داشت به سخن ناصحان گوش نكند وانگهى زيد (عليه السلام ) يك انسان عادى و معمولى از خاندان پيغمبر نبود بلكه به قول شيخ مفيد او در ميان فرزندان امام سجاد بعد از امام باقر از همه برتر و بالاتر بود زيد بن على (عليهماالسلام ) فقيهى درستكار و عالمى بيدار و زاهدى نمونه بود. و او وظيفه خويش را از ديگران بهتر مى شناخت .
2 - احتمال پيروزى ظاهرى : و علاوه بر اينها احتمال پيروزى ظاهرى زيد و يارانش بر دشمنان بسيار قوى بود و اگر يك پيشامد اتفاقى (محاصره مردم در مسجد اعظم كوفه ) كه بعدا بحث خواهيم شد پيش نيامده بود و احتمال پيشامدن آن كم بود، زيد به پيروزى شايانى نائل مى گشت .(361)
جواب زيد به ناصحان 
زيد بن على در جواب نصيحت كنندگان مطالب مختلفى را گوشزد مى نمود.
مثلا موقعى محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب براى او دلسوزى مى كرد و او را از قيام و ماندن در كوفه نهى مى كرد، فرمود:
((اين مردم به من پناهنده شده اند، من خود را در مقابل خدا مسؤ ول مى دانم كه به درخواست و استغاثه آنان توجهى نكنم ، و من خودم هم ديگر تاب تحمل اين همه ظلمها و ستمها را ندارم ، مگر نمى بينى كه اينان (عمال حكومت ) چگونه مرا بازيچه خويش قرار داده اند، گاهى مرا به شام و گاهى به جزيره گاهى به عراق و گاهى به حجاز مى كشانند. و زورگويى ثقيف (مقصود زيد، يوسف بن عمر استاندار عراق ) مرا ملعبه خويش قرار داده است )).
آنگاه زيد اين اشعار را براى محمّد خواند:
(( بكرت تخوفنى المنون كاننى
اصبحت عن عرض الحتوف بمعزل
فاجبتها ان المنية منهل
لابد ان اسقى بكاس المنهل
ان المنية لو تمثل مثلت
مثلى اذا نزلوا بضيق المنزل
فاثنى حبالك لا ابا لك واعلمى
انى امرؤ ساموت ان لم اقتل ))
همواره مرگ مرا مى ترساند گويا من ، از مردن دور و جدا هستم ،
پس به آن جواب دادم كه شربت مرگ نوشيدنى است ، و من ناچار شربت مرگ را خواهم چشيد.
همانا مرگ اگر مجسم شود، به شكل من درآيد، در شرايطى كه مرا در تنگنا قرار داده اند.
رشته دامت را، اى مرگ اى بى پدر جمع كن كه نمى ترسم و بدان ، كه من مردى هستم كه اگر كشته نگردم خواهم مرد.(362)
و او در پاسخ ديگر ناصحان و مشفقان مى فرمود:
شما، مرا به آرزوها و دلبستگى هاى دنيا دعوت مى كنيد و حال آنكه من براى چهار روز دنيا دل نبسته ام و اين زندگى با خوارى و ذلت براى من جز مرگ تدريجى مفهوم ديگرى ندارد.
من پيروزى بر دشمن و عزت در دنيا و يا شهادت و مردن در راه خدا را مى پسندم و يكى از اين دو راه مسير من است و اين شعر را خواند:
(( فان اقتل فلست بذى خلود
و ان ابق استفيت من العبيد ))
اگر كشته گردم ، من كه هميشه در اين دنيا عمر جاويد نخواهم داشت .
و اگر پيروز گردم ، از بند اسارت و بردگى رها شده ام .(363)
و در جواب داوود بن عمر كه وى را از قيام نهى مى كرد، فرمود: (( (يابن عم كم نصبر لهشام ) )) پسر عمو، چقدر بر هشام صبر كنم ؟(364)

next page

fehrest page

back page