شيخ مفيد، پرچم‏دار آزادى انديشه

سيد جعفر مرتضى عاملى
مترجم: محمد سپهرى

- ۷ -


على (عليه السلام) و محاربان او

بدون ترديد، على (عليه السلام) مردى است كه احدى در علم، دين، اختصاص وى به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، فضيلت، صداقت، درستى رأى و فكر درخشانش شك ندارد. او با قرآن است و قرآن با او، او با حق است و حق با او، هر جا كه او بچرخد، حق هم مىچرخد، در حالى كه عايشه، طلحه و زبير و ديگر صحابه‏يى كه همراه آنان بودند، خونش را حلال كردند!

پس چرا به نجات اينان و اجتهادشان حكم مىكنند، امّا به اجتهاد ديگران حكم نمىكنند، با اين كه خود به وجود مجتهدان ديگرى غير از صحابه كه پيشوايان مذاهب چهارگانه اهل سنّت از آن جمله‏اند، اقرار دارند!

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) دروازه شهر علم پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به كفر و ارتداد محاربان خود در جمل كه از صحابه معروف بودند و مقام و موقعيّت بالايى داشتند حكم كرد. چنان كه آن حضرت به كفر و ارتداد محاربان خود در صفين نيز حكم فرمود. از جمله بياناتى كه در مورد محاربان خود در جمل فرمود، اين است:

تا امروز تأويل اين آيه نازل نشد كه: «يا أيها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف يأتى اللّه بقوم يحبهم و يحبونه...». (1)

مانند اين روايت از عمار ياسر، حذيفه و ابن عباس هم نقل شده است. بعضى افزوده‏اند:

اين روايت، از ابو جعفر (امام باقر) وابو عبدالله (امام صادق) نيز روايت شده است. (2)

على (عليه السلام) در روز جمل فرمود:

به خدا سوگند! با اهل اين آيه تا امروز جنگ نشده است.

منظورش اين آيه مباركه است:

إن نكثوا أيمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فى دينكم فقاتلوا أئمة الكفر.... (2)

امّا اين كه آن حضرت و گروهى ديگر از اصحاب رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، محاربان على (عليه السلام) و در رأس آنان معاويه را تكفير كرده‏اند، از امور بسيار روشن و كاملاً آشكار است. در اين باره متون زير را مىآوريم:

1. حضرت سوگند ياد كرد كه آنان اسلام نياوردند، بلكه اظهار مسلمانى كردند و كفر خود را پنهان داشتند؛ امّا چون يارانى بر آن يافتند، به دشمنى خود با ما برگشتند؛ امّا نماز را رها نكرده‏اند. (1)

مانند اين عبارت جز جمله آخر از عمار ياسر (2) و محمد بن حنفيه (2) نيز نقل شده است.

2. آن گاه كه حضرت (عليه السلام) خواست قرارداد صلح با معاويه و اهل شام را بنويسد از حضرت پرسيدند: آيا اقرار مىكنى كه آنان اهل ايمان و مسلمان هستند؟ على (عليه السلام) فرمود: نه، من اقرار نمىكنم كه معاويه و ياران او اهل ايمان و اسلام باشند. (4)

3. آن حضرت خود و همراهانش، و معاويه و همراهانش را مصداق اين فرموده خداوند دانست كه: «فمنهم من آمن و منهم من كفر»(5) و فرمود: ماييم آنان كه ايمان آورده‏اند و آنان هستند كه كفر ورزيده‏اند. (6)

4. آن حضرت (عليه السلام) در روز صفين فرمود:

باقى مانده احزاب و اولياى شيطان را بكشيد. بكشيد كسى را كه مىگويد: خدا و رسولش دروغ گفتند. ما مىگوييم: خداوند و رسولش راست گفتند. آن‏گاه چيزى غير از آن چه پنهان مىدارند، آشكار مىسازند و مىگويند: خداوند و رسولش راست گفته‏اند. (7)

5. عمّار ياسر بارها اينان را تكفير كرده است. (1)

6. مالك اشتر هم آنان را كافر خوانده است. (2)

7. ابو نوح ذى الكلاع گفته:

ما بر حق هستيم و آنان باطل، همراه با پيشوايان كفر و سران احزاب. (3)

روشن است كه مقصود وى آن است كه كفر آنان، كفر ملّى است نه كفرى كه موجب ارتداد از شرع باشد. براى همين است كه آنان را از حكم ملت اسلام خارج نكرده‏اند.

على (عليه السلام) و عثمان

افزون بر آن چه گذشت على (عليه السلام) در «خطبه شقشقيه» با شدت و خشونت تمام از عثمان سخن مىگويد و به سختى از وى انتقاد مىكند. حضرت مىفرمايد:

تا اين كه نفر سوم اين قوم بپا خاست، او همانند شتر پرخور شكم برآمده همّى جز جمع‏آورى و خوردن بيت‏المال نداشت، بستگان پدرش به يارىاش برخاستند، آنان هم‏چون شتران گرسنه‏اى كه بهاران به علفزار بيفتند و با ولع عجيبى گياهان را ببلعند براى خوردن اموال خدا دست از آستين برآوردند، امّا عاقبت بافته‏هايش (براى استحكام خلافت) پنبه شد و كردار ناشايستش كارش را تباه ساخت و سرانجام شكم‏خوارگى و ثروت‏اندوزى براى ابد نابودش ساخت.... (4)

على (عليه السلام) و خليفه دوم

در همين خطبه على (عليه السلام) خليفه دوم، عمر بن خطاب را مورد تعريض قرار داده مىفرمايد:

ابوبكر خلافت را در اختيار كسى قرار داد كه جويى از خشونت، سخت‏گيرى، اشتباه و پوزش‏طلبى بود. رئيس خلافت به شترسوارى سركش ماند كه اگر مهار را محكم كشد، پرده‏هاى بينى شتر پاره شود و اگر آزاد گزارد در پرتگاه سقوط مىكند.

به خدا سوگند! مردم در ناراحتى و رنج عجيبى گرفتار آمده بودند و من در اين مدت طولانى با محنت و عذاب چاره‏اى جز شكيبايى نداشتم.

سرانجام روزگار او هم سپرى شد.... (1)

على (عليه السلام) و معاويه

كلمات و سخنان صريح على (عليه السلام) درباره ضلالت معاويه و ديگر صحابه و توصيف مروان به اين كه: دستش، دست يهودى است، آن‏قدر فراوان است كه مجالى براى تتبع و استقصاى كامل آن وجود ندارد. اندك مراجعه‏اى به ناله‏ها و خطبه‏هاى على (عليه السلام) و مواضع او در جمل و صفين و زندگانى سياسى آن حضرت، كافى است تا به مطالب فراوانى در اين مورد دست يابيد. براى آگاهى بيش‏تر بدان جا مراجعه كنيد.

جسارت مأمون

فرض كنيم كه صحابه را حكم خاصّى است كه ديگران را حتى در زمينه تكفير و تضليل و ارتكاب جرايم و قتل و مانند آن، چنان حكمى نيست؛ ليكن افراد زيادى از غير صحابه هم هستند كه بايد پيش از هرگونه اقدامى برضدّ شيعه اعمال آنان را توجيه كنند، شيعيانى كه گناهى ندارند جز اين كه ولايت كسانى كه دشمنانشان آنان را والى خود مىدانند و ولايت آنانى را كه بر اهل‏بيت (عليهم السلام) ظلم و ستم روا داشتند، نپذيرفته‏اند.

مأمون عباسى، داناترين خليفه به فقه و كلام(1) كه احدى در ميان بنى عباس از او داناتر نبود (2) خلفاى ثلاثه را «ملحد» خوانده است. آن گونه كه بيهقى براى ما روايت كرده مىگويد:

و من غاو يغض على غيظا *** إذا أدنيت أولاد الوصى

يحاول أن نور اللّه يطفى *** ونور اللّه فى حصن أبى

فقلت: أليس قد أوتيت علماً *** وبأن لك الرشيد من الغوى

وعرفت احتجاجى بالمثانى *** وبالمعقول والأثر الجلى

بأية خلة وبأى معنى *** تفضل ملحدين على على

على أعظم الثقلين حقا *** وأفضلهم سوى حق النبي (2)

مأمون در راه شام دستور داد كه فرياد زدند: متعه حلال است. يحيى بن اكثم، ابوالعينا و محمد بن منصور بر او وارد شدند. مأمون دندان‏هايش را مىشست و با لحنى خشم‏آلود مىگفت:

دو متعه در زمان رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و ابوبكر رضىالله‏عنه حلال بود كه من از آن دو منع مىكنم. تو كه هستى اى جُعَل سرگين غلطان! كه از چيزى منع كنى كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و ابوبكر بدان عمل كرده‏اند؟

ابوالعينا به محمد بن منصور اشاره كرد و گفت:

مردى است كه آن چه را مىخواهد درباره عمر بن خطاب بر زبان آورده است. آيا با او سخن گوييم؟ از سخن گفتن با او خوددارى كرديم. (1)

بيهقى مىگويد مأمون در حق عمر بن خطاب سخنى گفته كه وى كتابش را از ذكر آن پيراسته است. (2)

مأمون و معاويه

موضع مأمون در قبال معاويه مشهورتر از آن است كه بيان شود. وى دستور داد كه ندا دادند در قبال كسى كه معاويه را به نيكى ياد كند، تعهدى ندارد. (3) آورديم كه سبب اين اقدام مأمون آن بود كه معاويه سوگند خورد كه ذكر نام پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را از يادها ببرد. (4)

پس چرا اين آقايان، مأمون را تكفير نمىكنند و خونش را حلال نمىدانند، آن‏چنان‏كه خون كسانى را حلال مىكنند كه گناهى ندارند جز اين كه به صراحت مىگويند، مشروعيّت خلافت كسانى غير از اهل‏بيت (عليهم السلام) را نمىپذيرند؟!

صنعانى و خليفه دوم

عبدالرزاق صنعانى، استاد امام احمد، يحيى بن معين، على بن المدينى و ديگر بزرگان پيشوايان حديث كه شيخ الاسلام و محدث زمان بود و صاحبان صحاح سته (2) به احاديث وى احتجاج كرده و از وى روايت نقل كرده‏اند، سخن گزنده‏اى در حمايت از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درباره خليفه دوم عمر بن خطاب دارد با اين حال نه او را فاسق مىدانند نه خونش را حلال مىكنند و نه اهل بدعت و ضلالت مىخوانند.

عقيلى گويد: شنيدم كه على بن عبداللّه بن مبارك صنعانى مىگويد: زيد بن مبارك ملازم عبدالرزاق بود. از وى زياد روايت كرد. آن گاه نوشته هايش را پاره كرد. سپس ملازم محمد بن ثور شد. علت را از او پرسيدند. پاسخ داد: نزد عبدالرزاق بوديم. حديث معمر از زهرى از مالك بن اوس بن حدثان را كه حديث بلندى است، براى ما نقل كرد. چون گفته عمر به على و (عبداللّه‏) بن عباس را خواند كه به آن دو گفت: تو آمده‏اى كه ميراث برادرزاده‏ات را طلب كنى و اين آمده كه ميراث زنش از پدر او را، عبدالرزاق گفت:

بنگريد به اين احمق، مىگويد: تو ميراث برادرزاده‏ات را طلب مىكنى و او ميراث زنش از پدر او را. امّا حاضر نيست بگويد: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم).... زيد بن مبارك گفت: از مجلس وى برخاستم و ديگر برنگشتم و هرگز از او روايت نخواهم كرد. (1)

ذهبى مىگويد:

در اين باره بر فاروق (عمر) اعتراضى نيست. وى در اين جا با زبان تقسيم ما ترك سخن گفته است. (2)

او مىگويد:

عمر در مقام تبيين عمومت و بنوّت بود وگرنه، عمر از هر عالم نماى سخن گويى درباره حق مصطفى و گرامىداشت و تعظيم وى آگاه‏تر است؛ بلكه درست اين است كه به تو بگوييم: بنگريد به اين فاعل احمق ـ عفا اللّه عنه ـ كه چگونه از عمر سخن مىگويد و نمىگويد: امير المؤمنين فاروق. (3)

چند مطلب را در شرح اين حادثه در كتاب خود الصحيح من سيرة النبى الاعظم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به شرح زير آورده‏ايم:

1. بيان عمومت و بنوّت در اين جا ضرورت ندارد؛ زيرا براى همگان روشن است.

2. سخن گفتن به زبان تقسيم ما ترك، مانع آن نمىشود كه عبارتى بر زبان آورده شود كه بيان‏گر احترام و گرامىداشت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) باشد كه قرآن كريم بدان دستور داده است.

3. سخن گفتن به زبان تقسيم ما ترك در اين جا نادرست است؛ زيرا تعصيب باطل است. چنان كه حق هم همين است.

4. اگر حديث «نحن معاشر الأنبياء لانورث» صحيح باشد، ديگر سخن گفتن به زبان تقسيم ما ترك بى معنا خواهد بود، خصوصاً كه مطلوب چنان كه ادّعا مىكنند اشراف بر تقسيم است.

5. زيد بن مبارك، عبدالرزاق را رها مىكند؛ چه وى از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) حمايت كرده است. همين طور است ذهبى كه براى عمر خشمگين شد و عبدالرزاق را به باد ناسزا گرفت.

6. آنان از وى مىخواهند كه از عمر با لقب «اميرالمؤمنين فاروق» ياد كند؛ امّا از عمر نمىخواهند كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را با القابى كه خداوند وى را بدان مشرّف گردانده، ياد كند. (1)

آن چه كه ما را در يك زمان هم به خنده مىاندازد و هم به گريه مىآورد، تناقض‏گويى ذهبى در سب عبدالرزاق است كه مىگويد: بنگريد به اين فاعل احمق ـ خداوند او را ببخشد.

اين به چه معناست كه اوّل او را ناسزا مىگويد و سپس مىگويد: «عفا اللّه‏ عنه»؟ ما پاسخ آن را نمىدانيم، شايد خود ذهبى معنايش را بداند!

عبدالرزاق و عثمان

خطيب به سند خود از ابو زكريا، غلام احمد بن ابىخيثمه روايت كرده كه گفت:

در مسجد جامع رصّافه در مقابل بازارچه نصر در كنار بيت الزيت نشسته بودم. ابوخيثمه نمازهايش را در آن جا به جا مىآورد و بين نماز ظهر و عصر نافله مىخواند. ابوزكريا، يحيى بن معين نماز ظهرش را به جا آورد و در موازاتش دراز كشيد.

در اين هنگام فرستاده احمد بن حنبل نزد وى آمد. نمازش را كوتاه كرد و نشست و به وى گفت: برادرت ابو عبداللّه‏ احمدبن حنبل به تو سلام مىرساند و مىگويد: وى از عبيداللّه‏ بن موسى العبسى فراوان حديث نقل مىكند و حال اين كه من و تو از وى شنيديم كه از معاوية بن ابى سفيان بدگويى مىكند. من نقل حديث از وى را رها كرده‏ام.

يحيى بن معين سرش را بالا آورد و به فرستاده احمد گفت: به ابو عبداللّه‏ سلام برسان و به او بگو: يحيى بن معين بر تو سلام مىفرستد و مىگويد: من و تو از عبدالرزاق شنيديم كه از عثمان بن عفان بدگويى مىكند. پس نقل حديث او را رها كن؛ زيرا عثمان از معاويه برتر است. (1)

عبدالرزاق و معاويه

از جمله ايراداتى كه به عبدالرزاق گرفته‏اند اين است كه: وى به معاويه كنايه مىزد. (2)

عقيلى گفته: احمد بن زكير حضرمى گفت: محمد بن اسحاق بن يزيد بصرى ما را حديث كرد و گفت: شنيدم كه مخلد شعيرى مىگفت: نزد عبدالرزاق بودم كه مردى نام معاويه را بر زبان آورد. عبدالرزاق گفت:

مجلس ما را به ذكر فرزند ابوسفيان آلوده نكن. (3)

بخارى و معاويه

پيش از اين آمد كه عبيد اللّه‏ بن موسى العبسى كه از بزرگان شيوخ بخارى است و صاحبان صحاح سته از وى روايت كرده‏اند، از معاويه بدگويى مىكرد.

ذهبى گويد: او از دشمنان على بدگويى مىكرد. ابن منده گفته: احمد بن حنبل مردم را به سوى عبيداللّه‏ كه معروف به رافضىگرى بود، راهنمايى مىكرد. وى به احدى كه نامش معاويه بود، اجازه نمىداد كه وارد خانه‏اش شود. گفته‏اند: معاوية بن صالح اثغرى بر وى وارد شد. پرسيد: اسمت چيست؟ پاسخ داد: معاويه. گفت: به خدا سوگند كه نه تو را حديث خواهم گفت و نه قومى كه تو در ميان آنان باشى! (2)

نسائى و معاويه

آن گاه كه در دمشق از امام نسائى صاحب سنن (از صحاح سته) در مورد فضايلى كه براى معاويه روايت شده سؤال كردند گفت:

معاويه خيلى هنر كند، سر به سر مىشود، چه جاى فضيلت است.

در روايت ديگرى آمده كه گفت:

فضيلتى از وى سراغ ندارم جز اين كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «خداوند شكمش را سير نكند».

مردم دمشق آن قدر او را راندند تا از مسجد بيرون شد و او را زير لگد گرفتند. آن گاه تن كوفته‏اش را به «رمله» بردند و در اثر آن ضربات در آن‏جا مرد. (2)

ذهبى درباره نسائى گفته:

جز اين كه تمايلات شيعى و انحراف از دشمنان على، مثل معاويه و عمرو داشت. خداوند بر او آسان گيرد. (1)

هدف ما

آن چه مىخواهيم پس از بيان اين متون كه اندكى از فراوان است بگوييم اين است كه: مردمانى هستند كه مىپندارند از صحابه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دفاع مىكنند و بر كسانى يورش مىبرند كه آنان را سب و ناسزا مىگويند، امّا نگرشى بر كارهاى اينان به دست مىدهد كه آنان، جام خشم خود را بر سر شيعيان مىريزند كه امامانشان، آنان را بر عدم سب احدى از مردم تربيت نكرده‏اند، آن‏ها فقط نظر فكرى خويش را در مورد بعضى از صحابه و براساس دلايل و براهين قانع‏كننده بيان مىكنند. هم‏چنان كه به مشروعيّت خلافت بعضى از خلفاى صحابه اقرار ندارند آن هم براساس دلايل فراوانى كه بر نامشروع بودن آن دلالت روشن دارد.

امّا كسانى كه در حقيقت و واقعيّت بعضى از صحابه را سب و ناسزا مىگويند، مانند افرادى كه بيان كرديم، از تقدير، احترام، گرامىداشت و اجلال اين مردمان برخوردارند، فقط بدين سبب كه خلافت اين خلفا را پذيرفته‏اند يا سياست آنان اقتضا كرده كه آن را به رسميّت بشناسند.

بنابراين، مسئله سب يا عدم سب احدى نيست، بلكه بحث بر سر امامت و خلافت است.

پناه بردن به زور به حجت سب، فقط و فقط سلاح افراد ناتوان در مقام احتجاج و استدلال علمى آرام و واقعيّت‏گراست.

نشانه آن اين است كه آنان در مورد سلف صالح خود سكوت پيشه مىكنند و حال اين كه اينان برادر پيامبر و وصى او، على امير مؤمنان (عليه السلام) را بر بالاى ده‏ها هزار منبر اسلامى در شرق و غرب جهان اسلام لعن مىكردند و همين روزگار هم در قبال كسانى كه بر او و فرزندش حسين (عليه السلام) كه هر دو از بزرگ‏ترين صحابه رسول خدايند، تهاجم مىبرند، سكوت پيشه مىكنند. هم اينان در مورد كسانى كه روز قتل مصعب بن زبير و عيد غار را بدعت مىنهند و امام صادق (عليه السلام) را سب مىكنند، سكوت پيش مىگيرند.

آرى، اينان در قبال تمام آن چه گذشت سكوت مىكنند، ليكن با سوگواران و عزاداران امام حسين (عليه السلام) در روز عاشورا مىجنگند و خون و مالشان را ـ چنان كه آورديم ـ حلال مىشمرند. إنا لله و إنا إليه راجعون و لا حول ولا قوة إلا باللّه‏ العلى العظيم.

سياست‏هاى ستم‏گر

خلفاى اوّل عباسى، در ابتداى كار، رشته وصايت خود را به على (عليه السلام) مىرساندند و مشروعيّت خلافت ابوبكر، عمر و عثمان را منكر بودند. داود بن على عباسى، در اوّلين خطبه خود، پس از روى كار آمدن بنى عباس مىگويد:

پس از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) امامى در ميان شما به‏پا نخاست مگر على بن ابىطالب و اين امام قائم در ميان شم. (1)

و به سفّاح اشاره كرد، يا مطلبى از اين قبيل.

متون فراوانى دالّ بر اين مطلب وجود دارد و بلكه در ميان آنها متونى است كه مىرساند: آنان از بدگويى از خلفاى ثلاثه هم ناراحت نمىشدند. بدان جا مراجعه كنيد. (2)

امّا بعداً سياست عباسيان اقتضا كرد كه از آن دست بردارند و در جبهه مقابله و مواجهه با آل على به قتل، شكنجه و ستم روى آورند. اين كفاره همه گناهانشان بود. از همين بابت است كه اين مردمان هم خون و مال آنان را حلال نكردند و به خويش اجازه ندادند كه آنان را مورد طعن خويش قرار دهند يا كوچك‏ترين خصومت يا توهينى بر آنان روا دارند!!

شايد بتوان اندكى انصاف و داد نزد بسيارى از مردمان يافت كه به اندكى از معرفت نايل گشته و قدرى دانش به دست آورده‏اند، كسانى كه در قرن‏هاى نخست هجرى زندگى كرده‏اند كه هنوز حالت تقديس اشخاص عميق نشده و چنان رسوخ نكرده بود كه بخشى از وجود عقيدتى گروهى از مردمان باشد.

لذا مىبينيم كه اين دانشمندان خواسته‏اند با بعضى از مسائل، از راه ارزيابى متونى كه در دست داشته و معارفى كه بدان رسيده‏اند، برخورد كنند.

شايد بخارى، نسائى، عبدالرزاق، مأمون و ديگران، از جمله همان افرادى باشند كه احياناً چنين تلاشى كرده‏اند، اگرچه ممكن است اين ايراد بر آنان وارد باشد كه اين، قاعده هميشگى در زندگى علمى آنان نبود، بلكه در مسائل ديگر خويش از عوامل سياسى، گروهى، مصلحتى و عاطفى بسيارى متأثر بودند. همين امر آنان را از ارزيابى صحيح و سالم قضاياى اساسى و اصلى ديگر دور ساخته و در حد لازم و كافى قرار نداشتند و حال اين كه با اين قضايا در زمينه فكرى، علمى، واقع‏گرايانه و محكم برخورد مىكردند.

اين مسئله ديگرى است كه بر آن چه مىخواهيم در اين جا از آن درباره موضوع بحث استفاده كنيم، تأثير نمىگذارد. به هر حال پديده‏اى است كه جا دارد از لحاظ سطح و حدودى كه در زمينه واقعى و عملى در آن عينيّت يافته، مورد تقدير و ارج‏گذارى قرار گيرد.

سخن آخر

خواننده گرامى! پس از اين گردش كوتاه، در فكر و آزادى و پشته‏هاى انبوه انانيّت و عصبيّت، مىتوانم با جرأت و درد به شما بگويم: اين حقيقتِ مطلب است و بهتر بگويم: اين است بعضى از نشانه‏ها و رسوم زشت آن كه از ديد تزويرگران تاريخ و خون‏آشامان پيامبران و صالحان پنهان مانده است و ما در اين جا تقديم حضور شما كرديم. پس از مطالعه آن‏ها، هرچه مىخواهيد بگوييد. من به وعده خويش عمل كردم. اگر وقوف بيش‏ترى در اين باره مىطلبيد، بايد بدانيد به جهد و تلاش خود شما يا هر شخص ديگرى نياز دارد مشروط بر اين كه غير از من باشد. ستمى كه بر پرچم‏داران آزادى رفته بزرگ‏تر از آن است كه بتوان آن را بر زبان آورد يا با قلم يك پژوهش‏گر و حتى ده‏ها و صدها تن از محققان و پژوهش‏گران، بر روى كاغذ آيد.

بر هر كس كه مدّعى است از ظلم و ستم كراهت دارد و آن را مردود مىداند، واجب است كه در رفع اين ستمى كه هنوز هم حتى در همين زمان بر آزادمردان، روا داشته مىشود، سهيم باشد؛ زيرا هنوز هم در قرن بيستم، آزادانديشان مورد خشن‏ترين انواع ظلم و ستم و بدترين مظاهر تزوير و بهتان و افترا قرار دارند.

به هر حال اين فريادى است كه از ضمير انسان برمىآيد و وجدانش او را بدان مىخواند و عقل و انديشه‏اش بدان حكم مىكند. چيزى بر داعيان آزادى، عدالت و انصاف نيست جز اين كه به اين فرياد گوش دهند و آن را در مجرا و مبناى آن قرار دهند تا منبع الهام و آغاز راهى به سوى اهداف انسانى والا و ارزشمند باشد.

در پايان به خواننده ارجمند مىگويم: از درون جانم فرياد برآوردم و با صراحت و خلوص و صفاى تمام و بر اساس وعده‏اى كه به شما داده بودم، تقديم حضور كردم و بر آن چه وعده دادم حتى يك حرف نخواهم افزود امّا كم‏تر از آن ممكن است، و چه‏بسا كه صداقت و صراحت اين انديشه‏ها به ذايقه شما خوش نيايد.

بنابر هر تقدير، همان گونه كه مسئله قبول يا رد به شما برمىگردد، من هم در خود شجاعت كافى در اصرار بر درستى آن چه كه تقديم داشته‏ام مىيابم، اگرچه بر جامع بودن و يا استقصاى كامل آن اصرارى ندارم. منتهى نه در برگرداندن آن چه بيان كرده‏ام از آزادى برخوردار هستيم و نه در مقيد ساختن آزادى آن چه كه از انديشه و رأى بيان داشته‏ام؛ چرا كه رأى و فكر به وجود آمده تا در حدود ضوابط و معيارهاى معقول و مقبول آزاد و رها باشد.

اگر شما خواننده گرامى مناسب ديديد كه آن را عذر از قصور يا تقصير بدانيد، عذر مرا به بزرگى خويش بپذيريد و بنابر هر دو حال محبت و سپاس خالصانه مرا پذيرا باشيد.

در پايان، بر شما باد سلام و درود، و رحمت و فضل، و عنايت و بركات و الطاف خداوندى.

و سلام و درود بىكران پروردگار بر بندگان برگزيده او، محمد و خاندان پاك و پاكيزه‏اش.

24 / جمادى الثانى / 1413 هـ. ق

28 / آذر ماه / 1371 هـ. ش

قم ـ جعفر مرتضى عاملى