ياس كبود
خبر، سهمگين است و اندوهبار! امّت اسلام پس از رحلت رسولِ خدا(ص)، اندوهى
بزرگتر از اين نداشته است. على چهمىكند؟ تا فاطمه بود، على در ساحل
فاطمه آرام مىگرفت و مظلوم عالم به مظلومه عالم دلخوش بود. اينك كوثر قرآن
بهشهادت رسيده و تنها پشتيبان ولايت نزد باب عزيزش رسول خدا(ص) پرواز كرده
است.
اكنون ابوذر به تشييع جنازه او دعوت شده است، پيكر مقدس يادگارِ هيجده ساله
پيامبر گرامى اسلام را در دل شب تشييعمىكنند؟!به راستى چرا؟! چرا در سن
هيجده سالگى و چرا شب؟! ابوذر اين قصّه پر غصّه را به كه بگويد و اين فرياد
سرخ را دركدام وادى سردهد؟ او كه پاره قلب پيامبر بود و مگر نه اينكه او
دختر نبوّت و رسالت، مادر امامت، همسر ولايت و خود، اسوهانسانيت و مظهرِ
شرافت بود؟
مدينه امشب تبدار است، داغ است، هوايش را مه غليظ و سنگينى در بر گرفته
است. حتى ماه آسمانش نيز غم گرفته و چهرهدرهم كشيده است. سكوتش وهمانگيز
است و كُشنده. از محله ثقيفه بنى ساعده بوى توطئهاى وهم آلود مىآيد. مرغ
شب به جاىآواز، ناله مىزند و غمگين مىخواند. بيا برويم ابوذر، بيا برويم
اينجا مدينه نيست! اينجا شهر صورتهاى نيلىشده از سيلىاست! اينجا دست
گشاينده خيبر را بستهاند و دستهاى هرزگان سخت دل را بازگذاشتهاند. اينجا
شهر آرمانهاى بلند در خونتپيده است. اينجا شهر لالههاى سيلى خورده در
ميان كوچه است. اينجا شهر غنچههاى بر شاخه افسرده است.
بيا برويم ابوذر، تو چه دلى دارى كه ماندهاى! مگر با چشمهاى خودت نديدى
كه توصيه اكيد پيامبر خدا در كوچههاى مدينهسيلى خورد. مگر ورق پارههاى
قرآن ناطق را نديدى كه در زير پاى ظاهر فريبان سست عنصر لگد مال شد. تو چه
دلى دارى ابوذر!مگر تو اين صحنههاى وقيح را جاى ديگرى ديدهاى كه چنين
بىخيال شدهاى؟!
مگر ديده بودى كه ياس را كبود كنند؟! لاله را سر ببرند، گل را سيلى بزنند و
سينه بلبل را سوراخ كنند؟!
و تو اى مدينه! همه اينها را ديدهاى و تاب آوردهاى و تو اى مدينه امشب در
دل تار و خموش خود چه گوهرى را پنهان خواهىكرد، اكنون چسان تاب خواهى
آورد.
آى مدينه! مگر تو را مدينة النبى نخواندهاند؟ ابوذر متحير است كه تو در
مدت كمتر از سه ماه چگونه پدر و دختر، اين عزيزترين وپاكترين و بهترين خلق
خدا را در خاك خود ديدهاى و تحمل كردهاى و بر خود نلرزيدهاى و ديوارهاى
تو، ديوارهاى گلين توهمچنان پابرجاست و فرياد تو گوش فلك را كر نمىكند.
تو مدينه! تو پا برجاباشى و دخت گرامىرسول خدا شبانه به خاك سپرده شود؟!
آى مدينه! زهرايت را چه كردى؟! ابوذر خاك بر سر كند كه تنها حامى ولايت به
خاموشى گراييد. بگذار ياد كنم غمهاى زهرا را،بگذار مويه كنم و غمناك
بخوانم، بگذار ياد كنم زخمهاى فاطمه را!
دست و بازو! سينه! محسن!
در! ديوار! لگد! فاطمه! على! محسن!
آه و ناله! فضّه! محسن! خون، فرياد، شيون، محسن.
بارخدايا تو دردهاى دل شيعيان على را با محبّت على و آلعلى درمان كن!
پايان سكوت
درود و صلوات خداوند به روح منوّر رسول خدا كه روزى همه اين امور را پيش
بينى فرمود:
»- هنگامى كه آل ابى العاص به سى نفر برسند اموال خدا را مال خود حساب
مىكنند و كتاب خدا را به بازى مىگيرند و بندگانخدا را برده خود
مىپندارند.«
اكنون اين مروان بن حكم نوه همان ابى العاص است كه همه كاره خليفه شده است.
خلافت ملعبه دست كسانى شده است كه گويا بويى از اسلام به مشامشان نخورده
است. على بيست سال استخوان در گلو و خار درچشم صبر كرد و براى وحدت مسلمين
از آن دو نفر بد نگفت،اما لااقل آن دو ظواهر را حفظ مىكردند، با آمدن اين
سومى،ديگر جز نامى از اسلام باقى نمانده است، خدايا باز هم ابوذر صبر كند؟!
حَكَم بن عاص كه در زمان رسول خدا(ص) ذليل بود و بهفرمان مبارك رسول خدا
از مدينه تبعيد شده بود به مدينه برگردد؟!
مگر همو نبود كه در مكّه، پيامبر و مسلمين ديگررا سخت آزرد.
همه مىدانند كه رسول خدا بر او لعن و نفرين فرستاد. و فرمود: او و ذريهاش
اهل آتش هستند.
چه كسى به ياد ندارد آنگاه كه مولايم على(ع) به فرمان رسول خدا(ص)، گوشهاى
حَكَم را گرفت و همانند گوسفندى كه براىدوشيدن مىكشند او را كشيد و مقابل
رسول الله(ص) آورد و آنگاه رسول خدا(ص) سه مرتبه او را لعنت فرستاد.
حال،مروانِ حكم - داماد جناب خليفه - فرزند اوست كه چنين تركتازى مىكند.
يا آن كعب الاحبار يهودى زاده كه به دستگاه خلافت راه يافته است و به
گونهاى فتوا مىدهد كه توجيهگر اعمال خليفه باشد. خداآن روز را نياورد كه
مسلمين به فتواى مثل »كعب الاحبار« محتاج باشند.
ابوذر سكوت را خواهد شكست، مگر مىتواند ساكت باشد كه حقِّ على را غصب كنند
و اين چنين به احكام خدا دهن كجىكنند و مسلمين را از حقوق حقّه خود محروم
گردانند؟ ديگر دوران صبر و سكوت به سر آمده است، ابوذر بايد حق را بگويد
گرچه به مذاق عدهاى خوش نيايد.
خليفه مسلمين؟ عجب! رسول خدا(ص) كجاست تا ببيند بر منبر مقدس او چه كسى
تكيه زده است.
اينها همان فرزندان عاص هستند. اين خليفه مسلمين است كه فدك را كه پيامبر
گرامى اسلام به فاطمه(س) كوثر قرآن بخشيدهبود، غصب كرده و به مروان بن حكم
داده است. علاوه بر آن صد هزار دينار از بيتالمال به او بخشيده است.
يا رسول الله! ابوذر چه كند، مگر راهى جز فرياد زدن در كوچه و بازار و مسجد
براى او مانده است؟! خليفه تصور مىكند ياران وصحابه رسولخدا اينها را
نمىدانند كه مثل كبكى سرش را به زير برف برده و بى اماناز جيب مسلمين خرج
مىكند. مالياتآفريقا را - همهاش را - كه به حكم صريح قرآن از آن همه
مسلمين است به عبدالله ابن ابى سرح برادر رضاعىاش مىدهد.
ابوذر بميرد از اين درد جانكاه كه فدك را به اين بهانه كه پيامبران ارث
نمىگذارند از فاطمه(س) گرفتهاند، اما عايشه دختر خليفههنگام ازدواجش با
حرث بن حكم، صد هزار درهم مىگيرد و به دختر ديگرش 60 هزار درهم از
بيتالمال بصره مىبخشد. خوباست. بنىاميه اگر اين خليفه بخشنده )!( را
نخواهند واقعاً بايستى احمق باشند: خليفهاى كه حتى گوسفندان بنىاميه را
برگوسفندان ديگر مسلمين ترجيح داده و دستور داده است چراگاههاى اطراف
مدينه به چريدن گوسفندان بنىاميّه اختصاصيابد و گوسفندانِ ديگران حق
چريدن در آن را نداشته باشند!
گمان نكنيد اين خليفه تنها به اطرافيان و اقوام خود مىبخشد. نه! خليفه
آنقدر مىداند كه چه كسانى دعوى خلافت دارند تادهان آنها را با پول ببندد.
و همينها در كسب اموال گوى سبقت را از ديگران ربودهاند.
»زبير« با يازده خانه در مدينه و خانههايى در بصره و كوفه و مصر، با چهار
همسر و پنجاه ميليون و هشتصد هزار درهم طلا!!
- »طلحه« كه از غلّه عراق هر روز هزار دينار مىگيرد و سى ميليون درهم
اموال؛
- »سعد ابى وقاص« با 250 ميليون درهم و قصرى خيالانگيز!
- و زيد بن ثابت با طلاهايى انبوه كه با تبر قطع مىشود و صدهزار درهم مال
و اموال.
وقتى شعار خليفه اين باشد كه:
»هذا مالُ اللّه اَعْطيهِ مَنْ شِئْت وَ اَمْنَعُهُ مَن شِئْت...«
»اين اموال مال خداست )و اكنون در دست ماست( پس ما اموال را به هر كه
بخواهيم مىبخشيم و به هر كه نخواهيم،نمىدهيم، گر چه شما با اين امر مخالف
باشيد« بايد هم اين ثروتهاى عظيم جمع شود.
خدا رحمت كند عمّار را كه جواب او را دادو گفت: خدا را شاهد مىگيرم كه
اولين مخالف اين سخن من هستم.
يا رسولاللَّه! تو شاهدى و مىبينى كه چگونه مال خدا را همانند شتران تشنه
مىخورند، اما حق اصحاب تو را نمىدهند.دندههاى عبدالله مسعود را
مىشكنند، به عمار اهانت مىكنند و ابوذر اين پير غلام تو را دشنام
مىدهند. مگر ابوذر چه كرده است،جز اينكه قرآن خوانده است؟! مگر اينكه با
قرآن سرِ جنگ داشته باشند كه دارند. اينان به دروغ خود را به اسلام منتسب
مىكنند وخيال مىكنند هر كه با آنها نباشد مسلمان نيست و خونش هدر است.
همه را با زر خريدهاند. از بنده زر خريد نيز جز اطاعت كور و تبعيّت محض
توقّع نمىرود. دست از سر ابوذر هم بر نمىدارند،نمىدانند كه ابوذر دينش
را به طلا و نقره نمىفروشد. گمان مىكنند مىتوانند زبان ابوذر را هم با
طلا و نقره و درهم و دينارببندند.
همين ديشب خليفه - عثمان - 200 دينار زر سرخ براى من فرستاده است. مگر
پيامبر اسلام حق السكوت گرفت كه ابوذربگيرد. به آنان گفتم: اگر اين حق
ابوذر از بيت المال است كه بايد به همه مسلمين همين مقدار بدهند و اگر حق
ابوذر نيست،مرا با آن چكار؟!
- سلام بر ابوذر!
- عليكم السلام! باز آمدهايد چه بگوييد؟!
- سخنان تو را به خليفه گفتيم. او گفت: به خدا قسم اين مبلغ از مال حلالى
است كه از آن خود خليفه مسلمين است و دينارىمال حرام با آن مخلوط نشده
است!
- بر فرض كه اينطور باشد، ابوذر نيازى به اين پول ندارد. به لطف خدا امروز
من از بى نيازترين مردم مدينه هستم.
- ما كه در خانه تو چيزى نمىبينيم كه ارزشى داشته باشد، تو چگونه بىنياز
هستى؟! درخانه گلين تو جز پوستى و چند ظرفگلين چيز ديگرى نيست اگر دارى پس
چرا خرج نمىكنى؟!
- چه خيالات باطلى داريد! زير اين پارچهاى كه مىبينيد دو قرص نان جو دارم
كه براى صبح و شام من كفايت مىكند و هر گاهگرسنه شدم از آن سدّجوع
مىكنم. پس اين زندگى زاهدانه براى من كافى است. به لطف خدا ابوذر الگويى
جز پيامبر خدا وعلى نداشته و نخواهد داشت. مگر يادتان رفته است كه پيامبر
شما چگونه زندگى مىكرد. به همين زودى فراموش كردهايدروزهاى سخت و طاقت
فرساى بدر و احد را. نه! ابوذر مىداند كه فراموش نكردهايد. راه را گم
كردهايد هدف را به اشتباه رفتهايد.اين دينارها چشمهاى شما را به گونهاى
خيره كرده است كه چشم بصيرت شما كور شده است. چشمهاى يتيمان فقير مدينه
رانمىبينيد و سهم آنان را از بيت المال به راحتىِ نوشيدن جرعه آبى در
حلقوم مىريزيد. برويد ابوذر را ديگر به حال خودواگذاريد. برويد اين
دينارها را به خود خليفه برگردانيد. من نه به اين دينارهاى سرخ نيازمندم و
نه به آنچه از مال دنيا نزدخليفه است؛ تا آنكه در روز قيامت خدايم را
ملاقات كنم و در آن روز، اوست كه ميان من و او حكم خواهد فرمود.
اينك برويد و تنهايم بگذاريد.
يا رسول الله! روح منوّر شما در ملكوت زمين و آسمان حاضر و ناظر است. اگر
نبود امر شما كه فرموديد پس از من با هيچحاكمى با شمشير مبارزه نكن بر اين
اهانتها صبر نمىكردم. گفته بودم كه سكوت را خواهم شكست و حق را فرياد
خواهم كرد.
اگر آنها تحملِ »فرياد سرخ« ابوذر را ندارند، ابوذر آزارهاى آنان به جان
خواهد خريد و صبر خواهد كرد، اما از گفتن و بازگفتن حقدريغ نخواهد كرد.
كابوس زراندوزان
مىدانستم، اين را مىدانستم كه سرانجام وجود ابوذر را در مدينةالنبى تحمل نخواهند
كرد. اينها را و بسيار چيزهاى ديگررا رسول خدا از پيش به من خبر داده است. خليفه
دستور تبعيد مرا به شام صادر كرده است. او نمىداند براى كسى كه بهتكليف مىانديشد
شام و مدينه و مكه و ديگر مكانها يكسان است. ابوذر همه جا در مقابل كفر و نفاق
ايستاده است و مگرمسلمان مىتواند با كفر و نفاق بسازد و دم فرو بندد. خدا آن روز
را نياورد كه زبان ابوذر از گفتنِ حق خاموش شود. آن گاه روزمرگ ابوذر خواهد بود.
و اينجا شام است. مركز حكومت معاوية بن ابى سفيان، نماينده خليفه در شام و دمشق.
كسى كه مال خدا و بيت المال مردم رااز آن خود مىداند. اگر خيلى به او خوشبين باشيم
او هم شعارش همان شعار خليفه خواهد بود. خليفه مىگفت: به هر كه بخواهيممىدهيم و
به هر كه بخواهيم نمىدهيم.
معاويه هم اين روزها سخت سرگرم فعاليت و تلاش است اما نه براى آسايش مسلمين! بلكه
براى ساختن قصرى از مرمرِ سبز!همه چيز در خدمت اوست، غلامان بسيار، كارگران حلقه به
گوش! خزينهاى سرشار از طلا و جواهرت و همه چيز تا اينكه كاخسبز زيبا و مستحكم
ساخته شود. در شام گويا هيچ فقيرى نيست كه بيتالمال اين گونه به چپاول بنى اميه
مىرود. عجيباست، كاخ سبز! مگر رسول خدا كاخ داشت كه اينها مىسازند و مگر
كاخنشينان مىتوانند غم وغصهاى جز ثروتهاى انباشتهشده خود داشته باشند و مگر
ابوذر خواهد گذاشت و امر به معروف را براى ترس شهادت و تبعيد و قطع مستمرى و
اينجورچيزها ترك خواهد كرد. هرگز! ابوذر خواهد گفت، اگر چه كاخ نشينان را خوش
نيايد و حتماً كه خوش نخواهد آمد! فردا امر بهمعروف را از خارج شهر شروع خواهم
كرد. آنها مرا تحمل نخواهند كرد، امّا بهتر است آنها كه اين اموال را با كاروانهاى
كوچك وبزرگ براى معاويه مىآورند بدانند اموالشان به چه مصرفى خواهد رسيد. فردا
نماز صبح را كنار دروازه شام خواهم خواند، و آنچه رالازم باشد خواهم گفت.
- السلام علينا و على عبادالله الصالحين.
- السلام عليكم و رحمة الله و بركاته.
خدايا تو بر ابوذر رحم آور و از گناهانش درگذر، مسلمين را از شر زمامداران خود سر
خلاص كن. آمين يا رب العالمين.
باز هم يك كاروان، كاروانى بزرگ از ماليات و هديههايى كه بايد به مصرف فقيران شام
برسد و نمىرسد، پس اين كاروان بار آتشباخود آورده است. خداوند كسانى را كه امر به
معروف و نهى از منكر مىكنند اما خود به آن عمل نمىنمايند لعنت كند.
وقتى خليفه مسلمين - عثمان - حتى ظواهر را حفظ نكند از فردى مثل معاويه چه توقعى
مىرود. معاويهاى كه كارشنشخوار است و نيمى از شبانه روز مىخورد و نيم ديگر را
مىچرد و يا در كارِ حيله براى جمع اموال و دارايىهاى افسانهاىاست آن هم از
ماليات مملكت اسلام.
زرهاى زرد و سرخى كه بايد صرف مستمندان و فقيران مسلمان شود، اين گونه به جيب
معاويه و اطرافيانش مىرود تا با آنكاخ سبز بسازند.
بارها به او گفتهام اگر با پول خودت اين كاخ را مىسازى كه اسراف است و تبذير. و
اگر از پول بيتالمال مىسازى كه حرام استو دزدى. اما كو گوش شنوا؟! اگر ابوذر
نعوذ بالله، كفر مىگفت اين گونه برآشفته نمىشدند. اين كاخ سبز از خون سرخ
مسلمينساخته شده است، خدا عاقبت امر مسلمين را به خير كند!
باز هم حيله و نيرنگ و سالوس، باز هم مىخواهند ابوذر را بخرند. جناب خليفه كه از
اين نيرنگ سودى نبرد، معاويه هم نخواهدبرد. يكى نيست به اين مجسمه نيرنگ و ريا
بگويد ابوذر اگر مىخواست تسليم خواهشهاى نفسانى شما شود كه به شامتبعيدش
نمىكردند، حقوقش را از بيت المال قطع نمىكردند. اين درهمها و دينارها كه
فرستادهاند قطرهاى از اموالى است كهبه غارت بردهاند،لابد پيش خود مىگويند دهان
ابوذر را با دويست سكه مىبنديم، خدا دهانشان را خرد كند كه اين چنين مراخوار و
خفيف مىخواهند. بگذار ببينم اين دو غلام كه ملتمسانه ايستادهاند و هر يك كيسهاى
زر به دست گرفتهاند چهمىگويند.
- يا ابوذر! اين سكهها را به خاطر ما قبول كن، اگر قبول كنى معاويه ما را آزاد
خواهد كرد و از قيد بندگى رها خواهيم شد.
به خاطر شما!؟ اين را نمىگوييد كه خودم به بردگى معاويه در خواهم آمد؟ شما آزاد
مىشويد اما ابوذر برده مىشود! اين همانچيزى است كه خدا نمىپسندد شما نيز
نپسنديد. ابوذرى كه به خاطر 200 دينار دين بفروشد به مشتى خاك نيز نمىارزد.
عجب ديار غريبى است شام! شاميان اسلام را با معاويه شناختهاند و جز اين از آنان
توقعى نمىرود. اكنون در اين وادى كفر به ناماسلام مسلمانان راستين را به دار
مىكشند و زبان حق گويان و حق جويان را از كام بيرون مىكشند و به نام اسلام در
مقابل اماممسلمين، امام بر حق مسلمين صف مىكشند و در اين وانفساى غربت اسلام به
زراندوزى و چپاول اموال مردم مشغولند. عجبديار شگفت انگيزى است. بر اين ديار
رازآميز چه قوانينى حاكم است؟ امثال معاويه و عمرو عاص با انبوهى از مكر و كيد مردم
رافريب دادهاند. شب را روز جلوه دادهاند و روز را شب! شب پرگان را به جاى شيران
شكارى برمسند قدرت نشاندهاند و شيران را پا درزنجير كردهاند و يا به مكر و كيد
خانهنشين ساختهاند. »وَ مَكَروُا وَ مَكَرَ اللَّه وَاللَّهُ خَيْرُ
المْاكِرينَ.«
مىدانم كه حكومت بيش از چند صباحى به دست اين دينفروشان نخواهد بود و خيلى زود در
همين دنيا بى آبرو خواهندشد، آنها خيلى خوب مىدانند كه على حقِّ مطلق است و مطلق
حق و آنان باطل مطلقند و مطلق باطل، و اين وعده قرآنمجيد است كه: اِنَّ الْباطِلَ
كانَ زَهوُقاً.
حال ابوذر بايد در اين شام پر بلا زندگى كندو وظيفه الهى خود را انجام دهد، خدا را
چه ديدهاى شايد فردا خليفه تصميم بگيردابوذر را به ديارى ديگر تبعيد كند پس تا
اينجا هست بايد فعال باشد و رضاى حق جل و علا را در همه امور بر همه چيز
مقدمبدارد.
- جناب ابوذر! مژدهاى بزرگ براى شما داريم!
- مژده؟! مگر شما مأموران حكومتى نيستيد؟
- چرا هستيم، مگر مأموران حكومتى نمىتوانند حامل مژدهاى باشند؟!
- مژده مأموران حكومت جور و باطل به حكومتشان ماننده است. بشارت نيست، بوى ظلم و
توطئه مىدهد!
- كم لطفى نفرماييد جناب ابوذر! اين يكى ديگر واقعاً مژده و بشارت است.
- خواهيم دانست! خواهيم دانست!
- معاويه، نماينده اميرالمؤمنين عثمان اين بار هزار دينار زر سرخ براى شما فرستاده
است، مخصوص خودتان، آيا مىپذيريد؟
- آرى مىپذيرم، سكهها را روى آن سكّو بگذاريد و برويد. و اگر خواستيد آنچه را
گفتم به معاويه گزارش كنيد.
ابوذر به حمد خدا تاكنون فريب نخورده است از اين به بعد نيز نخواهد خورد. معاويه با
مكر و فريب زنده است. او گمان مىكندخداى سياست است و ديگران هوش و ذكاوت كافى
ندارند. به خدا سوگند معاويه هرگز از مولايم على هوشمندتر نيست، اما اوپيمان شكن و
هرزه است و مولايم على(ع) متقى و پايدار است، و معاويه نمىداند كه ياران على نيز
از او درسها آموختهاند. اينهزار دينار را كه اكنون معاويه فرستاده است را
نپذيرفتهام مگر به دو دليل، يكى اينكه از اين ثروت انبوه كه همه از آن مسلمينو
مستمندان است به مسلمانان نفعى رسانده باشم و ديگر اينكه معاويه تصور نكند ابوذر
راه مقابله با حيلههاى او را نمىداند.حال هر چه زودتر بايد بروم و اين سكهها را
ميان فقيران و مستمندان شام تقسيم كنم. اين سكههاى زر بايد به دستمستحقين برسد تا
خداوند ما را از آتش جهنم نگه دارد و به لقاى خودش برساند.
معاويه اين سكهها را از بيچارگان شام دريغ مىكند. خدا رحمتش را از او دريغ كند!
درود و سلام خدا به پيامبر بزرگ اسلام. شبانگاه كه مىشد، هيچ درهم و دينارى نزد او
باقى نمىماند و آنچه را داشت در راهخدا انفاق مىكرد.
امشب! همين امشب اين دينارها را به فقيران شام تقديم مىكنم، آرى بايد بروم، كسى چه
مىداند شايد چند لحظه ديگر مرگابوذر فرا رسد. اگر خدا را ملاقات كنم در حالى كه
هزار دينار از مال مردم نزد من است چه عذرى بياورم و معذرت جويم؟خداوندا ابوذر را
يارى كن!
خداوندا تو را سپاس مىگويم كه يارى ام كردى تا انفاق كنم و آنچه را كه در دست
داشتم در راه تو براى تو بدهم.آخرين سكههارا به يتيمى دادم و به لطف خدا همه
مستمندانى را كه مىشناختم از اين سكهها سهمى بردند. خداوند معاويه را نيامرزد كه
باوجود اين همه فقير در شام، بر سر سفرههاى رنگارنگ مىنشيند كه در آن دهها نوع
غذا و شربت نهاده شده با انواع ميوهها ونوشيدنىها. خداوند بلايى بر او نازل كند
كه بنيادش را بر كند و نژادش را نابود نمايد. و همان گونه كه مهارش را به دست شيطان
دادهاست، شيطان در عزايش بگريد.
- معاويه به سلامت باشد، خبرهاى خوشى براى سرورمان داريم.
- چه خبر شده است؟ خوشحال به نظر مىرسيد.
- بلى بسيار مسروريم كه توانستيم ابوذر را نيز در سلك جيره خواران خليفه در آوريم.
- ابوذر و جيرهخوارى من؟! چطور چنين چيزى ممكن است؟!
- او هزار دينار اهدايى شما را پذيرفت.
- پذيرفت؟! خيلى عجيب است! دويست دينار قبلى را نپذيرفت اما هزار دينار را پذيرفت؟!
- آرى جناب امير: هزار دينار را قبول كرد و...
قبول كرد كه قبول كرد! حالا بايد چكنم، به شما انعام بدهم كه هزار دينار از جيب
خليفه بيرون كردهايد؟!
- انعام كه نه جناب امير! دفعه قبل فرموديد اگر ابوذر 200 درهم را بگيرد شما را
آزاد مىكنم.
- آن بار قبل بود، اما اين بار كه نگفتم، گفتم؟!
- يعنى بايد منتظر سياست ديگرى از ناحيه امير باشيم، همانگونه كه ابوذر چيزهايى
زير لب مىگفت؟!
- بلهبله! در اولين فرصت نزد ابوذر مىرويد و به او مىگوييد، امير سكههاى زر را
- يعنى همان هزار دينار را - براى شخص ديگرىفرستاده بود و ما آنها را به اشتباه به
تو دادهايم!
- ولى جناب امير، خودتان فرموديد آنها را به ابوذر بدهيم!
- ساكت شويد! بىخردان لايعقل! زودتر برويد و آنچه گفتم عمل كنيد، اين بار اگر هزار
دينار را از او ستانديد آزاد خواهيد شد،برويد! اندكى هم آن مخ بى مصرف را به كار
بيندازيد!
- چشم جناب امير! چشم!
- سلام بر ابوذر صحابى رسول خدا!
- سلام عليكم! باز هم شما دو تن؟! ديگر چه شده است؟
- ...
- چرا چيزى نمىگوييد؟ مكرى ديگر از سوى معاويه؟! چه مكرى، خدا مىداند.
شرمندهايم جناب ابوذر! به وجدانمان قسم كه شرمندهايم، امير آن سكهها را براى شخص
ديگرى فرستاده بود ولى ما بهاشتباه آنها را به تو دادهايم و حال آمدهايم آنها را
باز پس گرفته نزد امير برگردانيم.
- سبحان الله! خدا عاقبت شما دو تن را به خير كند! با اين امير دروغگويتان! چنين
دروغ بزرگى را مىدانم كه شما نساختهايد، اينحيله و نيرنگ معاويه است.
- به هر حال امير گفته آن سكهها را باز ستانيم و به نزدش ببريم وگرنه...
- مىدانم مىدانم... اما اگر مىتوانيد سكّهها را همانجا كه گذاشته بوديد
برداريد.
- اينجا؟! روى اين سكّو - اينجا گذاشته بوديم، اما الان كيسههاى خالىاش روى
سكّوست. جناب ابوذر! شما را به سكّه چه كار؟!شما كه خودتان...
- خاموش باشيد! شما مىخواهيد ابوذر از شب تا به صبح هزار سكّه در خانهاش نگه
دارد؟! برويد به معاويه بگوييد من سكّهها رابه كسانى دادهام كه مستحق آن
بودهاند، اگر مىخواهد چند روز صبر كند تا آنها را باز پس گيرم و به او بازگردانم،
البته همهماجرا را نيز براى آنها بازگو خواهم كرد.
- ما اختيارى از خود نداريم! بايد اين موضوع را به عرض امير برسانيم. فعلاً
خداحافظ!
- امير معاويه به سلامت باشد! گزارش داريم يا امير!
- گزارش لازم نيست، از حال آشفتهتان معلوم است كه هيچ غلطى نكردهايد و دست از پا
درازتر برگشتهايد.
- يا امير! اگر مىشد از تعجب شاخ در بياوريم، مىآورديم.
- چرا؟ مگر چه شده؟!
- ابوذر همه هزار دينار را خرج كرده بود!
- خرج كرده بود؟ اين امكان ندارد.
- منظورمان اين است كه همه را به مستمندان و بيچارگان و فقيران شام انفاق كرده بود.
كيسههاى خالىاش را ديديم كه حتى يك سكه، حتى يك سكه هم براى خود نگذاشته بود!
- براى مثلِ ابوذر اين كار تعجبى ندارد، اگر صد برابر آنچه داده بودم داشته باشد
همه را يك شبه به فقرا مىبخشد. بىمروّت بهمولايش رفته است!
- بله جناب امير، بى دليل نيست كه مردم به او علاقهمند شدهاند!
- خاموش باش! حالا ديگر نزد من از ابوذر تعريف مىكنى؟! وقتى ابوذر كارى مىكند كه
غلامان من در داخل قصر من از اوتعريف مىكنند چه تضمينى وجود دارد كه فردا شام را
بر عليه من نشوراند. آى عمروعاص تو چه مىگويى؟ چكنيم؟
- به نظر من نامهاى به عثمان بنويس و بگو اگر شام را مىخواهد ابوذر را نزد خود
فراخواند.
- آرى آرى! اگر او با اين اعمال و رفتارش چند ماه ديگر در شام بماند همه را جذب
مىكند و آنگاه شامىنمىماند تا خليفه از آنماليات بگيرد. بنويس، بنويس! شايد
خليفه اين عنصر مفسده جو را از شام فرا خواند، نزديكتر بيا ببينم، عمرو عاص! خليفه
اورا به اينجا فرستاده تا خيالش از طرف او راحت شود من هم خيالم از سوى او راحت
نيست، اگر از شام به مدينه برود خير وشرّش مىافتد گردن خليفه! به من چه كه جور
خليفه را بكشم.
- آرى، آرى! الآن چيزى مىنويسم كه خليفه خواب از سرش بپرد!
»مردم به ابوذر گرايش پيدا كردهاند، بيم آن مىرود كه آنها را عليه تو بشوراند،
اگر تو را به شام نيازى هست او را از اينجافراخوان!«
- مختصر و مفيد! چطور است جنابِ ابايزيد؟!
- خيلى خوب است، تو معركهاى عَمرو! تو معركهاى! بايد چند روز صبر كنيم تا جواب
نامه برسد.
- عمرو! بيا كه گل كاشتهاى. نامه خليفه رسيده است، بگير بخوان!
- »ابوذر را بر شترى چموش و وحشى سوار كن و به مدينه بفرست.«
- چه خليفه خوبى! آنچه ما مىگوييم و مىنويسيم گردن مىنهد. پس مواظب باش آنچه او
نوشته است بايد مو به مو اجراشود. ببين! شتر بايد چموش و وحشى باشد! هاه هاه! پاهاى
ابوذر را به آتش مىكشم كه اين چنين مرا نزد مردم و خليفه خوار وخفيف كرده است. پس
مأمورانى بفرست آن شتر چموش را با دو محافظ خشن و كارآزموده بيابند تا ابوذر را
يكسره از شام تامدينه ببرند. مواظب باش بين راه استراحتى در كار نباشد، كسانى را
بفرست كه سنگدل و بى رحم باشند و آه و ناله ابوذر در آنهاتأثيرى نداشته باشد.
- اى به چشم جناب ابايزيد! خاطرتان آسوده باشد، چنان ابوذرى بسازم كه مردهاش به
مدينه برسد.
آنها جدايى ابوذر را از اهل بيت پيامبر(ص) مىخواهند، رؤيايى كه هرگز واقعيت پيدا
نخواهد كرد. معاويه و اعوان و انصارش گر چهمرا از شام هم راندند اما از اين حيله
نيز سودى نخواهند برد.
آنها از آگاهى مردم مىترسند و بر حكومتِ نيرنگ خود بيمناك هستند. آنان كه بايد
بفهمند، فهميدند. ابوذر تا توانسته است بهآنها آگاهى داده است. همينها كه اكنون
تا »دير مُرّان« به مشايعتم آمدهاند تا از خاك پاى على - ابوذر - تقدير كنند.
مننيز محبت آنها را بى پاسخ نمىگذارم و پس از آخرين نماز جماعتم با آنان، برايشان
سخنانى به يادگار مىگويم.
- سلام عليكم! اى اهل شام خدا را حمد و ستايش كنيد.
- الحمد لله. الحمد لله.
- شهادت مىدهم كه خداوند يكى است و محمد(ص) فرستاده اوست. شهادت مىدهم كه زندگى
پس از مرگ وجود دارد.
- ما نيز شهادت مىدهيم به آنچه تو شهادت دادى.
- بشارت باد بر شما! اگر بر اين عقيده بميريد، به شرط آنكه »ظلم نكنيد و زير بار
ظلم نرويد«. با نماز و روزه خود، عليه كسانى كهمعصيت خدا كرده و مىخواهند دين خدا
را از بين ببرند غضب كنيد، سزاوار نيست برانگيختن خشم خداوند به خاطر رضايتمردم.«
حال ابوذر از ميان شما مىرود و شما را به خدا مىسپارد. ابوذر مىداند كه بذرى كه
از محبت على و آل او در سينه اين مردمكاشته است روزى ثمر خواهد داد. دير يا زودش
با خداست. مىدانم كه عشقى كه در سينهها نهفته است روزى - دير يا زود - ازفضاى
حنجرهها بيرون خواهد زد و فريادى خواهد شد بر عليه تمامى ظالمين و غاصبين. مىدانم
كه اينان كه در اين فضاىخفقان، بدون واهمه از مأموران معاويه، در پشت ديوار شام،
نماز جماعتى خواندند و فرياد مبارزه با ظلم را سر دادند، روزى پا برگُرده ظالمين
خواهند نهاد! مىدانم و مىدانم كه فريادشان، »فرياد سرخ« خواهد بود، فرياد خون!