آزمايش تبوك
تا چشم كار مىكند كوير پشت كوير، تفتيده و ترك خورده! پيامبر و لشكريانش
رفتهاند و ابوذر مانده است. تبوك جايگاهامتحان الهى است و ابوذر بايد از
اين امتحان سربلند بيرون آيد. آمده بودم تا همراه حبيبم رسول خدا، روميان
بى مقدار راسرجايشان بنشانم اما اينك اين حيوان، از پا افتاده است و تكان
نمىخورد.
- برو حيوان!تو كه شتر بىوفايى نبودى، ابوذر هم به تو ظلم روانمىداشت.
حيوان زبان بسته حقدارد نتواند راه برود، سه روز استهمينطور مدام
مىتازد، تشنه است و هُرم اين آفتاب سوزان بدنش را كباب كرده است. بايد او
را در بيابان رها كنم تا برود، ابوذرمنتظر نمىماند تا شترش او را در
بيابان واگذارد و توفيق جهاد و همراهى پيامبر از او گرفته شود.
- برو بهامان خدا حيوان! ابوذر به خدا توكل مىكند و پياده مىرود. گرما و
سرما نمىتواند ابوذر را از مراد و محبوبش دور كند.اين مشك خالىِ آب و اين
هم انبان غذا كه حتى تكهاى نان نيز در آن نمانده است. وقتى آدم اين قدر
سبكبال است چرا غصّهمركبِ سوارى را بخورد. پاهايم را كه خدا از من نگرفته
است، بايد به سرعت خودم را به لشكر برسانم و مىرسانم. منافقان وبزدلانى كه
به بهانه گرما و برداشت محصول، رسول خدا(ص) و لشكر اسلام را رها كردهاند
دل پيامبر(ص) را به قدر كافى به دردآوردهاند، ابوذر اما پيامبر خدا(ص) را
دلشاد خواهد كرد. سياهه لشكر را هم ديگر نمىبينم. خدا كند زياد عقب
نيفتاده باشم...امّا، امّا اين آب! در اين صحراى خشك و آتشبار، در اين
كوير گدازان، اين بركه كوچك آب در گودى تخته سنگ! خدا كند پاكو زلال
باشد... بگذار قدرى از آن بچشم، وه! چه آب خشگوار و گوارايى. چه خوب شد اين
آب را يافتم، انگار اين آب خنك و گوارااز جانب خداوند براى من آمده است، پس
اكنون خود را از آن سيراب مىسازم... امّا... امّا نه... شايد حبيب من رسول
خدا تشنهكام باشد، ممكن است لبهاى مباركش خشك شده باشد... چگونه من از اين
آب گوارا سيراب باشم اما رسول خدا(ص) تشنهباشد... بايد اين آب را در مشك
بريزم و براى دوستم پيامبر خدا ببرم، لبهاى تشنه ابوذر نيز بالاخره به آبى
سيراب خواهد شد.
- اى رسول خدا! بسيارى از همراهان از قافله عقب ماندهاند.
- آنها را واگذاريد اگر در آنان خيرى باشد خداوند آنان را به ما ملحق خواهد
ساخت.
- اى پيامبر خدا! ابوذر! ابوذر نيز باز ماند.
- ابوذر!؟... اگر خيرى در او باشد خداوند او را به ما مىرساند.
- گويا نقطه سياهى از دور نمايان شده است، نمىدانيم چيست.
- بايد انسانى باشد يا رسول الله!
- اى كاش ابوذر باشد.
- آرى يا رسول الله(ص)، ابوذر است، تنها اوست كه مىتواند در اين آفتاب
سوزان پياده راه بيايد.
- »رحمت خدا بر ابوذر! تنها راه مىرود و تنها مىميرد و تنها برانگيخته
مىشود.
» برويد ابوذر را در يابيد.
- ابوذر! با پاى پياده آمدهاى؟! پس شترت چه شد؟ خستهاى و بىرمق، رسول
خدا فرمان داد كه آبت دهيم، اين آب از سوىرسول خداست، بگير و نوش جان كن.
لبهايت از شدّت تشنگى ترك خورده است.
- عجيب است! آب كه دارى! پس چرا بين راه آب ننوشيدهاى.
- اگر صبر كنيد مىگويم! بگذاريد حبيبم رسول خدا را ببينم، آنگاه خواهم
گفت.
- السلام عليك يا رسول الله!
- سلام بر ابوذر! آب همراه داشتى و اكنون تشنهاى؟!
- بله يا رسول الله، پدر و مادرم فداى شما، در راه، سنگ گودى يافتم كه از
آب باران پر شده بود، قطرهاى از آن چشيدم تا آن رابيازمايم. سخت شيرين و
گوارا بود، خواستم از آن بياشامم امّا ناگهان بر خود نهيب زدم كه: چگونه
رسولالله تشنه كام باشد وتو از آب خشگوار بنوشى. پس قصد كردم كه تا رسول
خدا از اين آب ننوشيدهاند من نيز نياشامم. آقاجان! يا رسول الله! ابوذر
بهفداى شما، لبهاى مبارك شما هم كه خشك شده است. چه خوب شد كه من از آن آب
نياشاميدم وگرنه اكنون شرمنده بودم.
- اى ابوذر! خداوند تو را رحمت كند. تو تنها زندگى مىكنى، تنها مىميرى و
تنها برانگيخته مىشوى و تنها وارد بهشتمىشوى و گروهى از نيكان تو را غسل
داده و به خاك مىسپارند.
- پروردگارا ! چگونه تو را سپاس بگويم كه رسول خدا به در راه ماندهاى مثل
من اينگونه دعا كرد. اكنون خستگى راه از تنم رفتهو با قافله حبيبم پرواز
خواهم كرد. خداوندا! دعاى پيامبر را در حقّم مستجاب فرما و همواره مرا پيرو
او قرار بده! آمين!
در ساحت غدير
بر بستر اين آبراه باريك كه غدير خمش مىنامند چه واقعهاى در حال شكلگيرى
است؟! بى گمان اهميتى به سزا دارد و گرنه چه دليلى دارد كه رسول الله(ص)
رفتهها را فرمان دهد كه بازگردند و عقب ماندگان را دستور رسيدن بدهند،
چيزى كهتابهحال سابقه نداشته است. اينك رسول خدا(ص) را بر منبرى از جهاز
شتران مىبينم و على(ع) شير بيشه توحيد را كه در كناراو ايستاده است. چه
منظره زيبايى! پيامبر دست على را گرفته است. بايد گوش جان بسپارم به كلام
حبيب!
- »مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَولاه. اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ
وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ.«
هر كه من مولاى اويم پس اين على مولاى اوست. خداوندا هر كه او را دوست
دارد، دوستش بدار و هر كه او را دشمن دارد، دشمنش دار و هر كهاو را يارى
مىكند نصرت كن و هر كه او را خوار مىكند، خوارش كن.
ديگر ابوذر چه مىخواهد. على، مراد و سرور و سالار او به جانشينى پيامبر
منصوب شده است.
مىدانستم! دلم به غير على گواهى نمىداد، همو كه از كودكى يار و ياور
پيامبر بوده است. در غزوات و جنگها بيشترينفداكارى را كرده و همواره
سينهاش را در برابر مشركان سپر كرده است. همو كه پيامبر در وصفش فرمود:
»ضَرْبَةُ عَلِىٍّ يَومَ الْخَنْدَقِاَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَيْن«
اين على سزاوار ولايت مسلمين است و خدا نكند غير از او بر اريكه قدرت
بنشيند.همانها كهبرق حسادت را امروز از چشمانشان خواندم، حالا مىبينم كه
براى بيعت آماده مىشوند، اما من ترديد و دو دلى و نفاق را ازچشمانشان
مىخوانم، خدا كند اين آتش درونشان را بروز ندهند وگرنه خدا مىداند بر اين
امت چه خواهد رفت. حال بايد بروم. بايدبروم و بساط بيعت با على(ع) را رونق
بيشترى ببخشم.
ابوذر بايد اولين شخصى باشد كه با على دست بيعت مىدهد. بايد اين دستها را
فشرد، بوييد و بوسيد و بر چشم نهاد. اين دستهاكه دست خداست. همين دستانى كه
در راه خدا بسيار شمشير زده است، يتيمان و فقيران فراوانى را نوازش كرده
است و هرعملى كه رضايت خداوند در آن بوده به انجام رسانده است و اين
دستهاست كه سزاوار بيعت است. خدا نياورد آن روز را كهدستان ابوذر از دست
خدا جدا شود. بايد بروم، تماشا ديگر بس است. بايد با دستهايى كه حبيب خدا
بر فراز جهاز برافراشتهاست بيعت كنم گر چه امروز دستهاى بسيارى، دست حيدر
كرار را مىفشارند، اما معلوم نيست اين دستها تا آخر همراه اوباشند.
فراق يار
چه روز تلخ و ناگوارى است امروز و چه دردناك است مصيبت ابوذر. در نبودِ تو
اى مولا، ابوذر چه كند؟! ماندهام كه چنيننورى چسان سر به تيره تراب خواهد
گذاشت و اين خورشيد چگونه بر خاك خواهد افتاد و فروغ اين ماه عالمگير به چه
نحو بهتيرگى خواهد گراييد. آه! ابوذر چه مىگويد. مگر مىشود كه اين
خورشيد بر خاك افتد، اين نور فروغش هر لحظه افزونترخواهد شد؛ اما خاك بر
سر ابوذر كه خواهد ديد جسمِ مولايش را در خاك مىنهند. اكنون گر چه دل
ابوذر پيش حبيبش رسولخداست اما چه كند كه امر كرده است كه همه به لشكر
اُسامه بپيوندند و ابوذر بايد فرمان برد، عدهاى به بهانه جوان بودن
اسامهاميرِ لشكر، اردوى جنگ را ترك كردهاند. همانها كه امروز نگذاشتند
رسول خدا آخرين وصيت خود را بنويسد، و با كمالگستاخى نعره كشيدند كه »انّ
الرَّجُلَ لَيَهْجُر«. آنها مىدانستند كه نگرانى رسول خدا از چه چيز است
كه از آوردن قلم و كتفِگوسفندى دريغ نمودند، مىدانستند كه وجود شريف
پيامبر در آخرين لحظات بر ولايتِ على اميرمؤمنان صحّه خواهندگذاشت و
بههمين دليل، كردند آنچه كردند. و اين زخمى كه امروز بر پيكر اسلام وارد
شد معلوم نيست سالها بلكه قرنهاالتيام يابد.
ابوذر اين درد را به كجا ببرد كه حق مولايش را اين گونه غصب كردهاند و به
ناحق بر مسند خلافت تكيه زدهاند. دلخوشى ابوذرپس از رحلت رسول خدا(ص) على
بود كه مىدانستم به سيره و روش حبيبم پيامبر مشى خواهد كرد. اما حال چه
كنم با اينخيانت بزرگ تاريخى. راستى مگر اين مردم، جريان غدير را فراموش
كردهاند. هنوز يك سال هم از آن جريان نمىگذرد. وا اَسَفا!گويا همه، حافظه
خود را از دست دادهاند. انگار ديروز بود، ابوذر دلخوش بود كه اگر آسيبى به
پيامبر برسد رهبرىِمردم بهدست كسى خواهد افتاد كه تربيت شده دست رسول
خداست و از كودكى پا جاى پاى مولايش گذاشته و چونان بندهاى درخدمت اهدافش
بوده است. اين شيوخ كه آن روز فرياد »بَخٍّ بَخٍّ لك يا على« سر داده بودند
و تبريكگويان با على(ع) بيعت كردندچرا اكنون در شوراى ننگين سقيفه با يك
تصميمسازى واهى و نمايشى على را از حق مسلّمش بركنار كردند و امّت اسلام
را ازغنيمت رهبرىاش محروم ساختند. مگر مىتوان تصور كرد اين همه شاهد، همه
بيعتِ روز غدير را به فراموشى سپرده باشند؟سقيفه چه تصميم شومى گرفته است.
ما كه به امر مولايمان رسول خدا(ص) عمل كرده و در جيش اسامه در جُرُف اردو
زدهبوديم! مگر آن روز رسولِ امين امر نفرمود كه به همراه اسامه به اردوگاه
بروند و مگر تخلف كنندگان از لشكر اسامه را لعنتنفرمود؟
پس اينها در مدينه چه مىكردند؟ چرا به اردوگاه نيامدند؟! اينها به بهانه
جوان بودن اسامه از لشكر اوسرپيچى كردند تا رداى خلافت را بر تَن بپوشند و
بالاخره هم خلافت را قبضه كردند. همان روز غدير، در چشمهايشانمىخواندم
كه به زبان بىزبانى مىگفتند:
على جوان است و بىتجربه! آن روز اسامه را به تير جوانى زدند تا امروز
بتوانند على(ع) را به خدنگ بىتجربگى و جوانى متّهمكنند! ولى خداى على
مىداند كه حقيقت چيز ديگرى است. آنها مىدانند كه على جز به راه محمد(ص)
نخواهد رفت و ملاكبرترى را همان تقواى الهى خواهد دانست، به همين دليل
سقيفه تشكيل دادند و على را كه مشغول تجهيز پيكر پاك رسولخدا بود را تنها
گذاشتند.
شوراى سقيفه را چه رسد به تعيين جانشين براى رسول خدا! مگر رسول خدا بارها
و بارها در پيش چشمِ همين گروه بهعلى(ع) نفرمود »اَنْتَ مِنّى
بِمَنْزِلَةِ هاروُن مِنْ موُسى« اينها كه حديث منزلت را شنيدهاند چرا
شورى گرفتهاند، مگر شورا مىتواندنعوذ بالله خلاف فرمايش رسول خدا چيزى
تصويب كند، خدايا ابوذر چه كند؟! فرياد بزند؟ شمشير به دست بگيرد؟ كه
اسلامِنوپا طاقت رويارويى هم كيشان را ندارد. تسليم شود و بيعت كند، حقّ
على پايمال مىشود!
بايد على را پيدا كنم. سكوت معنىدار او لابد بى دليل نيست، بىحكمت هم
نيست، او را مىبينم كه بى توجه به جريان سقيفهمشغول رسيدگى به كارهاى
رسول خداست. چه مشكل و طاقتفرساست كه حبيبى، حبيبش را غسل دهد، تنها و
تنها! كفنكند، تنها و تنها! اما اين تنها ولى و وصىّ است كه لياقت اين كار
را دارد، ديگران را چه رسد به دستيازى به پيكر مقدّس رسولخدا(ص).
على بايد هم تنها باشد، چون پس از رسولِ خدا، همتايى ندارد، افق بلند فكرى
و روحى على را چه كسى مىتواند درك كند تااندكى از تنهايى على كاسته شود.
خدايا فاطمه چه مىكند، پاره تن رسول در عزاى رسول! او هم تنها شده است، از
آن روز كهشنيدم پيامبر درباره من فرمود: ابوذر تنها زندگى مىكند و تنها
مىميرد و تنها برانگيخته مىشود دانستم كه تنهايىِ من پساز رسول الله
خواهد بود و مگر مىشد كه با وجود حبيبم رسول خدا تنها باشم، اصلا همه تنها
شدهايم، يتيم شدهايم، گرد غم بركوچههاى مدينه نشسته است، آسمان بر زمين
سنگينى مىكند.
خدايا! ابوذر در اين ميان چه كند، تو خود ابوذر را درياب! مهربانىهاى
حبيب، آن فرمايشات سراسر محبّت، كران تا كرانعطوفت! اينها وقتى به يادم
مىافتند جز گريه و اشك و آه چه مىتوانم كرد. زير اين گنبد نيلوفرى تنها
يك نفر است كه دردجانكاهِ ابوذر را تسكين مىدهد و آن هم على است و على هم
تنهاست، تنهاى تنها! اما ابوذر نمىگذارد على تنها باشد.
جانِ ابوذر پيشكش مولايش على! اما اگر على اين راز سر به مُهر را نگشايد،
چكنم؟! هر چه باشد على، مولا و رهبر ابوذر است.
خداوندا! ياران على اندكند، امّا اين اندك مردان، بر جود و كَرَم تو چشم
دارند، فضل بى منتهايت را شامل حال آنان فرما كه تومنتهاى آرزوى
آرزومندانى. يا رَبَّ الْعالمينْ.
امروز ابوذر سكوت را خواهد شكست چرا كه در پشت اين سكوت مرگبار آتشى سترگ
نهفته مىبينم.
اى ياران رسول خدا! شمايانى كه روز غدير را شاهد بوديد، كدام يك از شما
حاضريد با شهامت از حق دفاع كنيد؟! من هستم!مقداد و سلمان و عمار نيز
هستند. سكوت شما گرچه شايد ملهم از سكوت على باشد اما او وظيفه ديگرى دارد.
اگر او بر خليفهبشورد به تهمتِ رياستطلبى او را مىگزند. مگر به اين عبد
صالح خدا نگفتند كه تو بذلهگو هستى و شوخى مىكنى پس لياقتامامت ندارى؟
حال شما اصحاب الرسول! به مسجد در آييد. حق، چون آفتاب پرتو افشانى مىكند.
حق را بگوييد و از كمى عدّه نترسيد.دوازده نفريد؟! باشد! دوازده نفر هم در
اين وانفساى كمبود صداقت و شجاعت، خود لشكرى است. وَعده ما مسجد! آنگاه
كهخليفه منصوب در سقيفه مىخواهد به منبر برود.
خدايا ابوذر مىخواهد در خانه تو در دفاع از ولّى الله الاعظم، امير مؤمنان
سخن بگويد، قلبش را محكم كن و زبانش را به گفتنحق استوار گردان.
بسم الله الرحمن الرحيم
- دو تن از حق جويان قبل از من سخنانى گفتند و نيكو گفتند اما من مىگويم:
»اى جماعت قريش! خاندان پيامبر را از ياد برديد، با اين شيوهاى كه در پيش
گرفتهايد مردم را نسبت به دين سست و بد بينخواهيد كرد. اگر خلافت را به
اهلبيت پيامبر واگذاريد، بين مسلمين جنگ و اختلاف پيش نمىآيد، به خدا قسم
مقام خلافت ازآنِ كسى است كه لياقت آن را داشته باشد و نسبت به آن بى طمع
باشد. خلافت اگر به دست نااهلان افتد، خونها ريختهمىشود. شما خود
مىدانيد كه پيامبر فرمود: جانشين من بعد از من على(ع) است و پس از او
حسن(ع) و حسين(ع) فرزندانمن، و سپس پاكان از فرزندان من كه بر حق هستند،
چرا به فرمان رسول خدا بىاعتنايى كرده و عهد او را فراموش كرديد؟ و
آخرترا كه سراى جاودانى و جوانى است و نعمت هايش بى پايان و اهل آخرت، بى
اندوه و بىمرگند، به دنيا فروختيد، آن هم بهبهاى اندك و ناچيز؟!
شما هم چون امتهاى پيشين كه با پيامبران و فرزندانشان دشمنى كردند، قوانين
الهى را زير پا گذاشته و از دستورات پيامبرسرپيچى كرديد و با اهل بيت او
دشمنى نموديد. زود است كه به سزاى اعمال ناشايست خود برسيد...«
حالا اندكى دلم آرام گرفته است، ديگر حجت بر اين مردم تمام است، فردا
نمىتوانند بگويند اگر على بر حق بود چرا اصحابپيامبر(ص) ساكت بودند، خدا
شاهد است كه اصحاب، آنچه را كه بايد بگويند گفتند، خدا كند گوش شنوايى
باشد. امّا انگار برقلبِ دينِ مردم مهر زدهاند و بر دهانهايشان لگام. آخر
چرا ساكتيد؟! چرا نمىگوييد كه خلافت، تنها، شايسته على است وبس! به چه
جرمى او را از حقش محروم ساختهايد؟ مگر دلاورىهاى او را در جنگ بدر از
ياد بردهايد؟ مگر نمىدانيد اولينرادمرد اسلام هموست؟ مگر به چشم خود
نديدهايد كه چگونه يهود خيبر را به خاك مذلّت افكند. مگر نديدهايد كه در
كنارپيامبر در احد و بدر و حنين و احزاب و فتح مكه چه دلاورىها از خود
نشان داد. مگر نمىدانيد كه او خلاصه پيامبر است! آخرابوذر چكند؟ فرياد
بزند مىگويند ابوذر وحدت را شكسته است، فرياد نزند دلش مىتركد، پس ابوذر
بايد هم بگويد و هم نگويد!مىگويد چون مىداند كه حق با على است و نمىگويد
چون على خود براى حفظ اسلام سكوت كرده است. اما مىدانم كه روزىاين سكوت
را خواهد شكست. اين دستهاى خيبر شكن روزى باز خواهد شد، اين خداى فصاحت و
بلاغت روزى لب به سخنخواهد گشود.
اين بازوانى كه عمرو بن عبدود پهلوان عرب را به خاك افكند، براى هميشه بسته
نخواهد ماند و اين زخم كهنه روزى سر بازخواهد كرد. اميدم اين است كه آن روز
باشم تا در ركاب مولايم على شمشير بزنم و حق غصب شده او را از نامردمانى كه
به دروغخود را جانشين پيامبر مىخوانند، بگيرم.
چندگاهى است به مصلحت سكوت كردهام و در انتظار ماندهام، امّا اين روزها
هر گاه على را مىبينم دلم عجيب هواى پيغمبرخدا مىكند. بايد كارى بكنم! از
وقتى شنيدهام على دردهاى دلش را به چاه مىگويد نمىتوانم به چشمهاى او
نگاه كنم. چهزمانهاى شده است! ولىّ امر مسلمين راز دلش را به چاه
مىگويد. بايد اصحاب مولا را جمع كنم. بايد سكوت را بشكنم. هر چهباداباد.
اين بار هم چشمه آبى زلال مىطلبم كه تنى بشويم و غسل شهادت كنم. شايد
لبخند رضايتى بر لبان مولاى متقياننقش بندد.
اگر آن روز دوازده نفر بوديم امروز چهل نفريم، از مهاجرين و انصار. آنها كه
آن روز بودند امروز هم آمدهاند و بيشتر! اما خدامىداند كه در دل اين گروه
چه مىگذرد. خدا كند واقعاً على خواه باشند و حق پرست و اگر باشند بايد
آنچه على(ع) فرمود بهجان بخرند. بايد با هم عهد ببنديم آنچه على را شادمان
سازد بگوييم:
به خدا قسم - اى على - تو امير و مولاى مؤمنانى! به خدا قسم كه سزاوارترين
و اولىترين مردم به حكومت پساز پيامبر تو هستى! مامىخواهيم با شما بيعت
كنيم. به خدا قسم كه همگى پيشمرگ تو خواهيم شد.
- اگر راست مىگوييد و بر پيمان خود ثابت قدم مىمانيد، صبحگاه فردا با
سرهاى تراشيده به نزد من آييد.
ديديد چه شد! على مىدانست كه بعضى از ما در گفتار خود ثابت قدم نيستيم و
گرنه تراشيدن سر را پيش نمىكشيد. فردامعلوم مىشود كه خونِ دلهايى كه على
و خاك پاى او ابوذر مىخوردند روا بود يا ناروا. تا فردا خدا به ابوذر صبر
بدهد. شايدخدا بهدلشان بيندازد كه اين بار حرف على را زمين نگذارند.!
يا على! موى سر چه ارزشى دارد! به خدا قسم اگر بفرمايى كه سرم را تقديم
كنم، مىكنم. سَرِ بى ولايت على همان بهتر كهنباشد، اين موهاى انبوه را
تنها، تقديم شادمانى دل غصهدارت كردهام و با سَرِ تراشيده آمدهام، كاش
ديگران، آن چهل نفرى كهديروز قسم ياد كردند كه دست از تو بر نمىدارند،
نيز آمده باشند. انگار كسى قبل از ابوذر آمده است، آرى دو نفرند! يكى
مولايمعلى است كه او هم سر تراشيده و ديگرى سلمان! سلمان هميشه قبل از
ابوذر آمده است و يكى هم از دور مىآيد. بايد مقدادباشد. آرى، مقداد است!
خدايا تنها سه تن با على بودهاند!؟ از ميان آن گروه تنها سه تن سر
تراشيدهاند؟! و مولايم علىكه اينجا نيز نخواسته است خود را از صف پيروانش
جدا كند. پس ديگران كجايند؟! على مىدانست در دل اين گروه چهمىگذرد.
زبانهايشان با على است اما دلهايشان در كوچه پس كوچههاى ترديد و دودلى
پرسه مىزند و در هواى پول و مقاممىتپد! اينها كه از دادن موى سرشان دريغ
كردهاند معلوم است كه به هيچ قيمتى حاضر به دادن سر نيستند! در حالى كه
پاىركاب على بودن و ماندن خون مىخواهد و اهداء عزيزترين عنصر وجود، يعنى
جان!
جانم به فداى او كه باز هم بى وفايى ديد. به گمانم على از اين قوم، خسته و
نوميد شده است، روح رسول خدا(ص) باز هم از اينواقعه دلگير شده، اما حبيب
من! رسول خاتم! تو مىدانى كه ابوذر تا آخر بر سر پيمان خود ايستاده است و
مگر مىتواند پيمانىكه مردى چون تو از او گرفته است را فراموش كند. شما
فرمودهايد كه ابوذر غير از حق نگويد و در اين راه از ملامتِ ملامتكنندگان
نهراسد و ابوذر تا عمر دارد اين چنين خواهد كرد. ان شاء الله باز هم خواهد
گفت، همانگونه كه تو مىخواستى.