فرياد سرخ
داستان زندگي ابوذر غفاري

محمد رضا پيوندي

- ۳ -


آزمايش تبوك‏

تا چشم كار مى‏كند كوير پشت كوير، تفتيده و ترك خورده! پيامبر و لشكريانش رفته‏اند و ابوذر مانده است. تبوك جايگاه‏امتحان الهى است و ابوذر بايد از اين امتحان سربلند بيرون آيد. آمده بودم تا همراه حبيبم رسول خدا، روميان بى مقدار راسرجايشان بنشانم اما اينك اين حيوان، از پا افتاده است و تكان نمى‏خورد.
- برو حيوان!تو كه شتر بى‏وفايى نبودى، ابوذر هم به تو ظلم روانمى‏داشت. حيوان زبان بسته حق‏دارد نتواند راه برود، سه روز است‏همينطور مدام مى‏تازد، تشنه است و هُرم اين آفتاب سوزان بدنش را كباب كرده است. بايد او را در بيابان رها كنم تا برود، ابوذرمنتظر نمى‏ماند تا شترش او را در بيابان واگذارد و توفيق جهاد و همراهى پيامبر از او گرفته شود.
- برو به‏امان خدا حيوان! ابوذر به خدا توكل مى‏كند و پياده مى‏رود. گرما و سرما نمى‏تواند ابوذر را از مراد و محبوبش دور كند.اين مشك خالىِ آب و اين هم انبان غذا كه حتى تكه‏اى نان نيز در آن نمانده است. وقتى آدم اين قدر سبكبال است چرا غصّه‏مركبِ سوارى را بخورد. پاهايم را كه خدا از من نگرفته است، بايد به سرعت خودم را به لشكر برسانم و مى‏رسانم. منافقان وبزدلانى كه به بهانه گرما و برداشت محصول، رسول خدا(ص) و لشكر اسلام را رها كرده‏اند دل پيامبر(ص) را به قدر كافى به دردآورده‏اند، ابوذر اما پيامبر خدا(ص) را دلشاد خواهد كرد. سياهه لشكر را هم ديگر نمى‏بينم. خدا كند زياد عقب نيفتاده باشم...امّا، امّا اين آب! در اين صحراى خشك و آتش‏بار، در اين كوير گدازان، اين بركه كوچك آب در گودى تخته سنگ! خدا كند پاك‏و زلال باشد... بگذار قدرى از آن بچشم، وه! چه آب خشگوار و گوارايى. چه خوب شد اين آب را يافتم، انگار اين آب خنك و گوارااز جانب خداوند براى من آمده است، پس اكنون خود را از آن سيراب مى‏سازم... امّا... امّا نه... شايد حبيب من رسول خدا تشنه‏كام باشد، ممكن است لبهاى مباركش خشك شده باشد... چگونه من از اين آب گوارا سيراب باشم اما رسول خدا(ص) تشنه‏باشد... بايد اين آب را در مشك بريزم و براى دوستم پيامبر خدا ببرم، لبهاى تشنه ابوذر نيز بالاخره به آبى سيراب خواهد شد.
- اى رسول خدا! بسيارى از همراهان از قافله عقب مانده‏اند.
- آنها را واگذاريد اگر در آنان خيرى باشد خداوند آنان را به ما ملحق خواهد ساخت.
- اى پيامبر خدا! ابوذر! ابوذر نيز باز ماند.
- ابوذر!؟... اگر خيرى در او باشد خداوند او را به ما مى‏رساند.
- گويا نقطه سياهى از دور نمايان شده است، نمى‏دانيم چيست.
- بايد انسانى باشد يا رسول الله!
- اى كاش ابوذر باشد.
- آرى يا رسول الله(ص)، ابوذر است، تنها اوست كه مى‏تواند در اين آفتاب سوزان پياده راه بيايد.
- »رحمت خدا بر ابوذر! تنها راه مى‏رود و تنها مى‏ميرد و تنها برانگيخته مى‏شود. » برويد ابوذر را در يابيد.
- ابوذر! با پاى پياده آمده‏اى؟! پس شترت چه شد؟ خسته‏اى و بى‏رمق، رسول خدا فرمان داد كه آبت دهيم، اين آب از سوى‏رسول خداست، بگير و نوش جان كن. لبهايت از شدّت تشنگى ترك خورده است.
- عجيب است! آب كه دارى! پس چرا بين راه آب ننوشيده‏اى.
- اگر صبر كنيد مى‏گويم! بگذاريد حبيبم رسول خدا را ببينم، آنگاه خواهم گفت.
- السلام عليك يا رسول الله!
- سلام بر ابوذر! آب همراه داشتى و اكنون تشنه‏اى؟!
- بله يا رسول الله، پدر و مادرم فداى شما، در راه، سنگ گودى يافتم كه از آب باران پر شده بود، قطره‏اى از آن چشيدم تا آن رابيازمايم. سخت شيرين و گوارا بود، خواستم از آن بياشامم امّا ناگهان بر خود نهيب زدم كه: چگونه رسول‏الله تشنه كام باشد وتو از آب خشگوار بنوشى. پس قصد كردم كه تا رسول خدا از اين آب ننوشيده‏اند من نيز نياشامم. آقاجان! يا رسول الله! ابوذر به‏فداى شما، لبهاى مبارك شما هم كه خشك شده است. چه خوب شد كه من از آن آب نياشاميدم وگرنه اكنون شرمنده بودم.
- اى ابوذر! خداوند تو را رحمت كند. تو تنها زندگى مى‏كنى، تنها مى‏ميرى و تنها برانگيخته مى‏شوى و تنها وارد بهشت‏مى‏شوى و گروهى از نيكان تو را غسل داده و به خاك مى‏سپارند.
- پروردگارا ! چگونه تو را سپاس بگويم كه رسول خدا به در راه مانده‏اى مثل من اينگونه دعا كرد. اكنون خستگى راه از تنم رفته‏و با قافله حبيبم پرواز خواهم كرد. خداوندا! دعاى پيامبر را در حقّم مستجاب فرما و همواره مرا پيرو او قرار بده! آمين!

در ساحت غدير

بر بستر اين آبراه باريك كه غدير خمش مى‏نامند چه واقعه‏اى در حال شكل‏گيرى است؟! بى گمان اهميتى به سزا دارد و گرنه چه دليلى دارد كه رسول الله(ص) رفته‏ها را فرمان دهد كه بازگردند و عقب ماندگان را دستور رسيدن بدهند، چيزى كه‏تابه‏حال سابقه نداشته است. اينك رسول خدا(ص) را بر منبرى از جهاز شتران مى‏بينم و على(ع) شير بيشه توحيد را كه در كناراو ايستاده است. چه منظره زيبايى! پيامبر دست على را گرفته است. بايد گوش جان بسپارم به كلام حبيب!
- »مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَولاه. اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ.«
هر كه من مولاى اويم پس اين على مولاى اوست. خداوندا هر كه او را دوست دارد، دوستش بدار و هر كه او را دشمن دارد، دشمنش دار و هر كه‏او را يارى مى‏كند نصرت كن و هر كه او را خوار مى‏كند، خوارش كن.
ديگر ابوذر چه مى‏خواهد. على، مراد و سرور و سالار او به جانشينى پيامبر منصوب شده است.
مى‏دانستم! دلم به غير على گواهى نمى‏داد، همو كه از كودكى يار و ياور پيامبر بوده است. در غزوات و جنگ‏ها بيشترين‏فداكارى را كرده و همواره سينه‏اش را در برابر مشركان سپر كرده است. همو كه پيامبر در وصفش فرمود: »ضَرْبَةُ عَلِىٍّ يَومَ الْخَنْدَقِ‏اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَيْن« اين على سزاوار ولايت مسلمين است و خدا نكند غير از او بر اريكه قدرت بنشيند.همان‏ها كه‏برق حسادت را امروز از چشمانشان خواندم، حالا مى‏بينم كه براى بيعت آماده مى‏شوند، اما من ترديد و دو دلى و نفاق را ازچشمانشان مى‏خوانم، خدا كند اين آتش درونشان را بروز ندهند وگرنه خدا مى‏داند بر اين امت چه خواهد رفت. حال بايد بروم. بايدبروم و بساط بيعت با على(ع) را رونق بيشترى ببخشم.
ابوذر بايد اولين شخصى باشد كه با على دست بيعت مى‏دهد. بايد اين دستها را فشرد، بوييد و بوسيد و بر چشم نهاد. اين دستهاكه دست خداست. همين دستانى كه در راه خدا بسيار شمشير زده است، يتيمان و فقيران فراوانى را نوازش كرده است و هرعملى كه رضايت خداوند در آن بوده به انجام رسانده است و اين دستهاست كه سزاوار بيعت است. خدا نياورد آن روز را كه‏دستان ابوذر از دست خدا جدا شود. بايد بروم، تماشا ديگر بس است. بايد با دستهايى كه حبيب خدا بر فراز جهاز برافراشته‏است بيعت كنم گر چه امروز دست‏هاى بسيارى، دست حيدر كرار را مى‏فشارند، اما معلوم نيست اين دستها تا آخر همراه اوباشند.

فراق يار

چه روز تلخ و ناگوارى است امروز و چه دردناك است مصيبت ابوذر. در نبودِ تو اى مولا، ابوذر چه كند؟! مانده‏ام كه چنين‏نورى چسان سر به تيره تراب خواهد گذاشت و اين خورشيد چگونه بر خاك خواهد افتاد و فروغ اين ماه عالمگير به چه نحو به‏تيرگى خواهد گراييد. آه! ابوذر چه مى‏گويد. مگر مى‏شود كه اين خورشيد بر خاك افتد، اين نور فروغش هر لحظه افزون‏ترخواهد شد؛ اما خاك بر سر ابوذر كه خواهد ديد جسمِ مولايش را در خاك مى‏نهند. اكنون گر چه دل ابوذر پيش حبيبش رسول‏خداست اما چه كند كه امر كرده است كه همه به لشكر اُسامه بپيوندند و ابوذر بايد فرمان برد، عده‏اى به بهانه جوان بودن اسامه‏اميرِ لشكر، اردوى جنگ را ترك كرده‏اند. همان‏ها كه امروز نگذاشتند رسول خدا آخرين وصيت خود را بنويسد، و با كمال‏گستاخى نعره كشيدند كه »انّ الرَّجُلَ لَيَهْجُر«. آنها مى‏دانستند كه نگرانى رسول خدا از چه چيز است كه از آوردن قلم و كتفِ‏گوسفندى دريغ نمودند، مى‏دانستند كه وجود شريف پيامبر در آخرين لحظات بر ولايتِ على اميرمؤمنان صحّه خواهندگذاشت و به‏همين دليل، كردند آنچه كردند. و اين زخمى كه امروز بر پيكر اسلام وارد شد معلوم نيست سال‏ها بلكه قرن‏هاالتيام يابد.
ابوذر اين درد را به كجا ببرد كه حق مولايش را اين گونه غصب كرده‏اند و به ناحق بر مسند خلافت تكيه زده‏اند. دلخوشى ابوذرپس از رحلت رسول خدا(ص) على بود كه مى‏دانستم به سيره و روش حبيبم پيامبر مشى خواهد كرد. اما حال چه كنم با اين‏خيانت بزرگ تاريخى. راستى مگر اين مردم، جريان غدير را فراموش كرده‏اند. هنوز يك سال هم از آن جريان نمى‏گذرد. وا اَسَفا!گويا همه، حافظه خود را از دست داده‏اند. انگار ديروز بود، ابوذر دلخوش بود كه اگر آسيبى به پيامبر برسد رهبرىِ‏مردم به‏دست كسى خواهد افتاد كه تربيت شده دست رسول خداست و از كودكى پا جاى پاى مولايش گذاشته و چونان بنده‏اى درخدمت اهدافش بوده است. اين شيوخ كه آن روز فرياد »بَخٍّ بَخٍّ لك يا على« سر داده بودند و تبريك‏گويان با على(ع) بيعت كردندچرا اكنون در شوراى ننگين سقيفه با يك تصميم‏سازى واهى و نمايشى على را از حق مسلّمش بركنار كردند و امّت اسلام را ازغنيمت رهبرى‏اش محروم ساختند. مگر مى‏توان تصور كرد اين همه شاهد، همه بيعتِ روز غدير را به فراموشى سپرده باشند؟سقيفه چه تصميم شومى گرفته است. ما كه به امر مولايمان رسول خدا(ص) عمل كرده و در جيش اسامه در جُرُف اردو زده‏بوديم! مگر آن روز رسولِ امين امر نفرمود كه به همراه اسامه به اردوگاه بروند و مگر تخلف كنندگان از لشكر اسامه را لعنت‏نفرمود؟ پس اينها در مدينه چه مى‏كردند؟ چرا به اردوگاه نيامدند؟! اينها به بهانه جوان بودن اسامه از لشكر اوسرپيچى كردند تا رداى خلافت را بر تَن بپوشند و بالاخره هم خلافت را قبضه كردند. همان روز غدير، در چشم‏هايشان‏مى‏خواندم كه به زبان بى‏زبانى مى‏گفتند:
على جوان است و بى‏تجربه! آن روز اسامه را به تير جوانى زدند تا امروز بتوانند على(ع) را به خدنگ بى‏تجربگى و جوانى متّهم‏كنند! ولى خداى على مى‏داند كه حقيقت چيز ديگرى است. آنها مى‏دانند كه على جز به راه محمد(ص) نخواهد رفت و ملاك‏برترى را همان تقواى الهى خواهد دانست، به همين دليل سقيفه تشكيل دادند و على را كه مشغول تجهيز پيكر پاك رسول‏خدا بود را تنها گذاشتند.
شوراى سقيفه را چه رسد به تعيين جانشين براى رسول خدا! مگر رسول خدا بارها و بارها در پيش چشمِ همين گروه به‏على(ع) نفرمود »اَنْتَ مِنّى‏ بِمَنْزِلَةِ هاروُن مِنْ موُسى« اينها كه حديث منزلت را شنيده‏اند چرا شورى گرفته‏اند، مگر شورا مى‏تواندنعوذ بالله خلاف فرمايش رسول خدا چيزى تصويب كند، خدايا ابوذر چه كند؟! فرياد بزند؟ شمشير به دست بگيرد؟ كه اسلامِ‏نوپا طاقت رويارويى هم كيشان را ندارد. تسليم شود و بيعت كند، حقّ على پايمال مى‏شود!
بايد على را پيدا كنم. سكوت معنى‏دار او لابد بى دليل نيست، بى‏حكمت هم نيست، او را مى‏بينم كه بى توجه به جريان سقيفه‏مشغول رسيدگى به كارهاى رسول خداست. چه مشكل و طاقت‏فرساست كه حبيبى، حبيبش را غسل دهد، تنها و تنها! كفن‏كند، تنها و تنها! اما اين تنها ولى و وصىّ است كه لياقت اين كار را دارد، ديگران را چه رسد به دستيازى به پيكر مقدّس رسول‏خدا(ص).
على بايد هم تنها باشد، چون پس از رسولِ خدا، همتايى ندارد، افق بلند فكرى و روحى على را چه كسى مى‏تواند درك كند تااندكى از تنهايى على كاسته شود. خدايا فاطمه چه مى‏كند، پاره تن رسول در عزاى رسول! او هم تنها شده است، از آن روز كه‏شنيدم پيامبر درباره من فرمود: ابوذر تنها زندگى مى‏كند و تنها مى‏ميرد و تنها برانگيخته مى‏شود دانستم كه تنهايىِ من پس‏از رسول الله خواهد بود و مگر مى‏شد كه با وجود حبيبم رسول خدا تنها باشم، اصلا همه تنها شده‏ايم، يتيم شده‏ايم، گرد غم بركوچه‏هاى مدينه نشسته است، آسمان بر زمين سنگينى مى‏كند.
خدايا! ابوذر در اين ميان چه كند، تو خود ابوذر را درياب! مهربانى‏هاى حبيب، آن فرمايشات سراسر محبّت، كران تا كران‏عطوفت! اينها وقتى به يادم مى‏افتند جز گريه و اشك و آه چه مى‏توانم كرد. زير اين گنبد نيلوفرى تنها يك نفر است كه دردجانكاهِ ابوذر را تسكين مى‏دهد و آن هم على است و على هم تنهاست، تنهاى تنها! اما ابوذر نمى‏گذارد على تنها باشد.
جانِ ابوذر پيشكش مولايش على! اما اگر على اين راز سر به مُهر را نگشايد، چكنم؟! هر چه باشد على، مولا و رهبر ابوذر است.
خداوندا! ياران على اندكند، امّا اين اندك مردان، بر جود و كَرَم تو چشم دارند، فضل بى منتهايت را شامل حال آنان فرما كه تومنتهاى آرزوى آرزومندانى. يا رَبَّ الْعالمينْ.
امروز ابوذر سكوت را خواهد شكست چرا كه در پشت اين سكوت مرگبار آتشى سترگ نهفته مى‏بينم.
اى ياران رسول خدا! شمايانى كه روز غدير را شاهد بوديد، كدام يك از شما حاضريد با شهامت از حق دفاع كنيد؟! من هستم!مقداد و سلمان و عمار نيز هستند. سكوت شما گرچه شايد ملهم از سكوت على باشد اما او وظيفه ديگرى دارد. اگر او بر خليفه‏بشورد به تهمتِ رياست‏طلبى او را مى‏گزند. مگر به اين عبد صالح خدا نگفتند كه تو بذله‏گو هستى و شوخى مى‏كنى پس لياقت‏امامت ندارى؟
حال شما اصحاب الرسول! به مسجد در آييد. حق، چون آفتاب پرتو افشانى مى‏كند. حق را بگوييد و از كمى عدّه نترسيد.دوازده نفريد؟! باشد! دوازده نفر هم در اين وانفساى كمبود صداقت و شجاعت، خود لشكرى است. وَعده ما مسجد! آنگاه كه‏خليفه منصوب در سقيفه مى‏خواهد به منبر برود.
خدايا ابوذر مى‏خواهد در خانه تو در دفاع از ولّى الله الاعظم، امير مؤمنان سخن بگويد، قلبش را محكم كن و زبانش را به گفتن‏حق استوار گردان.
بسم الله الرحمن الرحيم‏
- دو تن از حق جويان قبل از من سخنانى گفتند و نيكو گفتند اما من مى‏گويم:
»اى جماعت قريش! خاندان پيامبر را از ياد برديد، با اين شيوه‏اى كه در پيش گرفته‏ايد مردم را نسبت به دين سست و بد بين‏خواهيد كرد. اگر خلافت را به اهل‏بيت پيامبر واگذاريد، بين مسلمين جنگ و اختلاف پيش نمى‏آيد، به خدا قسم مقام خلافت ازآنِ كسى است كه لياقت آن را داشته باشد و نسبت به آن بى طمع باشد. خلافت اگر به دست نااهلان افتد، خون‏ها ريخته‏مى‏شود. شما خود مى‏دانيد كه پيامبر فرمود: جانشين من بعد از من على(ع) است و پس از او حسن(ع) و حسين(ع) فرزندان‏من، و سپس پاكان از فرزندان من كه بر حق هستند، چرا به فرمان رسول خدا بى‏اعتنايى كرده و عهد او را فراموش كرديد؟ و آخرت‏را كه سراى جاودانى و جوانى است و نعمت هايش بى پايان و اهل آخرت، بى اندوه و بى‏مرگند، به دنيا فروختيد، آن هم به‏بهاى اندك و ناچيز؟!
شما هم چون امت‏هاى پيشين كه با پيامبران و فرزندانشان دشمنى كردند، قوانين الهى را زير پا گذاشته و از دستورات پيامبرسرپيچى كرديد و با اهل بيت او دشمنى نموديد. زود است كه به سزاى اعمال ناشايست خود برسيد...«
حالا اندكى دلم آرام گرفته است، ديگر حجت بر اين مردم تمام است، فردا نمى‏توانند بگويند اگر على بر حق بود چرا اصحاب‏پيامبر(ص) ساكت بودند، خدا شاهد است كه اصحاب، آنچه را كه بايد بگويند گفتند، خدا كند گوش شنوايى باشد. امّا انگار برقلبِ دينِ مردم مهر زده‏اند و بر دهان‏هايشان لگام. آخر چرا ساكتيد؟! چرا نمى‏گوييد كه خلافت، تنها، شايسته على است وبس! به چه جرمى او را از حقش محروم ساخته‏ايد؟ مگر دلاورى‏هاى او را در جنگ بدر از ياد برده‏ايد؟ مگر نمى‏دانيد اولين‏رادمرد اسلام هموست؟ مگر به چشم خود نديده‏ايد كه چگونه يهود خيبر را به خاك مذلّت افكند. مگر نديده‏ايد كه در كنارپيامبر در احد و بدر و حنين و احزاب و فتح مكه چه دلاورى‏ها از خود نشان داد. مگر نمى‏دانيد كه او خلاصه پيامبر است! آخرابوذر چكند؟ فرياد بزند مى‏گويند ابوذر وحدت را شكسته است، فرياد نزند دلش مى‏تركد، پس ابوذر بايد هم بگويد و هم نگويد!مى‏گويد چون مى‏داند كه حق با على است و نمى‏گويد چون على خود براى حفظ اسلام سكوت كرده است. اما مى‏دانم كه روزى‏اين سكوت را خواهد شكست. اين دست‏هاى خيبر شكن روزى باز خواهد شد، اين خداى فصاحت و بلاغت روزى لب به سخن‏خواهد گشود.
اين بازوانى كه عمرو بن عبدود پهلوان عرب را به خاك افكند، براى هميشه بسته نخواهد ماند و اين زخم كهنه روزى سر بازخواهد كرد. اميدم اين است كه آن روز باشم تا در ركاب مولايم على شمشير بزنم و حق غصب شده او را از نامردمانى كه به دروغ‏خود را جانشين پيامبر مى‏خوانند، بگيرم.
چندگاهى است به مصلحت سكوت كرده‏ام و در انتظار مانده‏ام، امّا اين روزها هر گاه على را مى‏بينم دلم عجيب هواى پيغمبرخدا مى‏كند. بايد كارى بكنم! از وقتى شنيده‏ام على دردهاى دلش را به چاه مى‏گويد نمى‏توانم به چشم‏هاى او نگاه كنم. چه‏زمانه‏اى شده است! ولىّ امر مسلمين راز دلش را به چاه مى‏گويد. بايد اصحاب مولا را جمع كنم. بايد سكوت را بشكنم. هر چه‏باداباد. اين بار هم چشمه آبى زلال مى‏طلبم كه تنى بشويم و غسل شهادت كنم. شايد لبخند رضايتى بر لبان مولاى متقيان‏نقش بندد.
اگر آن روز دوازده نفر بوديم امروز چهل نفريم، از مهاجرين و انصار. آنها كه آن روز بودند امروز هم آمده‏اند و بيشتر! اما خدامى‏داند كه در دل اين گروه چه مى‏گذرد. خدا كند واقعاً على خواه باشند و حق پرست و اگر باشند بايد آنچه على(ع) فرمود به‏جان بخرند. بايد با هم عهد ببنديم آنچه على را شادمان سازد بگوييم:
به خدا قسم - اى على - تو امير و مولاى مؤمنانى! به خدا قسم كه سزاوارترين و اولى‏ترين مردم به حكومت پس‏از پيامبر تو هستى! مامى‏خواهيم با شما بيعت كنيم. به خدا قسم كه همگى پيشمرگ تو خواهيم شد.
- اگر راست مى‏گوييد و بر پيمان خود ثابت قدم مى‏مانيد، صبحگاه فردا با سرهاى تراشيده به نزد من آييد.
ديديد چه شد! على مى‏دانست كه بعضى از ما در گفتار خود ثابت قدم نيستيم و گرنه تراشيدن سر را پيش نمى‏كشيد. فردامعلوم مى‏شود كه خونِ دل‏هايى كه على و خاك پاى او ابوذر مى‏خوردند روا بود يا ناروا. تا فردا خدا به ابوذر صبر بدهد. شايدخدا به‏دلشان بيندازد كه اين بار حرف على را زمين نگذارند.!
يا على! موى سر چه ارزشى دارد! به خدا قسم اگر بفرمايى كه سرم را تقديم كنم، مى‏كنم. سَرِ بى ولايت على همان بهتر كه‏نباشد، اين موهاى انبوه را تنها، تقديم شادمانى دل غصه‏دارت كرده‏ام و با سَرِ تراشيده آمده‏ام، كاش ديگران، آن چهل نفرى كه‏ديروز قسم ياد كردند كه دست از تو بر نمى‏دارند، نيز آمده باشند. انگار كسى قبل از ابوذر آمده است، آرى دو نفرند! يكى مولايم‏على است كه او هم سر تراشيده و ديگرى سلمان! سلمان هميشه قبل از ابوذر آمده است و يكى هم از دور مى‏آيد. بايد مقدادباشد. آرى، مقداد است! خدايا تنها سه تن با على بوده‏اند!؟ از ميان آن گروه تنها سه تن سر تراشيده‏اند؟! و مولايم على‏كه اينجا نيز نخواسته است خود را از صف پيروانش جدا كند. پس ديگران كجايند؟! على مى‏دانست در دل اين گروه چه‏مى‏گذرد. زبان‏هايشان با على است اما دل‏هايشان در كوچه پس كوچه‏هاى ترديد و دودلى پرسه مى‏زند و در هواى پول و مقام‏مى‏تپد! اينها كه از دادن موى سرشان دريغ كرده‏اند معلوم است كه به هيچ قيمتى حاضر به دادن سر نيستند! در حالى كه پاى‏ركاب على بودن و ماندن خون مى‏خواهد و اهداء عزيزترين عنصر وجود، يعنى جان!
جانم به فداى او كه باز هم بى وفايى ديد. به گمانم على از اين قوم، خسته و نوميد شده است، روح رسول خدا(ص) باز هم از اين‏واقعه دلگير شده، اما حبيب من! رسول خاتم! تو مى‏دانى كه ابوذر تا آخر بر سر پيمان خود ايستاده است و مگر مى‏تواند پيمانى‏كه مردى چون تو از او گرفته است را فراموش كند. شما فرموده‏ايد كه ابوذر غير از حق نگويد و در اين راه از ملامتِ ملامت‏كنندگان نهراسد و ابوذر تا عمر دارد اين چنين خواهد كرد. ان شاء الله باز هم خواهد گفت، همانگونه كه تو مى‏خواستى.