چه آفتاب سوزانى و چه بيابان خشك و راه دور و درازى! نيمى از راه را به لطف
خدا طى كردهام، بدون كوچكترين درنگى ويا استراحتى.
خدايا! طاقت ابوذر در تحمل دردِ اين پاهاى مجروح و رانهايى كه گوشتهايش
كنده شده است را زياد كن!
خدا كند تا مدينه تاب بياورم، اگر به مدينه برسم باز هم آنچه حق است خواهم
گفت، اين مأموران سنگدل و خشن كه بر منگماردهاند گويا چيزى جز رساندن من
به مدينه در نظرشان نيست. زنده يا مردهاشبرايشان فرق نمىكند.
خليفه نيز در مدينه منتظر است تا ابوذر را به گمان خود شكست خورده و ناتوان
ملاقات كند. اما خدا را شكر كه به ابوذر آنقدرطاقت داده است تا همان گونه
كه او مىخواهد در مقابل باطل ستيز كند. باطل براى ابوذر، باطل است گر چه
نامش خليفهمسلمين باشد!
- مدينه را به شورشى عظيم مژده مىدهم.
اين هم شهر مدينه، مدينه را با نخلهايش، مسجدش و كوچههايش، اين مدينه چه
يادهايى را در ذهن ابوذر زنده مىكند، چهخاطراتى از رسول خدا را در پيش
چشم مجسّم مىكند،خدايا اين مدينه همان مدينه است؟ مدينهاى كه تقوا
پيشهگان،عزيزترين افراد بودند و منافقان و جيرهخواران در آن جايى
نداشتند، اكنون پس از چند سال از رحلت پيامبر گرامىاسلام بهچه روزى
افتاده است! از دين پوستهاى بيشتر نمانده است. تا به حال كه چنين است از
اين به بعدش را خدا به خير كند، اگرعلى و آلش - چنانچه رسول خدا(ص) وصيت
كرد - روى كار مىآمدند سرنوشت مؤمنين بدين جا نمىرسيد. اكنون كه مرا
بااين حال و اين زخمها مستقيماً به حضور خليفه مىبرند به خدا توكل
مىكنم. مهم اين است كه حق گفته شود و ابوذر بر پيماناستوار خود با پيامبر
باقى باشد.
- اين هم جناب خليفه! نشسته است تا ابوذر خسته را تحقير كند.
- اى جُنَيدب ! چشم ما به ديدارت روشن مباد!
- نام من جُندب است و رسولخدا مرا عبدالله ناميده و اسمى كه پيامبر براى
من برگزيده بيشتر دوست دارم.
- تو درباره من چيزهايى گفتهاى، شنيدهام گفتهاى من معتقدم دست خدا بسته
است و خدا فقير و ما ثروتمنديم.
- اگر اين عقيدهات نيست پس چرا مال خدا را به افراد اندكى مىدهى و عدهاى
را ثروتمند و عدهاى ديگر را ضعيف مىكنى؟مگر يادت نيست كه روزى به حضور
پيامبر رسيديم و تنها چهار درهم از بيتالمال نزد او مانده بود كه فرصت
تقسيم آن را نيافتهبود و سخت ناراحت بود. اما اكنون صدها هزار درهم از
بيتالمال نزد تو باقى مانده است و حق مردم را نمىدهى.
من خودم از پيامبر اسلام شنيدم كه فرمود: هر گاه تعداد فرزندان عاص به سى
نفر برسد بيت المال را به خود اختصاص داده ودست به دست مىگردانند و بندگان
خدا را برده و مطيع خود مىسازند، دين و كتاب خدا را تحريف كرده و وارونه
جلوهمىدهند!
- تو ابوذر، تو هميشه دشمن بنىاميه بودهاى و به گمانم اين حرف را هم از
پيش خود مىگويى اگر پيامبر(ص) اين سخن رافرمودهاند پس چرا شخص ديگرى
نشنيده است. حالا من از همه حاضرين مىپرسم آيا شما اين سخن را از پيامبر
شنيدهايد؟
- نه نه، ما نشنيدهايم.
- پس واى بر تو اى ابوذر، به پيامبر حديث دروغ نسبت مىدهى؟! بايد على
بيايد تا ببينم او اين سخن را از پيامبر شنيده استيا نه؟!
- خليفه گمان مىكند شايد مولايم على مطلبى بر خلاف حق خواهد گفت و شايد
بيهوده طرف ابوذر را خواهد گرفت، نمىداندكه مولايم پيامبر اكرم درباره او
فرموده است: اَلْحَقُّ مَعَ عَلىٍ وَ عَلىٌ مَعَ الحق لن يفترقا حتىَّ
يَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضَ
. حتى او فراموشكرده است كه اين حديث را عايشه دختر خليفه سابق هم نقل
كرده است. حال اين هم مولايم على(ع) كه نزد خليفه آمده استتا مثل هميشه حق
را باز گويد.
- يا على! ابوذر اين سخن عجيب را كه شنيدى از پيامبر نقل مىكند آيا شما آن
را شنيدهايد؟
- نه من اين سخن را از رسول خدا نشنيدهام، اما ابوذر در گفتار خود كاملاً
راستگوست.
- راستگويى ابوذر چگونه براى شما ثابت شده است؟
- از رسول خدا شنيدم كه فرمود: »زير آسمان و روى زمين كسى راستگوتر از
ابوذر نيست.«
- جانم به فداى مولايم على كه جان ابوذر را راحت كرد. تصور نمىكردم آنقدر
زنده بمانم كه از سوى كسانى مثل عثمان بهدروغگويى متهم شوم.
ابوذر را به دروغگويى متهم مىكنيد؟ خدا را شاهد مىگيرم كه همان سخنى را
كه مولايم على از پيامبر شنيده بود شما نيزشنيده بوديد اما نخواستيد آن را
باور كنيد،اينك ابوذر را واگذاريد تا پس از اين سفر طولانى با پاهاى مجروح
به خانهاى برود وكمى استراحت كند.
باز هم احضار! از سوى خليفه؟! مىدانم كه اينها، بودن مرا در مدينه
پيامبر(ص) تاب نمىآورند. دل ابوذر تنها به اين خوشنيست كه در مدينةالرسول
باشد بلكه به رضايت روح رسول از او دلخوش است. حالا ديگر ابوذر فهميده است
كه احضارهاىپياپى چه معنا دارد.
حتما سرّى داشته است كه رسول خدا اجازه نداده است كه شمشير ابوذر در كنار
على بر عليه ظلم زور مندان از نيام بيرون آيد،اين تحمّلِ تلخ از شيرينىِ
غلبه، بسيار گواراتر است. همراهِ على بودن تحمل مىخواهد، دلى مىخواهد به
وسعت دريا وسينهاى فراختر از آسمان آبى، و اين دل و سينه را ابوذر از روح
بزرگ رسول خدا يادگار دارد. حال مىروم تا ببينم جناب خليفهچه جامه
تازهاى برايم دوخته است.
عجب مجلسى ترتيب دادهاند. آه! قلب ابوذر پيش از او آمده است. على...
على(ع) نيز در جمع حاضر است، پس دل ابوذر در گفتنحق قرصتر خواهد بود.
خليفه نيز آماده مىشود تا مثل هميشه با ظاهرسازى مرا محكوم كند.
- تو را احضار كردهام بگويم تو مردم را عليه من تحريك كرده و كارشكنى
مىكنى.
- من، تو و دوستت معاويه را اندرز دادم ولى شما توجهى نكرده و حيلهگرى
كرديد.
- تو دروغ مىگويى! قصد تو آشوب كردن است! تو مردم شام را عليه من
شوراندهاى.
- حال به تو مىگويم اگر نمىخواهى از سنت رسولالله پيروى كنى لااقل به
سنّت خلفاى پيشين عمل كن تا كسى به تو اعتراضنكند.
- اين مسائل به تو مربوط نيست، تو را چه به اين كارها!
- وظيفه ابوذر، امر به معروف و نهى از منكر است.
- شما بگوييد! يا على! شما بگوييد. با اين پيرمرد چگونه رفتار كنم؟ او را
تازيانه بزنم، زندان بيفكنم، بكشم يا تبعيد كنم؟
- نظر من نظر مؤمن آلفرعون است كه درباره موسى(ع) به اطرافيان گفت:
»او را واگذاريد، اگر دروغ گو باشد دروغش به خودش برمىگردد و اگر راست
بگويد به حرفش عمل كنيد و گر نه دچار بلايى خواهيدشد كه اكنون از آن خبر
مىدهد...!«
جانم به فدايت يا على كه حق را به بهترين شكل و با كوتاهترين و قاطعترين
جملات مىگويى، در مقابل اين منطقِ قوى،چونان عثمانى چيزى ندارد كه بگويد.
كسى كه سالها شاگرد مكتب وحى و رسول امين بوده است و گفتار و رفتارش
رنگخدايى گرفته است چگونه مىشود سخنى بگويد كه از محور حق منحرف باشد. به
همين دليل است كه آنها در مقابل كلامنورانى تو سكوت كردند تا پروردگار
جليل و غفور چه خواهد.
- يا اباذر! سلام عليكم. اى صحابى رسول خدا به مدينه خوش آمدى!
- سلام بر تو اى مرد عرب، چگونهاى؟!
- الحمد لله، سؤالى داشتم. نزد شما آمدهام تا بپرسم، مىخواهم بدانم چرا
ما از مرگ گريزان هستيم.
- شما از مرگ مىترسيد زيرا دنياى خود را آباد كردهايد و آخرت را ويران
ساختهايد و معلوم است كسى دوست ندارد از مكانىآباد به محلى ويران پا نهد.
!
- خوشا به حالت ابوذر! گوسفندانت زياد شده است.
- اين كه خوشى ندارد، آنچه كم باشد در نزد من بهتر از آن چيزى است كه مرا
از ياد خدا غافل كند.
- يا اباذر! اندكى ما را نصيحت كن و از سخنانى كه رسول خدا برايت گفته است
براى ما بازگو!
- حبيب من پيامبر مرا به هفت چيز سفارش كرد. اين سخنان براى من چونان گنجى
ارزشمند بوده است، پيامبر خدا به منفرمود:
با مساكين نشست و برخاست كنم و آنان را دوست داشته باشم.
ديگر اين كه هميشه در امور مادى به زير دستان نگاه كنم نه به بالا دستها.
سوم اين كه هيچ گاه دست نياز به سوى كسى دراز نكنم.
چهارم، صله رحم انجام دهم، هر چند دشوار باشد.
پنجم، ذكر »لا حَولَ وَ لا قُوّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ« را زياد بگويم، كه
گنجى است زير عرش الهى؛
ششم، حق را بگويم، هر چند تلخ باشد.
و ديگر اينكه در راه خدا از ملامت سرزنشكنندگان نهراسم.
- مىبينى مرد عرب؟! تا چند نفر جمع شدهاند سخن حقى را بشنوند، مأموران
خليفه خشمناك و بىپروا آمدهاند تا باز هم ابوذررا از حقگويى باز دارند.
اى مرد عرب! گفتن كلام رسول خدا براى مردم اين قدر براى خليفه خطرناك است؟!
- لابد خطرناك است كه مأموران خليفه خون جلو چشمانشان را گرفته است!
- خليفه، عثمان شما را احضار كرده است!
- باز هم احضار! مگر گفتن كلام خدا و رسول خدا(ص) جرم است؟ با اين حال شما
برويد، خودم نزد خليفه خواهم آمد.
بايد قبل از اينكه خليفه سخنى بگويد حرفهايم را بزنم، ديگر طاقتم طاق شده
است.
- تو برخلاف خلفاى پيشين با من با خشونت و آزار و تندى رفتار كردى.
- بايد از مدينه بروى! بدون چون و چرا!
- من از تو بيزارم و نمىخواهم با تو در يك شهر زندگى كنم، كدام شهر بايد
بروم؟!
- هر كجا مىخواهى برو.
- به شام برمىگردم، زيرا شام سرزمين جهاد عليه دشمنان خداست.
- من تو را از شام فراخواندم تا آنجا را تباه نكنى، چگونه تو را به شام
برگردانم؟
- پس به عراق مىروم.
- نه! زيرا مردم عراق بر زمامداران و رهبران خود مىشورند.
- به مصر مىروم.
- نه!
- پس به كجا بروم! مگر نگفتى هر كجا بخواهم مىتوانم بروم؟
- نه! بايد در بيابانى سكونت كنى كه از مردم دور باشى.
- آيا پس از اينكه از باديه نشينى به شهر نشينى روى آوردهام دوباره به
باديه برگردم؟
- آرى؟
- پس به بيابان خدا مىروم. جايى دور دست كه از اعمال تو خبرى برايم
نياورند.
- نه! بايد به ربذه بروى.
- الله اكبر! پيامبر خدا درست فرمود و به همين گونه از سرنوشت من خبر داد.
- مگر پيامبر(ص) چه خبرى به تو داده است؟!
- پيامبر(ص) به من فرمود: »نمىگذارند تو در مدينه بمانى و تو در ربذه از
دنيا خواهى رفت.«
درست يادم هست: روزى حبيبم رسولخدا(ص) در مسجد قبا نشسته بودند و هنگامى
كه من از در وارد شدم به من فرمود: »تواهل بهشتى و چرا نباشى، در حاليكه تو
را از حرم من، به سبب دوستى و محبت اهل بيت، بيرون خواهند كرد و تنها در
غربتزندگى خواهى كرد و تنها از دنيا خواهى رفت و جماعتى از صالحين كه در
بهشت دوستان من هستند تو را غسل داده و به خاكخواهند سپرد.«
- اين سخنان را رها كن ابوذر! هر چه زودتر اثاثيهات را جمع كن كه بايد
همين امروز از مدينه خارج شوى، ضمناً هيچكس حقندارد تو را مشايعت يا
بدرقه كند، هر كس اين كار را بكند منتظر گوشمالى محكمى از سوى من باشد.
مروان! تو مروان! تو مأمور هستى ابوذر را به بيابان ربذه ببرى، بدون اينكه
كسى در مسير با او ملاقات و گفتگو كند.
عثمان بدرقه و مشايعت مرا نيز ممنوع كرده است؟ باشد! ابوذر مىداند
كسانىكه بايد بدرقه كنند به حرف عثمان وَقْعى نمىنهند.خدايا چه مىبينم؟
مولايم على همراه با دو فرزند دلبندش حسن و حسين(ع) آمدهاند. جانم به
فدايشان، آه، آنجا عقيل و عمّاررا نيز مىبينم، خداى آنان را جزاى خير
بدهد. آنهايى كه آمدهاند دل به خدا دادهاند! پس از امثال مروان چه باك كه
مزدورخليفه است. مثل اينكه امام به سوى مروان مىرود.
- برو كنار مروان! خدا وارد آتشت كند.
غيرت علوى هم كه به جوش آمده است.مىبينم كه تازيانه امام بر اسب مروان
فرود آمد. چه زود خواهد بود كه نفرين امام درحق او گيرا شود.
- سلام بر اهل بيت رسول خدا! سلام بر مولا و سرورم اميرالمؤمنين و بر دو
نور چشمش حسن و حسين! بر پير غلامتان منّتگذاشتيد آقا! ابوذر را قرين
افتخار فرموديد. خداوند در دنيا و عقبى ما را از شما و از راه شما جدا
نفرمايد!
چه افتخار بزرگى امروز نصيب ابوذر شده است.
چه نورهاى آسمانى و عزيزى به بدرقهاش آمدهاند! اگر ابوذر مىدانست كه شما
مىآييد خود به پابوسى شما مىآمد. حال كهآمدهايد خود را از بوسيدن روى
ماهتان محروم نخواهم كرد. اين ديده بوسى توشه را هم خواهد بود. خداوندا! چه
روز باشكوهى دارد ابوذر امروز ؛ مولايم على و دو فرزند دلبندش - همانها كه
چند لحظه قبل همانند يك رؤياى دست نايافتنى درآغوششان آرام گرفته بودم -
ابوذر را بدرقه كردند و حالا مولايم على آماده مىشود تا سخنانى بگويد.
لبهاى مباركش را كه بازمىكند دلم مىخواهد پرواز كنم. بايد گوش جان
بسپارم:
- سلام بر ابوذر صحابى رسول خدا! »تو به خاطر خدا غضب كردى و با خليفه
مخالفت نمودى. پس به همان خدا اميدوار باش.
فرداى قيامت روشن مىشود كه چه كسى سود برده و چه كسى زيان كرده است. اگر
درهاى آسمان و زمين بر روى بندهاىبسته شود و بنده، خدا ترسى و تقوا را
پيشه خود سازد، خداوند راه چارهاى برايش قرار داده و درهاى بسته را به
رويشمىگشايد.
ابوذر! جز با حق انس مگير و جز از باطل مترس. اگر تو دنياى آنان را
مىپذيرفتى تو را دوست مىداشتند و اگر دنبال مال دنيابودى با تو كارى
نداشتند.«
- سخن مولايم تمام شد و او به فرزندان عزيزش و عقيل و عمار نگاه مىكند.
آنها هم به ابوذر منّت گذاشته و سخن خواهندگفت:
- سلام بر ابوذر از سوى عقيل »اى ابوذر تو خوب مىدانى كه ما تو را دوست
مىداريم و مىدانيم تو هم ما را دوست دارى. تو را بهجرم محبت اهل بيت
رسالت، آواره شهر و بيابان كردند. پاداش تو بر خدا باد. مأيوس و نا اميد
مشو و بر خداوند تكيه كن. حسبىالله و نعم الوكيل.«
- سلام ابوذر بر نور ديده على و فاطمه، حسن بن على.
- سلام بر تو اى ابوذر »اى عمو! مىدانى كه اينان با تو چه كردند و خداوند
بر تمام امور شاهد است. تو سختىهاى دنيا را به خاطرآسايش آخرت تحمل كن.
صبور باش تا به ديدار پيامبر برسى و او از تو خشنود خواهد بود.«
- سلام بر حسين، عزيز دل زهراى اطهر(س)!
- سلام بر ابوذر! »عمو جان! خداوند بر دگرگون كردن اين اوضاع، تواناست.
خداوند قادر هر روز حوادث و وقايع تازهاى مىآفريند.اينان به خاطر دنياشان
تو را از اقامت در مدينه بازداشتند و تو به خاطر دين خدا آنان را از گناه،
نهى كردى. آنان چقدر به دينتو محتاجند و تو چقدر از دنياشان بىنيازى...
از خداوند صبر و پيروزى بخواه. از طمع و ناگوارى به خدا پناه ببر. زيرا صبر
وشكيبايى جزيى از دين و نشانهاى از بزرگوارى است. نه حرص و طمع، روزى را
توسعه مىدهد و نه اظهار ناتوانى، مرگ را بهتأخير مىاندازد.«
- سلام بر عمار صحابى بزرگ رسول خدا!
- سلام بر ابوذر، يار و ياور رسول خدا! »خدا به وحشت اندازد آن كه تو را
تهديد و بيمناك كرد! به خدا سوگند اگر با دنياى آنانموافق بودى با تو كارى
نداشتند. اگر كارشان را مىستودى دوستت مىداشتند، علت مخالفت آنان با تو،
علاقه شان به دنيا وترس آنان از مرگ است. اينان دين خود را به كارگزاران
خلافت بخشيدند، آنانهم در عوض از دنياى خود به اينان دادند. هر دوگروه در
آخرت از زيان كارانند.«
اين سخنان زيبا آب سردى بر آتش درون ابوذر ريخت. بگذار محبّت اين
بزرگوارترين خلق خدا را با چند كلمه پاسخ بگويم:
- »رحمت خدا بر شما اهل بيت پيامبر باد! ديدار شما مرا به ياد پيامبر
خدا(ص) انداخت. در مدينه غير از شما مايه غم و شادىندارم. وجود من در حجاز
بر عثمان و در شام بر معاويه گران آمد. عثمان كه مىترسيد مردم را آگاه كنم
از اقامتم در مدينه و ازرفتنم به كوفه جلوگيرى كرد و مرا به جايى فرستاد كه
انيسى نداشته باشم و صدايى نشنوم. من هم جز خدا، انيسى نمىخواهمو با
داشتن خدا، مرا وحشت و هراسى نيست.«
حال ابوذر مىرود. به بيابانى خشك و بى آب! اميدوارم دعاى خيرِ شما اهل بيت
بدرقه راهش باشد. بدرود! بدورد!
قطره خونى بر تارك كوير
اينك اين صحراى ربذه است! زمينش خشك و ترك خورده. هوايش سوزان وداغ. طبيعتش
بى رحم و نفس گير و از آب وآبادانى به دور! اى اُمّ ذر! تو همراه صميمى من
در همه سختىها بودهاى. با فقر و ندارى من ساختهاى. امروز نيز بايد به من
كمككنى تا در اين صحراى لم يزرع براى خود و دو فرزندمان سرپناهى بسازيم و
با شير اين چند بُز كه از نعمتهاى خدا هستندقناعتكنيم، خداوند آنان را كه
به ما ظلم روا داشتند سرنگون كند. در عوض چه جاى خلوتى يافتهايم براى
عبادت خدا! آنهاگمان مىكنند ابوذر را از تلاش باز مىدارند در حالى كه
اينجا هم حرف خود را خواهم زد! بالاخره اينجا حاجيانى از مسير
ربذهمىگذرند تا به زيارت كوى دوست، مكه مكرمه بروند. آنجا كه جايگاه وحى
است و منزلگاه قرآن، پس اگر آيات قرآن از سينهابوذر بر زبان جارى نشوند او
به چه كار مىآيد. امروز ابورافع و جمعى ديگر به ديدارم آمدهاند، بايد
آنچه مىدانم براى آنان بازگوكنم.
»فتنه و انقلابى به پا خواهد شد كه من شاهد آن نيستم ولى شايد شما ببينيد.
در آن هنگام وظيفه شما تقواى خدا و پيروى ازقرآن و آن بزرگوار، يعنى على بن
ابى طالب(ع) است. من از رسول خدا شنيدم كه خطاب به على(ع) مىفرمود: تو
اولين كسىهستى كه به من ايمان آورده و تصديقم كردى. تو صِدّيق اكبر و
فاروق اعظم هستى كه بين حق و باطل جدايى مىافكنى. توامير مؤمنانى نه امير
ستمگران پول پرست.«
خداوندا! در اين بيابان سوزناك كسى جز تو ندارم كه با او درد دل كنم.
پروردگارا! تو شاهدى كه با من چه كردند. چيزى نماندهاست كه همسر و
فرزندانم از گرما و گرسنگى تلف شوند. بايد به مدينه نزد عثمان بروم و سهم
خود را از بيت المال طلب كنم.
خدايا! چه راه دشوارى را پيمودهام تا به مدينه برسم. اين سفر طولانى و
خسته كننده اگر بى فايده هم باشد ابوذر وظيفه خود رابه انجام رسانده است.
خدا شاهد است كه براى راحتى و آسايش زن و فرزندم سختىِ اين راه دراز را
متحمل شدهام. خليفه همكه هيچ گاه تنها نيست، باشد! ابوذر سخن خود را در
حضور جمع خواهد گفت.
بايد به گونهاى سخن بگويم كه خليفه و اطرافيانش از سخنانم احساس ضعف
نكنند.
»اى عثمان! تو مرا به سرزمينى خشك و بى آب و علف تبعيد كردى كه هيچ امكانات
زندگى نيست، در آنجا نه خانهاى و نهمزرعهاى و نه وسايل ديگر برايم فراهم
است. چند گوسفند لاغر و ضعيف دارم. حال كه چنين كردهاى چند گوسفند از سهم
مناز بيت المال بده تا بتوانم امرار معاش كنم.«.
گويا زبان در كام خليفه خشك شده است، عجيب است! اصلاً سخن نمىگويد! آيا
جواب ابوذر كه حق مسلّم خود را از بيت المالطلب مىكند، اين است؟! كسى
نيست كه به استغاثه من جوابى بدهد؟!
- من هزار درهم و پانصد گوسفند و يك خادم به تو مىدهم.
- اينها را به كسى بده كه از من محتاجتر است! من فقط حق خود را از بيت
المال مىخواهم كه خداوند حق مرا در آن قرار دادهاست!
آه مولايم على! مولايم على آمد. اكنون او مانند هميشه از ابوذر دفاع خواهد
كرد.
- يا على! آيا اين مردِ سفيه - ابوذر - را از ما دور نمىكنى؟!
- اينگونه درباره ابوذر سخن نگو اى عثمان! ابوذر سفيه نيست از رسول خدا(ص)
شنيدم كه فرمود: آسمان سايه نيفكنده وزمين در خود جاى نداده است مردى را كه
راستگوتر از ابوذر باشد.
جانم به فدايت على كه اينجا نيز از ابوذر دفاع كردى! بگذار دردها و
سختىهاى بيابان ربذه را تحمل كنم كه مولايم على نيز بهنان خشكى بسنده
مىكند. حمايت مولايم على مرا بس است كه بازهم صبر پيشه كنم. حال بايد به
نزد فرزندم كه سختمريض است برگردم شايد بتوانم براى او كارى بكنم.
- امّ ذر! تو را نالان و گريان مىبينم. بگو ببينم چه شده است؟
- آه ابوذر! فرزندمان ذر! فرزندمان ذر روى دامانم از تشنگى و گرسنگى جان
داد!
- اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. لاحَوْلَ وَ لا قُوَّةَ
اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِّى الْعَظيمِ!
امّ ذر! خداوند اراده فرموده است كه تكيه گاه ابوذر و تو فقط خدا باشد و
بس! مىدانم كه مادرى و جان دادن فرزند در پيشچشم مادر بسيار سخت است. اما
خدا مىداند كه در اين وادىِ برهوت و تنهايى، غم من از تو كمتر نيست. اما
همه اينها راگذاشتهام براى روز حساب! آنگاه كه خداوند به سختى از ظالمين و
كافرين حساب مىكشد و تو اى فرزندم! ذر عزيزم!
»خدا رحمتت كند كه رفتارى نيك و اخلاقى پسنديده با پدر و مادرت داشتى. در
حالىاز دنيا رفتى كه پدرت از تو راضى بود.
پسرم! مردنت مرا نشكست چون كه به غير خدا محتاج نيستم. اگر ترس از عذاب
ناگهانى قبر نبود دوست داشتم كه من به جاىتو مرده بودم. از مرگ تو متأسف و
ناراحت نيستم اما سخت اندوهگينم كه بر سر تو چه آمد. من برخود نمىگريم.
بلكه نالهام بهحال توست كه چه سختىها كشيدى... كاش مىدانستم كه از توچه
پرسيدند و تو چه جواب دادى...
پروردگارا ! آنچه از حقوق پدرى بر او واجبكردهاى بر او بخشيدم. تو هم از
حقوق خود بگذر، كه تو، به عفو و گذشت،سزاوارترى«
خداوندا ! تو شاهدى كه چه روزهاى سختى را پشت سرگذاشتيم.اينك ديگر توان
ايستادن ندارم.
زانوانم يارى نمىكنند. ضعف و گرسنگى فشار آورده است. پروردگارا! باز هم به
سوى تو رو مىآورم »الَّلهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الاَ مْنَ وَالايمانَ، وَ
التَّصديقَ بِنَبِيِّكَ وَالْعافِيَةَ عَنْ جَميعِ الْبَلاء وَ الشُّكْرَ
عَلَى الْعافِيَةِ وَ الْغِنى عَنْ شِرارِ النَّاسِ«
در اين آخرين لحظات عمر به تو پناه مىآورم كه تو پناه بى پناهان و اميدِ
اميدواران و دادرس فرياد خواهانى. خداوندا! مرا بهحضور خود بپذير و از
گناهانم در گذر و اهل و عيالم را مُحبّ اهل بيت قرار ده. خدايا اينك كه به
ديار باقى مىشتابم نمىدانم كهتو از من راضى شدهاى يا نه؟! اگر
مىدانستم كه اعمال ناچيز من توانسته است رضايت تو را جلب كند با آرامش از
اين دنياى فانىبه سوى تو و به سوى حبيبم رسول خدا مىشتافتم. خدايا!
پروردگارا! هر چه هستم مرا بپذير! مرا...
- همسرم ابوذر! تو را چه مىشود؟ نشانههاى فراق و جدايى را مىبينم!.
ابوذرم! در اين برهوتِ غربت مرا به كه مىسپارى ومىروى؟
- نگران نباش امّ ذر! اميدت به خداوند باشد كه او تكيه گاه همه بىپناهان
است.
- خداوندا! اگر مصلحت تو بر اين قرار گرفته كه ابوذر را نزد خود ببرى،
من... من يك زن،با دخترى كه از شدّت ضعف بر خودمىنالد در اين بيابان چكنم؟
چگونه ابوذر را غسل و كفن كنم. خداوندا كمكم كن!
- همسرم ام ذر! ندانستم چه گفتى، ولى مىدانم نگران غسل و كفن من هستى.
نمىخواهم در اين لحظات آخر اشكهايت راببينم، خدا تو را رحمت كند، گريه
نكن و گوش فرا دار! »از رسول خدا شنيدم به عدهاى كه من هم جزء آنان بودم
فرمود: »يكىازشما در بيابانى مىميرد و دستهاى از مؤمنان صالح بر مرگ و
جنازه او حاضر مىشوند و به خاكش مىسپارند. اينك از آن عدهفقط من
زندهام، آنان همگى در آبادى مردهاند و منم كه در بيابان مىميرم. به خدا
سوگند نه من دروغ مىگويم و نه پيامبردروغ گفته است، اينك برو و بر سر راه
كاروانها بايست.«
- گر چه دلم نمىخواهد تو را رها كنم اما چون امر مىكنى بايد اطاعت كنم.
بايد بروم شايد كمكى بياورم. بدن مطهّر صحابىرسول خدا نبايد روى زمين
بماند.
بدرود ام ذر، بدرود.
ديگر مرا زنده نخواهى يافت و هنگامى كه برگردى، ابوذر از اين دنيا و
مرارتهاى آن راحت شده است. بدرود... بدرود.
در اين بيابان لم يزرع و برهوت گويا بذر مرگ پاشيدهاند، اثرى از حيات پيدا
نمىشود. اما انگار از دل اين كوير خشك و سوزان،نورى مىتابد؟! قافلهاى
كوچك! آرى! با شترانى چند! بايد جلوتر بروم و علامت بدهم!
- مسلمانان! رهگذران! لختى درنگ كنيد! بايستيد! ابوذر، صحابى رسول خدا در
اين بيابان درگذشته است!
خدا را شكر! گويا متوجه شدهاند و به سوى من مىآيند. آرى آرى! جانم به
فدايت يا رسول الله! چه نيكان و چه بزرگوارانى همهستند! مالك اشتر و حجر
بن عدى و ديگرانى كه نمىشناسم. آنها همه شيعيان على هستند.
- سلام عليكم مادر! چه شده است؟!
- ابوذر صحابى رسول خدا از دنيا رفته است شما مرا در دفن و كفن او يارى
كنيد.
- ابوذر؟! اِنَّا لِلَّه وَ اِنَّا اِلِيْهِ راجِعوُنَ خدايا چه مصيبت
عظيمى! و خدا را شكر بر اين توفيق بزرگ كه نصيب ما شد كه بر جنازه
بزرگمردى زاهد حاضر شويم؛ ام ذر! تو نگران نباش.
- با حضور شما تقواپيشگان دلم آرام گرفت. حال اى مالك، اى غيور مرد عرب! بر
پيكر بىجان ابوذر - برادرت - نماز بگذار!
- »خدايا...اين ابوذر، يار پيامبر است و بنده پرستنده و عابد تو كه عمرى در
راه تو با مشركان جهاد كرد و هرگز در پيروى از راهحق به انحراف نرفت. بلكه
با زبان و قلبش، با فساد و منكر مبارزه نمود تا اينكه به او ستم كردند و او
را از حق خويش محروم وتبعيدش كردند و سرانجام يكّه و تنها در غربت از دنيا
رفت. خداوندا ! آنان كه وى را محروم نمودند و او را از حرم رسول خداتبعيد
كردند، درهم شكن.«
- آمين، آمين!
.. يادداشت نويسنده
در وصفِ »ابوذر« صحابى بزرگ رسول خدا(ص)، بسيار گفتهاند و بسيار
نوشتهاند. اما شخصيت والاى او فراتر از آن است كه بتوانبه سادگى، بلنداى
افق فكرى و راز و رمزهاى شخصيت او را دريافت. بىگمان مظلوميت تاريخى ابوذر
كمتر از مظلوميتى نيست كهاو در زمان حياتش دچار آن بوده است. چرا كه تاريخ
نيز پيرامون وقايع زندگى و فراز و نشيبهاى حيات او در بعضى مقاطعسكوت
كرده است و به عمد يا به سهو، آنچه بر او گذشته است را از ما دريغ داشته و
مطالب جامعى در مورد شخصيت او به ماارائه نمىدهد. البته همين مقدار نيز
اگر با ديدگاه بىطرفانه مطالعه شود كافى است اما متأسفانه بعضى از
تاريخنگاران وجناحهاى فكرى به فراخور برداشت خويش از اين صحابى بزرگ
ديدگاههاى او را به نفع عقايد خويش پنداشته و در اين مسيرچه تهمتها و
ظلمهايى به اين بزرگ مرد تاريخ روا داشتهاند. در اين نوشتار سعى شد تا
گوشهاى از افكار و زندگى آن فريادگرعدالت و جهاد را در قالب داستانى بلند
به تصوير كشيم و خود را به نوشيدن جرعهاى از آن درياى معرفت و عبوديت
كهپيامبر(ص) بدو آموخته بود ميهمان گردانيم.
داستان بلند »فرياد سرخ« گر چه از حال و هواى مُلكى ابوذر خالى نيست و آنچه
از اين نشئه گفته شده، همه مستند است، امانويسنده با توجه به عنصر خيال،
نگاهى به ملكوتِ گفتهها و زندگى ابوذر نيز داشته است. بنابراين به مقتضاى
طبيعتِ متونداستانى هر دو جنبه مُلكى و ملكوتى زندگى ابوذر به گونهاى به
هم آميخته شده كه نه نوشته در حد خيال صرف بماند و نه درحد يك زندگى نامه
عادى و بى فراز و نشيب، كه اولى را دانشمندان و بزرگان برنمىتابند و دومى
را نيز بسيار نوشتهاند و جوانان -كه مخاطبان اصلى اين نوشتهاند -
نمىپسندند. در واقع آنچه از ملكوت ابوذر گفته شده است نشأت گرفته از زندگى
ملكى ابوذر- به معناى تاريخى - است.
خوانندگان خوشذوق و با فراستِ كتاب به خوبى دريافتند كه داستان بلند
»فرياد سرخ« تنها به زندگى ابوذر نپرداخته بلكهبسيارى از وقايعِ همزمان با
زندگى ابوذر را از زبان او تشريح كرده است. در اين مسير محور داستان براساس
بيان مظلوميتهاىاهل بيت پيامبر به ويژه فرياد مظلوميت على(ع) و زهرا(س)
بنياد گذاشته شده و در جاى جاى آن به فراخور حال، گوشههايى ازاين ظلم
تاريخى به تصوير كشيده شده است.
نكته در خور توجه ديگر اينكه اصول و پايههاى داستان، كاملا مستند بوده و
براساس مطالعات و مستندات تاريخى بنا شده استو مخصوصاً هر جا اشارهاى به
قول و فعل معصوم رفته است از عنصر تخيل چشمپوشى شده و آنچه در تواريخ
معتبر آمده استمورد استناد قرار گرفته است.
شيوه بيان داستان كه عمدتاً بر پايه نقل روايت از طريق حديث نفس -منولوگ -
است با شيوه زندگى ابوذر همخوانى دارد، چراكه طبق روايات صحيح شيعه
»بيشترين عبادت ابوذر« تفكّر بوده است.
اكنون كه مطالعه اين كتاب را به پايان بردهايم چه خوب است نكات مهم زندگى
اين رادمرد بزرگ تاريخ اسلام را در خاطربسپاريم. باشد كه با تأسى به اين
اسوه بزرگ انسانى، راه صحيح زندگى را بشناسيم و با كمك گرفتن از خداوند، در
آن راه گامنهيم.