شيخ بهائى در آيينه عشق

اسدالله بقائى

- ۳ -


ظهور شاه عباس اول
روزگارى چند مى گذرد كه پريشانى بر تمامى مردم سايه افكنده است . اهل علم و دانش و معرفت نيز طريق اولى از اين هرج و مرج رنج مى برند، نه مدرس حوزه علميه ، دل به بحث علمى مى سپارد و نه قافله سالار، حمل كالاهاى تجارى دل به ناى خوش اشتران مى دهد. راه باديه ها براى رهروان سخت است و خلوت خانه ها براى اهل جانگزاست . همه جا و همه كس را هاله اى از اندوه و اضطراب در بر گرفته . شيخ بهائى نيز در اين ايام سخت و جانكاه ، غير از تاءليف و تصنيف پاره اى كتب كارى نمى كند. كتابهايى كه ساليان گذشته در ذهن پروريده و مطالبى از آنها را به رشته تحرير در آورده است ، اما همين فرصت براى خلق آثارى ماندنى بسيار مغتنم و ذى قيمت است . كار تدوين خلاصة الحساب و تشريح الافلاك و چند رساله ديگر نظم و نظام مى يابد و الحق همسر فاضلش در تدوين آنها سعى و تلاش ‍ بسيار مى نمايد.
شيخ با حالتى مضطرب به خانه وارد مى شود و خطاب به همسرش ‍ مى گويد: امروز دروازه هاى پايتخت ، بى هيچ گونه مقاومتى به روى عباس ‍ ميرزا فرزند بزرگ شاه صفوى گشوده شد، در حالى كه پدر در اصفهان اقامت دارد، پسر بر مقر حكومت پدر مى تازد تا به اين دور تناوب غدر زمانه ، استمرار عينى و عملى بخشد!
همسر شيخ با تعجب مى پرسد: مگر حاكم قزوين قصد دفاع از شهر را ندارد؟!
شيخ پاسخ مى دهد: قور خمس خان ، حاكم پايتخت در انتخاب پدر و پسر مردد بود و لذا چون عباس ميرزا زودتر از پدر به شهر رسيد، دروازه ها را به روى او گشوده و امروز عباس ميرزا، به نام شاه عباس ، بر سرير سلطنت نشسته است .
همسر شيخ باز هم تعجب و مضطرب سؤ ال مى كند: پس سرنوشت سلطان محمد به كجا مى كشد؟
شيخ پاسخ مى گويد: سلطان محمد و گروهى از سپاهيان وى در نزديكى قزوين از اردو زده اند و سپاهيان گروه گروه با استفاده از تاريكى شب ، خود را به پايتخت رسانده ، تسليم مى شوند، خداوند اين پريشانى را مقدمه اى براى سامانى بزرگ قرار دهد.
به هر حال شاه عباس - فرزند بزرگ سلطان محمد - همراه با خان استاجلو و ديگر ياوران و همراهان خود، در روز دهم ذيقعده سال 996 هجرى قمرى ، به قزوين پايتخت سلسله صفوى وارد شد و بدون هيچ گونه مقاومتى به دولتخانه وارد گرديد.
روز ديگر به فرمان شاه عباس ، حاكم قزوين به اتفاق جمعى ديگر به اردوى سلطان محمد در نزديكى قزوين رفته ، پادشاه بخت برگشته را همراه با اهل حرم به پايتخت منتقل مى نمايند. سلطان محمد و فرزندانش را با استقبال گرمى به شهر وارد نموده و در حرمسراى شاهى جاى مى دهند.
در اين زمان ، شاه عباس حدود هژده سال و دو ماه و نيم دارد، ولى به علت هوش و ذكاوت بسيار و نيز تعليمات و تلقينات مكرر و مستمر مربى خود - عليقلى خان شاملو - زمينه پايه ريزى حكومتى مقتدر و عظيم را فراهم مى سازد.
بدين ترتيب بعد از يك دوران نسبتا طولانى كه كشور دچار هرج و مرج و نابسامانى و تهاجمات مكرر خارجى و پريشانى اوضاع داخلى قرار گرفته بود، اميد تازه اى در اذهان عمومى جان مى گيرد و شيخ بهائى نيز فرصت مناسب ديگرى جهت بروز نبوغ و خلاقيتهاى بى نظير علمى خويش ‍ مى يابد، لذا از اين پس ، مجامع علمى و فرهنگى و دينى آن زمان ، شاهد ظهور و حضور يكى از بزرگترين علماى آن زمان مى گردد.
محرم سال 997 ه ق است . ديگر بار نظم و نظام نسبى بر شؤ ونات مملكتى حاكم گرديده . چهره پايتخت نيز حكايت از اقتدارى در اركان سلطنتى مى نمايد. مدارس علميه رونق گذشته را باز يافته است و شيخ بهائى نيز چون ديگر علما و طلاب علوم دينيه در مدارس درس حوزه ها حاضر مى شود. حالا ديگر چهره شيخ به استادى پير و عارفى وارسته مبدل گرديده ، چند سالى از نوشتن اربعين حديثا مى گذرد، همچنان كه چند سالى نيز از اربعين گذر عمر شيخ سپرى مى گردد. او ديگر دانشمندى بزرگ و عالمى بزرگوار است و در محافل علمى و مذهبى از احترام و احتشام بسيار برخوردار مى باشد.
شاه عباس جوان پس از برقرارى آرامش و نظم نسبى در بيشتر نقاط كشور و گماردن واليان و اميران جوان در مناصب مختلف ، اينك ، اندازه اى فرصت مطالعه و بررسى اوضاع اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى كشور را دارد. از جمله با مشورت واليان و اميران جوان در مناصب مختلف ، اينك تا اندازه اى فرصت مطالعه و بررسى اوضاع اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى كشور را دارد. از جمله با مشورت وكيل السلطنه و ديگر نزديكان خود از چگونگى وضعيت مدارس علميه و اسامى علماى بزرگ حاضر در قزوين و مسائل ديگر مربوط به حوزه اطلاعاتى كسب نموده است . اگر چه از سالها پيش نيز بزرگانى چون شيخ بهائى و عده ديگرى را مى شناخت و تكريم مى نمود، اما اينك با تاءمل و دور انديشى لازم و با دقت فراوان به بررسى مسائل فرهنگى مى پردازد و علماى بنامى جهت شور و بررسى مسائل دينى و فقهى انتخاب مى كند.
در غروب پانزدهم محرم سال 997 ه ق شيخ بهائى تازه به خانه مراجعت نموده و با همسر خويش گفتگو مى نمايد. امروز شاه مخلوع به فرمان شاه عباس به قلعه الموت تبعيد شد.
همسر شيخ با تاءثر و تعجب مى پرسد: چگونه فرزندى پس از خلع پدر از سرير سلطنت ، اين گونه گستاخ و بى پروا او را به سپاهچال غربت مى فرستد و خود سرمست از باده غرور بر جاى او تكيه مى زند؟!
شيخ بهائى با لحنى كه حكايت از تاءييد گفته هاى همسر مى كند مى گويد: جذبه قدرت ، هميشه تاريخ چنين بوده ، تيغ هستى شكن حكومت ، نه تنها گلوى پدر كه بارها حلقوم اطفال خردسال خاندان سلطنتى را هم درهم دريده است . اين اعمال ، ضامن بقاى قدرت و تحكيم مبانى حكومتى مى گردد. اين سنت ناروا و دهشت بار در چرخش ايام به دور تناوب نشسته و هر چند گاه بر بام هستى جمعى مى نشيند و اينك شاه مخلوع ، همراه برادرش سلطانعلى و نيز فرزندش ابوطالب و فرزندان خردسال حمزه ميرزا به ميهمانى قلعه الموت رفته اند.
همسر شيخ بهائى متاءثر و ناراحت از آينده اوضاع مملكت مى پرسد: عاقبت اين كشتار و بى رحمى و نابسامانى چه خواهد شد؟
شيخ جواب مى دهد: خداوند آگاه است ، از او مى خواهيم اين پريشانى را مقدمه اى بر سر و سامان دهى اوضاع كشور قرار دهد.
سرانجام بعد از چندين سال برادر كشى و ناآرامى كم كم اوضاع مملكت ، سر و سامان مى يابد و به كشتار و خونريزى خاتمه داده مى شود. علاوه بر امور فرهنگى و علمى و دينى كه سخت مورد توجه شاه عباس بود، در ساير رشته هاى امور مملكتى از جمله تجارت و بازرگانى داخلى و خارجى نيز گامهاى مؤ ثر و مفيدى برداشته شد. هم در اين دوران بود كه بزرگترين شبكه مواصلاتى دنياى آن روز در ايران ايجاد گرديد. اين شبكه به هم پيوسته كه به نام كاروانسراهاى شاه عباسى معروف و موسوم گرديدند، نقش بزرگى در بهبود اوضاع اقتصادى و تجارى آن زمان ايفا نمودند كه در تمام دنياى آن زمان بى نظير بود.
از آن جا كه امور اقتصادى و معاش مردم در همه ادوار، حائز كمال اهميت بوده و تاءثير فراوانى بر رشد ساير شؤ ون زندگى مردم نيز داشته ، ابتكار مفيد و قابل توجه ايجاد كاروانسراهاى عباسى كه به حدود يك هزار باب مى رسيد، رونق تجارى و بازرگانى منحصر به فردى در ايران به وجود آورد. اين شبكه عظيم ، نه تنها امور تجارى و بازرگانى داخلى را تسهيل و ترويج نمود، بلكه بر ارتباط با ساير كشورهاى همجوار، ايران را به دنياى آن زمان مربوط ساخت تا جايى كه بعضا مورد رشك و حسد ممالك اروپايى واقع مى شد.
شاه عباس كه بعد از يك دوره فترت و پريشانى ، كم كم به كليه شؤ ونات و امور مملكت مسلط مى گرديد، به تدريج اوضاع آشفته فرهنگى و علمى را نيز مورد توجه قرار مى داد و به رسيدگى امور آن مى پرداخت . دانشمندان و هنرمندان و روحانيان و همه كسانى كه به نحو از آنجا، در رشد و تعالى فرهنگ و علوم اين مملكت مؤ ثر بودند را به دور خود جمع مى نمايد و با ابراز علاقه و بذل توجه نسبى ، سعى در بارور كردن علوم و فنون و فرهنگ و نيز اقتصاد و تجارب داخلى و خارجى دارد كه به تدريج ، مظاهر آن در كليه شؤ ون ظاهر مى گردد.
شيخ بهائى و همسرش و نيز شيخ زين الدين منشار در سالهاى پايانى سلطنت سلطان محمد و آغاز پادشاهى شاه عباس بيشتر به مسائل علمى و مطالعه و تعليم و تعلم نسبى مشغول بودند و در حد مقدورات نيز به روشنگرى وضعيت نابسامان مملكت به اقشار مختلف مردم مى پرداختند. اما به هر حال ، وضعيت زمانى و مكانى و عدم دسترسى به يك روش ‍ تبليغى مفيد و مؤ ثر و كارساز، باعث مى شد كه تبليغات آنان چندان اثر قابل توجهى به جاى نگذارد، كما اين كه اشخاص ديگر نيز قادر به انجام عمل مؤ ثرى نبودند؛ از اين رو بيشتر وقت شيخ بهائى در اين دوران به مطالعه در زمينه هاى مختلف علمى صرف گرديد و اين خود عامل مؤ ثرى در بروز اختلافات وى گرديد، به طورى كه پس از طى اين دوران ، وى فقيه ، شاعر، اديب ، رياضيدان ، منجم ، فيزيكدان و جامعه شناسى كاردان بود و در ساير علوم ، چون شهر سازى و معمارى ، جفر (15) و شيمى و غيره نيز دستى داشت .
شيخ بهائى اينك در بيشتر علوم زمان خود استاد و يا حداقل صاحبنظر بود و در همه محافل و مجالس علمى نظرهاى وى مورد توجه و ذكر جميل وى زبانزد خاص و عام بود. دربار شاه عباس نيز به نحو شايسته اى به شيخ التفات مى نمود و سعى در جلب نظر اين استاد فرزانه داشت .
شاه عباس در سالهاى اول سلطنت خويش با مشكلاتى داخلى و خارجى فراوانى مواجه مى شد، او براى تحكيم و اقتدار حكومت خود با موانع زيادى دست و پنجه نرم مى نمود، از جمله مشكلات داخلى وى ، خود رايى و خودسرى سران قزلباش بود. علاوه بر آن ، نحوه عمل و تسلط مرشد قليخان بر امور مملكتى وى را آزار مى داد. شاه عباس چاره اى جز نابودى مرشد قليخان نمى بيند، لذا طرحى براى نابودى وى مى كشد. شبى در راه خراسان چهار تن از نزديكانش وى را به صورت وحشتناكى در خواب به هلاكت مى رسانند. با قتل مرشد قليخان زمينه قدرت شاه عباس فراهم مى شود.
در اين حال ، هرات سقوط كرده و غرب كشور نيز مورد دست اندازى امراى عثمانى واقع شده است . همچنين نواحى قراباغ و تبريز و همدان و نهاوند مورد تاخت و تاز سپاهيان عثمانى قرار دارد. شاه عباس كه در داخل با اوضاع آشفته اى مواجه بود، راهى جز سازش با حكومت عثمانى نداشت . ابتدا به بازسازى اركان حكومت پرداخت و به اين منظور چنان كه گفته شد، اول مرشد قليخان را از سر راه برداشت ، آن گاه سعى در تحكيم مبانى سلطنت و تشكيل سپاه منظم و مقتدر نمود تا در سايه اقتدار آن ، شكستهاى قبلى را جبران نمايد و سرزمينهاى از دست داده را ديگر بار باز ستاند.
شاه عباس براى تحقق اهداف بلند خويش به مشاوره و كسب نظر صاحبنظران امور مملكتى دارد. وى گرايش زيادى به مسائل دينى و مذهبى دارد و لذا به زودى روحانيان بنامى را جهت مشاوره بر مى گزيند و با شيخ بهائى قرابتى معنوى به وجود مى آورد و به زودى شيفته شخصيت روحانى و علمى وى مى گردد. شاه عباس در تمام مجالس و محافل و مراسم رسمى ، روحانيان بزرگ پايتخت را نيز در كنار خويش دارد و از جمله به شيخ بهائى احترام و احتشام زيادى نشان مى دهد، به طورى كه بارها رد مجلس وى حاضر مى شود، و بعضا بدون اطلاع قلبى به خانه شيخ مى رود و ساعتى با وى به گفتگوى علمى و فقهى و اجتماعى و حتى سياسى و نظامى مى پردازد.
آن روز شيخ بهائى تازه از درس مدرسه به خانه آمده بود كه چند ماءمور حكومتى در خانه را مى كوبند و بعد از سلام و احترام مى گويند:
جناب شيخ ! مرشد اكمل ، شاه عباس صفوى تا دقايقى ديگر به بيت جناب شيخ تشريف فرما مى شوند.
ماءموران همراه شاه صفوى اين بگفتند و با اداى احترام دور شدند. با اين كه وى چندين بار در اين ايام با شيخ بهائى ملاقات كرده بود، اما اين اولين بارى بود كه به خانه شيخ مى آمد. بعد از دقايقى چند، شاه عباس در حلقه اى از ملتزمان و محافظان و همراهان به جلو خانه شيخ رسيد. از روى قراين چنين به نظر مى رسد كه وى از بازديد محلى باز مى گردد. همين كه به جلو خانه شيخ رسيدند، با اشاره شاه عباس جز چند محافظ، بقيه همراهان به راه خود ادامه دادند و راهى ديوانخانه شدند. محافظان در مقابل در خانه ماندند و شاه عباس به تنهايى به درون خانه وارد شد. شيخ بهائى و همسرش در وسط حياط كوچك خانه از مرشد اكمل استقبال نمودند.
- مرشد اكمل با قدوم مبارك خويش ، ما را سرافراز فرمودند!
شاه عباس صفوى با لحن صميمى و مهربانى پاسخ مى دهد: جناب شيخ ، آن قدر به خلوت خانه مى نشينند كه ما را ميل بر هم زدن اين خلوت به سر افتاد.
شيخ در جواب مى گويد: ما در غياب نيز خود را در حلقه ارادت مرشد اكمل مى انگاريم . در خلوتمان حضور معنوى مرشد اكمل مشهود است . خداوند اين حضور معنوى را مستدام بدارد.
شاه عباس و شيخ بهائى و همسرش قدرى بدون تكليف و تصنع گفتگو مى كنند و هر سه به داخل اتاق محل كار و مطالعه شيخ مى روند. همسر شيخ پس از چند لحظه براى تهيه مقدمات پذيرايى از اتاق خارج مى شود و شيخ و شاه عباس چون دو دوست و همدرس مدرسه اى كنار يكديگر مى نشينند. شاه عباس با كنجكاوى مشغول بازديد كتب و رسالات فراوان شيخ بود و بدين منظور به اطراف اتاق مى نگريست كه همسر شيخ با سينى چاى وارد مى شود. شاه عباس با تكان دادن سر، مراتب خرسندى خود را از حضور در اين مجلس انس ابراز مى نمايد و به تعبيرى به اين زندگى ساده و معنوى و روحانى غبطه مى خورد. و اين كار روزگار است : وزير به شاه غبطه مى خورد، شاگرد به استاد، خادم به مخدوم و شاه صفوى به سادگى و صفا و روحانيت حجره مردان حق ! گويى غبطه خوردن نشانه تحقق عدالت خداوند است ! مگر نه اين كه غبطه يعنى شادمانى و خوشحالى و آرزوى نعمت و سعادت ديگران داشتن است ، بى آن كه زوال آن خواسته شود! پس غبطه خوردن خود، اقرار به وجود نعمتى افزونتر در سفره قناعت ديگران است و اين خود، چيزى است كه رسيدن به آن بس دشوار مى باشد و لذا شاه صفوى غبطه صفا و صميميت و روحانيت اين كلبه درويشى را به مذاق جان مى چشد و فى الحال از حضور در اين محفل انس و الفت خرسند و خوشحال مى شود و اين عدالت خداوند است در موازنه تمتع از مواهب الهى . به هر حال شاه عباس در حالى كه سعى مى كرد لحن محاوره را از حالت رسمى خارج نمايد مى گويد: جناب شيخ از ويران شدن قريب الوقوع عالم خبر دارند؟!
اشاره تلويحى شاه عباس كه تا اندازه اى بوى مزاح نيز مى داد، به شايعاتى بود كه بنا بر آن ، مردم انتظار داشتند در اول محرم سال هزار، يعنى چند ماه ديگر دنيا به سر آيد، لذا مردم عموما دست از فعاليت و كسب و كار و به طور كلى مسائل دنيوى كشيده بودند و بيشتر به كار آخرت و خواندن دعا و اوراد و مسائل دينى مى پرداختند. اين شايعه به قدرى قوت گرفته بود كه شاه عباس صفوى نيز تحت تاءثير القاى آن واقع شده و كم كم بر زندگى معمولى وى نيز اثر قابل ملاحظه اى گذاشته بود؛ از اين رو اگر چه سؤ ال مطروح شاه عباس لحن مزاح گونه اى داشت ، اما به هر حال از نگرانى و وحشت نسبى او نيز مى داد. آخر دست شستن از دنيا و جاذبه هاى رنگارنگ آن براى اهل دنيا سخت دشوار است . اين خوى در سرشت و فطرت آدمى نهفته است كه با تمام وجود به جذبه هاى بى بنياد عالم چنگ اندازد و در هر شرايطى به آن ، مهرى بى پايان ورزد. در اين ميان ، تنها گروهى كه دنيا را با تمام رزق و برقش به عقبى فروخته اند و در يك كلام ، اهل معنايند و جوهره عرفان راستين ، گوهر جانشان را به معبود ازلى وصل نموده است ، از جدايى دنيا و ترك آن و مافيها، گره به جبين نمى كشند و راضى به رضاى حقند.
شيخ بهائى از اين شايعه و اثراتى كه بر زندگى توده مردم نهاده بود، آگاهى داشت و بارها در محافل و مجالس و سخنرانيها، با اقامه دلايل منطقى ، سعى در خنثى كردن اين گونه تلقينات از اذهان مردم نموده بود، اما به هر حال ، مردم همچنان گرفتار اثرهاى مسموم اين موهومات بودند و روز به روز با نزديكتر شدن زمان موعود بر شدت آن افزوده مى شد. زيرا اثرات منفى اين شايعه را در وجود پادشاه كشور نيز به عينه مى ديد، لذا با لحن آرام و مطمئن پاسخ داد: مرشد اكمل ، نيكو مستحضرند كه خداوند بارى تعالى هرگز چنين وعده اى نفرموده و روز موعود و يوم الحساب را با سال الف (16) هجرى هيچ گونه ارتباطى نيست .
شاه عباس كه انگار با شنيدن اين جمله متين و مطمئن تا اندازه اى تغيير عقيده داده است ، خطاب به شيخ بهائى مى گويد: كار ساماندهى پريشانى اين مردم ، تنها از مردان خدا بر مى آيد، اطمينان لازم را به قلبشان حواله كنيد!
شيخ بهائى در حالى كه چاى را به شاه عباس تعارف مى نمود پاسخ داد: خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: فاذا فرغت فانصب ، (17) يعنى وقتى از كارى فارغ شدى به كار ديگرى بپرداز، يعنى تكليف تو انجام امورى است كه پيش ‍ پاى تو نهاده اند.
شيخ پس از بيان معناى آيه مباركه چنين ادامه داد: مرشد اكمل استحضار دارند كه سخن والاى مولا على (عليه السلام ) چه تاءكيد بنيادى بر تعلق خاطر دنيا دارد كه گويى همواره حيات از آن ماست و فى الحال چنان به كار عقبى مى پردازد كه انگار بانگ جرس را در گوش جان دارد، حالى در اين ميانه اضداد چنان بايد زيست كه تكليف گرديده است ، ديگر، صلاح مملكت خويش خسروان دانند.
شاه عباس آرام و گويى با خود زمزمه مى كند: و آن خسرو يكتا، چه خوش ‍ خسروانى مى كند گردش ايام را!
و شيخ بهائى با حالتى روحانى تر از ديگر لحظه ها در حالى كه حضور مرشد اكمل را به تعبيرى فراموش كرده است ، خود چون مرشدى پير و پيرى سالك و راهبرى دلسوز، چنان كه گويى ، به طفل مكتب ، درس زندگى مى آموزد، آرام و زير لب مى گويد: در اين چند روزه فرصت ، به حق گراى و به حق بنگر و در اين گوشه گردون گردان ، چرخى به رعنايى ، زن و كار خلق خدا به نيكويى اصلاح گردان كه تكليف همين است و بس .
شاه عباس كه سخت تحت تاءثير حالات عرفانى شيخ بهائى واقع شده بود و انگار درس اين مجلس را به نيكويى فرا گرفته ، به پا خاست و در كنار اتاق كوچك ، شيخ بهائى و همسر وى را بدرود گفت و در ميان حلقه اى از محافظان و همراهان مانده بر پشت ديوار، راهى ديوانخانه شاهى شد.
تاءثير فراوان اين ملاقات بر شاه عباس صفوى ، سرآغاز نوينى در زندگانى و خط مشى و حتى روش حكومتى وى گرديد، به طورى كه ديگر در سفر و حضر، حتى الامكان شيخ بهائى را با خود داشت و از مصاحبت و مشاورت و راهنمايى مستقيم و غير مستقيم وى بهره مند مى شد. اگر چه اين قرابت ميمون و مبارك با بيشتر علماى دين آن زمان صورت پذيرفت و از جمله با تعدادى از آنها روابط بسيار نزديكى برقرار نموده ، اما شيخ بهائى در همه سالها جايگاه ويژه اى داشت .
از جمله علماى مورد توجه شاه عباس ، بعد از شيخ بهائى ، مير محمد باقر داماد، ملا عبدالمحسن كاشى ، ملا محسن فيض ، مولانا عبدالله شوشترى ، شيخ لطف الله ميسى عاملى و جمعى ديگر بوده اند.
شيخ بهائى با توجه به خصوصيات عرفانى و جذبه هاى تصوفى كه داشت ، چندان مشتاق نزديكى به دربار شاهان و دستگاه حكومتى نبود و اين قرابت را صرفا به لحاظ تاءثير مثبت ، بر روش اداره امور مملكت و رسيدگى به كار خلق خدا و مصالح شرعى مردم مى پذيرفت ، كما اين كه با همه اين اوصاف ، بارها ارتباطات دربارى و حتى كار درس و بحث مدرسه را نيز رها نموده و به سفرهاى عارفانه طولانى پرداخت كه كار دل بود و كار دل است كه آبادان مى كند كوير خشك هستى شكن روزگاران را.
شيخ بهائى بارها دفتر ديوانى به سويى افكند، جامه شيخ الاسلامى بر تن دريد، به مناصب كشورى پشت پا زد، وجهه قرابت دربارى را به دور افكند و آن گاه قلندروار و سرخوش به كار دل پرداخت . شيخ را ديگر سر ماندن و بودن نبود كه پاى در ركاب رفتن داشت ، شيخ باديه ها طى مى كرد، شهرها را پشت سر مى نهاد تا در گوشه اى از اين دنياى خاكى ، همدلى يابد اهل دل و دل بدو سپارد كه دل ماءمن خوش خداوندگار است . شيخ به گاه سفر، كاشان و اصفهان و مشهد و هرات و تبريز و حجاز و شامات و مصر و فلسطين را زير پا مى نهاد و در هر نقطه اى به خدمت پيرى اهل دل مى رسيد و دل بدو مى سپرد.
در مصر با استاد محمد بن ابى الحسن بكرى ديدار مى كند و در جلب به مجلس بزرگان آن ديار مى نشيند و هم در حال ، جويندگان علم و معرفت را به مجلس خويش مى پذيرد كه اين همه كار دل است .
و در سفر و حضر به دل زمزمه اى خوش دارد چنان كه :
 

اى دل قدمى به راه حق ننهادى
 
شرمت بادا كه سست دور افتادى
 
صد بار عروس توبه را بستى عقد
 
نايافته كام از او طلاقش دادى
 
يا در منظرى ديگر:
 
در خانه كعبه دل به دست آوردم
 
دل بردم و گبر و بت پرست آوردم
 
زنار ز مار سر زلفش بستم
 
در قبله اسلام شكست آوردم
 
و شيخ در همه حال به كار دل ، دل مشغول بود كه هم از اين راه به آسمان راهى هست .
شيخ بهائى با همه التفاتى كه به امور دنيا و عقباى خلق خدا داشت و از مسجد و محراب تا مدرسه و خانقاه و نيز تا به درگاه حكام زمان ، همه جا را به قصد و قربت اصلاح امور مسلمانان طى مى كرد؛ با اين حال ، گاه سر سودايى اش ، سوداى ديدن يار مى كرد و بى قرار و پريشانش مى نمود. در اين زمان ، ديگر شيخ نه از آن خود بود و نه كمر بسته امور دنيوى كه همه او بود و به دنبال رؤ يت جمال او باديه ها مى پيمود. شيخ از حلب و شامات تا اسيوط و اسوان ، كه راه آشناى هم مسلكانش بود، سفر مى كرد، راهى كه پير قباديان به قصد كعبه بارها پيمود و اينك شيخ سودا زده ، پاى در مسير روحانى او دارد، گاه به راه حجاز است و زمانى قلمرو عثمانى را زير پا مى نهد كه در مجلس درس عارفى زانو زند و توشه گيرد.
شيخ بهائى بارها قلندروار و صوفى منش ، ديار به ديار مى گشت و هو هو به دل مى زد كه زبان را در كام كشيده بود؛ در آن حال ، چاره ساز سخن با محبوب مى شد.
شيخ به دنبال محبوب ، همه جا را سر مى زند و از فيض حضور خلوت خلوت گزيدگان زمان بهره ها مى گرفت . شيخ معمولا پس از ايامى چند كه كام جان ، سيراب از باده ازلى مى شد، ديگر بار به جمع در خاك افتادگان باز مى گشت كه حسب حالى ننوشتيم و شد ايامى چند.
شيخ به هر طريق او را مى جست ، اينك پس از غربتى طولانى هواى ديدن ياران مى نمود و ديگر بار به جنگ حل امور خلق مى پرداخت .
شيخ بهائى سفرهاى مكررى به اصفهان داشت ، از جمله در سال 998 ه ق در التزام شاه عباس مدتى در اصفهان بود و از اوضاع اجتماعى ، فرهنگى و جغرافيايى آن اطلاع كافى داشت . شيخ از وضعيت حوزه علميه اصفهان آگاهى بسيار داشت و لذا به حضور در اين محفل علمى علاقه نشان مى داد.
در همان سفر يعنى در بهار 998 ه ق بود كه شيخ بهائى در معيت شاه عباس ‍ از اصفهان به شيراز عزيمت نمود و فرصت ديدن اين خطه زيباى ايران زمين را نيز پيدا كرد.
گويند شاه عباس ظاهرا براى گشت و گذار و خوش گذرانى عازم شيراز شد، ولى حاكم فارس يعنى يعقوب خان از سفر شاه عباس استقبال نكرد و به قلعه استخر پناه برد و حتى با پيام شخص شاه حاضر به ترك قلعه نشد و شرط حضور در مجلس شاه عباس را دريافت امان نامه قرار داد و لذا شاه عباس ، سوگند نامه اى ممهور به مهر خويش ، توسط شيخ بهائى به قلعه استخر فرستاد و شيخ او را متقاعد نمود تا به حضور شاه رسيد و او چنين كرد، ولى آن گونه كه در تاريخ عباسى - تاءليف جلال الدين محمد يزدى - آمده است ، به طرز فجيعى به دست مردم كشته شد و سرش را به قلعه استخر فرستادند تا عبرت مدافعان قلعه شود و سپس قلعه نيز به دست سپاهيان كشته شد و سرش را به قلعه استخر فرستادند تا عبرت مدافعان قلعه شود و سپس قلعه نيز به دست سپاهيان شاه عباس تسخير گرديد و شاه عباس و ملازمانش به اصفهان باز گشتند.
شاه عباس بنا به دلايلى مختلف و از جمله بادهاى شديد قزوين و هواى نامتعادل آن سرزمين ، تمايل جندانى به پايتخت بودن قزوين نداشت و از طرفى ، وضعيت جغرافيايى مطلوب و مركزيت اصفهان و اعتدال آب و هواى چهار فصل آن و تا اندازه اى تحت تاءثير شايعه سر آمدن عمر دنيا در سال يك هزار ه ق تصميم به انتقال پايتخت از قزوين به اصفهان گرفت و اگر چه در اجراى تصميم خود على رغم مطالعات گروهى از درباريان و خبرگان هنوز هم مردد بود، اما به هر حال ، نظرهاى مشورتى علما و كارشناسان و حتى منجمان را به كار بست و در حدود سال يك هزار ه ق تصميم قطعى انتقال پايتخت را اعلام نمود.
اقدامات عملى انتقال تا حدود سال 1006 ه ق به طول انجاميد و پس از پايان سال يك هزار ه ق و فراغت خاطر از استمرار حيات و گردش افلاك ، كم كم موجبات نقل مكان به اصفهان فراهم شد. در اين زمان ، روحانيان بنام و علماى اعلام پايتخت نيز بنا به تمايل و دعوت شاه مى بايست در تدارك مهاجرت به اصفهان باشند. شيخ بهائى كه از سال 966 ه ق به ايران آمده بود، اينك حدود چهل سال در ايران و اكثرا در قزوين به سر برده بود، الا مدت كوتاهى كه در جوار بارگاه امام هشتم رحل اقامت افكنده و يا زمانى كه به همراه پدر به سفر حج رفته بود و يا چند سفر كوتاه ديگر.
شيخ بهائى بار ديگر مهياى هجرت مى شود. جبل عامل مبداء هجرت پيشين به قزوين و اينك اصفهان مقصد هجرت ديگرى است .
در سالهاى نخستين هزاره دوم هجرى قمرى ، زمانى كه انتقال پايتخت از قزوين به اصفهان محرز گرديده ، كم كم طبقات مختلفى از جمله روحانيان در تدارك هجرت به اصفهان هستند.
شيخ بهائى و همسرش و شيخ زين الدين منشار كه همچنان در دربار شاه عباس ، قرب و منزلتى همانند دربار شاه طهماسب دارند، جهت عزيمت به اصفهان مشورت مى نمايند. اگر چه بعد از ازدواج شيخ بهائى با دختر زين الدين منشار، آن دو در خانه مستقل و كوچك خود زندگى مى كردند، اما قرابت و انس و الفت بى مانند شيخ بهائى به شيخ منشار، عموما آنها را در كنار هم قرار مى داد و مخصوصا همسر وى از اين حسن ارتباط بيشترين نصيب و بهره معنوى را مى گرفت ، زيرا فرصت مغتنم در محضر دو روحانى بزرگ و بنام را يكجا كسب نموده بود و الحق وى نيز به نحو مطلوب و شايسته اى از اين فرصت خدادادى نهايت استفاده را نمود، به طورى كه در همان سالهاى جوانى به علوم فقهى فراوانى دست يافت و كمالات زيادى تحصيل نمود و به زودى فقيهى بلند مرتبه گرديد كه در دنياى آن زمان ، كمتر نمونه داشت و لذا اينك در آستانه هجرت دسته جمعى به اصفهان ، هر سه به نيكويى با هم به مشاوره نشسته اند و تدارك سفر به پايتخت تازه صفوى را مى بينند.
توضيحات :
1. اگر مجموع مواهب و تمتع مادى و معنوى ممكن براى هر فرد را عددى فى المثل معادل صد در نظر گيريم ، بديهى است عدد مذكور، حاصل جمع عداد جزء بسيارى است كه تعداد آنها از ميلياردها نيز در مى گذرد و هر يك از اين اجزاى كوچك ، نشانه بهره ورى و تمتع خاصى است كه شخص يا به صورت مادى يا به شكل معنوى از محيط اطراف خود در طول زمان حيات مى برد و به هر حال ، جمع نهايى همه آنها عدد فرضى صد مى گردد. حال اگر فردى فى المثل از جزء كوچك شماره مثلا 525 تمتع برابر پنج ببرد، بديهى است ، در جزء كوچك شماره 726 بهره كمترى مى يابد تا به هر صورت ، جمع كلى اجزاى ريز هر فرد در طول زمان حيات ، همان صد شود كه فلان پادشاه يا بهمان وزير و يا فلان كارگر ساده نيز همان را دارد و اين همان تمثيل عددى و گوياى عدل الهى است كه همه بندگان خداوند به يك اندازه از مواهب مادى و معنوى محيط اطراف خود در طول حيات خويش ‍ تمتع مى برند و لذا شاه صفوى به روحانيت كلبه شيخ بهائى غبطه مى خورد و اين خود نشانه اى از توزيع عادلانه تمتع و مواهب الهى است .
هجرت به اصفهان
سرانجام ديگر بار هجرت فرا مى رسد. بعد از جبل ، اينك قزوين ديار بدرود است . سال 966 ه ق به ذهن مى نشيند: شهيد ثانى ؛ كوههاى جبل ؛ خانه كوچك پدر و حضور روحانى او؛ لحظه خداحافظى با كتابها و دوستان دوران نوجوانى ؛ صبح صادق كاروان مشرق ؛ صحرا، صحراى عارى از مظاهر مصنوع ؛ نواى جرس ؛ گامهاى اشتران راهوار؛ شبها و روزهاى سفر؛ صلوات جماعت همراه و استقبال خوب مردم در پايتخت صفوى و ديدار او با شيخ منشار.
و اينك در حلقه مهاجران همراه او نيست . پدر به راه حجاز به سفر خط كمال كشيد. پدر به راه حج ، منزل ميانه كرد. پدر به وصال نايل آمد و تنها ياد او زاد توشه بنهاده در كوله بار امروز است . پدر راه ميانه كرد و او تنهاست . اما دو گرامى ، دو دوست ، دو يار، دو همراه ، دو حبيب محبوب ، جاى سبز پدر را پر مى كنند، دو يارى كه خوش ياورانند. شيخ زين الدين منشار نه تنها پدر كه مراد است . مگر نه اين كه آن شب پدر خواندش به روزگار بى قرارى : بى قرارم پدر! نه جامه شيخ الاسلامى غمم را مى زدايد و نه ....
شيخ منشار را در كنار شيخ دارد و شيخ زين الدين مراد مريد قصه ماست . او پريشانى و بى قرارى ياران مى فهمد. او سنگ صبور بى قراران است . با او غم تنهايى به جان نمى خزد. با او فراق معنا ندارد. با او جدايى ، قصه بى مفهومى است . با او قرار مى آيد.
شيخ بهائى و شيخ منشار و دختر فاضلش مهاجران ديار آشنايند و كاروان راهى مى شود به ناى خوش و محزون .
شيخ بهائى 53 ساله دير زمانى است كه مدارج كمال را طى كرده و مراحل سير و سلوك عرفانى را نيز پيموده است . او اينك راه كوى معشوق ، خوش ‍ مى شناسد. از هجرت نخستين به تحقيق ، اربعينى گذشته ، گويى سال 1006 با 966 به بازى نشسته اند! اعداد نيز مى دانند و باور دارند كه : اى صوفى شراب آنگه شود پاك كه در شيشه بماند اربعينى و شيخ صافى شده صوفى مسلك ، دست در حلقه محبوبان يكرنگ ، هجرتى ديگر را تجربه مى كند. سفر جوهره كمال انسانى است . چشمان منتظرى نيز در پايتخت جديد صفوى به راه است . مردمانى بسيار بى قرار ديدار شيخند.
تدارك سفر مى بندند شيخ و همسر فاضلش . ديگر تنهايى جبل عامل نيست . وداع با كتابها هم صورتى ندارد. همراه در كنار است و همراهى مى كند.
اينك دوستان خاموش بس بسيارند. در كنار فصوص الحكم و فتوحات مكيه ، همدوش جامع ابن بيطار، در رديف الكامل ابن اثير، در دامن كشاف زمخشرى ، سر در بنا گوش بهجة الحدائق علامه حلى ، دست در دست المدهش ابن جوزى ؛ شانه به شانه تفسير بيضاوى ، پنجه در پنجه التحفه و رو در روى المفاحص همه جاى اتاق را دوستان خاموش به سماع روحانى نشسته اند كه رقصى چنين ميانه ميدانم آرزوست . كتابها بسيارند و دوستان پيشين و ياران امروزى دست اندر دست هم آرميده اند. چه خوش ‍ مجلسى انسى است اين جمع ياران ! چه خوش سماعى است در خانقاه شمس ! چه خوش روضه الوانى است گلستان ياران ! اين همه رياحين خوشبوى و خوش منظر به هم در آميخته اند. شميم جان را معطر مى سازند اين گلها! چهار هزار شاخه گل شيخ منشار را هم در كنارى دارد اين بانو. گلباران است اين خانه مهربانى !
و بار سفر مى بندند اين دو. گويى جز كتاب و نوشته چيزى نيست . زاد توشه راه يكدست است ، نه مى شكند، نه سردى و گرمى باديه ناخوشش مى دارد. كتاب است كه سرد و گرم روزگار چشيده . كتاب ، مجرب و آگاه گشته . اسباب خانه ، ساده است و بى پيرايه ، گويى خانه نيست ، به مدرسه مى ماند اين سراى مهربانى .
همه را مى بندند. آنچه بخشيدنى است مى بخشند. بار سفر سبكبار مى سازند. كوله بار رفتن مهياست . شيخ و همسر مهربانش گوش به بانگ جرس دارند. محمل رفتن بر اشتران نهاده اند. كاروان صبح صادق فرياد مى دارد كه بر بنديد محملها.
و شيخ بزرگوار و همسر و ياران در حلقه جمعى راهى سفر مى شوند. پايتخت ديروزين را وداع مى گويند و چشم به دروازه هاى جى دارند.
كاروان به راه مى افتد. شتر راهوار، پاره اى محمل به دوش ، تعدادى زاد توشه سفر بر پشت اسبان ، مركبان عجول قافله اند، وقار هماره شتران را ندارند. اسبان سر كشند و بى قرار، پاى بر خاك راه مى سايند، شوق جهيدن دارند. اين دو گانگى رفتار، نظام رفتن را به هم مى زند. كاروان دو گانه مى شود. اسبان پيشاهنگ قافله مى گردند. شتران در رديفى موزون پاى به صحرا مى كوبند. شتران چشمان مضطرب دارند. شتران سر فرا مى گيرند و صبورانه گام بر مى دارند. مى رود تا سواد شهر قزوين از پرده چشم بگريزد. چه تعلقات سنگينى به دل دارند اين ياران ! درون سينه شان موجى به ساحل مى كوبد. بدرود قزوين ! بدرود حوزه هاى علميه ! بدرود شهر مهربانى ! بدرود درختان خميده از باد پاييزى ! بدرود شهر روزگاران خوش !
و ديگر فاصله اى در ميان است ، جدايى مفهوم مى گيرد، رفتن حاكم شده . ديگر رسيدن در برابر است . هجرت هم آغوش گشته . انگار در هجرت عجين شده اند ياران همسفر!
سرانجام در سال 1006 هجرى قمرى ، در يازدهمين سال سلطنت شاه عباس صفوى ، شيخ بهائى و همسرش به اتفاق شيخ منشار و گروهى از ياران به اصفهان وارد مى شوند. مردم آگاه و مسلمان اصفهان به نيكويى از شيخ بهائى استقبال مى نمايند.
اصفهان در آن زمان نيز از معمورترين شهرهاى ايران به شمار مى رفت و اين ويژگى بيشتر به لحاظ خصوصيات اقليمى و جغرافيايى اين منطقه بود. در واقع ، عمران و احياى مجدد اصفهان از زمان سلطنت شاه اسماعيل صفوى آغاز شده بود.
كاروان چندين روز در راه است و اينك به حومه اصفهان نزديك مى شود. از مدتها پيش مردم اصفهان در تدارك استقبال شيخند. منظره ورود شيخ و همراهانش به شهر اصفهان بسيار ديدنى است . مردم براى ديدار وى دقيقه شمارى مى كنند.
آوازه شيخ ، سالهاست در اكناف كشور و حتى جهان اسلام پيچيده است . مردم عموما با نام شيخ بهائى آشنايند. اگر چه شخصيتهاى مذهبى نزد مردم محبوبيت فراوان دارند، اما شيخ بهائى از اين هم فراتر است . شيخ بهائى علاوه بر ويژگيهاى مذهبى ابعاد علمى ديگرى نيز دارد. شيخ در بيشتر علوم تا به سر حد كمال پيش رفته و مردم اصفهان ، به خوبى او را مى شناسند؛ از اين روى اصفهان براى استقبال شايانى از شيخ آماده است .
كاروان از سمت شمال غرب به شهر نزديك مى شود. در روز ورود، از ساعتها پيش هزاران نفر زن و مرد مشتاق به دروازه ورودى رفته اند. مدخل ورودى شهر را انبوه زن و مرد مسلمان پر كرده . مردم آماده اند. تا از بزرگترين روحانى زمان خود استقبال نمايند. اين گونه برخوردها معمولا از متن جامعه مى جوشد. اگر چه دربار صفوى نيز در بزرگداشت مراسم مى كوشد، اما جوشش طبيعى خواست مردم ، معنويت خاص بدان بخشيده . صفاى حضور بى تكليف زن و مرد و پير و جوان در مدخل شهر بى نظير است .
كم كم پيش آهنگ كاروان فرا مى رسد. اجتماع عظيم مردم از رؤ يت پيشآهنگ به وجد مى آيند. ازدحام جمعيت از محله در دشت در شمال غرب شهر به خوبى مشهود است . اين سيل پيوسته مردم تا به دروازه شهر ادامه دارد. شور و حال وصف ناپذيرى بر مردم مستولى است . چهره شهر به خوبى رنگ و بوى روحانى يافته ، همه از ورود شيخ بهائى خبر مى دهند. مردم و كارگزاران دولتى همه در تلاشند.
اوج جمعيت در مدخل ورودى شهر است . تا اين تاريخ ، اصفهان استقبالى بدين بزرگى و صميمى را به ياد ندارد. كاروان كم كم به مدخل شهر نزديك مى شود.
تعداد سوار تا كيلومترها به استقبال رفته اند و اينك پيشاپيش باز مى گردند. از كاروان ، نماى زيبايى به چشم مى خورد، تعدادى شتر و چندين اسب و قاطر، در ميان ، مركبى شبيه الاغى راهوار به چشم مى آيد، حيوان كوچك اندام و تا اندازه اى آرام و على رغم انتظار مردم ، شيخ بر آن مركب سوار است ، ساده است و بى پيرايه . شيخ يك ميدان مانده به انبوه جمعيت از مركب پياده مى شود. تنى خسته از رنج سفر دارد؛ اما شوق ديدار مردم در او احساس مى شود. حلقه اى از جوانان پر شور، شيخ را در ميان مى گيرد. صداى بلند صلوات مردم بر آسمان بلند مى شود. بوى گلاب و دود اسفند فضا را پر كرده است . چند روحانى محلى به سوى شيخ مى روند. جمعيت هجوم آورده ، همه سعى مى كنند از روى دوش يكديگر شيخ را ببينند. صحنه استقبال صميمى است و بى آلايش . هيجان و شور و حال مردم بى نظير است . يك لحظه صداى صلوات مردم قطع نمى شود.
روحانيان از لا به لاى توده مردم راهى مى گشايند و به شيخ نزديك مى شوند. شيخ بهائى در آغوش روحانيان قرار مى گيرد. هجوم مردم بى امان است . فرصت گفتگو به اينان نمى دهند. همه مردم در جنب و جوشند. همه سعى در ديدار شيخ دارند. حركت مردم باز مانده . كم كم سيل جمعيت مانده در برابر هم جهت مى گيرد. حركتى آرام شروع مى شود، اين بار، كاروانيان مستقبلان يكسويه مى شوند. مدخل شهر، منظره جالبى دارد. فضا را دود اسفند و بوى عطر و گلاب و خاك پر كرده است . شيخ بهائى به شهر اصفهان قدم مى گذارد.
سرانجام شيخ بهائى به اتفاق همسر و شيخ منشار و ديگر همراهان به شهر وارد مى شوند. استقبال پر شور مردم در مسير همچنان ادامه دارد. از در و ديوار شهر جمعيت مى بارد. چشمان مشتاق از بالاى درختان و پشت بامها و لاى پنجره ها و كنار كوچه ها و خيابانها نظاره گرند. همه شيخ را مى جويند. محله در دشت افتخار ميزبانى شيخ را دارد. شيخ بهائى در خانه كوچكى در محله در دشت اسكان مى يابد.
چند روز از ورود شيخ به اصفهان سپرى مى شود. در اين ايام ، بيشتر اوقات ، صرف ديدار مردم مى شود. بزرگان شهر، روحانيان ، مردم عادى شهر، همه به ديدار مى آيند. خانه كوچك شيخ ، بارها از جمعيت پر مى شود و جاى به گروه ديگر مى دهند. شيخ عموما در ميان مردم حاضر و به احساسات آنان پاسخ مى دهد. بعد از چند روز پر مشغله و پر كار، كم كم مجال پرداختن به امور زندگى حاصل مى شود. شيخ بهائى تا اندازه اى به وضع شهر آشنا مى شود.
ملاقات شيخ با شاه عباس صفوى در اصفهان صورت مى پذيرد. شيخ همراه شيخ منشار به ديدار شاه صفوى مى شتابند. با بزرگان كشورى ملاقاتهايى صورت مى گيرد. مسائل حوزه هاى علميه مورد نظر شيخ قرار مى گيرد.
شيخ زين الدين منشار از طرف شاه عباس صفوى به مقام شيخ الاسلامى شهر اصفهان منصوب مى شود و يك بار ديگر آوازه بلند وى عالمگير مى شود.
تعدادى از روحانيان و مدرسان مدرسه خواجه به حضور شيخ بهائى مى رسند. شيخ بهائى براى تدريس در مدرسه خواجه دعوت مى گردد. مدرسه خواجه محل مناسبى براى تدريس وى شناخته مى شود. شيخ بهائى آن دعوت را مى پذيرد. سر سودايى شيخ در هواى درس مدرسه است .
همسر شيخ نيز در اندرون به ملاقات خواهران مسلمان مى پردازد. زنان مسلمان نيز همپاى مردان به ديدار مى آيند. كم كم خانه شيخ به مدرسه اى تبديل مى شود. پس از چند روز اينك خانه شيخ به محل وعظ در آمده است .
همسر شيخ نيز به درس و بحث مسائل دينى خواهران مى پردازد. در اين زمان ، زن فاضلى كه مجتهد باشد نبود. همسر شيخ ، مدرس مسائل فقهى مى شود. مجلس درس وى پر شور و حال است . آوازه درس همسر شيخ همه جا را پر مى كند. سيل انبوه زنان و دختران مشتاق به خانه وى سرازير مى شود. اصفهان با ورود شيخ متحول مى شود.
شيخ هر روز در طول مسير مدرسه خواجه و مسجد با مردم مواجه مى شود. با مردم به صميميت برخورد مى كند، مسائل فقهى و دينى آنان را پاسخ مى دهد. در كوچه و بازار، در صحن مدرسه و در كنار محراب ، هر كجا كه فرصتى پيش آيد شيخ با مردم است . در اندك زمانى محبوبيت فراوانى مى يابد. مهر شيخ در دل و جان مردم رخنه مى كند. احترام فراوانى مى يابد. كم كم علاوه بر مسائل فقهى مردم به ساير امور زندگى آنان نيز وارد مى شود، همه شؤ ونات زندگى مردم را فرا مى گيرد، شيخ مردمى مى شود كه مردمى بود.
توضيحات :
1. وصف شهر اصفهان به نقل از كتاب نصف جهان فى تعريف الاصفهان تاءليف محمد مهدى بن محمد رضا الاصفهانى چنين است : شاه عباس ‍ اصفهان را به دار الملكى اختيار و آنجا را دارالسلطنه خويش نمود و او چندان در تربيت اهل علم و هنر ساعى و در توقير علماء و اهل فضل و حكمت و عرفان مبالغه مى نمود كه به شرح راست نيابد. و شهر اصفهان در زمان او مجمع افاضل و اهل علم گشت . از مشاهير ايشان يكى ميرابوالقاسم فندرسكى و ديگر مير محمد باقر، شهير به ميرداماد و ديگر شيخ بهاء الدين محمد عاملى كه هر يك فريد زمان و عصر خود بودند به اصفهان آمده ساكن گشتند و مردمان همه روى به تربيت ، و مؤ دب و مهذب گشتند و از هر جا نيز روى به اين شهر آوردند تا در زمان وفات شاه عباس ، عدد نفوس شهر اصفهان به هفتصد هزار رسيده بود.
2. بنا به نقل بيشتر كتب و از جمله نصف جهان فى تعريف الاصفهان : اصفهان مشتمل و منقسم به شش محله بزرگ بوده : اول ، محله لنبان در ناحيه جنوب غربى ؛ دوم ، محله باغ كاران يا محله خواجو در ناحيه جنوب شرقى ؛ سوم ، كران در ناحيه وسط مايل به شرق ؛ چهارم ، چنبلان يا سنبلستان در ناحيه وسط مايل به غرب ؛ پنجم ، جويباره در ناحيه شمال ، مايل به شرق ؛ ششم ، در دشت در ناحيه شمال مايل به غرب .
و علاوه بر اين شش محله ، اصفهان داراى چهارده دروازه بوده است :
اول : دروازه مارنان ؛
دوم : دروازه سه پله ؛
سوم : دروازه اليادران ؛
چهارم : دروازد جو زدان
پنجم : دروازه بيد آباد؛
ششم : دروازه چهار سو؛
هفتم : دروازه در دشت ؛
هشتم : دروازه طوقچى ؛
نهم : دروازه جوباره ؛
دهم : دروازه سيد احمديان ؛
يازدهم : دروازه كران ؛
دوازدهم : دروازه ظله ؛
سيزدهم : دروازه خواجو؛
چهاردهم : دروازه چهار باغ ؛
و از دروازه خواجو، شارع بزرگ شهر درست شده و الحال نيز وجود دارد
.
طومار شيخ بهائى
آن روز صبح بعد از نماز، شيخ بهائى مثل هميشه عازم مدرسه خواجه گرديد. فاصله بين خانه شيخ تا مدرسه قدرى زيادى بود، اما وى معمولا از مسير معين و هميشگى داخل بازار قديمى شهر و كوچه هاى مجاور آن مى گذشت ، پس از طى بازار به كنار مادى آب منشعب از زاينده رود مى رسيد و در حاشيه نهر آب تا مدرسه خواجه مسير را طى مى نمود.
معمولا در طول مسير شيخ بهائى ، عده اى از مريدان و شاگردان و مردم عادى در برابر او قرار مى گرفتند و سؤ الهايى را مطرح مى نمودند. گروهى از مردم نيز براى طرح مشكلات اجتماعى خود در مسير هر روزه شيخ قرار گرفته ، مطالب خود را مطرح مى نمودند و شيخ نيز نظر خود را بازگو مى كرد و در صورت امكان ، مشكل آنان را حل مى نمود. بيشترين سهم در اين گونه موارد به سؤ الهاى فقهى و دعاوى خانوادگى و اجتماعى مربوط مى شد.
مردمانى كه بر سر راه شيخ بهائى قرار مى گرفتند، حتى اگر راه حل عملى مناسبى هم دريافت نمى كردند، همين قدر كه در آغاز روز و شروع كار و فعاليت ؛ چند جمله از او مى شنيدند، خود را سبكبال احساس مى كردند و بدان حسن تصادف بامدادى دلخوش بودند.
ولى عموما شيخ بهائى علاوه بر اين كه به سؤ الهاى فقهى مردم پاسخ لااقل مختصرى مى داد، در مورد مسائل خانوادگى نيز نظرهاى صريح و قاطعى ابراز مى نمود كه در بيشتر موارد، مورد نظر و قبول طرفين دعوى واقع مى شد و آنها از اين كه حكم و نظر شيخ را عمل مى كنند و قبول طرفين به نظر مى رسيدند. حتى پس از نقل نظريه شيخ ، ديگران نيز به عنوان راه و رسم لازم الاجرا مورد توجه قرار مى دادند و تقريبا بيشتر نظرهاى شيخ به صورت سنت در مى آمد.
آن روز صبح را مى گفتيم كه شيخ ، مثل هميشه مصمم و با نشاط با گامهاى استوار ولى كوتاه و سريع در كوچه هاى اطراف ميدان كهنه فعلى اصفهان به طرف مدرسه خواجو مى رفت . دو جوان طلبه كه از شاگردان او بودند از كوچه اى به او پيوستند. سلام و احترام خاص خويش به جاى آوردند و دوشادوش شيخ به اندازه گامى عقبتر به راه افتادند. از قراين موجود چنين بر مى آمد كه اين دو جوان همدرس در حجره اى با هم زندگى مى كنند و بر سر اظهار نظرى از شيخ بهائى ساعتها با هم بحث نموده و لذا به محض ‍ ديدن استاد، سعى در طرح سؤ ال و مشكل درس خود دارند، حتى اگر به مدرسه نرسيده باشند.
- جناب شيخ ! علامه در كتاب التحفه ، اصرار دارد و مى كوشد اثبات نمايد كه فلك زهره ، فوق فلك شمس است ، حال آن كه جناب شيخ در مجلس ‍ درس ديروز خلاف آن را بيان فرمودند!
شيخ بهائى بدون تغيير سرعت حركت خود، سرى تكان داد و همان گونه كه به روزن نيمه روشن سقف بازار نگاه مى كرد كه گويى آسمان را پى جويى مى كند گفت : رساله شريف سلم السموات مولانا غياث الدين جمشيد كاشى را نيكو بخوانيد. غياث الدين ، اظهاريه علامه را به احسن وجه مردود مى شمارد.
منظره كوچه ها و مسير عبور شيخ بهائى بسيار ديدنى و جالب به نظر مى رسيد. با اين كه در آن موقع صبح ، هنوز جمعيت زيادى در معابر شهر رفت و آمد نمى كند، اما در هر گوشه و كنار مسير، در طول بازار، در ميان كوچه ها و معابر، صحنه هاى جالب و ديدنى فراوانى به چشم مى خورد، از جمله حركت سريع مردانى كه در آن صبح زود به طرف گرمابه هاى متعدد گوشه و كنار بازار صورت مى گرفت ، ديدنى به نظر مى آمد.
شكل و شمايل مردان كه با حركتى شبيه به دويدن ، خود را به گرمابه نزديك مى كردند ديدنى بود. لباس اين مردان ، عموما لباس مرسوم و متداول زمان صفوى ، شامل قبا تا روى زانو و شلوار ساده مشكى و گيوه ملكى آباده اى و كلاه نمدى با شالى به كمر بسته بود، اما اين لباس براى مردم عادى ، متداول بود و روحانيان و نظاميان به كلى لباس ديگرى در بر داشتند.
اينان در حالى كه بقچه حمام و وسايل شخصى خود را زير بغل داشتند، عموما از حمام باز مى گشتند و به ندرت ، كسانى نيز به سرعت عازم حمام بودند. در مقابل يكديگر، سلام و صبح بخيرى ، كه جزء اعمال مستحب به شمار مى رفت ، مبادله مى كردند. پيرمردها معمولا ضمن حركت ، اوراد و دعاهايى زمزمه مى كردند و جوانها نيمه آوازى سر مى دادند. حال و هواى گذر در بازار و معابر شهر در صبحگاهان بسيار جالب و ديدنى بود.
كسبه بازار به خصوص آنها با غذاى مردم سر و كار داشتند، زودتر از همه ، مشغول كسب و كار شده ، شروع كنندگان خوبى براى رونق بازار به شمار مى رفتند. بقيه بازاريها هم كم و بيش با سلام و صلوات مشغول باز كردن مغازه ها بودند، آنها به سرعت درها را مى گشودند و به كار آب و جاروب حوالى مغازه مى پرداختند. در اين ساعات اوليه روز و در موقع گشودن مغازه و آب و جاروب محوطه ، اغلب دعاهايى خوانده مى شد و ذكر الهى به اميد تو و... بازار را پر مى كرد.
بازاريان وقتى عابرانى چون شيخ بهائى را مى ديدند كه از مقابل مغازه شان عبور مى كند، براى چند لحظه دست از آب و جاروب مى كشيدند و با سلام و صلوات خاصى عبور و حضور شيخ را به ديگران اطلاع مى دادند. اصولا همه روحانيان براى مردم و به خصوص بازاريها احترام خاصى داشتند، اما شيخ بهائى جايگاه ويژه اى داشت و كسانى كه خصوصيات اخلاقى و درجات علمى و نيز كرامات عرفانى او را مى دانستند به شكل خاص به او احترام مى گذاردند، لذا از اين كه در آغاز كسب و كار در ابتداى روز، موفق به زيارت او مى شدند خوشحال شده و به تعبيرى آن را به فال نيك مى گرفتند و براى رونق كسب و كار و روزى حلال ، خوش يمن مى شمردند.
در بين كسبه بازار، حمامى ها، نانواها، كله پزها و كليه كسانى كه به نحوى از آنها در كار طبخ غذاى مردمند، از همه زودتر و بعضا نزديكيهاى اذان صبح مغازه را مى گشايند و آماده پذيرايى از مشتريهاى خود مى شدند.
از اين رو بازار و بازارچه هاى فرعى منشعب از آن ، حال و هواى خاصى داشت . علاوه بر گروهى كه با وضعيت وصف شده ، عازم حمام يا بالعكس ‍ بودند، جماعتى نيز ديگ و قابلمه به دست به طرف مغازه هاى طباخى مى رفتند و ظرفهاى خود را از كله و پاچه و يا انواع آشهاى فصل پر مى كردند و سپس سر راه معمولا چند قرص نان داغ نيز خريدارى مى كردند و عازم خانه هايشان مى شدند.
پير مردى روستايى در كنار مغازه دارى ايستاده بود و با هم مشاجره مى كردند، از روى قراين چنين بر مى آمد كه ماجرا بر سر باز پس دادن قطعه پارچه اى دور مى زند. همين كه شيخ بهائى به نزديك اينان رسيد، پير مرد روستايى بدون اين كه شيخ را بشناسد قدم پيش گذارد تا شكايت نمايد:
- آقا! حضرت آقا! سلام عليك !
مغازه دار كه شيخ بهائى را به خوبى مى شناخت ، صحبت روستايى را قطع كرد و گفت : جناب شيخ ! اين مرد، پارچه اى را كه چند روز پيش خريدارى نموده امروز، آن هم قبل از گشودن مغازه واپس آورده و قصد به هم زدن معامله انجام شده را دارد.
شيخ بهائى كه در چند لحظه حضور خود به اصل ماجرا پى برده بود، در حالى كه سعى مى كرد دو طلبه جوان همراه خود را در آزمايش عملى به مسائل فقهى آشنا سازد، خطاب به مرد روستايى و مغازه دار گفت : شصت و هشت امر به آداب تجارت تعلق دارد كه دو امر، واجب ؛ نه امر، حرام و مابقى امور سنت يا مكروه است .
آن گاه در حالى كه پارچه دست روستايى را گرفته معاينه مى كرد اضافه نمود: و اما نشان دادن عيب كالا واجب است و فروشنده مسلمان ، ملزم به اجراى آن .
شيخ بهائى به دو جوان طلبه كه مشتاقانه به حرفهاى او گوش مى دادند نگريست كه انگار در مجلس درس حوزه سخن مى گويد: و اما نه امر حرام در تجارت بدين قرار است : زياده خريدن و كم فروختن ؛ مغشوش ساختن كالا؛ زياده كردن قيمت ؛ تفاوت ميان نقد و نسيه نهادن ؛ خريد و فروش بعد از نداى نماز روز جمعه ؛ زياده كردن قيمت متاع جهت حرص خريد بيشتر، چهار فرسخ پيش رفتن به قافله ، جهت خريد و فروش با جماعتى كه عالم به نرخ شهر نيستند.
آن گاه خطاب به فروشنده گفت : اذعان مى نماييد كه معامله شما باطل و فسخ آن جايز است . برادر روستايى را راضى كنيد تا خدا از شما راضى گردد، ان شاءالله تعالى .
هنوز گفته شيخ بهائى تمام نشده بود كه مغازه دار، پارچه را به كنارى گذارده ، در حالى كه شيخ بهائى و همراهان از جلو در مغازه دور مى شدند. مرد روستايى نيز راضى و خوشحال به سوى ديگر رفت .
جمع ديگرى از عابران كه هنوز كم و بيش در ترددند، پير زنان و پير مردانى بودند كه پس از اداى نماز صبح در مسجد گوشه بازار، هنوز آهسته آهسته و ذكر گويان ، خداوند را سپاس مى گفتند و به طرف خانه هايشان باز مى گشتند.
دو جوان طلبه همچنان به دنبال شيخ در حركت بودند. اينان هر از چند گاهى با نگاه به يكديگر مطلبى را يادآور مى شدند. بالاءخره يكى از آنها خود را به شيخ بهائى نزديكتر نمود و گفت : جناب شيخ ! در آداب تجارت نه امر حرام را متذكر شديد، در حالى كه هفت امر حرام را براى مغازه دار و مرد روستايى بر شمرديد.