ديدار يار
توصيه و سفارش شاه طهماسب درباره بهاء
الدين مفيد افتاد. شيخ زين الدين منشار و ساير علماى پايتخت در تحقق آن
كوشيدند، اما شيخ منشار بيش از همه درباره تعليم و پرورش بهاء الدين
كوشيد.
بعد از ظهر دل انگيزى بود. شيخ زين الدين و بهاء الدين در كوچه پر پيچ
و خم ضلع شرقى بازار قزوين راه مى رفتند. خانه شيخ منشار آن نزديكى
بود. همه مسير پر از جاذبه هاى ديدنى بود، اما جوان واله و شيدا چندان
توجهى به آنها نداشت . سينه جوشان و روح بلند پرواز وى در جستجوى درياى
بى كران دانش بود. غروب نخستين بهار سرزمين اهل عرفان ملتهبش ساخته و
از وصل گل خبر مى داد.
جلو مدرسه علميه ، شيخ عزالدين نيز به آنها ملحق شد. هر سه به سوى خانه
شيخ منشار به راه افتادند. دو دوست ديرينه در كنار هم قرارى يافته اند.
از هر درى وصف حالات دربار صفوى ، تعزيتى از مظالم عثمانى و سخنى از
مدارس علميه پايتخت صفوى .
در گوشه اى از اتاق ، بهاء الدين جوان گوش به گفتگوى پدر و شيخ منشار
دارد. دختر خردسال ميزبان در آمد و رفت است . وجه بزرگان دارد، اگر چه
هفت ساله است . او تنها دختر شيخ منشار است . احكام زيادى را مى داند و
در طفوليت به درس و شيخ منشار به آداب تمام در تعليم او مى كوشد.
بهاء الدين نيز فارسى را همچون او مى داند و اينك دو جوان مسلمان به دو
زبان رسا تكلم مى كنند.
شيخ زين الدين براى اينكه بهاء الدين را نيز به بحث و گفتگوى خودشان
بكشاند با لحن صميمى و مهربانى مى گويد: حقيقت عشق آن بود كه به شاه
عرضه داشتى ، بهاء الدين ؟
بهاء الدين در حالى كه قدرى خود را به پدر و شيخ منشار نزديك مى نمود
گفت : تعاريف مذكور خاص دربار شاهان بود، اما در محضر ياران ، شمه اى
ديگر سزاست ، زيرا محبت ، آن است كه انسان ، آن كمال مؤ ثر را در خود
ادراك نمايد و هر اندازه ادراك تمامتر و كاملتر و مدرك داراى كمال مؤ
ثرترى باشد، محبت او تمامتر و كاملتر است .
شيخ زين الدين خطاب به دختر خردسالش كه در كنارى نشسته بود گفت : محبت
چيست ؟
گفت : محبت غليان دل است در مقام اشتياق به لقاى محبوب . محبت ، محو
محب است به صفاته و اثبات محبوب است به ذاته كه تمام صفات خود را در
طلب محبوب نفى كند.
اينك نوبت شيخ عزالدين بود كه از بيان رسا و مستدل دختر خردسال دوستش
در بهت و حيرت قرار گيرد و به او بگويد: آفرين فرزند! آرى چنين است ،
زيرا محب جداى از محبوب نيست . غايت عشق و محبت ، دل به خواسته محبوب
سپردن است .
و شيخ زين الدين در تاءييد مطلب مى گويد: وحدت محب و محبوب با محبت
حاصل مى شود آن سان كه مولانا فرمايد:
داند آن عقلى كه او دل روشنيست
|
در ميان ليلى و من فرق نيست
|
من كيم ، ليلى و ليلى كيست من
|
ترسم اى فصاد اگر فصدم كنى
|
شيخ عزالدين و شيخ منشار دو دوست ديرين در كنار هم نشسته اند، نبوغ و
استعداد و معلومات بيش از حد دو فرزند دلشادشان مى دارد! بهاء الدين
دريافت ، دختر خردسال شيخ منشار حداكثر دروس ممكن را نزد پدر آموخته و
علاوه بر آن از طريق گوش دادن به محاورات پدر، مطالبى افزون بر آن نيز
در ذهن دارد، اما به هر حال ، اين همه نبوغ و قريحه سرشار، عجيب جلوه
مى نمود.
اينك در خانواده دو دوست مهاجر جبل عامل ، دو جوان نابغه خودنمايى مى
كنند. بهاء الدين از آن پس در بيشتر جلسات درس شيخ منشار شركت مى كرد.
علاوه بر آن در فرصتهاى مناسب به اتفاق استاد به خانه مى آمد و دروس
اضافى و تازه اى مى گرفت . در جلسات درس خانه ، دختر خردسال شيخ نيز
اغلب شركت مى نمود و به صورت آزاد از گفته هاى پدر بهره مى گرفت .
فرصت بسيار مغتنم آشنايى بهاء الدين با شيخ منشار سبب تحولات اساسى در
زندگى علمى او شد. شيخ منشار علاوه بر روابط شاگرد و استادى محبت
پدرانه نيز به او داشت . فراهم كردن امكان شركت در جلسات درس بزرگان ،
تدريس خصوصى علوم دينيه به بهاء الدين و از همه مهمتر در اختيار گذاردن
كتابخانه بسيار عظيم خود، همه و همه موجبات ترقى و تعالى فرهنگى بهاء
الدين را فراهم ساخت .
بهاء الدين اگر چه با تعداد معدودى كتاب از جبل عامل به ايران آمده
بود، اما هزاران كتاب بى نظير موجود در كتابخانه شيخ منشار براى بهاء
الدين فرصت بى نظيرى فراهم مى ساخت .
اين مراوده فرهنگى و شور و شوقى كه بهاء الدين از خود نشان مى داد،
دختر جوان و اهل دانش شيخ منشار را نيز بيشتر به آموختن واداشت . كم كم
آوازه نبوغ و استعداد بهاء الدين در همه شهر و حتى سراسر كشور انتشار
يافت . ديگر در تمام مدارس و محافل علمى از شيخ عزالدين عاملى و فرزند
نابغه اش صحبت مى شد.
حمايت شيخ طهماسب و لطف بى دريغ شيخ منشار و گوهر ذاتى بهاء الدين و
ارشادات جامع پدرش شيخ عزالدين و ساير شرايط مطلوب باعث شد تا جوان با
استعداد در اندك زمانى مدارج علمى را طى كند و در محضر بزرگانى چون
ملاعبدالله مدرس يزدى ، ملا على مذهب ، ملا افضل قاضى و حكيم عماد
الدين محمود كسب فيض نمايد و علاوه بر آن ، تفسير قرآن و فقه را نزد
پدر و شيخ منشار فرا گيرد و به سرعت راههاى ترقى را بپيمايد. آشنايى با
شيخ منشار نه تنها در بهاء الدين تاءثير مثبت داشت ، بلكه در شكل گيرى
شخصيت و پرورش و تعليم دختر شيخ نيز مؤ ثر واقع شد و سرانجام اين دختر
جوان ، همه مدارج علمى و فقهى زمان را طى كرد و فقيهى مجتهد در جامعه
اسلامى آن زمان گرديد.
سالهاى نخستين به خوبى سپرى مى گرديد و هر روز بر شهوات و آوازه بلند
بهاء الدين افزوده مى شد. او اينك كتاب نخستين خود را به رشته تحرير در
آورده و مورد توجه عموم واقع شده است .
در مدارس علميه ، بهاء الدين به شيخ بهائى اشتهار دارد و علاوه بر شركت
در جلسات درس بزرگان ، ساعاتى از روز را به تعليم طلاب جوان اختصاص
داده است . اگر چه در مدارس علميه ، اين روش از دير زمان متداول بوده و
طلاب به موازات آموختن به آموزش ديگران مى پرداختند، اما در مورد جلسات
درس شيخ بهائى وضعيت به نحو ديگرى است . اغلب در ساعات تدريس او طلاب
زيادى به جلسه درس او مى شتابند و حتى در پاره اى از موارد، جلسه درس
ديگر اساتيد تعطيل مى شود تا طلاب جوان از محضر شيخ بهائى كسب فيض
كنند. شيوه تدريس ، سطح معلومات ، تنوع مطالب ، جذابيت كلام ، دروس غير
متعارف حوزه اى ، طرح مطالب اجتماعى و حتى سياسى ، شركت دادن طلاب در
بحث روز و صدها جزئيات ديگر باعث استثنايى بودن جلسات درس شيخ بهائى مى
گردد و از اين رو به زودى جلسات درس شيخ ، وضعيت عادى حوزه علميه را به
هم مى زند و چه بسا مورد رشك و حسد جماعتى نيز واقع مى شود. ساليانى پى
در پى سپرى مى شود. شيخ بهائى ديگر بيشتر دروس متداول حوزه اى را نزد
بزرگترين علماى وقت آموخته است . در مدارس علميه بيشتر به كار تدريس
اشتغال دارد. جلسات درس او پر جذبه ترين جلسات مى باشد. در خانه تنها
با مادرش زندگى مى كند. پدر در كسوت شيخ الاسلامى هرات ، به آن جا سفر
كرده و شيخ بهائى وظيفه پرستارى از مادر را نيز بر عهده دارد.
حدود هفده سال از هجرت به ايران مى گذرد. او اينك به مردى كامل تبديل
شده ، از زندگانى اش سى بهار مى گذرد. در كوچه و بازار و مدرسه به
عنوان استادى بزرگ اشتهار دارد.
شيخ بهائى در سى سالگى نه تنها همه علوم متداول را آموخته ، بلكه پاره
اى از علوم اختصاصى و انحصارى را نيز مى داند. چند كتاب ارزنده به رشته
تحرير در آورده . ديدار شيخ براى طلاب و مردم عادى كوچه و بازار مغتنم
است .
شيخ بهائى به چهره اى روحانى و مورد توجه و علاقه مردم معروف است .
شيخ بهائى در مدرسه ، تفسير قرآن مجيد مى گويد. طلبه اى مى پرسد: جناب
شيخ ! توفيق الهى چيست ؟
و شيخ بهائى جوان و دانا در پاسخ شاگرد چنين مى گويد: نخستين تنبهى كه
بنده براى بندگى خدا به دست مى آورد و از خواب غفلت بيدار مى شود و خود
را در سلك نيكبختان قرار مى دهد، حضور در مقام كبريايى و جذبه الهى و
تحريك ربانى و توفيق سبحانى است كه خدا او را به حضور خود بار مى دهد و
مجذوب عنايات الهيه او مى شود و توفيق اين سعادت ، نصيب او مى شود كه
اءفمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه
(11) آن كه از نعمت شرح صدر برخوردار شود و تسليم واقعى
دربار فيض مدار حضرت فياض على الاطلاق باشد، از آن نورى كه از مقام
نورانيت بى نهايت ظهور كرده منور خواهد شد.
لحظاتى قبل شيخ زين الدين منشار به ديدار شيخ بهائى آمده . در مدخل
ورودى مدرسه به ستونى تكيه داده ، گوش جان به بيان شيوه اى شيخ بهائى
سپرده ، از لطف كلام و شيوايى سخن او سرمست شده ، دريغش مى آيد در ميان
سخن شيخ وارد شود، لذا اينك كه كلام بهاء الدين به انجام رسيده وارد مى
شود. طلاب حاضر در جلسه درس به اتفاق شيخ بهائى به پا مى خيزند. شيخ
منشار نزد روحانيان و طلاب احترام خاصى دارد. التفات بى حد شيخ زين
الدين به شيخ بهائى ، او را به درس و مجلس وعظ كشانده . چه شيرين است
اين چنين ديدارهاى عارفانه ! در گوشه اى چون طلبه اى جوان قرارى مى
گيرد و اگر چه وجودش را قرارى نيست با رضايت و خرسندى تمام خطاب به شيخ
بهائى مى گويد: (كه گويى چون ديگر طلاب سؤ ال مى كند): جناب آقاى شيخ !
آيا براى چنان حالتى نشانى وجود دارد؟
شيخ بهائى بدون تاءمل و چنان كه ادامه بحث با شاگردانش در جريان است مى
گويد: آرى ، جناب استاد! بركنارى از دار غرور و علاقه مندى و عشق به
خانه جاويد و توفيق الهى هر گاه به صورتى جلوه مى نمايد، كما اين كه
امروز توفيق الهى در قالب سعادت زيارت شيخ بزرگوار جلوه نموده است .
شيخ زين الدين منشار كه براى اولين بار، نحوه تدريس شيخ بهائى را از
نزديك مشاهده مى كرد، با خرسندى و رضايت كامل زير لب مى گويد: آرى چنين
است ، توفيق زيارت و ديدار دوست ، همه شما و جلوه اى از توفيق ديدار
جمال معبود مطلق است .
سپس جلسه درس با بانگ تكبير طلاب و در ميان گرفتن دو روحانى بزرگ به
پايان رسيد و شيخ منشار و شيخ بهائى راهى خانه شدند. در مسير خانه دو
روحانى بزرگ ، شانه به شانه به پيش مى رفتند. مردم در طول مسير آنها
عموما به سلام و صلوات و تعظيم و احترام مى پرداختند. شيخ زين الدين با
بيانى كه گويى دنباله بحث مدرسه مى باشد، خطاب به شيخ بهائى مى گويد:
آرى ديدار دوست ، توفيق الهى است ، اما اگر حاصل شود دريافت نامه اى
نيز دلپذير مى شود.
شيخ بهائى دريافت ، خبر مسرت بارى در ميان است ، لذا زير لب به حالت
انتظار چنين زمزمه كرد:
اى پيك پى خجسته كه دارى نشان دوست
|
با ما مگو بجز سخن دلنشان دوست
|
حال از دهان دوست شنيدن چه خوش بود
|
يا از دهان آنكه شنيد از دهان دوست
|
و شيخ منشار حامل خبرى خوش و ارمغانى ارزنده مى باشد و آمده است تا خود
پيغام دوست به دوست رساند كه :
هر چه گفتيم جز حكايت دوست
|
امروز سپيده دم كاروان هرات رسيد. كاروان سالار، نامه شيخ بزرگوار والد
مكرم براى من آورد. مرقعى نيز به فرزند نگاشته كه اين است حال دوست .
شيخ بهائى مژده حالات پدر از شيخ منشار دريافت مى كند كه خود بر او سمت
پدرى دارد و به جان ، عزيزش مى شمارد.
اينك سالهاست كه شيخ عزالدين ، شيخ الاسلام هرات است و شيخ بهائى و
مادرش در قزوين روزگار مى گذرانند. علت ماندن اينان در قزوين وجود
مراكز علمى غنى و اساتيد بى مانندى است كه در قزوين حضور دارند و حالا
ديگر خود شيخ بهائى نيز همقدر اينان است و جذبه مدارس و تدريس ، شيخ را
در پايتخت ماندگار كرده و هجران پدر را در سرزمينى كه خالى از اقوام و
خويشان است قابل تحمل ساخته است . ياد پدر عزيز است ، شيخ عزالدين تنها
پدر نيست كه استاد شبان و روزان آشنايى با علوم است . اوست كه شيخ
بهائى را به جذبه عشق آشنا كرد.
كلاسهاى درس شيخ بهائى همچنان شلوغ و پر جذبه است . شيخ هم تفسير قرآن
مجيد مى گويد، هم از معادلات رياضى صحبت مى كند، هم در دم از منظومه
شمسى ستاره مى شمارد و فلسفه و عرفان را نيز خمير مايه بحث و محاوره
خويش مى سازد؛ به خاطر اين ويژگيهاى منحصر به فرد اوست كه جنجال كلاس
درسش عالمگير شده و بارها به صورت تلويحى ، سنت شكنى و عمل مغاير عرف
او در كاخ شاهى نيز مطرح شده است .
حالات عرفانى
آوازه فراگير شيخ بهائى از پايتخت گذشته و اينك در سال 980 هجرى
قمرى نه تنها در ايران كه در گوشه و كنار جهان اسلام از شيخ بهائى نام
مى برند. اين همه تلقينات مكرر و تلويحى حاسدان به گوش شاه رسيده و در
او تاءثير گذارده و شاه طهماسب ، طالب ملاقاتى ديگر است : شنيده ايم
مجالس درس حوزه به انحصار شيخ در آمده !
شيخ بهائى كه در كنار شيخ منشار نشسته به آرامى پاسخ مى دهد: اگر مراد
سلطان ، كسب فيض من از مجالس اساتيد است ، آرى به لطف خداوند، آن قدر
بزرگان خبره فراوانند كه توفيق آنى ميسر نيست .
شاه طهماسب كه زيركى شيخ را مى دانست و از مطلب اول نتيجه اى نيافته
بود، لحن كلام را عوض نمود و گفت : ساليان درازى است كه پدر در ديار
غربت به كار دين نشسته ، وقت آن نيست كه فرزند جوانى معينش گردد؟
شيخ بهائى دريافت ، پيشنهاد تلويحى شاه طهماسب كه در قالب تلويح ابلغ
از تصريح بيان شده ، به معناى دور كردن او از مدارس پايتخت مى باشد و
هرگز به قصد قربت نيست و به تعبيرى شكل محترمانه تبعيد مى باشد، لذا
براى جلوگيرى از صدور دستور و حكم صريح - كه لازم الاجراست - چنين گفت
:
كار دين در دست مردان خداجوى راست مى آيد كه به لطف بى كران خداوندگار
چنين است ؛ حمايت بى دريغ سلطان در استمرار وضع مرضى خداوند بارى تعالى
است .
شيخ منشار و شيخ بهائى از تالار شاهى خارج شدند. آنان دنباله بحث با
شاه طهماسب را تجزيه و تحليل مى كردند، وقتى به جلو خانه شيخ منشار
رسيدند هنوز زمان خداحافظى نبود. براى هر دو قصد شاه طهماسب از بيان
مطالب مطروحه روشن بود. شيخ منشار اگر چه همه ذهنيات خود را براى شيخ
بهائى روشن نكرد، اما قصد شاه را به خوبى مى دانست . كدورتهايى كه بعضى
علما و روحانيان از شيخ بهائى داشتند براى او مشخص بود. نحوه اداره
جلسات درس و تعطيل شدن درس بعضى از علما، عامل كدورت بود. آنها معتقد
بودند مطالب و نحوه عمل شيخ بهائى در عرف حوزه نمى گنجد. بعضا گفته هاى
شيخ را نيز درس حوزه اى نمى پنداشتند، لذا در هر فرصت ممكنى عليه او
اقداماتى مى نمودند و نظر شاه طهماسب نيز بدين جهت متمايل گشته بود.
اگر چه شاه صفوى به شيخ بهائى علاقه وافر داشت ، اما گذشتن از نظر جمع
زيادى نيز ساده نبود. پيشنهاد تلويحى رفتن به هرات و شيخ الاسلامى آن
جا هم بدين منظور بود. همه از جمله شاه طهماسب فكر مى كردند شيخ آنرا
خواهد پذيرفت . صورت طبيعى مساءله هم همين را حكم مى كرد: شيخ بهائى به
صورت و عنوان شيخ الاسلامى هرات بدان جا رود و پدر كه بار خستگى نيز بر
تن دارد باز آيد، در اين صورت مادر شيخ نيز در ديار غربت تا اندازه اى
از تنهايى به در مى آمد. همه اينها معادلات ظاهرى و تناسب عرف معمول
بود، اما شيخ بهائى در عالم ديگر سير مى نمايد. براى او مقام و منصب
پشيزى ارزش ندارد، او ارتباط و تقرب به دربار شاهان را نيز براى مردم
قبول مى كند. شيخ در وراى تخيل مردم سير مى كند. شيخ پروازى است و در
پرواز.
شيخ منشار به خوبى مى داند دليل نظر شاه چيست و لازم مى داند آنها را
با شيخ بهائى در ميان گذارد، لذا سعى مى كند بحث را ادامه دهد و در
مقابل در خانه ، شيخ بهائى را نيز به خانه مى طلبد. حلقه اى بر در
كوبيده مى شود.
- كيست ؟
- در را بگشاى دخترم .
آن گاه در چوبين فرتوت به لنگه اى چرخيد و سلامى از روى مهربانى ، پدر
و ميهمان را به خانه خواند.
شب ، حجاب قير گون تاريكش را بر تارك بام و بر كشيده بود و از هر رخنه
اتاق و لايه در به درون مى خزيد. شمعدانى تاريكى شكن و روشنى بخش در
ميان دستان مهربان دختر شيخ به ميان نهاده شد. ميهمان و ميزبان همچنان
سرگرم گفتن بودند:
- بى قرارم پدر! نه جامه شيخ الاسلامى غمم را مى زدايد و نه مكتبى كه
جامه دوز تنم گرديده . درونم پر آشوب است استاد! مى جوشم و سردم ، مى
لرزم و در جوشم ، حال غريبى دارم استاد.
شيخ زين الدين كه سخت تحت تاءثير كلام شيخ بهائى قرار گرفته بود به
آرامى و متانت تمام مى گويد: قرار با دل مؤ من سازگار نيست ، شوق
پرواز، قرار از انسان مى ستاند، ذوق وصل بيتابى مى آورد، بدين قرار، دل
قرار ده كه خوش وضعى است .
دختر شيخ منشار دو جام سفالين جوشيده گياهان در كنار دست پدر مى نهد و
قصد خروج از اتاق دارد كه شيخ بهائى اين رباعى تازه سروده بخواند:
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
|
سيرش بنديديم و روان شد به شتاب
|
گفتم كه دگر كى ات بخواهم ديدن
|
گفتا كه به وقت سحر، اما در خواب
|
و در ادامه گفت : آرى پدر! بى قرارى در سرشت انسان در آميخته ، ميل وصل
و لقاى محبوب آرامش را مى ستاند، هر دلى تاب تحمل اين اوقات ندارد.
و دختر شيخ منشار كلام شيخ بهائى را قطع كرده مى گويد:
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اى
دوست
|
قرار چيست ، صبورى كدام و خواب كجا
|
مبين به سيب زنخدان كه چاه در راهست
|
كجا همى روى اى دل بدين شتاب كجا
|
شيخ بهائى با خواندن اين رباعى ، سرودن شعر را آغاز مى نمايد و از اين
پس ، لحظات تنهايى و بى قرارى را با زمزمه شعرى كه فى الحال مى سرايد
سرخوش مى شود.
شعر با تخيل
(12) همزاد است ، تير تيز و سركش خيال ، ياران جولان در
وراى انديشه ها را نيز دارد. شعر در بى قرارى آدمى مرهم دل است . زمزمه
شاعرانه ، پرواز نابهنگام را تعديل مى كند. شعر به روح و جسم انسان
موازنه مى بخشد. با شعر، روح و جسم همگام و همسو مى شوند. شعر آرامش
مى دهد كه شعر معناى آرامش است و شيخ بهائى در روزگار بى قرارى به شعر
روى مى آورد. گاه غزل مى گويد و زمانى قصه پرداز مى شود. ديگر زبان شعر
به كام است ، ديگر كلام مهر به جام است .
شيخ بهائى در روزهاى پايانى سال 980 در حالات وجدانگيزى به سر مى برد،
هر گاه فرصتى مى يابد زمزمه اى مى نمايد و ابياتى دلنشين مى سرايد:
آن دل كه تو ديديش زغم خون شد و رفت
|
وز ديده خون گرفته بيرون شد و رفت
|
روزى به هواى عشق سيرى مى كرد
|
ليلى صفتى بايد و بيرون شد و رفت
|
شيخ بهائى ديگر با شعر آرامش مى گيرد، با شعر قرار از دست رفته باز مى
ستاند، با شعر همنوايى مى كند، با شعر تسكين مى يابد، با شعر حسب الحال
مشتاقى مى سرايد. ماجراى سرخوشى و شور و حال شيخ چه نيكوست ، او ديگر
از هر آنچه آثار صنع الهى است به وجد مى آيد. گاه با ياد خوش روزگاران
جبل ، زمانى با خيال دلنشين سفر، گاهى نيز مجلس درس شيخ منشار دل
مشغولش مى سازد. شيخ با دلى بسته به مهر و مهربانى ، روزگار مى گذارند،
مدرسه و محراب ، كوچه و بازار، سكوت و فرياد، جمع و تنهايى ، همه و همه
سرمستش مى دارد. شور و وجد شيخ از سرچشمه ديگرى است .
شيخ ، تفسير قرآن مجيد مى گويد و همان دم ، ذكر جمال جميل را در فغان
قمرى مى شنود. حالات شيخ بس غوغايى و سرشار از جذبه هاى عرفانى است .
آرامش او در بى قرارى نمود مى كند.
شب تنهاييم در قصد جان بود
|
ديگر سكون ماندن چاره ساز نيست ، ميل به رفتن ، اشتياق وصال معبود و
كشش وصل جانان ، جسم و جانش را ملتهب مى سازد. آتش گدازان عشق هر لحظه
شعله مى كشد، شيخ با خيال روى يار به سر مى برد.
خيال روى تو در هر طريق همره ماست
|
نسيم موى تو پيوند جان آگه ماست
|
به رغم مدعيانى كه منع عشق كند
|
جمال چهره تو حجت موجه ماست
|
و شيخ ، شوريده وصال معشوق است ، اين همه پريشانى را به هم مى نهد،
زيرا همه از جلوه ديدار دوست مى بيند.
زلف و كاكل او را چون به ياد مى آرم
|
مى نهم پريشانى و بر سر پريشانى
|
ما سيه گليمان را جز بلا نمى شايد
|
بر دل بهائى نه هر بلا كه بتوانى
|
آشفتگى و پريشانى زلف با بى قرارى كاكل به هم در مى آميزد و پريشانى
خاطر را بر پريشانى ديگرى مى افزايد. اين حالات سرخوشى ، بس مطلوب و
دلنواز است ، اما از تاب تحمل هر بلايى آسان نيست . بلاى عشق ، عجب
طرفه معجونى است . در برابر اين درد بى علاج ، شيخ سر تسليم دارد، بلا
را مى طلبد، مشتاق درد و بيمارى است كه
ما را
بلاى عشق و غم روزگار كشت .
شيخ ، ديگر از تعلقات خاطر زمينى گذشته است . پاى در ركاب رفتن دارد،
در رفتن ، دل به ماندنى بستن ، بيهودگى است . شيخ سر رفتن دارد، شيخ
الاسلامى هرات را نمى طلبد. با عرف مرسوم زمانه سر ناسازگارى دارد.
ارمغان و هديه شاه را به سخريه مى گيرد. دل در هواى ديدن دلدار بسته
است .
درد هجران ، كشيده اين عاشق ، زهر هجرى چشيده اين شيدا! بارى ، شيخ
بهائى سودايى و سودا زده جمال يار است . او از نيستان وحدت بريده و دل
در گرو مهر يار دارد و بس . شرح پريشانى و بى قرارى شيخ به داستان نمى
گنجد، آن چنان در پريشانى است كه :
شرح اين هجران و اين خون جگر
|
اين زمان بگذار تا وقت دگر
|
سفر طوس
روزگارى است شيخ آرام ندارد، نه درس مدرسه سيرابش مى كند، نه
گوشه محراب ؛ نيرويى نامرئى او را به سوى خود مى كشد، ميل به سفر دارد،
رفتن و رسيدن به او، وصل معشوق و ديدار يار! هر چه هست او ديگر از
ماندن به تنگ آمده ، او ديگر ماندنى نيست . جذبه معشوق بى قرارش ساخته
، شعر هم ديگر آرامش نمى سازد. گاه گاهى ابياتى زمزمه مى كند، اما
تسكين درد نهانش شعر تنها نيست . جاذبه هاى زمينى نيز فراموشش شده ، او
هوايى ديدار است .
ساعتى است كه شيخ منشار و شيخ بهائى به گفتگو نشسته اند. دختر منشار
نيز به رسم ميزبانى گوش به بحث اينان دارد.
شيخ منشار مى گويد: در اين صورت ، عزم جزم داريد تا سفر را علاج
پريشانى و بيقرارى دل قرار دهيد؟
شيخ بهائى در پاسخ استاد و مراد خويش مى گويد: اگر پريشانى بر هم نهاده
شد، جمعى را به آتش خود مى گذارد، تا شعله سركش نيست ، فكر درمانى بايد
كه سفر، اميد درمان است .
شيخ منشار زير لب مى گويد: سفر گر چه اميد درمان است ، اما عارضه حاصل
از آن ، كم از علت نيست ، سفر را عارضه اى است با نام فراق .
پدر از زبان جمع مى گويد. پدر حسب الحال مشتاقى مى سرايد. فراق را چه
چاره كنيم ؟
بار فراق دوستان بسكه نشسته بر دلم
|
مى روم و نمى رود ناقه به زير محملم
|
اى كه مهار مى كشى صبر كن و سبك مرو
|
كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم
|
شيخ بهائى فراق را تجربه مى كند. تا به حال به سفر مى انديشيد، رفتن را
باور داشت ، اما اينك فراق فرا روى اوست ، بار سنگين فراق ، كشيدنى
نيست . سلاسل نيز در پاى دارد. اگر چه عزم راه دارد، اگر چه عقال از
پاى اشتران گسسته ، اما زنجير مهر و مهربانى به پاى دارد.
اينك جدايى را تجربه مى كند. در جدايى تعلق خاطر نمودار مى شود. در
زمان جدايى جذبه خوش ماندن سر مى كشد. جناق سينه به تنگى مى نشيند. در
جدايى ، مهر و مهربانى بارور مى شود، دوستى موجوديت مى يابد و مهر
نشسته بر دل هويدا مى شود و شيخ بهائى در التهاب درد فراق دوستان است .
خوش آنكه حلقه هاى سر زلف وا كنى
|
ديوانگان سلسله ات را رها كنى
|
كار جنون ما به تماشا كشيده است
|
يعنى تو هم بپا كه تماشاى ما كنى
|
در لحظه هاى جداى ، مهر ورزى عشاق بر ملا مى شود:
دلى از سنگ ببايد به سر راه وداع
|
تا تحمل كند آن گاه كه محمل برود
|
و چه سنگ محك نيكويى است لحظه هاى وداع ! و شيخ مى رود در حالى كه دل
در گرو نهاده و بار غمى چو كوه ، سر بار محمل است .
شيخ بهائى و مادرش با قافله شرق ، رهسپار طوس مى شود و طوس نيمه راه
هرات است . اين دو به قصد زيارت بارگاه مطهر ثامن الاءئمه راهى طوس
گرديده اند. اينان مى روند در حالى كه جمعى از ياران را در فراق گذارده
اند.
كاروان به آرامى در دشت و بيابان به پيش مى رود و فاصله عاشق و معشوق
را مى كاهد. فاصله را كم مى كند در حالى كه فاصله اى نيز مى آفريند.
اين است مرام روزگاران ! وصل جانان به بهايى ارزان نصيب نمى شود. قدر
وصال دوستان با فراق يارانى دگر جلوه مى كند. شيخ در طول سفر ملتهب است
. گاه با نواى جرس همنوا مى شود و زمانى خلوت خاص شب را در صحرا تجربه
مى كند. شيخ با سفر و هجرت و صحرا انس ديرينه دارد. شيخ با شب ، زندگى
مى كند. شبهاى بى شمار قزوين را به ياد مى آورد، شبهايى كه ميل خفتن
نبود، شبهايى كه همه قدر بود و كلام خدا. ستاره آسمانى نيز در شب جلوه
مى نمايد، در شب زنده مى شود و در شب حيات مى يابد. ستاره با شب زندگى
مى كند و چشمان ستاره شمار شيخ در كار است . او مى رود تا به وصال يار
رسد. او مى رود تا طوس عزيز را در چشم گيرد.
اين بارگاه على بن موسى الرضاست . اين طوس ، مفتخر است . اين سرزمين ،
صاحب هشتمين حلقه سلسله امامت است . اين انگشترى امانت نبوت محمدى است
. اين جلوگاه جلوه مهر محمد است .
ديگر شيخ سر از پاى نمى شناسد. خود را به آستان مقدس مى اندازد. آستانه
را در آغوش مى گيرد. سر به ديوار مى سايد. بر گوشه هاى ضريح مقدس
بوسه مهر مى زند. ديدار يار حاصل آمده ، فصل حضور عاشق و معشوق با هم
است .
شيخ مكرر به زيارت مولا مى شتابد، باز مى آيد، باز مى گردد. شب ديگر
بار جلوه مى كند، شب راز و نياز عاشق را خوشتر مى سازد. شب ، روز روشن
شيخ مى شود. اينك شبان بسيارى است كه شيخ در حضور است . سر به سنگ هستى
بخش تربت پاك مولا مى سايد. مناجات مى كند. شيخ با امام همام خويش نجوا
مى كند. درد نهفته در دل را باز مى گويد. سخن ناگفته عرضه مى دارد. شيخ
به بركت انفاس قدسيه و فيض روح القدس و پاكى گلاب و گل به خوش حالى دست
مى يابد.
شيخ از پريشانى سامان مى گيرد. شيخ سامان مى گيرد، گر چه به نوعى
پريشانتر مى شود. شيخ آرام مى گيرد، گر چه به شكلى بى قرارتر مى شود.
حالات عجيب عرفانى مى يابد. جذبه وصال دوست ، بى خودش مى سازد. او ديگر
در يار در آميخته . وصال حاصل شده . عاشق ، جلوه معشوق را در كنار
دارد.
او را كه دل از عشق مشوش باشد
|
هر قصه كه گويد همه دلكش باشد
|
تو قصه عاشقان همى كم شنوى
|
بشنو، بشنو كه قصه شان خوش باشد
|
روزگار خوش و مغتنمى است . او ديگر درس عشق مدرسه را به عينه تجربه مى
كند. به عشق ، صورت نيكويى مى دهد.
چندى از خلوت شيخ با مولا مى گذرد. سر سودايى اش قرار يافته ، سر
همصحبتى با اطرافيان مى يابد. علماى بزرگ طوس به خدمت مى رسند. كم كم
مجالست با دوستان را مى پذيرد. شيخ ، كتاب به دست مى گيرد. به مجلس
حاضر مى شود. ديگر بار شوق بحث و اشتياق ديدار طلاب مدرسه دارد. به
تدريس علوم و تفسير قرآن باز مى گردد، اين نيز جلوه ديگرى از سر باختگى
به معشوق است .
مدارس علميه آستان قدس همه آغوش مى گشايند، جلسات درس شيخ بهائى شكوه و
عظمت خاصى مى يابد. اينك اوقات شيخ يا در مدرسه صرف مى شود يا در كنار
تربت پاك امام هشتم سپرى مى شود.
شيخ قريب سالى است كه معتكف حريم حرم امن ثامن الاءئمه مى باشد، ديگر
به اين ماءمن خوش ، خو گرفته است .
مجلس درس و تفسير شيخ در جوار تربت پاك امام هشتم شور و حالى ديگر
دارد.
اى دل به كوى عشق گذارى نمى كنى
|
اسباب جمع دارى و كارى نمى كنى
|
ميدان به كام خاطر و گويى نمى زنى
|
باز ظفر به دست و شكارى نمى كنى
|
اين خون كه موج مى زند اندر جگر چرا
|
در كار رنگ و بوى نگارى نمى كنى
|
شيخ به راستى ديگر قرار از دست داده ، شور و حال وعظش در كلام نمى
گنجد. عرف و عادات مرسوم را به سويى نهاده ، شعر مى خواند و شعر مى
گويد و تفسير را به لفظ خوش و دلنشين عرضه مى دارد:
زمخشرى در كشاف مى نويسد:
آنگاه كه برادر كوچك
يوسف را به عنوان دزدى گرفتند، يعقوب نامه اى براى يوسف نوشت :
از جانب يعقوب اسرائيل الله بن اسحاق ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله
به عزيز مصر:
(13)
اما بعد، ما خاندانى هستيم كه خدا گرفتارى را بر ما مسلط ساخته ، جدم
ابراهيم را دست و پا بسته در آتش انداختند تا بسوزد، خدا او را نجات
داد و آتش را بر او سرد و سالم نمود. پدرم را كارد بر گلويش گذاردند تا
كشته شود. خدا فدايى براى او فرستاد و من پسرى داشتم كه از همه
فرزندانم محبوبتر بود، او را برادرانش به بيابان بردند، طولى نكشيد
پيراهن خون آلود او را براى من آوردند و اظهار داشتند گرگ او را دريد.
از شدت گريه بر او ديدگانم را از دست دادم . فرزند ديگرى داشتم كه
برادر مادرى آن فرزندم بود و دلم را به او آرامش مى دادم ، همراه
برادران به مصر رفت . در مراجعت گفتند او دزدى كرده و تو (اى عزيز مصر)
او را به جرم دزدى زندانى كرده اى . بديهى است ما خاندانى هستيم كه
دزدى نمى كنيم و دزد از ما به وجود نمى آيد. اگر او را باز نگردانى
نفرينى بر تو مى كنم كه تا پشت هفتمى تو از آن ، روى رهايى نداشته
باشد، والسلام .
شيخ به بهانه هر سؤ الى قصه اى مى گفت و شعرى مى خواند. شاگردان شيخ
نيز همه او را در حلقه داشتند و از درياى بى كران دانش او بهره مى
جستند.
شيخ بهائى در اوج شور و حال عرفانى به مجلس مى رود و شبها را در جوار
تربت پاك مى گذارند. چه خوش روزگارى است ! تا اين كه نامه اى از شيخ
منشار مى رسد. در آن پگاه زيباى خاور زمين ، آن را مكرر مى خواند. بوى
يار مى دهد. غم فراق او براى منشار هويداست . بى تاب و بى تاب مى شود.
اين نامه دلش را مى لرزاند و هوايى اش مى كند. به حرم مى رود، راز و
نياز مى كند، باز مى آيد، باز مى گردد، بى قرار است . اجازه رفتن مى
طلبد، رخصت مى يابد، عزم مراجعت مى كند، رخت سفر مى بندد، طوس و بارگاه
امام هشتم را وداع مى گويد. چه عارفانه وداعى دارد شيخ !
حالا ديگر زمان مراجعت فرا رسيده ، دوران هجر يار به سر آمده ، فراق
دوست را در پس سر مى نهد و به سوى او رهسپار مى شود. در پايتخت صفوى
ياران فراوانى چشم انتظار ديدن يارند. در آن جا مردم نيز به ياد شيخ
بزرگوارند. مردم نيز اميد ديدار مجدد شيخ دارند و نيز شيخ منشار و...
پايتخت اينك مهياى استقبال از شيخ بهائى است ، شيخ بهائى با مادر به
قزوين باز مى گردند. قريب يك سال پاى بوسى امام هشتم او را سر مست
ساخته ، به خانه شيخ منشار فرود مى آيند.
دوستان و شاگردان و روحانيان شهر به ديدار مى آيند. دختر شيخ منشار نيز
در اندرون از مادر شيخ بهائى پذيرايى مى كند. خانه دوست ، حال و هواى
تازه اى دارد.
شاگردان شيخ چون پروانگان در اطراف او حاضر مى شوند. شيخ با ذكاوت بى
حد، با مشاهده شاگردان ، سؤ الات درس پيشين مطرح مى كند: ايام روزها چه
بودند شيخ محمد؟
و شيخ محمد، مبهوت از حافظه استاد، سرى به علامت احترام تكان مى دهد،
طنين خوش صوت استاد به ايام خمسه در ذهن است : روز مفقود، روز مشهود،
روز مورود، روز موعود و روز ممدود.
و هر شاگردى جمله اى يا عبارتى خوش و نغز مى شنود و دل بدان خوش مى
دارد.
كم كم شيخ به خانه خود نقل مكان مى كند، بار ديگر مجالس درس حوزه بر پا
مى شود. جمع ياران و مشتاقان شيخ ، او را چون نگينى گرانبها در بر مى
گيرند. خبر باز آمدن شيخ به اقصى نقاط مملكت مى رسد، گروهى به ديدار او
مى آيند.
در دربار شاه طهماسب صفوى نيز انعكاس خبر باز آمدن شيخ ، جلوه اى خاص
دارد. اگر چه عموم مردم و روحانيان از ورود مجدد شيخ بهائى خرسندند،
اما تعداد انگشت شمارى سر بى مهرى دارند، آخر حضور چنين گوهر تابناكى ،
سنگ مهره را از سكه مى اندازد.
واى از قدرت و جاذبه آن ! قدرت و سلطه در تمامى تاريخ ، همراه و همزاد
هم بوده اند. حكومتهاى سلطه گر در اندك زمانى هاله اى از تملق و تكبر و
تزوير و نخوت به دور خويش مى تنند، رويش پوسته مذموم تملق در اطراف
قدرتهاى سلطه گر، چشم را از ديدن حقايق دور مى دارد و چشم بينش راستين
را از آنها مى گيرد.
در اطراف حكام مستبد، دوايرى از حلقه به گوشان متظاهر تشكيل مى شود.
اينان به هر عمل و اراده حاكم مستبد صحه مى گذارند و هر اقدامى را
تاءييد مى كنند. ميل به اقتدار نيز در سرشت آدمى خانه خوش مى كند تا در
فرصتهاى مناسب چهره بنمايد. هاله تنيده در اطراف شاه طهماسب صفوى نيز
از اين نمونه بود. در حلقه درباريان متظاهر و فريبكار، شيخ بزرگوار را
مكانى نيست . از بازگشت او روى در هم مى كشند، نه ميل پذيرش او دارند و
نه توان حذف قطعى وى ! درد دشوارى است . ميان خوف و رجا زندگى مى كنند.
زبانى به تكذيب شيخ و نگاهى به تعظيم او دارند. در هر فرصت ممكن ،
زبانى به طعنه و دستى به نابكارى دارند. پادشاهان صفوى نيز اگر چه بيرق
تشيع علوى بر دوش داشتند، اما عارى از خصوصيات حكام مستبد نبودند.
كسانى در دربار سعى در حذف شيخ داشتند و شيخ بهائى با چنين دشمنانى
برابر است . اشكال عمده ، شمايل ظاهرى دشمن مى باشد. لباس خصم ، انسان
را در حالت دفاع قرار مى دهد، اما
چون دوست ،
دشمن است شكايت كجا برم ؟!
قدرت ، زياده طلبى مى آورد. استمرار قدرت با عوامل متشكله خود نيز سر
ناسازگارى دارد. قدرت در ادامه سلطه خويش ، همه چيز را براى خود مى
خواهد. در چنين نظامهايى ظهور چهره اى تابناك جايگاهى ندارد، لذا در
دوران شاه طهماسب صفوى نيز يكه تازى محكوم به فناست . براى مظهر قدرت
حاكمه تفاوتى ندارد. هر چه او را از ميدان دارى بيندازد مردود است .
تلقينات اهريمنى شكل مى گيرند. نفوذ مستمر و مسموم درباريان ، ذهن شاه
را مشوش مى كند، تحمل تابناكى چراغ علم و معرفت را از او مى گيرند.
قدرت انحصارى ، خاص شاهان است . تنها چراغ اميدى كه سوسو مى زند، حمايت
مردمى است . در چنين حكومتهايى رشد انديشه نيز در مهار حكومتى است .
ميدان اسب تازى محدود است . جلوه شگرف و شگفت انگيز شيخ بهائى براى
درباريان قابل تحمل نيست . مظهر چنين راى و عقيده اى ، شاه است . او
همه نظرها را به خود روا مى دارد، محبت عامه را نيز از آن خود مى داند
و اين است كه وجود و حضور شيخ بزرگوار بس سخت و سنگين مى نمايد.
اين قدرت طلبى و منيت در طول تاريخ جلوه نموده . بندهاى تنيده بر پاى
اولاد آدم ، ازلى است و در هر برهه اى به شكلى بروز كرده و اين
انحصارطلبى و خود خواهى ، فروغ چشمان آدمى را از او باز گرفته و پرده
اى بر تحقق عدل و داد گسترده است . چشم بيناى آدمى را ميل به قدرت طلبى
محض از او باز ستانده كه اى واى بر كورى !
شيخ بهائى در چنين شرايطى به سر مى برد. او از دو سوى پاى در سلاسل
دارد: از يك سوى ، دشمنان نابخرد و بى خبر از مهر و مهربانى ، خرده
شيشه در راهش مى ريزند و از سوى ديگر، مهر يارانى كه در حلقه ارادت
اويند زنجير محبت به پايش افكنده اند. شيخ اگر چه سر به چوگان دوستى و
مهربانى سپرده و جبين به كين خصم پر چين نمى كند، اما گه گاه از اين
همه غدر و بى وفايى دنيا و اهل آن غمگين مى شود و فى الحال با شعرى گره
از ابروان باز مى كند و فضاى روحانى مطلوب را به ارمغان مى آورد:
يك چند ميان خلق كرديم درنگ
|
ز ايشان به وفا نه بوى ديديم نه رنگ
|
آن به كه ز چشم خلق پنهان گرديم
|
چون آب در آبگينه ، آتش در سنگ
|
و اينك به سال 981 هجرى قمرى ، شيخ بهائى در انتظار بازگشت پدر از هرات
است . او در چنين وضعيتى كه آوازه جهانگيرش خار چشم دشمنان گرديده ،
چشم به راه كاروان هرات است تا به ديدار پدر، چشمانش فروغ يابد و غم
تنهايى در كنار شيخ الاسلام پيشين هرات از دل به در كند.
حجّ
هنوز چند ماهى از مراجعت شيخ عزالدين عاملى از هرات نگذشته كه
باز هواى سفر بى تابش مى نمايد.
ماندن ، چون نيستى جلوه مى كند، آدم را از تعالى مى اندازد و همه هستى
را مى گيرد و بى قرار رفتنش مى كند. ماندن براى راهرو نيستى است . در
چنين حالاتى ، فطرت ذاتى بشر او را به رفتن تشويق مى كند. حركت و رفتن
به سوى او سير الى الله است . رفتن اگر در شكل مادى نيز جلوه كند
زيباست . رفتن ، عزم جزم مى خواهد. عزم ، زاييده خواستن و خواستن ،
خمير مايه نيت پاك است . اراده رفتن ، سپردن خويشتن خويش در مسير وصول
ماست . در چنين زمانى ، ماندن جايز نيست . جذبه معشوق به پر و بال
پرواز توان مى بخشد، تعلقات خاطر را به هم مى زند، پاى در گل داشتن و
بيهوده ماندن را مرهم مى شود. نويد وصل محبوب ، راهرو را به پرواز مى
كشد، چرا كه :
به راه باديه رفتن به از نشستن باطل
|
اگر مراد نيابم به قدر وسع بكوشم
|
شيخ عزالدين عاملى و فرزند و همسر، دل در هواى معشوق دارند. اينان در
انتظار حركت كاروان حجاج بيت الله الحرام سر از پاى نمى شناسند.
اگر چه اين اولين حج شيخ عزالدين نيست ، اما اين بار جذبه ديگرى دارد.
او به وصل ابدى مى انديشد. سفر حج براى او معناى ديگرى يافته است . او
اسباب سفر را به طور ديگرى مى بندد. هر مقصدى به اسباب سفر متناسب
احتياج دارد و اينك راه در پيش ، گذرگهى به آسمان دارد. دل از مهر زمين
بايد كند. و شيخ عزالدين هواى ديگر منزل به جانش مى نشيند. اين منزل
ابدى چه آرام و بى دغدغه نمودار مى شود. اين بار امانت را به منزل بايد
برد. رفتن به سوى او چه جذبه و هيجانى دارد.
براى شيخ عزالدين ديگر دل به مهر يار و ديار، رنگ باخته ، همه چيز در
وصال دوست شكل مى گيرد. او تنها به
انا لله و
انا اليه راجعون فكر مى كند. سمت و سوى رفتن را يافته است . سر
يار و ديار ديگرش نيست . رفتن به سوى او خوش رفتنى است . او را جذبه
وصل معبود به خود مى كشد. رفتن ، هر لحظه مشتاق ترش مى كند. چه راه پيچ
و خم اند خمى است . به لطف او راه ميانه مى شود لطف او مى طلبد دگر هيچ
. اين راه لقاى محبوب است . اين راه با سر شتافتن دارد.
مرا لطف تو مى يابد دگر هيچ .
شيخ بهائى سى ساله در معيت پدر 65 ساله به سفر مى رود. مادر نيز در
كاروان است و طريق شامات در انتظار. شيخ بهائى بعد از ساليانى دراز،
ديگر بار در معيت پدر مى باشد. پدر به راه حج جمع خانواده را در كنار
دارد. شيخ بهائى گر چه اينك روحانى كاملى است ، اما ياد سفر جبل براى
او تجديد مى شود.
شيخ جوان در هر شهر و ديار سر ديدار بزرگان دارد. عرفاى بنام را جويا
مى شود و بزرگان دين را زيارت مى كند. او براى لحظه اى از ديدار يك
عارف ، در گوشه اى از اين راه دراز، خدا را شكر مى گويد.
كاروان عازم خانه خدا بس بزرگ و عظيم مى باشد، اما وجود اين دو روحانى
بزرگ بر عظمت كاروان مى افزايد. همه كاروانيان از فيض حضور شيخ بهائى و
پدرش بهره مى گيرند و خرسندند. در هر منزل و هر فرصتى به دور اينان
حلقه مى زنند. مسائل دينى خود را مطرح مى نمايند، گويى درس مدرسه در
طول راه نيز ادامه دارد. بيشتر سؤ الات در باب حج و مسائل جانبى آن است
.
كاروان در باديه اى ميان شامات و حجاز منزل گزيده است . شتران ، پشت از
سنگينى بار سفير تكانده اند و چانه به جويدن خار بيابان مى سپارند. هر
كس به كارى مشغول است . زمان ماندن در منزلگاه ميان راه كوتاه است ،
خستگى تن فرسوده برجاست كه جرس فرياد مى دارد، اما با اين همه در اطراف
شيخ بهائى و پدر جماعتى حلقه مى زنند. مسائل حج بسيار است .
پيرمردى دستارش را حجاب تابش مستقيم نور خورشيد مى سازد و خطاب به شيخ
بهائى مى گويد: جناب شيخ ! اگر كاروان تا چند روز ديگر به مكه معظمه
نرسد تكليف چيست ؟
و شيخ بهائى گويى در حوزه علميه درس مى گويد: شروط وجوب حج ، هفت شرط
است : بلوغ ، عقل ، حريت ، استطاعت ، صحت ، امنيت راه و كفاف وقت و
لازمه آن ، كفاف وقت به قدر رسيدن به موقع به مكه معظمه است ، چنان كه
قادر باشد افعال حج را در زمان به جاى آورد.
شيخ بهائى براى روشن شدن بيشتر مطالعه ادامه مى دهد: لذا اگر وقت تنگ
باشد، حج در آن سال ساقط مى شود. از اين روى خداوند بارى تعالى را سپاس
مى گوييم و از او مى خواهيم تا توفيق حضور در مكه معظمه را در زمان
معهود بر جميع راهيان خانه خدا و از جمله ما عنايت فرمايد، چنان كه راه
باديه هاى سوزان را بر هزاران رهرو آسان نموده و جذبه وصالش رنج راه را
سهل مى نمايد.
شيخ بهائى انگار بر منبر نشسته و وعظ مى گويد: هر كس به خانه خدا رود و
سه خصلت پسنديده در او نباشد، حج او هيچ است : اول ، خوش خلقى ؛ دوم ،
خشم فرو بردن ، سوم ، صلاح و تقوا داشتن و راه خانه خدا با اين صفات در
باديه نيز به باغ جنت بدل مى گردد.
و اين حج است ، آهنگ شدن ، حركت به سوى الله ، بيرون آمدن از پوسته
بودن ، حركت به سوى شدن ، انتخاب سو و جهت ، رفتن با قصد و حركت به سوى
معبود. حج ! و در حج همه چيز در سوى او قرار مى گيرد، ميل به وصل افزون
مى شود، از پوسته انجماد سر بيرون مى آورد، نگاه يكسويه مى شود، از
ديگر جهات روى مى گرداند، سوى او مى گيرد و قصد پيوستن به او مى كند.
ديگر در حج ، جهت رفتن پيداست ، هدف نمايان مى شود، حركت معنا مى يابد،
رفتن با نيت عجين مى شود، بيهودگى نيست ، همه معنا مى شود، همه خوبى ،
همه وصل به معبود مى شود، همه شوق ديدار است ، حج است و در حج ، جسم
خاكى نيز جهت مى گيرد، همه ذراتش به سوى او فوران و جهش مى كند. در حج
، جسم نيز تعالى مى يابد، روح پرواز مى كند، اين جسم و جان به هم عجين
مى شوند، هر دو يكسو مى گيرند. حركت به سوى او مفهوم مى يابد. قصد قربت
در حج ، راه را مى نمايد. رهرو حج هدف را مى بيند. ديدن نشان رفتن است
، مقدمه رفتن است ، لازمه رفتن است و در حج ، رفتن شكل مى گيرد، مقصد
هويدا مى شود و سالك راه را مى بيند. در حج ، هدف پيداست كه حج شدن است
.
باديه هاى نزديك مكه معظمه است . فضاى روحانى حج از اين جا مشهود است .
حركت و رفتن ، خاص حج مى شود. گفتن و شنيدن در خصوص حج مى گردد.
اطرافيان شيخ در هر فرصتى او را در حلقه مى گيرند. پرسش معناى تازه
اى مى يابد، سؤ ال در مسائل حج و شيخ خود را در جمع گم كرده ؛ شيخ ديگر
يكى نيست ، شيخ بهائى در ما گم شده ، سر از پاى نمى شناسد. در هر گوشه
اى به وعظ مى پردازد:
حج بر سه نوع است : حج تمتع ، حج قران ، حج افراد و اول اعمال حج تمتع
، احرام عمره است از ميقات و ميقات ، مكانى است كه حاجيان از آن احرام
بندند و آن پنج موضع است : اول ذوالحليفه و آن ميقات جمعى است كه از
راه مدينه منوره مى آيند و رسول خدا از اين موضع به حج آمد؛ ميقات دوم
، جحفه است و آن ميقات راه شام است ؛ سوم : يلملم و آن ميقات راه يمن
است ؛ چهارم ، قرن المنازل و آن ميقات جمعى است كه از راه طائف مى
آيند؛ پنجم ، عقيق و آن ميقات گروهى است كه از راه عراق عرب مى آيند و
از هر موضعى رسيدى احرام واجب است .
اين جا همه چيز در حج خلاصه مى شود. تعلقات خاطر ديرينه فراموش شده ،
ذهنيات گذشته در باديه هاى حجاز مدفون شده ، بر خاطرات گذشته ، گرد
فراموشى پاشيده اند. همه چيز در وصل معبود، شكل مى گيرد.
سخن در عشق و شيدايى است . در اين جا خفتن نيست ، گذر از منزل
من تا به سر حد وحدت جمعى است . در ميقات
، همه به درياى وحدت اتصال مى يابند. در اين جا همه چيز نور است ،
ماندن نيست ، بودن نيست ، شدن است . سخن نيز در ميقات آسان است . كلام
پيچيده نيست ، سخن تنها از عشق است . در اين جا تفاخر، رنگ مى بازد. در
اين جا تغابن معنا ندارد. در اين جا تغافل جايگاهى نمى بيند. اين جا
ميقات است . اين جا مبداء وصول و حصول است . ميقات !
اين روزها سفر، الهى است . خالص و بى پيرايه ، احرام عمره ، طواف ،
نماز طواف ، سعى صفا و مروه ، تقصير، احرام حج بستن ، وقوف عرفات ،
وقوف مشعر، جمره عقبه ، قربانى كردن ، تقصير نمودن ، طواف زيارت كردن ،
نماز طواف گزاردن ، سعى ما بين صفا و مروه كردن ، طواف نسا كردن ، نماز
طواف نسا خواندن ، در منى بودن ، رمى جمرات ثلاثه و سرانجام به مكه
معظمه باز آمدن و طواف وداع به جا آوردن . همه كس را اين اعمال به خود
مشغول داشته .
در روزهاى پايانى سفر، باز هم ذكر اعمال حج از زبان شيخ بهائى و شيخ
عزالدين شيرين است ، اگر چه بارها ذكر تفضيلى اعمال حج رفته ، اما باز
هم در هر فرصتى سؤ الى مطرح مى شود. حلاوت بيان مشروح اعمال حج در كام
همسفران است و شيخ بزرگوار نيز خود سرى در باخته دارد، سرى در پاى دوست
دارد. شيخ سر سودايى به هواى يار دارد، اگر چه در جمع مشتاقان است .
شيخ بهائى همچنان ابهام و اشكال همسفران را مرتفع مى سازد و شوق و ذوق
ورود به اعمال را در جان مشتاقان تازه و سر سبز مى دارد و پدر در هاله
اى از سرمستى عرفانى است . پدر، تعلقات خاطر به ريگ بيابان سپرده كه
اين حج آخرين است .
اعمال حج به جاى مى آورند. شيخ و پدر در سيل خروشان حاجيان محو شده
اند، ذره اى در حريم امن الهى . در حج و در كنار پدر بودن ، در ميان
جمع بودن و با حاجيان يكى شدن و به فلسفه حج عينيت بخشيدن ، همه حاصل
آمده و حج تحقق يافته و سرانجام ، ايام حج به سر آمده .
و اينك وداع با كعبه ، جدايى از خانه امن الهى سنگين است . حلاوت
روزهاى خوش در كعبه بودن باقى است . شيخ بهائى توان جدايى ندارد. او رد
كعبه آميخته ، با اعمال حج انس و الفت يافته . آمدن به او رسيدن بود.
آمدن ، شوق وصال در برداشت . آمدن ، توان مضاعف مى آفريد. آمدن از رنج
راه مى كاست ، اما اينك رفتن فرا روى است ، رفتن ترك وصال محبوب است .
شوق است در جدايى و جور است در نظر
|
هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم
|
وداع با كعبه بس سنگين و جانفرساست . شيخ بهائى در آداب جدا شدن كعبه
در افتاده . جدايى از اين سنگ نور افشان چه تلخ است ، ولى هر چه هست ،
آداب وداع كعبه را نيكو مى داند. مناجات جدايى بايد خواند و مى خواند:
الحمدلله و صلى الله على سيدنا و نبينا محمد و
آله و اللهم صل على محمد عبدك و رسولك و امينك و حبيبك و نجيبك و...
.
و شيخ بهائى به سوى چاه زمزم مى آيد. قدرى از آن زلال مى نوشد كه تشنگى
ديرينه از وجودش بزدايد. مى نوشد تا طراوت ابدى به جانش ريزد، مى نوشد
كه راه باديه بس سنگين است .
اينك از چاه زمزم آب نوشيده ، توان رفته يافته و زمان رفتن از مسجد
الحرام فرا مى رسد و در آداب ترك مسجد الحرام دارد:
ايبون تايبون عابدون لربنا حامدون الى ربنا
راغبون الى الله راجعون انشاء الله تعالى و آن گاه سجده طويل در
مسجد الحرام به جا مى آورد كه در كمال خضوع و خشوع است .
شيخ در كنار در مسجد الحرام مى ايستد و مى گويد:
اللهم انى انقلب على لا اله الا الله و پس از دعا، صدقه راه
بازگشت را با درهمى خرماى شيرينى بخش ادا مى نمايد و با قصد و نيت حجى
ديگر باز مى گردد.
شيخ بهائى بار ديگر به فرقت يار گرفتار شده ، وداع با معبود را به جا
آورده و جريان هر روزه حيات را تجربه مى كند. او در اين حج شيرين ،
راهنماى گروهى ديگر نيز بوده است ، اما اينك آماده بازگشت مى باشد، پدر
و مادر را در كنار دارد. شيخ بهائى خدمت به اينان را مايه دلخوشى مى
داند. پدر را، حج آخرين ، مادر را نيز هم و شيخ بزرگوار كمر به خدمتى
مى بندد كه آن را عبادت محض مى داند.
ايام حج ، روزهاست پايان يافته . جماعت حج گزار در تكاپوى باز گشتند.
گروهى مكه معظمه را ترك نموده اند. هر روز و هر ساعت كاروانى از پنج
معبر اصلى بدان گونه كه آمده اند باز مى گردند. بازگشت حاجيان نه به
شمايل آمدن است . ديگر بر تن حاجيان احرام و بر سر، سوداى وصال نيست .
اين رؤ ياى شيرين چه زود به سر آمد! اين دوست مسعود چه مستعجل بود!
حسرت جدايى كعبه به جان همه افتاده است . غم ترك خانه كعبه همه را
مغموم ساخته ، حالات درونى حاجيان به تمثيل نمى گنجد و شيخ بهائى نيز
با اندوهى جانگزا مكه معظمه را ترك مى نمايد.
كاروانيان بار بر اشتران نهاده اند. عقال از زانوى اشتران باز كرده
اند. كوله بار رفتن بر پشت گرفته اند. همه آماده اند تا رهسپار ديارشان
شوند.
شيخ بهائى و پدر و مادر نيز در ميان كاروانيانند. پدر در رفتن بى
قرارتر مى نمايد. پدر ميل رفتن دارد، اگر چه ماندن را نيز دوست مى
دارد. او مى رود تا به رفتن و رسيدن ، معناى ابدى بخشد. او مى رود به
ابديت !
شيخ عزالدين حال عجيبى دارد. به وصال معبود نايل شده ، كعبه را در آغوش
گرفته ، اما باز جدا مى شود. چگونه گوهر يافته اى را رها سازد؟ اما
خيالى ديگر به سر دارد، بوى وصال ابدى را مى شنود. كاروان بار بسته ،
او را در ميان مى گيرد، باديه طائف حجاز در برابر است . ناحيت فلج و
يمامه در مقابل است تا به دريا رسند و بار بگشايند.
به دريا مى رسند. اشتران را به باز گشت رها مى سازند. پاى بر عرشه كشتى
مى گذارند. امواج آب ، طعم خشك صحرا را از ياد مى برد.
دريا مى خروشد. دريا كاروانيان را به منزلى ديگر رهنمون مى شود. دريا
تصوير خشك بيابان را تغيير مى دهد. در اينجا هرم داغ بيابانها به نسيم
دريايى بدل مى شود. انگار چاههاى آب شن گرفته منزلگاه طائف ، لبريز آب
مى شوند.
كشتى به بحرين رسيده ، لنگر مى اندازد، مسافران دريايى پاى بر خشكى مى
نهند. شيخ بهائى و پدر و مادر نيز در بحرين اقامت مى گزينند. اينان در
جامع شهر با گروهى از روحانيان آشنا مى شوند. آوازه عالمگير شيخ بهائى
به بحرين نيز رسيده و همه علما او را مى شناسند. روحانيان و توده مردم
از اين كه شيخ بهائى و پدرش شيخ عزالدين عاملى را در ميان خود دارند
افتخار مى كنند. برخورد صميمى و مهربان مردم باعث اقامت بيشتر شيخ
بهائى و پدرش مى گردد. اينان قصد اقامت چند روزه در بحرين مى كنند.
شيخ عزالدين چند روزى است بيمار به نظر مى رسد. تب مرموزى در طول
بازگشت او را آزار مى دهد. شيخ عزالدين گر چه بيمار است ، اما روح بى
قرارى دارد. پرواز و رفتن به سوى خانه خدا را احساس مى كند. او ماندن
را بهانه يافتن قرارى قرار داده . در روزهاى نخستين اقامت در بحرين
علماى زيادى به ديدار اينان آمده اند، اما پدر هر روز بيمارتر مى شود.
كم كم بيمارى شيخ عزالدين شديد مى گردد و او را در بستر بيمارى مى
اندازد. طبيبان شهر به معالجه مى پردازند. آثار بهبود مشاهده نمى شود.
روز به روز بر شدت بيمارى افزوده مى شود. فروغ اميد و اميدوارى از چهره
دوستان زدوده مى شود. دو روحانى بزرگ ، اغلب خلوت مى كنند. پدر با بى
زبانى و فرزند با بيان رسا، نجوا مى كنند. حرفهاى اينان تمام شدنى نيست
. سوداى پرواز بر سر دارند. كجاست اين مقصد؟ كجاست اين منزل ؟ كجاست
آرامگاهى كه آرامم سازد؟ تن خسته شيخ عزالدين در تدارك پرواز است . اين
ميل رفتن و رهايى چه بيتابش مى كند.
شيخ بهائى آرام در كنار بستر پدر حضور دارد. كلام مانده در گلوى پدر
براى او آشناست . درد پدر را به خوبى مى شناسد. غم هجران براى او نيز
ملموس است . شيخ بهائى بيشتر مى آيد در كنار پدر، به چهره او خيره مى
شود. نگاه حسرتبار خود را به چشمان پدر مى ريزد. سر گفت و شنود ندارد،
توان سكوت را نيز در خود نمى بيند. پدر و پسر خاموشند. تنها نگاهشان
حرفها مى زند. پدر گويى آخرين ترانه هستى را زير لب زمزمه مى كند:
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
|
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
|
ماييم و موج سودا، شب تا به روز
تنها
|
خواهى بيا ببخشا، خواهى برو جفا كن
|
از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتى
|
بگزين ره سلامت ، ترك ره بلاد كن
|
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
|
پس من چگونه گويم ، كن درد را دوا
كن
|
در خواب دوش پيرى در كوى عشق ديدم
|
با دست اشارتم كرد، كه عزم سوى ما
كن
|
گر اژدهاست بر ره عشقست چون زمرد
|
از برق اين زمرد هين دفع اژدها كن
|
بس كن كه بيخودم من ور تو هنر فزايى
|
تاريخ بو على گو، تنبيه بوالعلا كن
|
مناجات شيخ عزالدين به آرامى پايان مى يابد. چشمان پسر به چهره سپيد
پدر دوخته است ، عروج بزرگى صورت مى گيرد. دفتر حيات پيرى عارف در
برابر چشمان فرزندش بسته مى شود. جنازه شيخ عزالدين در ميان تاءثر و
اندوه فراوان در محلى به نام مصلى به خاك سپرده مى شود. بدين گونه پدر
شيخ بهائى در سال 984 در بحرين وفات مى يابد و در همان جا به خاك سپرده
مى شود و اينك شيخ بهائى بار فراق پدرى چون شيخ عزالدين را نيز به دوش
دارد. پس از مراسم مرسوم بر كشتى مى نشيند و راهى ديار مى شود كه حج آن
سال ، حج اكبر بود براى پدر.
مرگ شاه طهماسب
شاه طهماسب صفوى در پانزدهم ماه صفر سال 984 هجرى قمرى در سن 64
سالگى در گذشت . وى 53 سال بر ايران سلطنت نموده و در زمان وفات وى شيخ
بهائى و پدرش در سفر حج بودند.
در مورد نحوه وفات شاه طهماسب ، روايات مختلفى وجود دارد و از مجموع
آنها چنين استنباط مى شود كه وى بنا به اشارت همسرش خفه شده است . همسر
شاه طهماسب ، مادر حيدر ميرزا بود و انتظار داشت فرزندش را به سلطنت
رساند، اما از بخت بد حيدر ميرزا نه تنها به قدرت نرسيد، بلكه وى نيز
كشته شد و اسماعيل ميرزا پس از نوزده سال محبوس بودن در قلعه قهقهه ،
آزاد و روى به پايتخت نهاد.
شاه اسماعيل دوم در 27 جمادى الاولى سال 984 در قزوين رسما به پادشاهى
رسيد، اما سلطنت وى ديرى نپاييد و سرانجام در سيزده رمضان سال 985 در
سن 43 سالگى در گذشت . وى پادشاهى بسيار كينه توز و سنگدل و بى رحم و
به علت عدم لياقت ، موقعيت چندانى به دست نياورد.
زمانى كه شيخ بهائى و مادرش از سفر حج به پايتخت باز گشتند، شاه
اسماعيل دوم بر اريكه قدرت تكيه داشت و دوران اقتدار شاه طهماسبى به
پايان رسيده بود.
مرگ شاه طهماسب ، دوران اقتدار حكومت مركزى را در ايران به پايان برد و
جانشين وى ، يعنى شاه اسماعيل دوم و سپس سلطان محمد خدا بنده نيز
نتوانستند وحدت كشور را حفظ نمايند و سرانجام به علت عدم كفايت ، ميان
سرداران و رؤ ساى قبايل و عشاير و سپاهيان اختلاف نظر افتاد و كار به
جايى رسيد كه به فرمان سلطان مراد عثمانى به ايران لشكر كشى شد و اين
امر در حالى صورت مى گرفت كه بين جد او يعنى سلطان خان قانونى و شاه
طهماسب عهدنامه مودت منعقد شده بود، ولى اينك سپاهيان عثمانى به
فرماندهى مصطفى شاه به ايران گسيل گشتند.
ديگر از قدرت و اقتدار كشور در زمان شاه طهماسب خبرى نيست و سپاهيان
عثمانى در ماه صفر سال 986 هجرى قمرى با سيصد هزار سوار و ششصد توپ و
شش هزار تفنگچى به ايران روانه مى شوند.
در پايتخت صفوى زمزمه هاى مخالفت و اعتراض نسبت به نحوه اداره كشور و
عدم كفايت و كاردانى شاه صفوى به گوش مى رسد. در خانه شيخ زين الدين
منشار نيز طرح مسائل سياسى و اجتماعى كم كم جاى بحث و گفتگوهاى فقهى و
مذهبى را مى گيرد. شيخ بهائى كه اينك عالمى بزرگ و مجرب و فقيهى كامل و
بزرگوار مى باشد، اغلب جهت رفع نابسامانى كشور چاره انديشى مى كند.
شيخ بهائى 33 ساله ، بيش از بيست سال در ايران زندگى نموده و نه تنها
در مسائل فقهى و دينى سرآمد روزگار است ، بلكه در بيشتر علوم و فنون و
حتى سياست نيز صاحبنظر و متخصص مى باشد. او در غروب آن روز زمستانى به
اتفاق شيخ زين الدين منشار در خانه كوچك استادش به گفتگو پرداخته است .
خلوت خانه و اتاق را تنها حضور گاه به گاه دختر شيخ منشار مى شكند و
اين دو عالم و روحانى بزرگ در باب پريشانى اوضاع كشور سخن مى گويند.
شيخ بهائى كه اينك جوانى دانشمند و روحانى صاحبنظرى است مى گويد:
بى كفايتى و عدم درايت محمد ميرزا صفوى ، سلطان عثمانى را به لشكر كشى
ترغيب نموده . فى الحال سپاهيانى افزون بر سيصد هزار نفر، با ساز و برگ
و توپ فراوان ، مرز را در نورديده اند و به سوى شهرهاى حاشيه مى آيند.
شيخ زين الدين به نشانه تاءييد و با افسوس تمام مى گويد: متاءسفانه
چنين است . خبرهاى واصله حاكى است كه كردان اهل تسنن ولايت
وان و آذربايجان نيز به عثمانيان پيوسته
اند.
دختر شيخ نيز چون تحليل گرى ، كه در مسائل دينى و نظامى و سياسى خبره
باشد، ادامه مى دهد: تاريخ نشان داده ، عهدنامه و ميثاق دوستى بين دول
، در زمان اقتدار و حفظ موازنه قدرت ، محترم شمرده شده است ، اما هر
گاه ضعفى در كار يكى ظاهر شد، زمان تاختن بدان سرزمين رقم خورده است .
- آرى فرزندم ! سلاطين عثمانى هيچ گاه دوستدار واقعى كشورهاى محب
خاندان رسول خدا نبوده اند. اين جبر زمانه است كه در برهه اى دست دوستى
دراز مى كنند.
شيخ بهائى سخن را چنين ادامه مى دهد: فى الحال ، نه تنها حدود و ثغور
مملكت اسلامى در معرض تهاجم وسيع عثمانيان است ، بلكه موجوديت تشيع
راستين علوى نيز در خطر نابودى است . مصطفى پاشا بر خلاف مفاد عهدنامه
موجود، به تعمير و بازسازى قلعه
قارص
پرداخته و اين نشانه عملى جنگ و حمله به ايران به شمار مى رود.
شيخ زين الدين با لحن ماءيوسانه اى مى گويد: متاءسفانه حكومت مركزى
توان ايجاد وحدت و هماهنگى و انگيزه لازم را در سپاهيان ندارد.
اختلافات سران سپاه و قبايل ، كار را بس مشكل نموده است .
دختر شيخ منشار كه خود مسائل فقهى را به خوبى مى داند مى گويد: پدر!
زمان صدور فتوايى در باب وحدت نيست ؟
شيخ زين الدين در جواب دختر مى گويد: كار وحدت نيروها از اينها گذشته ،
هر روز خبر شورش قبيله اى به گوش مى رسد، هر چند يكبار ماجراى طغيان
حكمرانى شنيده مى شود. مرزهاى غربى و شمال غربى پيوسته در معرض تهديد
خارجى است . در قلمرو داخله نيز وضع چندان بهترى نداريم . در دربار هم
بى كفايتى محض حاكم است .
شيخ بهائى خبر تازه اى را مطرح مى كند: مهد عليا همه امور مملكت را در
كف بى كفايت خويش دارد. اين زن كينه توز و انتقام جو همه امراى سپاه را
به مخالفت كشانده است . محمد ميرزا نيز در قصر شاهى در كمال بى خبرى به
راحت طلبى پرداخته ، اين است تصوير عينى وضعيت مملكت دوستدار خاندان آل
على (ع ). خداوند با اين ملوك خفته در خواب ، سرنوشت كشور را به خير
گرداند.
در اين روزگار بد فرجام و در زمانى كه شيخ عزالدين در سفر حج دار دنيا
را وداع گفته ، ما در شيخ بهائى نيز بيمار مى شود و پس از چند روز در
قزوين وفات مى نمايد. شيخ بهائى فقدان اين دو مونس غمخوار را به سختى
تحمل مى كند. بار جدايى و از دست دادن مادر براى او بس سنگين است . شيخ
بهائى ديگر به راستى تنها شده . شيخ اگر چه بيشتر اوقات را در ميان
مردم و جمع ياران است ، اما از در و ديوار خانه غم مى ريزد.
تنهايى شيخ بهائى بيشتر دوستان و شاگردانش را متوجه ساخته بود، در اين
ميان ، شيخ زين الدين منشار بيش از همه خود را سهيم مى دانست . شيخ
منشار از اول روز ديدار نسبت به او احساس خويشى مى كرد، از آن روز كه
در مدخل شهر قزوين براى اولين بار او را ديده بود. از آن روز كه ماجراى
هجرت براى او گفته بود، مخصوصا پس از وفات شيخ عزالدين ، فرزند او را
امانتى عزيز مى پنداشت ، حالا پس از مرگ مادر نيز اين قرابت افزون شده
بود.
در گذشت پدر و آن گاه وفات مادر و پريشانى اوضاع كشور، شيخ بهائى را در
اندوه بزرگى فرو برده بود. اما با اين حال ، شيخ منشار به توصيه و
كنايات تلويحى خود ادامه مى داد. شيخ منشار تنهايى فرزند را نمى توانست
تحمل نمايد. سرانجام شيخ بهائى به اوامر مؤ كد استاد و پدر گردن مى نهد
و به ازدواج رضايت مى دهد و اين عمل ، سرآغاز عصر جديدى در شكوفايى
نبوغ وى مى گردد.
شيخ بهائى با دختر فاضل و عالم و مجتهد شيخ زين الدين منشار وصلت مى
نمايد و با اين ازدواج ميمون و مبارك دو پديده استثنايى علوم اسلامى در
چارچوب بركت زاى خانه اى كوچك و مشترك ، زمينه هاى خلق آثار بزرگى را
فراهم مى سازند.
انسان فطرتا در جمع ، طالع مى شود. خلاقيت و نبوغ آدمى در جمع بروز مى
نمايد. تنهايى ، درد ازلى آدمى است . سرشت انسان ميل به گريز از تنهايى
دارد. اين نى ببريده از نيستان ازلى سر وصل دارد. درد تنهايى آدمى جز
لقاء الله مرهم نمى يابد، اما در حيات چند روزه اين عالم نيز براى آن
درمانى است . انسان در اين دو روزه هستى نيز در پى علاج تنهايى است .
اگر انسان ، خليفه خداست ، كه هست ، پس رفع تنهايى با خليفه خدا،
درمانى نسبى بر اين تنهايى مطلق است . جدايى و هجران ، درد جانكاهى است
كه ميل فطرى اولاد آدم در زدودن آن است . انسان از تنهايى و هجران
بيزار و ميل به جمع دارد، اما:
شرح اين هجران و اين خون جگر
|
اين زمان بگذار تا وقت دگر
|
بارى شيخ بهائى با ازدواج شايسته خود با دختر فاضل شيخ منشار زمينه
عملى بروز خلاقيتهاى خود را فراهم ساخت . شيخ در آن وانفساى اجتماعى آن
زمان ، مونس و غمخوارى مناسب اختيار كرد. اين آميزش مناسب و همگون
فكرى ، فرصت لازم را در تحقق اهداف شيخ فراهم نمود.
اينك در اواخر سال 987 هجرى قمرى ، اوضاع اجتماعى و سياسى كشور همچنان
پريشان است ، از اقتدار حكومت مركزى خبرى نيست ، كار ملك و ملت به دست
بى كفايت زنان دربارى افتاده و هر آن ، بيم بروز وقايعى تلختر مى رود؛
شيرازه اداره امور مملكت از هم گسسته است .
شيخ بهائى با حالت مضطرب و نگران كننده اى به خانه وارد مى شود. سلام
مهربان او را همسر پاسخ مى دهد: باز هم جناب شيخ را اندوهگين مى بينم !
جدل در درس مدرسه محال است موجب ملال شود، يقين اصلاح امور مسلمانان ،
به انجام نرسيده ؟
شيخ بهائى آرام و گويى با خود پاسخ مى دهد: كاش ملال خاطرم از درس و
بحث مدرسه بود. كار دين و ملك به يكجا به جدل كشيده ، اوضاع مملكت پر
آشوب است ، كار بيداد زنان دربار صفوى به طغيان امراى سپاه كشيده ، مهد
عليا به دست گروهى قزلباش كشته شده است .
- مهد عليا كشته شد؟!
- آرى ، كينه جويى و بى سياستى و دخالت و تهديدات اين زن به جايى رسيده
بود كه امروز گروهى از سرداران قزلباش به همراهى عده اى از نزديكان شاه
صفوى او را در حرمسراى شاهى به طرز فجيعى به قتل رسانيدند. اوضاع شهر
پر آشوب است ، قتل و غارت و كشتار مازندرانيان ادامه دارد. شاه و
فرزندانش مخفى شده اند. كه مملكت از هم گسيخته .
همسر شيخ با نگاهى مضطرب و پر معنا مى گويد: سلطان مخفى شده ! اينان
عجب مظاهر نيكويى براى تماميت ارضى يك كشورند! دشمن خارجى به مرزها مى
تازد، اختلافات داخلى خانه خرابى مى آورد، نظم و نظام عمومى از هم
گسسته ، آن گاه پادشاهان در حرمسراى شاهى موضع مى گيرند! عجب روزگارى
است ! خدايا كار اين ملت به سامان بر!
شيخ بهائى سخنان همسر را تاءييد مى كند: آرى ، زمام امور مملكت در دست
بى كفايتان افتاده ، مردم نيز در غم آب و نانند. دشمن در كمين و جوياى
فرصت هجوم نهايى است .
- جناب شيخ ! تكليف چيست ؟
شيخ سؤ ال همسر را پاسخ مى گويد: فى الحال سعى در تحكيم وحدت توده هاى
مردم است ، چنانچه زمان ايجاب نمايد، حكم جهاد نيز جايز است .
شيخ بهائى و همسر فاضلش مدتها درباره اوضاع پريشان مملكت صحبت مى
نمايند. قتل فجيع مهد عليا و سرانجام كشت و كشتار مازندرانيان !
شيخ بهائى از نظرهاى مشورتى همسر خود سود مى برد. اوضاع آشفته روز يك
شنبه ، اول جمادى الثانى سال 987 هجرى قمرى بسيار تاءثرانگيز است .
قزوين ، پايتخت صفوى در هرج و مرج و كشتار دست و پا مى زند. اموال
فراوانى به غارت مى رود. غروب آن روز، آتش فتنه فروكش مى كند و سلطان
محمد از مخفى گاه به در آمده ، جسد همسرش را شبانه در امام زاده حسين
قزوين به خاك مى سپارد.
شيخ ديگر روز به خانه باز گشته و شرح ماوقع به همسر مى دهد: امروز سران
قزلباش به خدمت جمعى از روحانيان رسيدند و با سوگند، وفادارى خود را
نسبت به سلطان محمد و وليعهدش حمزه ميرزا اعلام نمودند.
- شاه صفوى فجايع سه روز پيش و مرگ فجيع همسر را چگونه فراموش نمود؟!
شيخ بهائى با لحن آرامى كه حكايت از بى وفايى دنيا مى كند مى گويد: شاه
صفوى ، حادثه فجيع قتل مهد عليا را به تقدير آسمانى نسبت داده است .
همسر شيخ با شنيدن اين توجيه به اندوه تمام مى گويد: وسوسه قدرت ، هر
جنايتى را در بوته نسيان و فراموشى مى اندازد. براى ادامه و استمرار
حكومتى چند روزه ، جناياتى به اين بزرگى فراموش مى شود و شنيع ترين
فجايع توجيه مى گردد، اف بر اين غدر و بى وفايى باد!
به هر حال ، مهد عليا كشته مى شود و سلطان محمد نيز از پادشاهى ، تنها
نام آن را به همراه مى كشد. قدرت و كشور در ميان سرداران سپاه قزلباش
تقسيم مى شود و اين تقسيم برادرانه در حالى است كه دشمن خارجى بر هر
نقطه از خاك ايران چشم دوخته و چنگ اندازى مى كند! در سالهاى بعد از
قتل مهد عليا قدرت حكومت مركزى از هم گسسته شد و تهديدات دولت عثمانى
نيز هر روز به شكلى بروز مى نمايد، در داخل كشور نيز سران قزلباش در
تقسيم منافع و ايالات و ولايات با هم در ستيز و جنگ و جدال هستند. اين
به هم ريختگى داخلى ، عامل عمده ضعف حكومت مركزى مى گردد و تقريبا يك
نوع هرج و مرج داخلى ، سراسر كشور را در بر مى گيرد.
سلطان محمد براى جلوگيرى پيشروى سپاهيان عثمانى از قزوين به تبريز مى
رود. زمانى كه گفتگوهاى صلح ميان او و سنان پاشا نماينده حكومت عثمانى
جريان دارد، خبر محاصره نيشابور به قراباغ مى رسد. چه درد آلود است ،
شرايط ناميمون اسنان را بر سفره دشمن بنشاند! طرح تقسيم ملك ملت را در
برابرش بنهد و همزمان ، خنجرى از ناحيه دوستان و ياوران بر گرده گاه
نحيف وطن فرود آيد.
شاه صفوى نجوا مى كند: سرزمين هاى شمال غرب را در طبق پيشكشى خارجيان
نهاده ايم ، رنج و زبونى تحكم فرستادگان اجانب را به جان مى خريم ، اما
تاب تحمل محاصره نيشابور را نداريم .
لذا زمان لشكر كشى به خراسان و هرات فرا مى رسد. در دوران فترت و
ناتوانى حكومت مركزى ، ضربات پياپى دشمنان خارجى و سر سپردگان داخلى
سنگين است . محاصره نيشابور از يكسو به كار صلح سال 991 سلطان محمد با
عليقلى خان شاملو مى انجامد و از سوى ديگر، دامنه آن به ديگر نقاط
مملكت سرايت مى نمايد. در مناطق مركزى به لشكر كشى كاشان و اصفهان و
فارس كشيده مى شود و چون كار گشودن قلعه كاشان به درازا مى انجامد، از
در صلح با اينان در آمده و راه اصفهان در پيش مى گيرد. هنوز از اصفهان
به راه فارس نيفتاده كه خبر قصد تصرف هرات وسيله عبداله خان ازبك مى
رسد. هرج و مرج اواخر سلطنت محمد براى شيخ بهائى بسيار دشوار است ، نه
توان صبورى دارد و نه راه علاجى در پيش است . نه درس مدرسه سيرابش مى
كند: نه مسجد و محراب به دلش مى نشيند. براى عالمى كه از نزديك ،
اقتدار نسبى دوران شاه طهماسبى را تجربه كرده ، تحمل اين هرج و مرج
ويرانگر دشوار است .
كم كم ملال خاطر، او را به كام خويش مى كشد. ديگر بار دلش هوايى ديدار
يار مى گردد، سال 991 در پيش است . بوى كاروان حج بيت الله الحرام مى
وزد. از حج آخرين ، هفت سالى گذشته است . در آن حج ، پدر نيز در ميان
بود. ميل دوباره ديدار معبود به جانش مى نشيند. عازم حج مى شود شهر و
ديار و دوستان را ترك مى كند. اين بار در كاروان حاجيان تنهاست ، شب ها
و روزهاى سفر را با غم نبود پدر مى گذراند. به ميقات مى رسد، به كعبه
واصل مى شود. در درياى بى كران طواف كنندگان جارى مى شود. اعمال حج به
جاى مى آورد. آرامش مى يابد. چندى در اكناف حجاز و اسلامى به سياحت مى
پردازد. با علماى دين به مجلس مى نشيند. در هر ديار، فيض مى رساند. و
در هر شهر توشه اى مى گيرد. شيخ با شور و حال تازه اى به ايران باز مى
گردد. شور و حالش در آثار به جا مانده پيداست بر حاشيه غزلى چنين مى
نگارد:
قد سخ بالخاطر من ليلة لثلثاء خامس شهر
رمضان المبارك سنه 992 ايام المعاوده من مكة المشرفه .
(14)
شيخ بهائى جز سفر حج سال 991 992 پيوسته در قزوين اقامت دارد.
آشفتگى اوضاع كشور، فرصت مسافرت ديگرى نمى دهد. گرچه پريشانى اوضاع
مملكت ، او را به شدت منقلب نموده ، اما چاره اى جز صبر و تحمل ندارد.
ايام را به درس و بحث و مدرسه مى گذراند. با علما و روحانيون و بزرگان
شهر به مشاوره مى پردازد. ذكر مصايب حاد مملكت را در هر فرصتى لازم مى
شمارد، اما به هر حال ، جريان غم انگيز روند امور همچنان ادامه دارد.
نقطه روشن و سازنده زندگى شيخ بهائى در اين سال هاى پريشانى ، ازدواج
او با دختر شيخ منشار است . او اينك در خانه ، همدم و همصحبتى دارد كه
خود اهل علم و معرفت است . اين همسوايى افكار و عقايد، فرصت مطلوبى را
به شيخ مى دهد. شيخ در اين ايام ، بيشترين مطالب علمى و عرفانى و ادبى
خود را تدوين مى كند. فضاى مطلوب خانه براى شيخ ، امكان خلق آثار
گرانبهايى را به وجود مى آورد. آثارى كه در اين روزها تصنيف مى كند
بسيار ارزشمند است . احساس منطقى و صحيحى كه همسر شيخ ابراز مى نمايد،
خمير مايه اصلى خلق آثار شيخ مى گردد. شيخ بهائى در اين دوران به مراحل
كاملى از تجسس و تفحص علمى مى رسد.
همسر شيخ مى گويد: جناب شيخ در كار تشريح افلاكند يا غزل مى سرايند. و
شيخ خسته از كار روزانه پاسخ مى دهد: رقص اختران فلكى بر پهنه گردون
گردان ، شور همواره شعر را در جان آدمى زنده مى سازند كه :
امشب بوزيد باد طوفان آيين
|
چندان كه برفت گرد عصيان زجبين
|
از عالم لامكان دو صد در نگشود
|
بر سينه چرخ بسكه زد گوى زمين
|
دوران سلطنت سلطان محمد به سختى مى گذرد، شاه ضعيف و درويش مسلك و
كور، همه امور مملكتى را از ياد برده و جز نامى از سلطنت ندارد.
بار ديگر در فاصله سالهاى 991 - 992 هجرى قمرى سپاهيانى عثمانى قصد
هجوم گسترده دارند. اين بار سرداران عثمانى چون عثمانى پاشا و فرهاد
پاشا قسمت اعظمى از شمال غربى ايران را تسخير مى نمايند.
اينك در آغاز سال 993 ه ق سپاهيان عثمان پاشا در ارز روم استقرار يافته
اند، آنها آماده حمله بر آذربايجان مى باشند.
شيخ بهائى چون سالهاى گذشته چاره اى جز صبر و تحمل ندارد و الا بحث و
گفتگو با روحانيان و بزرگان شهر كارى صورت نمى دهد، اما اكنون بسيار
پريشان و مضطرب است :
سپاهيان عثمانى در پشت مرز اردو زده اند. هر لحظه ، امكان و احتمال
حمله به آذربايجان وجود دارد. دشمن ، شمشير از نيام بر كشيده و دندان
طمع تيز كرده ، اما شاه صفوى بى خبر از همه جا در حرمسراى شاهى به
معاشقه و مجالست با زنان مشغول است !
همسر شيخ ، كتاب در دست ، تصنيف شيخ را به سوى او مى آورد و در حالى كه
سعى مى كند مقدمات نوشتن را براى شيخ فراهم سازد مى گويد: پس ميثاق و
عهدنامه مودت شاه طهماسب و سليمان قانونى چه شد؟
شيخ بهائى زير لب پاسخ مى دهد كه : عهد نامه ! ميثاق مودت ! دوستى !
كدام دوستى ؟ اين صاحبان زر و زور و قدرت ، در طول تاريخ ، هزاران بار
چنين كرده اند. هزاران بار دست دوستى را به شمشير جفا و نامردمى بريده
اند. هزار بار شرنگ تلخ هستى شكن ، به جام مهربانى ريخته اند.
همسر شيخ ناراحت و متاءثر در گوشه اى مى نشيند و مى گويد: مردان كه در
خانه نشينند، دشمن مجال تركتازى مى يابد. مردان را دراى خسروانى بسيج
مى نمايد كه خسرو خود در خانه پايبند است .
سرانجام در روز سه شنبه 27 رمضان سال 993 ه ق تبريز به دست سپاهيان
عثمان پاشا سقوط مى كند. مردان زيادى به خون خود مى غلتند، اموال
بسيارى به غارت مى رود و در پى آن ، جعفر پاشا از سرداران ترك به حكومت
تبريز منصوب مى گردد.
حمزه ميرزا اگر چه نتوانست از شهر تبريز به خوبى حفاظت كند، اما بارها
در اطراف اين شهر به سپاهيان عثمانى صدمات بزرگى مى زند. مكرر گروه بى
شمارى از آنان را به خاك و خون مى افكند و رشادتهاى زيادى از خود بروز
مى دهد، اما سرانجام تبريز به چنگال دشمن مى افتد.
اوضاع كشور همچنان پرآشوب و پريشان است . حكام و امراى مناطق هنوز هم
خود راءى و خود سرند و دست از طغيان و عصيان بر نداشته اند. از همه غم
انگيزتر تفرقه و اختلافاتى است كه بين سران مملكت و به خصوص فرزندان
سلطان محمد و امراى ارتش در گرفته است . اين تفرقه نامناسب و بدفرجام ،
باعث ضعف بيشتر و عدم توانايى قلع و قمع اشرار مى شود.
حكومتى كه توان مقابله با شورشيان داخلى را ندارد، هرگز قدرت رويارويى
و ستيز با دشمن خارجى را نخواهد داشت . حكومت عثمانى به وسيله سرداران
خود همچنان بر تبريز و آذربايجان مسلط هستند و كسى را ياراى مقابله
نيست .
موضوع تسخير آذربايجان و به خصوص شهر تبريز براى درباريان ، مشكل
احساسى و سياسى و اجتماعى مى آفريند. سلطان محمد به اتفاق حمزه ميرزا
براى باز پس گيرى آن نواحى به آذربايجان مى روند. جنگ و گريز گاه گاه
ايشان ، چندان ثمر بخش نيست . روز به روز از تعداد سپاهيان آنان كاسته
مى شود و ضعف و پريشانى بر اردوى آنها مستولى مى شود و اين وقايع در
شرايطى صورت مى گيرد كه عباس ميرزا در خراسان به سر مى برد.
حمزه ميرزا اگر چه از شهامت و شجاعت نسبى برخوردار است و بارها مشكلاتى
را براى سپاهيان عثمانى فراهم مى سازد، اما بر اثر عياشى و ميگسارى در
چهارشنبه 24 ذيحجه سال 994 ه ق در محلى به نام ابو شحمه كشته مى شود.
تعدادى از غلامان و ملازمان وى با كارد به او حمله مى كنند و وى را به
شكل فجيعى به قتل مى رسانند. گويى در خاندان شاهى ، قتل فجيعى ، جزء
آداب حكومت است و هر چند گاه ، تكرار و استمرار آن ، ضرورت اجتناب
ناپذير است .
به هر حال با كشته شدن حمزه ميرزا توان رزمى سپاهيان ايران به كلى از
ميان مى رود و از نظر روحى نيز ضربه بسيار سهمگينى به آنان وارد مى شود
و ديگر ادامه وضع با چنين حكومتى نور اميدى ندارد.
شيخ بهائى در اين ايام بحرانى در قزوين به سر مى برد. از دربار همچنان
دور است ، گوشه گيرى نسبى اختيار كرده ، جز تحقيق علمى و مطالعه و بعضا
درس مدرسه كارى ندارد. بيشتر وقت خود را در خانه مى گذراند. همسر فاضلش
در كار تصنيف و تاءليف به او يارى مى دهد. رساله
فى مباحث الكر را در اين دوران به رشته تحرير در مى آورد و پيش
از آن ، درست در سيزدهم صفر سال 994 نيز كتاب شريف
اربعين حديثا را تاءليف نموده است .
همكارى و همرايى و همراهى اين زن فاضل نقش مهمى در تاءليفات عديده شيخ
بهائى دارد.
در اتاق كوچك ولى با صفاى شيخ بهائى ، مباحث علمى برقرار است . شيخ و
همسرش درباره پيشرفت كار تاءليفات گفتگو مى كنند: اگر پريشانى اوضاع
كشور، پريشانى نمى آورد، كار تحقيق و تاءليف ، خستگى از اعصار را از تن
آدمى مى زدود، اما صد افسوس كه فكر پريشان ، پريشانمان مى سازد.
همسر شيخ ، جام آب گوارا در كنار شيخ مى گذارد و مى گويد: ساليانى است
كه حكام و سران قزلباش سر از اطاعت حكومت مركزى پيچيده اند، در چنين
شرايطى ملك و ملت بهتر از اين نخواهد شد؛ جناب شيخ ، پريشانى بر هم مى
نهند تا امور مملكتى اصلاح شود!
شيخ بهائى كلام همسر را قطع مى كند و مى گويد: با پريشانى ، خرابى امور
مسلمين اصلاح نمى شود، اما تحمل درد اينان نيز اندازه دارد.
همسر شيخ سر سخن دارد: سلطان محمد پس از قتل حمزه ميرزا، راهى اصفهان و
فارس و صفحات جنوب گرديده تا متمردان آن ديار را سركوب نمايد، در حالى
كه عباس ميرزا در خراسان داعيه سلطنت بلامنازع دارد.
شيخ بهائى جام سفالين را به دست مى گيرد و با جرعه اى آب خوشگوار اندوه
زمانه و رنج و خستگى را از چهره مى زدايد و خطاب به همسر مى گويد: اگر
تنها هجوم لشكريان خصم خارجى در ميان بود، لباس جهاد هر آينه سبكبارمان
مى كرد، اما، اما اينك خصم بى مايه ، نفس سركش خويشتن خويش است ، آن را
چگونه از پاى در آوريم ؟! آن را چه چاره سازيم ؟! اينك توان حكومتى
صفوى در تجزيه اى غير معقول به اضمحلال گراييده ، حاصل آن كه ملت به
پريشانى دچار آمده و نواحى حاشيه مرزها تكه پاره دست اجانب گشته است .
شيخ بهائى از اين كه با خطبه گونه خويش ، ملال بى اندازه اى بر چهره
همسر نشانده ، لحن سخن عوض مى كند و چنان كه در جلسه درس نشسته و روى
در چهره شاگردان دارد مى گويد: بدان كه شمس و قمر دو پادشاه فلكند و
ديگر كواكب ، خدام و عمله ايشانند.
سخن شيخ تمام نشده ، همسرش سؤ ال ديگر مطرح مى نمايد: از فلكيات و
كواكب گفتيد، بر من روشن نيست جناب شيخ ! تا چه زمانى به سير كهكشان و
رصد ستارگان و تدوين جداول نحس و سعد و گردش اقمار و پى جويى صلاح حال
كواكب مشغولند.
شيخ بهائى متفكرانه و گويى با خويشتن خويش و نه انگار خطاب به همسر مى
گويد: اگر چه عمرى دل در پى كشف حالات اقمار فلكى در باخته ايم ،
دريغمان اين است كه كار رصد ستارگان و پى جويى احوالات كواكب به
پريشانى اوضاع مملكت فروخته و خيل افكارمان بدان رهن نهاده باشيم .
عثمانيان از شمال غرب مى تازند، ازبكان از شمال شرق ، حالى در ميان اين
پريشانى ، هر روز خبرى نامساعد از اوضاع داخلى مى شنويم ، با اين سر و
سامانى ، تشريح افلاك و تدوين گردش ستارگان فلكى ميسور نيست ، چرا كه
فى الحال در بند اضمحلال تماميت ارضى يك مملكت به گرداب در افتاده ايم
.
همسر شيخ سخت تحت تاءثير كلام وى قرار گرفته مى گويد: به هر حال ، كار
نظام مملكتى را به سياستگزاران و سپاهيان وا گذارند، چنان كه تكليف
تاءليف و تصنيف را به اهل قلم .
شيخ با سختى آرامتر كه حكايت از تاءثرى عميق مى نمايد مى گويد: آرى ،
قلم امانت الهى است .
آن گاه شيخ در سكوتى مختصر، گويى با خود نجوا گونه اى ساز نموده ، سپس
قلم نى هفت بند سرشكسته اش را در ميان انگشتان مى چرخاند و به چين مخطط
جبينش كه حاكى از تفكرى ژرف است مى كشاند و آن گاه نوك قلم را به سپيدى
كاغذ مى نهد تا باز گويد رواياتى از غم ديرينه .
- آرى قلم ، امانت الهى است در دست بندگان صالح خداوند، اما تاءليف و
تصنيف سامان نمى پذيرد، در حالى كه خانه دل به مصداق ويرانى خانه ميهن
، پريشان باشد. تيغ دشمن شكار اميران و سرداران حكومتى به جاى فرود بر
تارك خصم بدانديش ، جبين همرزمان را مى شكافد و در اين وانفساى بدفرجام
، قلم بر انگشتان مى خشكد و اشك دريغش به كاغذ نشسته رنگ مى بازد!
خداوندگارا كار نابسامان اين ملت به سامان بر!