شيخ بهائى در آيينه عشق

اسدالله بقائى

- ۱ -


پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
وقتى تاءليف شيخ بهائى در آيينه عشق را قريب سه سال پيش به توصيه دوستى آغاز نمودم ، كار آسان مى نمود، اما پس از زمانى كوتاه ، افتاد مشكلها، چندى قلم به سويى نهادم كه چراغ مرده كجا، شمع آفتاب كجا و يا به تعبيرى زعشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است و با اذعان به اين كه مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست آن را به صاحبنظران حوالت دادم كه حريم عشق را در گه بسى بالاتر از عقل است .
اما باز پيرانه سرم عشق جوانى به سر افتاد و به لطف و مرحمت الهى و تاءثير آن شهاب ثاقب و پاكى گلاب و گل ، بر اين كشتى شكسته ، باد موافق افتاد و موسم عاشقى و كار به بنياد آمد.
آن گاه خاطر پريشان ، به حمايت زلفش ، جمعيت مطلوب پذيرفت و مجال تقرير شمه اى از مجموع پريشانى حاصل آمد و با اين كه در ميان پختگان عشق او خام بودم و هستم ، زان عشق كز و پخته شود هر خامى مدد گرفتم تا به عهد و ميثاق ديرين عمل كنم ، زيرا:
 

روز نخست چون دم رندى زديم و عشق
 
شرط آن بود كه جز ره آن شيوه نسپريم
 
چندى نيز در احوال آن عزيز تفحص نمودم كه دانستن مرتبه جناب عشق ، چراغى فرا سوى راه مى خواهد و قدم نهادن در اين وادى ، بى دليل راه (1) ميسور نيست ، زيرا:
 
راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است
 
هر كه دانسته رود، صرفه زاعدا ببرد
 
اينك خيال شريف شيخ و جمال چهره او با چشمه جوشان عشق و بارگاه رفيع استغناى وى ، چنان است كه هر كه در آن آيينه بنگرد كافر عشق بود گر نشود باده پرست . پس به عزم مرحله عشق ، گامى فرا پيش نهادم تا به يمن سر عشق و ذكر حلقه عشاق ، مراد يابم و لاجرم خلوت گزيده اى با شهسوار شيرينكارى به خراب عشق افتد و دل سودا زده را از دامگه حادثه به كنگره عرش رساند و گوشه دلى معمور نمايد، زيرا:
 
ما را كه درد عشق و بلاى خمار كشت
 
يا وصل دوست يا مى صافى دوا كند
 
به خود گفتم : قصه عشق را از هر زبان كه مى شنوم تا مكرر است ، پس تا خم اظهار و اشتياق به جوش و خروش است ، پياله تبويب كتاب عشق شيخ را در آستين مرقع پنهان دارم و چون در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز قصه زندگانى آن عزيز شريف را از گروهى كه ناموس عشق و رونق عشاق مى برند نهفته دارم ، زيرا:
 
لاف عشق و گله از يار بسى لاف گزاف
 
عشق بازان چنين ، مستحق هجرانند
 
آن گاه به قول شريف خواجه كه طريق عشق پر آشوب و فتنه است اى دل ، فراز و نشيب بيابان عشق و پر آشوبى طريق درد آلودش را پيوسته در نظر داشتم ، اما همواره بدان ، دل خوش مى نمودم كه سرانجام به لطف و مرحمت الهى بيفتد آن ؟ در اين راه با شتاب رود.
سرانجام با چشم عقل ، گوش به قولى نى وجود سپردم تا اسرار خانقه بيابم و آيت عشق آموزم و به خدمت درويشان ، مايه محتشمى گيرم كه چون راءى عشق زدم ، لاجرم خريدار آن لولى سر مست مى بايد بود و همه از دولت اينان دارم و رميدن از در دولت نه رسم و راه منست .
لذا قصه شيرين شيخ بهائى بهانه كردم كه گر طلوع كند طالع همايونم ، علم هيئت عشق در آيينه طلعت او آورم و راز دل شيرين دهنان اين سامان اگر چه در وصف نايد به خدمت ارباب عشق عرضه دارم كه ماييم و آستانه عشق و سر نياز.
و در اين سرزمين دوستى و مهربانى ، شمه اى از درد اشتياق و سوز هجران نهفته در دلها را به كسوت قصه پرشور و حال شيخ كه قصه غريب و حديث عجيب ماست باز گويم و با اذعان عرض هنر پيش يار بى ادبى است آن را به جسارت عظمى به كتابت نيز كشانم تا در ميانه خواسته كردگار چيست .
در اين كشاكش خيال انگيز دانستم كه سهو نمودن نقطه عشق ، خطاى گران و بيم بيرون فتادن از دايره در ميان است ، اما از آن جا كه بر راءى صائب خواجه موافق و مؤ من هستم كه فرمايد:
 
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
 
خواهى كه زلف يار كشى ترك هوش كن
 
و يا:
 
قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق
 
چو شبنمى است كه بر بحر مى كشد رقمى
 
قصه زندگى آن عزيز شريف را در قالب داستانى تاريخى با چاشنى و حلاوت تخيل معقول ، چنان پرداختم و به خدمت ارباب ذوق عرضه داشتم كه در سياق كلام وقايع نگاران صرفا روزگار نبايد و با اين كه از خدشه مذموم تحريف ، منزه و عارى است ، فى الحال ، جذبه و شور و سرمستى حيات شيخ را نيز بر ناصيه دارد، باشد كه از تلاءلؤ شبچراغ منير خويش ، جان جان ياران همراه را سر مست دارد.
بدين سان در اين راه ، سعى وافر نمودم و ابرار تمام كردم تا آنچه از پيران طريقت آموخته بودم ، به كار قصه عشق شيخ گيرم و اسرار عشق و مستى در حضور حضرت دوست عرضه دارم و با اين كه يك نكته بيش نيست غم عشق و آن را حاجت تقرير و بيان اين همه نيست ، اما به لطف آن كه از هر زبان كه مى شنوم نامكرر است ، آيينه عشق در مقابل گذاردم تا مهر ورزان مهربان و عشاق هجران كشيده سرزمينم ، همواره حسب الحال مشتاقى در آن بينند و پيوسته در ضمير خويش ، اين سرود خجسته خواجه را زمزمه نمايند كه :
 
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
 
يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند
 
غروب 27 مرداد 1370
اصفهان - اسدالله بقائى
مقدمه
در صبحگاهان روز 26 ذيحجه سال 953 هجرى قمرى ، خانه كوچك شيخ عزيز الدين عاملى در جبل عامل لبنان در جنب و جوشى قرار داشت . بهاء الدين محمد، كودك تولد يافته خانواده ، موجبات سرور و شادى را فراهم ساخته بود.
بعلبك همان سرزمينى است كه مردمانش ، الياس پيامبر را تكذيب كردند و سه سال دچار قحطى شدند تا سرانجام با دعاى خير او باران باريد و مشكل مردمان اصلاح گرديد.
خانواده شيخ بهاء الدين محمد بن عزالدين ، حسين بن عبدالصمد بن شمس الدين محمد بن على بن حسن بن محمد بن صالح حارثى همدانى عاملى جبعى (يا جباعى ) لويزانى ، ابتدا در قريه اى به نام جباع در ناحيه شام و سوريه سكونت داشته اند؛ اينان از خاندان حارث بن عبدالله اعور همدانى (متوفى به سال 65 هجرى قمرى ) بودند.
اگر چه ناحيه جبل عامل و بعلبك ، سرزمين مناسبى براى شيعيان آن زمان به شمار مى رفت ، اما به هر حال در دوران سلطه مطلقه حكومت عثمانى ، آن هم در نزديكى مركز اقتدار آن چنانى فرمانروايان شاخ زرين ، بديهى است اقليتى چون شيعيان آن زمان را ياراى زندگى مسالمت آميز نبوده و لذا اظهار آزادانه عقايد و افكار و حتى فرايض مذهبى نيز به راحتى صورت نمى گرفته است .
سالهاى پايانى هزاره اول هجرى قمرى ، مقارن با اوج سلطه و اقتدار حكومت ظاهر فريب و مستبد عثمانى بود كه از قسطنطنيه تا شعاعهايى پس فراتر و دورتر از بعلبك و جبل عامل را در بر مى گرفت . خلافت عثمانى با ويژگيهاى منحصر به فرد خويش بر سرتاسر قلمرو وسيع عثمانى سايه افكنده بود. اين محدوده از شاخ آفريقا تا جنوب روسيه فعلى و كليه سرزمينهايى كه امروز به نام شامات و حجاز و مصر و... مى شناسيم را در بر مى گرفت . فرمانروايان عثمانى عموما با تكيه بر حربه ديانت خشك دربارى و تبليغ داعيه حكومت راستين اسلامى و ميراثى علم خاص رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر قلمرو وسيعى از ممالك اسلامى حكومت مى كردند و با گماردن واليانى خونخوار و به راه انداختن جنگهاى عالم سوز و هزاران خدعه و نيرنگ خاص خود، پايه هاى استبداد مطلقه خويش را استوار مى داشتند، اما در عمل جز پرداختن به حرمسراهاى آن چنانى عيش و نوش بى حد و حصر، كار چندانى صورت نمى دادند و عموما كار ملك و ملت را به دست واليانى صد البته خونريزتر از اين ميان ، اقليت كوچك شيعه آل على (ع ) به طريق اولى در عسرت و محدوديت بيشتر بودند.
اوضاع و احوال بعلبك و جبل عامل آن زمان به سختى در زير فشارهاى حكومت عثمانى ، پريشان و بى سر و سامان بود و هر روز به طريقى و بهانه اى بر مشكلات شيعيان افزوده مى شد و دايره تنگ و مسدود اطراف آنان را تنگتر مى نمودند تا جايى كه ظلم و جور عمال حكومت عثمانى به قتل شهيد ثانى (2)
انجاميد و پس از آن ، شيخ عزالدين حسين ، پدر شيخ بهائى نيز بنا بر توصيه ياران ، مجبور به جلاى وطن گرديد و لذا شيخ بهائى در سن سيزده سالگى و در سال 966 (ه ق ) به اتفاق پدر 48 ساله خود و نيز مادرش به ايران هجرت نمود.
ايران در آن زمان در سايه اقتدار حكومت سياسى - مذهبى صفويه از يك ثبات نسبى قابل قبول برخوردار بود. پادشاهان اين سلسله از بزرگترين حاميان شيعه به شمار مى رفتند. اقتدار حكومتى اينان نيز به تعبيرى ناشى از ايدئولوژى و خط مشى حمايت و ترويج تشيع علوى تا جايى كه در سر سلسله دودمان صفوى ، از نظر افكار عمومى ، تا به سر حد شبه اولياى الهى پيش رفته و پادشاهان و اعقاب او نيز خود را از ارادتمندان خاندان رسول خدا و على مرتضى مى شمردند و در اوج اشتهار و قدرت مادى ، خود را كلب آستان على مى شمردند و پاى پياده به پاى بوسى امام هشتمين مى رفتند و حداقل در صورت ظاهر، پرچم دارى تشيع علوى را به عهده داشتند و لاجرم دوستان و محبان خاندان پيامبر آخرين (ص ) را محترم مى شمردند و در اشاعه و ترويج فقه و علوم اسلامى سعى و كوشش بسيار مى كردند و علما و دانشمندان شيعى را از گوشه و كنار جهان به ايران مى خواندند و الحق احترام و احتشام نيز مى كردند؛ از اين رو ايران آن روزگار، در مقايسه با قلمرو عثمانى ، ماءمن و پايگاه بسيار مناسبى براى شيعيان اكناف عالم بود.
خاندان و خانواده شيخ بهائى نيز با ورود به ايران ، نه تنها از آزار و اذيت و تهديدات فراوان مصون ماندند، بلكه در قلمرو شاهان صفوى از منزلت و اعتبار و احترام خاصى نيز برخوردار شدند و حتى به مناصب و محاكم و مقامات ديوانى و مذهبى نيز رسيدند، كه شيخ الاسلامى هرات و اصفهان از نمونه هاى بارز آن به شمار مى رود و در دنياى اسلام آن زمان ، بى نظير بود.
بدين لحاظ، ايران در زمان صفويه جاذبه فراوانى براى شيعيان گوشه و كنار گيتى كسب كرده بود و هر روز نيز بر آن افزوده مى شد.
مهربانى مردم و حمايت حكومتى از مهاجران شيعى به ايران چنان بود كه آنان كمتر تاءثرات روحى و احساسى ناشى از جلاى وطن ماءلوف را حس ‍ مى كردند و حتى در پاره اى موارد، ايران را وطن اصلى خود مى پنداشتند.
به هر حال ، شيخ بهاء الدين محمد عاملى در نوجوانى (سيزده سالگى ) به اتفاق پدرش شيخ عزالدين حسين عاملى و مادرش به ايران وارد شدند. پدر شيخ بهائى خود از مشايخ بزرگ جبل عامل و در فقه و تفسير و حديث دانشمندى سر آمد بود. شيخ عزالدين از شاگردان بنام شهيد ثانى (زين الدين على بن احمد عاملى جبلى ) بود. شيخ عزالدين در ايران مورد احترام و احتشام بى نظير قرار گرفت و در احياى مجدد نماز جمعه ، كه مدتها مهجور مانده بود، سعى و اهتمام فراوان نمود و به شيخ الاسلامى هرات و خراسان نايل گرديد.
شيخ بهائى در بدو ورود به ايران بسيار جوان بود، اوضاع و احوال فرهنگى و اجتماعى پايتخت صفوى و قرابت پدرش به دربار شاه طهماسب و التفات و توجه بى اندازه شيخ زين الدين منشار، موجبات شكوفايى استعداد نهفته او را فراهم ساخت . به زودى نبوغ فراوان بهاء الدين جوان آشكار شد و صيت سخن و آوازه قريحه سرشار وى زبانزد خاص و عام گرديد. شهرت بى اندازه وى دامنه ممالك اسلامى را نيز فرا گرفت و وى مورد توجه بزرگان علم و دين واقع شد. ذكر خصوصيات و صفات و نبوغ بهاء الدين جوان در محافل و مجالس علمى و ادبى انتشار يافت و به زودى شهره آفاق گرديد.
در باب شرح احوال و آثار شيخ بهائى مطالب بسيار نگاشته شده كه هيچ كدام حق مطلب را ادا نكرده و بجاست محققان و دانش پژوهان ديگرى كمر همت ببندند و در معرفى شخصيت بى نظير و ابعاد متعدد آن بكوشند.
شيخ بهائى از جمله معدود دانشمندانى بود كه در اكثر علوم متداول زمان خويش دستى داشت . وى تفسير و حديث را نزد پدرش آموخت و حكمت و كلام را به خدمت شيخ عبدالله مدرس يزدى در آمد و رياضى را نزد ملا على مذهب و نيز ملا افضل قاضى فرا گرفت و علم طب را نزد حكيم عمادالدين محمود آموخت .
از خصوصيات اخلاقى شيخ بهائى علاقه فراوانش به فراگيرى همه علوم و هنر زمانه بود، لذا در بيشتر رشته هاى علوم تاءليفات فراوان دارد كه از جمله مى توان تاءليفاتى در اخبار و احاديث ، تفاسير و اصول ادعيه و فقه و حكمت و رياضيات از وى برشمرد. بر اين مجموعه ، آثار حجيم و گرانبها، ديوان اشعار فارسى و عربى او را نيز بايد افزود. اين همه اثر، بيانگر ذوق و شور و شوق و جذبه هاى معنوى و روحانى وى مى باشد.
در باب اشعار و ويژگيهاى آن در جاى جداگانه اى بحث خواهد شد؛ همچنين در باب آثار ديگر شيخ ، شرح و توضيح كافى داده خواهد شد.
اگر چه شيخ بهائى را بيشتر با آثارى ، چون ديوان اشعار، كشكول و احيانا آثارى چون اربعين و غيره مى شناسند، ولى اهل تحقيق مى دانند كه از ايشان آثار بسيار متنوع و فراوان و ارزشمندى به جاى مانده و خوشبختانه بيش از 88 اثر ممتاز وى در دسترس اهل علم و معرفت قرار دارد و از آن ميان ، تعداد زيادى در ايران و خارج از ايران به زيور طبع آراسته شده كه بعضا جزء كتب درسى نيز مى باشد؛ به احتمال قريب به يقين ، تعداد آثار شيخ ، افزون از اين بوده ، ولى به تدريج در طول زمان ، بى نام و نشان مانده و احتمالا در قفسه كتاب كتاب پرستانى يا صندوقچه زراندود طالبان دينارى به رهن درهم و دينار مانده و چه بسا گرد و غبار اعصار بر آن قشر ضخيمى از ملال فراموشى كشانده كه لاجرم به نيستى آن قبيل آثار انجاميد؛ با اين حال اگر چه اكثر آثار شيخ بارها به چاپ رسيده ، ولى تجزيه و تحليل و شرح و تفسير بسيارى از آنها همچنان باقى است و همتى جانانه مى طلبد تا دقايق و ظرايف بى شمار علمى و ادبى و فقهى آثار او بازگو شود.
نكته قابل ذكر اين كه در بين بزرگان علم و ادب و عرفان ايران شخصيتهاى شاخص و بى نظيرى وجود دارند كه در زمينه خاصى شهرت جهانى دارند، اين بزرگان گر چه به رشته اى از علوم ممتاز گرديده ، اما عموما در رياضيات و به خصوص شعر عرفانى با هم وجه مشترك دارند و شيخ بهاء الدين عاملى از اين قبيل دانشمندان است ؛ به تعبير ديگر، شعر عرفانى در ايران شيرازه اى مى باشد كه هر حال و هوايى را به هم نزديك مى كند و وجه مشترك همه علوم مى باشد.
آن سياح خسته از طى طريق و آن رياضيدان باز آمده از جنگ اعداد و آن شيميدان و پزشك آزمايشگر و آن سياستمدار پير دستگاه حكومتى و آن فقيه در بند مباحثات مدرسه اى و آن شيخ خراباتى ، همه و همه با شعر عرفانى ، خمار از سر به در مى كند و به جان طراوت مى بخشد و با اين وجه مشترك احساسى ، بيزارى نهانى خويش را از وجهه شهرت زاى مشهور به ميانه اغيار بازگو مى كند و اين زبان مشترك در كلام سترگ حكيم رياضيدان نيشابور (خيام ) جاودانه تاريخ مى شود كه :
 
قومى متفكرند اندر ره دين
 
قومى به گمان فتاده در راه يقين
 
مى ترسم از آنكه بانگ آيد روزى
 
كاى بى خبران راه نه آنست و نه اين
 
و يا از زبان شيرين و شيواى شيخ الرئيس ابو على سينا كه در ابراز تمسخر خويش به جمع عارف نمايان كوته بين چنين مى فرمايد:
 
كفر چو منى گزاف و آسان نبود
 
محكمتر از ايمان من ايمان نبود
 
در دهر يكى چون من و آنهم كافر
 
پس در همه دهر يك مسلمان نبود
 
يا آن فقيه عاليقدر كاشى كه دور از چشم عامى زمزمه مى فرمايد:
 
عاشق اربر رخ معشوق نگاهى بكند
 
نه چنانست گمانم كه گناهى بكند
 
ما به عاشق نه همين رخصت ديدار دهيم
 
بوسه را نيز دهيم اذن كه گاهى بكند
 
و حتى از زمانه شيخ بهائى نمونه آوريم كه مير ابوالقاسم فندرسكى وقتى از درس و بحث و مدرسه مى گريزد مى فرمايد:
 
شرب مدام شد چون ميسر، مدام به
 
مى چون حرام گشته ، به ماه حرام به
 
يك بوسه از رخت ده و يك بوسه از لبت
 
تا هر دو را چشيده بگويم كدام به
 
آرى ، از اين نمونه هاى زيبا در ادبيات عرفانى ما بسيارند و جمع آنها به اثبات اين مدعا مى انجامد كه بزرگان علم و دين اين سرزمين ، ابتدا عارفانى بودند، جملگى سر به چوگان گردان يار سپرده و آن گاه پاى در ركاب رفتن و رسيدن به اهداف ديگر داشته اند، اين است كه سرانجام كار نيز به هر مقصدى رسيده اند؛ در ياد و ذكر معبود ازلى ، همگام و همنوا مى شوند و با هم سرود عشق سر مى دهند كه از هر چه بگذرى سخن دوست خوشتر است .
اينان در اين سودا، باكى از طعنه اغيار و هراسى از سرزنش بى خردان نداشته اند و سرود مجلس عشق را به زيبايى تمام سر داده اند و رسوا و سودايى جمال بى همتاى يار گشته ، اسرار درونى به زمزمه شعرى بازگو كرده اند كه وجه مشترك سخن دل ، شعر است ، شعر عارفانه .
به هر حال شيخ بهائى انسانى عارف و رياضيدانى توانا و فقيهى عاليقدر بوده كه در طول زندگانى پرثمرش ، آثار گرانبهايى در زمينه هاى مختلف به جاى گذارده است .
شيخ بهائى در مدرسه درس و محراب عبادت و محكمه قضا و ديوان ادارى و محضر ملوك زمان و جمع مردم عامى و معاشرت بزرگان دين و حتى تماشاى معركه معركه گيران و كلبه حقير هر فقير، هر جا با مردم بوده است و اين مردمى بودن و مردمى انديشيدن چنان تاءثيرى در او گذارده كه در مدرسه ، فقه مى گويد و حكمت مى آموزد و فى الحال طومار تقسيم آب مى نويسد و طرح شاخص اوقات شرعى عرضه مى دارد و گلخن حمام استثنايى اش را به نور معرفت روشن مى سازد. زمانى در مدرسه خواجه ، مدرس است و گاهى راهى سرزمينهاى دور و نزديك مى شود.
از بعلبك و جبل عامل تا خراسان و عراق عرب و شام و مصر و بيت المقدس و حلب و كعبه همه جا را زير پا مى نهد و در هر نقطه اى نكته اى مى آموزد، چنان كه صاحب خلاصة الاثر گويد: در مصر با استاد محمد بن ابى الحسن بكرى ملاقات نمود و در روضات الجنات از قول سيد عزالدين حسين كركى آمده است كه : شيخ بهائى از فاضلترين مردم روزگار بود و به تصوف ميل بسيار داشت .
شيخ بهائى در طول عمر با بركت خويش بارها به سير و سياحت و جهانگردى پرداخت و به بيشتر شهرها و ممالك اسلامى مسافرت نمود و در محضر اغلب علماى وقت حاضر شد و از خرمن پر فيض دانش و بينش ‍ آنان توشه ها گرفت .
روح بلند و نظر رفيع شيخ چنان بود كه وى را در طلب علم به هر سرزمين مى كشانيد و در مجلس هر استادى حاضر مى نمود و از تعلق خاطر به طيف خاصى روى مى گردانيد و همه ممالك و مرامها و فرق را به ديده تحقيق مى نگريست و با تلفيق همه آرا و نظريات بزرگان ، زرناب وجود خويش را به نور معرفت مى گداخت و صيقل مى داد تا بدان جا كه سره را از ناسره و خوب را از بد به نيكويى در دو كفه نهاد و سخن به دل و انصاف گفت و عمل به طريق صالحان نمود و خدمت خلق خدا به شيوه مرضى ذات حق تعالى نمود كه خود در زمره اولياء الله بود.
توضيحات :
1- استاد سعيد نفيسى در رساله اى تحت عنوان شرح احوال و اشعار فارسى شيخ بهائى تاءليفات وى را به شرح زير ذكر نموده است :
1. اثنا عشريات خمس ، شامل پنج رساله در طهارت ، صلات ، زكات ، صوم و حج (مؤ لف تاريخ عالم آرا نيز از آن ذكرى نموده است )؛
2- اربعين حديثا، معروف به اربعين كه شامل چهار حديث است ؛
3- اسرار البلاغه ؛
4- مجموعه اشعار فارسى و عربى ؛
5- بحر الحساب ؛
6- پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش كه اكثرا ذكرى از آن به ميان نيامده ، ولى در آغاز كتاب نام شيخ بهائى آمده است ؛
7- تحفه حاتميه در اسطرلاب يا رساله اسطرلاب ؛
8- تشريح الافلاك كه چندين شرح بر آن نگاشته شده است ؛
9- تنبيه الغافلين ؛
10- توضيح المقاصد؛
11- تهذيب البيان ، معروف به تهذيب كه در علم نحو است ؛
12- جامى عباسى در فقه كه از معروفترين كتابهاى فارسى در فقه است ؛
13- جبر و مقابله ؛
14- جواب ثلاث مسائل ؛
15- جواب مسائل المدنيات ؛
16- جواب مسائل شيخ صالح الجزايرى ، شامل بيست و دو مساءله ؛
17- جوهر الفرد كه تنها در كشكول از آن ذكرى به ميان آمده است ؛
18- حاشيه ارشاد الاذهان ؛
19- حاشيه تفسير بيضاوى ؛
20- حاشيه خلاصة الحساب ؛
21- حاشيه خلاصة الرجال ؛
22- حاشيه شرح العضدى على مختصر الاصول ؛
23- حاشيه شرح مختصر الاصول كه در تاريخ عالم آرا، نامى از آن به ميان آمده و ظاهرا همان كتاب مذكور است ؛
24- حاشيه مختلف الشيعه ؛
25- حاشيه مطول ؛
26- حاشيه من لا يحضره الفقيه ؛
27- حبل المتين فى احكام ، احكام الدين در حديث و فقه در ابواب طهارت و صلات ؛
28- حدائق الصالحين كه به نام حقائق الصالحين نيز مشهور است ؛
29- الحديقة الهلاليه در شرح دعاى رؤ يت هلال از صحيفه سجاديه ؛
30- حل الحروف القرآن ؛
31- حواشى اثنا عشريه شيخ حسن صاحب معالم يا شرح اثنا عشريه ؛
32- حواشى تشريح الافلاك ؛
33- حواشى بر كتاب زبدة الاصول خود؛
34- حواشى شرح التذكره ؛
35- حواشى شرح تهذيب الاصول عميدى ؛
36- حواشى قواعد شهيديه ؛
37- حواشى بر تفسير كشاف ؛
38- خلاصة فى الحساب كه از كتب معروف و درسى رايج بوده است ؛
39- رساله اثنا عشريه كه در فهارس مختلف از آن ذكرى نشده است ؛
40- رساله اعمال اسطرلاب ؛
41- رساله تضاريس الارض ؛
42- رساله حساب به فارسى ؛
43- رساله حل لعبارة معضلة فى قواعد الاحكام ؛
44- رسالة فى احكام السجود و التلاوه ؛
45- رسالة فى استحباب السورة و وجوبها؛
46- رسالة فى تحقيق جهة القبله ؛
47- رسالة فى الفقه الصلاة ؛
48- رسالة فى المواريث ؛
49- رسالة فى انوار سائر الكواكب مستفادة من الشمس ؛
50- رسالة فى حل اشكالى عطارد و القمر؛
51- رسالة فى دعاء الصلاة على النبى صلى الله عليه و آله و سلم ؛
52- رسالة فى ذبائح اهل الكتاب ؛
53- رسالة فى طبقات الرجال ؛
54- رسالة فى القصر و التخيير فى السفر يا رسالة فى قصر الصلاة ؛
55- رسالة فى مباحث الكر يا رسالة معيار كر؛
56- رسالة فى معرفة القبله ؛
57- رسالة فى نسبة اعظم الجبال الى قطر الاءرض ؛
58- زبدة فى اصول الفقه كه چندين شرح دارد؛
59- سوانح سفر الحجاز، مثنوى فارسى معروف به نان و حلوا كه بسيار معروف است ؛
60- شرح اثنا عشريه ؛
61- شرح اربعين حديثا؛
62- شرح الشرح چغمينى ؛
63- شرح تفسير قاضى بيضاوى ؛
64- شرح حق المبين ؛
65- شرح دعاى صباح ؛
66- شرح رسالة فى الصوم ؛
67- شرح شرح الرومى ؛
68- شرح الفرائض النصيريه از خواجه نصير الدين طوسى ؛
69- شرح (كتاب ) من لا يحضره الفقيه ؛
70- منظومه فارسى شير و شكر؛
71- صحيفه در اسطرلاب ؛
72- صراط المستقيم ؛
73- منظومه فارى طوطى نامه ؛
74- عروة الوثقى در تفسير سوره فاتحه ؛
75- عين الحياة در تفسير؛
76- فوايد الصمديه فى علم العربيه در نحو كه از تاءليفات معروف شيخ است ؛
77- كشكول كه از مشهورترين آثار شيخ بهائى است (كشكول كبير)؛
78- لغز الزبده ؛
79- لغزهاى عربى به نثر؛
80- مختصر اصول ؛
81- المخلاة كه مجموعه اى شبيه كشكول است ؛
82- مشرق الشمسين و اكسير السعادتين در طهارت ؛
83- مفتاح الفلاح فى عمل اليوم و الليل در ادعيه ؛
84- مقاله فى واجبات الصلاة اليوميه ؛
85- ملخص الهيه كه ظاهرا شرحى بر اين كتاب است ؛
86- دراية الحديث يا رساله درايه در علم دراية الحديث ؛
87- وسيلة الفوز و الامان كه قصيده معروفى است به زبان تازى كه در كشكول آمده .
هجرت به ايران
در پاييز سال 966 هجرى قمرى ، ناحيه جبل عامل لبنان ، رنگ زمستان يافته بود. كوههاى سيه فام ، درختان رنگ باخته ، ابرهاى پراكنده كه دستخوش باد پاييزى بودند، همه نشان از واقعه اى هولناك مى دادند.
در مسجد كوچك جبل عامل ، جمعى از ياران به گفتگو مشغولند. شيخ عزالدين حسين عاملى در حلقه باران است . در مورد اتفاق وحشتناكى كه افتاده صحبت مى كنند. غم و اندوه ، چهره همه ياران را گرفته است ، گويى جمع ياران سعى در متقاعد نمودن شيخ دارند. سرانجام دست هم را مى فشارند و با غم و اندوه فراوان از يكديگر جدا مى شوند.
شيخ عزالدين ، پريشان و مغموم به طرف خانه حركت مى كند، خانه اى كوچك در دامنه كوه مشرف بر شهر. در آن جا همسر و فرزندى سيزده ساله در انتظارند. شيخ با گامهاى پى در پى و استوار قدم بر مى دارد. صلابت رفتارش حكايت از عزم جزمى دارد. پيچ و خم معابر را طى مى كند. دستار نيمه آويخته اش با وزش باد پاييزى به هر سو كشيده مى شود. چهره درهم و پريشان شيخ ، همه از واقعه اى غم انگيز خبر مى دهد. سيلى سرد باد پاييزى همه را به كلبه هايشان كشيده است . در معابر شهر، كمتر زن و مردى در حال عبورند. كسانى كه حركت تند شيخ را مى بينند، جز تعظيمى از سر كنجكاوى كارى نمى كنند. نگاه محزون شيخ به عابران كوچه ها منتقل مى شود. مردم جبل ، شيخ را خوب مى شناسند، مهربانى او را حس ‍ مى كنند، غم شيخ را نديده اند و با اين چهره مغموم شيخ آشنايى ندارند و شيخ را با تبسم مى شناسند. شيخ اينك غم به دل دارد. همه كنجكاو مى شوند، سر به هم مى گيرند، پرسش محزون به لب دارند: شيخ را چه اندوهى پريشان مى كند؟ و شيخ عزالدين به خانه مى رسد.
انا لله و انا اليه راجعون . (3)
فرزند سيزده ساله اش به سوى پدر مى دود، هنوز آيه مباركه به تمامى ادا نشده كه دنباله سخن مى گيرد: انه لله و انا اليه راجعون ! بازگشت همه به سوى اوست ، ما هم به سوى او در حركتيم .
شيخ عزالدين سر سخن ندارد، اما شيرينى كلام فرزند به كلامش مى كشاند و در حالى كه به سوى فرزند و همسر مى آيد، آيه ششم از سوره مباركه حج را زمزمه مى كند:
ذلك باءن الله هو الحق و اءنه يحى الموتى و اءنه على كل شى قدير .
همسر شيخ عزالدين قصد كلامى دارد، تاءثر شيخ را دريافته ، كنجكاو روشن شدن موضوع است ، اما فرزند جوانش سكوت مختصر را مى شكند: و ان الساعة آتية لاريب فيها و اءن الله يبعث من فى القبور (4).
شيخ عزالدين نبوغ پيشرس فرزند را مى شناسد، از مدتها قبل در او آثار ذكاوت را ديده است ، اما تا به حال او را چنين محك نزده بود. شيخ عزالدين از حضور ذهن فرزند در بهت است ، اما به هر حال ، سخن مانده در دل را عرضه مى دارد (توان تحملش نيست ، سخن بس بزرگ و سنگين است ): شيخ بزرگوار، زين الدين عاملى را شهيد كردند.
همسر شيخ عزالدين فرياد خود را در سينه پژمرد و زير لب و در بهت و حيرت تمام زمزمه كرد: پس سرانجام جان بر سر عقيده نهاد؟!
شيخ عزالدين آرام و اندوهگين پاسخ مى دهد: آرى ، جان بر سر عقيده نهاد و خوش ، تسليم حق شد.
بهاء الدين جوان قصه را تا به آخر خوانده دارد، به چشمان از حدقه بيرون آمده پدر مى نگرد و اين حديث عرضه مى دارد: ان روح المؤ من لاءشد اتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها (5).
تصوير محزونى بر خانه كوچك شيخ عزالدين عاملى پرتو افكنده ، سه رهرو راستين شريعت بهين محمدى ، در سوگ پيشواى خود نوحه مى سرايند.
نگاه مغموم هر يك ، تسلى بخش ديگرى مى شود. در آن شب حزن انگيز پاييزى ، داغ بر سينه دارند. شهادت مراد را تجربه مى كنند. بيم سرنوشت مبهم ياران در دل دارند. مظلوميت دوستان و ياران را مى بينند. تنهايى فرزند آدم ، زنده مى شود، درد هابيليان در قبيله قابيليان چهره مى گشايد. چه تنهايند اين همراهان ديرين ! غم هجران يار در دل دارند و بيم زخم شمشير حقيقت سوز دشمن در سر. بهاء الدين جوان ، چگونگى شهادت شيخ بزرگوار را از پدر مى پرسد: چگونه شيخ را شهيد كردند؟!
پدر خطاب به تاريخ ، پاسخ مى دهد: عاملان حكومتى ، شيخ بزرگوار را به جرم تشيع و ارادت به خاندان رسول خدا دستگير نمودند، شكنجه دادند و سرانجام به شهادت رساندند. اين ابتداى راه است . آنان قصد براندازى خيل ياران شيخ دارند. حكومت عثمانى نيز چون سليم سوم كمر به نابودى شيعيان على (ع ) بسته است . عمال و واليان عثمانى حكم براندازى تام و تمام دارند.
بهاء الدين با پريشانى و اضطراب مى گويد: مگر خليفه مسلمانان ، وصيت رسول خدا را باور ندارد كه انى تارك فيكم الثقلين ، كتاب الله و عترتى اهل بيتى فانهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض (6).
همسر شيخ عزالدين مى گويد: وصيت رسول خدا را همه مى دانند، زيرا حديث ثقلين متواتر بين جميع مسلمانان است .
شيخ عزالدين حسين عاملى محاوره بهاء الدين و مادرش را قطع مى كند: آرى ، اين حديث شريف ، حجت قاطع است بر جميع بشر على الخصوص ‍ مسلمانان ، اما جاذبه هاى حكومتى چنان چشم و گوش طالبان زر و زور را مى بندد كه نه تنها آن را به ياد نمى آورند، بلكه در نابودى عترت رسول الله نيز مى كوشند.
شيخ عزالدين در اتاق كوچك خانه به آرامى قدم مى زند و گويى همسر و فرزند را فراموش كرده ، با خود نجوا مى كند، انگار مجلس درس است يا منبر وعظ و خطابه :
آرى ، زر و زور و تزوير، هميشه تاريخ در جدال با حق بوده اند، همان گونه كه از نخستين روز، جدال هابيليان و قابليان ، سر لوحه نبرد حق و باطل بود. يوسف هاى زمانه به چاه بى مهرى برادران افتاده اند و عيسى هاى دوران ، مصلوب فتنه باران . اين دو تناوب تسلسل غدر و بى وفايى در پس ‍ كوچه هاى كوفه تاريخ همچنان ادامه يافته تا مولا على (ع ) را به خانه حسرت نشاند و شمشير حقش را با طلسم حكميت تزويريان به نيام زنگار كشاند. آرى ، هميشه سنگ آسياب زمانه خونريز با ظلم و جور و بيداد چرخيده و گلوى فرياد گر حريت به تيغ غضب يزيديان جدا گشته و پايه هاى حكومت جابرانه غاصبان حق ، بر حلقوم منادى آزادى تحكيم يافته است .
شيخ عزالدين چون شيرى زخم خورده مى غريد و فرياد وامانده در سينه تاريخ را به امواج فضا مى سپرد تا سرانجام ، روزگارى در محكمه حق به داورى گذارده شود.
شيخ عزالدين تنها از شهادت پير و مرادش شيخ زين الدين عامى نمى گفت ، او از جفاى دوران در حق آزادى ، خطبه مى خواند. او اگر چه شهادت را فوزى عظيم مى پنداشت ، اما از ناسپاسى كاروانيان در شهادت قافله سالار مى سوخت .
او از اين همه نامردمى و تغابن و تغافل نوع بشر در اندوه بود. او جهل و خسران زمانه را مى ديد و لاجرم بر سر خاسران اين ماجرا فرياد واحسرتا سر مى داد.
بهاء الدين در تمام مدت در كنار پدر ايستاده و حركات او را زير نظر داشت و سخنان وى را در ضمير آگاه خويش جاى مى داد.
- تكليف چيست ، پدر؟!
شيخ عزالدين با شنيدن اين جمله ، قدرى تاءمل نمود و با لحنى آرامتر اظهار داشت : هجرت !
به محض بيان اين كلمه ، بهاء الدين و مادرش گويى با هم گفتند: هجرت ! كى ؟ به كجا؟!
شيخ عزالدين در حالى كه به آنان خيره شده بود به آرامى گفت : در سراسر قلمرو عثمانى ، از جبل عامل تا حلب و شامات و مصر و اسيوط و اسوان و قسطنطنيه ، يك نقطه امن براى پيروان راستين رسول خدا و مولا على (ع ) وجود ندارد. همه جا شمشير خونريز اين حاكمان غاصب بر فرق شيعيان امير مؤ منان فرود مى آيد، چنان كه در كوفه فرود آمد؛ اينك حفظ جان تكليف است .
بهاء الدين با حالتى وزين تر از سن خود پرسيد: يعنى به جرم تشيع در اين دنياى بزرگ ، گوشه امنى براى پيروان رسول خدا و مولا على (ع ) وجود ندارد؟!
شيخ عزالدين كه پاسخ اين سؤ ال را با مشورت ياران يافته بود گفت : وجود دارد، قلمرو پادشاهان صفوى ايران . برادران با شور بسيار به خروج فورى ما از جبل عامل راءى دادند و ما قبل از اذان صبح در تقاطع طريق الصفا به كاروان عازم مشرق خواهيم پيوست .
شب هجرت فرا رسيده ، نور ضعيف ماه به سختى از لابه لاى ابرهاى پاره و سر گردان به حياط كوچك خانه مى رسد. بهاء الدين در گوشه اى به تاريكى نسبى گسترده بر شهر مى نگرد. خيال روزگاران خوش نوجوانى در سر دارد. خاطرات سالهاى نوجوانى را مرور مى كند. ساكت است ، اما با تمام وجود به اطراف مى نگرد و از اين كه تا قبل از اذان صبح ، جبل را براى هميشه ترك مى كند در هيجان است . اين تاريكى شب به روشنى روز نمى انجامد.
افكار پريشان بر ذهن جوشان او چنگ مى زنند، با او نجوا مى كنند و در قالب شعر ظاهر مى شوند. كلام موزونند اين گفته هاى ناگفته :
بس چه سنگين مى نمايد چادر قيرينه گون امشب
گوييا در دم فرو مردست قيل و قال هر روزى
يا هواى ديگرى دارد دل خو كرده با موطن
رخت بايد بست و بس چالاك رفت ، از خاطرات خوب بودنها
اين حجاب تيره كوه مقابل ، كاش روشن بود
گر چه تاريك است ، نقش هر گلى در چشم من پيداست
جاى پاى خاطراتم خوب پا برجاست
بهاء الدين در اين افكار و اشعار حزن انگيز غوطه مى خورد. مى خواست تصويرى از همه شهر، همه زواياى خانه ، همه دوستان و همه اساتيدش در ذهن بگنجاند. كتابها، مدرسه ، درس قرآن ، حضور دوستان ، كوچه هاى جبل ، مردم خوب و مهربان ، چگونه از آنها جدا شود؟!
كاروان در نيمه هاى شب حركت مى كند. جرس فرياد مى دارد كه بر بنديد محملها، اما جدايى بس دشوار است . شب هجرت ، غم بسيار در ذهن مى ريزد.
كتابها! كتابها را چگونه تنها گذارد؟ با سرعت به سراغ آنها مى رود، در نور ضعيف شمع آنها را لمس مى كند، معاينه مى كند، گرد چهره شان را مى زدايد، آنها را مى بويد و مى بوسد و تنها مى گذارد.
اينها دوستان من هستند، آرام و خاموشند، اما هزاران سخن ناگفته دارند. ديگر فرصتى نيست . ميان ما جدايى خواهد افتاد. فراق بس دشوار است . اگر به دست من افتد فراق را بكشم . چگونه فاصله افتد ميان ما اى دوست ؟! هجرت سخت بيگاه است و هجر دوستان مشكل كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق .
وداع بهاء الدين جوان با دوستان خاموشش در نيمه هاى شب هجرت چه زيباست ! ديگر بار به كنار دوستان مى آيد، آنها را لمس مى كند و با اشتياق به آنها مى نگرد، با آنها حرف مى زند، نجوا مى كند و با حسرت و اندوه جدا مى شود. بارها آنها را ترك مى كند و باز مى گردد. چگونه ترك نمايد حضور خلوت دوست بيا بيا كه غلام توام بيا اى دوست . جاذبه هاى دوستانش بازش مى كشند. جدال او با لحظه هاست ! ميان لحظه هاى گريز پا و جذبه هاى مجذوب به پيكار در افتاده است . زمان هجرت او لحظه لحظه مى آيد. فراق دوست در آن دم چگونه مى شايد؟
و بهاء الدين جوان ، ماتم گرفته و پريشان از مزار گونه دوستانش كمر راست مى كند و به صداى آرام پدر، كه او را مى خواند پاسخ مى دهد:
- آماده اى بهاء الدين ؟
- آرى ، آماده ام پدر.
بهاء الدين دوباره متوجه پايان فرصت ديدار مى شود. با عجله به سمت دوستانش باز مى گردد، تعداد زيادى از عزيزترين آنها را در ميان دستار گونه اى جاى مى دهد. همگى را به دوش نحيف خويش مى كشد. اما توانش ‍ نيست . چه بايد كرد؟ صدها فرسنگ فاصله است . اين كوله بار مهربانى را چه سازد؟ كدام را واگذارد؟ كدام را تنها گذارد؟ در اين كشاكش درد آلود درمانده است . به راستى كدام را؟ فصوص الحكم و فتوحات مكيه محى الدين را؟ جامع ابن بيطار را؟ الكامل ابن اثير را؟ المدهش ابن الجوزى ؟ كشاف زمخشيرى ؟ بهجة الحدايق علامه حلى ؟ المفاحص ، التحفه ؟ تفسير بيضاوى ؟ كدام را وا گذارد؛ لاجرم همه را به دوش مى كشد و چون عاشقى شيدا به جان پيوسته مى دارد.
پاسى به اذان صبح مانده ، كاروان آماده حركت مى باشد. سواد شهر جبل را ترك مى كند، به مشرق عشق رهسپار است . تا چند منزل احتمال خطر مى رود. ماءموران حكومتى راهبانان نيم شبند. برخورد آنان با كاروانيان ، خطر ساز است . كم كم سواد شهر از نظرها محو مى شود. اينك دامنه هاى كوه طى شده و صحرا در برابر است . صحراى لخت و عارى از تصنعهاى مصنوع . براى بهاء الدين جوان صحرا جذبه اى خاص دارد. تيغ سركش ‍ خورشيد هم ، نكو تابيده است . حجاب قير گون شب به كنار رفته ، سيماى صحرا نمايان شده است . اين اولين ديدار روياروى بهاء الدين با صحراست . چقدر زيباست ، چه بى انتهاست ! ديگر آن ديواره هاى سنگى دژ گونه باغها پيدا نيست . ديوارى در كار نيست . ديگر دايره حدود و ثغور حاكم نيست . مرزبندى ، طبيعت آزاد را در بند نمى سازد. ديگر كوه هم طبيعت را محصور نمى كند.
راستى صحرا با باغ و گلستان فرق بسيار دارد كه باغ و گلستان محل ناليدن هزار ساله هزار دستان و پهنه پرواز قمرى و منظر خنده بى حاصل سوسن و و حصر و محدوده ندارد. صحرا آزاد است . صحراى آزاد را مى فهمد. صحرا آزادى مى بخشد. گل صحرايى هم ، رنگ ديگر دارد. گل صحرايى سخت كوش است . گل صحرايى ، پاى در بند تعلقات آب و خاك ندارد. او تنها مى خندد. او تنها سلام مى كند.
و بهاء الدين در ابتداى سفر در اين تجربه زيبا پرواز مى كند. نوسان قلبش با امواج صحرايى تلفيق شده است . او صحرا را حس مى كند. هجرت را از طريق صحرا مى فهمد. سفر را مى پذيرد. اين جا همه چيز آزاد است . همه چيز ديدنى است . كوه نيز از دور دست زيباتر است . بلندى و بزرگى كوه از اين جا مشهود است . كوهها زيباتر به چشم مى نشينند. آنها ميخهاى ستبر روزگارند. اوتاد بزرگ كوهدشتند. آيات الهى در صحرا مفهوم زنده اى مى يابند. همه چيز در صحرا مى خندد و حرف مى زند. كم كم ديو شب در پنجه آتشين خورشيد فرو مى ميرد و مى رود تا دقايقى ديگر، خنده گلهاى صحرايى نمايان شود. كاروان در پهنه آرام و آزاد صحرا منزل گزيده است . اشتران ، تن از رنج بار سبك مى سازند. سينه اشتران بر خاك سپرد صبحگاهى و گردن به خواهش چشمان مضطرب به هر سو مى چرخد.
كاروانيان به تعجيل در آمده اند. مقدمات نماز صبح فراهم مى شود. صف نمازگزاران شكل مى گيرد. چهار زن و ده مرد و سه نوجوان مسلمان به امامت شيخ عزالدين نماز مى گزارند. بهاء الدين جوان ، مؤ ذن جمع مشتاقى است كه نماز مى گزارند، در صحراى بى كران شامات . چه خوش منظرى است اين گوشه صحرا! بانگ خوش مؤ ذن . الله اكبر، الله اكبر و آن گاه : ان الله و ملائكته يصلون ... و دستان برادران به گرمى به سوى برادرى ديگر دراز مى شود، دعاى خير مى كنند و باز صحرا.
ديگر بار حركت شكل مى گيرد. حركت آغاز مى شود. رفتن فرا روى است . رفتن با صحرا عجين شده است . صحرا بار ديگر جلوه مى كند. صحرا از مكان عشرت مى گذرد و به خلوتگاه كنكاش در آثار صنع الهى بدل مى شود. بهاء الدين در اين درياى بى كران زمزمه مى كند:
اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت و اذا الجبال سيرت (7) و باز هم آيات الهى كه كوه و دشت و صحرا و آسمان همه آيات الهى اند. او اين بار، آميختن آيات الهى را با جريان زندگى تجربه مى كند. او هجرت مى كند و در لحظه لحظه سفر با آثار صنع الهى ماءنوس مى شود. و اينك نشانه هاى قدرت پروردگار را لمس مى كند و دل بدان خوش دارد.
اينك روزهاى بسيارى است كه كاروانيان دل به بانگ جرس داده اند، گاه بر گرده اشترى پير و زمانى پاى بر شنزارم نرم و داغ باديه طى طريق مى نمايد. گامهايشان همقرار رفتار وزين اشتران است . اشتران نيز با وقار ديرينه راهسپر صحرايند. حركت موزون اشتران با نواى ازلى عجين گشته . هارمونى رفتن اشتران ، همقران ناى شتربان است .
نى مونس راه اوست
نى حدى خوان خلوت شبهاى صحراست
نى نواى محزون گوش نواز اين حيوان نجيب است
نى اشتران را نيكو به راه مى كشاند
نى اين همراه ماءنوس ، آدم را توان رفتن مى دهد
نى از جدايى شكوه دارد
نى حديث عشق پر خون مى سرايد
نى ذهن پريشان راهروان را تمركز مى بخشد
نى از وصل ياران مى گويد و از هجران مى كاهد
نى بر پرده دل عشاق راه ، زخمه موزون مى زند
نى از وصل و ديدار و رسيدن سخن مى گويد
نى به رفتن هنجار مى بخشد
نى از خمودگى و خمار راه مى كاهد كه نوايش جاودانه باد!
نى با اين ويژگى ، با نجابت چشمان مضطرب ، اشتران عجيب عجين شده تا از سنگينى راه باديه ها بكاهد. طريق صحرا خط بى انتهاى رفتن را تصوير مى كند، تلفيق موزون نواى نى با توان و تحمل اشتران زيباست . رنج راه ، سهل و ساده مى شود. نى توان و تحمل حيوان نجيب صحرا را فزونى مى دهد و كاروان آمده از جبل با چنين حال و هوايى طى طريق نموده . اينك مقصد فرا روى كاروانيان است . اينك رؤ ياى رؤ يت ديار محبان اهل بيت به تحقق گراييده است .
اين گلدسته هاى سر به عرش ساييده مساجدند كه از فاصله هاى دور نمايانند. پايتخت پادشاهان صفوى اين جاست ، قزوين .
قزوين ، پايتخت تشيع علوى
سردى هواى قزوين در روزهاى پايانى پاييز سال 966 كم از سرماى زمستانى نيست .
كاروان از جبل تا كرمانشاه آمده بود و شيخ عزالدين و همسر و فرزندش با قافله اى ديگر به قزوين مى آيند. اكنون گلدسته هاى مساجد شهر به خوبى جلوه گرى مى كنند. درختان در هواى پاييزى رنگارنگند. انگار جماعتى به استقبال مى آيند. خبر ورود شيخ عزالدين با پيك مخصوص به پايتخت رسيده . شيخ زين الدين على منشار سر خيل مستقبلان است . اشارت شاه طهماسب صفوى نيز در كار بوده . شيخ عزالدين و همسر و فرزندش به مدخل شهر رسيده اند. كاروان ، حامل مال التجاره بازرگانى است . با مشاهده جمعيت مستقبل ، همه از اشتران به زير مى آيند. بهاء الدين نيز از الاغ كوچك فرود مى آيد.
- پدر! گويا اين جمعيت به استقبال ما مى آيند.
- آرى چنين است ، ما اى كاش چنين نمى كردند. چه مهربانند اين طالبان و مشتاقان !
جماعت استقبال كننده به نزديك قافله مى رسد. هر دو گروه از حركت باز مى مانند. روى در روى هم قرار گرفته اند.
شيخ زين الدين على منشار آغوش مى گشايد، به سوى برادر و دوست ديرينه اش مى شتابد.
- سلام عليكم . به سرزمين تشيع علوى خوش آمدى .
- شيخ عزالدين : سلام عليكم و رحمة الله .
در آغوش يكديگرند، اين دو روحانى شيعه در حلقه ياران و دوستانند به روى هم بوسه مهر مى زنند.
هنوز از ديدار لحظاتى بيش نگذشته كه شيخ عزالدين على منشار چهره در هم مى كشد. اين رسم ميزبانى نيست . او را چه مى شود. غم جانكاهى به چهره دارد. مغموم و محزون سؤ ال مى كند: چگونه شيخ بزرگوار زين الدين عاملى را شهيد كردند؟ شيخ عزالدين نگاهى بر جماعت مشتاق دارد و زير لب مى گويد: شهادت ، نصيب ياران و دوستداران رسول خداست ، او را نيز چون ديگر شهدا ناجوانمردانه شهيد كردند.
جمعيت زيادى قافله را در ميان دارد. لحظه به لحظه بر جمع استقبال كنندگان اضافه مى گردد. سكوتى حاكم مى شود. پس از لحظاتى خاموشى ، شيخ عزالدين و شيخ زين الدين و بهاء الدين پيشاپيش جمعيت به راه مى افتد. صحنه ورود اينان به شهر بس زيبا و ديدنى است . هر لحظه بر سيل جمعيت ، اضافه مى شود. از هر كوچه و معبر گروهى دوان دوان ، خود را به مسير آنان مى رسانند، بر بام خانه ها و پنجره اتاقها جماعتى نظاره گرند. دو يار ديرين مكتب تشيع علوى دوشادوش به پيش مى روند. ازدحام بى حد بر شكوه مراسم مى افزايد. به هنگام رفتن ، بهاء الدين در كنار شيخ زين الدين قرار مى گيرد. شيخ منشار، دست بر شانه جوان ، با او گفتگو مى پردازد: رنج سفر را چگونه تحمل كردى ، فرزند؟
بهاء الدين چون شاگردى كه در مكتب درس به استاد پاسخ دهد: فلما جاوزا قال لفتيه ءاتنا غدآنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا (8)
شيخ زين الدين منشار با تعجب و بهت تواءم با رضايت و خرسندى گفت : آرى ، رنج سفر براى نوجوانان سنگين است .
آن گاه بهاءالدين براى اينكه لفظ تعب ، مفهوم خستگى و ملال و ناراحتى تداعى نكند ادامه داد: سفر وقتى با هجرت معنا گرفت ، هيچ رنج و تعبى آن را ملال آور نمى كند: و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اءجره على الله و كان الله غفورا رحيما . (9)
شيخ زين الدين منشار از ذكاوت و استعداد بهاء الدين بسيار خرسند بود. او اگر چه در مدارس علميه بارها به شاگردان مستعدى برخورد كرده بود، اما هرگز جوانى بدين استعداد و ذكاوت و معلومات نديده بود. شيخ عزالدين دوشادوش شيخ منشار گام بر مى داشت ، اما شيخ زين الدين محو ديدار بهاء الدين بود.
شيخ منشار گفت : گويى با عالمى بزرگ آشنا شديم !
بهاء الدين محبت و مهربانى و الطاف شيخ منشار را پاسخ مى دهد: علم جزء ذات خداوند است و ما هر چه تمسك مى جوييم عرض است .
شيخ منشار با همين چند جمله ، پى به ذكاوت و قريحه سرشار بهاء الدين برد و با لحن صميمانه اى گفت : خبر شهادت شيخ بزرگوار، زين الدين عاملى ، ما را ماءيوس كرده بود، اما اينك دانشمندى جوان از ناحيت جبل عامل ، هجرت نموده و در ميان است .
بهاء الدين پاسخ داد: خدا را سپاس مى گوييم كه گر چه شهيد ثانى را در ميان نداريم ، اما جامعه علوم اسلامى ، زين الدين عاملى ديگرى را در نگين دارد.
مراسم استقبال از بهاء الدين و خانواده اش به خوبى برگزار شد. براى جوان ، خاطره محاوراتش با شيخ منشار به ياد ماندنى بود. همين شوق و ذوق فراوان بود كه نقطه عطفى در زندگى علمى بهاء الدين شد.
اينك چند روزى از اقامت بهاء الدين در قزوين مى گذرد. وى به اتفاق خانواده اش در خانه كوچك ، ولى زيباى سكونت دارند. اين خانه را شيخ منشار به اشارت شاه طهماسب تدارك ديده است . خانه اينان در مجاورت مدرسه علميه بزرگ شهر قرار دارد. رفت و آمد طلاب و اساتيد مدرسه براى بهاء الدين وسوسه انگيز است . ميل به درس و مدرسه در او طغيان مى كند. اشتياقش فزونى مى گيرد. در چند روز اول تا حدودى به موقعيت شهر آشنا مى شود. كتابهايش را در جاى مناسبى مرتب مى كند. حالا ديگر همه چيز براى درس و مدرسه فراهم است . براى حضور در جلسه درس اساتيد لحظه شمارى مى كند. عطش فراوانى به آموختن دارد. خيال حضور در مدرسه در سر دارد. مادر كه از اين شيفتگى فرزند آگاه است ، با پدر براى انتخاب استادى مشورت مى كند. پدر از در وارد مى شود. بهاء الدين سلامى عرضه مى دارد و انتظار خبرى خوش دارد.
- شيخ زين الدين با ملا على مذهب گفتگو نموده است .
- ملا على مذهب ، پدر؟!
- آرى ملا على مذهب كه از رياضيدانان بنام اين ديار است . تو مى توانى فردا صبح در جلسه درس او شركت نمايى . رياضى و هيئت . بهاء الدين با شنيدن اين كلمات از جاى مى پرد: اذا السماء انشقت ... و اذا الارض مدت (10).
صبح فردا ملا على مذهب در يكى از حجره هاى مدرسه علميه قزوين به درس نشسته بود. حدود بيست طلبه مشتاق به گرد استاد حلقه زده بودند. تقريبا كسى متوجه حضور طلبه تازه وارد نشده بود.
آن قدر مباحث درس ملا على مذهب شيرين و جاذب و جالب بود كه عموما شاگردانش سراپا گوش مى شدند. همه به دهان استاد نگاه مى كردند تا حرف تازه اى بزند.
بحث در باب مسائل رياضى و هيئت ، در مدارس آن زمان چندان رواج نداشت . اگر چه اساتيد بزرگى در طول تاريخ اسلام بدين علوم روى آورده و به مدارج بسيار بالايى هم نايل آمده بودند، اما در اين برهه ، چندان بين طلاب مرسوم نبود؛ لذا جلسات درس ملا على مذهب براى شيفتگان رياضى فرصت بسيار مغتنمى بود.
بهاء الدين تقريبا زودتر از طلاب ديگر حاضر شده بود. در گوشه مناسبى رو در روى استاد نشسته بود. با اشتياق تواءم با هيجان ، آماده شروع درس استاد بود و چنين آغاز شد: بسم الله الرحمن الرحيم و آنگاه صلوات بر رسول خدا و... .
آن گاه پس از مكث مختصرى ادامه سخن و شروع درس آن روز:
براى شناسايى عرض هر بلد كافى است ، غايت ارتفاع خورشيد را در نظر گرفته ، اگر شمالى است ميل شمس را از آن كاسته و اگر جنوبى است بر آن افزوده ، حاصل عمل ، تمام عرض است . آن گاه اگر نود درجه نصف النهار را از آن كم كنيم ، عرض بلد مورد نظر حاصل مى شود.
ملا على مذهب پس از بيان نحوه شناخت عرض جغرافيايى شهر ساكت ماند تا ميزان برداشت شاگردانش را محك زند. با اين كه همه شاگردان جز بهاء الدين در جلسات قبلى درس نيز شركت داشتند، اما اغلب با نگاههاى تواءم با سؤ ال خود، از ابهامى كلى ، سخن مى گفتند. درس براى عموم نامفهوم بود، لذا پس از چند لحظه گفتگو و محاوره جمعى بار ديگر استاد به درس ادامه داد:
نحوه شناخت عرض بلد، طريقه ديگر هم دارد: اگر غايت انحطاط كوكبى را كه همواره ظاهر است ، از غايت ارتفاعش كم كنيد، باقيمانده ، عرض بلد است .
توضيح اضافى استاد نه تنها مشكلى را حل نكرد، بلكه بر ابهام و سؤ ال بيشترى شكل داد. همه شاگردان در تلاش رفع ابهام بودند، اما از گفتگو و محاوره جمعى آنها مشكلى حل نشد، لذا ملا على مذهب خطاب به آنان گفت : در ميان شما كسى هست كه درس را آموخته باشد؟
شاگردان همه ساكت شدند. نگاههاى مبهم و سنگينى بر جلسه درس حاكم شد. كم كم سكوت شاگردان معناى پاسخ منفى مى گرفت كه ناگاه بهاء الدين از ستونى شانه راست كرد و به آرامى و احترام گفت : آرى استاد.
شاگردان كه عموما در اين لحظه از حضور اين همشاگردى جديد آگاه مى شدند، با تعجب به او خيره شدند و او با لحن مايل به عربى ، جملات فارسى را چنين ادا نمود: اگر غايت ارتفاع و انحطاط را بر هم بيفزاييم و مجموع را به دو نيم سازيم ، يك نيمه از آن ، عرض بلد است .
اين جمله ، مختصر و جامع و مانع بود. همه نظرها به بهاء الدين معطوف شد. جوان تازه وارد مورد تحسين همشاگردان و استاد قرار گرفت .
ملا على مذهب روز قبل شمه اى از ذكاوت بهاء الدين را شنيده بود. شيخ زين الدين منشار در معرفى اين جوان قدرى صحبت كرده بود، اما هرگز تصور نمى كرد جوان تازه وارد تا اين اندازه با استعداد و با معلومات باشد، لذا با خرسندى و رضايت كامل خطاب به او گفت : همين طور است فرزند! با نيمى از جمع غايت ارتفاع و انحطاط، عرض بلد حاصل مى شود. اين تعريف ، جامع و مانع و مطلوب است .
طلاب حاضر در جلسه درس ملا على مذهب ، همگى در بهت و حيرت فرو رفتند. آنها اكثرا از بهاء الدين بزرگتر بودند. همگى سالها در محضر استاد حاضر مى شدند و طبعا ساليان زيادى در مدارس علميه بودند، ولى هيچ كدام تا به حال ، شاگردى به اين ذكاوت و تيز هوشى نديده بودند. براى استاد هم همين طور بود. براى شاگردى كه تازه به درس آمده ، اين همه حضور ذهن بى نظير است . درس هيئت و رياضيات ، درس متعارف حوزه نيست و بروز نبوغ در چنين درسى تعجب آور است ؛ به هر حال ، همه از استعداد بهاء الدين در شگفت بودند.
ملا على مذهب براى شناخت بيشتر شاگردش به فكر طرح سؤ ال ديگرى افتاد. او تا اندازه اى به تصادفى بودن پاسخ اول شك كرده بود، لذا با لحن صميمانه و آرامى خطاب به او گفت : فرزندم ! آيا مى توانى جذر اعداد اصم را براى ما شرح دهى ؟
بهاء الدين با تاءملى مختصر پاسخ داد: آرى ، استاد: براى تحصيل تقريبى جذر اعداد اصم ، بايد نزديكترين اعداد به مجذور را در نظر گرفت و از آن كم كرد و حاصل را نگاه داشت . سپس جذر نزديكترين عدد را دو برابر كرد و يكى بر آن افزود و مابقى را به حاصل نسبت داد و حاصل نسبت را بر جذر آن افزود تا جذر تقريبى آن عدد اصم به دست آيد.
تعجب و تحسين طلاب و استاد به حد كمال رسيد. همه با نگاههاى بهت زده و مهربان خود، او را مورد تكريم و احترام قرار مى دادند. آمادگى و معلومات و استعداد بهاء الدين به راستى شگفت انگيز بود، لذا استاد در حالى كه سر خود را به علامت تصديق تكان مى داد گفت : كاملا صحيح است . اعداد اصم ، جذر صحيح ندارند و روش محاسبه جذر تقريبى آن اعداد، چنين است كه بهاء الدين بيان نمود.
جلسه درس آن روز تمام شد، اما تا دقايقى چند، همهمه طلاب درباره همشاگردى تازه وارد ادامه داشت . همه اطراف او را گرفته بودند. همه سعى مى كردند با او گفتگو كنند. كم كم همه به راه افتاده بودند. از محوطه حجره خارج شدند. در صحن مدرسه ، ملا على مذهب به سؤ ال هاى طلبه اى پاسخ مى داد.
شاگردان به كنار استاد رسيده ، به علامت احترام ايستادند. آنها سعى مى كردند، استادشان پيشاپيش حركت كند. راه باريكه اى وجود داشت ، لذا همه در يك صف قادر به حركت نبودند. ملا على مذهب با اشاره سر، بهاء الدين را به نزديك خواند و در حالى كه شانه بر شانه حركت مى نمودند پرسيد: عدد چيست بهاء الدين ؟ براى اين همدرست تعريف كن !
و بهاء الدين در حالى كه خيل دوستان همدرس را در پشت سر و يكى از آنها را در كنار داشت چنين پاسخ داد: عدد، معدل دو عدد ما قبل و ما بعد است ، الا يك كه در تعريف نمى گنجد.
جوان طلبه پاسخ خود را دريافت نمود و يك شانه خود را عقب كشيد. اينك بهاء الدين و ملا على مذهب ديگر بار در كنار هم قرار داشتند. صحن مدرسه را درختان تنومندى پوشش مى داد. برگهاى الوان پاييزى تابلوى بديعى خلق كرده بودند. ملا على مذهب در اين كشش مطلوب دانش ‍ رياضى غرق شده بود. پاسخهاى بجا و درست بهاء الدين او را به وجد آورده بود. سالها بود چنين حالى پيدا نكرده بود و اينك در وجود و شور و شوق بازى اعداد قرار داشت . مباحثه اى در گرفت . انگار داغتر از مباحث كلاس درس است . استاد و شاگرد جوانش با صلابت و استوار قدم بر مى داشتند. هر بيننده اى تحت تاءثير اين وقار و گرمى كلام قرار مى گرفت . طلاب همه آرام در كنارى به آنان مى نگريستند.
ملا على مذهب و بهاء الدين چون دو پير عارف سخن مى گفتند، گويى ساليان دراز در كنار هم بوده اند و گويى با علماى چند فرقه به جدل نشسته اند. استاد به چهره بهاء الدين نگريست و در حالى كه دستان خود را به علامت تاءكيد حركت مى داد خطاب به او گفت : و عدد، شاخص سنجش ‍ كميتهاست از يك تا بى نهايت .
و بهاء الدين پاسخ داد كه گويى ادامه سخن استاد بود: گر چه براى بى نهايت اندازه معينى متصور نيست .
ملا على مذهب سخن بهاء الدين را بريد و گفت : براى زمان ، ازل تا ابد طولانى ترين زمان است و ذهن را به كميتى بزرگ رهنمون مى شود گر چه نامعين مى نمايد.
بهاء الدين اين بار با تعصبى غير متعارف و با چرخشى سريع ، خود را به جلو روى ايستاد كشانيد و با سخنى كه به جد و جدل شباهت نزديك داشت گفت : اما ازل تا ابد هر چه باشد، صبح ازل تا شام ابد دو روز افزون است ؛ با اين حساب ، اگر ابتداى نخستين با انتهاى پسين نيز به جمع آورده دو روز و اندى بيشتر است .
ملا على مذهب در هيجان خاصى غوطه مى خورد، گويى ساليانى است كه انتظار چنين مجادله اى را دارد.
- آرى ، آرى ، چنين است .
بهاء الدين شعر خواجه شيراز را زمزمه مى سازد: از دم صبح ازل تا آخر شام ابد.
و ملا على مذهب آرامتر و متفكرانه لحن صحبت را تغيير مى دهد و گويى با خود نجوا مى كند: دوستى و مهر با يك عهد و يك ميثاق بود.
حالا ديگر شاگرد و استاد براى طلاب حاضر در كسوت واحدى جلوه مى كنند، چه جدل شاعرانه اى اتفاق افتد! چه جذبه و شوق و ذوقى بر انگيخت ! چه زبان مشتركى داشتند اين دو حريف ! چه كلام گرمى داشتند اين دو عزيز!
بهاء الدين جوان با اين كه تنها چند هفته از ورودش به ايران مى گذرد، اما زبان فارسى را نسبتا خوب مى داند و تقريبا همه مطالب را به راحتى بيان مى كند، اگر چه لحن عربى مليحى در كلام دارد. بهاء الدين در جبل نزد اساتيد فارسى زبان و مهاجران ايرانى زبان فارسى را آموخته است ، شعر حافظ و سعدى را مى شناسد و لذا در مدرسه مشكلى ندارد.
ملا على مذهب و بهاء الدين جلو درب مدرسه از همديگر خداحافظى مى نمايند و از هم جدا مى شوند، اما همچنان هر دو در هاله اى از افكار خوش قبلى غوطه مى خورند. بهاء الدين از اين كه چنين فرصت مطلوبى به دست آمده خوشحال است و استاد نيز از برخورد با چنين شاگرد با استعدادى خرسند مى باشد.
بنا به توصيه و سفارش شيخ منشار، بهاء الدين در محضر اساتيد بزرگى حاضر مى شود. تفسير قرآن را از سالها پيش نزد پدر آغاز نموده و هم اينك نيز عموما در خانه اين درس را ادامه مى دهد، اما رياضيات جان او را به خود مشغول داشته است .
اينك در حجره درس ملا افضل قاضى مدرس است . ملا افضل نيز از علماى بزرگ و در رياضيات و هيئت ، صاحب نظرات ممتازى است .
ملا افضل درس هندسه را از آغاز مى پرسد: نقطه ، مبناى درس هندسه است . آن را مى شناسى فرزند؟
- آرى استاد، اگر اجازت فرماييد، تعريف نمايم .
و با اشارت استاد به سخن ادامه مى دهد: هر چه قابل اشاره حسى است ، اگر به هيچ نوع ، قسمت پذير نبود، آن را نقطه خوانند و اگر در يك جهت ، قسمت پذير بود، آن را خط خوانند و اگر در جهات عرض و طولى قسمت پذير بود، آن را سطح و اگر در سه جهت ، قسمت پذير بود جسم خوانند.
ملا افضل و شاگردانش با همين مختصر پى به درجه علمى بهاء الدين بردند و لذا بدون ادامه بحث به دنباله مطالب جلسه قبل پرداختند؛ بدين ترتيب بهاء الدين نيز در شمار شاگردان چندين ساله ملا افضل قرار گرفت و اين برخورد مبارك سرآغاز طلوعى ديگر شد.
شيخ بهائى به زودى مباحث رياضى و هندسه و هيئت را نزد اساتيدش به پايان مى برد و بعضا نظرات جديدى نيز ارائه مى نمايد. آن روز در ادامه درس يوميه در ميان طلاب مشتاق چنين مى گويد: و فصول سال هشت باشد، دو تابستان و ابتداى آن ، وقت رسيدن آفتاب به دو نقطه اعتدال باشد و دو زمستان كه ابتداى آن ، وقت رسيدن آفتاب به دو نقطه انقلاب باشد و دو بهار و ابتداى آن ، وقت رسيدن آفتاب به وسط دلو و اسد و دو خريف و ابتداى آن ، وقت رسيدن آفتاب باشد به وسط ثور و عقرب و بعضى علما گفته اند كه اعدل بقاع بر روى زمين ، خط استواست .
شيخ بهائى كه از ورود شاگردان به بحث رياضيات و هيئت خرسند مى شود، با لحن رضايت آميزى خطاب به شاگرد مشتاقش چنين مى گويد: گويا از جهت تشابه احوال ، فصول گفته اند، زيرا مواضعى كه بر خط استواست ، مانند سودان مغرب و اسافل بربر و جنوب مصر و بلاد حبشه و غيره هميشه گرم به غايت است و اهل آن بلاد، سياهان و جعد مويان و از اعتدال مزاج دور افتاده اند.
تالار شاهى
روزهاى آخر پاييز سال 966 به زودى سپرى شد و زمستان سرد آن سال نيز سرآمد و اينك بهار سال 967 قزوين را مى گذرانيم . شيخ عزالدين حسين عاملى در ميان علماى پايتخت صفوى قرب و منزلت فراوان يافته ، در مدارس علميه قزوين به درس نشسته و شاگردان فراوانى در حلقه درس ‍ اويند. روز به روز بر جمع طلاب و شاگردان شيخ عزالدين اضافه مى شود. سيل مشتاقان محضر فيض او از گوشه و كنار به قزوين روان است . علما و روحانيان نيز در هر فرصتى با او به مباحثه و محاوره و حتى مجادله علمى مى پردازند.
شيخ عزالدين نظرهاى تازه اى ابراز مى نمود، لذا براى طلاب جوان بسيار جالب و جذاب بود. آوازه شيخ عزالدين بالا گرفت و به دربار شاه طهماسب صفوى رسيد و شاه خواستار ملاقات با وى گرديد.
ملاقات شاه طهماسب با شيخ عزالدين ، بنا به توصيه و تمايل شيخ منشار نيز صورت مى گرفت . در چندين جلسه ، ملاقات شاه صفوى با شيخ عزالدين بهاء الدين جوان نيز حضور داشت .
آن روز تالار شاهى زيب و جلال و شكوه خاصى داشت . عده زيادى از بزرگان و روحانيون و درباريان به تهنيت بعثت رسول گرامى اسلام (ص ) به تالار آمده بودند. در ميان روحانيون چهره شيخ عزالدين و بهاء الدين جوان بيشتر جلب نظر مى نمود. اين مجلس با شكوه اگر چه براى تبريك و تهنيت عيد سعيد مبعث بود، اما در عمل به جلسه محك زدن اين دو روحانى تازه وارد تبديل شد.
شاه طهماسب در مسند شاهى نشسته و شيخ زين الدين منشار در كنار او قرار دارد و ساير روحانيون و علماى بزرگ شهر هر يك در جايى نشسته اند: مولانا عبدالله مدرس يزدى ، ملا على مذهب ، ملا افضل قاضى مدرس ، ملا محمد باقر يزدى ، حكيم عمادالدين محمود و گروهى ديگر از اساتيد حوزه ؛ اين جمع بى نظير را كمتر در محافل ديگر مى توان مشاهده كرد.
بهاء الدين جوان نيز در كسوت روحانيون بود و اگر چه به سال كمتر ولى به ذوق و استعداد و وقار معنوى كم از ديگران نداشت . بهاء الدين با وقار خاص در مجلس حاضر بود. او تنها جوان روحانى بود كه فرصت و توفيق جلوس در محضر بزرگان مى يافت . او آمده بود تا قريحه سرشار و ذوق و استعداد بى نظيرش را به آزمايش نهد. او در امتحانى زودرس ، مهر مهر دوستانى بزرگ را بر اوراق هستى اش مى زد. او به نبوغ خارق العاده و استثنايى اش پر و بال پرواز مى بخشيد.
شيخ منشار در سمت راست شاه طهماسب و ديگر روحانيون هر يك در جايى فراخور خويش نشسته اند. پس از اندك زمانى گفتگو حضار رنگ و بوى مباحثات حوزه اى يافت . كم كم مخاطب جمع علما تنها بهاء الدين جوان بود. جوان تازه وارد در حلقه اساتيد بزرگ به آزمايش نشسته بود، هر لحظه به سويى مى نگريست تا سؤ ال و پرسش را به ذهن سپارد. اگر در ابتدا منظور شاه طهماسب و شيخ منشار معرفى عزالدين بود، اما در عمل گفتگو با بهاء الدين آن را تحت الشعاع قرار داد.
براى بزرگان و روحانيون اين همه آمادگى باور كردنى نبود. جوانى در برابر خبرگان علمى كشورى بنشيند و با صلابت و استوارى ، مسائل را پاسخ دهد و تحسين همگان را برانگيزد!
هنوز سؤ ال و جواب چندان زيادى مطرح نشده بود كه شاه طهماسب در باب معناى عشق به طرح سؤ الى پرداخت . شاه صفوى چندين تعريف و نظريه را شنيده بود و لذا خطاب به بهاء الدين گفت : مفهوم عشق از ديد جوانى چون بهاء الدين چيست ؟ به شنيدن آن رغبت كرده ايم .
لحن كلام شاه طهماسب چنان بود كه قصد مباحثه علمى ندارد و تنها براى تغيير حال و هواى مجلس اين سؤ ال را مطرح نموده و انتظار پاسخ جامعى نيز ندارد.
بهاء الدين بدون اين كه گفتگو با شاه صفوى او را مرعوب نمايد، با وقار و آمادگى كامل چنين پاسخ داد: بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين ، شيخ الريئس در رساله عشقيه چنين مى فرمايد: عشق در همه موجودات و مجردات و فلكيات و عنصريات و معدنيات و حيوانات وجود دارد تا به حدى كه مى توان معتقد بود كه در اعداد هم حقيقت عشق موجود است و در اعداد متحابه نمونه اى از عشق مشاهده مى شود.
همهمه اى در تالار پيچيد. شاه طهماسب و ديگر علماى حاضر در جلسه ، به تحسين واداشته شدند. او كيست كه در سنين غير متعارف از عشق ، رواياتى اين چنين دارد؟ و بهاء الدين ادامه مى دهد: و عشق در صداقت تذر و كوهساران ، به كمال محسوس است و عشق ، نهايت اخلاص و محبت الهى است و نديدن جز او. عشق همه او شدن است . عشق ، همه او ديدن است . عشق ، جوهره حيات آدمى است .
در اين جا اگر چه براى همه اساتيد حاضر در جلسه ، زمينه هاى طرح سؤ الات فراوانى مهيا بود، ولى عموما به لحاظ حضور شاه طهماسب و نيز شيرينى كلام بهاء الدين نخواستند آن را به مجادله و محاوره حوزه اى كشانند، لذا سؤ ال ديگر مطرح نشد و سكوت سنگين بر تالار حاكم شد. نگاههاى اساتيد همه به چهره جوان تازه وارد دوخته بود. شاه طهماسب پس از لحظاتى با سخن تازه و محبت آميزى سكوت را شكست و گفت : آفرين بر تو اى جوان ! اما از اين همه تعاريف زيبا، كدام بر تو مكشوف گرديده ؟
بهاء الدين باز هم چون استادى كه در مسند درس مدرسه قرار دارد، قدرى تاءمل نمود و با چهره اى گشاده و لحنى جذاب اظهار داشت : شيخ اكبر، محى الدين عربى در رساله اى فرمايد: اول چيزى كه بر تو كشف شود عالم حس است ، چنان كه ديوارها و تاريكيها ترا حجاب نشود و كشف ، يا حسى است يا خيالى و فرق ميان آن دو در اين است كه چون صورت شخص يا فعلى از افعال خلق را ببينى و چشم بر هم نهى ، اگر همچنان ببينى كه اول ديدى آن كشف خيالى است و اگر غايب شود، كشف حسى است و چون به ذكر مشغول شوى ، منتقل شوى از كشف حسى به كشف خيالى ، پس فرود آيد بر تو معانى عقلى در صورت حسى .
ديگر براى شاه طهماسب و ديگر حاضران در جلسه ترديدى باقى نماند، همه دانستند بهاء الدين جوان از نبوغ و استعداد سرشارى برخوردار است . آنها اذعان نمودند به زودى بهاء الدين در شمار بزرگترين علماى اسلامى قرار مى گيرد. بهاء الدين آرام بود و وزين ، زيرك و با استعداد. طنين تكلمش ‍ دلنشين و جذاب بود. كلام موثق و مستدل و معلومات عميق داشت . سخنانش حكايت از مطالعات فراوانى مى كرد. رسايل و فتوحات ابن العربى را خوانده و آثار منظوم فارسى را نيز بسيار ديده بود. علاقه و عشق وافرش به غزليات حافظ محسوس مى نمود. اين همه وسعت دانش و بينش ‍ از جوانى چهارده ساله بس عجيب بود.
شاه طهماسب صفوى با نگاههاى تحسين آميز به او مى نگرد و خطاب به شيخ منشار مى گويد: ميهمان جوان ما را نيكو بداريد و اسباب معيشت و تعليم ، سزاوار او فراهم سازيد.
به اين ترتيب ، مجلس آزمون شيخ عزالدين و فرزند جوانش پايان مى يابد و بهاء الدين به صورت رسمى به همه بزرگان و علما و روحانيون پايتخت معرفى مى شود و زمينه هاى رشد و ترقى وى به نحو مطلوب فراهم مى گردد و در سايه اين شرايط ويژه و نبوغ ذاتى ، اين جوان تازه رسيده در اندك زمانى يكى از بزرگترين علماى اسلامى ، پاى بر ميدان عمل مى گذارد.