مؤلّفات علاّمۀ طباطبائي
مصاحبات علاّمۀ طباطبائي با كربن به چهار زبان فارسي و عربي و فرانسه و
انگليسي منتشر شد. و اوّلين دورۀ آن در فارسي بنام « مكتب تشيّع » سالانۀ
دوّم نيز منتشر و تجديد چاپ شد.
و
اينك كتابهائي از علاّمه بنام « كتاب شيعه » و كتاب « رسالت
تشيّع در دنياي امروز »
[33]
و كتاب « پرسشهاي اسلامي » و كتاب « اسلام و انسان معاصر » منتشر شده، و ميشود.
و
ديگر از مؤلّفات ايشان، كتاب « حكومت در اسلام » است كه بفارسي
بوده و به عربي نيز ترجمه شده است.
و
ديگر رسالهاي عربي است در باب حكومت در اسلام كه بنام « الحكومة في
الإسلام » ميباشد، و ديگر رسالهاي در إعجاز و رسالهاي عربي بنام «عليٌّ
و الفلسفة الإلهيّة » ميباشد كه اين رساله نيز به فارسي ترجمه شده
است، و ديگر حواشي نفيسي بر كتاب « أسفار أربعة » ملاّ صدرا كه در
طبع أخير آن بصورت تعليقات در ضمن نه جلد انتشار يافته است، و ديگر
حاشيهاي بر «
كفاية الاُصول » ميباشد.
و
ديگر كتاب « سُنَن النّبيّ » است كه با اضافاتي توسّط يكي از فضلاء
[34]
طبع و منتشر شده است.
و چند رساله در اعتباريّات و برهان و مغالطه و تحليل و تركيب و مشتقّ و غير
ذلك ميباشد كه هنوز طبع نشده است.
* * *
روش عرفاني و اخلاقي علاّمۀ طباطبائي
امّا روش عرفاني و اخلاقي استاد:
آنچه ميدانم از آن يار بگويم يا نه و آنچه بنهفته ز
اغيار بگويم يا نه
دارم اسرار بسي در دل و در جان مخفي اندكي ز آنهمه بسيار بگويم
يا نه
سخني را كه در آن بار بگفتم با تو هست اجازت كه در اين بار
بگويم يا نه
معني حُسن گل و صورت عشق بلبل همه در گوش دل خار بگويم يا
نه
وصف
آنكس كه در اين كوچه و اين بازار است در سر كوچه و بازار بگويم يا
نه[35]
من
چه گويم دربارۀ كسيكه عمرم و حياتم و نفسم با اوست. من اگر خداشناس باشم
يا پيغمبر شناس، و يا امام شناس، همۀ اينها به بركت رحمت و لطف اوست.
يعني از وقتيكه خداوند او را بما عنايت كرد، همه چيز را مرحمت كرد. او همه
چيز بود؛ بلند بود و كوتاه بود، در عين بلندي كوتاه؛ و در عين اوج و صعود، در
حضيض و نزول.
با
ما طلبههاي عَجول و گستاخ، نرم و ملايم؛ مانند پدر بلند قامتي كه خم
ميشود و دست كودك را ميگيرد و پا بپاي او راه ميرود، استاد با ما چنين
ميكرد؛ او با ما مماشات مينمود. و با هر كدام از ما طبق ذوق و سليقه و
اختلاف شدّت و حِدّت و تندي و كندي او راه ميرفت؛ و تربيت مينمود.
و با
آنكه اسرار الهيّه در دل تابناك او موج ميزد سيمائي بشّاش و گشاده و
وارفته، و زباني خموش، و صدائي آرام داشت. و پيوسته بحال تفكّر بود، و
گاهگاهي لبخند لطيف بر لبها داشت.[36]
بحسن خلق و وفا كس به يار ما نرسد تـو را در ايـن سـخـن انـكار
كار ما نرسد
اگر
چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند *** كسي به حسن و ملاحت به يار ما
نرسد
بحقّ
صحبت ديرين كه هيچ محرم راز *** بــه يــار يكجـهــت
حـقـگــــزار ما نرسد
هزار
نقش برآيد ز كِلك صُنع و يكي *** بـدلـپـذيـــري نـقــش
نـــگـــار ما نرسد
هزار
نقد به بازار كائنات آرند *** يـكـي به سـكّۀ صـاحب
عيـار ما نرسد
دريغ قافلۀ عمر كانچنان رفتند *** كـه گـردشـان به
هــواي ديـار ما نرسد[37]
آري، اي استاد عزيز! بعد از تو بايد همان جملهاي را گفت كه حضرت سجّاد
عليه السّلام بر سر قبر پدر گفت:
أَمَّا الدُّنْيَا فَبَعْدَكَ مُظْلِمَةٌ؛ وَ
أَمَّا الاخِرَةُ فَبنُورِ وَجْهِكَ مُشْرِقَةٌ.
آداب و اخلاق و تواضع علاّمۀ طباطبائي
اين
مرد، جهاني از عظمت بود؛ عيناً مانند يك بچه طلبه در كنار صحن مدرسه روي
زمين مينشست و نزديك به غروب در مدرسۀ فيضيّه ميآمد، و چون نماز بر پا
ميشد مانند سائر طلاّب نماز را بجماعت مرحوم آية الله آقاي حاج سيّد محمّد
تقي خونساري ميخواند.
آنقدر متواضع و مؤدّب، و در حفظ آداب سعي بليغ داشت كه من كراراً خدمتشان
عرض كردم: آخر اين درجه از ادبِ شما و ملاحظات شما ما را بيادب ميكند! شما
را بخدا فكري بحال ما كنيد!
از
قريب چهل سال پيش تا بحال ديده نشد كه ايشان در مجلس به متّكا و
بالش تكيه زنند، بلكه پيوسته در مقابل واردين، مؤدّب، قدري جلوتر از ديوار
مينشستند؛ و زير دست ميهمانِ وارد. من شاگرد ايشان بودم و بسيار بمنزل ايشان
ميرفتم، و به مراعات ادب ميخواستم پائينتر از ايشان بنشينم؛ ابداً ممكن
نبود.
ايشان بر ميخاستند، و ميفرمودند: بنابراين ما بايد در درگاه بنشينيم يا خارج
از اطاق بنشينيم!
در
چندين سال قبل در مشهد مقدّس كه وارد شده بودم، براي ديدنشان بمنزل
ايشان رفتم. ديدم در اطاق روي تشكي نشستهاند (بعلّت كسالت قلب طبيب
دستور داده بود روي زمين سخت ننشينند). ايشان از روي تُشك برخاستند و مرا
به نشستن روي آن تعارف كردند، من از نشستن خودداري كردم. من و ايشان
مدّتي هر دو ايستاده بوديم، تا بالاخره فرمودند: بنشينيد، تا من بايد جملهاي
را عرض كنم!
من
ادب نموده و اطاعت كرده و نشستم. و ايشان نيز روي زمين نشستند، و بعد
فرمودند: جملهاي را كه ميخواستم عرض كنم، اينست كه: «آنجا نرمتر است.»!
از
همان زمان طلبگي ما در قم، كه من زياد بمنزلشان ميرفتم، هيچگاه نشد كه
بگذارند ما با ايشان به جماعت نماز بخوانيم. و اين غصّه در دل ما مانده بود
كه ما جماعت ايشان را ادراك نكردهايم؛ و از آن زمان تا بحال، مطلب از
اين قرار بوده است. تا در ماه شعبان امسال
[38]
كه بمشهد مشرّف شدند و در منزل ما وارد شدند، ما اطاق ايشان را در كتابخانه
قرار داديم تا با مطالعۀ هر كتابي كه
بخواهند روبرو باشند. تا موقع نماز مغرب شد. من سجّاده براي ايشان و يكي از
همراهان كه پرستار و مراقب ايشان بود پهن كردم و از اطاق خارج شدم كه
خودشان به نماز مشغول شوند، و سپس من داخل اطاق شوم و بجماعتِ اقامه شده
اقتدا كنم؛ چون ميدانستم كه اگر در اطاق باشم ايشان حاضر براي امامت
نخواهند شد.
قريب يك رُبع ساعت از مغرب گذشت. صدائي آمد، و آن رفيق همراه مرا صدا زد،
چون آمدم گفت: ايشان همينطور نشسته و منتظر شما هستند كه نماز بخوانند.
عرض
كردم: من اقتدا ميكنم! گفتند: ما مُقتدي هستيم!
عرض
كردم: استدعا ميكنم بفرمائيد نماز خودتان را بخوانيد! فرمودند: ما اين استدعا
را داريم.
عرض
كردم: چهل سال است از شما تقاضا نمودهام كه يك نماز با شما بخوانم تا
بحال نشده است؛ قبول بفرمائيد! با تبسّم مليحي فرمودند: يك سال هم روي
آن چهل سال.
و
حقّاً من در خود توان آن نميديدم كه بر ايشان مقدّم شده و نماز بخوانم، و
ايشان بمن اقتدا كنند؛ و حالِ شرم و خجالت شديدي بمن رخ داده بود.
بالاخره ديدم ايشان بر جاي خود محكم نشسته و بهيچوجه من الوجوه تنازل
نميكنند؛ من هم بعد از احضار ايشان صحيح نيست خلاف كنم، و به اطاق ديگر
بروم و فُرادي نماز بخوانم.
عرض
كردم: من بنده و مطيع شما هستم؛ اگر امر بفرمائيد اطاعت ميكنم!
فرمودند: امر كه چه عرض كنم! امّا استدعاي ما اين است!
من
برخاستم و نماز مغرب را بجاي آوردم، و ايشان اقتدا كردند. و بعد از چهل سال
علاوه بر آنكه نتوانستيم يك نماز به ايشان اقتدا كنيم امشب نيز در چنين
دامي افتاديم.
خدا
ميداند آن وضع چهره و آن حال حيا و خجلتي كه در سيماي ايشان توأم با
تقاضا مشهود بود، نسيمِ لطيف را شرمنده ميساخت، و شدّت و قدرتش جماد و سنگ
را ذوب ميكرد.
خُلُقٌ يُخْجِلُ النَّسيمَ مِنَ اللُطْفِوَ بَأْسٌ
يَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ
جَـلَّ مَعْـناكَ أنْ يُحيطَ بِهِ الشِّعْرُوَ يُحْصي
صِفاتِهِ النَّقّادُ
[39]
* * *
مسلك عرفاني علاّمۀ طباطبائي
مسلك عرفاني استاد، مسلك استاد بیعديلشان مرحوم آية الحقّ سيّدالعارفين
حاج ميرزا علي آقاي قاضي؛ و ايشان در روش تربيت، مسلك استادشان آقاي آقا
سيّد أحمد كربلائي طهراني؛ و ايشان نيز مسلك استاد خود مرحوم آية الحقّ آخوند
ملاّ حسينقلي دَرجَزيني همداني رِضوانُ اللهِ عَليهم أجمعين را داشتهاند كه
همان معرفت نفس بوده است، كه ملازم با معرفت ربّ بوده، و بر اين اصل
روايات بسياري دلالت دارد.
و
آن بعد از عبور از عالم مثال و صورت، و بعد از عبور از عالم نفس خواهد بود
كه عِنْدَ الْفَنآءِ عَنِ النَّفْسِ بِمَراتِبِها يَحْصُلُ الْبَقآءُ
بِالرَّبِّ؛ و تجلّي سلطان معرفت وقتي خواهد بود كه از آثار نفسانيّه در
سالك هيچ باقي نمانده
باشد.
و از
شرائط مهمّ حصول اين معني مراقبه است كه در هر مرحله از مراحل، و در هر
منزله از منازل بايد بتمام معني الكلمه حفظ آداب و شرائط آن مرحله و
منزل را نمود؛ و الاّ بجاي آوردن عبادات و اعمال لازم بدون مراقبه، حكم
دوا خوردن مريض با عدم پرهيز و استعمال غذاهاي مضرّ است كه مفيد فائده
نخواهد شد. و كلّيّات مراقبه كه بر حسب منازل مختلف، جزئيّات آن متفاوت
است، در پنج چيز خلاصه ميشود:
صَمت و جُوع و سَهر و عُزلت و ذِكري بدوام نا تمامان
جهان را كند اين پنج تمام
[40]
مرحوم استاد بدو نفر از علماء اسلام بسيار ارج مينهادند و مقام و منزلت آنان
را بعظمت ياد ميكردند: اوّل: سيّد أجلّ عليّ بن طاووس أعلي اللهُ تعالَي
مقامَه الشّريف، و به كتاب « إقبال » او اهمّيّت ميدادند و او را «سيّد أهل
الْمُراقَبة» ميخواندند.
دوّم: سيّد مَهدي بَحرالعُلوم أعلي اللهُ تعالَي مقامَه، و از كيفيّت
زندگي و
سلوك علمي و عملي و مراقبات او بسيار تحسين مينمودند. و تشرّف او و سيّد
ابن طاووس را به خدمت حضرت امام زمان أرواحنا فداه كراراً و مراراً
نقل مينمودند. و نسبت به نداشتن هواي نفس، و مجاهدات آنان در راه وصول
بمقصود، و كيفيّت زندگي و سعي و اهتمام در تحصيل مرضات خداي تعالي، مُعجِب
بوده و با ديدۀ ابّهت و تجليل و تكريم مينگريستند.
« رسالۀ سَير و سُلوك » منسوب به سيّد بحرالعلوم را اهمّيّت
ميدادند، و بخواندن آن توصيه مينمودند. و خودشان چندين دوره آن را براي
رفقاي خصوصي از طلاّب شوريده و وارسته از طالبان حقّ و لقاء الله ـ با شرح
و بسطي نسبةً مفصّل ـ بيان فرمودند.
بهترين كتاب اخلاق را در مختصرات كتاب «طَهارةُ الاعراق» تأليف ابن
مِسْكَوَيه ميدانستند. و بهترين آنها را در متوسّطات «جامعُ السّعادات» تأليف
حاج ملاّ مهدي نراقي، و بهترين آنها را در مُطوّلات كتاب «إحيآءُ الإحيآء»
تأليف ملاّ محسن فيض كاشاني ميدانستند.
ميفرمودند: آنچه را كه در «رَوضات الجنّات» در ترجمۀ احوال خواجه
نصيرالدّين طوسي آورده است كه: «اخلاق ناصري» از كتاب «طهارة الاعراق»
گرفته شده؛ و ابن مِسكويه آنرا از علماي هند اخذ كرده است، صحيح نيست؛
چون ابن مسكويه از معاصرين أبوعلي سينا بوده و كتاب فلسفه هم دارد كه
صددر صد عين فلسفۀ يوناني است، و أبداً با فلسفۀ هندي ربطي ندارد؛ و كتاب
اخلاق او كه «طهارة الاعراق» است نيز طبق مذاق هنديان نيست.
و
امّا نَراقي[41]
از فقهاء و عرفاء و فلاسفۀ درجۀ اوّل و از نقطۀ نظر سعۀ
فكري و اطّلاع بر علوم رياضي و هيئت كم نظير است، و در اخلاق مقام والائي
را دارد. و بسيار جاي تعجّب است كه اين مرد هنوز شناخته نشده و با اين
كمالات و مقامات عديده در غيبت مانده است؛ و اخيراً بعضي از مصنّفات او را
بطبع رسانيده و بناست كه بقيّۀ آثار جليلۀ او را نيز بطبع برسانند.
و
امّا فيض كه أشهر من الشّمس است؛ و كتاب «مَحَجّة البيضآء» او كه در احياءِ
«إحيآء العُلوم» نوشته است از زمرۀ نفيسترين كتب شيعه است؛ رضوانُاللهِ
عَليهم أجمعين.
اخلاقيّات علاّمه ناشي از تراوش وصول به
حقائق ملكوتي بود
باري، فرق روشن علاّمۀ طباطبائي با سائرين اين بود كه اخلاقيّات ايشان
ناشي از تراوش باطن، و بصيرت ضمير، و نشستن حقيقت سير و سلوك در كُمون دل
و ذهن، و متمايز شدن عالم حقيقت و واقعيّت از عالم مجاز و اعتبار، و وصول
به حقائق عوالم ملكوتي بود؛ و در واقع تنازل مقام معنوي ايشان در عالم
صورت و عالم طبع و بدن بوده است؛ و معاشرت و رفت و آمد و تنظيم سائر امور
خود را بر آن اصل نمودهاند.
ولي
مسلك اخلاقي غير ايشان ناشي از تصحيح ظاهر و مراعات امور شرعيّه و مراقبات
بدنيّه بود،كه بدينوسيله ميخواهند دريچهاي از باطن روشن شود؛ و راهي بسوي
قرب حضرت احديّت پيدا گردد. رحِم اللهُ الماضينَ منهم أجمعين.
قريحه و ذوق شعري علاّمۀ طباطبائي
علاّمۀ استاد داراي روحي لطيف، و ذوقي عالي، و لطافتي خاصّ بودند.
[42]
در أشعار عرب به شعرهاي ابن فارض بخصوص به «نظمُ السُّلوك» آن كه
معروف به تائيّۀ كبري است علاقهمند بودند.
و در
أشعار فارسي «ديوان خواجه حافظ شيرازي» را ميستودند. و از أشعار عرفاني
فارسي و عربي، گهگاهي براي دوستان غزلي آرام آرام ميخواندند. و دربارۀ
اينكه سالك بايد يكسره همّ و غمّ خود را بخدا مصروف دارد، و در صدد زيادهطلبي
و فضيلتي ابداً نبوده باشد؛ بلكه بايد هَمَّش خدايش باشد، و توشۀ راهش همان
ذُلّ عبوديّت، و راهنماي او محبّت او بوده باشد؛ كراراً اين اشعار را
ميخواندند، و ميفرمودند: شاعر در نشان دادن راه فنا و نيستي غوغا كرده است:
رَوَتْ لي أحاديثَ الْغَرامِ صَبابَةٌ
بِإسْنادِها عَنْ جيرَةِ الْعَلَمِ الْفَرْدِ
وَ حَدَّثَني مَرُّ النَّسيمِ عَنِ الصَّب *** عَنِ
الدَّوْحِ عَنْ وادي الْغَضَي عَنْ رُبَي نَجْدِ
عَنِ الدَّمْعِ عَنْ عَيْني الْقَريحِ عَنِ الْجَوَي *** عَنِ
الْحُزْنِ عَنْ قَلْبي الْجَريحِ عَنِ الْوَجْدِ
بِأَنَّ غَرامي وَ الْهَوَي قَدْ تَحالَف *** عَلَي تَلَفي حَتَّي أُوَسَّدَ في لَحْدي
[43]
قصائد و غزليّات علاّمۀ طباطبائي
علاّمه داراي قريحۀ شعر بوده و غزلهاي عرفاني آبدار كه توأم با وَجد و
حال، و سراسر عشق و اشتياق است ميسرودهاند. و ما براي نمونه، يك غزل از
آنرا در اينجا ميآوريم:
مِهر
خوبان دل و دين از همه بيپروا برد *** رُخ شَطرنج
نبرد آنچه رخ زيبا برد
تو
مپندار كه مجنون سرِ خود مجنون گشت *** از سَمَك تا به سِماكش كشش
ليلَي برد
من
به سرچشمۀ خورشيد نه خود بردم راه *** ذرّهاي بودم و مِهر
تو مرا بالا برد
من
خَسي بیسر و پايم كه به سيل افتادم *** او كه ميرفت مرا هم
به دل دريا برد
جام
صَهبا ز كجا بود مگر دست كه بود *** كه درين بزم بگرديد و دل
شيدا برد
خم
ابروي تو بود و كف مينوي تو بود *** كه بيك جلوه ز من نام و
نشان يكجا برد
خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم *** با برافروخته روئي كه
قرار از ما برد
همه ياران به سر راه تو بوديم ولي *** خم ابروت مرا
ديد و ز من يَغما برد
همه
دل باخته بوديم و هراسان كه غمت *** همه را پشت سر انداخت مرا تنها
برد[44]
تواضع علاّمۀ طباطبائي نسبت به معصومين عليهم
السّلام
حضرت استاد، علاقه و شيفتگي خاصّي نسبت به ائمّۀ طاهرين صلواتُ اللهِ و
سلامُه عليهم أجمعين داشتند. وقتي نام يكي از آنها برده ميشد، اظهار تواضع
و ادب در سيمايشان مشهود ميشد؛ و نسبت به امام زمان أرواحُنا فداه تجليل
خاصّي داشتند. و مقام و منزلت آنها و حضرت رسول الله و حضرت صدّيقۀ كبري را
فوق تصوّر ميدانستند؛ و يك نحو خضوع و خشوع واقعي و وجداني نسبت به آنها
داشتند، و مقام و منزلت آنانرا ملكوتي
ميدانستند. و به سيره و تاريخ آنها كاملاً واقف بودند.
در
بسياري از مطالب كه دربارۀ آنان سؤال ميشد چنان بيان و تشريح داشتند كه
گويا آن سيره را امروز مطالعه كردهاند، و يا در مصدر وَحي و تشريع نشستهاند،
و از آنان ميگيرند و بدين عالم ميدهند.
در
تابستانها از قديم الايّام رسمشان اين بود كه بزيارت حضرت ثامنالائمّه
عليه السّلام مشرّف ميشدند و دوران تابستان را در آنجا ميماندند؛ و ارض
اقدس را بر سائر جاها مقدّم ميداشتند، مگر در صورتِ محذور.
در
ارض اقدس هر شب بحرم مطهّر مشرّف ميشدند، و حالت التماس و تضرّع داشتند.
و هر
چه از ايشان تقاضا ميشد كه در خارج از مشهد چون طُرقبه و جاغَرْق سكونت
خود را ـ بعلّت مناسب بودن آب و هوا ـ قرار دهند، و گهگاهي براي زيارت
مشرّف گردند ابداً قبول نميكردند، و ميفرمودند: ما از پناه امام هشتم جاي
ديگر نميرويم.[45]
نسبت به قرآن كريم نيز بسيار بسيار خاضع و خاشع بودند. آيات قرآن را
غالباً از حفظ ميخواندند. و مواضع آيات را در سورههاي مختلف نشان ميدادند؛
و آيات مناسب آن آيه را نيز تلاوت مينمودند. جلسات بحثهاي قرآني آن فقيد
سعيد بسيار جالب و پر محتوي بود.
* * *
وضع تحمّل و بردباري علاّمه در شدائد و گرفتاريها
و
امّا وضع مَعيشت ايشان: چنانچه از شجرۀ آنان پيداست از خاندان محترم و
معروف و سرشناس آذربايجان بودهاند؛ و ممرّ معاش ايشان و برادرشان از كودكي
منحصر بزمين زراعتي در قريۀ شادآباد تبريز بوده و از نياكان بعنوان ارث
منتقل شده بود. و چنانچه از نوشتجات ايشان در دوران توطّن و اقدام به
فلاحت و زراعت براي ممرّ معاش در تبريز پيداست؛ آن رسالههاي خطّي (كتاب
«توحيد» و كتاب «إنسان» و رسالۀ «وسائط» و رسالۀ «ولايت») را در قريۀ شادآباد
نوشتهاند.
ايشان ميفرمودند: اين مِلك، دويست و هفتاد سال است كه مِلك طلقِ آباء و
اجداد ما بوده است و يگانه وسيلۀ ارتزاق از راه كشاورزي ميباشد؛ و چنانچه
مورد غَصب و تعدّي واقع ميشد، بطور كلّي رشتۀ معاش ايشان مختلّ ميگشت و در
مضيقه واقع ميشدند.
چون
علاّمۀ طباطبائي با وجود داشتن مقام فقاهت و علميّت و واجديّت مقام
مرجعيّت؛ بعلّت اهتمام به امور علميّه و تربيت طلاّب از نقطۀنظر معنويّت و
اخلاق و تصحيح عقيده، و بعلّت دفاع از سنگر اسلام و حريم تشيّع؛ ديگر
مجالي و حالي براي تدوين رساله و فتوي و استفتاء را نداشتند؛ و از بدو امر
عمداً مسير خود را در غير اين طريق قرار داده بودند.
و
چون از اين طرف اين امور بكلّي مسدود بود و از طرف ديگر ايشان بهيچوجه سهم
امام را قبول نميكردند، معلومست كه وضعِ معيشت و زندگي ايشان در صورت
فقدان منافع فلاحت و زراعت كه عائدشان ميشد، از يك طلبۀ ساده پائينتر
خواهد بود. چون آن طلبه، اگر چه از شهر و يا دِه براي او مقرّري نرسد لاأقلّ
از سهم امام استفاده ميكند. و آن منافع زراعت هم در صورت وصول، فقط براي
إمرار مقدار ضرورت از معاش بحدّ أقلّ بود. و طبعاً رجال علم و دانش ما از
قديم الايّام بدين محذور مبتلا بودند:
رجال علم و دانش ما از قديم الايّام در ضيق معيشت بسر ميبردهاند
مرحوم آية الله شيخ جواد بَلاغي نجفي كه فخر اسلام بود و علوم و
مؤلَّفات او جهان دانش را روشن كرد، در نجف اشرف در خانۀ محقّري روي حصير
زندگي ميكرد؛ و براي طبع كتابهاي خود عليه مادّيّين و طبيعيّين و يهوديان
و مسيحيان، كه حقّاً سند مباهات و افتخار عالم اسلام بود، مجبور ميگردد خانۀ
مسكوني خود را بفروشد.
استاد استادِ ما: مرحوم قاضي رضوانُ اللهِ عليه در نجف اشرف با وجود
عائلۀ سنگين، چنان در ضيق معيشت زندگي مينمود كه داستانهاي او براي ما
ضرب المثل است.
در
خانۀ او غير از حصير خرمائي چيزي نبود. و براي روشن كردن چراغنفتي در شب
بجهت نبودن لامپا و يا نفت، چه بسا در خاموشي بسر ميبردند
مرحوم آية الله علاّمه حاج شيخ آقا بزرگ طهراني هيچ ممرّ معاشي
نداشت و از حال ايشان كسي با خبر نبود. صد سال بعلم و اسلام و تشيّع خدمت
كرد؛ و مجاهدات ارزنده و آثار نفيس و بينظيري از خود بيادگار گذاشت كه امروز
مورد استفادۀ تمام اهل تحقيق و تتبّع و محور مراجعات نويسندگان است.
اين
مرد شب و روز مشغول نوشتن و زحمت كشيدن و جمعآوري اسناد و مدارك نوشتجات
بود. وضع خانۀ او عيناً مانند يك طلبۀ معمولي، ساده و بلكه پائينتر؛ و
شدائدي كه تحمّل نموده است فوق تصوّر است.
علاّمۀ أميني صاحب «الغدير» تا قبل از مشهوريّت و معروفيّت، در تنگي
معاش بسر ميبرد؛ و حتّي براي طبع اوّل دورۀ «الغدير» با مشكلاتي مواجه
شدند.
و
اين يك نقص بزرگ در دستگاه روحانيّت فعلي از نقطۀ نظر كيفيّت ادارۀ امور
مالي است.
چرا
بايد افرادي كه در رشتههاي خاصّي چون فلسفه و عرفان و كلام و تفسير و
حديث و تاريخ و رجال و غيرها عمري را ميگذرانند، و با وجود سرمايههاي سرشار
فقهي؛ بعلل كمك به اسلام و نياز جامعه بدين علوم و پركردن مواضع ضعف، و
بعلّت پاسداري و سنگرباني از حريم مكتب، بايد حتّي از يك زندگي ساده و
معمولي محروم؛ و براي امرار معاش و حفظ آبرو و حيثيّت دچار هزار اشكال
گردند.
بودجۀ صندوق مسلمين كه بعنوان سهم امام به حوزهها ارسال ميشود، از عطف
توجّه بچنين افرادي دريغ؛ و قبول سهم امام براي چنين كساني ـبتوسّط
متصدّيان و مباشران ـ موجب قبول ذُلّ استخفاف و تحقير و تسليم
دربرابر دستگاه مديره باشد.
از
اجازه و تصديق مقام اجتهاد و فقاهتِ افرادِ والا مقامي كه داراي مزاياي
اخلاقي و روحي، علاوه بر جنبههاي علمي هستند؛ چون ملازم با تصديق شخصيّت
و استقلال امور آنهاست، خودداري شود.
و
به افراد بيسواد و بياحتياط و متجرّي، بعنوان جِبايه و جمعآوري سهم امام
اجازههاي طويله و مطوّله و مُلقَّب بألقاب و آداب داده شود؛ كه مركز
حكمراني از مقرّ خود تكان نخورد، و در وصول آن بدست افراد غير واجد شرائط،
كه در مزاياي روحي و اخلاقي از سطح معمولي مردم پائينترند، بملاك ادّعاي
علم و اعلميّت و فقه و افقهيّت و ورع و اورعيّت، خللي پديدار نگردد. فَيا
لَلاسَفِ بِهَذِهِ السّيرَةِ الرَّديَّةِ الْمُرْديَةِ الْمُبيدَةِ لِلْعِلْمِ وَ
الْعُلَمآءِ وَالْفِقْهِ وَ الْفُقَهآءِ.
و
چون به آنها گفته شود: به چه دليل؟ به چه آيه، به چه روايت شما
ميگوئيد سهم امام مقلّد بايد بدست مرجع يا نائب او بخصوصه برسد؟ در كدام
كتاب فقه و خبر و تفسير چنين مطلبي را ديدهايد؟ اين چه سنّتها و بدعتهائي
است كه مينهيد؟
ميگويند: فلان و بهمان گفتهاند. شما كه ادّعاي اجتهاد ميكنيد! چرا در اينجا
فقط، مقلِّدِ صرف فلان و بهمان شدهايد؟
علاّمۀ استاد، زندگاني بسيار ساده و بیتجمّل، در حدِّأقلّ ضرورت زندگي
داشتند. و با وجود كسالت قلبي و كسالت اعصاب و كِبَر سنّ، فقط و فقط بعلّت
حمايت از دين، و نشر فرهنگ اسلام؛ براي ملاقات و مصاحبه با آن مستشرق
فرانسوي، هر دو هفته يكبار بطهران ميآمدند؛ و اين رفت و آمد نيز مستلزم
رنجهائي بود
.
اينست وضع زندگي يك فيلسوف شرق؛ بلكه يگانه فيلسوف عالم! با آنكه آنطور
كه بايد ما از وضع داخلي آن بزرگ مرد پرده بر نداشتيم؛ زيرا معتقديم بحث
در اينگونه امور سزاوار مقام عفّت و شرف نيست.
اينست زندگاني اولياء خدا:
صَبَرُوا
أَيَّامًا قَصِيرَةً، أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً.[46]
يكايك از صفات و نعوت متّقيان كه مولَيالموالي أميرمؤمنان عليه السّلام
دربارۀ آنان در خطبۀ هَمّام بيان ميفرمايند، در اين مرد الهي مشاهَد و محسوس
و ممسوس و ملموس بود:
أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ
فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا.
اينست زندگي وارستگان و آزادگان از اسارتِ نفس امّاره، و به پرواز درآمدگان
در حريم قضاء و مشيّت الهيّه، و سرسپردگان به عالم تفويض و تسليم و رضا.
چقدر استاد ما از اين شعر خوشايند بودند كه:
منم
كه شُهرۀ شهرم بعشق ورزيدن منم كه ديده نيالودهام به بد
ديدن
به
مي پرستي از آن نقش خود بر آب زدم
*** كه
تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
وفا
كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم *** كه در شريعت ما كافري است رنجيدن
به
پير ميكده گفتم كه چيست راه نجاتبخواست جام
مي و گفت راز پوشيدن[47]
و
آنگاه با اين مشكلات، و ردّ و ايرادها، يكدنيا از عظمت و وقار و سَكينه و
آرامش در او متحقّق بود.
اينجاست كه خوب زندگاني ائمّۀ معصومين ما، رخ خود را نشان ميدهد، زيرا
امثال طباطبائيها ميتوانند بخوبي روشنگر و آيه و نمايندۀ آن ارواح پاك
باشند، و چون آينۀ درخشان و صيقلي، آن ذوات طهارت را حكايت كنند؛ و اينانند
كه آيات الهيّه و حُجَج ربّانيّه ميباشند.
علّت مهاجرت علاّمۀ طباطبائي از تبريز به قم
و
بهمين علّت، مهاجرت علاّمۀ طباطبائي بقم و تحمّل اين همه مشكلات، و دوري
از وطن مألوف، براي احياي امر معنويّت و اداء رسالت الهي در نشر و تبليغ
دين، و رشد افكار طلاّب و تصحيح عقائد حقّه، و نشان دادن راه مستقيم تهذيب
نفس و تزكيۀ اخلاق و طهارت سرّ و تشرّف به لقاء الله و ربط با عالم معني
ميباشد.
پيام آية الله بروجردي به علاّمه و جواب ايشان
چنانكه آن فقيد سعيد فرمودند: من وقتي از تبريز به قم آمدم و درس «أسفار»
را شروع كردم، و طلاّب بر درس گرد آمدند و قريب به يكصد نفر در مجلس درس
حضور پيدا ميكردند؛ حضرت آية الله بروجردي رحمة الله عليه اوّلاً
دستور دادند كه شهريّۀ طلاّبي را كه به درس «أسفار» ميآيند قطع كنند.
و بر
همين اساس چون خبر آن بمن رسيد، من متحيّر شدم كه خدايا چه كنم؟
اگر شهريّۀ طلاّب قطع شود، اين افراد بدون بضاعت كه
از شهرهاي دورآمدهاند و فقط ممرّ معاش آنها شهريّه است چه كنند؟
و اگر من بخاطر شهريّۀ طلاّب، تدريس «أسفار» را ترك كنم لطمه بسطح علمي و
عقيدتي طلاّب وارد ميآيد!؟
من همينطور در تحيّر بسر ميبردم، تا بالاخره يكروز كه بحال تحيّر بودم و در
اطاق منزل از دور كرسي ميخواستم برگردم چشمم بديوان حافظ افتاد كه روي
كرسي اطاق بود؛ آن را برداشتم و تفأّل زدم كه چه كنم؟ آيا تدريس «أسفار»
را ترك كنم، يا نه؟ اين غزل آمد:
من نه آن رِندم كه ترك شاهد و ساغر كنم *** محتسب داند كه من اين
كارها كمتر كنم
من كه عيب توبه كاران كرده باشم بارها *** توبه از مِي وقت گل
ديوانه باشم گر كنم
چون
صبا مجموعۀ گُل را به آب لطف شست *** كج دلم خوان گر نظر بر صفحۀ
دفتر كنم
عشق
دُردانه است و من غوّاص و دريا ميكده *** سر فرو بردم در آنجا تا
كجا سر بر كنم
لاله ساغر گير و نرگس مست و برما نام فسق *** داوري دارم بـســـي يا
ربّ كــرا داور كنم
بازكش يكدم عنان اي تُرك شهرآشوب من *** تا ز اشك و چهره، راهت
پر زر و گوهر كنم
من
كه از ياقوت و لعلِ اشك دارم گنجه *** كي نظر در فيض خورشيد
بلند اختر كنم
عهد
و پيمان فلك را نيست چندان اعتبار *** عهد با پيمانه بندم
شرط با ساغر كنم
من
كه دارم در گدائي گنج سلطاني بدست *** كي طمع در گردش گردونِ دون
پرور كنم
گر
چه گردآلودِ فقرم، شرم باد از همّتم *** گر به آب چشمۀ
خورشيد دامنتر كنم
عاشقان را گر در آتش ميپسندد لطف دوست *** تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ كوثر
كنم
دوش لعلش عشوهاي ميداد حافظ را ولي *** من نه آنم كز وي اين
افسانها باور كنم[48]
باري، ديدم عجيب غزلي است؛ اين غزل ميفهماند كه تدريس «أسفار» لازم، و
ترك آن در حكم كفر سلوكي است.
و
ثانياً يا همان روز يا روز بعد، آقاي حاج أحمد خادم خود را به منزل ما
فرستادند، و بدينگونه پيغام كرده بودند: ما در زمان جواني در حوزۀ علميّۀ
اصفهان نزد مرحوم جهانگير خان «أسفار» ميخوانديم ولي مخفيانه؛ چند
نفر بوديم، و خُفيةً بدرس ايشان ميرفتيم، و امّا درس «أسفار» علني در حوزۀ
رسمي بهيچوجه صلاح نيست و بايد ترك شود!
من
در جواب گفتم: به آقاي بروجردي از طرف من پيغام ببريد كه اين درسهاي
متعارف و رسمي را مانند فقه و اصول، ما هم خواندهايم؛ و از عهدۀ تدريس و
تشكيل حوزههاي درسي آن برخواهيم آمد و از ديگران كمبودي نداريم.
من
كه از تبريز بقم آمدهام فقط و فقط براي تصحيح عقائد طلاّب بر اساس حقّ، و
مبارزۀ با عقائد باطلۀ مادّيّين و غيرهم ميباشد. در آن زمان كه حضرت آية
الله با چند نفر خُفيةً به درس مرحوم جهانگيرخان ميرفتند، طلاّب و قاطبۀ
مردم بحمدالله مؤمن و داراي عقيدۀ پاك بودند؛ و نيازي به تشكيل حوزههاي
علني «أسفار» نبود؛ ولي امروزه هر طلبهاي كه وارد دروازۀ قم ميشود با چند
چمدان (جامهدان) پر از شبهات و اشكالات وارد ميشود!
و
امروزه بايد بدرد طلاّب رسيد؛ و آنها را براي مبارزۀ با ماترياليستها و
مادّيّين بر اساس صحيح آماده كرد، و فلسفۀ حقّۀ اسلاميّه را بدانها آموخت؛ و
ما تدريس «أسفار» را ترك نميكنيم.
ولي
در عين حال من آية الله را حاكم شرع ميدانم؛ اگر حكم كنند بر ترك
«أسفار» مسأله صورت ديگري بخود خواهد گرفت.
علاّمه فرمودند: پس از اين پيام؛ آية الله بروجردي ديگر بهيچوجه
متعرّض ما نشدند، و ما سالهاي سال بتدريس فلسفه از «شفاء» و «أسفار» و غيرهما
مشغول بوديم.
و هر
وقت آية الله برخوردي با ما داشتند بسيار احترام ميگذاردند، و يك روز يك
جلد قرآن كريم كه از بهترين و صحيحترين طبعها بود بعنوان هديّه براي ما
فرستادند.
* * *
باري، من چه گويم از فضائل مردي كه حقّاً در اينجا غريب بود؛ در غيبت
آمد و در غيبت رفت. و سربسته و مُهر كرده كسي او را نشناخت.