(1) -
ـ «نهج البلاغة» ج 2، حكمت شمارۀ 147
(2) -
ـ «ديوان ابن فارض» طبع سنۀ 1382 هجريّۀ قمريّه، ص 156:
(1) كرشمه و ناز كن كه تو اهليّت آن را داري! و فرمان بده كه حسن و
نيكوئي اين منصب را بتو داده است!
(2) و امر براي تست! حال هر چه ميخواهي حكم بنما! چون جمال تو اين ولايت
تو را بر من نهاده است!
(3) و اگر در فناء و تلف شدن من، پيوند و ائتلاف با تو ميباشد؛ فدايت شوم،
بديناتلاف زودتر اقدام كن!
(4) و در محبّت و هواي خود بهر چه ميخواهي مرا بيازماي، كه اختيار من همان
چيزيست كه در آن رضاي تست!
(5) پس در هر حالت و بهر صورت، تو اولويّت داري بمن از اولويّتي كه من
بخودم دارم؛ چون اگر تو نبودي من نبودم!
(6) با اينكه از همطرازان و همرديفان تو نيستم، وليكن عزّت و سرافرازي كه
در اثر ذلّت و فروتني بمحبّت تو بمن ميرسد مرا بس است!
(7) چنانچه نسبت من بديدار و وصل تو استوار نباشد، و محبّت من صادق و صحيح
نباشد،
(8) پس همين بس است مرا كه بمحبّت تو متّهم هستم! و در بين آشنايان، از
زمرۀ كشته شدگان تو بشمار ميآيم!
(3) -
ـ آية الله حجّت در نظر داشتند يك درمانگاه و آزمايشگاه متّصل بمدرسه
نيز براي طلاّب بسازند ولي بعللي موفّق نشدند.
(4) -
ـ حضرت علاّمۀ طباطبائي در ابتداء ورودشان به قم به قاضي معروف بودند،
چون از سلسلۀ سادات قاضي مشهور در آذربايجان هستند؛ ليكن از نقطۀ نظر آنكه
ايشان از سادات طباطبائي هستند، خود ايشان ترجيح دادند كه به طباطبائي
معروف شوند.
و اخيراً براي حقير چنين منكشف شده است كه: شايد ايشان خواستهاند لقب
قاضي منحصراً به يگانه استاد ارجمندشان مرحوم حاج سيّد علي آقاي قاضي
منحصر گردد؛ و ايشان از جهت تكريم و تجليل از مقام استاد، در شهرت و
معروفيّت، با وي شريك نباشند.
(5) -
ـ «الكُني والالقاب» طبع صيدا، ج 3، ص 161؛ و معناي شعر اينست: «اي
پرسش كننده از احوالات و كيفيّات سيّد مرتضي! آگاه باش كه من چون بخدمتش
رسيدم كه از او سؤالهائي بنمايم، او را يافتم مرديكه از انواع عار و ننگ و
قَذارت، مُبرَّي و پاكيزه بود.
اگر تو بنزد او بروي، هر آينه خواهي ديد كه تمام افراد بشر در يك مرد گرد
آمده؛ و تمام روزگار در يك ساعت، و تمام بساط زمين در يك خانه جمع شده
است.»
(6) -
ـ صديق ارجمند جناب حجّة الإسلام آقاي حاج سيّد محمّد علي آية الله
زادۀ ميلاني گفتند: روزي ما در معيّت پدرم و عموهايم يك دُرشكه از تبريز
براي دهي كه علاّمه در آن سكونت داشت (شاد آباد و يا غير آن) گرفته و سوار
شده و ميرفتيم. و قبلاً عموهايم با پدرم سخن از قبله به ميان آورده بودند
و هنوز قبله نماي رزم آرا به ميان نيامده بود. در بين راه كه درشكه
ميرفت، عموهايم به پدرم گفتند: اين شخص مگر چه شخصيّتي است كه شما با
درشكه از تبريز به سوي او و به آن ده ميرويد؟! پدرم گفت: همان كسي است
كه در حلّ اين مسائل (قبله كه قبلاً مورد سخن بوده است) استاد و فريد است.
و در غالب از موارد و اوقات، مرحوم پدرم ميگفت: «علاّمۀ طباطبائي علومي
دارد كه ما نداريم.» و منظور پدرم از آن علوم، علوم باطني و غيبي بوده
است.
(7) -
ـ للّه الحمدُ و لَه الشّكر، خداوند به حقير عنايت فرمود تا تذييلات را
به پايان بردم و به نام «توحيد علمي و عيني» در مكاتيب حِكْمي و عرفاني
ميان آيتَين عَلَمين: حاج سيّد أحمد كربلائي و حاج شيخ محمّد حسين اصفهاني
به ضميمۀ تذييلات و محاكمات استاد آية الله علاّمه: حاج سيّد محمّد حسين
طباطبائي (أعلَي اللهُ مقامَه) بر سه مكتوب اوّل سيّد قدَّس اللهُ نفسَه و
شيخ رحمةُ اللهِ عَليه، و تذييلات تلميذ علاّمۀ طباطبائي: سيّد محمّد حسين
حسيني طهراني بر چهار مكتوب آخر مرحوم سيّد و مرحوم شيخ (أعلَي اللهُ
مقامَهما) تحرير نموده، و طبع و منتشر شد.
در اين مجموعه، مقدّمهاي دربارۀ هويّت اصل مكاتيب، و عرفاي عاليقدر كه در
آن از ايشان سخن به ميان آمده است آورده شده است، و ايضاً تعليقاتي
براي جميع مكاتيب و جميع تذييلات و محاكمات حضرت استاد، و تذييلات حقير
آورده شده است. آنچه در تذييلات حضرت استاد آمده است كه مجموعاً پنج
مكتوب و نيمي از مكتوب ششم را استيعاب ميكند، به نام «تذييلات و محاكمات»
است، و آنچه از حقير است مجموعاً هشت مكتوب و نيمي از مكتوب ششم است و
فقط به نام «تذييلات» است، چون حقير فقير نه علماً و نه عملاً در طراز جرح
و تعديل مطالب، و محاكمه نيستم؛ و كوچكتر از آنم كه همچون استاد علاّمه به
نام تذييلات و محاكمات، مطالب غامضه و نفيسه را مشروح و ارائه دهم،
بنابراين در اين تتمّۀ تذييلات از اضافۀ لفظ «محاكمات» خودداري شد؛ و فقط
به عنوان «تذييلات» مطالبي را كه به نظر ميرسيد، ثبت و به ارباب كمال و
انديشه، و جويندگان عرفان و پويندگان سُبل سلام و توحيد، ارائه دادم.
(8) -
ـ علاّمه در تشخيص خطهاي قديمي و اساتيد فنّ، استاد بودند و خطهاي
معروفين را به طرز بينظيري ميشناختند. بطوريكه در بعضي اوقات، اساتيد خط
شناسي به ايشان مراجعه مينمودند و ايشان بدون درنگ ميگفتند: اين خطّ
مثلاً از فلان است.
يكي از اساتيد اهل فنّ خطّ براي ما ميگفت: روزي ما مقدار زيادي از خطوط را
كه نميشناختيم به محضر ايشان برديم و ايشان يك يك را ميگفتند كه از
كيست، و سريعاً كنار ميگذاردند. مثلاً ميگفتند: اين خطّ از مرحوم درويش است!
اين خطّ ميرعماد است! اين خطّ ميرزا غلامرضا كلهر است! اين خطّ احمد نيريزي
است، و همچنين تا آخر مجموعه را يكايك سريعاً گفتند و اوراق را روي هم
ميگذاردند.
پس از انجام اين مهمّ ما پرسيديم: بسيار خوب! شما اينطور مبيّن و روشن
ساختيد ولي حالا بفرمائيد: به چه دليل اينطور ميگوئيد؟! و براي ما چه حجّتي
باشد؟! ايشان يكايك از اوراق را برداشتند و شيوۀ يكايك از اساتيد خطّ را بيان
كرده و سپس ميفرمودند: اين قطعه داراي اين شيوه و اين خصوصيّات است؛ كه
اين نيز براي ما بسيار مُعجب بود!
(9) -
ـ علاّمه حاج شيخ آقا بزرگ طهراني رحمة الله عليه، در «نُقَبآء البَشر»
ج 4، تحت شمارۀ 0 8 0 2، ص 1565 و 1566، در ترجمۀ احوال مرحوم قاضي قدَّس
اللهُ سرَّه، تولّدشان را در سنۀ 1285 و در 13 ذوالحجّة، و رحلتشان را در 6
ربيع الاوّل سنۀ 1366 هجريّۀ قمريّه ذكر كردهاند.
(10) -
ـ تولّد علاّمه در بيست و نهم ذوالقعده يكهزار و سيصد و بيست و يك
هجريّۀ قمريّه، در روستاي شادگان از توابع تبريز بوده است، و چون مادرشان
در هنگام وضع حمل برادرشان مرحوم آقا سيّد محمّد حسن إلهي طباطبائي از دنيا
رحلت كرده است، و مرحوم علاّمه در آن وقت پنج ساله بودهاند، پس معلوم
ميشود تفاوت سنّ اين دو برادر پنج سال بوده است.
علاّمه آية الله طباطبائي رحمة الله عليه، پس از طيّ دوران تحصيلات
مقدّماتي و سطوح در سنۀ 1344 هجريّۀ قمريّه به نجف اشرف عزيمت نمودند و
مدّت ده سال به درس اساتيدي همچون آية الله آقا شيخ محمّد حسين نائيني
و آية الله آقا شيخ محمّد حسين غرويّ اصفهاني مشهور به كمپاني و آية الله
آقا سيّد حسين بادكوبهاي و آية الله آقا سيّد أبوالحسن اصفهاني ميرفته و
پس از نيل به مقام اجتهاد در سنۀ 1354 به تبريز مراجعت و مدّت ده سال در
آنجا به تدريس مشغول ميشوند، و در سنۀ 1365 به بلدۀ طيّبۀ قم هجرت نموده و
مُقيم ميگردند.
(11) -
ـ مرحوم شيخ أنصاري رحمة الله عليه وصيّت كرده بود كه بر جنازۀ او
مرحوم آقا سيّد عليّ شوشتري نماز بخواند و لذا بعد از رحلت شيخ، مرحوم شوشتري
بر او نماز گزارد. و مرحوم شوشتري در مسند تدريس شيخ نشست و از همان جائي
كه شيخ درس ميگفت، درس را ادامه داد و شش ماه تدريس كرد و سپس رحلت
نمود.
جناب مستطاب شيخ الفضلاءِ العظام آية الله آقاي حاج ميرزا هاشم آملي
أدام اللهُ أيّامَه از استاد خود مرحوم آية الله آقا شيخ ضياء الدّين عراقي
رحمة الله عليه از استادش مرحوم آية الله آخوند ملاّ محمّد كاظم خراساني
رحمة الله عليه نقل كردند كه او ميفرمود: ما چون به درس شيخ ميرفتيم،
در بين حضّار سيّدي بود بسيار موقّر و ساكت كه در گوشهاي مينشست و با آنكه
بسياري از شاگردان شيخ در بين بحث سخن ميگفتند، او هيچ نميگفت و ما چنين
ميپنداشتيم كه او مرد بصير و بافهمي نيست و فقط براي عظمت درس شيخ حاضر
ميشود و لذا هيچ تكلّم نميكند؛ ليكن پس از رحلت شيخ، چون او بجاي شيخ
درس را شروع كرد و از همانجا ادامه داد و ما در محضرش حاضر شديم، ديديم عجيب
درياي موّاجي است در تحقيق و تدقيق و سعۀ اطّلاع و قدرت فكر و دقّت نظر!
مرحوم خراساني دو سال درس شيخ را ادراك كرده است.
(12) -
ـ در نجف اشرف در آخر بهار و تابستان بعلّت شدّت گرماي هوا دكّانها را
از ظهر ميبندند.
(13) -
ـ آية الله حاج سيّد محمّد عليّ قاضي طباطبائي رحمة الله عليه عموزادۀ
حضرت استادنا العلاّمة در ص 225، از تعليقۀ بر كتاب «جنّة المأوي» كاشف
الغطآء، مرقوم داشتهاند: عموي ما علاّمه مجتهد اكبر سيّد ميرزا محمود شيخ
الإسلام طباطبائي رحمة الله عليه رسالۀ مستقلّي در مسألۀ بداء نوشتهاند و
آن را به «إبدآءُ البَدآء» موسوم كردهاند كه در سنۀ 1302 هجريّۀ قمريّه در
طهران با رسالۀ «مسآئل الدّعآء» كه آن نيز به قلم ايشان است بطبع رسيده
است. علاّمۀ كبير آقا حاج شيخ آقا بزرگ طهراني رحمة الله عليه در
«الذّريعة» ج1، ص 64، در تحت عنوان «أبد» به شمارۀ 311 آوردهاند: «إبدآء
البدآء» در حقيقت قضا و قدر، و تحقيق مسألۀ بداء، تأليف سيّد اجلّ حاج ميرزا
محمود بن شيخ الإسلام ميرزا عليّ أصغر طباطبائي تبريزي، متوفَّي به مرض وبا
در مكّۀ معظّمه سنۀ 0 131 ميباشد، و به طبع رسيده است.
از كلام اين دو بزرگوار بر ميآيد كه: مؤلّف كتاب «إبدآء البدآء» برادر مرحوم
سيّد محمّد حسين است كه او جدّ حضرت استاد علاّمۀ طباطبائي قدَّس اللهُ
سرَّه است، يعني برادر جدّ ايشان كه عموي پدر ايشان است.
(14) -
ـ آية الله حاج سيّد محمّد عليّ قاضي طباطبائي رضوان الله عليه،
عموزادۀ حضرت استاد علاّمۀ طباطبائي قدَّس اللهُ تربتَه الزّكيّة، كه خود
شخصيّتي علمي و با حقير سابقهدار و همدوره در حوزۀ علميّۀ قم و نجف ميباشند
و خود مرد محقّق و صاحب تصنيفات نفيسه و ممتّعهاي است، در تعليقۀ خود بر
كتاب «الفِردَوس الاعلَي» تصنيف آيةالله حاج شيخ محمّد حسين آل كاشف
الغطاء رضوان الله عليه در ص 65 مرقوم داشتهاند: شاه إسمعيل بن سلطان
حيدر موسويّ صفوي از بزرگترين سلاطين شيعۀ اماميّه است كه در سال 892
هجريّه متولّد شد؛ مادرش دختر جدّ ما: سلطان حسن بِيْك آق قويُنْلو معروف
به اوزُن حسن است، چون پدر شاه إسمعيل: حيدر، خواهر زادۀ حسن بيك بوده
است و داماد دختري حسن بيك ايضاً بوده است؛ همچنانكه جدّ ما فقيه شهيد در
اعماق زندانها و ظلمات چاهها، امير عبدالوهّاب حسني طباطبائي (شيخ الإسلام)
معروف و مشهور قدَّس اللَه سرَّه، داماد ديگر حسن بيك بوده است. تفصيل
اين مطالب را در كتاب ما: «خاندان عبدالوهّاب» بدست آور! ـ انتهي. و از
اينجا استفاده ميشود كه: امير عبدالوهّاب كه رديف سيزدهم نسب حضرت علاّمۀ
طباطبائي است، با سلطان حيدر والد شاه إسمعيل، باجناق و همريش بوده؛ و دو
پسرانشان: امير عليّ أكبر و إسمعيل با هم پسر خاله بودهاند.
(15) -
ـ نام آن خادم، كربلائي قلي و نام آن خادمه، سلطنت خانم بوده است.
حضرت استاد ميفرمودند: ما با معيّت اخوي و عائله كه براي تحصيل به نجف
اشرف مشرّف شديم، اين خادم و خادمه را هم با خود برديم. پس از چند روز كه
كربلائي قلي براي خريدن بعضي از ضروريّات مثل نان و سبزي و گوشت به
بازار رفته بود، در وقت مراجعت حيرت زده و بهتانگيز ميگفت: آقا، آقا، بيا
ببين، تماشا كن! اين بچّههاي سه ساله چهار ساله هم در كوچه با هم به
زبان عربي صحبت ميكنند!
(16) -
ـ در روز سوّم شهر جُمادي الاُولي يكهزار و چهارصد و هفت هجريّۀ قمريّه
كه صديق و سرور ارجمند جناب آية الله حاج شيخ صدر الدّين حائري شيرازي
دامت بركاته به مشهد مقدّس مشرّف بودند و توفيق حضور و ملاقات حاصل شد،
مطلبي را دربارۀ استادنا الاعظم بيان كردند كه ثبت آن در اينجا نيكوست.
فرمودند: من از أخ الزّوجة خود جناب حجّة الإسلام حاج شيخ حسن آقا
پهلواني نمكي طهراني أطال اللهُ عمرَه شنيده بودم كه دربارۀ علاّمه
ميگفتند كه: ايشان گفتهاند: در زمان كودكي هيچ فكر ايشان خوب كار نميكرد
و مطالب استاد را نميفهميدند؛ بالاخره در بيابان سجدهاي بجا آوردم و با خدا
گفتم: يا مرگ يا فهم!
من مترصّد بودم كه در موقع مناسبي اين مطلب را از ايشان بپرسم، بطوريكه
هم مطلب بدست آيد و هم چون موضوع نفهميدن ايشان بوده است، جملهاي و
عبارتي كه خلاف شأن و مقام ايشان باشد، صادر نشود و سوء ادبي نگردد. تا يك
سفر كه علاّمه با دامادشان جناب مرحوم حجّة الإسلام قدّوسي به شيراز
تشريف آوردند، در وقتي كه من نزد ايشان تنها بودم و حتّي آقاي قدّوسي هم
در اطاق مجاور به نماز مشغول بود و مجلس ما به تمام معني الكلمة فارغ بود،
من كم كم شروع كردم بدينگونه مطلب را به ميان آوردن كه: شما حاضريد اگر
من سؤالي داشته باشم جواب دهيد؟! ايشان فرمودند: چه ضرر دارد؛ اگر بدانم
ميگويم! من عرض كردم: مطلب راجع به خود شماست؛ اگر حتماً ميدانيد كه
بپرسم جواب ميدهيد، من بپرسم وگرنه از سؤال خود صرف نظر كنم! ايشان
فرمودند: بفرمائيد! اگر بدانم ميگويم. من عرض كردم: اينطور شنيده شده است
كه: شما در سنّ طفوليّت درسها را ادراك نميكردهايد و بعداً سجدهاي بجاي
آوردهايد و خداوند به شما عنايتي فرمودهاست كه در مشكلترين مسائل علمي
جوابش بدست ميآيد؛ اينطور است؟! تا من اين جملات را گفتم، ديدم حال
علاّمه متغيّر شد و رنگ چهرهشان تند شد بطوري كه من از سؤال خود قدري
شرمنده شدم! در اينحال گفتند: حال كه بنا بر گفتن است، ميگويم:
من وقتي كه در تبريز «سيوطي» ميخواندم، استادمان ما را امتحان ميكرد، و
من از عهدۀ امتحان برنيامدم؛ استاد به من گفت: هم خودت را معطّل كردهاي
هم ما را! من از اين كلام استاد بسيار برآشفته شدم؛ و گوئي اين سخن در
جان و روح من نشست، بالاخره نتوانستم در شهر بمانم و رفتم در خارج تبريز
بر سر تپّهها عملي انجام دادم كه خداوند تفضّل فرمود. و ذكر نكردند كه آن
عمل سجده بود و يا عمل ديگري، و ديگر هيچ نگفتند. من عرض كردم: پس از آن
موقع ديگر براي شما هيچ مطلبي لاينحلّ نماند، و هر چقدر هم مشكل بود حلّ
ميشد؟! فرمودند: تا به حال چنين بوده است. تمام شد كلام آية الله حائري.
در روز چهارشنبه سوّم شهر ربيع المولود 0 141 هجريّۀ قمريّه كه حضرت صديق
ارجمند و حبيب مكرّم آية الله حاج شيخ عبدالحميد شربياني دامت بركاته به
منزل حقير در مشهد مقدّس رضوي سلامُ اللهِ علي شاهدِها تشريف آوردند، و بواسطۀ
تبريزي بودنشان، از اقوام و اُسره و ارحام و جريانات حضرت علاّمۀ استاد
كاملاً مطّلع بودند و از اين داستان هم با خبر بودند، پس از نقل اين قضيّه
طبق نقل سابق، اضافه كردند كه: علاّمه گفتهاند: پس از آن عمل، من همان
شب بر «حاشيۀ أبوطالب بر سيوطي» حاشيه نوشتم. ايشان فرمودند: آن معلّم و
استاد «سيوطي» ايشان و اخوي ايشان: آقا سيّد محمّد حسن إلهي، آقاي شيخ
محمّد علي سرابي بوده است كه او را براي تدريس، قيّم و وصيّ از طرف
پدرشان: دائي آنها آقا سيّد محمّد باقر قاضي، والد حضرت صديق شهيد و متوفّاي
ما: آية الله حاج سيّد محمّد عليّ قاضي معيّن نموده بود.
(17) -
ـ «شرح التّنوير» بر «سقط الزّند» أبوالعلاء معرّي، ج 2، ص 62 (از طبع
بولاق): (1) تو در ميان ما دو ستارۀ درخشان از خود بيادگار گذاشتي كه شعاع
پرتو آنها در دو وقت صبح روشن و شب تاريك پنهان نيست.
(2) اين دو برادر پيوسته در باغهاي مكارم اخلاق گردش ميكنند، و از مناظر
دلفريب آن خوشايندند. و چون برق درخشان به بزرگواري و عفّت اشتهار دارند.
(3) اين دو برادر در بهلاكت رسانيدن دشمنان دين (ببحث و مجادله و مخاصمه)
چون قضاء حتميّۀ الهيّه هستند، كه يكباره بر سر آنان فرود آيند. و در بخشش و
عطاء چون باران ريزان؛ و در زيبائي چهره و سيماي منظر، چون دو ماه تابانند
كه در هنگام سياهي شب ظاهر ميشوند.
(4) در مَجْد و بزرگي بپايهاي رسيدهاند كه هر زمان به فصاحت سخن بگويند،
اهل نَجْد با آن فصاحت و بلاغت، گفتارشان بمثابۀ اهلِ دياف (كه سخنان ركيك
است) جلوه ميكند.
(5) رضيّ و مرتضي در فضل و شرف يكسان هستند؛ و مكارم را بين خود تقسيم
كردهاند. و عقيدۀ خود را نيز در استحقاق آنچه را برادر خود از كمالات حائز شده
است پاك نموده؛ و بحقّ او اعتراف نمودهاند.
(18) -
ـ و از جمله متفرّدات فلسفۀ ملاّصدرا، يكي مسألۀ واحد بالصّرافه بودن
ذات اقدس حقّ است، و ديگر مسألۀ علم حضوري داشتن علّت به معلول خود.
بوعلي سينا در كتاب «شفاء» صريحاً قائل به وحدت عددي بودن حقّ شده است و
نيز علم ذات اقدس حقّ را بموجودات علم حصولي ميداند نه حضوري. ملاّصدرا در
اين دو مسأله نيز دليل بوعليّ را ابطال كرده است. و اين دو مسأله از اهمّ
مسائل اعتقادي است.
(19) -
ـ ذيل آيۀ 39 و صدر آيۀ 40، از سورۀ 12: يوسف
(20) -
ـ ذيل آيۀ 16، از سورۀ 13: الرّعد
(21) -
ـ ذيل آيۀ 16، از سورۀ 40: غافر
(22) -
ـ مراد از فلاسفۀ اسلام بعد از هزار سال از هجرت، صدرالمتألّهين است كه
او در كتابهاي خود قائل به وحدت بالصّرافه بودن ذات حقّ شد و اين معني را
به ابلغ وجهي به ثبوت رسانيد، و كلام ابن سينا را در توحيد عددي بودن ذات
حقّ نفي كرد. صدرالمتألّهين در حدود سنۀ 979 هجريّۀ قمريّۀ در شيراز متولّد شده
است.
(23) -
ـ جدّۀ پدري ما، يعني مادر پدر اين حقير، خواهر علاّمۀ خبير مرحوم آية
الله آقاي ميرزا محمّد طهراني صاحب كتاب «مستدرك البحار» بوده است. و مادر
او كه مادر علاّمه آقا ميرزا محمّد طهراني و جدّۀ بزرگ ماست از نوادههاي
عالم متضلّع ميرمحمّد صالح حسيني خاتون آبادي داماد علاّمه ملاّ محمّد باقر
مجلسيّ بوده است كه دختر او را كه بنام فاطمه بيگم بوده است به ازدواج
خود درآورده، و بنابراين علاّمۀ مجلسي جدّ اعلاي مادري ما خواهد شد. و چون
مرحوم علاّمه سيّد مهدي بحرالعلوم و مرحوم آية الله بروجردي از نوادههاي
دختري مجلسي اوّل (ملاّ محمّد تقيّ) هستند ـ از دخترش آمنه بيگم كه با
مرحوم ملاّ محمّد صالح مازندراني ازدواج كرده است ـ بنابراين آمنه بيگم
عمّۀ بزرگ مادري ما از طرف پدر ميشود و مرحوم بحرالعلوم و آية الله
بروجردي رضوانُ اللهِ عليهما از بني عمّات ما يعني از عمّه زادگان ما هستند.
(24) -
ـ حضرت استاد ميفرمودند: ما دربارۀ امامت كه در احاديث جستجو و تفحّص
بعمل ميآورديم، در كتاب «بحار الانوار» به بيست و پنج حديث از صحاح معتبرۀ
اهل تسنّن برخورد كرديم كه از آن مصادر معتبره نقل شده است. سپس آنچه ما
در كتب مطبوعه و در كتب خطّي آنها تفحّص كرديم، يافت نشد. و حتّي كتابي
كه مربوط به هشتصد سال قبل بود؛ آن را از اوّل تا به آخر ورق زديم، يكي
از اين روايات بيست و پنجگانه در آنجا هم نبود؛ از طرف عامّه بسياري از
احاديث كم شده و در كتب ساقط شده است ـ انتهي كلام استاد فقيد رضوان
الله عليه.
البتّه اگر دورۀ «بحار الانوار» با تعليقات ايشان طبع ميشد، در جاهاي مناسب،
از اين احاديث و غيرها سخن به ميان ميآمد و بسياري از مشكلات دگر نيز حلّ
ميشد؛ و با تعطيل تعليقههاي ايشان چه جنايت و ضرر عظيمي بر اين دائرۀ
المعارف شيعه در طبع مجدّد آن وارد گرديده است.
(25) -
ـ در خطبۀ 131، از «نهج البلاغة» وارد است كه: كِتابُ اللَهِ تُبْصِرونَ
بِهِ، وَ تَنْطِقونَ بِهِ وَ تَسْمَعونَ بِهِ، وَ يَنْطِقُ بَعْضُهُ بِبَعْضٍ، وَ
يَشْهَدُ بَعْضُهُ عَلَي بَعْضٍ؛ لايَخْتَلِفُ في اللَهِ، وَ لايُخالِفُ
بِصاحِبِهِ عَنِ اللَهِ.
(26) -
ـ آيۀ 13 و 14، از سورۀ 86: الطّارق
(27) -
ـ ذيل آيۀ 41 و آيۀ 42، از سورۀ 41: فصّلت
(28) -
ـ جالب اينجاست كه اين تفسير در عربيّت بقدري قويّ و استوار است، و در
حفظ قواعد ادبيّت و انشاء مسلسل مطالب، رسا و محكم است كه حتّي تشخيص آن
در نزد علماء و محقّقين عرب كه اهل ادبيّات بودهاند، مشكل است كه بتوانند
بفهمند نويسندۀ آن غير عرب است، بلكه تا بحال از احدي نقل نشده است كه
بگويد: در اين تفسير قرائني هست كه نشان ميدهد مؤلّف آن ايراني و يا زبان
مادري وي تركي آذربايجاني است و يا بطور كلّي غير عرب است.
در زمان حيات مرحوم آية الله حاج شيخ محمّد حسين كاشف الغطاء كه استاد
ادبيّت و عربيّت و فريد عصر در زمان خود بود، چون از نويسندۀ يك دورۀ معروف
دربارۀ ولايت كه در عصر وي به تحرير آمده بود سؤال شد، در جواب فرموده بود:
معلوم است آنرا ايراني نوشته است. و چون از مرحوم شيخ عبدالله سُبَيتيّ:
داماد مرحوم سيّد عبدالحسين شرف الدّين عامِلي سؤال شد، در جواب گفته بود:
معلوم است كه آنرا غير عرب نوشته است؛ وليكن از تفسير «الميزان» چنين
چيزهائي نقل نشده است. علاوه بر آنكه از حجّة الإسلام حاج سيّد محمّد
حسين فضل الله كه در غازيۀ لبنان ساكن و از مشاهير ادبيّت عرب هستند نقل
شده است كه: «الميزانُ في تفسير القرءان» از نقطۀ نظر ادبيّت و عربيّت، جزء
كتابهاي معتبر ادبي در نزد جوانان و دانشگاهيان لبنان است؛ با آنكه بعضي از
نويسندگان نسخۀ خود را در نجف اشرف نزد مرحوم آية الله شيخ محمّد عليّ
اُردوبادي ميبرده و ميخوانده است و آن مرحوم كه در ادبيّت عرب ممتاز
بوده است، تصحيح مينموده است. «عروة الوثقي» مرحوم آية الله يزدي را دو
نفر، يكي عرب: آقا شيخ أحمد كاشف الغطاء، و يكي عجم: آقا سيّد أحمد خونساري
تصحيح كردهاند. «كفاية» مرحوم آية الله خراساني را تصحيح كردهاند.
مرحوم آية الله سيّد محسن أمين عاملي در كتاب «معادن الجواهر و نُزهة
الخواطر» (ج 1، ص 42) پس از آنكه تأكيد بليغي در لزوم اتقان عربيّت و
ادبيّات براي محصّلين علوم اسلام دارد و تأسّف شديدي بر پائين آمدن سطح
ادبيّات در ميان حوزههاي امروزه ميخورد، ميفرمايد: اين سستي و عدم
اتقان در علوم عربيّت، امري است كه در ازمنۀ اخيره شايع شده است؛ زيرا
چون نظر ميكنيم، ميبينيم همۀ علماء و محقّقين كه در اعصار گذشته بودهاند ـ
چه از شيعه و چه از اهل سنّت ـ آنهائي كه عجم بودهاند، در علوم عربيّت
با شديدترين درجۀ اتقان آنرا ساخته و پرداخته ميكردند همچنانكه از آثار و
تأليفاتشان مشهود است؛ از اينجا بدست ميآوريم كه: اين تقصير در اعصار اخيره
فقط پيدا شده است. و ما چند مثال براي شاهد گفتار خود ميآوريم، و اين شواهد
كمي است از بسيار:
شيخ مرتضي أنصاري، شيخ المحقّقين و مقتداي آنان و گشايندۀ باب تحقيق در
اين عصر براي آيندگان و مبتكر تحقيقات كثيره و فوائد بسيار و مفيد در علم
اصول، همان كسي كه بنا بر آنچه را كه دربارۀ وي نقل شده است، براي
فراگيري علم عربيّت شديدترين مرد محافظ بود، بلكه دربارۀ او گفته شده است:
برخواندن «ألفيّة ابن مالك» مواظبت داشت، و بعضي مبالغه نموده ميگويند:
بعد از نمازهايش «ألفيّه» ميخوانده است و آنرا بجاي تعقيب ميشمرده است؛
با وجود اين، در استعمالات عربي متضلّع نبوده است. وي در تفسير حديث:
النّاسُ في سَعَة ما لا يَعْلَمونَ گويد: در اينجا سه احتمال است: اينكه ما،
مصدريّۀ ظرفيّه و سعةٍ با تنوين باشد و به النّاس اضافه نشده باشد، يعني:
«الناس في سعةٍ ما داموا لايعلمون» با آنكه مرد عربي عارف به اساليب عرب
در استعمالاتشان، شكّ ندارد كه اين استعمال صحيح نيست و در نزد عرب غلط
است؛ زيرا عرب چون بخواهد اين معني را برساند، واجب است بگويد: النّاسُ في
سعةٍ ما لَم يَعلموا. مرحوم أمين پس از ذكر چند مثال ديگر از افراد ديگر،
مطلب را پايان ميدهد.
امّا تفسير «الميزان» كه با قلم واحد بر روي كاغذ نوشته ميشد و مسودّه و
چركنويس نداشت، و حتّي تصحيح مطبعهاي آن هم توسّط خود حضرت استاد علاّمه
انجام ميگرفت ـ رَحمةُ الله عَلَيه مِلازِنَةِ عرشِه ـ در آن وقتي كه
ايشان مشغول نوشتن بود، فقط گاهگاهي يك چاي كم رنگ ميخورد و يا يك نصفه
سيگار ميكشيد، و سيگار ايشان هم اشنو بود و يك پاكت آن هفت قران (ريال)
ارزش داشت و چه بسا ايشان پول سيگار را هم نداشت؛ فَسَلامٌ علَيه يومَ
وُلِد و يَوم ماتَ وَ يوم يُبعثُ حيًّا.
(29) -
ـ جناب صديق ارجمند حجّة الإسلام والمسلمين آقاي حاج سيّد محمّد عليّ
آيةالله زادۀ ميلاني دربارۀ مرحوم استاد ما: علاّمۀ طباطبائي رضوان الله
عليه گفتند: رئيس انجمن فرهنگي مصر: شيخ محمّد فحّام و معاون او: شيخ
شرباصيّ در مشهد مقدّس نزد پدرم آمدند و از جمله سخنانشان اين بود كه: ما
تفسير «الميزان» را بهترين تفاسير يافتهايم و تا جلد هجدهم آنرا مطالعه
كردهايم و دو مجلّد ديگر آن را نيافتهايم. و خيلي اشتياق داشتند كه از
نزديك، علاّمۀ طباطبائي را نيز ببينند، امّا علاّمۀ طباطبائي در آن وقت در شهر
مقدّس مشهد نبودند؛ بخارج رفته بودند و لذا ملاقات حاصل نشد وليكن مرحوم
پدرم جلد نوزدهم و بيستم را تهيّه و براي آنان به مصر فرستادند. اين بود
حكايت جناب آقاي ميلاني زاده.
و امّا جناب محترم آية الله آقاي حاج شيخ محمّد رضا مهدوي دامغاني همين
مطلب را قبلاً براي حقير بدين طريق بيان كرده بودند كه: چون بين ايران و
مصر روابط دوستانه برقرار شد و بنا شد روابط فرهنگي ميان دو كشور برقرار شود،
از طرف مصر شيخ محمّد فحّام و شرباصيّ به ايران آمدند و از مجامع فرهنگي
بازديد و با علماء ملاقات كردند. من يكي از شاگردان و معتمدان مرحوم آية
الله حاج سيّد هادي ميلاني بودم؛ نزد من فرستادند و پيام دادند كه: فردا
اوّل وقت ميل دارم شما را ملاقات كنم. من فردا اوّل وقت بحضورشان رفتم.
فرمودند: دو نفر از شخصيّتهاي مصر از طرف انجمن روابط فرهنگي ايران و مصر
بناستنزد ما بيايند، شما هم در آن جلسه حضور داشته باشيد؛ و از طرفي بايد
چيزي به آنها هديه كنيم، شما چه چيز را مصلحت ميدانيد؟! من عرض كردم:
دورۀ تفسير «الميزان»؛ هم علمي است و هم كتاب شريف و معتبر، و مناسبت هم
با اين ملاقات دارد. ايشان فرمودند: به نظر من هم همين رسيده بود؛ و لذا
يك دورۀ تفسير از «الميزان» تهيّه كردند كه در وقت ملاقات به آنها هديه
نمايند. و از طرفي به نزد حضرت علاّمۀ طباطبائي هم پيغام دادند كه ايشان
هم در آن مجلس حضور بهم رسانند؛ ولي بجهت ابراز كسالت، علاّمه از حضور در
مجلس خودداري كردند.
(30) -
ـ اين حقير در روزيكه در مشهد مقدّس، بعد از طبع اين كتاب (مهرتابان)،
براي بازديد دوست گرامي و أخوي معظّم خود: حضرت آية الله حاج سيّد محمّد
شاهرودي دامَت بركاتُه، فرزند مرحوم استاد ما: حضرت آية الله العظمي حاج
سيّد محمود شاهرودي رضوان الله عليه، به ديدارشان رفتم و آقازادگان و
دامادهاي ايشان نيز حضور داشتند و سخن از علاّمۀ طباطبائي رضوان الله عليه
به ميان آمد، و شخصيّت علاّمه در نزد آنان بسيار مهمّ مينمود. داماد بزرگ
ايشان آقاي حاج سيّد مرتضي صدر، نوادۀ مرحوم حاج سيّد حسن صدر، به من
گفتند: چه خوب بود كه شما اين يادنامۀ «مهرتابان» را به عربي مينوشتيد!
حقير گفتم: اين يادنامه براي اطّلاع احوال ايشان نزد پارسي زبانان است
كه ايشان را ميشناسند و با افكار ايشان كم و بيش سر و كار دارند، و وطن و
محلّ سكونت ايشان در بلاد پارسي زبانان بوده است. آقاي صدر گفتند: شما
اشتباه ميكنيد! علاّمه در بلاد عرب مشهورتر است از شهرهاي ايران، بالاخصّ در
مصر و لبنان هيچ دانشمند و اهل تحقيق نيست مگر آنكه علاّمه را ميستايد و او
را به بزرگي ياد ميكند، و به كتاب «الميزان» مراوده و مراجعه دارد و حتّي
دانشگاهيان و طلاّب طُرّاً و عموماً تفسير «الميزان» را با خود دارند و از افكار
علاّمه تقدير مينمايند. حقير گفتم: در اين صورت لازم است «مهرتابان» به
عربي ترجمه شود و در دسترس آنان قرار گيرد.
(31) -
ـ در مجلّۀ «جوانان امروز» مورّخۀ 24 آبان 1361 (شمارۀ 821) كه ويژه نامۀ
سالگشت رحلت علاّمۀ طباطبائي است، در ص 52، ضمن مصاحبه با فرزند ارشد
ايشان: آقا سيّد عبدالباقي حَفَظهُ الله، مطلبي را از آقا سيّد عبدالباقي
بمناسبت هانري كربن آوردهاست كه ايشان از مرحوم علاّمه نقل كردهاند و ما
در اينجا ميآوريم:
يك روز بدون اينكه ما سؤالي از پدر كرده باشيم رو به ما كرد و با بشاشت و
نشاط خاصّي گفت: اين پروفسور كربن به اسلام مؤمن شده ولي رويش نميشود
كه ايمانش را بر زبان بياورد! چند صباحي از اين گفتۀ پدر گذشت و يك روز
پروفسور كربن در يك كنفرانس در خارج، سخنراني جنجالي كرد و دربارۀ امام
زمان عجَّل اللهُ تعالَي فرجَه سخنان پرشوري ايراد كرد و ضمن آن گفت كه:
«من بخاطر بحث دربارۀ اسلام و رسيدن به اين حقائق، نزديك بود پست تحقيقي
خودم را از دست بدهم، يعني كليسا مرا از اين پست خلع كند.» پدر وقتي از
اين موضوع مطّلع شد، بسيار مسرور و مشعوف شد و گفت: نگفتم اين پروفسور كربن
مؤمن به اسلام شده ولي رويش نميشود كه صريحاً اعتراف كند؟!
Henry Corbin professeur[32) -
ب l¨ Ecole des Houtes Etudes (Sorbonne) ـ
(33) -
ـ «كتاب شيعه» عبارتست از مصاحبههاي علاّمه با كربن در سال 1338 هجري
شمسي، و كتاب «رسالت تشيّع در دنياي امروز» عبارت از مصاحبههاي ايشان با
اوست در سالهاي 1339 و 1340 هجري شمسي.
(34) -
ـ نام ايشان، آقاي حاج شيخ هادي فقهي است، زادَه اللهُ هِدايةً و
فِقْهًا.
(35) -
ـ «ديوان مغربي» ص 109
(36) -
ـ جناب محترم حجّة الإسلام آقاي سيّد أحمد رضوي دام عزّه نقل كردند
كه: مرحوم آية الله آخوند ملاّ عليّ همداني رحمة الله عليه ميگفته است:
ما هميشه مرحوم آيةالحقّ آية الله علاّمۀ طباطبائي رضوان الله عليه را به
حال سكوت ميديديم كه پيوسته تراوشي ندارد و منقبض است، و ابداً ظهور و
بروز نميكند؛ تا آنكه شبي در خارج شهر مقدّس مشهد در محلّي كه آية الله
ميلاني و مرحوم حاج سيّد محمود ضيابري و علاّمۀ طباطبائي و من با چند نفر
ديگر بوديم، بالمناسبه مطلبي پيش آمد كه علاّمه در پيرامون آن دوساعت
تمام بياناتي داشتند، و چنان بسط و گسترش داده شد كه من پس از اتمام
كلامشان عرض كردم: من در اعمال ـ ظاهراً ـ شب جمعه خوانده بودم كه: هركس
فلان عمل را انجام دهد، خداوند به وي گنجي عنايت ميفرمايد يا از مال و يا
از علم. من چون مال نميخواستم، آن عمل را بجاي آوردم تا خداوند گنج علم
را نصيب من گرداند؛ للّهِ الحمدُ والشّكر امشب به آن مراد رسيدم و گنج علم
را پيدا كردم.
(37) -
ـ «ديوان حافظ» طبع پژمان، حرف دال، ص 80
(38) -
ـ يعني آخرين ماه شعباني كه گذشته است و آن در يكهزار و چهارصد و يك
هجريّۀ قمريّه ميباشد.
(39) -
ـ «سفينة البحار» ج 1، ص 437، از صفيّ الدّين حلّي شاگرد محقّق حلّي،
در ضمن قصيدهايست كه دربارۀ أميرالمؤمنين سروده است و معناي آن اينست:
«اخلاقهائي داري كه از شدّت لطافت، نسيم را شرمنده نمايد؛ و بأس و شدّتي
كه از آن، جماد ذوب گردد.
معني تو بزرگتر است از آنكه بتواند شعر او را در برگيرد؛ و حسابگران نميتوانند
صفات و مزاياي معني تو را بشمارش آورند.»
(40) -
ـ دربارۀ لزوم مراعات اين پنج چيز، روايات وارده از حدّ احصاء بيرون
است. و ما در اينجا فقط يك روايت را كه در «مصباح الشّريعة» ذكر كرده است
ميآوريم:
در باب 28، از اين كتاب گويد: قالَ الصّادِقُ عَلَيْهِ السَّلامُ: لا راحَةَ
لِمُؤْمِنٍ إلاّ عِنْدَ لِقآءِ اللَهِ تَعالَي، وَ ما سِوَي ذَلِكَ فَفي
أرْبَعَةِ أشْياءَ: صَمْتٌ تَعْرِفُ بِهِ حالَ قَلْبِكَ وَ نَفْسِكَ فيما يَكونُ
بَيْنَكَ وَ بَيْنَ بارِئِكَ، وَ خَلْوَةٌ تَنْجو بِها مِنْ ءَافاتِ الزَّمانِ
ظاهِرًا وَ باطِنًا، وَ جوعٌ تُميتُ بِهِ الشَّهَواتِ وَالْوَسْواسَ، وَ سَهَرٌ
تُنَوِّرُ بِهِ قَلْبَكَ وَ تُصَفّي بِهِ طَبْعَكَ وَ تُزَكّي بِهِ روحَكَ.
در اينجا غير از دوام ذكر، از چهار چيز ديگر ذكري به ميان آمده است و معلوم
است كه دوام ذكر هم از اهمّ مقاصد است.
(41) -
ـ حاج ملاّ مهديّ نَراقي يكي از پنج نفر مسمّاي به مهدي هستند كه در
يك زمان واقع و از أعلام و أساطين شيعه در أقطار عالم بشمار ميآمدند و به
مَهادي خمسه مشهور بودند، و آنان عبارتند از: سيّد مهدي بحرالعلوم و سيّد
مهدي قزويني و حاج ملاّ مهدي نراقي و حاج ميرزا مهدي شهرستاني و آقا سيّد
مهدي خراساني شهيد. و مرحوم حاج ملاّ مهدي نراقي جدّ اعلاي مادري ماست از
طرف مادر يعني پدرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ حقير است. و بنابراين، فرزندش
حاج ملاّ أحمد نراقي دائي جدّۀ اعلاي ما، و فرزند او حاج ملاّ محمّد دائي
زادۀ جدّۀ اعلاي ماست.
(42) -
ـ جناب حجّة الإسلام آقاي حاج سيّد محمّد علي آية الله زادۀ ميلاني
نقل كردند داستاني را از احاطه و سيطرۀ حضرت علاّمه بر شعر پارسي كه حقّاً
عجب آور است؛ و آن اينست:
روزي من با حضرت علاّمۀ طباطبائي و دو نفر دامادشان: آقاي قدّوسي و آقاي
مناقبي، با ماشين سواري از سبزوار به مشهد ميآمديم، و بنا شد مشاعره كنيم.
ما سه نفر در يك طرف و علاّمه به تنهائي در طرف ديگر بود. ما سه نفر
مجموعاً نتوانستيم از ايشان برنده شويم بلكه علاّمه ما را محكوم ميكرد، نه
با يك بيت شعر بلكه با چند بيت، مرتّباً به عنوان شاهد ميآوردند؛ و حقّاً ما
از تسلّط ايشان به شعر و ادبيّات در شگفت افتاديم! ـانتهي.
همانطور كه خواهيم ديد، حضرت علاّمه داراي قريحۀ شعر راقي و ذوق متين و
عالي بودهاند. أشعار زير را در روزنامۀ آستان قدس مشهد، سال دوّم، شمارۀ 549،
در روز چهارشنبه 15 ربيع الثّاني 0 141 هجريّۀ قمريّه كه روز 24 آبان 1368
شمسي است، از علاّمه طبع نموده است، و مَعَ الاسَف اين روز را به حساب
شمسي، سالروز رحلت علاّمۀ طباطبائي پنداشته است، و سالروز رحلت را بر خلاف
جميع موازين شرعي، به سال شمسي به حساب آورده است؛ روز رحلت علاّمه،
هجدهم محرّم است نه پانزدهم ربيعالثّاني؛ فَتأمَّلْ و افْهَم! امّا ضلالت،
انسان را بدينجاها ميكشاند.
خشت اوّل چون نهد معمار كج تا ثريّا ميرود ديوار كج
باري، اشعار اينست:
دامن از انديشۀ باطل بكش دست از آلودگي دل بكش
كار چنان كن كه در اين تيره خاك دامن عصمت نكني چاك چاك
يا به دل انديشۀ جانان ميار يا به زبان نام دل و جان ميار
پيش نياور سخن گنج ر ور نه فراموش نما رنج را
يا منگر سوي بتان تيز تيز يا قدم دل بكش از رستخيز
روي بتان گر چه سراسر خوش است كشتۀ آنيم كه عاشق كُش است
عشق بلند آمد و دلبر غيور در ادب آويز، رها كن غرور
چرخ بدين سلسله پا در گل است عقل بدين مرحله لايَعقِل است
جان و جسد سوخته زين مرهمند مُلك و مَلك سوختۀ اين غمند اين ابيات، بعضي
از قصيدۀ ايشان است، و تمام آنرا در «كيهان فرهنگي» سال ششم، آبان ماه 68،
شمارۀ 8، ص 9، ذكر نموده است.
(أشعار نغز بجاي مانده از حضرت علاّمه كه نمونههائي از آن نيز در صفحات 90
تا 94 و 435 اين كتاب ميآيد، شاهد بر قريحۀ عالي شعري ايشان ميباشد؛ ولي
خصوص ابيات فوق ـ بجز بيت سوّم و چهارم كه از مثنوي «پروانه و بلبل»
ايشان است و در ص 92 و 93 از همين كتاب ميآيد ـ و بقيّۀ آن كه در «كيهان
فرهنگي» آمده است، ابياتي است از مثنوي «نقش بديع» غزّالي مشهدي، كه
بطور پراكنده در صفحات 55 تا 64 نسخۀ خطّي آن در كتابخانۀ مركزي آستان قدس
رضوي علي ثاويه آلاف التّحيّة و الثّناء به شمارۀ 10422، مذكور است.
و در «كشكول» شيخ بهائي (طبع سنگي، ص 562، و طبع انتشارات فراهاني، ج 3،
ص 359 و 360) و «ريحانة الادب» ج 4، ص 236 و «لغت نامۀ» دهخدا (ذيل نام
شاعر) و غير ذلك نيز آنرا از غزّالي مشهدي نقل نمودهاند. وبنابراين نسبت
دادن آن در روزنامۀ قدس و غير آن بحضرت علاّمه ـ همانطور كه برخي متذكّر
شدهاند ـ صحيح نميباشد ـ م.)
(43) -
ـ اين اشعار را، نيز در «الميزان» ج 1، ص 379 آوردهاند. و معناي اشعار
اينست:
«داستانهاي عشق سوزان را، محبّت آتشين، براي من از همسايگان و مجاوران
كوه فرد روايت كرد، با سند متّصل خود. و با سند ديگر حديث كرد براي من مرور
نسيم، از باد صبا، از سايبانهاي وسيع و گستردۀ وادي غضي (كه از درختان
محكم واستوار است) از بلنديهاي سرزمين نجد، از اشك ريزان من، از چشم
قرحهدار من، از شدّت عشق و وَلَه من، از غصّه و اندوه من، از دل زخمدار
من، از بيتابي محبّت و اشتياق من؛ به اينكه عشق سوزان من، با ميل و
هواي من دست بهم داده، و سوگند ياد كردهاند كه مرا تلف كنند؛ و تا زمانيكه
من سر در بالش گور ننهم دست برندارند.»
(44) -
ـ يكي از اشعار نغز و آبدار حضرت استاد، اشعار «پروانه و بلبل» است كه
در بازگشت از تبريز سرودهاند:
از دلِ آنروز كه من زادهام داغ بدل بوده و دل دادهام
تا به ره افتادهام از كودكي هيچ نياسوده دلم اندكي
شهر و ده و سينۀ دريا و كوه گشتم و بگذشتم ودل در ستوه
رحل بهر جاي كه ميافكنم روز دگر خيمۀ خود ميكَنم
شاهد مقصود نديدم دمي هيچ نديدم خوشي و خرّمي
چرخ نگرديد بكامم دمي قرعه نيفتاد بنامم دَمي
از كف و از كاسۀ گردون دون بردهام و ريختهام اشك و خون
من كه نبودم به رهش خار راه كوشش وي را ننمودم تباه
جرم من اينست كه آزادهام وز رقمِ تيره دلي، سادهام
دوش بياد دل ويران شدم چون خط ايّام پريشان شدم
عاقبتم سينۀ غم تنگ شد پاي شكيبائي من لنگ شد
شمع بدستي و بدست دگر ساغر و مينا، شدم از در بدر
نيم شب از خانه گريزان شدم گاهِ سحر سوي گلستان شدم
گاهِ بهار و شب مهتاب بود خرگه گُل بود و لب آب بود
جشن بُد و شيوۀ سرو و سمن كرده پر از غلغله صحن چمن
بر سر هر بوته گلي، گل زدند پاي سمن زيور سنبل زدند
نغزْ نسيمي كه ز خاور وزد خود لب گل، گل لب نسرين گزد
رقص كنان نسترن و ياسمن چنگ زنان، چنگ زنان چمن
تازه عروسان چمن گرم ناز پرده در افتاده برون جسته راز
مرغ سحر هر چه به دل راز داشت چون نيِ بیخويش در آواز داشت
ما بغُنوديم بيك كُنج باغ من خودم و شيشه و جام و چراغ
ليك دلم چون خم مي جوش داشت شاهد اندوه در آغوش داشت
بسته لب و ديده و گوش از جهان گرمْ سر از تابش سوز نهان
چشم و لبي را كه ز غم بسته بود گريه گهي خنده گهي ميگشود
ديدم و پروانه به گرد چراغ گردد و بزمي است دگر سوي باغ
ليك سراسر همه خاموشي است جلوه گه راز، فراموشي است
در دو سر باغ دو تا جان فروش اين بطواف آمده آن در خروش
عالم پروانه همه راز بود عالم بلبل همه آواز بود
گفت به پروانۀ خامش، هَزار هان تو هم از سينه نوائي بيار
با دل پر سوز ترا تب سزاست در جلوي ناز نيازت رواست
گفت به مرغ سحر آرام شو بستۀ دامي، برو و رام شو
راستي ار عاشق دل رفتهاي اين همه از بهر چه آشفتهاي
گفت مرا يار بدينسان كند بیخود و بيتاب و پريشان كند
گفت بگو زنده چرا ماندهاي تخم وفا گر به دل افشاندهاي
صاعقۀ عشق به هر جا فتاد نام و نشان سوخته بر باد داد
يا به دل انديشۀ جانان ميار يا به زبان نام دل و جان ميار
پيش نياور سخن گنج ر ور نه فراموش نما رنج را
فارغ ازين پند چو پروانه گشت از دل و جان بيخود و بيگانه گشت
خويش بر آتش زد و خاموش شد رخت برون بُرد وفراموش شد
يكي از قصائد علاّمۀ طباطبائي را دربارۀ دل كندن از دنيا و توجّه تامّ به
خداوند متعال، ما در آخر همين كتاب آوردهايم، و يكي ديگر از قصائد نغز و
جالب ايشان دربارۀ تمسّك به اسلام و سعي و كوشش در راه رسيدن به مقصود و
عدم اعتناء به امور دنيويّه، قصيدهاي است كه در رحلت مرحوم آية الله
سيّد محمّد حجّت كوه كمري سرودهاند كه حقّاًبسيار نغز وجالب است. اين
قصيده را در كتاب «گنجينۀ دانشمندان» جلد اوّل،
ص 316 و 317، ضمن ترجمه و بيان احوال مرحوم آية الله حجّت رحمةُ اللهِ
عَليه آورده است؛ و همۀ آن قصيده اينست:
دريغا كه مهر هدايت برفت دريغا جهان فضيلت برفت
شه علم و تقوي و همّت برفت فسوس آية الله حجّت برفت
به سر خاكْ اين تيره ايّام ر كه بشكست اركان اسلام را
سپهر فضائل نگونسار شد جهان هنر همچو شب تار شد
دل و ديدۀ علم خونبار شد بلي رستخيزي پديدار شد
كه او رخت از اين دام بيرون كشيد فرو خرگه خود به هامون كشيد
مهين طائر آسماني سرشت كه پرّيد از اين تيرهگون دام زشت
زند نغمه در گُلْسِتان بهشت پيامي به آنان كه افسرده هشت
پيامي كه همچون سرود سروش كند جلوه هر لحظه در گوش هوش
كه ياران نميپايد اين روزگار بگرديد پابند كردار و كار
مگيريد از كار و كوشش قرار مناليد از رنج تن زينهار
به ويرانه در، گنج بيمار نيست گلي اندرين باغ، بیخار نيست
نداريد جز كيش اسلام كيش در اين ره مناليد از نوش و نيش
بكوشيد و بنهيد پائي به پيش مترسيد از قطرۀ خون خويش
كه زيباتر از خون به پيكار نيست خود از لاله خوشتر به گلزار نيست
بزرگان كه رادند و آزادهاند به حق مهر ورزيده دل دادهاند
به خون خود آغشته افتادهاند بدين آرمان راه بگشادهاند
به شمشير هر بند بگسستهاند به نيروي دانش دژي بستهاند
مبادا كه گردون كند رامتان مبادا كه كوته كند گامتان
مبادا شود تيره فرجامتان مبادا كه ننگين شود نامتان
شود تيره دل، دشمنِ پر زكين بگيرد دژ و بشكند كاخ دين
حقيقت جز آئينِ اسلام نيست به از نام نيكوي وي نام نيست
به چيزي فضيلت جز او رام نيست جهان جز به وي هرگز آرام نيست
مهين كاخ اسلام آباد باد هميشه بر و بومش آزاد باد
(45) -
قضيّۀ راجع به حقير، در حرم حضرت امام رضا عليه السّلام
اين حقير معمولاً قبل از اقامت در شهر مشهد مقدّس كه تا اين تاريخ كه پنجم
شهر رجب 1403 هجريّۀ قمريّه است، سه سال و چهل روز بطول انجاميده است
(چون ورود در اين ارض مقدّس در بيست و ششم جمادي الاُولي 1400 بوده است)
معمولاً در تابستانها با تمام فرزندان و اهل بيت، قريب يكماه به مشهد مقدّس
مشرّف ميشديم. در تابستان سنۀ 1393 كه مشرّف بوديم و آية الله ميلاني و
حضرت علاّمه آية الله طباطبائي هر دو حيات داشتند، و ما منزلي را در منتهَي
إليه بازارچۀ حاج آقاجان در كوچۀ حمّام برق اجاره كرده بوديم و معمولاً از
صحن بزرگ، هميشه به حرم مطهّر مشرّف ميشديم، يكروز كه در ساعت دو به ظهر
مانده مشرّف به حرم شدم و حال بسيار خوبي داشتم و سپس براي نماز ظهر به
مسجد گوهرشاد آمده و با چند نفر از رفقا بطور فرادي نماز ظهر را خواندم، همينكه
خواستم از در مسجد به طرف بازار كه متّصل به صحن بزرگ بود و يگانه راه ما
بود خارج شوم، دَرِ مسجد را كه متّصل به كفشداري بود بوسيدم؛ و چون نماز
ظهرِ جماعتها در مسجد گوهرشاد به پايان رسيده و مردم مشغول خارج شدن بودند،
چنان ازدحام و جمعيّتي از مسجد بيرون ميآمد كه راه را تنگ كرده بود.
در آنوقت كه در را بوسيدم ناگاه صدائي بگوش من خورد كه شخصي به من
ميگويد: آقا! چوب كه بوسيدن ندارد! من نفهميدم در اثر اين صدا به من چه
حالي دست داد، عيناً مانند جرقّهاي كه بر دل بزند و انسان را بيهوش كند، از
خود بيخود شدم، و گفتم: چرا بوسيدن ندارد؟ چرا بوسيدن ندارد؟ چوب حرم بوسيدن
دارد، چوب كفشداريِ حرم
بوسيدن دارد، كفش زوّار حرم بوسيدن دارد، خاك پاي زوّار حرم بوسيدن دارد؛ و
اين گفتار را با فرياد بلند ميگفتم و ناگاه خودم را در ميان جمعيّت به
زمين انداختم، و گَرد و غبار كفشها و خاك روي زمين را بر صورت ميماليدم؛ و
ميگفتم: ببين! اينطور بوسيدن دارد! و پيوسته اين كار را ميكردم، و سپس
برخاستم و به سوي منزل روان شدم. آن مرد گوينده گفت: آقا! من حرفي كه
نزدهام! من جسارتي كه نكردهام!
گفتم: چه ميخواستي بگوئي؟! و چه ديگر ميخواستي بكني؟! اين چوب نيست؛
اين چوب كفشداري حرم است، اينجا بارگاه حضرت عليّ بن موسي الرّضاست؛
اينجا مطاف فرشتگان است، اينجا محلّ سجدۀ حوريان و مقرّبان و پيامبران است،
اينجا عرش رحمن است؛ اينجا چه، و اينجا چه، و اينجا چه است.
گفت: آقا! من مسلمانم! من شيعهام؛ من اهل خمس و زكاتم؛ امروز صبح وجوه
شرعيّۀ خود را به حضرت آية الله ميلاني دادهام!
گفتم: خمس سَرَت را بخورد! امام محتاج به اين فضولات اموال شما نيست!
آنچه داديد براي خودتان مبارك باشد. امام از شما ادب ميخواهد! چرا مؤدّب
نيستيد؟! سوگند به خدا دست بر نميدارم تا با دست خودم در روز قيامت تو را
به رو در آتش افكنم!
در اين حال يكي از دامادان ما (شوهر خواهر) به نام آقا سيّد محمود نوربخش
جلو آمدند و گفتند: من اين مرد را ميشناسم؛ از مؤمنان است، و از ارادتمندان
مرحوم والد شما بوده است!
گفتم: هر كه ميخواهد باشد؛ شيطان بواسطۀ ترك ادب به دوزخ افتاد!
در اين حال من مشغول حركت به سوي منزل بوده؛ و در بازار روانه بودم، و
اين مرد هم دنبال ما افتاده بود و ميگفت: آقا مرا ببخشيد! شما را به خدا مرا
ببخشيد! تا رسيديم به داخل صحن بزرگ. من گفتم: من كه هستم كه تو را
ببخشم؟! من هيچ نيستم؛ شما جسارت به من نكرديد؛ شما جسارت به امام رضا
نموديد؛ و اين قابل بخشش نيست!
بزرگان از علماء ما: علاّمهها، شيخ طوسيها، خواجه نصيرها، شيخ مفيدها،
ملاّصدراها، همگي آستانْ بوسِ اين درگاهند؛ و شرفشان در اينست كه سر بر اين
آستان نهادهاند؛ و شما ميگوئيد: چوب كه بوسيدن ندارد!
گفت: غلط كردم؛ توبه كردم؛ ديگر چنين غلطي نميكنم!
گفتم: من هم از تو در دل خودم بقدر ذرّهاي كدورت ندارم! اگر توبۀ واقعي
كردهاي، درهاي آسمان به روي تو باز است! و در اين حال مردم دَرْ صحن
بزرگ از هر سو به جانب ما روان شده بودند، و من به منزل آمدم.
اين حقير، عصر آن روز كه به محضر استاد گرامي مرحوم فقيد آية الله
طباطبائي رضوانُ اللهِ عليه مشرّف شدم؛ به مناسبتِ بعضي از بارقهها كه بر
دل ميخورد، و انسان را بيخانمان ميكند، و از جمله اين شعر حافظ:
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سَحَر وَه كه با خرمن مجنونِ دل افكار چه كرد
مذاكراتي بود؛ و ايشان بياناتي بس نفيس ايراد كردند؛ حقير بالمناسبه، بخاطرم
جريان واقعۀ امروز آمد و براي آن حضرت بيان كردم، و عرض كردم: آيا اين هم
از همان بارقهها است؟!
ايشان سكوت طويلي كردند؛ و سر به زير انداخته و متفكّر بودند، و چيزي نگفتند.
رسم مرحوم آية الله ميلاني اين بود كه روزها يك ساعت به غروب به
بيروني آمده و مينشستند و حضرت علاّمه آية الله طباطبائي هم در آن ساعت
به منزل ايشان رفته و پس از ملاقات و ديدار، نزديك غروب به حرم مطهّر
مشرّف ميشدند، و يا به نماز جماعت ايشان حاضر ميشدند، و چون يك طلبۀ
معمولي در آخر صفوف مينشستند.
تقريباً دو سه روز از موضوع نقل ما، داستان خود را براي حضرت استاد گذشته
بود، كه روزي در مشهد به يكي از دوستان سابق خود به نام آقاي شيخ حسن
منفرد شاهعبدالعظيمي برخورد كردم و ايشان گفتند: ديروز در منزل آية الله
ميلاني رفتم، و علاّمه طباطبائي داستاني را از يكي از علماي طهران كه در
مسجد گوهرشاد هنگام خروج و بوسيدن در كفشداري مسجد اتّفاق افتاده بود مفصّلاً
بيان ميكردند، و از اوّل قضيّه تا آخر داستان همينطور اشك ميريختند. و سپس
با بَشاشَت و خرسندي اظهار نمودند كه: الحمدللّه فعلاً در ميان روحانيّون،
افرادي هستند كه اينطور علاقهمند به شعائر ديني و عرض ادب به ساحت قُدس
ائمّۀ اطهار باشند؛ و اسمي از آن روحاني نياوردند وليكن از قرائن، من اينطور
استنباط كردم كه شما بوده باشيد؛ آيا اينطور نيست؟!
من گفتم: بلي، اين قضيّه راجع به من است، و آنگاه دانستم كه سكوت و
تفكّر علاّمه، علامت رضا و امضاي كردار من بوده است؛ كه شرح جريان را
توأماً با گريه بيان ميفرمودهاند؛ رحمةُ الله عليه رحمةً واسعةً.
(46) -
و 2ـ از فقرات خطبۀ همّام است كه خطبۀ 191 از «نهج البلاغة» است:
«ايّام كوتاهي در دنيا بمشقّت و سختي با پاي راستين و استقامت، ثُبات بخرج
داده، و در نتيجه بدنبال آن در آخرت، زمانهاي درازي را در راحتي بسر
ميبرند.»
«دنيا بسوي آنان رو آورد، ولي آنها از دنيا اعراض كردند. و دنيا خواست آنانرا
اسير خود كند، آنها خود را رهانيده و آزاد كردند.»
(47) -
ـ از حافظ شيرازي است؛ «ديوان حافظ» طبع پژمان، حرف نون، ص 177.
(48) -
ـ «ديوان حافظ» پژمان، حرف ميم، ص 157 و 158
(49) -
ـ در اينجا روايت شريفي را مرحوم صدوق در كتاب «توحيد» خود در ص 174، با
إسناد خود از أبوالحسن موصليّ از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند كه:
جآءَ حَبْرٌ مِنَ الاحْبارِ إلَي أميرِالْمُؤْمِنينَ عَلَيْهِ السَّلامُ فَقالَ
لَهُ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ مَتَي كانَ رَبُّكَ؟ فَقالَ لَهُ: ثَكَلَتْكَ
أُمُّكَ! وَ مَتَي لَمْ يَكُنْ حَتَّي يُقالَ: مَتَي كانَ. كانَ رَبّي قَبْلَ
الْقَبْلِ بِلا قَبْلٍ وَ يَكونُ بَعْدَ الْبَعْدِ بِلا بَعْدٍ، وَ لا غايَةَ وَ لا
مُنْتَهَي لِغايَتِهِ؛ انْقَطَعَتِ الْغاياتُ عَنْهُ فَهُوَ مُنْتَهَي كُلِّ
غايَةٍ. فَقالَ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ فَنَبيٌّ أَنْتَ؟ فَقالَ: وَيْلَكَ! إنَّما
أنَا عَبْدٌ مِنْ عَبيدِ مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ.
ابن أبي الحديد در پايان «شرح نهج البلاغة»، هزار كلمه از مواعظ و حِكَم
كه بصورت كلمات قصار است، از أميرالمؤمنين عليه السّلام نقل ميكند، و
شمارۀ 57 اينست: إذا كانَ الآبآءُ هُمُ السَّبَبَ في الْحَيَوةِ، فَمُعَلِّموا
الْحِكْمَةِ وَ الدّينِ هُمُ السَّبَبُ في جَوْدَتِهَا. (طبع دارالكتب
العربيّة، ج 20، ص 261)
(50) -
ـ در «سفينة البحار» ج 2، ص 225 از كتاب إجازات «بحار الانوار» ص 50 و
51، وصيّت شيخ محمّد بن أبي جمهور أحسائي را در اجازهاش به شيخ ربيعة بن
جُمعه درحقّ معلّم و استاد ذكر ميكند، و دربارۀ حقوق او، روايتي را از رسول
اكرم سيّد العالمين صلّي الله عليه و آله و سلّم نقل ميكند كه: إنَّهُ
قالَ: مَنْ عَلَّمَ شَخْصًا مَسْأَلَةً، مَلِكَ رِقَّهُ (رَقَبَتَهُ ـ ظ). فَقيلَ
لَهُ: أ يَبيعُهُ؟ قالَ: لا، وَلَكِنْ يَأْمُرُهُ وَ يَنْهاهُ.
(51) -
ـ
گر چه از هر ماتمي خيزد غمي فرق دارد ماتمي تا ماتمي
اي بسا كس مُرد و كس آگه نشد مرگ او را مَبدئيّ و مَختَمي
اي بسا كس مُرد و در مرگش نسوخت جز دل يك چند يار همدمي
ليك اندر مرگ مردان بزرگ عالَمي گريد براي عالَمي
لاجرم در مرگ مرداني چنين گفت بايد: اي دريغا عالَمي!
(52) -
ـ از «ديوان منسوب به أميرالمؤمنين» عليه السّلام است: «تمام مردم
مردگانند و فقط اهل علم زندگانند.»
(53) -
ـ منتخبي از اشعار لاميّة ابن فارض است، از ص 135 تا ص 139 ديوان او:
(1) شما محبوبان من هستيد، خواه روزگار نيكوئي كند و خواه بدي! شما هر قسم
كه ميخواهيد، بوده باشيد! من همان دوستدار پيشين هستم.
(2) اگر بهرۀ من از شما همان هجران باشد و اين هجر، طرد كردن و دور زدن
نباشد؛ اين هجران در نزد من وصال است.
(3) و نيست منع كردن مگر دوستي؛ اگر از روي تباغض نباشد. و سختترين چيز
براي من، غير از اعراض شما از من، آسان است.
(4) صبر من از شما (كه همان إمساك من از شما باشد) تلخ است؛ و امّا صبر من
بر شما (كه همان تحمّل آزارهاي راه شما باشد) چنين مييابم كه تلخيهايش،
شيرين است!
(5) شما دل مرا ربوديد، در حاليكه دل من جزئي از من است! پس اگر همۀ مرا
ميربوديد، براي شما چه ضرري داشت!؟
(6) شما از برابر ديدگان من رفتيد؛ و من جز اشك روان چيزي را كافي
نمييابم، مگر شعلههاي سوزاني كه از حرارت آتش اشتياق بالا ميزند!
(7) گفتگوي من در عشق ورزي با او قديم است؛ و همانطوري كه او هم ميداند،
بَعدي ندارد؛ و براي خود او هم قبلي نبوده است.
(8) و سوگند به حرمت عهدي كه با او داريم و من از او بر نميگردم، و سوگند
به پيماني كه با دست دادن بستهايم، و قابل انفكاك نيست؛
(9) كه هر آينه تو در دو صورت غيظِ دوري، و محبّتِ نزديكي، در نزد من هستي!
و دل من ساعتي از تو خالي نيست!
(0 1) آيا چنين گماني براي ديدار مردمك چشم من نيست كه روزي ببيند كسانيرا
كه من آنها را دوست دارم؟ و روزگار ديگر سختيهاي خود را از من بردارد؛ و
اجتماع ما با ياران به آساني صورت پذيرد؟
(11) و پيوسته در عالم معني ميبينم كه آنها با من هستند؛ و اگر بصورت دور
ميباشند، در ذهن من پيوسته شمائلي از آنها برپاست.
(12) و ايشان پيوسته در مقابل چشمان من هستند در ظاهر، هر جا بروند؛ و ايشان
در دل من هستند در باطن، هر كجا كه داخل شوند.
(13) از طرف من دائماً نسبت به ايشان عطوفت و مِهر است گرچه جفا كنند؛ و از
طرف من دائماً بسوي آنها ميل است گرچه ملول باشند.
(54) -
ـ از «ديوان حافظ شيرازي» طبع پژمان، حرف دال، ص 110 و 111
(55) -
ـ آيۀ 67، از سورۀ 21: الانبيآء: «اُفّ باد بر شما و بر آنچه غير از خدا
ميپرستيد! آيا شما تعقّل نميكنيد!؟»
(56) -
ـ ذيل آيۀ 171، از سورۀ 2: البقرة: «آنان كَرانند و لالانند و كورانند؛ پس
ايشان تعقّل نميكنند.»
(57) -
ـ ذيل آيۀ 42، از سورۀ 10: يونس: «اي پيغمبر! آيا تو ميتواني افرادِ كَر
را بشنواياني و اگر چه آنان صاحب تعقّل نباشند!؟»
(58) -
ـ ذيل آيۀ 17 و آيۀ 18، از سورۀ 39: الزُّمر: «اي پيغمبر! بشارت بده
بندگان مرا؛ آنانكه گفتار را ميشنوند و گوش فرا ميدهند و سپس از نيكوتر آن
پيروي مينمايند؛ آنان كساني هستند كه خداوند ايشان را هدايت فرموده؛ و
ايشانند خردمندان.»
(59) -
ـ آيۀ 171، از سورۀ 2: البقرة: «و مَثَل آن كساني كه كافر شدند مَثل
كسيست كه چون با او سخن گويند، از آن گفتار هيچ نفهمد مگر صدائي و ندائي
كه بگوشش بخورد (مانند بهائم و چهارپايان). آنان كَرانند و گنگان و كوران؛
پس ايشان تعقّل نميكنند.»
(60) -
ـ «اُصول كافي» طبع حروفي، ج 1، ص 26: «رسول خدا فرمود: چون ديديد
مردي را كه نماز بسيار ميخواند و روزه بسيار ميگيرد، او را بزرگ مَشماريد، تا
اينكه بدست آوريد عقلش بر چه پايهايست»
(61) -
ـ همين سند، ص 25: «حضرت صادق عليه السّلام فرمودند: ستون و نگاهدارندۀ
انسان عقل اوست.»
(62) -
ـ «اُصول كافي» از طبع حروفي، ج 1، ص 25: «عقل، راهنما و رهبر مؤمن
است.»
(63) -
ـ آيۀ 46، از سورۀ 22: الحجّ: «آيا آنان در روي زمين سير نميكنند (تا
اينكه بواسطۀ مشاهدۀ آيات الهيّه اعتبار گيرند) و براي آنان دلهائي باشد كه
با آن تعقّل كنند، يا گوشهائي باشد كه با آن بشنوند!؟ چون اين چشمهاي
واقع در سر كور نميشود؛ وليكن كوري اختصاص به چشمهائي دارد كه در سينهها
مستقرّ است.»
(64) -
ـ آيۀ 80، از سورۀ 27: النّمل: «اي پيامبر! تو چنين قدرتي نداري كه
مردگان را بشنواياني! و نه آنكه بكسانيكه كَرَند و قوّۀ سامعه ندارند سخنت
را بشنواياني در حاليكه آنان پشت نموده، و پا بفرار گذاشتهاند.»
(65) -
ـ ذيل آيۀ 22، از سورۀ 35: فاطر: «بدرستيكه خداوند ميشنواياند كسي را كه
بخواهد؛ و تو شنواينده نيستي كساني را كه در قبرها هستند.»
(66) -
ـ ذيل آيۀ 13، از سورۀ 60: المُمتحنة: «بدرستيكه آنان از آخرت نااميدند
همچنانكه كافران (كه مصاحبان قبرها هستند) نااميدند.»
(67) -
ـ صدر آيۀ 19، از سورۀ 13: الرّعد: «آيا كسيكه ميداند آنچه را كه بسوي تو
از جانب پروردگارت نازل شده است حقّ است، مانند كسي است كه نابيناست؟»
(68) -
ـ «اُصول كافي» طبع حروفي، ج 2، ص 13
(69) -
ـ همين مَدرك، ص 15: «جميل بن دَرّاج ميگويد: من از حضرت صادق
عليهالسّلام از معني سكينه در آيه سؤال كردم، فرمودند: مراد ايمان است. و
از روح سؤال كردم، كه در اين آيه است، فرمودند: مراد ايمان است. و از كلمۀ
تقوي وارد در آيه سؤال كردم، فرمودند: مراد ايمان است.»
(70) -
ـ «اُصول كافي» طبع حروفي، ج 2، ص 15: «آن دلي كه خالص و مخلِص
باشد؛ و در آن هيچ چيزي از عبادت بتها نبوده باشد.»
(71) -
ـ صدر آيۀ 13، از سورۀ 42: الشّوري: «خداوند شريعتي را كه براي شما قرار
داده است همان چيزي است كه به نوح سفارش كرد، و آنچيزي است كه ما وحي
آنرا بتو فروفرستاديم، و آنچيزي است كه ما سفارش كرديم به إبراهيم و موسي
و عيسي: اينكه دين را بپاي داريد! و در آن متفرّق و متشتّت نگرديد!»
(72) -
ـ صدر آيۀ 48، از سورۀ 5: المآئدة: «و ما كتاب را بحقّ بر تو فرو فرستاديم
كه تصديق كننده و مسيطر بر كتب آسماني ديگري است كه قبلاً فرستاده شده
است؛ پس طبق آنچه خدا بر تو نازل كرده ميان مردم حكم كن، و از آراء
آنان، بعد از حقّي كه بسوي تو آمده است پيروي مكن! ما براي هر امّت از
شما شريعت و منهاجي قرار داديم.»
(73) -
ـ آيۀ 18، از سورۀ 45: الجاثية: «و پس از آن، ما تو را بر آبشخور از امر
قرار داديم؛ از آن پيروي كن، و از آراء وافكار كساني كه نميدانند پيروي
مكن!»
(74) -
ـ «حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام بمن گفت: اي هِشام! از براي
خداوند بر عهدۀ مردم دو حجّت است: يكي حجّت ظاهر و ديگري حجّت باطن.
امّا حجّت ظاهر، پس همان رسل و انبياء و ائمّه عليهم السّلام هستند؛ و امّا
حجّت باطن، پس عقلهاي مردم است.»
(75) -
ـ «أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند: كسي را كه حقّاً دريابم كه در
او يك خصلت از خصلتهاي نيكو استوار است، من تمام نيكوئيها را بر آن خصلت
حمل ميكنم، و فقدان سائر خصلتها را ناديده ميگيرم. وليكن من فقدان دين
و فقدان عقل را نميتوانم ناديده بگيرم.
چون هر جا دين نباشد امنيّت نيست. و معلوم است كه زندگاني با وجود نگراني
و ترس، گوارا نميباشد. و فقدان عقل همان فقدان حيات است؛ و نبايد كساني
كه عقل ندارند بچيزي سنجيده شوند مگر با مردگان.»
(76) -
ـ «نهج البلاغة» ج 1، خطبۀ 213: «سپاس از آن خدائيست كه مرا مرده
داخل در صبح نكرد، و نه مريض، و نه رگهاي من به بدي زده شده است؛ و نه
به بدترين اعمالم گرفتار شدهام، و نه پشت من از فرزند مقطوع گرديده است؛
و نه مرتدّ از دين خود شدهام؛ و نه آنكه منكر پروردگار گرديدهام؛ و نه
آنكه از ايمان خود به وحشت افتادهام؛ و نه آنكه عقل من شوريده و خراب
شده است؛ و نه آنكه مانند امّتهاي سالفه بعذابهاي آنان مبتلا شدهام.» و
همانطور كه ملاحظه ميشود حضرت در اينجا شكر و سپاس كمال عقل و ثبات در دين
و برقراري ايمان قلبي را نمودهاند.
(77) -
ـ در تطبيق مراحل سهگانۀ فطرت و عقل و شرع، در ضمن اذن دخول سرداب
مقدّس حضرت امام زمان أرواحنا فِداه و سائر ائمّۀ معصومين، كه مرحوم مجلسي
رضوانُ اللَه عَليه از نسخۀ قديمي از مؤلّفات اصحاب نقل ميكند واوّلش
اينست: «اللَهُمَّ إنَّ هَذِهِ بُقْعَةٌ طَهَّرْتَها وَ عَقْوَةٌ شَرَّفْتَها»،
وارد است كه:
فَسُبْحانَكَ مِنْ إلَهٍ ما أرْأَفَكَ، وَ لا إلَهَ إلاّ أنْتَ مِنْ مَلِكٍ ما
أعْدَلَكَ؛ حَيْثُ طابَقَ صُنْعُكَ ما فَطَرْتَ عَلَيْهِ الْعُقولَ، وَ وافَقَ
حُكْمُكَ ما قَرَّرْتَهُ في الْمَعْقولِ وَ الْمَنْقولِ.
(78) -
- آيۀ 15، از سورۀ 19: مريم؛ راجع بحضرت يحيي است كه: «و سلام بر او
باد درروزيكه از مادر متولّد شد و در روزيكه ميميرد و در روزيكه زنده مبعوث
ميگردد.»
(79) -
ـ «دو طائفه كمر مرا شكستند: اوّل: عالم بيباك، دوّم: جاهل مقدّس
مآب.» و نظير اين كلام را أميرالمؤمنين عليه السّلام در «خصال» باب
الإثْنين بيان كردهاند كه: قَطَعَ ظَهْرِي رَجُلانِ مِنَ الدُّنْيا: رَجُلٌ
عَليمُ اللِسانِ فاسِقٌ، وَ رَجُلٌ جاهِلُ الْقَلْبِ ناسِكٌ؛ هَذا يَصُدُّ
بِلِسانِهِ عَنْ فِسْقِهِ وَ هَذا بِنَسْكِهِ عَنْ جَهْلِهِ؛ فَاتَّقوا الْفاسِقَ
مِنَ الْعُلَمآءِ وَ الْجَاهِلَ مِنَ الْمُتَعَبِّدينَ؛ اُولَٓئِكَ فِتْنَةُ كُلِّ
مَفْتونٍ؛ فَإنّي سَمِعْتُ رَسولَ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ
سَلَّمَ يَقولُ: يَا عَليُّ هَلاكُ اُمَّتي عَلَي يَدَيْ ) -
كُلِّ [ مُنافِقٍ
عَليمِ اللِسانِ.
و در «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 2، ص 111، از «مُنية المريد» روايت ميكند
كه: قالَ أميرُالْمُؤْمِنينَ عَلَيْهِ السَّلامُ: قَصَمَ ظَهْرِي عالِمٌ
مُتَهَتِّكٌ وَ جاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ؛ فَالْجاهِلُ يَغُشُّ النّاسَ بِتَنَسُّكِهِ وَ
الْعالِمُ يَغُرُّهُمْ بِتَهَتُّكِهِ. و در «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 1، ص
65، از «غَوالياللَـئالي» نقل كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام
مَروي است كه فرمود: قَطَعَ ظَهْري اثْنانِ: عالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جاهِلٌ
مُتَنَسِّكٌ؛ هَذا يَصُدُّ النّاسَ عَنْ عِلْمِهِ بِتَهَتُّكِهِ وَ هَذا يَصُدُّ
النّاسَ عَنْ نُسْكِهِ بِجَهْلِهِ.
(80) -
ـ «نهج البلاغة» خطبۀ 220؛ ترجمه: «و هميشه براي خداوند ـ عزَّت آلاؤُه
ـ در طول زمانهاي دراز از دهور و ايّام، يكي پس از ديگري، و در ايّام
فترتها بندگاني بوده است كه خداوند با الهام والقاءِ مطالب، با افكار و
انديشههاي آنان بطور راز سخن ميگفته است و با اصول عقليّه و بنياد
تفكّريّۀ آنان تكلّم مينموده است؛ و بنابراين آنان با نور بيداري و بصيرت
در گوشها و چشمها و دلهاي خود چراغ هدايت و معرفت افروختند. بياد ميآورند
روزهاي خدا را و ميترسانند از مواقف حضور در پيشگاه حقّ؛ و بمنزلۀ راهنماياني
هستند كه در بيابانهاي دور، گمشدگان را هدايت ميكنند.
كسيكه راه راست را در پيش گرفته او را ميستايند و بشارت به نجات ميدهند؛
و كسيكه راه كج را در پيش گرفت او را تنقيد ميكنند و از هلاكت بر حذر
ميدارند؛ و آنان همچنين چراغهاي درخشان واديهاي اين ظلمات و راهنمايان
اين شبهات هستند.
آري! براي ذكر خدا و ياد خدا مردمي هستند كه به عوض اشتغال بدنيا و
زينتهاي آن، بذكر خدا مشغول شدهاند و هيچ تجارت و معاملهاي آنان را از
ياد خدا باز نميدارد. با ياد خدا ايّام زندگاني دنيوي خود را ميگذرانند، و با
نداي بلند، طنين آهنگِ منع و زجر خود را در گوشهاي غافلان ميدمند و آنها را
از اتيان محرّمات الهيّه برحذر ميدارند. مردم را بعدالت امر ميكنند و خود
نيز بعدالت رفتار ميكنند؛ و از كار زشت باز ميدارند و خود نيزبكار زشت دست
نميآلايند.
و چنان با قدمي استوار، پا در ميدان نهادهاند كه گوئي تمام عالم دنيا را
درهم پيچيده و در دل آخرت قرار گرفتهاند؛ و آنچه در پشت پرده است
ميبينند. و مثل آنكه آنان بر پنهان و خفاياي اهل برزخ در دوران مكث در
آن عالم اطّلاع دارند، و قيامت با تمام وعدهها و وعيدها بر آنها تجلّي كرده
است. و آنان پردۀ غيب را براي مردم اين جهان پس زدهاند؛ حتّي مثل آنكه
آنان ميبينند چيزهائي را كه مردم نميبينند، و ميشنوند چيزهائي را كه مردم
نميشنوند.
و اگر تو مقامهاي پسنديده و مجلسهاي شايستۀ آنانرا در عقل خود تمثيل كني،
كه گوئي ديوان اعمال خود را در مقابل خود گشوده، و براي محاسبۀ نفس خود از
هر صغيره و كبيرهاي كه به آن امر شده پس سستي كردهاند، يا از آن نهي
شده پس كوتاهي نمودهاند، فارغ شدهاند، و بارهاي گناه خود را بر دوش كشيده
و از تحمّل و نگاهداري آن فرو ماندهاند؛ و آواز گريۀ آنان بزاري بلند گشته،
و گريه گلوگير آنها شده، و يكدگر را بگريه و زاري پاسخ دادهاند؛ و فرياد خود
را از روي ندامت و پشيماني و اعتراف به پروردگارشان بلند نمودهاند ـ در آن
تمثيل عقلي و تصوير ذهني ـ ايشان را چنان خواهي يافت كه نشانههاي هدايتند
و چراغهاي رخشان در ظلمات جهالت، بطوريكه فرشتگان الهي گرداگرد آنها را فرا
گرفته، و مقام آرامش و سكينه بر آنها فرود آمده است، و درهاي آسمان بروي
آنها گشوده شده، و مراتب وصول بدرجات عاليه و منازل فوز و كرامت، در مقام
منيعي كه خداوند بر آنها در آن مقام مطّلع است، مهيّا گرديده است. پس
خداوند از سعي آنها راضي شده است و مقام و منزلت آنانرا پسنديده و ستوده
است. آنان بدعائي كه خداوند نموده نسيم عفو و مغفرت را استشمام نمودهاند.
همۀ آنها گروگان فقرند بفضل خدا؛ و اسيران ذلّتند در برابر عظمت خدا. طولاني
شدن زمان غم و هجران دلهاي آنها را مجروح نموده است، و بدرازا كشيدن
گريه چشمانشان را متورّم و قريحهدار كرده است.
در هر موردي و بابي از رغبات الهيّه براي آنان دستِ كوبنده و دعاي مستجابي
است. آنها از كسي ميخواهند كه مكانهاي وسيع عالم براي او تنگي نميكند، و
رغبتكنندگان به او نااميد نميگردند؛ پس تو براي خودت از خودت حساب بكش!
چونكه براي نفوسِ غير از تو، حسابگراني غير از تو هستند!»