جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۸

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۳ -


حجاج روزى كه وارد كوفه شد، در خطبه خود به مردم گفت : اين ادب شما ادب ابن نهيه است و به خدا سوگند كه شما را به ادبى غير از اين ادب خواهم كرد. ابن ماكولا در كتاب الاكمال مى گويد: مقصود حجاج ، مصعب بن زبير و برادرش عبدالله بن زبير بوده اند و نهيه دختر سعيد بن سهم بن هصيص است كه كنيز اسد بن عبدالعزى بن قصى بوده است ، و اين سخن از مواضع پيچيده است .
زبير بن بكار در كتاب انساب قريش روايت كرده است كه نمايندگانى از مردم عراق پيش ‍ عبدالله بن زبير آمدند و در مسجدالحرام روز جمعه به حضورش رفتند و بر او سلام دادند. او درباره مصعب و راه و روش او ميان ايشان پرسيد، آنان او را ستودند و پسنديده گفتند. عبدالله بن زبير پس از آنكه با مردم نماز گزارد به منبر رفت و پس از ستايش خداوند متعال به اين ابيات تمثل جست : همانا مرا آزمودند و باز آزمودند و به نهايت و صدبار آزمودند تا آنكه خود پير شدند و مرا پير كردند و آن گاه لگام مرارها ساختند و مرا ترك كردند. اى مردم ! من از اين نمايندگان مردم عراق در مورد كارگزارشان مصعب بن زبير پرسيدم كه او را ستودند و همان گونه كه دوست مى داشتم گفتند، آرى مصعب دلها را استمالت كرده است تا از او روى گردان نشود و خواسته ها را بر آورده است تا از او به چيز ديگرى باز نگردد و زبانها ستايشگر او و دلها خيرخواه اوست و نفس مردم را با محبت شيفته خود ساخته است . او ميان نزديكان خويش دوست داشتنى است و ميان عامه ، مردم مامون است و اين بدان سبب است كه خداوند بر زبان او خير جارى ساخته و به دست او بذل و بخشش ارزانى فرموده است ، و از منبر فرود آمد.
همچنين زبير بن بكار روايت كرده است كه چون خبر مرگ مصعب به عبدالله بن زبير رسيد به منبر رفت و چنين گفت : سپاس ‍ خداوندى را كه همه آفرينش و فرمان از آن اوست ، به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كس خواهد آن را باز گيرد، هر كه را خواهد عزت بخشد و هر كه را خواهد زبون سازد و همانا كه خداوند آن كس را كه حق با اوست هر چند كه تنها باشد زبون نمى فرمايد و دوستداران و حزب شيطان را هر چند كه همگان با آنان باشند عزت نمى بخشد. اينك از عراق خبرى براى ما رسيده است هم ما شاد ساخت و هم اندوهگين كرد، خبر مرگ مصعب كه خدايش رحمت كناد به ما رسيد، آن چه ما را اندوهگين ساخته است اين است كه فراق يار را سوزشى است كه يار به هنگام سوگ احساس ‍ مى كند و خردمند پس از آن به صبر جميل و سوگوارى پسنديده روى مى آورد، و آنچه كه ما را شاد ساخته است ، اين است كه قتل او شهادت است و خداوند اين شهادت را براى او و ما اندوخته قرار داده است . هان ! كه مردم عراق همگى اهل مكر و نفاق اند كه او را در قبال كمترين بها فروختند و تسليم كردند، اگر مصعب كشته شد ما همگان از خداييم و به سوى او باز مى گرديم ، ما به مرگ طبيعى و با ضربه چوبدستى نمى ميريم آن چنان كه پسران عاص مى ميرند، بلكه مرگ ما به صورت كشته شدن آن هم با ضربه هاى سنگين نيزه يا زير سايه هاى شمشيرهاست . و اين است و جز اين نيست كه دنيا عاريه اى از پادشاه گرانقدرى است كه هرگز پادشاهى او زوال و نيستى نمى پذيرد، اگر دنيا به من روى آورد آن را چنان نمى گيرم كه آزمند سرمست مى گيرد و اگر بر من پشت كند بر آن گريه نمى كنم گريستن نابخرد خرف شده را، و اگر مصعب كشته و نابود شد همانا كه در خاندان زبير او را خلف است و از منبر فرود آمد.
همچنين زبير بن بكار روايت كرده است كه پس از رسيدن خبر كشته شدن مصعب ، عبدالله بن زبير به منبر رفت ، نخست حمد و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اگر نيك سوگوار مصعب شدم همانا پيش از آن سوگوار امام خود عثمان شدم كه سوگى بزرگ بود ولى پس از آن خداوند چه احسان و پسنديدگى فرمود. و اگر اينك سوگوار مصعب شدم پيش از آن سوگوار مرگ پدرم زبير شدم ، سوگ او چنان بزرگ بود كه پنداشتم تاب تحمل آن را ندارم و پس از آن خداوند احسان فرمود و ارجمندى من دوام يافت ، مصعب هم جز جوانمردى از جوانمردان من نبود، در اين هنگام گريه بر او چيره و اشكهايش روان شد و گفت : به خدا سوگند كه مصعب گرانقدرى ارجمند بود و اين بيت را خواند:
آنان دنيا را هنگامى كه پشت كرد با كرامت دفع كردند و براى اشخاص گرامى شيوه اى نهادند كه بايد بر آن تاسى كنند.
ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل روايت كرده است كه چون پيكر عبدالله بن زبير را بردار كشيدند و همچنان بردار بماند، عروه به شام آمد و بر در بارگاه عبدالملك ايستاد و به حاجت گفت : به اميرالمؤ منين بگو كه ابوعبدالله بر درگاه است . حاجب به درون رفت و گفت : مردى بر درگاه است و سخنى بزرگ مى گويد. عبدالملك گفت : كيست و چه مى گويد؟ حاجب حرمت نگه داشت ، عبدالملك گفت : بگو چه مى گويد. گفت : مردى است كه مى گويد به اميرالمؤ منين بگو ابو عبدالله بر درگاه است . عبدالملك گفت : به عروه بگو داخل شود و چون عروه در آمد، عبدالملك گفت : مى خواهى بگويى كه لاشه گنديده ابوبكر - عبدالله بن زبير - را از دار فرو آوريم كه زنان بى تابى مى كنند، ما اين فرمان را صادر كرديم .
گويد: حجاج نامه اى به عبدالملك نوشته بود كه گنجينه هاى عبدالله بن زبير پيش ‍ عروه است به او فرمان بده آنها را تسليم كند. عبدالملك آن نامه را به عروه داد و پنداشت كه او متغير خواهد شد، ولى عروه اعتنايى نكرد گويى آن نامه را نخوانده است ، عبدالملك به حجاج نامه اى نوشت كه متعرض ‍ عروه نشود. (399)
مسعودى در كتاب مروج الذهب گفته است كه چون حجاج ، ابن زبير را محاصره كرد همواره پيش ‍ مى رفت و حمله مى كرد تا توانست كوه ابوقيس را تصرف كند كه پيش از آن در تصرف ابن زبير بود. حجاج ابن خبر را براى عبدالملك نوشت و چون عبدالملك نامه او را خواند تكبير گفت و هر كس كه در خانه او بود بانگ تكبير برداشت تا آنكه تكبير گفتن به مردم بازار سرايت كرد و ايشان هم تكبير گفتند و مردم پرسيدند: چه خبر است ؟ گفته شد: حجاج ، ابن زبير را در مكه محاصره كرده و به كوه ابوقيس ‍ دست يافته است . مردم گفتند: ما راضى نمى شويم مگر آنكه ابوخبيب را در بند و با شب كلاه سوار بر شترى پيش ما آورند و او در بازارها بگردانند و چشمها او را ببيند.
و مسعودى نقل مى كند كه عمه عبدالملك ، همسر عروه بن زبير بود، عبدالملك پيش از آنكه عبدالله بن زبير كشته شود نامه اى به حجاج نوشت و فرمان داد از آزار عروه دست بدارد و هرگاه بر برادر او پيروز شود به جان و مال و عروه دست نيازد. گويد: چون محاصره شدت يافت ، عروه پيش ‍ حجاج رفت و براى عبدالله امان گرفت و پيش او برگشت و گفت : عمرو بن عثمان و خالد بن عبدالله بن خالد اسيد كه دو جوانمرد بنى اميه هستند كه امان پسر عموى خود عبدالملك را با همه كارها كه تو و همراهانت كرده ايد به شما عرضه مى دارند و اينكه در هر سرزمين و شهرى كه مى خواهيد فرود آييد و در اين باره عهد و ميثاق خداوند هم براى تو خواهد بود. عبدالله آن را نپذيرفت ، مادرش هم او را از آن كار منع كرد و گفت : نبايد جز با كرامت بميرى . عبدالله به مادر گفت : بيم دارم كه اگر كشته شوم پيكرم را بردار كشند يا مرا مثله كنند. مادر گفت : گوسپند پس از كشته شدن رنج پوست كندن را احساس نمى كند!
مسعودى روايت مى كند كه عبدالله بن زبير پس از مرگ يزيد بن معاويه به جستجوى كسى برآمد كه او را امير سازد و كوفيان دوست مى داشتند كسى غير از بنى اميه والى ايشان باشد. مختار بن ابى عبيد به او گفت : در جستجوى مردى باش كه داراى علم و مدارا باشد و بداند چگونه با آنان سخن گويد و تدبير كند تا بتواند براى تو از آن شهر لشكرى فراهم آورد كه به يارى آن بر شام پيروز شوى . عبدالله بن زبير گفت : تو خود اين كار را سزاوارى و او را به كوفه گسيل داشت . مختار به كوفه آمد و ابن مطيع را از آن شهر بيرون كرد. آن گاه براى خود خانه اى ساخت كه اموال فراوانى را در آن كار هزينه كرد. عبدالله بن زبير از او خواست حساب اموال عراق را پس دهد كه چنان نكرد، بلكه منكر بيعت با عبدالله بن زبير شد و او را از خلافت خلع كرد و شروع به دعوت براى طالبيان كرد.
مسعودى همچنين مى گويد: عبدالله بن زبير در همان حال زهد و پارسايى و عبادت را آشكار مى ساخت ، حرص به خلافت داشت و مى گفت : شكم من مشتى بيش نيست هرگز مباد كه اين يك وجب مشت گسترش ‍ يابد و نسبت به مردم ديگر هم بخل و امساك شديدى ظاهر ساخت آن چنان كه ابوحمزه يكى از بردگان آزاد كرده خاندان زبير در اين باره چنين سروده است :
بردگان وابسته روز را به شام مى رسانند در حالى كه از شدت گرسنگى و جنگ بر خليفه خشمگين هستند، در اين صورت ما را چه چه زيانى و چرا ناراحت شويم كه كداميك از پادشاهان مى خواهد بر اطراف چيره شود...
هنگامى كه جنگ ميان عبدالله بن زبير و حصين بن نمير پيش از مرگ يزيد معاويه ادامه داشت ، شاعر ديگرى درباره عبدالله چنين سروده است :
هان اى سوار اگر توانستى به سالار فرزندان عوام اين موضوع را ابلاغ كن كه تو با هر كس ‍ ملاقات مى كنى مى گويى پناهده به خانه خدايى و حال آنكه چه بسيار كشتگان كه ميان زمزم و ركن مى كشى .
ضحاك بن فيروز ديلمى هم خطاب به عبدالله بن زبير چنين سروده است :
به ما خبر مى دهى كه به زودى مشتى خوراك تو را بسنده است و شكم تو يك وجب يا كمتر از يك وجب است و حال آنكه چون به چيزى دست مى يابى چنان نابودش مى سازى كه آتش ‍ برافروخته چوبهاى درخت سدر را مى خورد و نابود مى سازد، آرى اگر قرار بود كه با نعمتى پاداش ‍ دهى مى بايست مهربانى تو را متوجه عمرو سازد.
گويد: مقصود عمرو بن زبير، برادر عبدالله است كه چون با او مخالف بود او را چندان تازيانه زد كه مرد. (400) موضوع چنين بود كه يزيد بن معاويه ، پسر عموى خود وليد بن عتبه بن ابى سفيان را به حكومت مدينه گماشت . وليد لشكرى به فرماندهى عمرو بن زبير براى جنگ با عبدالله بن زبير به مكه گسيل داشت و چون دو لشكر مصاف دادند، مردان عمرو بن زبير گريختند و او را رها كردند. عبدالله به او دست يافت و او را كنار در مسجد مقابل مردم برهنه كرد و چندان به او تازيانه زد كه مرد. (401) من - ابن ابى الحديد- در جاى ديگرى غير از كتاب مسعودى ديدم كه عبدالله بن زبير، عمرو را پيش يكى از همسران خود ديده بود و در اين باره خبرى است كه آوردن آن را خوش نمى دارم .
مسعودى گويد: عبدالله بن زبير، حسن بن محمد بن حنفيه را در زندانى تاريك زندانى كرد و قصد كشتن او را داشت . حسن حيله گرى كرد و از زندان گريخت و از راههاى دشوار كوهستانى خود را به منى رساند كه پدرش محمد بن حنفيه آنجا مقيم بود.
پس از آن عبدالله بن زبير همه افراد بنى هاشم را در زندان عارم جمع كرد و بر دهانه آن فراوان هيزم گرد آورد و قصد كرد كه ايشان را در آتش بسوازند. در اين هنگام مختار، ابوعبدالله جدالى را همراه چهار هزار مرد به يارى بنى هاشم گسيل داشت . ابوعبدالله جدلى به سپاهيان خود گفت : توجه داشته باشيد كه اگر اين خبر به عبدالله بن زبير برسد در مورد بنى هاشم شتاب خواهد كرد، و خودش همراه هشتصد سوار تيز رو حركت كرد ابن زبير هنگامى متوجه شد كه پرچمهاى آنان در مكه به اهتزاز آمده بود. ابوعبدالله به آن دره رفت و بنى هاشم را بيرون آورد و شعار محمد بن حنفيه را داد و او را مهدى نام نهاد و ابن زبير گريخت و به پرده هاى كعبه پناه برد. محمد بن حنفيه سپاهيان را از تعقيب ابن زبير و جنگ بازداشت و گفت : من طالب خلافت نيستم مگر آنكه همه مردم در طلب من برآيند و همگان بر من موافقت نمايند و مرا نيازى به جنگ نيست .
مسعودى گويد: عروه بن زبير، برادر خود عبدالله را در اين كار كه بنى هاشم را محاصره كرده و هيزم گرد آورده است تا آنان را آتش زند معذور مى داشت و مى گفت : مقصود او از اين كار اين بود كه اختلاف سخن و عقيده ميان مسلمانان پيش نيايد و همگى به اطاعت او در آيند و وحدت كلمه فراهم آيد، همچنان كه عمر بن خطاب اين كار را نسبت به بنى هاشم هنگامى كه از بيعت ابوبكر خوددارى كردند، انجام داد و همه فراهم آورد تا خانه را بر آنان آتش زند. (402)
مسعودى گويد: دو ساعت پيش ‍ از آنكه ابو عبدالله جدلى وارد مكه شود عبدالله بن زبير سخنرانى كرد و گفت : اين پسرك ! محمد بن حنفيه از بيعت من خوددارى مى كند و مهلت ميان من و او تا غروب آفتاب امروز است و پس از آن جايگاهش را به آتش مى كشم . كسى آمد و اين خبر را به محمد گفت : حجابى قوى او را از من به زودى باز خواهد داشت . آن مرد شروع به نگريستن به خورشيد كرد و مواظب بود چه هنگامى غروب مى كند تا ببيند ابن زبير چه خواهد كرد، همين كه آفتاب نزديك به غروب شد سوارگان ابوعبدالله جدلى از هر سو به مكه هجوم آوردند و ميان صفا و مروه به تاخت و تاز پرداختند و ابوعبدالله جدلى آمد و بر دهانه دره ايستاد و محمد بن حنفيه را بيرون آورد و شعار را او بر زبان آورد و از او درباره كشتن ابن زبير اجازه خواست . محمد اين كار را خوش نداشت و اجازه نداد و از مكه بيرون رفت و در دره رضوى اقامت گزيد تا همان جا در گذشت .
مسعودى از سعيد بن جبير نقل مى كند كه ابن عباس پيش ابن زبير آمد، ابن زبير به او گفت : تا چه هنگام و به چه سبب مرا سرزنش ‍ مى كنى و نسبت به من خشنونت مى ورزى ؟ ابن عباس گفت : من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود: چه بد مسلمانى است كه خود سير باشد و همسايه اش گرسنه . تو همان مردى . ابن زبير گفت : به خدا سوگند چهل سال است كينه شما اهل بيت را در سينه نهان مى دارم ، و بگو و مگو كردند و ابن عباس از بيم جان خويش از مكه بيرون رفت و تا هنگامى كه مرد در طائف اقامت كرد.
ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى نقل مى كند كه فضاله بن شريك والبى كه از عشيره بنى اسد بن خزيمه ، پيش عبدالله بن زبير آمد و گفت : خرجى من تمام شده است و پاهاى ناقه ام ساييده شده است . گفت : ناقه ات را بياور ببينم . او ناقه خود را آورد، ابن زبير گفت : پشتش را به من كن ، رويش را به من كن و او چنين كرد. عبدالله بن زبير گفت : به كف دستها و پاهاى ناقه ات چرم و موى گراز بچسبان و فلاتها و سرزمينهاى بلند را با ناقه ات طى كن تا كف دست و پايش سرد شود و در سردى صبحگاه و شامگاه حركت كن تا ناقه ات سلامت يابد، فضاله گفت : من پيش تو آمده ام كه مرا سوار بر ناقه اى كنى نه اينكه چگونگى علاج آن را بيان كنى ، خدا لعنت كند ناقه اى را كه مرا پيش تو آورد. ابن زبير گفت : و سوارش را؛ و فضاله اشعارى در هجاى ابن زبير سرود كه چنين شروع مى شود: به غلامان مى گويم ركابهاى مرا استوار سازيد تا در سياهى شب از سرزمين مكه كوچ كنم ...
همچنين ابوالفرج روايت مى كند كه صفيه ، دختر ابوعبيد بن مسعود ثقفى - خواهر مختار - همسر عبدالله بن عمر بود. ابن زبير پيش او رفت و گفت : قيم و خروج او به پاس خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و به احترام مهاجران و انصار است كه چرا معاويه و پسرش درآمدهاى عموى مسلمانان را به خود اختصاص داده اند و از او خواست از شوهرش بخواهد تا با او بيعت كند. به هنگام شب كه صفيه پيش عبدالله بن عمر رفت ، موضوع ابن زبير و عبادت و كوشش او را گفت و او را ستود و گفت : به اطاعت از خداى عزوجل فرا مى خواند. صفيه چون در اين باره بسيار سخن گفت ، عبدالله بن عمر به او گفت : اى واى بر تو، آيا آن استران سرخ را كه معاويه بر آنها حج مى گزارد و از شام پيش ما مى آمد ديده اى و به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . ابن عمر گفت : به خدا سوگند كه ابن زبير از عبادت خود چيزى جز همان استران را اراده نكرده است و نمى خواهد. (403)
(462)آدمى زاده را با بزرگى جستن چه كار كه آغازش ‍ نطفه و فرجامى مردار است ، نه مى تواند خود را روزى دهد و نه مى تواند مرگ خود را باز دارد
ما لابن آدم و الفخر! اوله نطفه ، و آخره جيفه ، لايرزق نفسه ، و لا يدفع حتفه .
آدمى زاده را با بزرگى جستن چه كار كه آغازش نطفه و فرجامى مردار است ، نه مى تواند خود را روزى دهد و نه مى تواند مرگ خود را باز دارد .
سخن ما درباره فخر پيش از اين گذشت و شعرى را كه از اين كلام گرفته و سروده شده است آورديم كه مضمون آن چنين است :
چرا آن كسى كه آغازش نطفه و فرجامش مردار است به خود ببالد، شب را به صبح مى آورد در حالى كه نمى تواند آنچه را آرزومند است مقدم بدارد و از آن چه مى ترسد آن را به تاخير اندازد. (404)
(463)توانگرى و درويشى پس از عرضه شدن بر خداوندمتعال - در قيامت - است
الغنى و الفقر بعد العرض على الله تعالى . (405)
توانگرى و درويشى پس از عرضه شدن بر خداوند متعال - در قيامت - است .
يعنى توانگر در حقيقت كسى است كه براى او پاداش آن جهانى كه هرگز قطع نمى شود، فراهم آيد و درويش هم درويش شمرده نمى شود مگر اينكه براى او اين سعادت حاصل نشود كه در آن صورت همواره بدبخت و معذب است و فقر و درويشى واقعى هم همين است .
اما توانگرى و فقر اين جهانى ، دو چيزى است كه از ميان رفتن و نابودى آن دو سريع صورت مى گيرد و اطلاق اين دو كلمه بر توانگران و درويشان اين جهانى در نظر ارباب طريقت يعنى عارفان بر سبيل مجاز است .
(464) 
و سئل اشعر الشعراء، فقال عليه السلام :
ان القوم لم يجروا فى حلبه تعرف الغايه عند قصبتها، مان كان و لابد فالملك الضليل .
قال : يريد امرو القيس
. (406)
و از او درباره شاعرترين شاعران پرسيدند، آن حضرت عليه السلام چنين فرمود:
آنان در ميدانى كه آن را نهايتى كه آن را نهايتى بود نتاخته اند تا خط پايانش شناخته شود و اگر به ناچار در اين باره بايد داورى كرد، پادشاه بسيار گمراه است .

گويد: مقصودش امروالقيس ‍ است .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن نخست مطلبى را از امالى ابن دريد نقل مى كند كه متضمن گفتگوى اميرالمؤ منين عليه السلام با اصحابش در اين باره است و سپس بحثى در هيجده صفحه در مورد اختلاف دانشمندان در برترى دادن شاعرى به شاعر ديگر آورده است كه بحثى ادبى است ، ابن ابى الحديد در ادامه ابوالفرج اصفهانى را در كتاب الاغانى نقل كرده است و سپس ‍ سخنانى از ابن سلام و احنف را آورده است كه هر يك يكى از شاعران را بر ديگرى ترجيح داده اند، ضمن بحث خود رواياتى هم آورده است كه به ترجمه يكى بسنده مى شود.
عوانه از حسن بصرى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به حسان بن ثابت فرمود: شاعرترين عرب كيست ؟ گفت : كبود چشمان قبيله بنى قيس . فرمود: در مورد قبيله از تو نپرسيدم بلكه در مورد يك مرد از تو پرسيدم . گفت : اى رسول خدا، مثل شعر و شاعران مثل ناقه اى است كه او را كشته باشند و امروالقيس بن حجر خود را رسانده و كوهان و همه گوشتهاى خوب آن را براى خود برداشته است پس از او افرادى از قبيله ها اوس و خزرج آمده اند و ديگر قسمتهاى درخور آن را برداشته اند و ديگر اعراب آمده اند و لاشه آن را پاره پاره كرده و برگفته اند تا آنجا كه فقط چرك و خون باقى ماند، آن گاه عمرو بن تميم و نمر بن قاسط آمدند و آن را برداشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن گاه مرد - امروالقيس - در اين دنيا مردى نامور و به ظاهر شريف است ولى در قيامت سخت گمنام است و پرچم شاعران به سوى دوزخ بر دوش اوست .
بن ابى الحديد سپس مى گويد: اينكه اميرالمؤ منين عليه السلام درباره امروالقيس الملك الظليل فرموده است به سبب آن است كه او در شعر خود انواع فسق و تباهى را آشكارا بيان كرده است و ضليل صيغه مبالغه است . آن گاه نمونه هايى از اشعار امرولقيس را كه در آن به تبهكارى و تجاوزهاى جنسى خود اقرار كرده است آورده است .
(465) 
الاحر يدع اللماظه لاهلها! انه ليس لانفسكم ثمن الا الجنه ، فلاتبيعوها الا بها. (407)
آيا آزاده اى نيست كه اين خرده خوراك - يعنى دنيا - را براى اهل آن وانهد!
همانا كه براى جانهاى شما بهايى جز بهشت نيست ، و آن را جز به آن مفروشيد.

(466)دو آزمند سيرى نمى پذيرند: دانش جوى و دنيا جوى 
منهومان لايشبعان : طالب علم و طالب دنيا.(408)
دو آزمند سيرى نمى پذيرند: دانش جوى و دنيا جوى .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن پس از توضيح درباره لغت منهوم مى گويد: اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله به اين صورت نقل شده است كه دو آزمند سيرى نمى پذيرند، آزمند مال و آزمند دانش .
و آيه اى در قرآن بوده كه سپس ‍ تلاوت آن منسوخ شده است كه چنين بوده است : اگر آدمى زاده را دو دره زر باشد در جستجوى دره سوم است و چشم آدمى زاده را چيزى جز خاك انباشته نمى سازد و هر كس توبه كند خداى توبه او را مى پذيرد.
سپس مى گويد: كسى كه طالب علم و عاشق آن است هرگز از آن سير نمى شود و هر چه افزون فراگيرد عشق او افزون مى شود و خود را در آن راه تا پاى جان مى برد.
ابوعثمان جاحظ در حالى مرد كه كتاب روى سينه اش بود.
شيخ ما ابوعلى كه خدايش ‍ رحمت كناد، در حال احتضار و جان كندن مسائلى از علم كلام را به پسرش ابوهاشم املا مى كرد. قاضى احمد بن ابى دواد در حالى كه سوار مى شد در كفش ‍ خود كتاب مى نهاد و چون در دربار خليفه مى نشست تا خليفه نيامده بود به مظالعه آن مى پرداخت و گفته شده است كه ابن ابى دواد از كتاب جز به هنگام قضاى جاجت جدايى نداشت . و من به روزگار خود كسى را مى شناسم كه پنج سال متوالى در تابستان و زمستان جز اندكى به هنگام سحر نخفته است و همواره متوجه و افتاده بر روى كتاب بود تا كتابى را تصنيف كند و بالش او كه بر سر آن مى نهاد كتاب بود.
(467) 
علامه الايمان ان توثر الصدق حيث يضرك . على الكذب حيث ينفعك ، و الا يكون فى حديثك فضل عن علمك ، و ان تتقى الله فى حديث غيرك . (409)
نشانه ايمان آن است كه راستى را كه بر زيان تو بود به دروغى كه تو را سود بخش است برگزينى و نبايد در سخن تو زيادتى از علم تو باشد و بايد كه در سخن گفتن از قول ديگرى از خداى بپرهيزى .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: هر گاه سخن آدمى افزون از علم او باشد كاستى او آشكار مى شود و به ياوه گويى مى افتد و فاضل كسى است كه علم او افزون از سخن او باشد و بايد در نقل و روايت سخن ديگران از خداى بترسد و همان گونه كه شنيده است بدون هيچ گونه تحريفى نقل كند.
(468)و آن حضرت فرمود: سرنوشت بر تدبير چيره شود آن چنان كه آفت در تدبيرباشد
يغلب المقدار على التقدير، حتى تكون الافه فى التدبير.(410)
و آن حضرت فرمود: سرنوشت بر تدبير چيره شود آن چنان كه آفت در تدبير باشد .
سيد رضى گفته است : اين سخن در سخنان با روايتى كه الفاظ آن اندكى با اين الفاظ تفاوت داشت ، گذشت .
ابن ابى الحديد گويد: در اين معنى پيش از اين سخن گفتيم و شاعران هم در اين باره به راستى فراوان سروده اند و چند بيتى شاهد آورده است .
(469)و آن حضرت فرمود: بردبارى و درنگ همزادند - دو فرزند يك شكم اند - و هر دوزاده همت بلندند
الحلم و الاناه توامان ينتجهما علو الهمه . (411)
و آن حضرت فرمود: بردبارى و درنگ همزادند - دو فرزند يك شكم اند - و هر دو زاده همت بلندند .
(470)غيبت كردن كوشش مرد عاجز است 
الغيبه ججهد العاجز.(412)
غيبت كردن كوشش مرد عاجز است .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: پيش از اين به تفضيل درباره غيبت سخن گفتيم و مى افزايد كه به احنف گفته شد شريف ترين مردم كيست ؟ گفت : كسى كه چون حاضر باشد او را هيبت دارند و چون غايب شود از او غيبت كنند.
(471)و فرمود: چه بسا شيفته و به فتنه افتاده به سبب سخن پسنديده درباره او 
و قال عليه السلام : رب مفتون بحسن القول فيه . (413)
و فرمود: چه بسا شيفته و به فتنه افتاده به سبب سخن پسنديده درباره او .
چه بسيار است كه مردم به سبب ستايش شيفته و مفتون مى شوند. دانشمند در كسب دانش بيشتر كوتاهى مى كند و بر ستايش مردم تكيه مى كند و عابد به همين سبب در عبادت كوتاهى مى كند و هر يك مى گويند مقصود من اين بود كه مشهور شوم و بلند آوازه گردم و اينك كه اين موضوع حاصل شده است چرا براى فزونى آن متحمل رنج گردم و زحمت كشم . وانگهى ستايش ‍ مردم از انسان موجب مى شود كه به خود شيفته گردد و شيفتگى آدمى به خود هلاك كننده است .
و بدان كه سيد رضى كه خدايش ‍ رحمت كند كتاب نهج البلاغه را به اين سخن پايان داده و من خود در نسخه اى كه به خط سيد رضى است چنين يافتم كه گفته است : اين جا پايان سخنان گزينه اميرالمؤ منين عليه السلام است ، حمد و ستايش خدا را به جا مى آوريم كه بر ما منت نهاد و توفيق جمع آورى اين كلمات پراكنده و گردآورى آن را از گوشه و كنار ارزانى فرمود و ما از آغاز اين كار در پايان هر فصل از فصلهاى كتاب اوراق سپيدى قرار داديم كه به آن چه بعدا دست مى يابيم و ممكن است براى ما فراهم آيد، اختصاص داشته باشد. توفيق ما جز بر خدا نيست كه بر او توكل كرده ايم و او ما را بسنده و بهترين وكيل و نكوترين مولى و ارزنده ترين ياور است .
پس از آن نسخه هاى فراوانى يافتيم كه در آنها پس از اين سخن افزونيهاى ديگرى بود كه گفته مى شود در نسخه هاى بوده است كه به روزگار سيد رضى نوشته شده و براى او آن را خوانده اند و تصويب كرده است و بدين سبب ما هم آن سخنان را مى آوريم .
(472)و آن حضرت فرمود: دنيا براى غير خود - جهان ديگر آفريده شده است و براى خودآفريده نشده است
و قال عليه السلام : الدنيا خلقت لغيرها و لم تخلق لنفسها. (414)
و آن حضرت فرمود: دنيا براى غير خود - جهان ديگر آفريده شده است و براى خود آفريده نشده است .
ابوالعلاء معرى با آنكه تير زندقه به او زده مى شود در اين معنى دو بيتى سروده است كه مطابق با اراده و خواسته اميرالمؤ منين عليه السلام در اين سخن است :
مردم براى جاودانگى آفريده شده اند، كسانى كه آنان را آفريده شده براى نيستى پنداشته اند، گمراه شده اند، اين است و جز اين نيست كه آنان از سراى كردار به سراى سعادت يا بدبختى منتقل مى شوند. (415)
(473) 
ان لبنى اميه مرودا يجرون فيه ، و لو قد اختلفوا فيما بينهم ثم لو كادتهم الضباع لغلبتهم . (416)
قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا من افصح الكلام و اغربه ، و المرود هاهنا مفعل من الارواد، و هو الامهال و الانظار، فكانه عليه السلام شبه المهله التى هم فيما بالمضمار الذى يجرون فيه الى الغابه ، فاذا بلغوا منقطعها انتقض نظامهم بعدها.

همانا بنى اميه را روزگار و مهلتى است كه در آن مى تازند و هرگاه ميان خود اختلاف كنند اگر كفتارها بر ايشان كيد و مكر كنند، بر آنان چيره خواهند شد.
سيد رضى كه خدايش رحمت كند مى گويد: اين از فصيح ترين و غريب ترين سخنان است ، كلمه مرود در اين جا از مصدر ارواد است به معنى مهلت و روزگار دادن ، گويى امام عليه السلام مهلتى را كه آنان دارند به جايگاه مسابقه تشبيه فرموده است كه تا پايان آن مى تازند و چون به پايان آن برسند نظام ايشان گسيخته مى شود.
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: اين كلمه خبر دادن صريح از امور غيبى است ، زيرا بنى اميه تا هنگامى كه ميان ايشان اختلافى نبود پادشاهى ايشان منظم بود. جنگهاى ايشان هم با افراد ديگر بود چون جنگ معاويه در صفين و جنگهاى يزيد بن معاويه با اهل مدينه و با ابن زبير در مكه و جنگ مروان با ضحاك جنگ عبدالملك با ابن اشعث و ابن زبير و جنگ يزيد بن عبدالملك با بنى معلب و جنگ هشام با زيد بن على ، و همين كه وليد بن يزيد به حكومت رسيد و پسر عمويش يزيد بن وليد بر او خروج كرد و او را كشت ، ميان خود بنى اميه اختلاف افتاد و وعده فرا رسيد و آن كس كه به آن وعده داده بود راست گفته بود كه از هنگام كشته شدن وليد داعيان بنى عباس در خراسان شروع به دعوت كردند. مروان بن محمد از جزيره به طلب خلافت آمد و ابراهيم بن وليد را خلع كرد و گروهى از بنى اميه را كشت ، در نتيجه كار كشور و پادشاهى مضطرب شد و پراكنده گرديد و دولت هاشميان رو آمد و نمو يافت و پادشاهى بنى اميه زوال پذيرفت و زوال پادشاهى ايشان به دست ابومسلم صورت گرفت كه خود در آغاز كار ناتوان تر و بينوا و درويش تر مردمان بود و در همين موضوع مصداق گفتار على عليه السلام آشكار شد كه فرموده است : اگر كفتارها با آنان مكر بورزند بر ايشان چيره مى شوند.
(474) 
و قال عليه السلام فى مدح الانصار:
هم و الله ربوا الاسلام كما يربى الفلو مع غنايهم السباط، و السنتهم السلاط.
(417)
و آن حضرت در ستايش انصار فرموده است : به خدا سوگند كه آنان اسلام را پرورش دادند، آن چنان كه كره اسب را مى پرورانند با توانگرى و دستهاى بخشنده و زبانهاى فصيح و گويا.
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است ، پيش از اين سخن درباره ستايش انصار گفته شد و اگر چيزى جز اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ايشان نبود كه فرموده است : شما به هنگام بيم افزون و به هنگام طمع كاسته مى شويد.، و اگر چيزى جز اين سخن ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ايشان نبود كه در پاسخ عامر بن طفيل كه به عنوان تهديد گفته بود بى ترديد با تو با اين شما سوارگان جنگ خواهم كرد. فرمود: خداوند و فرزندان قيله - انصار - آن را بسنده خواهند بود. براى فخر انصار كافى بود و اين منزلى بزرگ و فراتر از بزرگ است . ترديد نيست كه آنان هستند كه خداوند دين را به ايشان تاييد و اسلام را پس از پوشيدگى آشكار فرمود. اگر انصار نبودند همانا كه مهاجران از جنگ با قريش و اعراب و از حمايت رسول خدا صلى الله عليه و آله عاجز مى ماندند و اگر مدينه ايشان نبود مسلمانان را پشتى نبود كه بر آن متكى شوند، و براى فخر ايشان تنها جنگ حمراء الاسد كفايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از شكست ياران خود در جنگ احد و كشته شدن كسانى كه كشته شدند، همراه انصار به تعقيب قريش پرداخت و انصار در حالى كه بيشتر ايشان زخمى بودند و از زخمهاى ايشان خون مى تراويد آهنگ قريش كردند و در همان حال چون شيران گرسنه به شكارهاى خود حمله مى كردند، و چه بسيار روزهاى روشن و رخشان كه ايشان راست .
انصار مى گفته اند: اگر على بن ابى طالب عليه السلام ميان مهاجران نبود ما خود را فراتر از اين مى دانستيم كه نام مهاجران را همراه نام ما بياورند و آنان همتاى ما باشند ولى چه بسا كه يك تن چون هزار بلكه چون هزارها شمرده مى شود.
پيش از اين شعرى را كه منسوب به وزير مغربى است و خليفه القادر بالله به سبب همان شعر در دين وزير طعنه مى زد آورده ايم ، البته وزير مغربى سرودن آن شعر بود و از آن تبرى مى جست ، هر چند گفته شده است پيش نويسى از آن ابيات را به خط وزير به خليفه القادر بالله عباسى ازائه داده اند.
وزير مغربى كه نسبش به قبيله از دشنوء ه مى رسيد نسبت به انصار سخت تعصب داشت و به ويژه در مورد برترى قحطانيها به عدنانيها تعصب مى ورزيد، اين ابيات را هم سروده است :
آنان كه پايه هاى آيين احمدى را استوار ساختند و دعوت او را به كيوان رساندند پسران قيله - انصار - و وارثان شرف و شيران بيشه ها قحطان بودند، كه با پنجه ها و شمشيرهاى خود آنان پادشاهى او استوار و گسترده و پابرجاى شد، اگر كشتارگاهها و ضربه هاى راستين آنان نبود سرير دين واژگون مى شد، پس بايد محمد سپاسگزار شمشير كسانى باشد كه اگر نمى بودند او هم مانند خالد بن سنان مى بود.
كه اين اشعار افراطى ناپسند و كلماتى ناستوده است و واجب است منزلت پيامبرى از اين گونه سخنان مصون بماند به ويژه در آخرين بيت كه سخت بى ادبى كرده آنچه جايز نبوده بر زبان آورده است . خالد بن سنان از عشيره بنى عبس بن بغيض و از شاخه هاى قبيله قيس عيلان است كه مدعى نبوت بوده و گفته شده است آيات و معجزاتى بر دست او آشكار شده است ، و درگذشت و دين او منقرض و آيين او سپرى شد و از او چيزى جز نام بر جاى نماند و همه مردم او را نمى شناسند بلكه پاره اى از مردم او را مى شناسند. (418)
(475) 
و قال عليه السلام العين و كاء السته . (419)
قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذه من الاستعارات العجيبه كانه شبه السته بالوعاء و العين بالوكاء، فاذا اطلق الوكاء لم ينضبط الوعاء، و هذا القول فى الاشهر الاظهر من كلام النبى صلى الله عليه و آله ، و قد رواه قوم لاميرالمؤ منين عليه السلام : و ذكر ذلك المبرد فى الكتاب المقتضب فى باب اللفظ المعروف .
قال الرضى : و قد تلكمنا على هذه الاستعاره فى كتابا الموسوم بمجازات الاثار النبويه .

و آن حضرت فرمود: چشم سربند نشستنگاه است .
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گويد اين از استعارات شگفت است كه گويى نشستنگاه را به ظرف و چشم را به چ آن تشبيه فرموده است كه چون سربند گشوده شود ظرف آن چه را درون آن است نگه نمى دارد. اين سخن بنابر شهرت و آن چه آشكار است از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله است و قومى آن را از اميرالمؤ منين عليه السلام دانسته اند و مبرد در كتاب المقتضب در باب لفظ معروف آورده است ، و ما در مورد اين استعاره در كتاب خودمان كه نامش مجازات آثار النبويه است سخن گفته ايم .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: معروف اين است كه اين سخن از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه محدثان و مولفان غريب الحديث در آثار خود و اهل ادب در مجموعه هاى لغوى خود آن را آورده اند و شايد موضوع بر مبرد مشتبه شده است كه آن را به اميرالمؤ منين عليه السلام نسبت داده است و در اصل روايت كلمه عين به صورت تثنيه و چنين است كه العينان و كاء السته ، و لغت سته به معنى نشيمنگاه است . در دنباله خبر هم در پاره اى از روايات آمده است و چون دو چشم بخسبد سر بند گشوده مى شود. و كاء هم به معنى بند مشك است كه چشمها را چون بند مشك قرار داده است و مقصود بيدارى است . در حديثى هم كه در مورد لقطه نقل شده است همين كلمه و كاء آمده است كه فرموده اند: بند و بسته آن را بر آن باقى بدار و يك سال آن را معرفى كن اگر صاحب آن آمد كه چه بهتر وگرنه هر چه خواهى با آن انجام بده .
ابن ابى الحديد سپس بحثى مفصل در چهل صفحه در مورد كنايات مختلف و ارائه شواهدى براى آن اختصاص داده است كه از مباحث ارزنده صناعات ادبى است و از جمله درباره همين تركيب ه بند گشوده شدن كنايه از باد در رفتن ، شاهدى از يحيى بن زياد در شعر آورده است . نكات جالب و خواندنى در اين بحث ابن ابى الحديد بسيار است و چون بيرون از مقوله كار اين بنده است به ترجمه چند موردى از آن بسنده مى شود.
اگر بگويند فلان از قوم موسى عليه السلام است كنايه از ناشكيبايى و دلتنگى و اشاره به آيه شصت و يكم سوره بقره است كه مى فرمايد: و هنگامى كه گفتيد اى موسى هرگز به يك خوراكى شكيبايى نمى ورزيم .
به دوشيزه بسيار زيبا مى گويند از بهشت گريخته است .
به كارى كه آشكار و روشن است و به شخصى كه چنان است ، ابن جلا مى گويند كه كنايه از صبح و بامداد هم هست و حجاج هم به آن تمثل جسته است .
جوانى در راه جلو پيرمرد خميده پشتى را گرفت و گفت : بهاى اين كمان چند است ؟ و او را به گوژپشتى ريشخند زد. پير گفت : اى برادرزاده اگر عمرت دراز شود به زودى بدون پرداخت بها آن را خواهى خريد.
در مورد كسى كه به قاضى يا غير قاضى رشوه دهد، مى گويند: در چراغ او روغن ريخت .
(476)و آن حضرت ضمن گفتارى فرمود: و بر آنان فرمانروايى فرمانروا شد كه كاررا برپا داشت و استقامت ورزيد تا آنكه دين برقرار گرديد
و قال عليه السلام فى كلام له : و وليهم و ال فاقام و استقام حتى ضرب الدين بجرانه . (420)
و آن حضرت ضمن گفتارى فرمود: و بر آنان فرمانروايى فرمانروا شد كه كار را برپا داشت و استقامت ورزيد تا آنكه دين برقرار گرديد .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: كلمه جران به معنى جلو گلو است و اين فرمانروا عمر بن خطاب است ، و اين سخن از خطبه بلندى است كه آن حضرت به روزگار خلافت خويش ايراد كرده و آن به قرابت خود به پيامبر صلى الله عليه و آله و اختصاص خود به ايشان و اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله زارهاى خويش را به او فرموده اند، اشاره فرموده است و ضمن آن مى گويد: و مسلمانان پس از آن حضرت به راى خويش ‍ مردى را برگزيدند كه با وجود ناتوانى و تندى كه در او بود به اندازه ، توان خويش كارها را استوار و نزديك به صلاح ساخت . پس از او فرمانروايى بر ايشان فرمانروا شد كه كار را برپا داشت و استقامت ورزيد تا آنكه دين برقرار شد با بيراهى و خشنونتى كه در او بود. سپس ‍ سومى را خليفه ساختند كه از خود هيچ اختيارى نداشت ، بستگان او بر او چيره شدند و او را به هوسهاى خود كشيدند همان گونه كه دختركى مى تواند شتر لگام زده را از پى خود كشد و همواره كار ميان او و مردم چنان بود كه گاه نزديك و گاه دور مى شد تا سرانجام بر او شوريدند و او را كشتند. آنگاه همچون مور و ملخ آهنگ بيعت من كردند.
تمام اين خطبه معروف است و بايد از كتابهايى كه در اين باره تاليف شده است آن را طلب كرد.
(477) 
و قال عليه السلام : ياتى على الناس زمان عضوض ، يعض الموسر فيه على ما فى يديه ، و لم يومر بذلك قال الله سبحانه : و لا تنسوا الفضل بينكم (421)؛ ينهد فيه الاشرار و يستذل الاخيار، و يبايع المضطرون ، و قد نهى رسول الله صلى الله عليه و آله عن بيع المضطرين . (422)
و آن حضرت فرمود: روزگارى سخت و گزنده بر مردم فرا خواهد رسيد كه توانگر در آن روزگار بر آن چه در دست دارد دندان مى فشرد - بخل مى ورزد - و حال آنكه او را به چنان كارى فرمان نداده اند، خداوند سبحان فرموده است : فضل و احسان را ميان خود فراموش مكنيد، در آن روزگار بدكاران بلند مرتبه و نيكان زبون مى شوند، و با درماندگان به زور معامله مى شود و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از معامله به زور با درماندگان نهى فرموده است .
(478) 
و قال عليه السلام : يهلك فى رجلان : محب مفرط و باهت مفتر.
قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا مثل قوله عليه السلام : هلك فى اثنان : محب غال ، و مبغض ‍ قال .
(423)
و آن حضرت فرمود دو تن در مورد من تباه گردند، دوستى كه زياده روى كند و تهمت زننده اى كه دروغ بندد.
سيد رضى كه خداوند متعال او را رحمت فرمايد، گويد: و اين سخن مانند آن فرموده اوست كه فرموده است : دو تن درباره من تباه گردند، دوستى غلوكننده در دوستى و دشمنى مبالغه كننده در دشمنى .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است : پيش از اين سخن ديگرى نظير اين سخن شرح داده شد و خلاصه گفتار اين بود كه كسى در مورد على عليه السلام به هلاكت مى افتد كه افراط و تفريط كند. افراط كنندگان همان غلوكنندگان هستند و كسانى كه معتقد به تكفير بزرگان صحابه و نفاق و تبهكاران ايشان باشند، تفريط كنندگان كسانى هستند كه در جستجوى منقصتى از على عليه السلام باشند يا او را دشمن بدارند و كسانى كه با او جنگ كرده اند و كينه او را در دل دارند. به همين سبب در اين باره ياران معتزلى ما اهل نجات و رستگارى و كاميابى هستند كه ايشان راه ميانه را پيموده ومعتقدند كه على عليه السلام در آن جهان برترين مردم است و منزلت او در بهشت هم از همگان برتر است و در اين جهان هم از همه خلق فاضلتر و داراى خصايص پسنديده و مزايا و مناقب بيشتر است و هر كس با او جنگ كرده است يا او را دشمن و كينه اش را در سينه بدارد دشمن خداوند سبحان است و با كافران و منافقان جاودانه در آتش ‍ خواهد بود، مگر كسانى كه توبه آنان ثابت شده باشد و بر دوستى و محبت او در گذشته باشند.