جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۸

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۲ -


اما خبر كشته شدن عبدالله بن زبير را ما از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش ‍ رحمت كناد مى آوريم . (392) ابوجعفر مى گويد: حجاج ، عبدالله بن زبير را هشت ماه محاصره كرد. اسحاق بن يحيى از يوسف بن ماهك روايت مى كند كه مى گفته است خودم منجنيق مردم شام را ديدم كه چون با آن سنگ انداختند آسمان رعد و برق زد و صداى رعد بر صداى منجنيق پيشى گرفت . مردم شام آن را بزرگ پنداشتند و از سنگ انداختن دست نگه داشتند. حجاج دامن قباى خود را جمع كرد و به كمر بند خويش زد و سنگ منجنيق را برداشت و در آن نهاد و گفت بيندازيد و خودش ‍ هم همراه آنان سنگ مى انداخت . گويد: صبح كردند در حالى كه صاعقه پياپى فرود مى آمد و دوازده تن از ياران حجاج را كشت ، و مردم شام آن را كارى زشت دانستند. حجاج گفت : اى مردم شام از اين كار شگفت مكنيد و آن را بزرگ مشماريد كه من فرزند تهامه ام و اينها صاعقه هاى تهامه است ، بر شما مژده باد كه پيروزى نزديك شده است و بر سر آنان هم همين مصيبت مى رسد . فرداى آن روز صاعقه ادامه داشت و از ياران ابن زبير هم به شمار ياران حجاج صاعقه زده شدند. حجاج گفت : آيا نمى بينيد كه آنان هم همان گونه كشته مى شوند و حال آنكه شما بر طاعت هستيد و ايشان بر نافرمانى ، جنگ همچنان ميان حجاج و عبدالله بن زبير ادامه داشت تا آنكه عموم ياران او متفرق شدند و عموم مردم مكه با گرفتن امان به حجاج پيوستند.
طبرى گويد: اسحاق بن عبيدالله از منذر بن جهم اسلمى روايت مى كند كه گفته است ابن زبير را ديدم كه كسانى كه همراهش ‍ بودند، سخت از يارى دادنش ‍ خوددارى و شروع به پيوستن به حجاج كردند. حدود ده هزار تن از آنان به حجاج پيوستند و گفته شده است : منذر بن جهم اسلمى هم از كسانى بود كه از او جدا شد. دو پسر عبدالله بن زبير خبيب و حمزه هم پيش حجاج رفتند و از او براى خود امان گرفتند.
طبرى مى گويد: محمد بن عمر، از ابن ابى الزناد، از مخرمه بن سلمان والبى نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالله بن زبير همين كه خوددارى مردم را از يارى دادن خود بدين گونه ديد، پيش مادر خود رفت و گفت : مادر جان مردم مرا خوار و زبون ساختندئ، حتى پسران و خويشاوندانم رفته اند، و جز شمارى اندك كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند همراه من باقى نمانده اند، و آن قوم آنچه از دنيا كه بخواهيم به من مى دهند، عقيده تو چيست ؟ گفت : پسركم ، تو به خود از من داناترى ، اگر مى دانى كارى كه كردى حق است و بر آن چه فرا مى خوانى حق است ، به كار خود ادامه بده كه به هر حال ياران تو بر همان عقيده كشته شده اند و سر به فرمان آنان فرو مياور كه غلامان بنى اميه تو را بازيچه قرار دهند، و اگر دنيا را اراده كرده اى چه بد بنده اى تو هستى كه خويشتن و آنان را كه همراه تو كشته شده اند به هلاكت انداخته اى ، و اگر مى گويى بر حق هستم ولى چون يارانم سستى كردند، سست و ناتوان شدم كه اين كار، كار آزادگان و دين داران نيست و بقاى تو در دنيا چه اندازه است ، كشته شدن نكوتر است . ابن زبير نزديك رفت و سرمادرش را بوسيد و گفت : به خدا سوگند از هنگامى كه قيام كرده ام تا امروز عقيده من همين است و به دنيا نگرويدم و زندگى در آن را دوست نمى دارم و چيزى مرا وادار به قيام نكرد مگر خشم گرفتن براى خدا كه مى بينم حرام خدا را حلال مى شمرند، ولى دوست داشتم عقيده تو را بدانم كه بينشى بر بينش من افزودى ، اينك اى مادر بدان كه من امروز كشته مى شوم ، اندوه تو سخت مباد و تسليم فرمان خدا شو كه پسرت هرگز كار ناپسند و عملى نكوهيده انجام نداده است و در هيچ حكمى ستم روا نداشته و در هيچ امانى مكر نورزيده و به هيچ مسلمان و اهل ذمه اى ظلم نكرده است . و هيچ ظلمى را از كار گزارانم كه از آن آگاه شده ام نه تنها نپسنديده ام كه آن را زشت شمرده ام ، و هيچ چيز در نظرم برتر و گزينه تر از رضاى پروردگارم نبوده است . بار خدايا اين سخنان را براى تزكيه خويش نمى گويم تو به من داناترى و من اين سخنان را مى گويم تا مادرم آرام گيرد. مادرش گفت : از خداوند اميد دارم كه سوگ من در مورد تو پسنديده باشد اگر از من به مرگ پيشى گرفتى و آرزومندم از دنيا نروم تا بينم سر انجام تو چه مى شود. عبدالله گفت : اى مادر خدايت پاداش نيكو دهاد! و به هر حال پيش از مرگ من و پس از آن دعا را براى من رها مكن . گفت : هرگز رها نمى كنم ، وانگهى هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى . اسماء سپس گفت : پروردگارا بر آن شب زنده داريها و نماز گزاردن در شبهاى بلند و بر آن تشنگى و ناله در نيمروزهاى سوزان مدينه و مكه و بر نيكوكارى او نسبت به پدر و مادرش رحمت آور، خدايا من او را تسليم فرمان تو درباره او كردم و به آن چه تقدير فرموده اى خشنودم ، پروردگارا در مورد عبدالله به من پاداش شكيبايان سپاسگزار را ارزانى فرماى . كه
ابوجعفر طبرى مى گويد: محمد بن عمر، از موسى بن يعقوب بن عبدالله ، از عمويش نقل مى كند كه مى گفته است : ابن زبير در حالى كه زره و مغفر پوشيده بود پيش مادرش رفت ، سلام كرد و دست مادر را گرفت و بوسيد و مادرش گفت ، هرگز از رحمت خدا دور نباشى ولى اين بدرود است ، گفت : آرى براى بدرود آمده ام كه امروز را آخر روز دنيا مى بينم كه بر من مى گذرد، و مادر جان بدان كه چون من كشته شوم ، من گوشتى خواهم بود كه هر چه با آن كنند آن را زيان نمى رساند. گفت : پسركم راست مى گويى همچنين بينش خود را باش و ابن ابى عقيل را بر خود مسلط مگردان اينك پيش من بيا تا تو را بدرود كنم . عبدالله جلو رفت و مادر را در آغوش كشيد و بوسيد. اسماء همين كه دستش زره عبدالله را لمس كرد گفت : اين كار، كار كسى كه قصدى چون تو دارد - از دنيا بريده است - نيست . گفت : فقط براى آن پوشيده ام كه تو را آسوده خاطر دارم . گفت : زره مايه قرض شدن دل من نيست . عبدالله زره را از تن كند آن گاه آستينهاى خود را بالا زد و پايين پيراهن خود را استوار بست و دامنت جبه خزى را كه زير پيراهن بر تن داشت زير كمربند خويش جا داد. مادرش ‍ گفت : دامن جامه ات را جمع كن و بر كمر زن ، كه چنان كرد، او برگشت و اين شعر را مى خواند: من چون روز خويش را بشناسم شكيبايى مى كنم كه بعضى مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند. پيرزن سخن او را شنيد و گفت : آرى به خدا سوگند بايد صبورى كنى و چرا صبورى نكنى كه نياكان تو ابوبكر و زبيراند و مادر بزرگت صفيه دختر عبدالمطلب است .
گويد: و محمد بن عمر، از قول ثور بن يزيد، از قول مردى از اهل حمص نقل مى كند كه مى گفته است : در آن روز او را ديدم در حالى كه ما پانصد تن از مردم حمص بوديم و از درى كه مخصوص ما بود و كسى غير از ما از آن وارد نمى شد، وارد شديم و او به ما حمله كرد و ما منهزم شديم و او اين رجز را مى خواند: من هر گاه روز - بخت - خود را بشناسم شكيبايى مى كنم و آزاده روزهاى خود را مى شناسد و حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر مى شوند. و من مى گفتم : آرى به خدا سوگند كه تو آزاده شريفى ، و خود او را ديدم كه در ابطح به تنهايى ايستاده بود و كسى به او نزديك نمى شد آن چنان كه گمان برديم كشته نخواهد شد.
گويد: مصعب بن ثابت ، و از نافع آزاد كرده بنى اسد نقل مى كند كه مى گفته است : من همه درهاى مسجد را ديدم كه از مردم شام آكنده بود، آنان كنار هر در سرهنگى و پيادگانى از مردم يك شهر را جا داده بودند. درى كه مقابل در كعبه قرار دارد ويژه مردم حمص بود و در بنى شيبه مردم دمشق و در صفا از مردم اردن و در بنى جمح از مردم فلسطين و در بنى سهم از مردم قنسرين بود، حجاج و طارق بن عمرو ميان ابطح و مروه بودند. ابن زبير يك بار از اين سو و بار ديگر از آن سو حمله مى كرد گويى شيرى در بيشه بود كه مردان جرات نزديك شدن به او را نداشتند و او از پى ايشان مى دويد و آنان را از در مسجد بيرون مى راند و فرياد مى كشيد و عبدالله بن صفوان را مخاطب قرار مى داد و مى گفت : اى ابا صفوان اگر مردانى مى داشت چه فتح و پيروزى مى شد، و اين رجز را مى خواند: اگر هماوردم يكى بود از عهده اش بر مى آمدم . و عبدالله بن صفوان مى گفت : آرى به خدا سوگند و اگر هزار مى بود.
ابوجعفر طبرى مى گويد: سحرگاه سه شنبه هفدهم جمادى الاولى سال هفتاد و سه هجرى حجاج همه درها را بر ابن زبير گرفته بود. آن شب ابن زبير بيشتر شب را نماز گزارده بود و سپس به شمشير خود تكيه داده و چرتى زده بود، هنگام سپيده دم بيدار شد و گفت : سعد! اذان بگو. سعد كنار مقام ابراهيم اذان گفت . ابن زبير وضو ساخت و دو ركعت نافله صبح را خواند و سپس جلو آمد و ايستاد و موذن اقامه گفت و ابن زبير نماز صبح را با ياران خود گزارد. سوره ن والقلم را كلمه به كلمه خواند و سلام داد و آن گاه برخاست و سپاس و ستايش ‍ خدا بر زبان آورد و گفت : چهره هاى خود را بگشاييد كه بنگرم و آنان عمامه و مغفر بر سر و چهره داشتند، روهاى خود را گشودند.
ابن زبير گفت : اى خاندان زبير، اگر از سر رضا و محبت با من همدلى كرده ايد ما خاندانى از عرب بوديم كه گرفتار شديم اما ذلت نديديم و بر زبونى اقرار نياورديم ، اما بعد، اى خاندان زبير برخورد شمشيرها شما را بر بيم نيفكند كه من هرگز در جنگى شركت نكرده ام كه در آن از ميان كشتگان زخمى برنخاسته باشم مگر آنكه زحمت مداواى زخمها را سخت تر از خود زخم شمشير خوردن ديده ام . شمشيرهاى خود را همان گونه حفظ كنيد كه چهره هاى خويش را حفظ مى كنيد، كسى را نمى شناسم كه شمشيرش شكسته باشد و جان خود را حفظ كرده باشد. وانگهى مرد هر گاه سلاح خود را از دست دهد همچون زن بى دفاع خواهد بود. از برق شمشيرها چشم بپوشند و هر كس به هماورد خود بپردازد و پرسش درباره من شما را از كار باز ندارد و مگوييد عبدالله كجاست ، همانا هر كس از من مى پرسد بداند كه من در صف مقدم هستم و اين شعر را خواند: ... من كسى نيستم كه خريدار زندگى در قبال يك دشنام باشم و يا از بيم مرگ بر نردبانى بالا روم . و سپس گفت : در پناه بركت خدا حمله كنيد و خود حمله كرد و دشمنان را تا حجون عقب راند، در اين هنگام سنگى بر چهره اش خورد كه لرزيد و خون بر چهره اش جارى شد. همين كه گرمى خون را چهره و ريش خود احساس كرد اين بيت را خواند. زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون نمى ريزد ولى بر پشت پايمان خون مى ريزد. و بر او هجوم آوردند. كنيزك ديوانه اى داشت كه فرياد كشيد: اى واى بر امير مومنانم ، عبدالله بن زبير بر زمين افتاد و هنگامى كه كشته شد جامه خز بر تن داشت ، و چون خبر به حجاج رسيد، نخست سجده كرد! و همراه طارق بن عمرو رفت و بر سر او ايستاد. طارق گفت : زنان مردتر از اين نزاده اند. حجاج گفت : آيا كسى را كه با اميرالمؤ منين مخالف بود ستايش مى كنى ؟ گفت : آرى ، از همين روى معذوريم و اگر چنان نمى بود براى ما عذرى باقى نمى ماند كه هشت ماه او را بدون اينكه خندق و حصار و حفاظى داشته باشد محاصره كرديم و هر بار كه با او جنگ كرديم نه تنها داد خود را از ما ستاند كه بر ما برترى هم داشت ، و چون گفتگوى آن دو به اطلاع عبدالملك رسيد، سخن طارق را تاييد كرد. گويد: حجاج سرهاى ابن زبير و عبدالله بن صفوان و عماره بن عمرو بن حزم را به مدينه فرستاد تا سه روز آن جا به نيزه نصب كنند و سپس ‍ پيش عبدالملك ببرند.
ما - ابن ابى الحديد - اينك بقيه اخبار عبدالله بن زبير را از كتابهاى ديگر نقل مى كنيم . به روزگار حكومت معاويه ، عبدالله بن زبير را ديدند كه بر در خانه ميه كنيزك معاويه ايستاده است ، او را گفتند: اى ابابكر آيا كسى مثل تو بر در خانه اين زن مى ايستند؟ گفت : هر گاه نتوانستيد سر چيزى را به دست آوريد، دم آن را بگيريد.
معاويه پيش عبدالله بن زبير از پسر خود يزيد نام برد و از او خواست با يزيد بيعت كند. ابن زبير گفت : من با صداى بلند با تو سخن مى گويم و آهسته و در گوشى نمى گويم و برادر راستين تو كسى است كه به تو راست بگويد، پيش از آنكه گام پيش نهى بنگر و پيش از آنكه پشيمان شوى بينديش كه نگريستن پيش از گام برداشتن است و انديشيدن پيش ‍ از پشيمانى خوردن . معاويه خنديد و گفت : اى ابابكر شجاعت را در پيرى مى آموزى !
عبدالله بن زبير به شدت بخيل بود، به سپاهيان خود فقط خرما مى خوراند و به ايشان فرمان جنگ مى داد و چون از ضربات شمشير مى گريختند، آنان را سرزنش مى كرد و مى گفت : خرماى مرا مى خوريد و از فرمان من سرپيچى مى كنيد. در اين باره يكى از شاعران چنين سروده است : با آنكه خداوند به فرمان خود چيره است آيا عبدالله را مى بينى كه با خرما در جستجوى خلافت است . و يكى از سپاهيان او پنج نيزه را در سينه سپاهيان حجاج شكست و هر بار كه نيزه اش مى شكست ، عبدالله بن زبير نيزه اى به او مى داد، بار پنجم بر عبدالله گران آمد و گفت : پنج نيزه ! نه بيت المال مسلمانان چنين چيزى را تحمل نمى كند.
گدايى از اعراب باديه نشين پيش ‍ او آمد، عبدالله چيزى به او نداد. گدا گفت : ريگهاى سوزان پاهايم را سوزانده است . گفت : بر آنها ادرار كن تا خنگ شود!
عبدالله بن زبير، محمد بن حنيفه و عبدالله بن عباس را همراه هفده تن از بنى هاشم كه حسن بن حسن بن على عليه السلام هم از ايشان بود در يكى از دره هاى مكه كه معروف به دره عارم بود جمع و محاصره كرد و گفت : هنوز جمعه نگذشته بايد با من بيعت كنيد وگرنه گردنهايتان را خواهم زد يا شما را در آتش خواهم افكند. پيش از رسيدن جمعه آهنگ سوزندان آنان را كرد، پسر مسور بن مخرمه زهرى خود را به او رساند و به خدا سوگند داد كه تا روز جمعه ايشان را مهلت دهد. چون جمعه فرا رسيد، محمد بن حنيفه آب و جامه سپيد خواست ، نخست غسل كرد و سپس جامه سپيد - كفن - پوشيده و بر خود حنوط زد و هيچ شكى در كشته شدن نداشت . قضا را مختار بن ابى عبيد، اباعبدالله بجلى را همراه چهار هزار سپاهى - براى يارى ايشان - گسيل داشته بود و چون آنان به ذات عرق فرود آمدند، هفتاد تن از ايشان با مركوبهاى خود شتابان جلو افتادند و بامداد جمعه به مكه رسيدند و در حالى كه شمشيرهاى خود را كشيده بودند بانگ بر آوردند يا محمد! يا محمد! و خود را كنار دره عارم رساندند و محمد بن حنيفه و همراهانش را نجات دادند. محمد بن حنيفه ، حسن بن حسن را مامور كرد ندا دهد هر كس خدا را بر خود داراى حق مى بيند، شمشيرش را در نيام كند كه مرا نيازى به حكومت بر مردم نيست اگر با آشتى و سلامت حكومت به من داده شود مى پذيرم و اگر ناخوش بدارند هرگز با زور حكومت بر ايشان را به چنگ نمى آورم .
در مورد دره عام و محاصره كردن ابن حنيفه در آن ، كثير بن عبدالرحمان (393)
چنين سروده است :
هر كس از مردم اين پيرمرد را در مسجد خيف مى بيند مى داند كه او ستمگر نيست ، او همنام پيامبر مصطفى و پسر عموى اوست ، گرفتاريهاى سنگين مردم را بر دوش مى كشد و باز كننده گره وامداران است ، تو هر كس را كه مى بينى مى گويى پناه برنده به خانه خدايى و حال آنكه پناه برنده راستى همان است كه در زندان عارم زندانى است .
مداثنى مى گويد: چون عبدالله بن زبير، ابن عباس را از مكه به طائف تبعيد كرد، او در ناحيه نعمان فرود آمد و دو ركعت نماز گزاردء سپس دستهاى خود را برافراشت و بدين گونه دعا كرد: پروردگارا تو مى دانى هيچ سرزمين كه تو را در آن پرستش ‍ كنم براى من خوشتر از مكه نيست و دوست نمى دارم كه جز در آن مرا قبض روح فرمايى ، پروردگارا ابن زبير مرا از آن شهر بيرون كرد تا در حكومت خويش ‍ قويتر شود، خدايا مكر او را سست كن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده ، و چون نزديك طائف رسيد، مردمش به ديدار او آمدند گفتند: خوشامد باد بر پسر عموى مكر او را سست كن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده ، و چون نزديك طائف رسيد، مردمش به ديدار او آمدند و گفتند: خوشامد باد بر پسر عموى رسول خدا، به خدا سوگند كه تو را در نظر ما محبوب تر و گرامى تر از اين آن كسى هستى كه تو را بيرون كرده است ، اين خانه هاى ما را اختيار توست ، هر كجا خوش مى دارى فرود آى . ابن عباس در خانه اى فرود آمد، و مردم طائف پس از نماز عصر كنار او مى نشستند و او خدا را ستايش ‍ مى كرد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفاى پس از اين حضرت نام مى برد و مى گفت : آنان رفتند و كسى نظير يا شبيه يا نزديك به خود باقى نگذاردند، بلكه اقوامى باقى مانده اند كه با عمل آخرت دنيا را مى طلبند و در عين حال كه پوست بز مى پوشند، زير آن دلهاى گرگان و پلنگان نهفته است ، اين كار را بدان منظور انجام مى دهند كه مردم آنان را از زاهدان دنيا گمان برند، با اعمال ظاهرى خو براى مردم ريا كارى مى كنند و با كارها و اندايشه هاى نهانى خود خدا را به خشم مى آورند، دعا مى كنم و خدا را فرا مى خوانم كه براى اين امت به خير و نيكى قلم سرنوشت زند و كار حكومتش را به نيكان و برگزيدگان ايشان بسپارد و تبهكاران پروردگارتان برآريد و همين موضوع را مسالت كنيد و مردم چنان مى كردند. چون اين خبر به عبدالله بن زبير رسيد، براى ابن عباس چنين نوشت :
اما بعد، به من خبر رسيده است كه در طائف پس از نماز عصر براى مردم مى نشينى و با نادانى براى آنان فتوى مى دهى و اهل خرد و دانش را عيب مى گيرى ، گويا بردبارى من بر تو و ادامه پرداخت حقوق تو، تو را بر من گستاخ ساخته است . كسى جز تو بى پدر باد، تيز گفتارى خود را بس كن و اندازه نگهدار و اگر خردى دارى بينديش و خود خويشتن را گرامى بدار كه اگر خود خويش را زبون دارى ، پيش ‍ مردم نفس خود را زبون خواهى يافت ، مگر اين شعر شاعر را نشنيده اى كه مى گويد:
نفس خود را خويشتن گرامى دار كه اگر خود آن را زبون دارى ، هرگز روزگار را گرامى دارنده آن نخواهى يافت .
من به خدا سوگند مى خورم كه اگر از آنچه به من خبر رسيده است ، باز نايستى مرا خشن خواهى يافت و در آن چه تو را از من باز دارد شتابان خواهى يافت ، اينك درست بينديش كه اگر بدبختى تو دامن گيرت شد و بر لبه نابودى قرارت داد كسى جز خود را سرزنش نكنى .
ابن عباس در پاسخ او نوشت :
اما بعد، نامه ات به من رسيد، گفته بودى به نادانى فتوى مى دهم و حال آنكه كسى به نادانى فتوى مى دهد كه چيزى از علم نداند و حال آنكه خداوند آن اندازه از علم له من ارزانى فرموده است كه به تو عنايت نكرده است و يادآورى شده بودى كه بردبارى تو و ادامه دادنت در پرداخت حقوق مرا بر تو حقوق مرا بر تو گستاخ ساخته است و سپس گفته بودى از تيز گفتارى خود خويشتن دارى كن و اندازه نگهدار. و براى من مثلهاى زده بدى مثلهايى ياوه ، تو چه هنگامى مرا از بدخويى و تندى ترسان و از تيز خشمى خود هراسان ديده اى . سپس گفته بودى اگر بس نكنى مرا خشن خواهى يافت .، خدايت باقى ندارد و رعايت نفرمايد، به خدا سوگند از گفتن سخن حق و توصيف اهل عدل و فضيلت باز نمى ايستم و هم از نكوهش آنان كه كارشان از همه زيان بخش تر است آنان كه كوشش ايشان در زندگى اين جهان گمراه كشد و خود مى پندارد كه نيكو رفتار مى كنند. (394) والسلام .
معاويه هنگامى كه از يكى از سفرهاى حج خود به مدينه برگشت ، مردم درباره نيازهاى خود با او بسيار سخن گفتند. او شتردار خود گفت : همين امشب و شبانه شتران را آماده كن تا حركت كنم ، و چنان كرد. معاويه شبانه حركت كرد و كسى جز ابن زبير را از آن كار آگاه نكرد. ابن زبير اسب خود را سوار شد و از پى معاويه حركت كرد. معاويه در كجاوه خويش خواب بود و ابن زبير سوار بر اسب كنارش در حركت بود، معاويه كه صداى سم اسب را شنيده و بيدار شده بود پرسيد: اين سوار كيست ؟ ابن زبير گفت : منم ابوخبيب ، و در حالى كه با معاويه شوخى مى كرد، گفت : اگر امشب تو را كشته بودم چه مى شد؟ معاويه گفت : هرگز كه تو از كشندگان پادشاهان نيستى ، هر پرنده شكارى به قدر و منزلت خود شكار مى كند. ابن زبير گفت : با من اين چنين مى گويى و حال آنكه در صف جنگ برابر على بن ابى طالب عليه السلام ايستادم و او كسى است كه خود مى دانى ! معاويه گفت : آرى ناچار تو و پدرت را با دست چپ خود كشت و دست راستش آسوده و در جستجوى كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد. ابن زبير گفت : به خدا سوگند آن كار ما جز براى يارى دادن عثمان نبود و در آن كار پاداش داده نشديم . معاويه گفت : اين سخن را رها كن كه به خدا سوگند اگر شدت دشمنى و كينه تو نسبت به على بن ابى طالب نمى بود، همراه كفتار پاى عثمان را مى كشيدى . ابن زبير گفت : اى معاويه آيا چنين مى كنى ؟ به هر حال ما با تو عهد و پيمانى بسته ايم و تا هنگامى كه زنده باشى بر آن وفا مى كنيم ولى آن كس كه پس از تو مى آيد، خواهد دانست . معاويه گفت : به خدا سوگند كه در حال هم من فقط بر خود تو بيم دارم گويى هم اكنون تو را مى بينم كه در ريسمانهاى گره خورده استوار بسته اى و مى گويى كاش ابوعبدالرحمان - معاويه - زنده مى بود و اى كاش ‍ من آن روز زنده باشم كه تو را به نرمى بگشايم و تو در آن هنگام هم چه بد آزاد و زها شده اى خواهى بود.
عبدالله بن زبير پيش معاويه رفت عمروعاص هم پيش او بود، عمرو در حالى كه اشاره به ابن زبير مى كرد، گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند اين كسى است كه تحمل تو او را مغرور كرده است وبردبارى تو او را سرمست كرده است و همچون گور خرى كه در بند خود مى جهد در سرمستى خويش جهش ‍ مى كند و هر گاه كه حرص و جوش او بسيار مى شود بند و ريسمان رميدگى او را آرام مى سازد و او سزاوار و شايسته است كه به زبونى و كاستى درافتد. ابن زبير گفت : اى پسر عاص به خدا سوگند اگر ايمان و عهد و سوگندها نبود كه ما را در مورد خلفا ملزم به طاعت و وفا كرده است و اينكه ما نمى خواهيم روش خويش را دگرگون سازيم و خواهان عوضى از آن نيستيم ، هر آينه براى ما با او و تو كارها بود، و اگر سرنوشت او را به راى تو و مشورت با افرادى نظير تو واگذارد او را با چنان بازويى دفع خواهيم داد كه چيزى با آن مزاحمت نداشته باشد و بر او سنگى خواهيم زد كه هيچ سنگ انداختنى از عهده اش بر نيايد. معاويه گفت : اى پسر زبر به خدا سوگند اگر اين بود كه من تحمل را بر شتاب و گذشت را بر عقوبت برگزيده ام و چنانم كه آن شاعر پيشين سروده است : از آزرم با اقوامى مدارا مى كنم كه مى بينم ديگ خشم دلهاى ايشان بر من مى جوشد. تو را بر يكى از ستونهاى حرم مى بستم تا جوش و خروشت آرام بگيرد و آزمندى تو كنار آن بريده و آرزويت كاسته شود و هر چه را بافته اى از هم باز كنى و آن چه را تافته اى دوباره بتابى ، و به خدا سوگند بر كناره مغاكى ژرف خواهى بود و فقط گرفتار خويشتن و آن خواهى بود و گريزپا نخواهى بود و چيزى جز آن براى تو نباشد و همچنان خود دانى و آن مغاك .
عبدالله بن زبير در بسيارى از نمازهاى جمعه پياپى نام پيامبر صلى الله عليه و آله را از خطبه انداخت ، مردم اين كار را گناهى بزرگ دانستند، گفت : من از نام بردن رسول خدا روى گردان نيستم ولى او را خاندان كوچك و بدى است كه هر گاه از او نام مى برم گردنهاى خود را افراشته مى دارند و من دوست دارم آنان را زبون سازم .
هنگامى كه عبدالله بن زبير با بنى هاشم به ستيز پرداخت و بر آنان عيب گرفت و كينه را با آنان آشكار ساخت و تصميم بر سر كوبى ايشان گرفت و رد خطبه هاى خود چه در جمعه و چه غير آن نام پيامبر صلى الله عليه و آله را نبرد، گروهى از نزديكانش با او عتاب كردند و فال بدزدند و از فرجامش بيمناك شدند. ابن زبير گفت : به خدا سوگند اگر در ظاهر از بردن نام پيامبر خوددارى مى كنم در نهان و درون خود فراوان او را ياد مى كنم ولى مى بينم هرگاه بنى هاشم نام پيامبر صلى الله عليه و آله را مى شنوند چهره هايشان از شادى گلگون و گردنهايشان برافراخته مى شود و به خدا سوگند نمى خواهم در كارى كه توانايى آن را دارم هيچ شادى اى به آنان بدهم ، به خدا تصميم گرفته ام سايبانى چوبين فراهم آرم و ايشان را در آن آتش بزنم و من از ايشان جز گنهكار ناسپاس ‍ جادوگر را نخواهم كشت ، خدا شمار ايشان را فزون نكند و فرخندگى بر آنان ندهد، خاندان بدى هستند كه نه آغازگر و نه فرجام گرى دارند. به خدا پيامبر خدا هيچ خيرى ميان ايشان باقى نگذاشته است و فقط پيامبر خدا همه راستى آنان را در ربوده است و ايشان دروغگوترين مردم اند.
در اين هنگام محمد بن سعد بن ابى وقاص بر خاست و گفت : اى اميرالمؤ منين خدايت موفق بدارد. من نخستين كسى هستم كه تو را در مورد كار ايشان يارى مى دهم . عبدالله بن صفوان بن اميه جمحى برنخاست و به ابن زبير گفت : سخن درست نگفتى آهنگ كار پسنديده نكردى . آيا از خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله عيب مى گيرى و آنان را مى خواهى بكشى ، آن هم در حالى كه اعراب بر گرد تو هستند، به خدا سوگند اگر بخواهى به شمار ايشان از يك خاندان مسلمان ترك بكشى خداوند آن را براى تو روا نمى دارد، وانگهى به خدا سوگند كه اگر مردم آنان را يارى ندهند، خداوند ايشان را با نصرت يارى خواهد داد. ابن زبير گفت : اى ابو صفوان بنشين كه تو داناى كار آزموده نيستى .
چون ابن خبر به عبدالله بن عباس رسيد، همراه پسر خويش ‍ خشمگين بيرون آمد و چون به مسجد رسيد، آهنگ منبر كرد. نخست ستايش خدا را انجام داد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و سپس چنين گفت : اى مردم ابن زبير به دروغ چنين مى پندارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله را اصلى و نسبى و انجام و فرجامى نبوده است ، شگفتا تمام شگفتى از اين تهمت بستن و دروغ زدن او، به خدا سوگند نخستين كس كه كوچ و سفر را سنت نهاد و كاروانهاى خواربار قريش را حمايت كرد، هاشم بود و نخستين كس كه در مكه آب شيرين و گوارا به مردم نوشاند و در خانه كعبه را زرين ساخت ، عبدالمطلب بود، به خدا سوگند آغاز ما با آغاز قريش ‍ رشد و نمو كرده است ، هر گاه سخن گفتند ما سخنگويان ايشان بوديم و چون سخنرانى مى كردند ما سخنرانان ايشان بوديم و هيچ مجدى چون مجد پيشينيان ما نبوده است ، وانگهى در قريش اگر مجدى بوده جز به مجد ما نبوده است كه قريش در كفر مطلق و دين فاسد و گمراهى سخت و در كورى و شبكورى بودند تا آنكه خداوند متعال براى آن پرتوى برگزيد و چراغى براى آن برانگيخت و رسول خود را پاكيزه اى از ميان پاكيزگان قرار داد، هيچ غائله و دشنامى را بر او نشايد، او يكى از ما و از فرزندان ما و عمو و پسر عموى ماست ، وانگهى پيشگام ترين پيشگامان به سوى او را ميان ما و پسر عموى ماست و سپس خويشان و نزديكان ما يكى پس از ديگرى در پيشگامى سبقت جستند.
به علاوه ما پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بهترين و گرامى ترين و نژاده ترين و نزديكترين افراد به او بيم . شگفتا تمام شگفتى از ابن زبير كه بر بنى هاشم خرده مى گيرد و حال آنكه شرف او و پدر جدش همگى به سبب پيوند سببى آنان با بنى هاشم ، همانا به خدا سوگند كه ابن زبير ديوانه قريش است ، و كجا عوام بن خويلد مى پنداشت كه مى تواند اميد به همسرى صفيه دختر عبدالمطلب داشته باشد، به استر گفتند: پدرت كيست ؟ گفت : دايى من اسب است ، آن گاه از منبر فرود آمد.
ابن زبير در مكه خطبه مى خواند و ابن عباس همراه مردم پاى منبر نشسته بود، ابن زبير گفت اين جا مردى است كه خداوند همان گئنه كه چشمش را كور كرده است چشم دلش را هم كور كرده ساخته است ، تصور مى كند كه متعه زنان به فرمان خدا و رسولش صحيح است و در مورد شپش و مورچه فتوى مى دهد، در گذشته بيت المال بصره را با خود برد و مسلمانان را در حالى كه از تنگدستى دانه هاى خرما را مى شكستند، رها كرد و چگونه او را در اين باره سرزنش كنم كه با ام المومنين و حوارى رسول خدا - زبير - و كسى كه دست خود را سپر بلاى رسول خدا قرار داد - طلحه - جنگ كرده است .
ابن عباس كه در آن هنگام كور شده بود به عصاكش خود سعد بن جبير بن هشام وابسته بنى است بن خزيمه گفت : چهره مرا برابر چهره او قرار بده و قامتم را برافراشته دارد، كه چنان كرد. ابن عباس آستينهاى خود را بالا زد و نخست خطاب به ابن زبير شعرى را خواند كه مضمون آن چنين است : بيار آن چه دارى زمردى و زور، بگرد تا بگرديم .، سپس ‍ چنين افزود: اى پسر زبير اما در مورد كورى ، خداوند متعال مى فرمايد همانا ديدگان كور نمى شود بلكه دلهايى كه در سينه هاست كور مى شود. (395) اما فتواى من در مورد شپش و مورچه . در اين مورد دو حكم است كه نه تو آن را مى دانى و نه يارانت مى دانند، اما بردن اموال ، آرى مالى بود كه خود جمع كرده و به خراج گرفته بوديم و حق هر كس را پرداختيم و از آن باقى ماند و ما طبق حق خود آن را گرفتيم . درباره متعه از مادرت اسماء بپرس هنگامى كه از گرفتن دو برد عوسجه منصرف شد، چه بوده است ، اما جنگ ما با ام المومنين ، آن زن به احترام ما ام المومنين نام نهاده شد، نه به احترام تو يا پدرت ، وانگهى پدرت و داييت (396) پرده و حجابى را كه خداوند بر او كشيده بود از او برداشتند و او را فتنه اى قرار دادند كه به پاس ‍ و براى او جنگ كنند، و زنهاى خود را در خانه هاى خويش ‍ مصون داشتند. و به خدا سوگند كه در حق خدا و محمد صلى الله عليه و آله انصاف ندادند كه همسر پيامبر را به صحرا كشاندند و همسران خود را مصون و پوشيده داشتند. اما جنگ ما با شما چنان بود كه با لشكر گران به سوى شما آمديم اگر ما كافر بوديم ، شما با گريز خود از جنگ ما كافر شده ايد و اگر ما مومن بوديم شما با جنگ كردن با ما كافر شده ايد و به خدا سوگند مى خورم كه اگر منزلت صفيه ميان شما و منزلت خديجه ميان ما نبود، براى خاندان اسد بن عبدالعزى هيچ استخوانى باقى نمى گذاشتم و آن را مى شكستم .
ابن زبير هنگامى كه پيش مادرش ‍ برگشت درباره دو برد عوسجه از او پرسيد، گفت : مگر تو را از بگو و مگو با ابن عباس و بنى هاشم نهى نكرده بودم و نگفته بودم كه چون با ايشان بى انديشه سخن گفته شود حاضر جواب اند و پاسخهاى سخت مى دهند؟ گفت : آرى گفته بودى و من نافرمانى كردم . اسماء گفت : پسر جان از اين كورى كه انس و جن ياراى گفتگو با او را ندارند بپرهيز و بدان كه همه رسواييها و زبونيهاى قريش را مى داند، تا آخر روزگار از او پرهيز كن . ايمن بن خريم بن فاتك اسدى در اين مورد اشعا زير را سروده است :
اى ابن زبير با بلايى از بلاها روياروى شده اى مهربانى كن مهربانى شخص چاره انديش به مردى هاشمى كه ريشه اى پاكيزه است و عموها و داييهايش ‍ گرامى اند هر گاه روياروى شوى همواره با قدرت و با صداى بلند در پاسخ تو استخوانت را درهم مى شكند...
عثمان بن طلحه عبدرى مى گويد: از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مجلسى ديدم و سخنانى شنيدم كه از هيچ مرد قريشى نشنيده بودم ، چنان بود كه كنار تخت مروان بن حكم به روزگارى كه امير مدينه بود تختى كوچكتر مى نهادند و هر گاه ابن عباس ‍ مى آمد بر آن تخت مى نشست و براى ديگران تشكچه مى نهادند. روزى مروان اجازه ورود براى مردم داد و تخت ديگرى هم كنار تخت مروان نهاده بودند، ابن عباس آمد و بر تخت - كرسيچه - خود نشست ، عبدالله بن زبير هم آمد و بر آن كرسيچه ديگر كه در آن روز نهائه بودند نشست . مراون و مردم ساكت بودند، در اين هنگام ابن زبير حركتى كرد كه معلوم شد مى خواهد سخن بگويد و شروع كرد و چنين گفت : گروهى از مردم مى پندارند بيعت ابوبكر كارى نادرست و شتاب زده و با زور بوده است ، در حالى كه شان ابوبكر بزرگتر از اين است كه درباره اش چنين گفته شود، آنان گمان ياوه مى بردند كه اگر بيعت با ابوبكر اتفاق نمى افتاد حكومت از آنان و ميان ايشان مى بود، در صورتى كه به خدا سوگند ميان اصحاب محمدئ صلى الله عليه و آله هيچ كس با سابقه تر و داراى ايمانى استوارتر از ابوبكر نبود و هر كس جز اين بگويد لعنت خدا بر او باد. وانگهى آنان كجا بودند هنگامى كه ابوبكر عقد خلافت را براى عمر بست و همان شد كه او گفت ، سپس عمر بهره و بخت ايشان را ميان بهره ها و بختهاى ديگر افكند - شورى را تعيين كرد - و چون آن بختها تقسيم شد. خداوند بهره آنان را به تاخير انداخت و بخت ايشان را نگونسار فرمود و كسى كه به حكومت از ايشان سزاوارتر بود - عثمان - بر آنان حكومت يافت ، و ايشان بر او خروج كردند چون حمله دزدان بر بازرگانى كه بيرون از شهر مانده باشد و او را غافلگير كردند و كشتند و سپس خداوند ايشان را از دم كشت و زير شكم ستارگان مطرود گرديدند.
ابن عباس گفت : اى كسى كه درباره ابوبكر و عمر و خلافت سخن مى گويى ، آرام و بر جاى باش كه به خدا سوگند آن دو به هر چه رسيده باشند هيچ يك از آن دو به چيزى نرسيده است مگر آنكه سالار ما - على عليه السلام - به بهتر از آن رسيده است . وانگهى ما تقدم كسانى را كه تقدم يافته اند به سبب عيبى كه بر آنان بگيريم انكار نمى كنيم ولى اگر سالار ما تقدم مى گرفت همانا شايسته و برتر از شايسته بود، و اگر نه اين است كه تو درباره حظ و شرف كس ديگرى جز خودت سخن مى گويى پاسخت را مى دادم تو را با چيزى كه در آن بهره ندارى چه كار، بر بهره خود بسنده كن و خاندانهاى تيم و عدى را براى خودشان رها كن و خاندان اميه را به خودشان واگذار، كه اگر كسى از خاندانهاى تيم وعدى و اميه با من سخن بگويد با او سخن مى گويم و پاسخ شخص آماده اى را كه حضور داشته است مى دهم نه پاسخ گفتن شخص غايب از غايب را، ولى تو را چه كار با چيزى كه بر عهده تو نيست البته اگر در خاندان اسد بن عبدالعزى چيزى باشد از آن توست ، و به خدا سوگند كه عهد ما به تو نزديكتر و دست ما بر تو رخشانتر و نعمت ما بر تو بيشتر از آن كسى است كه مى پندارى در پناه نامش ‍ مى توانى به ما حمله كنى و حال آنكه هنوز جامه صقيه كهنه نشده است ، و خداست يارى خواسته بر آن چه وصف مى كنيد. (397)
پس از اينكه معاويه براى يزيد عقد خلافت پس از خود را استوار ساخت او را چنين سفارش كرد: من بر تو از كسى بيم ندارم جز آن كس كه تو را به حفظ حرمت قرابت او و پاس داشتن حق خويشاونديش سفارش ‍ مى كنم كسى كه دلها به او گرايش ‍ دارد و هواى مردم به سوى اوست و چشمها بر او نگران است و او حسين بن على است ، بخش مهمى از بردبارى خود را ويژه او قرار بده و مقدار و مقدار در خورى از مال خود را مخصوص او گردان و او را از رو زندگى بهره مند ساز و به روزگار خود هر چه را كه او خوش ‍ مى دارد به او برسان . كسان ديگر جز او سه شخص اند و عبارت اند از عبدالله بن عمر، مردى كه عبادت بر او چيره است و خواهان دنيا نيست مگر آنكه دنيا آرام و فرمانبدار به سويش و در آن باره به اندازه خون گرفتن هم خون به زمين نريزد، و عبدالرحمان بن ابى بكر كه چون شتر مرغان جوان است نه ياراى برداشتن بار سنگين دارد و نه امكان جهش . وانگهى شريف نيست و يارانى هم ندارد، و عبدالله بن زبير كه او گرگ حيله گر و روباه فريبكار است ، همه كوشش و عزم خود را و تمام حيله و مكر خويش را در مورد او به كار بند و خشم و هجوم خود را سوى او بر گردان و در هيچ حال بر او اعتماد مكن كه چون روباه است به هنگام درماندگى براى فريب پويه مى دود و همچون شير است كه به هنگام آزاد بودن يا گستاخى حمله مى آورد. اما كسان ديگر پس از اين گروه را چنان رفتار كرده ام كه امتها را براى تو زير پا نهاده ام و گردنهاى منابر را براى تو زبون ساخته ام و همه آنان را كه به تو نزديك يا از تو دورند كفايت كرده ام ، براى مردم چنان باش كه پدرت براى آنان بود تا آنان هم با تو چنان باشند كه با پدرت بودند.
به روزگار حكومت يزيد بن معاويه ، عبدالله بن زبير خطبه اى ايراد كرد و ضمن آن گفت : يزيد بوزينه باز، يزيد يوز باز، يزيد مستيها و خماريها و يزيد تبهكاريها همانا به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه او همواره سرمست است و به حال مستى براى مردم خطبه اى مى خواند. چون اين خبر به يزيد رسيد، پيش از آنكه آن شب را به صبح در رساند لشكرى را كه به حره گسيل داشته بود مجهز ساخت كه بيست هزار سپاهى بودند، او در حالى كه جامه زعفرانى پوشيده بود، نشست و شمعها روشن بود و شبانه سپاه را سان ديد و صبح دوباره لشكر و آرايش آن را ديد و اين ابيات را خواند:
اينك كه لشكر آماده شد و راه وادى القرى را پيش گرفت به ابوبكر - عبدالله بن زبير بگو همين گونه كه مى بينى شخص ‍ مست ، بيست هزار مرد كه جوان يا كامل مرد هستند گردآورده است يا همچون جمع كردن شيرى شيران ژيان را.
همين كه حسين عليه السلام از مكه به سوى عراق بيرون رفت ، عبدالله بن عباس يا دست خود به دوش ابن زبير زد و اين ابيات را خواند:
اى پرستو خانه آباد، محيط براى تو خلوت شد، تخم بگذار و چهچهه زن و اگر مى خواهى همين جا آرام بگيرى ، آرام بگير، اين حسين است كه مى رود مژده بر تو باد.
اى پسر زبير به خدا سوگند جو براى تو خلوت شد و حسين به عراق رفت ، ابن زبير گفت : اى ابن عباس به خدا سوگند چنين مى انديشيد كه اين حكومت فقط براى شماست و چنين تصور مى كنيد كه شما از همه مردم به آن سزاوارتريد. ابن عباس گفت : تصور و گمان براى كسى است كه در شك باشد و ما اين موضوع را يقين مى داريم ولى تو از خود به من خبر بده كه به چه چيزى آهنگ حكومت دارى ؟ گفت : به شرفم . گفت : بر فرض كه شرفى داشته باشى ، به چه چيز شريف شده اى ؟ جز اين نيست كه آن شرف به سبب ماست و در اين صورت ما از تو شريف تريم كه شرف تو از ماست ، و صداهايشان بلند شده در اين هنگام يكى از غلامان خاندان زبير گفت : اى ابن عباس دست از ما بدار كه به خدا سوگند نه شما ما را دوست مى داريد و نه ما شما را دوست مى داريم ، عبدالله بن زبير بر او سيلى زد و گفت : در حالى كه من حاضرم تو سخن مى گويى ؟ ابن عباس گفت : چرا اين غلام را زدى ، به خدا سوگند سزاوارتر از او براى زدن آن كسى است كه پرده درى كرد و از دين بيرون شد. ابن زبير گفت : آن چه كسى است ؟ ابن عباس گفت : تو. گويد: در اين حالى تنى چند از مردان قريش خود را در ميانه افكندند و آن دو را ساكت كردند.
عبدالله بن زبير پيش معاويه رفت و گفت اشعارى را كه سروده ام و تو را در آن مورد عتاب قرار داده ام بشنو. معاويه گفت بگو و ابن زبير اين اشعار را براى او خواند: به جان خودم سوگند در حالى كه ترسان هستم ، نمى دانم مرگ بر كدام يك از ما نخست مى تازد...
معاويه گفت : اى ابوخبيب ، پس ‍ از به حكومت رسيدن من شاعر هم شده اى ! در همين حال كه آن دو سر گرم گفتگو بودند معن بن اوس مزنى (398) وارد شد، معاويه به معن گفت : بيينم تازگى شعرى سروده اى ؟ گفت : آرى . معاويه گفت : بخوان ، و معن هيمن ابيات را كه سروده بود خواند. معاويه با شگفتى به ابن زبير گفت : مگر اين اشعار را هم اكنون توبه اسم خودت نخواندى ؟ ابن زبير گفت : معانى را من مرتب ساختم و الفاظ را او به نظم در آورد. وانگهى او برادر شيرى من است و هر آنچه بگويد از من است - ابن زبير ميان قبيله مزينه شير خورده بود. معاويه گفت : اى اباخبيب دروغ هم مى گويى ! عبدالله بر خاست و بيرون رفت .
شعبى گويد: كنار خانه كعبه چيز شگفتى ديدم ، و من و عبدالله بن زبير و عبدالملك بن مروان و مصعب بن زبير نشسته بوديم و سخن مى گفتيم چون سخن ايشان به پايان رسيد، بر خاستند و گفتند: هر يك از ما كنار ركن يمانى رود و از خداوند متعال حاجت خود را مسالت كند. عبدالله بن زبير برخاست و كنار ركن رفت و عرضه داشت : بار خدايا تو بزرگى و از تو اميد برآوردن هر حاجت بزرگى مى رود، به حرمت عرش حرمت وجه و حرمت اين خانه ات از تو مسالت مى كنم كه مرا از دنيا نبرى تا والى حجاز شوم و بر من به خلافت سلام داده شود و آمد و نشست .
پس از او برادرش مصعب برخاست و كنار ركن رفت و گفت : بار خدايا تو پروردگار همه چيزى و بازگشت همه چيز به سوى توست . تو را به حق قدرت تو بر همه چيز سوگند مى دهم كه مرا نميرانى تا عهده دار ولايت عراق شوم و با سكينه دختر حسين بن على ازدواج كنم ، و آمد و نشست .
آن گاه عبدالملك برخاست و كنار ركن رفت و گفت بار خدايا اى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى سرسبز و بيابان تو را مسالت مى كنم به آن چه فرمانبرداران فرمان تو مسالت كرده اند و تو را به حق آبروى تو و حقوق تو بر همه آفريدگانت مسالت مى كنم كه مرا نميرانى تا بر خاور و باختر زمين ولايت يابم و هيچ كس با من ستيز نكند مگر آنكه بر او پيروز شوم و آمد و نشست .
آن گاه عبدالله بن عمر بر خاست و ركن را گرفت و گفت : اى خداى رحمان و رحيم از تو به حق رحمتت كه بر خشمت پيشى دارد و به حق قدرت تو بر همه آفريدگانت مسالت مى كنم كه مرا نميرانى تا رحمت تو براى من فراهم آيد.
شعبى مى گويد: به خدا سوگند كه نمردم تا آنكه آن سه تن به خواسته خود رسيدند و آرزو مى كنم كه دعاى عبدالله بن عمر هم پذيرفته شده و از اهل رحمت باشد .