جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۶
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۱ -
اشراف قريش ،
اسود بن عبدالمطلب بن اسد، جبير بن مطعم ، صفوان بن اميه ، عكرمه بن
ابى جهل ، حارث بن هاشم ، عبدالله بن ابى ربيعه و حويطب بن عبدالعزى
پيش ابوسفيان رفتند و گفتند: اى ابوسفيان بنگر اين كالاهايى را كه
آورده و نگه داشته اى ، مى دانى كه اموال مردم مكه و كالاهاى قريش است
و همگى خوشحال خواهند بود كه بتوانند با آن لشكرى گران به جنگ محمد
گسيل دارند و خود به خوبى مى دانى كه چه كسانى از پدران و پسران و
خاندان ما كشته شده اند. ابوسفيان گفت : قريش به اين كار راضى هستند؟
گفتند: آرى . گفت : من نخستين كس هستم كه به اين خواسته پاسخ مثبت مى
دهم و خاندان عبد مناف هم با من هم عقده اند و به خدا سوگند كه من خود
خونخواه سوگوار و كنيه توزم كه پسرم حنظله و اشراف قوم من در بدر كشته
شده اند. اموال و كالاهاى آن كاروان همچنان بر جاى ماند تا آماده خروج
براى احد شدند و آن شدند و آن هنگام آنها را فروختند و تبديل به طلا
كردند. همچنين گفته شده است كه آنان به ابوسفيان گفتند كالاها كالاها
را بفروش و سودش را كنار بگذار. شمار شتران آن كاروان هزار شتر بود و
ارزش اموال پنجاه هزار دينار. قريش معمولا در بازرگانى خود از هر دينار
يك دينار سود مى برد و مقصد بازرگانى ايشان در شام ، غزه بود و از آن
به جاى ديگر نمى رفتند.
ابوسفيان كالاهاى خاندان زهره را به بهانه اينكه آنان از ميان راه جنگ
بدر برگشته اند توقيف كرده بود. ابوسفيان آماده پرداخت اموال خاندان
مخرمه بن نوفل و اعقاب پدرى او و خاندان عبد مناف بن زهره بود ولى
مخرمه از پذيرش آن خود دارى كرد، مگر اينكه همه اموال بنى زهره پرداخت
شود. اخنس هم اعتراض كرد و گفت : چرا بايد از ميان همه فقط كالاهاى بنى
زهره تسليم نشود. ابوسفيان گفت : چون ايشان از همراهى با قريش برگشته
اند. اخنس گفت : اين تو بودى كه به قريش پيام فرستادى برگرديد كه ما
كاروان را از خطر رهانديم و بيهوده بيرون نرويد و ما برگشتيم ؛ و بدين
گونه بنى زهره اصل سرمايه خويش از گرفتند. برخى از مردم مكه هم كه
ناتوان بودند و عشيره و حمايت كننده اى نداشتند تمام سرمايه و سود خود
را گرفتند.
واقدى مى گويد: اين مساله نشان مى دهد كه آن قوم فقط سود سرمايه خود را
براى هزينه لشكركشى پرداخته اند در مورد ايشان اين آيه را نازل فرموده
است : همانا آنان كه كافرند مالهاى خود را هزينه
مى كنند كه از راه خدا باز دارند... تا آخر آيه .
(170)
واقدى مى گويد: چون تصميم به حركت گرفتند، گفتند: ميان اعراب مى رويم و
از ايشان يارى مى جوييم كه پرستندگان بت منات از فرمان ما سرپيچى و از
يارى ما خود دارى نمى كنند، آنان از همه عرب پيوند خويشاوندى ما را
بيشتر رعايت مى كنند و از احابيش - هم پيمانان قريش از قبيله قاره -
وفادارتر و فرمانبردار ترند. و بر اين عقيده شدند كه چهار تن را براى
دعوت اعراب بفرستند و آنان ميان قبايل بروند و از ايشان يارى بجويند.
عمرو بن عاص و هبيره بن وهب و ابن زبعرى و ابوعزه جمحى را نامزد اين
كار كردند. ابوعزه نپذيرفت و گفت : محمد در جنگ بدر بر من منت نهاده
است و من هم سوگند خورده و پيمان بسته ام كه هرگز دشمنى را بر ضد او
يارى ندهم . صفوان بن اميه پيش او رفت و گفت : براى انجام اين كار برو.
او نپذيرفت و گفت : من در جنگ بدر با محمد پيمان بسته ام كه هرگز دشمنى
را بر ضد او يارى ندهم و من بايد به پيمانى كه با او بسته ام وفادار
باشم . او بر من منت نهاده و آزادم كرده است و حال آنكه نسبت هيچ اسير
چنان نكرده است يا او را كشته است يا از او فديه گرفته است صفوان به او
گفت : همراه ما بيا، اگر به سلامت ماندى آنچه مال بخواهى به تو خواهم
داد و اگر كشته شدى زن و فرزند و نانخورهاى تو همراه نانخورهاى خود من
خواهند بود، ولى ابوعزه همچنان نپذيرفت . فرداى آن روز صفوان و جبير بن
مطعم با يكديگر پيش او رفتند و صفوان همان سخن خود را تكرار كرد و او
نپذيرفت . جبير بن مطعم به ابوعزه گفت : نمى پنداشتم چندان زنده بمانم
كه ببينم ابو وهب صفوان پيش تو آيد و تقاضايى كند و تو نپذيرى ، حرمت
او را پاس دار. ابوعزه گفت : خواهم آمد. گويد: ابوعزه ميان قبايل عرب
بيرون شد و آنان را فرامى خواند و جمح مى كرد و اين ابيات را مى سرود:
اى پسران رزمنده و پايدار پرستندگان منات ، شما حمايت كنندگانيد و
پدرتان هم حمايت كننده است - از اعقاب حام پسر نوح هستيد - مرا تسليم
نكنيد كه اسلام همه جا را فرا گيرد و تسليم كردن روا نيست و نصرت خود
را براى سال آينده به من وعده مدهيد.
(171)
گروههاى جنگجو همراه ابوعزه حركت كردند و اعراب را برانگيختند و گرد
آوردند و چون به مردم ثقيف رسيدند آنان هم جمح شدند و آمدند. چون قريش
تصميم به حركت گرفت و اعرابى كه با آنان همراه بودند آماده و فراهم
شدند براى بردن زنان اختلاف نظر پيدا شد. صفوان بن اميه گفت : زنان را
با خود ببريد و من نخستين كس خواهم بود كه اين كار را مى كنم و زنان
شايسته تر هستند تا كشتگان بدر را به ياد شما آوردند و شما را حفظ
كنند. موضوع بدر موضوعى تازه است و ما مردى خونخواه و تن به مرگ داده
ايم نمى خواهيم به ديار خود برگرديم مگر اينكه انتقام خون خود را
بگيريم يا در آن راه كشته شويم . عكرمه بن ابى جهل و عمروعاص به صفوان
گفتند: ما نخستين كسان هستيم كه دعوت ترا مى پذيريم . نوفل بن معاويه
ديلى در اين باره مخالفت كرد و گفت : اى گروه قريش اين كار شما درست
نيست كه زنهاى خود را به مقابله دشمنتان ببريد، و من در امان نيستم كه
پيروزى از ايشان نباشد و در آن صورت درباره زنان خود رسوا مى شويد.
صفوان گفت : جز آنچه گفته ام هرگز نخواهد شد، نوفل پيش ابوسفيان بن
حرب رفت و سخن خود را به او گفت : هند دختر عتبه فرياد بر آورد و به
نوفل گفت : تو روز جنگ بدر جان به سلامت بردى و پيش زنانت برگشتى ، آرى
ما حتما مى آييم تا جنگ را ببينيم . در جنگ برد كنيزكان آوازه خوان را
از جحفه برگرداندند و بسيارى از دوستان محبوب كشته شدند. ابوسفيان به
نوفل گفت : من با قريش مخالفت نمى كنم كه يكى از ايشانم . هر كارى
انجام دهند من هم انجام مى دهم ، و زنان را با خود بردند.
ابوسفيان دو زن خود را همراه برد، هند دختر عتبه بن ربيعه و اميه دختر
سعد بن وهب بن اشيم بن كنانه را صفوان بن اميه هم دو زن خود را همراه
برد، برزه دختر مسعود ثقفى را كه مادر عبدالله اكبر است و بغوم دختر
معذل از قبيله كنانه را كه مادر عبدالله اصغر است .
طلحه بن ابى طلحه هم همسر خود سلافه دختر سعد بن شهيد را كه از قبيله
اوس است و مادر چهار پسرش مسافع و حارث و كلاب و جلاس است . عكرمه بن
ابى جهل هم همسر خود ام حكيم دختر حارث بن هشام را با خود برد و حارث
بن هشام هم همسر خود حجاج را كه مادر عبدالله بن عمروعاص است همراه برد
و محمد بن اسحاق گفته است نام آن زن ريطه بوده است . خناس دختر مالك بن
مضرب كه از خاندان مالك بن حسل است همراه پسر خود ابوعزيز بن عمير كه
برادر مصعب بن عمير و از خاندان عبدالدار است بيرون آمد. حارث بن سفيان
بن عبدالاسد هم همسرش رمله دختر طارق بن علقمه كنانى را همراه برد.
كنانه بن على بن ربيعه بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف هم همسر خود
ام حكيم دختر طارق را همراه برد. سفيان بن عويف همسر خود قتليه دختر
عمرو بن هلال را همراه برد. نعمان بن عمرو و برادر مادريش جابر كه
معروف به مسك الذئب است ، مادر خود دغنيه را همراه بردند. غراب بن
سفيان بن عويف هم همسر خود عمره دختر حارث بن علقمه كنانى را با خود
برد و او همان زنى است كه چون پرچم قريش سرنگون شد آن را دوباره
برافراشت و قريش گرد پرچم خود جمع شدند و حسان بن ثابت در اين باره
چنين سروده است :
اگر پرچم آن زن حارثى نمى بود قريش چنان به بردگى مى افتاد كه در
بازارها به كمترين ارزش فروخته مى شدند.
گويند: سفيان بن عويف با ده تن از پسران خويش براى جنگ احد بيرون آمد و
افراد قبيله بنى كنانه هم بسيار جمع شده بودند. روزى كه از مكه بيرون
آمدند پرچمهاى ايشان سه پرچم بود كه در دارالندوه آن را فراهم كرده و
برافراشته بودند. پرچمى را سفيان بن عويف براى بنى كنانه بر دوش مى
كشيد و پرچم احابيش را مردى از خودشان بر دوش مى كشيد و پرچم قريش كه
طلحه بن ابى طلحه بر دوش داشت .
واقدى مى گويد: و گفته شده است كه قريش و همه افراد كه به آنان پيوسته
بودند از بنى كنانه و احابيش و ديگران همگى يك پرچم داشتند كه طلحه بن
ابى طلحه بر دوش مى كشيد و همين در نظر ما ثابت تر است .
گويد: قريش هنگامى كه بيرون آمد با كسانى كه به ايشان پيوسته بودند سه
هزار تن بودند. از ثقيف صد تن همراهشان بود، و با ساز و برگ و سلاح
بسيار بيرون آمدند.
دويست اسب را يدك مى كشيدند و هفتصد تن از ايشان زره بر تن داشتند و سه
هزار شتر همراهشان بود.
همينكه قريش مصمم به حركت شدند، عباس بن عبدالمطلب نامه اى نوشت و آن
را بست و مهر و موم كرد و مردى از بنى غفار را اجير كرد و با او شرط
كرد كه در سه شبانه روز خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله برساند.
عباس در آن نامه به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده بود كه قريش
تصميم به حركت به سوى تو گرفته اند هر چه مى خواهى به هنگام رسيدن آنان
انجام دهى انجم بده . شمارشان سه هزار تن است كه دويست اسب يدك مى
كشند، هفتصد تن زره دار هستند و شمار شترانشان سه هزار است و سلاح
بسيار فراهم ساخته اند.
آن مرد غفارى چون به مدينه رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله را در
مدينه نيافت و چون دانست كه آن حضرت در قباء است آنجا رفت و بر در مسجد
قباء پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه در حال سوار شدن بر خرد خود
بود. نامه را به ايشان سپرد. ابى بن كعب نامه را براى پيامبر صلى الله
عليه و آله خواند و آن حضرت از ابى خواست مطلب را پوشيده بدارد. پيامبر
صلى الله عليه و آله به منزل سعد بن ربيع رفت و پرسيد: در خانه كسى هست
؟ سعد گفت : نه ، خواسته خود را بيان فرماى . رسول خدا صلى الله عليه و
آله موضوع نامه عباس را به او فرمود. سعد گفت : اى رسول خدا اميدوارم
در اين كار خير باشد.
در مدينه يهوديان و منافقان شروع به شايعه پراكنى و ياوه سرايى كردند و
گفتند خبر خوشى براى محمد نرسيده است . پيامبر صلى الله عليه و آله پس
از آنكه از سعد بن ربيع خواست كه موضوع را پوشيده بدارد به مدينه برگشت
. و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه سعد بن ربيع بيرون آمد،
همسر سعد به او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به تو چه فرمود؟ گفت
: اى بى مادر ترا با اين چه كار! او گفت : من سخنان شما را گوش مى
دادم و آن موضوع را براى سعد بازگو كرد. سعد
انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و سپس گريبان همسرش را
گرفت و گفت : ديگر نبينم كه سخنان ما را دزديده گوش كنى ، مخصوصا وقتى
كه من به رسول خدا مى گويم خواسته خود را بيان فرماى . وى آنگاه همراه
او دوان دوان در پى پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد تا كنار پل به
پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و همسرش از نفس افتاده بود. سعد گفت
: اى رسول خدا زن من از آنچه فرموده بودى پرسيد من از او پوشيده داشتم
. او گفت : من خود سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيدم و تمام خبر
را براى من نقل كرد، ترسيدم كه از اين زن چيزى و از آن سخن مطلبى آشكار
شود و گمان برى ككه من راز ترا آشكار ساخته ام . پيامبر فرمود: او را
رها كن ، و خبر ميان مردم شايع شد كه قريش حركت كرده است .
در اين هنگام عمرو بن سالم خزاعى همراه تنى چند از خزاعه ، كه چهار تن
بودند، از مكه بيرون آمدند و هنگامى كه قريش در ذوطوى بودند به آنان
رسيدند. عمرو بن سالم و همراهانش آن خبر را به رسول خدا صلى الله عليه
و آله دادند و برگشتند و قريش را از دور در رابغ ديدند كه فاصله اش تا
مدينه چهار شب راه است و خود را از آنان پوشيده داشتند.
واقدى مى گويد: و چون ابوسفيان به ابواء رسيد، خبر دار شد كه عمرو بن
سالم و همراهانش عصر روز پيش از آنجا آهنگ مكه كرده اند. گفت : به خدا
سوگند مى خورم كه آنان پيش محمد رفته اند و خبر مسير ما و شمارمان را
به او داده اند و او را از ما بر حذر داشته اند و مسلمانان هم اكنون در
دژهاى استوار خود جاى گرفته اند و گمان نمى كنم در اين راه كه مى رويم
بتوانيم چيزى از آنان به چنگ آوريم . صفوان بن اميه گفت : اگر آنان به
مقابله ما نيايند ما آهنگ نخلستانهاى اوس و خزرج مى كنيم و آنها را از
بن در مى آوريم و آنان را در حالى ترك مى كنيم كه اموالشان از ميان
رفته است ، و اين كار را هرگز نمى كنند و اگر به مقابله ما آيند شمار و
سلاح ما از شمار و سلاح ايشان بيشتر است .
وانگهى ما اسب داريم و ايشان اسب ندارند و ما با كينه و خونخواهى جنگ
مى كنيم و حال آنكه آنان از ما خونى نمى خواهند.
واقدى مى گويد: ابوعامر فاسق هم از همان هنگام كه پيامبر صلى الله عليه
و آله به مدينه هجرت فرمود همراه پنجاه تن از قبيله اوس به مكه و پيش
قريش رفت و قريش را تحريض مى كرد و مى گفت آنان بر حق هستند و آنچه
محمد آورده باطل است . چون قريش به جنگ بدر آمد، ابوعامر با آنان
همراهى نكرد و چون قريش آهنگ جنگ احد كرد، همراه آنان آمد و به قريش
گفت : اگر من پيش قوم خود برسم حتى دو تن از آنان با شما مخالفت
نخواهند كرد، وانگهى پنجاه تن از ايشان همراه من هستند. قريش سخنان او
را تصديق كردند و به يارى دادنش طمع بستند.
واقدى مى گويد: زنان در حالى كه با خود دايره زنگى داشتند بيرون آمدند
و در هر منزلى كه مى رسيدند مردان را تحريض مى كردند و كشته شدگان در
بدر را به يادشان مى آوردند و قريش هم در هر آبشخور فرو مى آمد و از
شترانى كه در كاروان ابوسفيان بوده است مى كشتند و مى خوردند و با مصرف
زاد و توشه فراوانى كه جمح كرده بودند خود را تقويت مى كردند.
واقدى مى گويد: و چون قريش از ابواء مى گذشت گروهى از آنان گفتند شما
زنان را همراه خود آورده ايد و ما بر آنان بيمناكيم . بياييد گور مادر
محمد را نبش كنيم كه به هر حال زنان ناموسند و اگر يكى از زنان شما
اسير شد، به محمد خواهى گفت اينك استخوانهاى مادرت با ماست و اگر او آن
چنان كه مدعى است نسبت به مادرش نيكوكار باشد، زنان اسير شما را با آن
مبادله خواهد كرد و اگر بر زنان شما دست نيابد، باز هم در قبال
استخوانهاى مادرش ، اگر نسبت به او مهربانى باشد، مال بسيارى خواهد
داد. ابوسفيان با خردمندان قريش در اين باره رايزنى كرد و گفتند: اصلا
در اين باره هيچ سخنى مگو كه اگر ما چنين كنيم بنى بكر و خزاعه همه
مردگان ما را از گور بيرون مى كشند.
واقدى مى گويد: قريش بامداد روز پنجشنبه كه همين روز بيرون آمدن ايشان
از مكه بود در ذوالحليفه بودند، و خروج ايشان از مكه روز پنجم شوال سى
و دومين ماه هجرت پيامبر بود. چون به ذوالحليفه رسيدند سوارانى از آنان
بيرون آمدند و در زمين پستى فرود آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله شب
پنجشنبه دو جاسوس به نام آن و مونس پسران فضاله را گسيل فرمود و آن دو
در عقيق به قريش برخوردند و همراه آنان آمدند و همينكه سواران قريش در
آن زمين فرود آمدند، آن دو خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله
رساندند و خبر دادند. مسلمانان ميان آن زمين كه نامش وطاء بود و احد و
جرف تا عرضه ، كه امروز به آن عرصه البقل مى گويند، زراعت كاشته بودند
و ساكنان آن مناطق افراد قبايل بنى سلمه و حارثه و ظفر و عبدالاشهل
بودند. در آن روزگار در جرف آب نسبتا روى زمين بود، هر چند مقدارش كم
بود و شترهاى آبكش ساعتى معطل مى شدند ولى پس از اينكه معاويه قناتهاى
منطقه غابه را حفر كرد، آبهاى اين منطقه فروكش كرد. مسلمانان شب
پنجشنبه ابزار و وسايل كشاورزى خود را به مدينه منتقل كرده بودند.
مشركان كه آمدند شتران و اسبهاى خود را ميان زراعت مسلمانان رها كردند،
در آن هنگام زراعت خوشه بسته و نزديك درو كردن بود. اسيد بن حضير در
منطقه عرض بيست شتر آبكش و ابزار كشاورزى خود رعايت احتياط را كرده
بودند. مشركان روز پنجشنبه را تا شب همانجا ماندند، شب جمعه شتران خويش
را علف تازه و همان ساقه هاى جو دادند و روز جمعه اسبها و شتران را در
مزارع رها كردند، آنچنان كه وقتى از منطقه عرض بيرون شدند، در آن هيچ
سبزه اى نبود.
واقدى مى گويد: و چون قريش فرود آمدند و بارهاى خود را گشودند و آرام
گرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله پنهانى حباب بن منذر بن جموح را
براى كسب خبر گسيل فرمود. او ميان ايشان رفت و آنان را تخمين زد و به
هر چه مى خواست نظر افكند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرموده
بود هنگامى كه برگشتى نزد هيچ يك از مسلمانان به من گزارش مده مگر
اينكه دشمن را اندك ببينى . حباب برگشت و در خلوت به پيامبر صلى الله
عليه و آله گفت : شمارشان را سه هزار تن يا كمى بيشتر و كمتر تخيمن زدم
، اسبهاى آنان دويست اسب است و افرادى را كه زره داشتند حدود هفتصد تن
تخمين زدم . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: آيا زنى هم ديدى ؟ گفت
: آرى زنانى ديدم كه همراه خود دايره و طبل داشتند. فرمود: مى خواهند
زنان آن قوم را تحريض كنند و كشته شدگان بدر را فرياد شان آوردند و خبر
آنان اين گونه به من رسيده است و هيچ سخنى درباره ايشان مگو، خداوند ما
را بسنده و بهترين كارگزار است .
بار خدايا به تو پناه مى برم و به نيروى تو اميدوارم .
واقدى مى گويد: سلمه بن سلامه بن وقش روز جمعه از مدينه بيرون رفت ،
چون نزديك عرض رسيد ناگاه به طليعه سواران مشركان برخورد كه ده سوار
بودند و آنان از پى او تاختند. سلمه بالاى تپه اى در سنگلاخ مدينه
ايستاد و گاهى به آنان سنگ مى انداخت و گاهى تير تا آنكه از گرد او
پراكنده شدند و چون سواران پشت كردند سلمه به مزرعه خود كه پايين عرض
بود رفت و شمشير و زره آهنى خود را كه گوشه مزرعه زير خاك پنهان كرده
بود بيرون آورد و دوران دوان خود را به قبيله عبدالاشهل رساند و آنچه
را ديده بود به قوم خود خبر داد.
واقدى مى گويد: رسيدن قريش روز پنجشنبه پنجم شوال و جنگ احد روز شنبه
هفتم شوال بود. سران و روى شناسان اوس و خزرج ، سعد بن معاذ اسيد بن
حضير، و سعد بن عباده شب جمعه را از بيم شبيخون مشركان همراه گروهى كه
همگى مسلح بودند در مسجد و كنار خانه پيامبر صلى الله عليه و آله
گذارندند و آن شب مدينه را پاسدارى دادند تا شب را به صبح آوردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله شب جمعه خوابى ديد و چون صبح شد و مردم جمع
شدند براى ايشان خطبه اى ايراد فرمود.
واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده از محمود بن لبيد
براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر ظاهر شد و پس
از ستايش خداوند چنين فرمود: اى مردم ! من خوابى
ديده ام ، به خواب چنين ديدم كه گويى من در دژى استوار قرار دارم و
شمشيرم ذوالفقار قبضه شكسته و شكاف برداشته است و ديدم گاو نرى كشته شد
و من قوچى را از پى خود مى كشم . مردم گفتند:
اى رسول خدا خواب خود را چگونه تعبير فرمودى ؟
فرمود: آن زره و دژ استوار مدينه است و همانجا
درنگ كنيد، اما شكستن شمشيرم از جاى دسته اش اندوه و سوگى است كه به
خود من مى رسد، گاوى هم كه كشته شد نشانى از كشته شدن برخى از ياران من
است . قوچى كه از پى خود مى كشم سالار و دلاور لشكر دشمن است كه به
خواست خداوند متعال او را خواهيم كشت .
واقدى مى گويد: از ابن عباس روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و
آله فرمودند: اما شكستن شمشير نشانه كشته شدن
مردى از اهل بيت من است .
واقدى مى گويد: مسور بن مخرمه روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه
و آله مى فرموده است : در خواب در شمشير خود
رخنه اى ديدم و آن را خوش نداشتم ، و آن نشانه زخمى بود كه چهره آن
حضرت رسيد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
آرى خود را به من بگوييد و خود به مناسبت
همين خوابى كه ديده بود چنان مصلحت مى دانست كه از مدينه بيرون نرود و
دوست مى داشت كه با راى او موافقت شود و همان گونه كه آن خواب را تعبير
فرموده بود، در مدينه بماند. عبدالله بن ابى برخاست و گفت : اى رسول
خدا ما در جاهليت در همين شهر جنگ مى كرديم . زنان و كودكان را در اين
خانه ها قرار مى داديم و مقدارى سنگ در اختيارشان مى نهاديم و به خدا
سوگند گاهى مدت يك ماه پسر بچه ها براى مقابله با دشمن پاره سنگ فراهم
مى آوردند و خانه هاى اطراف مدينه را به گونه اى متصل به يكديگر مى
ساختيم كه از هر سو چون حصارى مى بود. زنان و كودكان از فراز كوشكها و
پشت بامها به دشمن سنگ مى انداختند و ما خودمان در كوچه ها با شمشير
جنگ مى كرديم . اى رسول خدا شهر ما دست نخورده است و هرگز از هم پاشيده
نشده است . ما هرگاه در برابر دشمن از مدينه بيرون رفته ايم آنان بر ما
پيروز شده اند و هرگاه دشمن بر ما وارد شده است بر او پيروز شده ايم .
اينك اى رسول خدا دشمن را به حال خود رها فرماى كه اگر همانجا اقامت
كنند چنان است كه در بدترين زندان اقامت كرده اند و اگر بازگردند خوار
و زبون بر مى گردند و به خيرى دست نمى يابند. اى رسول خدا اين راى مرا
بپذير و بدان كه من اين انديشه را از بزرگان و خردمندان قوم خود ارث
برده ام و آنان خردمندان كار آزموده و مرد ميدان جنگ بوده اند.
واقدى مى گويد: انديشه و راى پيامبر صلى الله عليه و آله و راى بزرگان
آن حضرت از مهاجر و انصار هم همين گونه و چون انديشه عبدالله بن ابى
بود و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به مسلمانان فرمود: در مدينه
درنگ كنيد، زنها و كودكان را در كوشكها بگذاريد و اگر دشمن بر ما وارد
شد در كوچه هاى مدينه كه ما به پيچ و خم آن از دشمن آشناتريم با آنان
جنگ مى كنيم و از فراز بامها و كوشكها آنان را سنگ باران خواهند كرد.
خانه هاى مدينه را هم از هر سو پيوسته به يكديگر ساخته بودند و همچون
دژى استوار بود.
در اين هنگام نوجوانانى كه در جنگ بدر شركت نكرده بودند و رغبت به
شهادت داشتند و رويارويى با دشمن را دوست مى داشتند ، گفتند: ما را به
رويا رويى دشمن ما ببر و از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند به
مقابله دشمن بيرون رود. برخى از كامل مردان خير خواه مانند حمزه بن
عبدالمطلب و سعد بن عباده و نعمان بن مالك بن ثعلبه و كسانى ديگر از
اوس و و خزرج هم گفتند: اى رسول خداييم داريم كه دشمن گمان برد ما از
ترس رويارويى با آنان بيرون رفتن از مدينه را خوش نمى داريم و اين موجب
گستاخى ايشان شود. شما در جنگ بدر فقط همراه سيصد مرد بودى خداوندت به
آنان پيروزى بخشيد و حال آنكه امروز مردمى بسياريم و آرزوى چنين روزى
را داشته ايم و خداوند آن را در كنارمان فراهم آورده است . اين گروه
جامه جنگى پوشيده و شمشير بسته بودند و همچون دليران مى نمودند و
پيامبر صلى الله عليه و آله اصرار آنان را در اين باره خوش نمى داشت .
ابوسعيد خدرى گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند كه يكى از دو كار
پسنديده و خير بهره ما خواهد شد. يا خداوند ما را بر آنان پيروز مى
فرمايد كه همان چيزى است كه مى خواهيم و خداوند آنان را براى ما زبون
مى فرمايد و اين جنگ هم مانند جنگ بدر مى شود و جز گروهى اندك و
پراكنده از دشمن باقى نمى ماند؛ فرض ديگر اين است كه خداوند شهادت را
به ما ارزانى مى دارد. به خدا سوگند براى ما مهم نيست كدام يك صورت
بگيرد كه هر دو خير است . به ما خبر نرسيده كه پيامبر صلى الله عليه و
آله پاسخى به او فرموده باشد، ابوسعيد سكوت كرد. حمزه بن عبدالمطلب گفت
: سوگند به كسى كه بر محمد صلى الله عليه و آله قرآن را نازل فرموده
است من امروز چيزى نخواهم خورد تا با شمشير خود بيرون از مدينه با آنان
به چالاكى نبرد كنم و گفته مى شود كه حمزه روز جمعه و شنبه روزه بود و
با حال روزه با دشمن نبرد كرد.
نعمان بن مالك بن ثعلبه ، كه از بنى سالم است ، گفت : اى رسول خدا من
گواهى مى دهم كه آن گاو كشته شده كه در خواب ديده اى نشانى از كشتگانى
از ياران تو است و به خواست خدا من هم از آنانم ، چرا ما را از بهشت
محروم مى فرمايى ؟ هر چند سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست من وارد
بهشت خواهم شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به چه چيزى وارد
بهشت مى شوى ؟ گفت : من خدا و رسولش را دوست مى دارم ، روز جنگ هم نمى
گريزم . فرمود: راست مى گويى ، و او در آن روز به شهادت رسيد.
اياس بن اوس بن عتيك گفت : اى رسول خدا! ما فرزندان عبدالاشهل هم جزئى
از همان گاو كشته شده ايم . اى رسول خدا! اميدواريم ما ميان آن قوم
كشته شويم و آنان ميان ما، ما به بهشت رويم و آنان به دوزخ روند.
وانگهى اى رسول خدا من دوست نمى دارم قريش پيش اقوام خود برگردند و
بگويند محمد را در كوشكها و حصارهاى يثرب محاصره كرديم و اين مايه
گستاخى ايشان گردد، آنان تمام كشتزارهاى ما را پايكوب كرده و از ميان
برده اند. اگر هم اكنون از آبروى خود دفاع نكنيم ديگر امكان كشاورزى
نداريم و چرا محصور شويم ؟ و حال آنكه در دوره جاهلى اعراب به جنگ ما
مى آمدند و تا با شمشيرهاى خود به سراغ آنان نمى رفتيم و آنانم را از
خود نمى رانديم طمع ايشان بريده نمى شد. امروز ما بر اين كار سزاوار
تريم كه خداوند ما را به وجود تو مدد فرموده است و سرنوشت خويش را
شناخته ايم و نبايد خويشتن را در خانه هاى خود محصور كنيم .
خيثمه ، پدر سعد بن خيثمه برخاست و گفت : اى رسول خدا قريش يك سال درنگ
كرد و در اين مدت اعراب را از صحراها، و هم پيمانان غير عرب خود را جمع
كرد و حالى كه اسبها را يدك مى كشند و شتران را باره خود ساخته اند،
كنار ما فرود آمده اند و ما را در خانه هايمان محاصره كرده اند، اگر
همين گونه بر گردند و با آنان مقابله نشود چنان بر ما گستاخ خواهند شد
كه بر ما مكرر حمله مى آورند و بر اطراف ما ويرانى بار مى آورند و
جاسوسان و كمينها براى ما مى گمارند. وانگهى زراعت ما را از ميان برده
اند و اگر عراب اطراف ببينند كه ما براى جنگ با اينان بيرون نرفتيم ،
در ما طمع مى بندند، و شايد خداوند ما را بر آنان پيروز فرمايد و اين
لطف عادت خداوند است كه بر ما ارزانى مى فرمايد، يا صورت ديگرى اتفاق
مى افتد كه آن شهادت است . در جنگ بدر با آنكه به شركت در آن سخت
آرزومند بودم و با پسرم قرعه كشيدم ، قرعه من پوچ در آمد و قرعه او
بيرون آمد كه شهادت روز او شد و من خود بر شهادت حريص تر بودم . ديشب
پسرم را به بهترين صورت در خواب ديدم كه ميان جويبارها و درختان ميوه
بهشت مى خراميد و به من گفت : به ما بپيوند و در بهشت با ما رفاقت كن
كه من آنچه را پروردگارم به من وعده فرموده بود بر حق يافتم . و اى
رسول خدا، به خدا سوگند كه مشتاق همدمى با او در بهشت شده ام ،
سالخورده ام و استخوانهايم پوك شده و شيفته ديدار خداوند خويشم ، دعا
فرماى تا خداوند شهادت را روزى من فرمايد و همدمى سعد را در بهشت به من
ارزانى فرمايد. رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او همچنان دعا فرمود
و خيثمه در جنگ احد شهيد شد.
انس بن قتاده گفت : اى رسول خدا، به يكى از دو كار پسنديده و خوب دست
مى يابيم ، يا شهادت يا پيروزى و غنيمت پيامبر صلى الله عليه و آله
فرمود: من بر شما از هزيمت مى ترسم .
و چون آنان چيزى جز بيرون رفتن از مدينه و جنگ را نپذيرفتند، پيامبر
صلى الله عليه و آله روز جمعه نماز جمعه گزارد را موعظه و امر به كوشش
فرمود، و به آنان خبر داد تا هنگامى كه صبر و شكيبايى داشته باشند
پيروز خواهند بود. مردم از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان
فرمود كه به جنگ خواهد رفت ، شاد شدند. گروه بسيارى هم از اصحاب پيامبر
صلى الله عليه و آله اين موضوع را ناخوش داشتند. پيامبر صلى الله عليه
و آله فرمان داد براى رويارويى با دشمن آماده شوند و سپس با مردم نماز
عصر را گزارد. مردم و ساكنان نواحى بالاى مدينه از هر سوى گرد آمده
بودند و زنان بر پشت بامها و كوشكها رفته بودند. تمام افراد قبيله عمرو
بن عوف و وابستگان ايشان و قبيله نبيت و وابستگان ايشان سلاح پوشيده
آمده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله وارد خانه خود شد، ابوبكر و
عمر هم همراه آن حضرت رفتند و در پوشيدن لباس و بستن عمامه به ايشان
كمك كردند. مردم از كنار حجره تا منبر پيامبر صلى الله عليه و آله براى
آن حضرت صف بسته بودند و منتظر بيرون آمدن ايشان بودند. سعد بن معاذ و
اسيد بن حضير پيش مردم آمدند و گفتند: هر چه مى خواستيد به رسول خدا
صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرديد و گفتيد و او را به اكراه وادار به
خروج كرديد و حال آنكه فرمان از آسمان بر او نازل مى شود كار را به خود
آن حضرت واگذاريد و به هر چه مجرمانتان مى دهد كار كنيد و ميل و خواسته
او را در هر چه مى بينيد، اطاعت كنيد. در همان حال كه مردم در اين
گفتگو بودند برخى مى گفتند سخن درست همان است كه سعد مى گويد و برخى
معتقد به بيرون رفتن از مدينه بودند و برخى هم آن را خوش نمى داشتند
پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه جامه هاى جنگى خويش را پوشيده
بود بيرون آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله زرهى روى جامه هاى خود
پوشيده بود و كمر خود را با حمايل چرمى شمشير خويش بسته بود. بعدها اين
كمربند چرمى در دست خاندان ابورافع برده آزاد كرده پيامبر صلى الله
عليه و آله باقى ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله عمامه بسته و شمشير
بر دوش آويخته بود، و همينكه از خانه بيرون آمد همگى پشيمان شدند و
از اصرارى كه ورزيده بودند پوزش خواستند و گفتند شايسته نبوده است كه
با تو مخالفت كنيم ، اندك به هر گونه كه مى خواهى رفتار فرماى ، و در
خور ما نيست كه ترا به كارى او داريم در صورتى كه فرمان به دست خداوند
و سپس دست تو است . حضرت فرمود: شما را به آن كار فرا خواندم ، مخالفت
كرديد. اكنون بدانيد براى پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه جامه
جنگى پوشيد روا نيست كه جامه جنگ را از تن خود بيرون آورد تا خداوند
ميان او و دشمنان حكم فرمايد. كه جامه جنگ را از تن خود بيرون آورد تا
خداوند ميان او و دشمنانش حكم فرمايد. گويد: پيامبران پيش از آن حضرت
هم هرگاه جامه جنگى و سلاح مى پوشيد آن را از تن بيرون نمى آوردند تا
خداوند ميان آنان و دشمن حكم فرمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله سپس
به مسلمانان فرمود: بنگريد آنچه به شما فرمان مى دهم همان را پيروى
كنيد، در پناه نام خدا حركت كنيد و در صورتى كه شكيبايى ورزيد پيروزى
از آن شما خواهد بود.
مى گويد (ابن الحديد): هر كس به احوال مسلمانان در اين جنگ و درنگ و
سستى و اختلاف نظرشان درباره بيرون شدن از مدينه يا اقامت در آن و
ناخوش داشتن پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفتن از مدينه و سپس
بيرون شدن با دلتنگى دقت كند و بنگرد كه چگونه همان كسانى كه به بيرون
رفتن از مدينه راى داده بودند پشيمان شدند و سپس گروه بسيارى از شركت
در جنگ خود دارى كردند و به مدينه برگشتند، خواهد دانست كه اصلا امكان
پيروز شدن بر دشمن براى آنان فراهم نبوده است كه شرط نخست پيروزى به
عزم استوار و كوشش و اتفاق سخن و بينش در جنگ بستگى دارد. هر كس در اين
باره تامل كند مى بيند كه احوال مسلمانان در اين جنگ كاملا بر عكس
احوال ايشان در جنگ بدر است . احوال قريش در جنگ بدر شبيه احوال
مسلمانان در جنگ احد بوده است و به همين سبب قريش در بدر شكست خورده
است .
واقدى مى گويد: مالك بن عمرو نجارى همان روز جمعه در گذشت و چون پيامبر
وارد خانه خود شد و جامه جنگ پوشيده بيرون آمد، جنازه مالك را در محلى
كه جنازه ها را مى گذاشتند نهاده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله
بر جنازه او نماز گزارد و سپس مركب خود را خواست و براى رفتن به احد
سوار شد.
واقدى مى گويد: در آن هنگام جعيل بن سراقه به حضور پيامبر صلى الله
عليه و آله كه آهنگ احد داشت آمد و گفت : اى رسول خدا به من گفته شده
است كه تو فردا كشته مى شوى .
جعيل سخت غمگين بود و آه سرد مى كشيد، پيامبر صلى الله عليه و آله با
دست خود به نرمى به سينه او زد و فرمود: مگر همه روزگار فردا نيست
گويد: آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله سه نيزه خواست و سه پرچم بست ،
لواى قبيله او يوسف را به اسيد بن حضير و لواى خزرج را به حباب بن منذر
بن جموح و نيز گفته شده است به سعد بن عباده و لواى مهاجران را به على
بن ابى طالب عليه السلام و هم گفته شده است به مصعب بن عمير سپرد.
آنگاه اسب خود را خواست و سوار شد، كمان را بر دوش افكند و نيزه به دست
گرفت . پيكان نيزه ها را در آن روزگار مس اندود مى ساختند. مسلمانان هم
سلاح پوشيده بودند و صد تن از ايشان بر روى جامه زره پوشيده بودند.
همينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار شد، دو سعد، يعنى سعد بن
معاذ و سعد بن عباده ، پيش روى آن حضرت مى دويدند و هر دو زره بر تن
داشتند و مردم بر جانب چپ و راست پيامبر صلى الله عليه و آله حركت مى
كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله منطقه بدايع و كوچه هاى حسى را پيمود و به
شيخان رسيد. شيخان نام دو كوشك بود كه در دوره جاهلى پيرمردى كور و
پيرزنى كور كه افسانه سرايى مى كردند در آنها زندگى مى كردند و به همين
سبب شيخان نام داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه بالاى گردنه
رسيد، برگشت و نگريست و فوجى گران را ديد كه هياهو داشتند. فرمود:
اينان كيستند؟ گفتند: هم پيمانان يهودى ابن ابى هستند. پيامبر صلى الله
عليه و آله فرمود: ما از اهل شرك براى جنگ با مشركان يارى نمى جوييم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و در شيخان سپاه خويش
را سان ديد. گروهى از نوجوانان را ملاحظه فرمود كه عبدالله بن عمر بن
خطاب ، زيد بن ثابت ، اسامه بن زيد، نعمان بن بشير، زيد بن ارقم ، براء
بن عازب ، اسيد بن ظهير، عرابه بن اوس ، ابو سعيد خدرى ، سمره بن جندب
و رافع بن خديج از جمله آنان بودند.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همه آنان را رد فرمود. رافع
بن خديج مى گويد من كه دو موزه بر پى كرده بودم به قدر بلندى وانمود
كردم ، ظهير بن رافع هم به پاس خاطر من گفت : اى رسول خدا رافع تير
انداز است و پيامبر صلى الله عليه و آله به من اجازه شركت داد. همينكه
پيامبر صلى الله عليه و آله به من اجازه فرمود، سمره بن جندب به مرى بن
سنان شوهر مادر خود گفت : پدر جان ! پيامبر صلى الله عليه و آله رافع
بن خديج را اجازه فرمود و مرا برگرداند و حال آنكه من حاضرم با رافع
كشتى بگيرم . مرى گفت : اى رسول خدا رافع بن خديج را اجازه شركت در جنگ
دادى و پسر مرا برگرداندى و حال آنكه پسر من با او كشتى مى گيرد و او
را به زمين مى زند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود كشتى بگيرند و
كشتى گرفتند. سمره ، رافع را بر زمين زد و پيامبر صلى الله عليه و آله
او را هم اجازه فرمود.
(172)
واقدى مى گويد: ابن ابى آمد و در گوشه لشكرگاه فرود آمد. هم پيمانان او
و منافقانى كه همراهش بودند به او گفتند تو راى صحيح دادى و براى او
خير خواهى كردى و به او خبر دادى كه راى نيكان گذشه ات همين گونه بوده
است و با اينكه راى خود محمد هم همچون راى تو بود ولى از پذيرفتن آن
خود دارى كرد و از اين نوجوانانى كه همراه اويند اطاعت كرد. مسلمانان
به نفاق و دورويى ابن ابى برخوردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن
شب را در همان شيخان گذراند. ابن ابى هم شب را ميان ياران خود گذراند.
پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از سان ديدن سپاه آسوده شد،
خورشيد غروب كرد. بلال اذان مغرب را گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله
با ياران خود نماز گزارد و سپس اذان عشا را گفت و حضرت نماز عشا را
گزارد. رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان بنى نجار فرود آمده بود و
محمد بن مسلمه را همراه پنجاه مرد به پاسدارى گماشت و آنان بر گرد لشكر
پاسدارى مى دادند و پيامبر آخر شب آهنگ حركت كرد. مشركان چه هنگامى كه
پيامبر صلى الله عليه و آله آخر شب حركت كرد و چه هنگامى كه در شيخان
فرود آمده بود او را ديده بودند، و اسبها و ديگر مركوبهاى خود را جمع
كردند و عكرمه بن ابى جهل را همراه گروهى از سواران به سرپرستى
پاسداران گماشتند. اسبهاى آنان در آن شب همواره شيهه مى كشيدند و آرام
نمى گرفتند، پيشاهنگان ايشان چندان نزديك شدند كه به سنگلاخ متصل به
مدينه رسيدند ولى سواران آنان برگشتند و از آنجا فراتر نيامدند كه هم
از آن سنگلاخ و هم از محمد بن مسلمه بيم داشتند.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه نماز عشاء را
گزارد فرمود: امشب چه كسى نگهبانى از ما را بر عهده مى گيرد؟ مردى گفت
: من رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن
عبد قيس . فرمود: بنشين . دوباره سخن خود را تكرار فرمود، مردى برخاست
. پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ابوسبع . فرمود:
بنشين . و براى بار سوم سخن خود را تكرار فرمود. مردى برخاست . پيامبر
صلى الله عليه و آله فرمود: تو كيستى ؟ گفت : پسر عبد قيس . پيامبر صلى
الله عليه و آله اندكى درنگ فرمود و سپس گفت هر سه برخيزند، ذكوان
برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد دو دوست تو كجايند؟ ذكوان
گفت : من خود بودم كه هر سه بار پاسخ دادم . برو كه خدايت حفظ فرمايد.
(173)
مى گويد (ابن الحديد): اين موضوع عينا در جنگ بدر هم آمده بود و ظاهر
حال اين است كه اينجا تكرار شده و مربوط به يك جنگ است و ممكن است در
دو جنگ اتفاق افتاده باشد، ولى بعيد مى نمايد.
واقدى مى گويد: ذكوان زره پوشيد و سپر خود را برداشت و آن شب برگرد
لشكر مى گشت و گفته شده است كه فقط از پيامبر صلى الله عليه و آله
پاسدارى مى داده و از ايشان جدا نشده است . گويد: پيامبر صلى الله عليه
و آله خوابيد و چون آخر شب برخاست و هنگام سحر فرمود: راهنمايان كجايند
و چه كسى ما را در راه هدايت مى كند و از پشت ريگزارها ما را كنار دشمن
مى رساند؟ ابوخيثمه حارثى گفت : من اين كار را انجام مى دهم و نيز گفته
شده است اوس بن قيظى يا محيصه عهده دار آن شده است .
واقدى مى گويد: در نظر ما صحيح تر و ثابت تر همان ابوخيثمه است . او
پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بر اسب خود سوار بود همراهى كرد،
نخست محله بنى حارثه را پيمود و سپس وارد محله اموال شد و از ميان
كشتزار و نخلستان مربع بن قيظى كه مردى كور و منافق بود گذشت و همينكه
پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كشتزار او شد، مربع برخاست و خاك بر
چهره مسلمانان مى پراند و مى گفت : اگر تو پيامبر خدايى وارد كشتزار من
مشو كه و ورود به آن را براى تو حلال نمى دارم .
محمد بن اسحاق مى گويد: گفته شده است كه مربع مشتى خاك برداشته و گفته
است : اى محمد! به خدا سوگند اگر مى دانستم كه اين خاك بر چهره ديگران
برخورد نمى كند با آن به چهره تو مى زدم .
واقدى مى گويد: سعد بن زيد اشهلى با كمانى كه در دست داشت بر سر او زد
و سرش را شكافت و خون جارى شد. برخى از افراد بنى حارثه كه مانند مربع
منافق بودند خشمگين شدند و گفتند: اى بنى عبدالاشهل اين كار از دشمنى
شما با ما سر چشمه مى گيرد كه هيچ گاه آن را رها نمى كنيد. اسيد بن
حضير گفت : به خدا سوگند كه چنين نيست بلكه سر چشمه آن نفاق شماست و به
خدا سوگند همين است كه نمى دانم پيامبر صلى الله عليه و آله موافق است
يا نه وگرنه گردن او و گردن همه كسانى را كه انديشه شان مانند اوست مى
زدم . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را از بگومگو بازداشت و
همگان خاموش شدند.
محمد بن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رهايش كنيد
كه مربع بن قيظى كور چشم كور دل است .
(174)
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و در
همان حال كه مى رفتند اسب ابوبرده بن نيار دم خود را بلند كرد و به
قلاب شمشير او برده گير كرد و شمشيرش بيرون كشيده شد. پيامبر صلى الله
عليه و آله فرمود: اى شمشير دار، اينك شمشير خويش را غلاف كن كه مى
پندارم امروز به زودى شمشيرها فراوان بيرون كشيده خواهد شد، گويد:
پيامبر صلى الله عليه و آله فال نيك زدن را دوست مى داشت و فال بد زدن
را خوش نمى داشت . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از شيخان يك زره
بر تن داشت و چون به احد رسيد زره ديگر و مغفر و بالاى مغفر كلاه خود
پوشيد، و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله از شيخان حركت كرد مشركان
سپاه خود را آراستند و موضع گيرى كردند و در جايى كه امروز زمين ابن
عامر قرار دارد، رسيدند و درنگ كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله هم
چون به احد رسيد، جايى كه امروز پل است ، وقت نماز صبح فرا رسيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله مشركان را مى ديد، به بلال فرمان داد اذان
بگويد و نماز صبح را با ياران خود در حالى كه صف بسته بودند گزارد.
عبدالله بن ابى با فوجى كه او همچون شتر مرغ پيشاپيش آنان مى دويد، از
آنجا برگشتند. عبدالله بن عمرو بن حرام از پى آنان رفت و بانگ برداشت و
گفت : من خدا و دين و پيامبرتان را فرايادتان مى آورم مگر شما شرط و
پيمان نبستيد. كه همچنان كه از خود و زن و فرزندتان دفاع مى كنيد از او
هم دفاع كنيد؟ ابن ابى گفت : من گمان نمى كنم كه ميان آنان جنگى صورت
گيرد و تو هم اى ابوجابر اگر از من اطاعت كنى بايد برگردى كه اهل راى و
خرد همگان برگشته اند. ما از او درون شهر خويش دفاع مى كنيم و من راى
درست را به او گفتم ولى او فقط اطاعت از نوجوان را پذيرفت . عبدالله بن
ابى پيشنهاد عبدالله بن عمرو را نپذيرفت و خود و يارانش وارد كوچه هاى
مدينه شدند. عبدالله بن عمرو به آنان گفت خدايتان شما را از رحمت خود
دور فرمايد، همانا خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و مومنان را از
كمك شما بى نياز خواهد فرمود. ابن ابى در حالى كه مى گفت : آيا باز هم
با من مخالفت و از كودكان اطاعت خواهد كرد به مدينه برگشت . عبدالله بن
عمرو هم شتابان و دوان دوان برگشت و خود را به پيامبر صلى الله عليه و
آله كه در حال آراستن صفهاى خود بود رساند و همينكه گريه از ياران
پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شدند، عبدالله بن ابى شاد شد و سرزنش
آشكار ساخت و گفت : محمد از من نافرمانى و از كسانى كه انديشه ندارند
فرمانبردارى كرد.
|