جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۶

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۲ -


پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به آراستن صفهاى ياران خويش كرد، پنجاه مرد تير انداز را به سرپرستى عبدالله بن جبير بر كوه عينين (175) گماشت و گفته شده است فرمانده آنان سعد بن ابى وقاص بوده است و حال آنكه همان عبدالله بن جبير درست است . كوه احد را پشت سر خويش ‍ و دهانه عينين را بر جانب چپ و مدينه را روبه روى خود قرار داد. مشركان آمدند و مدينه را پشت سر خويش و احد را روبه روى خود قرار دادند، و گفته شده است پيامبر عليه السلام عينين را پشت سر خويش قرار داده و پشت به آفتاب ايستاده است و مشركان رو به آفتاب بوده اند. ولى همان سخن اول در نظر ما ثابت است كه احد پشت سر پيامبر قرار داشت است و آن حضرت روى به مدينه بوده است .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نهى فرمود كه پيش از فرمان او كسى جنگ را آغاز كند. عماره بن يزيد بن سكن گفت : با آنكه كشتزارهاى اوس و خزرج مورد چرا قرار گرفته و از ميان رفته است هنوز هم ضربه نزنيم . مشركان صفهاى خود را آراستند. بر ميمنه خود خالد بن وليد و بر ميسره خود عكرمه بن ابى جهل را گماشتند. دويست سوار كار داشتند كه بر آنان صفوان بن اميه و گفته شده است عمرو بن عاص را گماشتند و تير اندازند خود كه يك صد تن بودند عبدالله بن ابى ربيعه را فرماندهى دادند. رايت خود را بر طلحه بن ابى طلحه سپردند نام ابوطلحه عبدالله بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار بن قصى است .
در اين هنگام ابوسفيان فرياد بر آورد كه اى پسران عبدالدار ما مى دانيم كه شما براى پرچمدارى از ما سزاوارتريد و آنچه روز بدر بر سر ما آمد از سرنگونى پرچم بود و مسلمانان هم از پرچم خود به پيروزى رسيدند، اينك شما فقط مواظب پرچم خود باشيد و ما را با محمد واگذاريد كه ما قومى خونخواه و تن به مرگ داده ايم و خونى را كه هنوز تازه است مطالبه مى كنيم . و گفت : چون پرچمها سرنگون شود ديگر دوام و قوامى نخواهد بود. بنى عبدالدار از سخنان ابوسفيان خشمگين شدند و گفتند مگر ما پرچم خويش ‍ را رها مى كنيم ، هرگز چنين نخواهد بود و در مورد حفاظت پرچم به زودى خواهى ديد و به نشانه خشم نيزه هاى خود را به جانب او گرفتند و ابوسفيان را احاطه كرد و اندكى دشمن درشتى نسبت به او نشان دادند. ابوسفيان گفت : آيا مى خواهيد پرچمى ديگر هم قرار دهيم ؟ گفتند: آرى ، ولى آن را بايد مردى از بنى عبدالدار بر دوش كشد و هرگز جز اين نخواهد بود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله هم در حالى كه پياده حركت مى فرمود صفها را مى آراست كه كاملا مستقيم باشد و مى گفت : فلانى اندكى جلو بيا، و فلانى اندكى عقب برو و اگر شانه مردى را مى ديد كه از صف بيرون است آن را عقب مى كشيد، همان گونه كه چوبه هاى تير را راست مى كنند آنان را بر يك خط قرار مى داد و چون صفها همه مستقيم شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: لواى مشركان را كدام خاندان بر دوش ‍ مى كشند؟ گفته شد خاندان عبدالدار.
فرمود: ما در وفادارى از آنان شايسته تريم . مصعب بن عمير كجاست ؟ گفت : اينجا هستم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: پرچم را بگير، او پرچم را گرفت و پيشاپيش رسول خدا صلى الله عليه و آله مى برد.
بلاذرى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را از على عليه السلام گرفت و به مصعب بن عمير كه از خاندان عبدالدار بود سپرد. (176)
واقدى مى گويد: سپس پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و براى مردم خطبه خواند و آن حضرت ، كه سلام و درود خدا بر او باد، چنين فرمود: اى مردم شما را سفارش مى كنم به آنچه خداى من در كتاب خود مرا سفارش ‍ فرموده است و آن عمل به طاقت و دورى جستن از محرمات اوست . امروز شما در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستيد، البته آنانى كه وظيفه خويش را فرياد آرند و جان بر شكيبايى و باور و كوشش و اندوه زدايى گمارند كه جهاد با دشمن سخت و ناخوش است و كسانى كه بر آن شكيبايى ورزند اندك هستند، مگر آنان كه براى هدايت خويش مصمم باشند. همانا خداوند همراه كسى است كه او را فرمانبردار باشد و شيطان همراه كسى است كه خدا را نافرمانى كند. كردار خود را با صبر و شكيبايى در جهاد آغاز كنيد و بدين گونه آنچه را كه خدايتان وعده فرموده است اختلاف و ستيزه گرى و پراكندگى مايه سستى و ناتوانى و از چيزهايى است كه خداوند دوست نمى دارم و در آن صورت يارى و پيروزى ارزانى نمى فرمايد و اى مردم ! بر دل من چنين خطور كرده است كه هر كس از كار حرام براى به دست آوردن رضايت خدا منصرف شود خداوند گناهش را مى آمرزد و هر كس يك بار بر من درود فرستد خداوند و فرشتگانش بر او ده بار درود مى فرستند. هر كس ، چه مسلمان و چه كافر، نيكى كند مزدش بر عهده خداوند است كه در اين جهان يا آن جهان پرداخت خواهد شد. و هر كس به خدا و روز رستاخيز گرديده است بر اوست كه در نماز جمعه حاضر شود، بجز كودكان و زنان و بيماران و بردگان . و هر كس خود را از نماز جمعه بى نياز بداند خداوند از او بى نيازى مى جويد و خداى بى نياز ستوده است . هيچ كارى را نمى دانم كه شما را به خداوند نزديك كند مگر اينكه آن را به شما گفته ام كه به آن عمل كنيد و هيچ كارى را نمى دانم كه شما را به دوزخ نزديك كند مگر اينكه شما را از آن باز داشته ام . همانا جبريل امين عليه السلام بر روح من القاء فرموده است كه هيچ كس نمى ميرد مگر اينكه به كمال روزى خود مى رسد و هيچ چيز بترسيد و در طلب روزى خود پسنديده اقدام كنيد و دير رسيدن روزى شما را بر آن وادار نكند كه با سرپيچى از فرمان خدا در طلب آن بر آييد كه به نعمتهايى كه در پيشگاه خداوند است نمى توان رسيد جز به فرمانبردارى از او. و خداوند حلال و حرام را براى شما روشن فرموده است ، البته ميان حلال و حرام امورى محل شبهه است كه بسيارى از مردم آن را نمى دانند مگر كسانى كه در پرده عصمت قرار گيرند. هر كس آن امور شبهه ناك را ترك كند دين و آبروى خويش را حفظ كرده است و هر كس در آن بيفتد همچون چوپانى است كه كنار قرقگاهى است و ممكن است در آن منطقه ممنوعه بيفتد و مرتكب گناه شود. و هيچ پادشاهى نيست مگر اينكه او را قرقگاهى است و قرقگاه خداوند كارهايى است كه آنها را حرام فرموده است . هر مومنى نسبت به مومنان ديگر چون سر نسبت به پيكر است كه چون به درد آيد همه بدن به خاطر آن به درد مى آيد و سلام بر شما باد.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از مطلب بن عبدالله براى من نقل كرد كه نخستين كسى كه آتش جنگ را در ميان دو گروه بر افروخت ابوعامر بود كه نام اصلى او عبد عمرو است . او با پنجاه تن از قوم خود كه همراهش بودند و گروهى از بردگان قريش پيش آمد و بانگ برداشت كه اى اوسيان ! من ابوعامرم . افراد قبيله اوس گفتند: درود و خوشامد بر تو مباد اى تبهكار. گفت : پس از رفتن من بر سر قوم من شر و بدى رسيده است . گويد: بردگان مردم مكه هم با او بودند، آنان و مسلمانان ساعتى به يكديگر سنگ انداختند و سرانجام ابوعامر و يارانش پشت به جنگ دادند و گفته شده است كه بردگان جنگ نكرده اند و قريش به آنان فرمان داده بودند كه فقط از اردوگاه پاسدارى كنند.
واقدى مى گويد: پيش از آنكه دو گروه با يكديگر بر خورد كنند زنان مشركان جلو صفهاى ايشان دايره زنگى و طبل مى زدند و سپس به پشت صفها برگشتند. همينكه مشركان به مسلمانان نزديك شدند زنها عقب رفتند و پشت صفها قرار گرفتند و هر مردى را كه پشت به جنگ مى داد تحريض ‍ مى كردند كه برگردد و كشته شدگان بدر را فراياد شان مى آوردند. قزمان كه از منافقان مدينه بود از شركت در جنگ احد خود دارى كرده بود، فرداى آن روز - صبح شنبه - زنان بنى ظفر او را سرزنش كردند و گفتند: اى قزمان ! همه مردان به جنگ رفتند و تو باقى ماندى ، از آنچه كرد شرمگين نيستى ؟ آزرم كن كه گويى تو زنى كه همه قومى تو بيرون رفته اند و تو باقى مانده اى و شروع به حفاظت و تيمار او كردند. قزمان كه معروف به شجاعت بود به خانه خود رفت كمان و تيردان و شمشير خود را برداشت و شتابان بيرون رفت . هنگامى به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد كه آن حضرت سرگرم مرتب كردن صفهاى مسلمانان بود. او از پشت صفها آمد و خود را به صف اول رساند و در آن جاى گرفت . او نخستين كس از مسلمانان بود كه تير انداخت . تيرهايى كه او مى انداخت همچون نيزه برد و كارهايى برجسته انجام داد و سرانجام خود كشى كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه از او نام مى برد، مى فرمود: از دوزخيان است . گويد: چون مسلمانان روى به گريز نهادند او نيام شمشير خود را شكست و مى گفت : مرگ پسنديده تر از گريز است . اى اوسيان ! شما هم براى حفظ تبار خود جنگ كنيد و همين گونه كه من رفتار مى كنم رفتار كنيد. گويد: او با شمشير كشيده خود را ميان مشركان مى انداخت ، آنچنان كه مى گفتند كشته شد دوباره آشكار مى شد و مى گفت : من جوانمرد قبيله ظفرم و هفت تن از مشركان را كشت و زخمهاى بسيار برداشت و بر زمين افتاد. در اين هنگام قتاده بن نعمان از كنارش گذشت و او را صدا زد و گفت : اى ابوالغيداق ! قزمان گفت : گوش به فرمانم .
قتاده گفت : شهادت بر تو گوارا باد. قزمان گفت : اى ابوعمرو به خدا سوگند من براى دين جنگ نكردم ، بلكه فقط براى حفظ خودمان كه ديگر قريش ‍ آهنگ ما نكند و كشتزار ما را پايمال نسازد. گويد: چون زخمهايش او را آزار مى داد خود را كشت . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند اين دين را به مرد تبهكارى تاييد فرمود. (177)
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روى به تير اندازان كرد و فرمود: شما مواظب پشت سر ما باشيد كه مى ترسم از پشت سر مورد حمله قرار گيريم . بنابراين شما در جاى خود استوار بمانيد و حركت مكنيد، حتى اگر ديديد كه ما آنان را چنان شكست داديم كه وارد لشكرگاه ايشان شديم ، باز هم از جاى خود جدا مشويد و اگر ديديد كشته مى شويم ، باز هم بر جاى بمانيد و لازم نيست از ما دفاع كنيد. بار خدايا من ترا بر ايشان گواه مى گيرم ، و فرمود: سواران و اسبهاى دشمن را تير باران كنيد كه اسب و سوار در قبال تير نمى تواند پيشروى كند. مشركان دو گروه اسب سوار داشتند، گريه بر جانب راست ، به فرماندهى خالد بن وليد، و گروهى بر جانب چپ ، به فرماندهى عكرمه بن ابى جهل .
پيامبر صلى الله عليه و آله هم براى سپاه خود ميمنه و ميسره قرار داد و لواى بزرگ را به مصعب بن عمير سپرد و لواى اوسيان را به اسيد بن حضير و لواى خزرج را به سعد بن عباده و نيز گفته شده است به حباب بن منذر سپرد. تير اندازان همچنان پشت سر مسلمانان را حمايت مى كردند و سواران دشمن را تير انداز مى گفته است من به تيرهاى خودمان نگاه مى كردم كه هيچ كدام به هدر نمى رفت يا به اسب مى خورد يا به سوار. دو گروه به يكديگر نزديك شدند. مشركان طلحه بن ابى طلحه را كه پرچمدارشان بود پيش فرستادند و صفهاى خود را آراستند و زنها پشت سر مردان ايستاده بودند و كنار شانه هاى آنان دايره و دف مى زدند. هند و يارانش شروع به تحريض مردان كردند و آنان را به جنگ وا مى داشتند و نام كشته شدگان بدر را بر زبان مى آوردند و چنين مى سرودند:
ما دختران طارقيم كه روى تشكچه ها راه مى رويم ، اگر پيشروى كنيد دست در آغوش شما مى آوريم و اگر پشت به جنگ كنيد از شما دورى مى جوييم .
دورى كسى كه دوستدار و شيفته شما نيست .
واقدى مى گويد: طلحه به ميدان آمد و هماورد خواست و بانگ برداشت چه كسى با من مبارزه مى كند؟ على عليه السلام فرمود: آيا با من نبرد مى كنى ؟ گفت : آرى . آن دو ميان دو صف به نبرد پرداختند و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه دو زره و مغفر و كلاهخود پوشيده بود، زير پرچم نشسته بود و مى نگريست . همينكه آن دو روياروى شدند على عليه السلام چنان ضربتى با شمشير بر سر طلحه زد كه سر او را شكافت و به رويش او رسيد. طلحه به خاك افتاد و على عليه السلام برگشت . گفتند: چرا سرش را جدا نكردى ؟ گفت : چون به زمين افتاد، عورتش را برهنه به من نشان داد - نمايان شد - خويشاوندى مرا به شفقت واداشت وانگهى يقين دارم كه خداوند او را خواهد كشت . و او پهلوان سپاه دشمن بود.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه نخست طلحه به على عليه السلام حمله كرد و با شمشير ضربتى بر او زد كه على آن را با سپر خويش گرفت و آن ضربه كارى نكرد و سپس على عليه السلام بر طلحه كه زره و مغفر داشت حمله كرد و ضربتى با شمشير بر او زد كه هر دو پاى او را قطع كرد و چون خواست سرش را ببرد طلحه او را به حق خويشاوندى سوگند داد كه چنان نكند و على او را رها فرمود و سرش را نبريد.
واقدى مى گويد: و گفته شده است كه على عليه السلام سر او را بريده است و نيز گفته اند يكى ديگر از مسلمانان در آوردگاه بر او گذاشت و سرش را بريد. چون طلحه كشته شد رسول خدا صلى الله عليه و آله شاد شد و تكبير بلندى گفت و همه مسلمانان با او تكبير گفتند و سپس ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله بر فوجهاى مشركان حمله بردند و چنان بر چهره هاى ايشان زدند كه صفهاى مشركان از هم پاشيده شد و كسى جز همان طلحه بن ابى طلحه كشته نشد.
واقدى مى گويد: پس از كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن ابوطلحه ، كه كينه اش ابوشيبه بود، پرچم را گرفت و چنين رجز مى خواند:
بر پرچمدار است كه به شايستگى نيزه را خون آلود كند يا آن را درهم شكند.
و همچنان با پرچم پيشروى مى كرد. زنان پشت سر و همچنان دايره و دف مى زدند و بر جنگ تحريض و ترغيب مى كردند. حمزه بن عبدالمطلب ، كه رحمت خدا بر او باد، چنان ضربتى بر دوش او زد كه دوش و دست او را قطع كرد و شمشير تا تهيگاهش رسيد و ريه اش آشكار شد. حمزه در حالى كه مى گفت : من پسر ساقى حاجيانم ، برگشت . پس از او پرچم را برداشتم ابو سعيد بن ابى طلحه گرفت . سعد بن ابى وقاص تيرى بر او زد كه به سبب برهنه بودن گلوى او با آنكه زره بر تن داشت ولى مغفرش بى دامنه بود و گلويش را نپوشانده بود، به حنجره اش خورد و زبانش چون زبان سگ بيرون افتاد.
واقدى مى گويد: و روايت شده است ، همينكه ابو سعد بن ابى طلحه رايت را به دست گرفت زنان پشت سرش ايستادند و مى گفتند:
اى بنى عبدالدار ضربه بزنيد، اى پشتيبانان درماندگان ضربه بزنيد، با شمشيرهاى بران ضربه بزنيد.
سعد بن ابى وقاص مى گويد: بر او حمله كردم ، نخست دست راست او را بريدم . او پرچم را با دست چپ گرفت ، بر دست چپش ضربه زدم و آن را بريدم . او پرچم را با دو بازوى خود گرفت و خود را روى آن خم كرد، من با گوشه كمان خود مغفر او را از زرهش جدا كردم و آن را پشت سرش افكندم و سپس ضربتى بر او زدم و او را كشتم و شروع به بيرون آوردن زره و ديگر جنگ ابزار او كردم ، سبيع بن عبدعوف و تنى چند همراه او به من حمله آوردند و مرا از آن كار بازداشتند. جامه هاى جنگى او بهترين نوع جامه هاى مشركان بود، زرهى فراخ و مغفر و شمشيرى بسيار خوب ، ولى به هر حال ميان من و آن كار مانع شدند. واقدى مى گويد همين خبر دوم صحيح تر است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): چه تفاوت فاحشى ميان على و سعد بن ابى وقاص است . سعد درباره جامه جنگى متاسف مى شود و بر از دست دادن آن اندوهگين مى شود، و آن يكى در جنگ خندق عمرو بن عبدود را كه سواركار و دلير نامدار قريش است مى كشد و از برهنه كردن بيرون آوردن جامه هاى جنگى او چشمپوشى مى كند و چون به او مى گويند چرا جامه هاى جنگى او را كه بهترين است رها كردى ، مى گويد: خوش نداشتم جامه هاى جنگى او را كه اينجا غريب است از تنش بيرون آورم . گويى حبيب (178) در اين شعر خود على عليه السلام را در نظر داشته كه مى گويد:
همان شيران ، شيران بيشه به روز نبرد همت ايشان در مورد از پاى در آوردن دليران است نه درباره ابزار جنگى و جامه .
واقدى مى گويد: پس از ابوسعد بن ابى طلحه پرچم مشركان را مسافع بن ابى طلحه در دست گرفت . عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح تيرى بر او زد كه سبب مرگ او شد. او را كه هنوز زنده بود پيش مادرش سلافه دختر سعد بن شهيد كه همراه زنان به احد آمده بود بردند. پرسيد: چه كسى به تو تير زد؟ گفت : نمى دانم . همين قدر شنيدم كه مى گويد: بگير كه من پسر اقلح هستم . مادرش گفت : آرى به خدا سوگند اقلحى بوده است ، يعنى از خاندان من بوده است و مادر مسافع از قبيله اوس بوده است .
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون عاصم به او تير انداخت ، گفت : بگير كه من پسر كسره هستم و اين عنوانى بود كه در دوره جاهلى به آنان داده بودند و به آنان فرزندان كسر الذهب مى گفتند. او به مادرش گفت : نفهمديم چه كسى بر من تير زد جز اينكه شنيدم مى گويد: بگير كه من پسر كسره ام . سلافه گفت : به خدا سوگند از قبيله اوس بوده است ، يعنى از قبيله خودم . در آن هنگام سلافه عهد كرد كه بايد در كاسه سر عاصم بن ثابت شراب بياشامد و براى هر كس سر عاصم را بياورد صد شتر جايزه قرار داد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): و چون مشركان در جنگ رجيع عاصم بن ثابت را كشتند خواستند سرش را جدا كنند و پيش سلافه ببرند. آن روز گروه بسيارى زنبوران عسل از بدان و سر عاصم حمايت كردند و چون شب فرا رسيد، پنداشتند زنبورها در شب نخواهند بود. سيلى گران آمد بدن و سر او را با خود برد و همه مورخان در اين مورد اتفاق نظر دارند.
واقدى مى گويد: پس از مسافع ، پرچم را برادرش كلاب بن طلحه بن ابى طلحه در دست گرفت . او را طلحه بن عبيدالله كشت . سپس پرچم را ارطاه بن عبدشرحبيل بر دوش كشيد و على بن ابى طالب عليه السلام او را كشت . آنگاه شريح بن قانط پرچم را برداشت و كشته شد و دانسته نشد قاتل او كيست . سپس پرچم را صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در دست گرفت و در مورد قاتل او اختلاف است . گفته شده است على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته است و نيز گفته شده است سعد بن ابى وقاص و گفته شده است قزمان او را كشته است و اين صحيح تر اقوال است .
واقدى مى گويد: قزمان خود را به صواب رساند و بر او حمله كرد و دست راستش را قطع كرد. او پرچم را به دست چپ گرفت . دست چپش را هم قطع كرد. صواب پرچم را با دو بازو و ساعد خود گرفت و خود را روى پرچم خم كرد و گفت : اى خاندان عبدالدار آيا پسنديده كوشش كردم ؟ و قزمان بر او حمله كرد و او را كشت .
واقدى مى گويد: گفته اند كه خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله خويش و يارانش را در هيچ موردى مانند جنگ احد پيروزى نداده است ولى مسلمانان از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله سرپيچى كردند و به ستيز پرداختند. در صورتى كه پرچمداران مشركان همه كشته شدند و آنان چنان پراكنده شدند كه پشت سر خود را نگاه نمى كردند و زنان ايشان پس از آنكه دايره و طبل مى زدند، بانگ شيون برداشته بودند.
واقدى مى گويد: گروه بسيارى از صحابه كه در جنگ احد شركت داشته اند هر يك نقل كرده اند كه به خدا سوگند هند و زنانى را كه همراهش بودند ديديم كه در حال گريزند و براى اسير گرفتن آنان هيچ مانعى نبود، ولى از تقدير خداوند گريزى نيست .
خالد بن وليد هرگاه مى خواست آهنگ جانب چپ لشكر رسول خدا صلى الله عليه و آله كند تا از آنجا نفوذ كند و از سمت سفح به مسلمانان حمله كند، تير اندازان او را با تير باران بر مى گرداندند. اين كار چند بار تكرار شد. سرانجام در مسلمانان از جانب تير اندازان رخنه افتاد و با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمان داده بود كه به هيچ صورت جاى خود را ترك نكنيد و اگر ديديد كشته مى شويم ما را يارى مى دهيد، همينكه مسلمانان مشركان را كه در حال گريز بودند تعقيب كردند و سلاح بر آنان نهادند و ايشان را از لشكرگاه بيرون راندند و شروع به غارت كردند، برخى از تير اندازان به برخى ديگر گفتند چرا بى جهت و بدون لزوم اينجا مانده ايد؟ خداوند دشمن را شكست داد و اين برادران شما لشكرگاه ايشان را غارت مى كنند، شما هم به لشكرگاه مشركان وارد شويد و با برادران خودتان غنيمت بگيريد. برخى ديگر گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله به شما فرموده است مواظب پشت سر ما باشيد و اگر ما به جمع غنيمت پرداختيم شما در آن كار با ما شركت مكنيد براى ديگر گفتند: مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله اين نبوده است ، اينك كه خداوند دشمن را زبون ساخت و شكست داد وارد لشكرگاه شويد و با برادران خود به غارت بپردازيد. و چون در اين مورد اختلاف نظر پيدا كردند، عبدالله بن جبير فرمانده ايشان كه در آن روز با پوشيدن جامه سپيد مشخص بود براى آنان خطبه خواند و ايشان را به اطاعت از فرمان پيامبر تشويق كرد و گفت : نافرمانى نكنيد، ولى آنان سرپيچى كردند و رفتند و جز شمار اندكى كه به ده تن نمى رسيدند با او باقى ماندند كه از جمله ايشان حارث بن انس بن رافع بود. او مى گفت : اى قوم پيمان پيامبرتان را ياد آوريد و از فرمانده خود اطاعت كنيد. نپذيرفتند و به لشكرگاه مشركان رفتند و به غارت پرداختند و دهانه كوه را رها كردند. صفهاى مشركان شكسته شد و بار و بنه آنان از هم پاشيد، مسير باد هم تغيير كرد. هنگامى كه صفهاى مشركان درهم ريخت باد صبا مى وزيد ولى به صورت دبور تغيير كرد. خالد بن وليد به خالى شدن دهانه كوه و اندكى افرادى كه آنجا باقى مانده بودند نگريست و با سواران خود به آنجا حمله برد. عكرمه بن ابى جهل هم با سواران خود او را همراهى كرد و از پى او روان شد و هر دو با سواران خويش به تير اندازان حمله كردند. تير اندازانى كه باقى مانده بودند چندان تير انداختند تا همگى از پاى در آمدند. عبدالله بن جبير چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد، سپس چندان نيزه زد كه كه نيزه اش شكست . آنگاه نيام شمشير خود را شكست و با شمشير چندان جنگ كرد كه كشته شد. جعيل بن سراقه و ابو برده بن نيار هم پس از اينكه كشته شدن عبدالله بن جبير را ديدند گريختند و آن دو آخرين افرادى بودند كه برگشتند و به مسلمانان پيوستند.
واقدى مى گويد: رافع بن روايت مى كند و مى گويد همينكه خالد تيراندازن را كشت با سواران خود به ما حمله آورد و عكرمه بن ابى جهل هم از پى او بود. آنان با ما به جنگ پرداختند صفهاى ما از هم گسيخت . ابليس كه به صورت جعيل بن سراقه در آمده بود، سه بار فرياد كشيد كه محمد كشته شده است . اين موضوع كه ابليس به صورت جعيل در آمده بود براى او كه همراه مسلمانان به سختى جنگ مى كرد گرفتارى بزرگى شد. جعيل كنار ابوبرده بن نيار و خوات بن جبير جنگ مى كرد. رافع بن خديج گويد: به خدا سوگند ما هيچ بن نيار و خوات بن جبير جنگ مى كرد. رافع بن خديج گويد: به خدا سوگند ما هيچ پيروزى سريعتر از پيروزى مشركان بر خودمان در آن روز نديده ايم . مسلمانان آهنگ كشتن جعيل بن سراقه كردند و مى گفتند: اين همان كسى است كه فرياد بر آورد محمد كشته شده است . خواب بن جبير و ابوبرده بن نيار به نفع او گواهى دادند و گفتند: هنگامى كه آن فرياد بر آمده است جعيل كنار آن دو سر گرم جنگ بوده است و فرياد بر آورنده كسى غير او بوده است . (179)
واقدى مى گويد: رافع بن خديج مى گفته است ما به سبب بدنفسى خودمان و سرپيچى از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله گرفتار شديم و مورد حمله قرار گرفتيم ، و مسلمانان درهم ريختند و از ترس و شتاب بدون آنكه بدانند چه مى كنند شروع به كشتن و ضربت زدن به خودشان كردند. در آن روز اسيد بن حضير دو زخم برداشت كه يكى را ابوبرده بدون اينكه بفهمد چه كار مى كند به او زده بود و گفته بود بگير كه من جوانمرد انصارى هستم . ابوزغنه هم در ميدان جنگ سرگرم حمله بود، ناشناخته و نادانسته به ابوبرده دو ضربت زد و گفت : بگير كه من ابوزغنه ام ، و سپس او را شناخت . پس از آن هرگاه ابوبرده او را مى ديد مى گفت : ببين با من چه كردى . ابوزغنه مى گفت : تو هم بدون آنكه بفهمى اسدى بن حضير را زخمى كردى ، ولى اين زخم در راه خدا بوده است . چون اين موضوع را به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند فرمود: آرى در راه خدا بوده است و اى ابوبرده پاداش آن براى تو خواهد بود، آن چنان كه گويى يكى از مشركان به تو زخم زده باشد و هر كس كشته شده باشد شهيد است .
واقدى مى گويد: دو پيرمرد فرتوت ، حسيل بن جابر - اليمان - و رفاعه بن وقش ، همراه زنان بالاى پاشت بامها بودند. يكى از آن دو با محبت به ديگرى گفت : اى بى پدر! من و تو چرا مى خواهيم زنده بمانيم و به خدا سوگند همين امروز و فردا خواهد بود كه ما در كام مرگ فرو خواهيم شد و از عمر ما جز اندكى باقى نمانده است ، چه خواب است شمشيرهاى خود را برداريم و به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شويم ، شايد خداوند شهادت را روزى ما فرمايد. گويد: آن دو به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوستند. رفاعه بن وقش را مشركان كشتند، ولى حسيل بن جابر را، هنگامى كه مسلمانان درهم ريختند، بدون اينكه او را بشناسند، بر او شمشير مى زند. پسرش حذيفه مى گفت : اين پدر من است ، مواظب پدرم باشيد! ولى كسى توجه نداشت تا كشته شد. حذيفه خطاب به مسلمانان گفت : خدايتان بيامرزد كه او مهربان ترين مهربانان است . (180) آخر چه كار كرديد! پيامبر صلى الله عليه و آله براى حذيفه آرزوى خير بيشترى فرمود و فرمان داد خونبهاى او را از اموال مسلمانان بپردازند. و گفته شده است كسى كه حسيل بن جابر - اليمان - را كشته است عتبه بن مسعود بوده است و حذيفه خونبهاى پدر خود را به مسلمانان بخشيد.
واقدى مى گويد: حباب بن منذر بن جموح فرياد مى كشيد كه اى خاندان سلمه ! گروهى از مردم به سوى او آمدند و گفتند: گوش به فرمانيم اى فراخواننده به سوى خدا گوش به فرمان ! جبار بن صخر بدون آنكه بفهمد ضربتى سنگين بر سر او زد. سرانجام مسلمانان شعار خودشان را، كه بميران بميران بود، آشكار ساختند. از جمله به يكديگر دست برداشتند.
واقدى مى گويد: نسطاس غلام ضرار بن اميه از كسانى بود كه در جنگ احد همراه مشركان شركت كرد، سپس اسلام آورد و مسلمانى پسنديده بود. او مى گفته است : من از كسانى بودم كه آن روز در لشكرگاه باقى ماندم و از همه بردگان كسى جز وحشى و صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در جنگ شركت نكرد. گويد: ابوسفيان خطاب به قريش فرياد بر آورد كه غلامان خود را براى حفظ اموار بگماريد و بايد آنان براى نگهبانى بارهاى شمار قيام كنند. ما بارهاى را يكجا جمع كرديم و بر شتران پاى بند زديم و قريش براى جنگ و آرايش نظامى خود رفتند و ميمنه و ميسره خود را تشكيل دادند. ما روى بارها را با سفره هاى چرمى پوشانديم ، قوم به يكديگر نزديك شدند و ساعتى جنگ كردند.
ناگاه ياران ما گريختند و مسلمانان وارد لشكرگاه ما شدند و ما كنار بارها بوديم . مسلمانان ما را محاصره كردند و من هم از جمله كسانى بودم كه اسير شدم . مسلمانان لشكرگاه را به بدترين صورت غارت كردند و مردى از آنان گفت : اموال صفوان بن اميه كجاست ؟ گفتم : او چيزى جز اندازه هزينه خود برنداشته كه آن هم در همين بارهاست . او مرا با خود كشيد و ما از آنكه از صندوقچه يكصد و پنجاه مثقال طلا بيرون آوردم . ياران ما گريخته بودند و ما از آنان نااميد شده بوديم ، زنها هم سخت به وحشت افتاده و در خيمه ها آماده تسليم شدن بودند، و اموال تاراج شده در دست مسلمانان قرار گرفت .
نسطاس مى گفته است : در همان حال كه ما تسليم بوديم ناگاه متوجه كوه شدم كه سوارانى شتابان از آنجا مى آيند، وارد آوردگاه شدند و كسى هم نبود كه آنان را برگرداند. تير اندازان دهان كوه را رها كرده و براى تاراج آمده بودند و تيراندازان به تاراج سرگرم بودند من آنان را مى ديدم كه كمانها و تيردانها را زير بغل گرفته و چيزى كه به تاراج برده بودند در دست داشتند. سواران ما همينكه حمله آوردند به گروهى كه در كمال آسودگى خيال سرگرم تاراج بودند هجوم بردند و چنان شمشير بر آنان نهادند كه از ايشان كشتارى سخت كردند و مسلمانان به هر سو پراكنده شدند و آنچه را به تاراج برده بودند ريختند و رها كردند و از اردوگاه ما دور شدند. اسيران ما را هم رها كردند و ما همه كالاهاى خود را پيدا كرديم ، بدون آنكه چيزى از آن را از دست داده باشيم ، طلاها را هم در آوردگاه يافتيم . من متوجه مردى از مسلمانان شدم كه صفوان بن اميه با او چنان درگير شده و ضربتى به او زده بود كه پنداشتم مرد. چون نزديك او رسيدم هنوز رمقى داشت . با خنجر خود بر آن مسلمان ضربتى زدم كه در افتاد و سرش را بريدم . بعد كه درباره او پرسيدم گفتند: مردى از خاندان ساعده بوده است ، و سپس خداوند مرا به اسلام هدايت فرمود.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله از عمر بن حكم برايم روايت كرد كه مى گفته است : هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را نمكى شناسم كه در جنگ احد چيزى غارت كرده يا زرى به دست آورده باشد و پس از هجوم دوباره مشركان برايش باقى مانده باشد مگر دو تن كه يكى از ايشان عاصم بن ثابت بن اقلح است كه هميانى در لشكرگاه پيدا كرد كه در آن پنجاه دينار بود و آن را از زير پيراهن به تهيگاه خود بست .
عباد بن بشر هم كيسه چرمى با خود آورد كه در آن سيزده مثقال طلا بود و آن را در گريبان پيراهن خود كه كمرش را بسته و بالاى آن زره پوشيده بود انداخته بود. آن دو آنها را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند و آن حضرت از آن خمس بر نداشت و به خودشان بخشيد.
واقدى مى گويد: يعقوب بن ابى صعصعه از موسى بن ضمره از پدرش نقل مى كرد كه چون شيطان ازب العقبه (181) بانگ برداشت كه محمد بدون ترديد كشته شده است و اين به خواست خداوند بود. مسلمانان بر دست و پاى بمردند و از هر سو پراكنده شدند و به كوه بر رفتند. نخستين كس كه مژده سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله را داد كعب بن مالك بود. كعب مى گويد: من پيامبر صلى الله عليه و آله را شناختم و فرياد بر آوردم كه اين رسول خداوند است و پيامبر صلى الله عليه و آله با انگشت خويش به دهانش اشاره مى كرد كه خاموش باشم .
واقدى مى گويد: عميره ، دختر عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : پدرم مى گفت چون مردم از هم پاشيده شدند من نخستين كس بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله را شناختم و به مسلمانان مژده دادم كه زنده و برپاست . من پيامبر صلى الله عليه و آله را از چشمهايش از زير مغفر شناختم و بانگ برداشتم كه اى گروه انصار مژده دهيد كه اين پيامبر صلى الله عليه و آله است و رسول خدا صلى الله عليه و آله به من اشاره مى كرد كه خاموش باش . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله كعب را فراخواند، جامه هاى جنگى او را گرفت و پوشيد و جامه هاى جنگى خود را به كعب پوشاند. كعب در آن روز جنگ نمايانى كرد كه هفده زخم برداشت .
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از اعرج نقل مى كرد كه مى گفته است : چون شيطان فرياد كشيد كه همانا محمد كشته شد، ابوسفيان بن حرب گفت اى گروه قريش كدام يك از شما محمد را كشته است ؟ ابن قمئه گفت : من او را كشتم . گفت : بايد بر بازوى تو بازوبند و نشان ببنديم ، همان گونه كه ايرانيان نسبت به دليران خود انجام مى دهند. آنگاه ابوسفيان همراه ابوعامر فاسق در آوردگاه شروع به گردش كرد كه ببيند آيا جسد پيامبر صلى الله عليه و آله ميان كشتگان هست . چون به جسد خارجه بن زيد بن ابوزهير رسيدند، ابوعامر به ابوسفيان گفت : مى دانى اين كيست ؟ گفت : نه . گفت : ابن خارجه بن زيد سالار قبيله حارث بن خزرج است و چون از كنار جسد عباس بن عباده بن نضله كه كنار جسد خارجه بود گذشتند، پرسيد: اين را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفت : اين ابن قوقل است ، شريفى از خاندان شرف است . سپس از كنار جسد ذكوان بن عبد قيس گذشتند.
گفت : اين هم از سروران ايشان است . و چون از كنار جسد حنظله پسر ابوعامر گذشتند ابوسفيان ايستاد و پرسيد: اين كيست ؟ گفت : اين براى : از همه ايشان گرامى تر و عزيزتر است ، اين پسرم حنظله است . ابوسفيان گفت : ما جايگاه كشته شدن محمد را نمى بينم . اگر كشته شده بود جسدش را مى ديديم . ابن قمئه دروغ گفته است . در اين هنگام ابوسفيان خالد بن وليد را ديد از او پرسيد آيا كشته شدن محمد براى تو روشن است ؟ گفت : نه .
خودم او را ديدم كه همراه تنى چند از يارانش از كوه بالا مى رفتند. ابوسفيان گفت : اين درست است ، ابن قمئه ياوه مى گويد و پنداشته كه محمد را كشته است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين جنگ را از مغازى واقدى بر نقيب ابويزيد، كه خدايش رحمت كناد، خواندم و گفتم : در اين جنگ بر سر ايشان چه آمده است ؟ و آن را بسيار بزرگ مى شمرم . گفت : به چه سبب و از چه رو آن را بزرگ مى شمرى . موضوع چنين بوده است كه پس از كشته شدن پرچمداران قريش افرادى كه در قلب لشكر مسلمانان بوده اند به قلب لشكر مشركان حمله برده اند آنان را درهم شكسته اند و اگر دو پهلوى لشكر اسلام كه به فرماندهى اسيد بن حضير و حباب بن منذر بود ايستادگى مى كردند، مسلمانان شكست نمى خوردند ولى افراد دو پهلوى لشكر مسلمانان هم به قلب لشكر مشركان حمله بردند و خود را ضميمه افراد قلب لشكر كردند و لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله فقط به صورت يك فوج در آمد و در همان حال افراد قلب لشكر قريش ايستادگى استوارى كردند. چون افراد دو پهلوى لشكر قريش ديدند كسى در برابر آنان نيست حمله خود را از پشت لشكر مسلمانان آغاز كردند و گروهى بسيار از ايشان آهنگ تير اندازانى كردند كه قرار بود پشتيبان لشكر مسلمانان باشند و همه آنان را كشتند و شمار تير اندازان كه پنجاه تن بود تاب ايستادگى در قبال خالد و عكرمه را كه با دو هزار تن حمله كرده بودند نداشت . وانگهى گروه بسيارى از آن پنجاه تن هم براى شركت در تاراج مركز خود را رها كرده بودند و به غارت روى آورده بودند.
نقيب ابو يزيد، كه خدايش رحمت كناد، گفت : آن كسى كه در آن روز مسلمانان را شكست داد و به كمال پيروزى دست يافت خالد بن وليد بود. خالد سوار كارى دلير بود كه سوار كاران آزموده و خونخواه بسيار همراهش ‍ بودند. او كوه را دور زد و از دهانه اى كه تير اندازان مى بايست آن را حفظ كنند به پشت سر مسلمانان نفوذ كرد. افراد قلب لشكر مشركان هم پس از شكست برگشتند و مسلمانان را احاطه كردند و مسلمانان ميان ايشان محاصره شدند و همگى به يكديگر در آويختند و چنان شد كه از بسيارى گرد و خاك مسلمانان يكديگر را نمى شناختند و برخى از ايشان با شمشير به پدر يا برادر خود حمله مى برد و بيم و شتاب هم دست به دست داد و پس از اينكه نخست پيروز بودند شكست بر ايشان افتاد و نظير اين كار همواره در جنگها صورت مى گيرد.
به او، كه خدايش رحمت كناد، گفتم : پس از اينكه مسلمانان شكست خوردند و هر كس كه بايد بگريزد گريخت پيامبر صلى الله عليه و آله در چه حالى بود؟ گفت : با تنى چند از ياران خود كه از آن حضرت حمايت مى كردند پايدارى كردند و يك گروه از مسلمانان هم پس از فرار برگشتند و بدان گونه گروه مسلمانان از مشركان شناخته شدند و مسلمانان بر يك جانب بودند و باز جنگ در گرفت و دو گروه درگير شدند. پرسيدم : پس از آن چه شد؟ گفت : مسلمانان همچنان از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع و حمايت مى كردند ولى شمار مشركان بر ايشان بيشى مى گرفت و همچنان از مسلمانان مى كشتند تا آنجا كه فقط اندكى از روز باقى مانده و پيروزى همچنان از مشركان بود. پرسيدم : سپس چه شد؟ گفت : كسانى كه باقى مانده بودند دانستند كه ياراى ايستادگى با مشركان ندارند و به كوه بر رفتند و پناه گرفتند.
به نقيب گفتم : پيامبر صلى الله عليه و آله چه كرد؟ گفت : آن حضرت هم بر كوه شد.
گفتم : آيا مى توان گفت كه آن حضرت هم فرار كرده است ؟ گفت : فرار در مورد كسى گفته مى شود كه در دشت و صحرا از مقابل دشمن كاملا بگريزد، اما كسى كه در دامنه كوه سرگرم جنگ است و كوه بر او مشرف است ، اگر در دامنه كوه براى خود موفقيتى نبيند و بر فراز كوه رود گريخته ناميده نمى شود. نقيب ، كه خدايش رحمت كناد ساعتى خاموش ماند و سپس ‍ گفت : حال بر همين گونه بوده است كه گفتم ، اگر مى خواهى اين عمل را فرار بگويى ، بگو، كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز هجرت در حالى كه از شر مشركان مى گريخت از مكه هجرت فرمود و هيچ عيب و كاستى بر او در اين مورد نيست .
به نقيب گفتم : واقدى از قول يكى از صحابه روايت مى كند كه مى گفته است در جنگ احد تا هنگامى كه دو گروه از يكديگر جدا شدند پيامبر صلى الله عليه و آله يك وجب هم از جاى خود تكان نخورد. گفت : كسى را كه اين روايت را نقل كرده است رهايش كن ، هر چه مى خواهد بگويد، سخن صحيح همين است كه من براى تو گفتم و سپس افزود آخر چگونه ممكن است گفته شود پيامبر صلى الله عليه و آله تا هنگامى كه دو گروه از يكديگر دست برداشته اند همچنان بر جاى خود ايستاده بوده است ؟ و حال آنكه دو گروه از يكديگر جدا نشدند، مگر پس از آنكه ابوسفيان پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بالاى كوه بود مورد خطاب قرار داد و آن سخنان را گفت و همينكه دانست پيامبر صلى الله عليه و آله زنده و برفراز كوه است و سواران نمى توانند به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بالا روند و اگر هم پيادگان بخواهند به كوه بروند به پيروزى بر پيامبر صلى الله عليه و آله دست نخواهد يافت ، زيرا بيشتر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه تا پاى جاى ايستادگى مى كردند همراهش بودند، و مشركان نمى توانستند از ايشان يك تن را بكشند مگر اينكه دو تن يا سه تن از خودشان كشته شود و مسلمانان چون راه گريزى نداشتند و بر فراز كوه محصور بودند ايستادگى و از جان خود پاسدارى مى كردند، از رفتن بالاى كوه خود دارى كردند و به همان اندازه كه در جنگ از مسلمانان كشته بودند قناعت كردند و اميدوار شدند كه در جنگ ديگرى پيروزى كامل بر پيامبر صلى الله عليه و آله خواهند يافت ، و بازگشتند و آهنگ مكه كردند.
واقدى از ابوسبزه از اسحاق بن عبدالله بن ابى فروه از ابوالحويرث از نافع بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : از مردى از مهاجران شنيدم كه مى گفت : در جنگ احد حضور داشتم و خود ديدم كه تير از هر جانب مى آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله وسط ميدان ايستاده بودم و تيرها همه از كنارش مى گذشت و به ايشان نمى خورد. عبدالله بن شهاب زهرى را ديدم كه فرياد مى كشيد مرا به محمد راهنمايى كنيد كه اگر او از اين معركه جان به در برد من جان به در نخواهم برد. در همان حال پيامبر صلى الله عليه و آله بدون اينكه هيچ كسى با او باشد، كنار عبدالله بن شهاب بود، و عبدالله از آنجا گذشت و صفوان بن اميه او را ديد و گفت : خاك بر سرت ! مرگ نمى توانستى به محمد ضربتى بزنى و اين غده را قطع كنى و حال آنكه خداوند او را در دسترس تو قرار داد. ابن شهاب به صفوان گفت : تو او را ديدى ؟ گفت : آرى و تو كنارش بودى . ابن شهاب گفت : به خدا سوگند كه او را نديدم و به خدا سوگند مى خورم كه او از ما محفوظ نگه داشته شده است . ما چهار تن بوديم كه پيمان براى كشتن او بستيم و به جستجوى او پرداختم ولى موفق نشديم .
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره ، از نمله بن ابى نمله (182) كه نام اصلى ابونمله عبدالله بن معاذ و معاذ برادر مادر براء بن معرور است - براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون مسلمانان در جنگ احد پراكنده و منهزم شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه فقط تنى چند از يارانش از مهاجر و انصار همراهش بودند و آن حضرت را با خود كنار دره بردند.
مسلمانان در آن هنگام نه پرچم بر افراشته اى داشتند و نه جمعى بودند، و فوجهاى مشركان مى آمدند و مى رفتند و جمع و پراكنده مى شدند و كسى آنان را دفع نمى كرد، يعنى هيچ كس را نمى ديدند كه با آنان روياروى شود.
واقدى مى گويد: ابراهيم بن محمد بن شرحبيل عبدرى - يعنى عبدالدارى - از قول پدر خويش براى من نقل كرد كه مى گفته است : لواى مسلمانان را مصعب بن عمير بر دوش داشت و چون مسلمانان به جولان آمدند مصعب همچنان پايدار بود. ابن قئمه كه سوار بر اسب بود پيش آمد و ضربتى بر دست راست او زد كه آن را قطع كرد، مصعب اين آيه را تلاوت كرد: و نيست محمد مگر پيامبرى كه پيش از وى پيامبران گذشته شدند. (183) و لوار را به دست چپ گرفت و خود را روى آن خم كرد، ضربت ديگرى بر او زد و دست چپش هم قطع شد. مصعب با دو بازوى خود پرچم را به سينه خويش فشرد و همان آيه را تلاوت مى فرمود. براى بار سوم با نيزه بر او حمله شد و چنان ضربه اى بود كه نيزه شكست و مصعب در افتاده و رايت سقوط كرد. همان دوم دو مرد از خاندان عبدالدار براى گرفتن پرچم پيشى گرفتند - سويبط بن حرمله و ابوالروم . پرچم را ابوالروم گرفت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدينه در دست او بود.