جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۲

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۲۲ -


مردى از بنى تغلب كه ميان قوم خود خونى ريخته و به شبيب پيوسته بود به او گفت : گمان مى كنم اين كس كه سخن مى گويد عتاب بن ورقاء باشد و بر او حمله كرد و با نيزه او را زد. عتاب كشته در افتاد. سواران ، زهرة بن حويه را كه پيرى سالخورده بود زيردست و پا گرفتند و او با شمشير خويش جنب و جوشى مى كرد و نمى توانست بر پاى خيزد. فضل بن عامر شيبانى آمد او را كشت . شبيب كنار جسد زهره رسيد و او را شناخت و پرسيد: چه كسى اين را كشته است ؟ فضل گفت : من او را كشته ام . شبيب گفت : اين زهرة بن حويه است [ و خطاب به جسد گفت ] همانا به خدا سوگند هر چند بر گمراهى كشته شدى ، ولى چه بسيار جنگهاى مسلمانان كه تو در آن پسنديده متحمل رنج شدى و كفايتى بزرگ نمودى و چه بسيار سواران دشمن را كه به هزيمت راندى و چه بسيار حملات شبانه كه با آن دشمن را به بيم انداختى و شهرهايى از ايشان را گشودى و با اين همه در علم خداوند چنين بود كه در حالى كشته شوى كه ياور ستمگران باشى .
در آن جنگ سران عرب كه از لشكر عراق بودند در آوردگاه كشته شدند و شبيب بر ديگر كسانى كه در لشكرگاه بودند پيروز شد و گفت : شمشير از ايشان برداريد و آنان را به بيعت با خويش فرا خواند و همگان هماندم با او بيعت كردند و او بر همه غنايمى كه در لشكرگاه بود دست يافت . و به برادرش مصاد كه در مداين بود پيام داد و پيش او آمد. شبيب دو روز در محل لشكر و آوردگاه ماند. در همين هنگام سفيان بن ابرد كلبى و حبيب بن عبدالرحمان همراه سپاهيان شام كه با آن دو بودند وارد كوفه شدند و مايه پشتگرمى حجاج ؛ و او به وسيله آنان از مردم عراق بى نياز شد و خبر عتاب و لشكرش به اطلاع او رسيد. به منبر رفت و گفت : اى مردم كوفه ! خداوند هر كس را كه به وسيله شما بخواهد عزت يابد، عزت نبخشد و هر كس را كه از شما يارى بخواهد، يارى ندهد. از اينجا بيرون رويد و همراه ما در جنگ با دشمن ما حاضر نشويد و به حيرة برويد و با يهوديان و مسيحيان زندگى كنيد و نبايد همراه ما كسى بيايد مگر كسانى كه در جنگ عتاب بن ورقاء (491) شركت نكرده اند.
شبيب نيز آهنگ كوفه كرد و چون به سورا (492) رسيد. به ياران خود گفت : كداميك از شما سر كارگزار اين شهر را پيش من مى آورد؟ قطين ، قعنب ، سويد و و دو تن ديگر از ياران شبيب براى اين كار داوطلب شدند و بدين گونه شمارشان به پنج نفر رسيد. آنان حركت كردند و خود را به خراج خانه رساندند و كارگزاران آنجا بودند. به آنان گفتند: دعوت امير را بپذيريد. گفتند: كدام امير؟ گفتند: اميرى كه از سوى حجاج براى نبرد با اين شبيب فاسق بيرون آمده و ما نيز آهنگ او داريم . كارگزار سورا به اين سخن فريفته شد و نزد آنان آمد. همين كه ميان ايشان رسيد شمشيرهايشان را بيرون كشيدند و شعار خوارج را كه حكم نيست ، مگر براى خداوند بر زبان آورد و چندان بر او ضربه زدند كه جان سپرد و آنچه در خراج خانه از اموال يافتند گرفتند و به شبيب پيوستند.
شبيب چون كيسه هاى مال را ديد گفت : چيزى آورده ايد كه مايه فريفته شدن مسلمانان است و گفت : اى غلام ! دشنه را بياور و سپس با آن كيسه ها را سوراخ كرد و دستور داد چهارپايانى را كه كيسه ها بر آنها بار بود نيشتر زدند و آنان برگشتند و [ درهم ها ] از كيسه ها مى ريخت و پراكنده مى شد تا آنكه چهارپايان وارد صراة شدند. شبيب گفت اگر چيزى هم باقى مانده است در رودخانه افكنيد.
سفيان ابرد به حجاج گفت : مرا سوى شبيب گسيل دار تا پيش از آنكه وارد كوفه شود با او روياروى شوم . گفت : نه كه دوست ندارم پراكنده شويم تا آنكه با همه جماعت شما با او روياروى شوم و كوفه پشت سر ما قرار داشته باشد.
شبيب پيش آمد و در حمام اعين فرود آمد. حجاج حارث بن معاوية بن ابى زرعة بن مسعود ثقفى را فرا خواند و او را همراه مردمى كه در جنگ عتاب شركت نداشتند گسيل داشت . او با هزار تن بيرون رفت و خود را به شبيب رساند تا او را از حدود كوفه براند. شبيب همين كه او را ديد بر او حمله كرد و او را كشت ياران او نيز گريختند. آمدند وارد كوفه شدند. شبيب ، بطين را همراه ده سوار فرستاد تا براى او جايگاهى در ساحل فرات و كنار دارالرزق جستجو كنند. حجاج حوشب بن يزيد را همراه جمعى از مردم كوفه روانه كرد. آنان دهانه راهها را گرفتند. بطين با آنان به جنگ پرداخت و چون بر آنان چيره نشد به شبيب پيام داد و شبيب گروهى از سواران ياران خويش را به يارى او فرستاد. آنان توانستند اسب حوشب را پى كنند و او را به گريز وادارند ولى او خويشتن را نجات داد. بطين همراه ياران خويش به سوى دارالرزق حركت كرد و شبيب هم آنجا فرود آمد و حجاج هيچ كس را به مقابله او نفرستاد. او در دورترين نقطه كوير نمكزار كوفه براى خود مسجدى ساخت و سه روز همانجا مقيم بود و حجاج هيچ كس را به مصافش نفرستاد و هيچ كس از مردم كوفه و مردم شام به جنگ با او نرفت . همسر شبيب ، غزاله نذر كرده بود در مسجد كوفه دو ركعت نماز بگزارد كه در آن سوره هاى بقره و آل عمران را بخواند.
شبيب همراه زنش آمد و او نذر خود را در مسجد كوفه ادا كرد. به حجاج پيشنهاد شد كه خودش به رويارويى و جنگ با شبيب برود. او به قتيبة بن مسلم گفت : من خود به جنگ او مى روم . تو برو براى من لشكرگاهى را جستجو كن او رفت و برگشت و گفت : همه جا دشت و زمين هموار است . اى امير! در پناه نام خدا و به فال فرخنده حركت كن . حجاج شخصا بيرون آمد و از جايى عبور كرد كه آنجا خاكروبه و كثافت بود. گفت : همين جا براى من فرشى بگستريد. گفتند: اينجا كثيف است . گفت : چيزى كه مرا به آن فرا مى خوانيد كثيف تر است زمين زير آن و آسمان فراز آن پاكيزه است .
حجاج همانجا درنگ كرد و يكى از بردگان خود را كه نامش ابولورد بود و خفتانى بر تن داشت به نبرد فرستاد و گروه بسيارى از غلامان گرد او را گرفتند و گفته شد اين حجاج است . شبيب حمله كرد و او را كشت و گفت : اگر حجاج بود كه همانا مردم را از او آسوده مى كردم (493)
در اين هنگام حجاج به سوى او حركت كرد بر ميمنه سپاهش ، مطرف بن ناجيه بود و بر ميسره اش ، خالد بن عتاب بن ورقاء. حجاج با بيش از چهارهزار تن بود و به او گفتند: اى امير خود را پوشيده بدار و جاى خود را به شبيب نشان مده . يكى ديگر از بردگان حجاج خود را شبيه او ساخت و در هيئت و لباس او آشكار شد. شبيب بر او حمله كرد و با گرز بر او زد و او را كشت . گويند چون آن غلام بر زمين افتاد گفت : آخ . شبيب گفت : خداوند پسر مادر حجاج را بكشد كه اين گونه بردگان را سپر مرگ خود قرار مى دهد. [ شبيب از آنجا فهميد كه او حجاج نيست ] زيرا تازيان به هنگام درد آه مى گويند [ نه آخ .
سپس اعين ، صاحب حمام اعين ، خود را به شكل حجاج در آورد و لباسهاى او را پوشيد. شبيب بر او حمله كرد و او را كشت . حجاج گفت : براى من استر بياوريد كه سوار شدم . برايش استرى آوردند كه دست و پايش ‍ سپيد بود. به او گفتند: اى امير! خداوند ترا قرين صلاح بدارد. ايرانيان فال بد مى زنند كه در چنين روزى بر چنين استرى سوار شوى گفت : نزديكش ‍ بياوريد، كه سپيد پيشانى و رخشان است و امروز [ اين جنگ ] هم رخشان و سپيد است . سوار همان شد و ميان مردم بر چپ و راست حركت كرد سپس ‍ گفت : براى من عبايى بگستريد و برايش گستردند و بر آن نشست و گفت : تختى بياوريد آوردند. برخاست و بر آن نشست و بانگ برداشت كه اى مردم شام ! اى مردم سخن شنو و فرمانبردار! مبادا كه باطل اين گروه پليد بر حق شما پيروز گردد؛ چشمهايتان را فرو بنديد و به زانو درآييد و با سرنيزه ها از اين قوم استقبال كنيد. آنان به زانو در آمدند آنچنان كه گويى زمينى سنگلاخ و سياه بودند. از اين هنگام بود كه باد قدرت شبيب فرو نشست و خداوند متعال به ادبار كار او و سپرى شدن روزگارش داد. شبيب نزديك آمد تا به مردم شام رسيد و لشكر خود را سه گروه كرد. گروهى همراه خودش بودند گروه ديگر با سويد بن سليم و گروه سوم ، با مجلل بن وائل . شبيب به سويد گفت : با سواران خود بر ايشان حمله كن . او حمله كرد و شاميان چنان ايستادگى كردند كه او كنار نيزه هاى ايشان رسيد، آن گاه بر او حمله كردند. سويد مدتى طولانى با آنان جنگ كرد و آنان پايدارى نمودند و سپس چندان با او نيزه زدند و قدم به قدم او را عقب نشاندند تا او را به يارانش ملحق ساختند. چون شبيب پايدارى ايشان را ديد صدا زد: اى سويد! با سواران خود به پرچمهاى ديگر حمله كن ، شايد آنان را از جاى حركت دهى و بتوانى از پشت سر حجاج بر او حمله آورى و ما از پيش روى او حمله كنيم . سويد بر آن بخش حمله كرد ولى كنار ديوارهاى كوفه بود و از فراز بام خانه ها و دهانه كوچه ها آنان را سنگباران كردند و او برگشت و پيروز نشد.
عروة بن مغيرة بن شعبه نيز او را تيرباران كرد حجاج عروه را همراه سيصد تيرانداز شامى در پشت جبهه خويش قرار داده بود كه از پشت سر مورد حمله قرار نگيرد شبيب ميان ياران خويش فرياد زد: اى اهل اسلام ! همانا كه شما براى خدا معامله كرده ايد و هر كس براى خدا معامله كرده باشد هر درد و آزارى كه او را رسد براى او زيان نخواهد داشت . خدا پدرتان را بيامرزد، صبر كنيد صبر و حمله سختى كنيد، همچون حملات گرانبهاى خود در جنگهاى مشهورتان .
آنان حمله اى سخت كردند ولى مردم شام از جاى خود تكان نخوردند. شبيب گفت : به زمين بيفتيد و زير سپرهاى خويش سينه خيز جلو برويد و همين كه نيزه هاى ياران حجاج بالاى سپرهاى شما قرار گرفت با سپر خود بالا دهيد و از زير بر ساعدهاى ايشان ضربت زنيد و پاهاى آنان را قطع كنيد، كه به فرمان خداوند مايه شكست خواهد بود. آنان زير سپرهاى خويش به حال سينه خيز اندك اندك شروع به پيشروى به سوى ياران حجاج كردند.
خالد بن عتاب بن ورقاء به حجاج گفت : اى امير! من داغديده و خونخواهم و خيرخواهى من مورد تهمت و ترديد نيست به من اجازه بده تا از پشت لشكرگاه آنان حمله كنم و بر قرارگاه و بار و بنه ايشان غارت برم . حجاج گفت : چنين كن . خالد همراه گروهى از موالى و چاكران و پسرعموهاى خود برگشت و از پشت قرارگاه شبيب حمله آورد با مصاد برادر شبيب روبه رو شد او و غزاله همسر شبيب را كشت و لشكرگاه آنان را آتش زد. شبيب و حجاج هر دو سر برگرداندند و آتش را ديدند. حجاج و يارانش بانگ تكبير برداشتند. شبيب و همه يارانش كه پياده شده بودند ترسان از جاى جستند و بر پشت اسبهاى خود پريدند و حجاج به ياران خود گفت : بر ايشان حمله بريد و سخت بگيريد كه بر سر آنان چيزى آمد كه آنان را به بيم و وحشت انداخت . لشكر حجاج بر خوارج حمله بردند و آنان را به هزيمت راندند. شبيب با تنى چند از ويژگان خود توانست از پل بگذرد و سواران حجاج به تعقيب او پرداختند. در اين هنگام خواب بر شبيب غلبه يافت و در همان حال كه سواران در پى او بودند او بر اسب خود چرت مى زد. اصغر خارجى (494) مى گويد: من در آن روز همراه شبيب بودم ، گفتم : اى اميرالمومنين ! برگرد و پشت سرت را نگاه كن . او بدون آنكه موضوع را مهم بداند برگشت نگاهى كرد و دوباره چرت زد. همين كه سواران به ما نزديك شدند گفتم : اى اميرالمومنين اين قوم به تو نزديك شده اند براى بار دوم بدون بيم و ترسى برگشت نگاهى كرد و چرت زد. در اين هنگام حجاج چند سوار از پى سواران گسيل داشت كه به تاخت و تاز آمدند و مى گفتند: دست از تعقيب او برداريد تا به آتش خدا برود. و سواران دست از تعقيب شبيب برداشتند و برگشتند.
شبيب با ياران خود از پل مداين عبور كرد و وارد ديرى كه آنجا بود شدند و خالد بن عتاب همچنان در پى ايشان بود و آنان را داخل دير محاصره كرد. شبيب به جنگ او بيرون آمد و خالد و يارانش را حدود دو فرسنگ به عقب راند آن چنان كه خالد خود و يارانش با اسبهاى خويش ، خود را به دجله انداختند. شبيب از كنار او گذشت و او را ديد كه رايت خويش را در دجله نيز همچنان در دست دارد. گفت : خدايش بكشد! اين سواركار و دلير راستين است و خداى اسبش را هم بكشد كه چه نيكو اسبى است . اين خود از همه مردم نيرومندتر و اسبش قويترين اسب زمين است ، و برگشت . پس ‍ از آنكه شبيب برگشت به او گفتند: آن سوارى كه ديدى خالد پسر عتاب بود. گفت : آرى در شجاعت و دليرى ريشه دار است . اگر اين را مى دانستم هر چند وارد آتش هم شده بود تعقيبش مى كردم .
پس از شكست و گريز شبيب ، حجاج وارد كوفه شد و به منبر رفت و گفت : به خدا سوگند تا امروز با شبيب چنان كه شايد و بايد جنگ نشده بود. اينك گريزان پشت به جنگ كرد و [ لاشه ] زنش را رها كرد كه نى به نشيمنگاهش ‍ فرو برند. حجاج ، حبيب بن عبدالرحمان را فرا خواند و او را همراه سه هزار تن از مردم شام به تعقيب شبيب گسيل داشت و گفت : از شبيخون زدن او بر حذر باش و هر كجا با او برخوردى جنگ كن كه خداوند متعال تيزى او را كند نموده و دندانش را شكسته است . حبيب براى تعقيب شبيب بيرون شد تا در انبار فرود آمد. حجاج به حاكمان و كارگزاران پيام داد و گفت : به ياران شبيب پيام دهيد كه هر كس از ايشان پيش ما آيد در امان خواهد بود. كسانى كه در دين خوارج بصيرتى نداشتند و در اين جنگ صدمه ديده بودند و آن را خوش نمى داشتند امان خواستند. پيش از اين هم همان روز كه شبيب به هزيمت رفت حجاج حجاج ندا داد: هر كس پيش ما آيد در امان است و بدين گونه گروه بسيارى از ياران شبيب از گرد او پراكنده شدند.
و چون به شبيب خبر رسيد كه حبيب بن عبدالرحمان در انبار فرود آمده است با ياران خود سوى آنان حركت كرد تا نزديك رسيد.
يزيد سكسكى (495) مى گويد: همان شبى كه شبيب به قصد شبيخون زدن بر ما آمد، من همراه مردم شام بودم . آن گاه كه شب را به سر برديم حبيب بن عبدالرحمان ما را جمع كرد و به چهار بخش تقسيم كرد و براى هر بخش ‍ اميرى تعيين نمود و به ما گفت : افراد هر بخش از شما فقط جانب خود را حمايت كند و اگر افراد يك بخش كشته هم شدند نبايد گروه ديگر او را يارى دهد و به من خبر رسيده است كه خوارج به شما نزديك هستند، خود را آماده كنيد و بجنگيد، زيرا مورد شبيخون قرار خواهيد گرفت . گويد: ما همچنان آماده و در آرايش جنگى بوديم و شبيب همان شب آمد و بر ما شبيخون آورد. او نخست بر يكى از بخشهاى ما حمله كرد (496) و مدتى دراز با آنان جنگ كرد و هيچيك از آنان از جاى خود تكان نخورد. سپس آن بخش را رها كرد و به بخشى ديگر روى آورد. با افراد اين بخش هم مدتى دراز جنگيد و به چيزى دست نيافت . سپس همچنان گرد ما مى گشت و بر هر يك از بخشها حمله مى آورد تا سه چهارم شب سپرى شد و او همچنان به ما چسبيده بود تا آنجا كه با خود گفتيم نمى خواهد از ما جدا شود. پس از آن شبيب از اسب پياده شد و خود و يارانش پياده با ما جنگى طولانى كردند، به خدا سوگند دست و پا بود كه جدا مى شد و چشمها از حدقه بر مى آمد و كشتگان بسيار شدند و ما حدود سى تن از آنان را كشتيم و آنان حدود صد تن از ما كشتند. به خدا سوگند اگر بيش از دويست مرد مى بودند ما را نابود كرده بودند. آن گاه در حالى كه ما از آنان خسته شده بوديم و از آنان كراهت داشتيم و آنان نيز از ما خسته شده بودند و كراهت داشتند از ما فاصله گرفتند. من خود، مردى از ياران خويش را مى ديدم كه بر مردى از خوارج شمشير مى زد ولى به سبب خستگى و ناتوانى شمشيرش كارگر نمى افتاد همچنين مردى از ياران خويش را مى ديدم كه نشسته جنگ مى كند و شمشير خود را به اين سو و آن سو مى زند و از خستگى و درماندگى نمى تواند برخيزد. تا آنكه شبيب سوار شد و به ياران خود كه پياده شده بودند گفت سوار شويد و با آنان به راه خود رفت و از ما منصرف شد.
فروة بن لقيط خارجى كه در همه جنگهاى شبيب همراهش بوده است مى گويد: در آن شب همين كه شبيب بر ما خستگى نمايان و زخمهاى گران را ديد گفت : اين كه بر سر ما آمده است اگر در طلب دنيا باشيم چه سنگين و سخت است و اگر براى اطاعت خداوند باشد و رسيدن به پاداش [ آن جهانى ] چه آسان و اندك است . يارانش گفتند : اى اميرالمومنين راست گفتى .
فروة همچنين مى گويد: خودم شنيدم كه در آن شب شبيب به سويد بن سليم مى گفت : ديروز دو تن از ايشان را كشتم كه از شجاعترين مردم بودند. (497) شامگاه ديروز به عنوان پيشاهنگ و طليعه بيرون رفتم سه مرد از ايشان را ديدم كه وارد دهكده يى شدند تا چيزهاى مورد نياز خود را بخرند يكى از آنان خريد خود را انجام داد و پيش از يارانش بيرون آمد، من هم با او حركت كردم . او به من گفت : مى بينم علوفه نخريده اى . گفتم : دوستانى دارم كه اين كار را براى من انجام داده اند. سپس از او پرسيدم : خيال مى كنى دشمن ما كجا فرود آمده است ؟ گفت : شنيده ام نزديك ما فرود آمده است به خدا سوگند دوست مى دارم با اين شبيب آنان روياروى شوم .گفتم : براستى اين را دوست دارى ؟ گفت : آرى به خدا سوگند. گفتم : به هوش باش ‍ كه به خدا سوگند من شبيب هستم . و همين كه شمشير را بيرون كشيدم افتاد و مرد. گفتم : برخيز و چون به او نگريستم ديدم مرده است .
برگشتم با يكى ديگر از آنان رو به رو شدم كه از دهكده بيرون مى آمد، و به من گفت : در اين ساعت كه همه به قرارگاه خود بر مى گردند تو كجا مى روى ؟ من پاسخى ندادم و رفتم ، اسب من رم كرد و شتابان تاخت ناگاه ديدم آن مرد در تعقيب من است و چون به من رسيد به سوى او برگشتم و گفتم : چه مى خواهى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كنم تو از دشمنان مايى . گفتم : آرى . گفت : در اين صورت از جاى خود تكان نمى خوريم تا من ترا بكشم يا تو مرا بكشى . من بر او حمله كردم ، او هم بر من حمله كرد ساعتى به يكديگر شمشير حواله مى كرديم . به خدا سوگند من در دليرى و گستاخى بر او بيشى نداشتم جز اينكه شمشير من از شمشير او برنده تر بود و من توانستم او را بكشم .
به شبيب خبر رسيده كه لشكر شام كه همراه حبيب بن عبدالرحمان بودند سنگى را با خود حمل مى كنند و سوگند خورده اند كه نگريزند. خواست دروغ آنان را آشكار سازد. چهار اسب فراهم آورد و بر دم هر يك دو سپر بست سپس هشت تن از ياران خود و يكى از غلامان خويش به نام حيان را كه مردى شجاع و مهاجم بود برگزيد و دستور داد مشك آبى با خود بردارد و شبانه حركت كرد و به گوشه يى از لشكر شام وارد شد و به ياران خود دستور داد در گوشه هاى چهارگانه لشكر باشند و هر دو مرد اسبى را با خود داشته باشند و سپس بر آنان با شمشير ضربه يى بزنند و همين كه حرارت و سوزش آن در اسب اثر كرد آنرا ميان لشكرگاه شاميان رم دهند. و با آنان قرار گذاشت كه پس از آن در جاى بلندى كه نزديك لشكرگاه بود جمع شوند و به آنان گفت : هر كدام نجات پيدا كرديد وعده گاه ما همان بلندى است . ياران او فرمان او را خوش نداشتند. پس او خود پياده شد و كارى را كه به آنان دستور داده بود با اسبها انجام دهند انجام داد و اسبها را داخل لشكرگاه شاميان رم داد و خود اندكى آنها را تعقيب كرد و تازيانه هاى محكم بر پشت آنان زد. اسبها در نواحى مختلف لشكرگاه به حركت درآمدند. مردم سخت پريشان شدند و به جنبش درآمدند و بر يكديگر ضربت مى زدند. حبيب بن عبدالرحمان فرياد مى كشيد: واى بر شما! اين حيله و مكرى است بايستيد تا موضوع براى شما روشن شود و چنان كردند. شبيب هم كه ميان ايشان بود ايستاد تا سرانجام آرام گرفتند او هم بر اثر ضربت گرزى سست شده بود.
و هنگامى كه مردم به مراكز خود برگشتند خود را از ميان انبوه مردم بيرون كشيد و به آن بلندى رساند و ديد غلامش حيان آنجاست . شبيب به او گفت : از اين مشك بر سرم آب بريز، و چون سرش را كشيد كه حيان بر آن آب بريزد، حيان تصميم گرفت گردنش را بزند و با خود گفت : براى خود مكرمت و شهرت و آوازه يى بهتر از اين نمى يابم كه در اين خلوت گردن شبيب را بزنم و اين موضوع موجب امان دادن حجاج به من نيز مى شود. ولى همين كه اين تصميم را گرفت لرزه بر اندام او افتاد و چون در آب ريختن تاءمل كرد شبيب به او گفت : اى واى بر تو! منتظر چه هستى مشك را بشكاف . سپس گفت : آن را به من بده و گرفت و دشنه را از كنار كفش خود بيرون كشيد و مشك را سوراخ كرد و بدست حيان داد و گفت : اينك بريز و حيان بر سر او آب ريخت . پس از آن حيان مى گفت : به آن كار تصميم گرفتم ولى مرا لرزه گرفت و از آن كار ترسيدم و حال آنكه خود را هيچ گاه ترسو نمى دانستم .
سپس حجاج ميان مردم اموال بسيارى پخش كرد و به همه زخميها و كسانى كه متحمل زحمت شده بودند پاداش داد و ايشان را براى مقابله با شبيب روانه كرد و به سفيان بن ابرد دستور داد آنان را با خود ببرد و فرماندهى را به او سپرد اين موضوع بر حبيب بن عبدالرحمان گران آمد و به حجاج گفت : سفيان را به جنگ مردى مى فرستى كه من جمع او را پراكنده ساخته و سواركارانش را كشته ام . شبيب در كرمان (498) اقامت داشت تا اينكه او و يارانش از خستگى بيرون آيند، و سفيان همراه مردان به سوى او رفت . شبيب كنار كارون اهواز به رويارويى او آمد. پلى بر كارون بود كه از آن گذشت و سوى سفيان آمد و او را ديد كه با مردان فرود آمده است .
سفيان ، مضاض بن صبفى را به فرماندهى سواران خود گماشت و بشر بن حيان فهرى را بر ميمنه و عمر بن هبيرة فزارى را بر ميسره [ لشكر ] خود گماشت . شبيب هم با سه دسته پيش آمد خودش همراه يك دسته بود و سويد در دسته دوم و قعنب در دسته سوم ، مجلل را هم براى حفظ لشكرگاه خويش همانجا باقى گذاشت .
سويد كه بر ميمنه خوارج بود بر ميسره سفيان حمله آورد و قعنب كه بر ميسره خوارج بود بر ميمنة سفيان حمله كرد و شبيب خود بر سفيان حمله كرد و سپس اندكى جنگ كردند. و خوارج به جاى خود كه در آن بودند برگشتند.
يزيد سكسكى كه در آن روز از ياران سفيان بوده است مى گويد: شبيب و يارانش بيش از سى بار به ما حمله كردند و از صف ما هيچ كس از جاى خود تكان نخورد. سفيان به ما گفت : به صورت پراكنده بر ايشان حمله مكنيد بلكه همه پيادگان با هم و يكباره حمله برند. و چنان كرديم و همواره بر آنان نيزه مى زديم تا آنان را كنار پل رانديم . كنار پل آنان سخت ترين جنگى را كه ممكن است براى قومى روى دهد با ما داشتند. آنگاه شبيب از اسب پياده شد و حدود صد مرد هم با او پياده شدند و به محض اينكه پياده شدند چنان با ضربه هاى شمشير و نيزه به جان ما افتادند كه هرگز مثل آنرا نديده بوديم و گمان نمى كرديم كه چنان باشد. سفيان همين كه دريافت بر آنان چيرگى ندارد و از پيروزى آنان در امان نيست تيراندازان را فراخواند و گفت : ايشان را تيرباران كنيد و اين كار هنگام غروب صورت گرفت و حال آنكه شروع رويارويى از نيمروز بود. ياران سفيان آنان را تيرباران كردند و سفيان كمانداران و تيراندازان را در صف جداگانه يى قرار داده و براى ايشان فرمانده ويژه يى گماشته بود، و چون تيراندازان ياران شبيب را تيرباران كردند آنان بر تيراندازان حمله سختى آوردند و ما هم بر ياران شبيب حمله برديم و ايشان را از ياران خود بازداشتيم ، چون كار را چنين ديدند شبيب و يارانش سوار شدند و بر تيراندازان حمله يى سخت كردند كه بيش از سى تيرانداز كشته شدند سپس با نيزه آهنگ ما كردند و بر ما نيزه مى زدند تا هوا تاريك شد. آنگاه از ما منصرف شدند و برگشتند.
سفيان بن ابرد هم به ياران خود گفت : اى قوم ! ايشان را تعقيب مكنيد بگذاريد تا صبح به جنگ ايشان برويم . گويد: ما از آنان دست برداشيتم و هيچ چيز براى ما خوشتر از اين نبود كه آنان از جنگ با ما منصرف شوند.
فروة بن لقيط خارجى مى گويد: چون كنار پل رسيديم شبيب گفت : اى گروه مسلمانان از پل بگذريد و به خواست خداوند متعال چون شب را به صبح آوريم بامداد بر آنان حمله خواهيم برد. گويد: ما پيش از او عبور كرديم و او ماند كه آخر از همه عبور كند. همين كه خواست از پل بگذرد بر اسب نر سركشى سوار بود [ قضا را ] جلو آن اسب ماديانى در حركت بود. اسب شبيب بر آن ماديان جهيد و اين روى پل بود. ماديان جنبشى كرد كه سم اسب شبيب از لبه پل لغزيد و در آب افتاد. ما شنيديم شبيب همين كه در آب افتاد اين آيه را خواند: تا خداوند كارى را كه بايد انجام گيرد مقرر كند (499). او در آب فرو شد يك بار بالاى آب آمد و اين آيه را خواند اين تقدير قدرتمند داناست (500) و در آب فرو رفت و ديگر بر نيامد.
بيشتر مردم اين موضوع را همين گونه روايت مى كنند. قومى هم مى گويند: همراه شبيب مردان بسيارى بودند كه در جنگها پس از شكست با او بيعت كرده بودند و بيعت آنان با او بدون بينش و با اكراه بود و بزرگان عشاير ايشان را شبيب كشته بود و در واقع آنان همگى نسبت به او خونخواه بودند و چون در آن هنگام از جمله آخرين كسان بود كه مى خواست از پل عبور كند برخى از ايشان به برخى ديگر گفتند: آيا موافقيد كه پل را زير پاى او قطع كنيم و هم اكنون انتقام خونهاى خود را بگيريم ؟ گفتند: آرى كه اين راى درست است . پل را بريدند پل واژگون شد اسب شبيب ترسيد و رميد و او در آب افتاد و غرق شد.
و روايت نخست مشهورتر است . گروهى از ياران سفيان مى گويند: ما صداى خوارج را شنيديم كه مى گفتند: اميرالمومنين غرق شد و از رودخانه گذشتيم و سوى لشكرگاهشان رفتيم ولى آنجا هيچ نشانى از هيچ كس نبود. همانجا فرود آمديم و در جستجوى جسد شبيب بر آمديم و آن را در حالى كه زره بر تن داشت از آب بيرون كشيديم .
مردم چنين پنداشته و آورده اند كه شكمش را دريده و قلبش را بيرون كشيده اند. قلبى سخت فشرده و محكم همچون سنگ بود و چون آن را بر زمين مى زدند، به اندازه قامت انسان بر هوا مى جسته است .
و حكايت شده است كه هرگاه خبر مرگ شبيب را به مادرش مى دادند باور نمى كرد و سخن هيچ كس را در آن باره نمى پذيرفت و مكرر به او گفته بودند كه شبيب كشته شده است و نپذيرفته بود، ولى همين كه به او گفتند: غرق شده است گريست و چون در اين باره از او توضيح خواستند، گفت : هنگامى كه او را زاييدم در خواب ديدم آتشى از درون من سر زد كه همه آفاق را انباشته كرد و سپس در آب افتاد و خاموش شد و دانستم كه او جز با غرق شدن نابود نمى شود. (501)
اينجا پايان جلد چهارم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است و به خواست خداوند جلد پنجم از پى آن خواهد آمد. (502)
سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه اين جلد را به اين بنده ارزانى داشت و اميدوارم به لطف خود توفيق ترجمه مطالب تاريخى اجتماعى مجلدات بعدى را ارزانى فرمايد، بمنه و كرمه .
كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى
دوشنبه بيستم رجب 1409 ق برابر هشتم اسفند 1367 ش

 

fehrest page

back page