جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۲
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۵ -
معنى گفتار على كه فرموده
است : انى ولدت على الفطرة
مسئله پنجم : اگر گفته شود چگونه على
عليه السلام علت نهى تبرى جستن از خود را اين موضوع قرار داده كه
فرموده است : من بر فطرت [ صحيح ] متولد شده ام
. و اين تعطيل ، به ايشان تخصيص ندارد زيرا هر كس بر فطرت [
صحيح ] متولد مى شود؛ و پيامبر (ص ) فرموده است :
هر مولودى بر فطرت متولد مى شود و همانا كه پدر
و مادرش او را يهودى يا مسيحى مى كنند.
پاسخ اين است كه على عليه السلام نهى از برائت از خود را به مجموعه
علتهايى دانسته است كه عبارت است از: تولدش بر فطرت و اينكه از همگان
بر ايمان آوردن به خدا و هجرت ، پيشگام تر بوده است و فقط به يكى از
اين علتها نپرداخته است و مقصودش از ولادت بر فطرت اين است كه در دوره
جاهلى زاده نشده است . و چنانكه مى دانيم على عليه السلام در سال 30
بعد از عام الفيل متولد شده و پيامبر (ص ) چهل سال پس از عام الفيل به
پيامبرى مبعوث گرديد. و در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر (ص ) ده سال
پيش از مبعث آواى فرشتگان را مى شنيد و پرتوى مى ديد ولى كسى او را
مورد خطاب قرار نمى داد و اين امور، مقدمات تحكيم پيامبرى ايشان بود و
در واقع حكم اين ده سال همچون حكم ايام رسالت آن حضرت است و كسى كه در
آن سالها متولد شده و در دامن پيامبر و با تربيت او پرورش يافته است
همچون كسى است كه در دوره پيامبرى رسول خدا متولد شده باشد و او زاده
دوره جاهلى محض شمرده نمى شود و حال چنان شخصى با احوال ديگر صحابه
پيامبر (ص ) كه بخواهند خود را در فضل نظير او بدانند تفاوت دارد. و
روايت شده است سالى كه على عليه السلام متولد شده همان سالى است كه
پيامبرى رسول خدا(ص ) در آن آغاز شد و آن حضرت نداى سروشهايى را از
سنگها و درختان مى شنيد و پرده از برابر چشمش برداشته شد و اشخاص و
پرتوهايى را مى ديد. هر چند در آن سال چيزى به ايشان خطاب نمى شد و
همان سال ، سالى است كه پيامبر عبادت و كناره گيرى از مردم و رفتن به
كوه حرا را آغاز كرد و همچنان آن كار را ادامه داد تا آنكه وحى بر او
نازل شد و پيامبرى او آشكار گرديد. پيامبر (ص ) به همين سبب و به
مناسبت تولد على عليه السلام در آن سال ، آن را فرخنده و مبارك مى
دانست و آن را سال خير و بركت ناميده بود و چون در شب ولادت على (ع )،
پيامبر (ص ) كراماتى از قدرت خداوند را مشاهده كرد كه پيش از آن مشاهده
نكرده بود به افراد خاندان خود فرمود: امشب براى
ما نوزادى متولد شد كه خداوند به سبب او براى ما درهاى بسيارى از نعمت
و رحمت را گشود. و همان گونه بود كه پيامبر فرموده بود، زيرا
على (ع ) ناصر و حمايت كننده پيامبر بود و چه بسيار اندوهها كه از چهره
پيامبر زدود و با شمشير على (ع ) دين اسلام پابرجا و پايه ها و اركان
آن استوار شد.
و ممكن است در اين مورد تفسير ديگرى كرد و آن اين است كه منظور على (ع
) از اين گفتار خود كه من بر فطرت زاييده شده ام
يعنى فطرت نابى كه هيچ دگرگونى نيافته و انحرافى پيدا نكرده است
، و معنى گفتار پيامبر هم كه مى گويد: هر مولودى
بر فطرت متولد مى شود يعنى خداوند در هر مولودى با عقلى كه در
او آفريده و با اعطاى صحت حواس و مشاعر به او مى تواند به توحيد و عدل
ذات بارى تعالى پى ببرد و هيچ مانعى در آن قرار نداده است كه او را از
اين كار بازدارد؛ اما پس از آن چگونگى تربيت و عقيده پدر و مادر و الفت
و انس به آنان و حسن ظن به اعتقاد ايشان ممكن است او را از فطرتى كه بر
آن زاييده شده بازدارد. و در مورد اميرالمومنين عليه السلام چنين نبوده
است و فطرت آن حضرت هيچ تغييرى نكرده و هيچ مانعى نه از سوى پدر و
مادرش و نه از سوى ديگران براى رشد فطرت [ صحيح ] او پديد نيامده است و
حال آنكه ديگران كه بر فطرت متولد شده اند از راستاى آن دگرگونى يافته
اند و آن فطرت از ايشان زايل شده است .
و ممكن است چنين معنى كنيم كه اميرالمومنين عليه السلام از كلمه فطرت
اراده عصمت كرده است و اينكه از هنگام
تولد هرگز كارى ناپسند انجام نداده و هرگز به اندازه يك چشم بر هم زدن
هم كافر نبوده است و هرگز مرتكب خطا و اشتباهى در امور متعلق به دين
نشده است و اين تفسيرى است كه اماميه از اين سخن مى كنند.
آنچه راجع به سبقت على
عليه السلام براى مسلمان شدن گفته شده است
مسئله ششم : ممكن است گفته شود چگونه على فرموده است :
از همگان بر ايمان آوردن پيشى گرفتم و
حال آنكه گروهى از مردم گفته اند كه ابوبكر در مسلمان شدن بر او مقدم
بوده است و گروهى ديگر گفته اند: زيد بن حارثه بر او پيشى گرفته است ؟
پاسخ اين است كه بيشتر محدثان و بيشتر محققان در سيره روايت كرده اند
كه على عليه السلام نخستين كسى است كه اسلام آورده است و ما در اين
باره سخن ابوعمر يوسف بن عبدالبر
(309) محدث معروف را در كتاب استيعاب نقل مى كنيم :
ابوعمر ضمن شرح حال على عليه السلام مى گويد: از سلمان و ابوذر و مقداد
و خباب و ابوسعيد خدرى و زيد بن اسلم نقل شده است كه على (ع ) نخستين
كس است كه مسلمان شده است و اين گروه او را بر ديگران از اين جهت فضيلت
داده و برتر دانسته اند. ابوعمر مى گويد: ابن اسحاق هم گفته است نخستين
كس كه به خدا و به محمد رسول خدا(ص ) ايمان آورده على بن ابى طالب عليه
السلام است و اين گفتار ابن شهاب هم هست با اين تفاوت كه مى گويد:
نخستين كس از مردان است كه پس از خديجه مسلمان
شده است .
ابوعمر مى گويد: احمد بن محمد، از احمد بن فضل ، از محمد بن جرير، از
على بن عبدالله دهقان ، از محمد بن صالح ، از سماك بن حرب ، از عكرمة ،
از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : على (ع ) را چهار خصلت است كه
براى هيچ كس غير از او نيست : او نخستين كس از عرب و عجم است كه با
پيامبر (ص ) نماز گزارده است ، و اوست كه لواى پيامبر (ص ) در هر جنگى
همراهش بوده است و اوست كه هنگامى كه ديگران گريختند، با پيامبر
شكيبايى و ايستادگى كرد و اوست كه پيكر پيامبر را پس از مرگ غسل داد و
به خاك سپرد.
ابوعمر مى گويد: از سلمان فارسى هم روايت شده است كه گفته است : نخستين
كس از اين امت كه كنار حوض بر پيامبر خود وارد مى شود نخستين كس از
ايشان است كه مسلمان شده است يعنى على بن ابى طالب . همين حديث را به
صورت مرفوع از قول سلمان از پيامبر (ص )
هم آورده اند كه فرموده است : نخستين كس از اين
امت كه كنار حوض بر من وارد مى شود نخستين مسلمان ايشان ، يعنى على بن
ابى طالب ، است .
ابوعمر مى گويد: مرفوع بودن اين حديث سزاوارتر است زيرا امثال آن را با
راءى نمى توان درك كرد. ابوعمر مى گويد اسناد آن نيز چنين است : احمد
بن قاسم ، از قاسم بن اصبغ ، از حارث بن ابى اسامة ، از يحيى بن هاشم ،
از سفيان ثورى ، از سلمه بن كهيل ، از ابوصادق ، از حنش بن معتمر، از
عليم كندى ، از سلمان فارسى نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص )
فرمودند: نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من
وارد مى شود نخستين مسلمان شما، يعنى على بن ابى طالب ، است .
ابوعمر مى گويد: ابوداود طيالسى ، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از
عمروبن ميمون ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه
پس از خديجه با پيامبر (ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب است .
ابوعمر مى گويد: عبدالوارث بن سفيان ، از قاسم بن اصبغ ، از احمد بن
زهيربن حرب ، از حسن بن حماد، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمرو بن
ميمون ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : على پس از خديجه
نخستين كس است كه ايمان آورده است .
ابوعمر مى گويد: در اين اسناد هيچ گونه خدشه يى براى كسى باقى نمى ماند
كه در صحت آن و مورد اعتماد بودن نقل كنندگان ترديدى كند.
ممكن است اين مطالب كه اينجا آورديم به ظاهر با آنچه كه در مورد ابوبكر
صديق نقل كرديم معارض باشد و صحيح آن است كه ابوبكر، نخستين كسى است كه
اسلام خود را آشكار ساخت . مجاهد و ديگران هم همين گونه گفته اند كه از
ابوبكر قوم و قبيله اش دفاع مى كردند.
ابوعمر مى گويد: ابن شهاب ، عبدالله بن عقيل ، قتاده و ابن اسحاق همگى
بر اين قول اتفاق دارند كه على نخستين كس از مردان است كه مسلمان شده
است و نيز متفقند كه خديجه نخستين كسى است كه به خدا و رسولش ايمان
آورد و پيامبر را تصديق كرده و پس از او على (ع ) است .
از ابورافع هم نظير همين روايت نقل شده است .
ابوعمر مى گويد: عبدالوارث ، از قاسم ، احمد بن زهير، از عبدالسلام بن
صالح ، از عبدالعزيز بن محمد دراوردى ، از عمر وابسته و آزاد كرده
غفيره نقل مى كند كه از محمد بن كعب قرنظى پرسيدند: نخستين كس كه اسلام
آورد على است يا ابوبكر؟ گفت : سبحان الله ! على نخستين كس از آن دو تن
است كه اسلام آورده است ، ولى كار بر مردم مشتبه شده است و اين به آن
سبب است كه على (ع ) اسلام خود را از ابوطالب پوشيده مى داشت ولى
ابوبكر از هنگامى كه مسلمان شد اسلام خود را آشكار ساخت .
ابوعمر مى گويد: ما را در اين شكى نيست كه على نخستين كس از آن دو است
كه اسلام آورده است . عبدالرزاق هم در جامع خود از معمر، از قتادة ، از
حسن بصرى و ديگران نقل مى كند كه مى گفته اند: نخستين كس كه پس از
خديجه اسلام آورد على بن ابى طالب عليه السلام بوده است .
معمر، از عثمان جزرى ، از مقسم ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته
است نخستين كس كه اسلام آورد على بن ابى طالب بوده است .
ابوعمر مى گويد: ابن فضيل از اجلح از حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه
مى گفته است شنيدم على (ع ) مى گفت : من خداوند را پنج سال پيش از آنكه
كسى از اين امت او را عبادت كند عبادت كرده ام . ابوعمر همچنين ، از
شعبة ، از سلمة بن كهيل ، از حبه عرنى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم
على (ع ) مى گفت : من نخستين كسى هستم كه با رسول خدا(ص ) نماز گزارده
ام .
ابوعمر مى گويد: سالم بن ابى الجعد مى گويد: به ابن الحنفية گفتم : آيا
ابوبكر از ميان آن دو [ابوبكر و على ] نخست مسلمان شده است ؟ گفت نه .
ابوعمر مى گويد: مسلم ملايى ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته
است پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على عليه السلام روز
سه شنبه نماز گزارد.
ابوعمر مى گويد: زيد بن ارقم مى گفته است نخستين كس كه پس از رسول
خدا(ص ) به خداوند ايمان آورده على بن ابى طالب بوده است .
ابوعمر مى گويد: اين حديث از زيد بن ارقم به چند طريق نقل شده است . از
جمله نسايى و اسلم بن موسى و كسان ديگرى جز آن دو آن را از قول
عبدالوارث ، از قاسم ، از احمد بن زهير، از على بن جعد، از شعبة ، از
عمروبن مرة ، از ابوحمزة انصارى نقل مى كنند كه مى گفته است زيد بن
ارقم مى گفت : نخستين كس كه با رسول خدا(ص ) نماز گزارد على بن ابى
طالب بود.
ابوعمر مى گويد: عبدالوارث از قاسم ، از احمد بن زهير بن حرب ، از پدرش
، از يعقوب بن ابراهيم بن سعد، از ابن اسحاق ، از يحيى بن ابى الاشعث ،
از اسماعيل بن اياس بن عفيف كندى از پدرش از جدش نقل مى كند كه مى گفته
است : من مردى بازرگان بودم براى حج به مكه آمدم و نزد عباس بن
عبدالمطلب رفتم تا كالاهايى از او بخرم و عباس هم مرد بازرگانى بود. به
خدا سوگند در همان حال كه من در منى پيش او بودم مردى از خيمه يى كه
نزديك عباس بود بيرون آمد نخست به خورشيد نگريست و چون ديد نيمروز شده
است براى نماز ايستاد سپس از همان خيمه كه آن مرد بيرون آمده بود زنى
بيرون آمد و پشت سر آن مرد به نماز ايستاد و سپس نوجوانى كه در حد بلوغ
بود از همان خيمه بيرون آمد و همراه آن مرد به نماز ايستاد. به عباس
گفتم : اين كيست ؟ گفت : اين مرد برادرزاده ام محمد بن عبدالله بن
عبدالمطلب است . پرسيدم : اين زن كيست ؟ گفت : همسرش خديجه دختر خويلد.
گفتم : اين نوجوان كيست ؟ گفت : على بن ابى طالب و پسرعموى محمد (ص )
است . پرسيدم : چه كار مى كنند؟ گفت : نماز مى گزارد و او [ محمد (ص )
] را پيامبر مى پندارد و هيچ كس جز همسرش و همين نوجوان كه پسر عموى
اوست از او پيروى نكرده است . او چنين مى پندارد كه بزودى گنجينه هاى
خسروان و قيصرها را براى امت خويش خواهد گشود. عفيف كندى كه بعدها
مسلمان شد و اسلامى پسنديده داشت مى گفت : اگر خداوند در آن روز اسلام
را به من روزى مى فرمود من نفر دومى مى بودم كه با على همراهى مى كردم
.
ابوعمر مى گويد: ما ضمن بيان زندگى عفيف كندى در اين كتاب [ الاستيعاب
] اين موضوع را با چند طريق و سلسله سند آورده ايم . ابوعمر مى گويد: و
على عليه السلام فرموده است : من همراه رسول خدا فلان قدر نماز گزاردم
كه كسى جز من و خديجه همراه او نبوده است .
همه اين روايات و اخبار را ابوعمر يوسف بن عبدالبر در كتاب مذكور آورده
است و همان گونه كه مى بينى نزديك به اجماع است . ابوعمر مى گويد:
اختلاف در مورد سن على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن اوست . حسن بن
على حلوانى
(310) در كتاب المعرفة مى گويد: عبدالله بن صالح ، از
ليث بن سعد، از ابوالاسود محمد بن عبدالرحمان نقل مى كند كه مى گفته
است به او خبر رسيده است كه على و زبير در هشت سالگى مسلمان شده اند.
ابوالاسود يتيم عروه اين سخن را مى گويد، و ابن ابى خيثمة هم از قتيبة
بن سعيد از ليث بن سعد از ابوالاسود همين موضوع را نقل مى كند و معمر
بن شبة هم ، از حرامى ، از ابووهب ، از ليث ، از ابوالاسود نقل كرده
است . ليث مى گويد: على و زبير هجرت كردند در حالى كه در آن هنگام
هيجده ساله بودند. ابوعمر مى گويد: و من هيچكس ديگر را نمى شناسم كه
اين قول را باور داشته باشد.
ابوعمر مى گويد: حسن بن على حلوانى مى گويد: عبدالرزاق ، از معمر، از
قتاده ، از حسن بصرى نقل مى كند كه على (ع ) در حالى كه پانزده ساله
بود مسلمان شد.
ابوعمر مى گويد: ابوالقاسم خلف بن قاسم بن سهل ، از قول ابوالحسن على
بن محمد بن اسماعيل طوسى ، از ابوالعباس محمد بن اسحاق بن ابراهيم سراج
، از محمد بن مسعود، از عبدالرزاق ، از معمر، از قتادة ، از حسن بصرى
نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان
شده است و او در آن هنگام پانزده يا شانزده ساله بوده است .
ابوعمر مى گويد: ابن وضاح مى گفته است : من در حديث هيچ گاه كسى را
داناتر از محمد بن مسعود و در راءى كسى را داناتر از سحنون نديده ام .
ابوعمر مى گويد: ابن اسحاق هم مى گويد: نخستين انسان مذكرى كه به خدا و
رسولش ايمان آورده على بن ابى طالب است كه در آن هنگام ده ساله بوده
است .
ابوعمر مى گويد: روايات درباره ميزان سن على عليه السلام به هنگامى كه
مسلمان شده است مختلف است . [ در پاره اى از روايات ] گفته شده است :
سيزده ، دوازده ، پانزده يا شانزده ساله بوده است ، همچنين ده و هشت
سال هم گفته شده است . او مى گويد: عمر بن شبه ، از مدائنى ، از ابن
جعده ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : على در سيزده
سالگى مسلمان شده است .
گويد: ابراهيم بن منذر حرامى ، از محمد بن طلحه ، از قول جدش اسحاق بن
يحيى از طلحه نقل مى كند كه مى گفته است : على بن ابى طالب عليه السلام
، زبير بن عوام ، طلحة بن عبيدالله و سعد بن ابى وقاص هم سن و سال بوده
اند.
ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از اسماعيل بن
على خطبى ، از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى كند كه مى گفته است :
پدرم برايم گفت كه حجين ، از حبان ، از معروف ، از ابومعشر نقل مى كرد
كه مى گفت : على عليه السلام و طلحه و زبير هم سن بودند.
عبدالرزاق ، از حسن بصرى و ديگران نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين
كس كه پس از خديجه اسلام آورد على بن ابى طالب عليه السلام بود و در آن
هنگام پانزده يا شانزده سال داشت .
ابوعمر همچنين مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از شريح بن نعمان ، از
فرات بن سائب ، از ميمون بن مهران ، از ابن عمر نقل مى كند كه مى گفته
است : على عليه السلام در سيزده سالگى مسلمان شد و در شصت و سه سالگى
درگذشت . و اين روايت به نظر من صحيحترين روايتى است كه در اين مورد
گفته شده است و خدا داناتر است . نقل سخن ابوعمر از كتاب الاستيعاب
پايان يافت .
و بدان كه مشايخ متكلم ما تقريبا در اين موضوع كه على بن ابى طالب
نخستين كسى است كه مسلمان شده است اختلافى نداشته اند. شايد برخى از
نخستين مشايخ بصريان با اين موضوع مخالفتى داشته اند ولى در اين زمان
آنچه كه مورد اتفاق است و در همه تصنيفات ايشان و در نظر متكلمان
معتزله خلاف آن يافت نمى شود اين است كه على عليه السلام از همه مردم
به اسلام و ايمان پيشگام تر است . و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام
همواره خودش هم مدعى اين موضوع بوده و به آن مباهات مى كرده است و آن
را از جمله دلايل افضل بودن خودش بر ديگران قرار مى داده است و به آن
تصريح كرده و مكرر فرموده است : كه من صديق اكبر و فاروق اول هستم .
پيش از اسلام ابوبكر مسلمان شده ام و پيش از نماز گزاردن او نماز
گزارده ام و همين كلام را ابومحمد بن قتيبة
(311) بدون هيچ تغييرى در كتاب المعارف خود آورده است
در حالى كه او در كار خود متهم نيست .
و از جمله اشعارى كه از اميرالمومنين در اين معنى نقل و روايت شده است
ابياتى است كه مطلع آن چنين است :
محمد نبى (ص )، برادر و پدر همسر من مى باشد و
حمزه سيدالشهداء عموى من است .
و ضمن آن چنين مى گويد:
از همه شما زودتر به اسلام پيشى گرفتم در حالى
كه نوجوانى نزديك و در حد بلوغ بودم .
(312)
اخبارى كه در اين مورد وارد شده است به راستى بسيار است و اين كتاب را
گنجايش ذكر آن نيست و بايد آنها را از جايگاه خود به دست آورد و هر كس
در كتابهاى سيره و تاريخ تاءمل كند آنچه را گفتيم در مى يابد.
كسانى كه معتقدند ابوبكر پيش از على مسلمان شده است گروهى اندك اند و
ما در اين باره نيز آنچه را كه ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ، ضمن
شرح حال بوبكر آورده است مى آوريم . ابوعمر مى گويد: خالد بن قاسم ، از
احمد بن محبوب ، از محمد بن عبدوس ، از ابوبكر بن ابى شيبه ، از قول
يكى از مشايخ ما، از مجالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : من از
ابن عباس پرسيدم يا در حضور من از او سئوال شد كداميك از مردم پيش از
همه مسلمان شده است ؟ ابن عباس گفت : مگر اين ابيات حسان بن ثابت را
نشنيده اى كه مى گويد:
هرگاه مى خواهى خاطره خوشى از برادرى مورد
اعتماد فراياد آرى ، از برادرت ابوبكر و كارهاى پسنديده اش ياد كن ،...
آنكه نفر دوم و ستوده ديدار و نخستين كس از همه مردم است كه پيامبر (ص
) را تصديق كرده است .
(313)
و روايت شده است كه پيامبر (ص ) به حسان فرمود:
آيا درباره ابوبكر چيزى سروده اى ؟ گفت : آرى و همين ابيات را
خواند و اين بيت نيز از همان [ شعر ] است :
نفر دوم در آن غار بلند كه چون دشمنان بر كوه
شدند گرد آن غار مى گشتند. پيامبر خوشحال فرمودند:
اى حسان ، آفرين بر تو. و در اين ابيات
بيت ديگرى هم روايت شده كه چنين است :
او از ميان همگان ، شخص مورد علاقه و محبت
پيامبر است و پيامبر هيچ كس را با او معادل نمى داند.
ابوعمر همچنين مى گويد: شعبه از عمروبن مرة از ابراهيم بن نخعى نقل مى
كند كه مى گفته است : نخستين كس كه مسلمان شده ابوبكر بوده است .
او مى گويد: جريرى ، از ابونصر نقل مى كند كه ابوبكر ضمن گفتگو به على
عليه السلام گفت : من پيش از تو مسلمان شدم و على اين موضوع را درباره
او انكار نكرد.
ابوعمر مى گويد: ابومحجن ثقفى هم اشعارى سروده و ضمن آن درباره ابوبكر
چنين گفته است :
تو صديق ناميده شده اى و حال آنكه ديگر مهاجران
بدون هيچ انكارى فقط به نام خود موسومند. خداى گواه است كه تو بر اسلام
[ آوردن ] پيشى گرفته اى ...
(314) ابوعمر مى گويد: و به طرق مختلف براى ما از
ابوامامه باهلى نقل كرده اند كه مى گفته است عمرو بن عبسة مى گفته است
: به حضور پيامبر (ص ) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و گفتم : اى رسول
خدا چه كسى در اين آيين از تو پيروى كرده است ؟ فرمود آزاده و برده يى
يعنى ابوبكر و بلال . عمروبن عبسة گفته است : در اين هنگام من هم
مسلمان شدم .
اينها مجموع مطالبى است كه ابوعمر بن عبدالبر در اين مورد ضمن شرح حال
ابوبكر آورده است و معلوم است كه با روايات پيشينى كه در مورد سبقت على
عليه السلام آورده است قابل مقايسه نيست و بى گمان ، صحيح همان است كه
ابن عبدالبر اظهار داشته به اينكه على (ع ) پيش از ابوبكر مسلمان شده ،
ولى اسلام خود را آشكار نكرده است و چون ابوبكر نخستين كسى است كه
اسلام خود را آشكار ساخته است چنين گمان رفته كه او پيش از على (ع )
مسلمان شده است .
در مورد زيد بن حارثة ، ابوعمربن عبدالبر كه خداى از او خشنود باد در
كتاب الاستيعاب در شرح حال او مى گويد: معمربن شبه در جامع خود از زهرى
نقل مى كند كه مى گفته است : ما هيچكس را نمى شناسيم كه پيش از زيد بن
حارثه مسلمان شده باشد.
عبدالرزاق مى گويد: من هيچ كس غير از زهرى را نمى شناسم كه اين موضوع
را گفته باشد. حال آنكه مؤ لف الاستيعاب تنها همين روايت را دليل بر
سبقت اسلام زيد دانسته و آن را هم چيز غريبى شمرده است .
مجموع آنچه آورديم نشان مى دهد كه على (ع ) پيش از همه مردم مسلمان شده
است و اقوال مختلف شاذ و نادر است و روايات نادر نيز به حساب نمى آيد.
آنچه در مورد سبقت على (ع
) در هجرت آمده است
مساءله هفتم : اگر گفته شود چگونه مى گويند:
على سبقت در هجرت داشته است و حال آنكه معلوم
است كه گروهى از مسلمانان پيش از او هجرت كرده اند كه از جمله ايشان
عثمان بن مظعون و ديگرانند، و ابوبكر نيز پيش از او هجرت كرده بود زيرا
او همراه پيامبر (ص ) هجرت گزيد و حال آنكه على عليه السلام با آن دو
همراه نبود، چه در بستر رسول خدا(ص ) شب را سر كرد و چند روز [ در مكه
] توقف كرد تا وديعه هايى را كه نزد او بود به صاحبانش مسترد دارد و پس
از آن هجرت كرد.
پاسخ اين است كه على عليه السلام نفرموده است :
از همه مردم بر هجرت پيشى گرفتم . بلكه گفته است :
پيشى گرفتم . و اين كلمه دلالت بر سبقت
آن حضرت بر همگان نداردد در اين هم شبهه اى نيست كه او از بيشتر
مهاجران ، در هجرت پيشى گرفته است و فقط تنى چند، پيش از او هجرت كرده
اند. و از اين گذشته قبلا گفتيم كه على (ع )، برترى خود و تحريم بيزارى
جستن از خويش را در حال اجبار، معلول چند عامل دانسته كه از جمله آن ،
ولادت او بر فطرت و سبقت او بر ايمان و سبقت او بر هجرت است و اين سه
موضوع براى هيچكس جز او جمع نشده است و با مجموعه اين امور از همه مردم
متمايز است . وانگهى الف و لام در كلمه الهجرة
ممكن است براى هجرت عهد ذهنى نباشد بلكه براى بيان جنس باشد، و
اميرالمومنين در هجرتهايى كه پيش از هجرت به مدينه صورت مى گرفته است
بر ابوبكر و ديگران پيشى گرفته است ، و پيامبر (ص ) چند بار از مكه
هجرت كرد و ميان قبايل عرب مى گشت و از سرزمين قومى به سرزمين قومى
ديگر مى رفت و حال آنكه در اين هجرت ها هيچ كس جز على (ع ) همراه او
نبوده است .
در هجرت پيامبر (ص ) به سرزمين قبيله بنى شيبان ، هيچ كس از سيره
نويسان در اين موضوع اختلاف ندارد كه على عليه السلام و ابوبكر، همراه
پيامبر بوده اند و آنان از مكه سيزده روز غايب بودند و چون نصرت و يارى
لازم را از بنى شيبان نديدند به مكه بازگشتند.
مدائنى در كتاب الامثال ، از مفضل ضبى نقل مى كند كه چون پيامبر (ص )
براى عرضه داشتن خود بر قبايل ، از مكه بيرون رفت [ نخست ] به قبيله
ربيعه رفت و على عليه السلام و ابوبكر نيز همراه ايشان بودند.
(315) به يكى از قرارگاههاى اعراب رسيدند، ابوبكر كه
نسب شناس بود پيش رفت سلام داد پاسخ او را دادند. ابوبكر پرسيد: شما از
كدام قبيله ايد؟ گفتند: از ربيعه ايم .گفت : آيا از سران و اشراف
ايشانيد يا از گروههاى متوسط؟ گفتند: از سران بزرگ . گفت : نسب شما به
كداميك از سران بزرگ مى رسد؟ گفتند: از ذهل اكبر. ابوبكر گفت : آيا عوف
كه درباره او گفته اند: آزاده اى در برابر او نيست و همه برده اويند،
از شماست ؟ گفتند: نه . ابوبكر پرسيد: آيا بسطام صاحب رايت كه همه
قبايل به او توجه مى كنند از شماست ؟ گفتند: نه . پرسيد آيا جساس
(316) كه پناه دهنده پناهندگان و مددكار و مدافع
همسايگان است از شماست ؟ گفتند: نه . گفت : آيا حوفزان كشنده پادشاهان
و گيرنده جان آنان از شماست ؟ گفتند: نه . پرسيد: آيا شما داييهاى
پادشاهان كنده ايد؟ گفتند: نه . ابوبكر گفت : پس در اين صورت شما ذهل
بزرگ نيستيد شما ذهل كوچكيد. نوجوانى كه تازه بر چهره اش موى رسته و
نامش دغفل بود برخاست و اين بيت را خواند:
كسى كه از ما چيزى مى پرسد: بر اوست كه ما هم از
او بپرسيم و بار و سنگينى را، بر فرض كه آن را نشناسى ، بايد تحمل كنى
.
اى فلان ! تو از ما پرسيدى و ما بدون آنكه چيزى از تو پوشيده داريم
پاسخت گفتيم ، اينك بگو تو از كدام قبيله اى ؟ ابوبكر گفت : از قريش .
جوان گفت : به به ! قبيله شرف و رياست . از كدام شاخه قريشى ؟ گفت : از
تيم بن مرة . گفت : كار را آسان كردى و به
تيرانداز، ميدان دادى
(317). آيا قصى بن كلاب كه همه قبايل
فهر را جمع كرد و به او
مجمع مى گفتند از شماست ؟ گفت ؟ نه .
پرسيد: آيا هاشم كه براى قوم خود ترديد فراهم مى كرد از شماست ؟ گفت :
نه . پرسيد: آيا شيبة الحمد [ عبدالمطلب ] كه به پرندگان آسمان هم
خوراك مى داد از شماست ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از گروهى هستى كه براى
كوچ كردن مردم از عرفات اجازه مى دهند؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از گروهى
هستى كه مورد مشورت قرار مى گيرند؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از پرده
دارانى ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از كسانى هستى كه عهده دار آبرسانى و
آب دادن به حاجيانند؟ ابوبكر گفت : نه . و لگام ناقه خود را كشيد و
شتابان به سوى رسول خدا(ص ) برگشت و از دست آن نوجوان مى گريخت . دغفل
اين مصراع را خواند:
گرفتار سيل خروشان شد كه او را در كام خود كشيد.
همانا به خدا سوگند، اگر مى ايستادى به تو خبر مى دادم كه از فرومايگان
قريشى .
پيامبر (ص ) لبخند زد و على عليه السلام گفت : اى ابوبكر گرفتار مرد
زيركى شدى و در دام افتادى . گفت : آرى دست
بالاى دست بسيار است و بلاء و گرفتارى بر زبان گماشته است . و [
اين سخن ابوبكر ] به صورت ضرب الامثل درآمد.
اما هجرت پيامبر (ص ) به طائف ، فقط على عليه السلام و زيد بن حارثه در
روايت ابوالحسن مدائنى همراه ايشان بودند و ابوبكر همراهشان نبود و در
روايت محمد بن اسحاق چنين است كه در آن سفر فقط زيد بن حارثه همراه
ايشان بوده است و پيامبر (ص ) در اين هجرت چهل روز از مكه غايب بود و
در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد.
اما هجرت پيامبر (ص ) به سرزمين بنى عامر بن صعصعه و برادران ايشان از
قبيله قيس عيلان كه در آن هيچ كس جز على عليه السلام به تنهايى همراه
آن حضرت نبوده است ؛ اين هجرت بلافاصله پس از درگذشت ابوطالب صورت گرفت
و به پيامبر (ص ) چنين وحى شد: از مكه برو كه يارى دهنده تو درگذشت .
پيامبر به قبيله بنى عامر رفت براى اينكه از آنان يارى طلبد و خويشتن
را در پناه ايشان قرار دهد و در اين سفر فقط على (ع ) همراهش بود.
پيامبر براى آنان قرآن خواند كه پاسخ مثبت ندادند و آن دو كه درود خدا
بر ايشان باد به مكه برگشتند و مدت غيبت ايشان از مكه ده روز بود و اين
نخستين هجرتى است كه پيامبر (ص ) شخصا انجام داده است .
ولى نخستين هجرتى كه ياران پيامبر انجام دادند و آن حضرت شخصا در آن
هجرت شركت نداشت ، هجرت به حبشه است كه جمع بسيارى از اصحاب از راه
دريا به حبشه هجرت كردند كه از جمله ايشان جعفر بن ابى طالب عليه
السلام است . آنان چند سال از حضور پيامبر غايب بودند و سپس گروهى از
ايشان كه به سلامت ماندند به حضور پيامبر برگشتند و جعفر مدتى طولانى
آنجا بود و در سال فتح خيبر به حضور پيامبر (ص ) برگشت و پيامبر كه
درود خدا بر او و خاندانش باد فرمود: نمى دانم
به كداميك بيشتر خوشحالم ، آيا به آمدن جعفر يا به فتح خيبر!
(318)
(57) از سخنان على (ع ) خطاب به خوارج
اين خطبه با عبارت اصابكم حاصب و لا بقى
منكم آبر (طوفان سخت آميخته با شن بر شما بوزد و هيچ كس از شما
هرس كننده نخل باقى نماناد!) شروع مى شود. ابن ابى الحديد ضمن توضيح
پاره اى از لغات و اشاره به اين موضوع كه بعضى از تعبيرات ، اقتباس و
برگرفته از آيات است بحثى مفصل درباره خوارج آورده است ]:
اخبار خوارج و سرداران و
جنگهاى ايشان
و بدان ، آن گروه كه بر اميرالمومنين عليه السلام خروج كردند
پيش از موضوع حكميت ، در جنگهاى جمل و صفين از ياران و ياوران او بودند
و اين گفتگوى رويارو و نفرين در مورد ايشان است و خبر دادن از آينده
آنان . و همين گونه به وقوع پيوست . چه ، خداوند متعال پس از آن ،
زبونى كامل و شمشير برنده و چيرگى قدرتمندان را بهره آنان قرار داد و
همواره وضع آنان مضمحل مى شد تا آنجا كه خداوند همه خوارج را نابود
ساخت . از شمشير مهلب بن ابى صفره و پسرانش مرگى زودرس و اجلى قاطع
بهره آنان شد و ما اينك بخشى از اخبار و جنگهاى خوارج را مى آوريم .
عروة بن حدير
يكى از سران خوارج ، عروة بن حدير است . او از قبيله بنى ربيعة بن
حنظله ، از تيره بنى تميم كه عروة بن اديه هم معروف است و اديه نام يكى
از مادربزرگهاى او در دوره جاهلى است . او اصحاب و پيروانى داشته است و
در روزگار حكومت معاويه ، زياد بن ابيه او را اعدام كرده است .
نجدة بن عويمر حنفى
ديگر از ايشان ، نجدة بن عويمر حنفى است كه از سران خوارج بوده و عقايد
و گفتارى مخصوص و گروهى پيرو دارد(319)
و صلتان عبدى
(320) در اين اشعار خود به آنان اشاره دارد و چنين مى
گويد:
امتى را مى بينم كه شمشير خود را كشيده و
تازيانه هاى اصبحى
(321) آن افزوده شده است براى افتادن به جان نجدى ها يا
حرورى ها يا ازرق كه به آيين ازرقى فرا مى خواند...
(322)
نجده در مكه هر روز جمعه با ياران خود كنار عبدالله بن زبير كه در
جستجوى خلافت بود نماز مى گزارد و به احترام حرم از جنگ و درگيرى با
يكديگر خوددارى مى كردند.
راعى
(323) هم خطاب به عبدالملك بن مروان چنين سروده است :
من سوگند مى خورم ، سوگند راستين كه امروز هيچ
سخن دروغى به خليفه نگويم ، اگر هم روزى نزد ابن زبير رفته ام قصدم اين
نبوده است كه در بيعت خود تبديلى ايجاد كنم و چون پيش نجيدة بن عويمر
رفتم در جستجوى هدايت بودم ولى او بر گمراهى من افزود...
نجده بر منطقه يمامه چيره شد و كار او بالا گرفت و يمن و طائف و عمان و
بحرين و وادى تميم و عامر را تصرف كرد. ولى به سبب بدعتها و نوآوريها
كه در مذهب ايشان پديد آورد يارانش بر او خشم گرفتند. از جمله اين
اعتقاد او: كه اگر كسى و اجتهاد كند ولى نتيجه كار و فهم او خطا باشد
معذوراست . و اينكه دين و آنچه دانستن و شناخت آن لازم است دو چيز است
: شناخت خدا و شناخت رسول خدا و در موارد ديگر غير از اين دو مردم اگر
به سبب جهل ، مرتكب خطايى شوند معذورند مگر پس از اقامه دليل و حجت
برايشان . و هر كس از راه اجتهاد اشتباها حرامى را حلال پندارد معذور
است ، حتى اگر خواهر و مادر خود را به همسرى خويش در آورد در حالى كه
حكم را نداد معذور است و مؤ من هم شمرده مى شود. از اين رو آنان [
خوارج ] او را از رياست خود خلع كردند ولى اين اختيار را به او دادند
كه براى ايشان سالارى انتخاب كند. او ابوفديك را كه يكى از افراد
خاندان قيس بن ثعلبه بود به رهبرى ايشان برگزيد. ابوفديك پس از مدتى
كسانى را فرستاد كه نجدة را كشتند. پس از اينكه او كشته شد طوايفى از
يارانش با آنكه از گرد او پراكنده شده بودند نسبت به او محبت و دوستى
مى ورزيدند و مى گفتند: مظلوم كشته شده است .
مستورد
ديگر از سران خوارج ، مستورد بن سعد يكى از افراد بنى تميم است . او از
كسانى است كه در جنگ نخيلة شركت داشت و گريخت و از جمله كسانى است كه
از شمشير اميرالمومنين على (ع ) جان به در برده است . پس از مدتى بر
مغيرة بن شعبه كه از طرف معاويه والى كوفه بود خروج كرد و جماعتى از
خوارج با او بوده اند. مغيره ، معقل بن قيس رياحى را به مقابله او
فرستاد و چون دو گروه برابر هم ايستادند مستورد، معقل را به جنگ تن به
تن فرا خواند و به او گفت : چرا مردم در جنگ ميان من و تو كشته شدند؟
معقل هم گفت : انصاف دادى . يارانش او را سوگند دادند كه چنان نكند.
نپذيرفت و گفت : به او اهميتى نمى دهم ، و به مبارزه او بيرون رفت آن
دو هر كدام به ديگرى ضربتى زد كه هر دو به رو افتاده و كشته شدند.
مستورد، مردى پارساى بود و فراوان نماز مى گزارد و برخى از آداب و
سخنان او نقل شده است
(324)
حوثره اسدى
ديگر از ايشان حوثره اسدى است . او در سال جماعت [ چهل و يكم هجرت
]همراه گروهى از خوارج بر معاويه خروج كرد. معاويه لشكرى از مردم كوفه
را به مبارزه او فرستاد. حوثره همين كه ايشان را ديد به آنان گفت : اى
دشمنان خدا! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد كه قدرت و پادشاهى اش را
از ميان برداريد و امروز با او هستيد و همراه او براى استوار كردن
بنياد پادشاهى اش جنگ مى كنيد؟ و چون آتش جنگ برافروخته شد حوثره كشته
شد. مردى از قبيله طى او را كشت و جمع او پراكنده شدند.
قريب بن مرة و زحاف طائى
ديگر از خوارج ، قريب بن مرة ازدى و زحاف طائى هستند كه هر دو از
مجتهدان و پارسايان بصره بودند.
(325) آن دو به روزگار حكومت معاويه و هنگامى كه زياد
بر بصره امارت داشت خروج كردند و مردم درباره اينكه كداميك از ايشان
رئيس است اختلاف داشتند. آنان با مردم درگير شدند. پيرمردى زاهد از
خاندان ضبيعة را كه از قبيله ربيعة بن نزار بود ديدند و او را كشتند
نام آن مرد، رؤ بة ضبعى بود. مردم بانگ برداشتند و مردى از بنى قطيعه
كه از قبيله ازد بود در حالى كه شمشير در دست داشت به جنگ آنان بيرون
آمد. مردم از پشت بامها فرياد بر آوردند كه اينان حروريه اند، جان خود
را نجات بده . آنان [ خوارج ] بانگ برداشتند كه ما حرورى نيستيم ما
شرطه ايم . آن مرد ايستاد خوارج او را كشتند و چون خبر خروج
قريب و زحاف
به اطلاع ابوبلال مرداس بن اديه رسيد. گفت : قريب را خداوند
هرگز به خود مقرب مداراد و زحاف را خداوند هرگز نبخشاياد!كه بر كارى
سخت و تاريك برآمده اند. و مقصودش اين بود كه چرا با مردم بى گناه
درگير شده اند. قريب و زحاف همچنان از كنار هر قبيله كه مى گذشتند هر
كس را مى يافتند مى كشتند تا آنكه از كنار خاندان على بن سود كه از
قبيله ازد بودند گذشتند. آنان تيرانداز بودند و ميان ايشان صد تيرانداز
ورزيده بود و خوارج را سخت تيرباران كردند. خوارج بانگ برداشتند. اى
بنى على دست نگهداريد كه ميان ما تيراندازى نيست . مردى از بنى على اين
بيت را خواند:
چيزى براى اين قوم جز تيرهاى درخشان در ظلمت شب
نيست .
خودگارج از آنان گريختند و چون از تعقيب خود بيم داشتند آهنگ گورستان
بنى يشكر كردند و خود را به سرزمين قبيله مزينه رساندند و منتظر ماندند
تا افرادى از قبيله مضر و غير از آن هشتاد تن به آنان پيوستند، ولى
افراد خاندان طاحيه كه از بنى سود هستند و قبايل مزينة و ديگران به جنگ
خوارج آمدند و روياروى شدند و جنگ كردند و همگان كشته شدند قريب و زحاف
هم هر دو كشته شدند.
ديگر از ايشان ، ابوبلال مرداس بن اديه است . او برادر عروة بن حدير
است كه از او نام برديم . مرداس به روزگار عبيدالله بن زياد خروج كرد و
ابن زياد، عباس بن اخضر مازنى را به جنگ او فرستاد كه او را كشت و
يارانش هم كشته شدند . سر ابوبلال را بريدند و نزد ابن زياد بردند.
ابوبلال مردى عابد، پارسا و شاعر بود. برخى از اصحاب قديمى ما [ معتزله
] از اين جهت كه او معتقد به عدل بود و كار زشت را بسيار انكار مى كرده
است او را از خود دانسته اند و برخى از قدماى شيعه نيز او را از خود مى
دانند.
نافع بن ازرق
ديگر از ايشان ، نافع بن ازرق حنفى است كه مردى شجاع و از پيشروان [
تنظيم ] فقه خوارج است و فرقه ازارقه
خوارج به او منسوب هستند. او چنين فتوى مى داد كه اين سرزمين [ بصره و
كوفه ] سرزمين كفر است و همه مردم آن كافر و دوزخى هستند مگر كسانى كه
ايمان خود را آشكار سازند، و براى مومنان جايز نيست كه دعوت آنان را
براى نماز بپذيرند و از گوشت ذبيحه ايشان بخورند و با آنان ازدواج كنند
و آنان از خارجى و غيرخارجى ارث نمى برند و حكم آنان همچون كافران عرب
و بت پرستان است و از ايشان چيزى جز اسلام يا شمشير نهادن بر ايشان و
دور كردن آنان از منزلت و مقامشان پذيرفته نمى شود و در اين مورد تقيه
هم روا نيست ، كه خداوند متعال مى فرمايد: و چون
حكم جهاد بر آنان مقرر شد گروهى از ايشان ، از مردم همان گونه كه از
خدا مى ترسند يا بيشتر، از آن بيم مى كنند
(326) و درباره كسانى كه بر خلاف آنان باشند [ و ترس
نداشته باشند ] فرموده است : در راه خدا جهاد مى
كنند و از سرزنش سرزنش كننده بيم ندارند.
(327) به همين سبب گروهى از خوارج از گرد او پراكنده
شدند.
نجدة بن عامر
ديگر از ايشان ، نجدة بن عامر است ، و او به اين گفتار خداوند احتجاج
مى كرد: مردى مومن از خاندان فرعون كه ايمان خود
را پوشيده مى داشت ، گفت ....
(328) نجده و يارانش به يمامه رفتند. نافع بن ازرق هم
علاوه بر مطالبى كه قبلا مى گفت ، تصرف در امانات افرادى را هم كه با
او مخالفت مى ورزيدند حلال و جايز اعلان كرد. نجدة بن عامر براى او
چنين نوشت :
اما بعد، سابقه ذهنى من درباره تو چنين بود كه براى يتيم همچون پدرى
مهربان هستى و براى شخص ناتوان همچون برادرى نيكوكار؛ قواى مسلمانان را
يارى مى دادى و براى درماندگان ايشان كمك بودى و در راه خدا از هيچ
سرزنش سرزنش كننده بيم نداشتى و به يارى دادن ظالم اعتقاد نداشتى . تو
و همه يارانت اين چنين بوديد. آيا اين سخن خود را به خاطر مى آورى كه
مى گفتى : اگر نه اين است كه مى دانم براى امام
عادل پاداشى همچون پاداش رعيت اوست هرگز عهده دار كار دو مسلمان نمى
شدم . و پس از اينكه نفس خود را در راه كسب رضاى خداوند فروختى
و به گوهر ناب حق رسيدى و بر تلخى آن صبر كردى ، شيطان كه دستيابى بر
تو و يارانت را دشوار مى ديد خود را براى پيروزى بر تو آماده ساخت و
ترا به خود مايل كرد [ به كژى گراييدى ] و ترا به هوس انداخت گمراه
ساخت ، و گمراه شدى . و تو كسانى را كه خداوند متعال در كتاب خود معاف
و معذور داشته است و آنان افراد ناتوان و زمينگير هستند، كافر پنداشته
اى و حال آنكه خداوند متعال كه سخنش حق و وعده اش راست است ، چنين
فرموده است : بر ناتوانان و بيماران و كسانى كه
چيزى براى انفاق نمى يابند در صورتى كه براى خدا و رسول خدا خيرخواهى
كنند تكليف جهاد نيست
(329) و در دنباله همين آيه بهترين القاب را به آنان
عنايت كرده و فرموده است : بر نيكوكاران هيچ
راهى براى ايجاد زحمت براى آنان نيست
(330). وانگهى تو كشتن كودكان را حلال مى دانى و حال
آنكه پيامبر (ص ) از كشتن آنان نهى كرده است و خداوند متعال هم فرموده
است : هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى
گيرد.
(331) و خداوند سبحان درباره
قاعدين [ افرادى كه در جنگ شركت نمى كنند ] نيكو گفته است :
خداوند، مجاهدين را بر قاعدين با پاداش بزرگ
فضيلت داده است
(332) ولى اين تفضيل كه ويژه مجاهدان قرار داده موجب آن
نمى شود كه منزلت ديگران به حساب نيايد. مگر اين گفتار خداوند متعال را
نشنيده اى كه مى فرمايد: هرگز مومنانى كه بى هيچ
عذرى از كار جهاد فرو مى نشينند...؟
(333) و آنان را از مومنان شمرده است ولى مجاهدان را به
سبب اعمالشان بر ايشان ترجيح و برترى داده است . همچنين امانت كسانى را
كه با تو مخالفت مى كنند به آنان بر نمى گردانى و حال آنكه خداوند
متعال فرمان داده است كه امانات را به صاحبان آنان برگردانند. اينك
درباره خودت از خدا بترس و بترس از روزى كه نه
پدر را به جاى فرزند و نه فرزند را به جاى پدر جزا دهند.
(334) و همانا خداوند در كمين
است
(335) و حكم او عدل و گفتارش جدا كننده [ حق و باطل ]
است . و السلام .
نافع [ در پاسخ نامه ] براى او چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات كه در آن مرا موعظه كرده بودى و امورى را تذكر داده و
خيرخواهى كرده بودى و مرا بيم و اندرز داده و نوشته بودى كه من در
گذشته بر حق بوده ام و راه راست و درست را بر مى گزيده ام ، رسيد. و من
از خداوند مسئلت مى كنم كه مرا از آن گروه قرار دهد كه
سخن را مى شنوند و از بهترين آن پيروى مى كنند.
(336)
|