جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۲
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۲۱ -
سپس شبيب
همراه يارانش به مسجد جامع كوفه حمله آوردند ولى نمازگزاران آنجا را
ترك نگفتند. گروهى از نمازگزاران را كشت . شبيب از كنار خانه حوشب كه
سرپرست شرطه حجاج بود گذشت و با گروهى بر در خانه او ايستاد. آنان
گفتند: امير يعنى حجاج حوشب را احضار كرده است . ميمون غلام حوشب
ماديان او را بيرون آورده بود تا سوار شود. ميمون احساس كرد آنان
ناشناسند. خوارج هم فهميدند كه او به ايشان بدگمان شده است . ميمون
احساس كرد آنان ناشناسد. خوارج هم فهميدند كه او به ايشان بدگمان شده
است . ميمون مى خواست وارد خانه شود و پيش سالار خود برگردد. خوارج به
او گفتند: بر جاى خود باش تا سالارت پيش تو آيد. حوشب سخن آنان را شنيد
و چون ايشان نشناخت خواست برگردد. آنان به سوى او خيز برداشتند و حوشب
توانست در را ببندد. آنان غلامش ميمون را كشتند و ماديانش را برداشتند
و رفتند. از كنار خانه جحاف بن بنيط شيبانى گذشتند كه از طايفه حوشب
بود. سويد به او گفت : پايين و پيش ما بيا. گفت : چه كارم دارى ؟ گفت :
من بهاى كره شترى را كه در باديه از تو خريده ام نپرداخته ام . جحاف
گفت : چه بد جايى و چه بد ساعتى را براى پرداخت وام خود انتخاب كرده اى
! واى بر تو كه پرداخت وام و امانت خود را به ياد نياوردى مگر در دل شب
تاريك و در حالى كه بر پشت اسب خود سوارى . خداوند دين و آيينى را كه
جز با كشتن مردم و ريختن خونها اصلاح نپذيرد روسياه كند. خوارج پس از
آن از كنار مسجد بنى ذهل گذشتند و ذهل بن حارث را ديدند. او معمولا در
مسجد قوم خود نماز مى گزارد و نمازش را طول مى داد. خوارج با او در
حالى كه از مسجد به خانه اش بر مى گشت برخوردند و او را كشتند.
(456) آنان سپس به سوى ردمه
(457) رفتند. به فرمان حجاج ندا دادند: اى سواران خدا
سوار شويد و بر شما مژده باد. حجاج در آن هنگام بر فراز قصر بود و
غلامى كه چراغ در دست داشت ايستاده بود.
نخستين كس از مردم كه آنجا حاضر شد عثمان بن قطن بود كه همراه موالى
خود و گروهى از خويشاوندانش آمد و گفت : من عثمان بن قطن هستم به امير
بگوييد اينجا ايستاده ام دستور خويش را بگويد. غلامى كه چراغ در دست
داشت بانگ زد: همين جا بر جاى باش ، تا فرمان امير به تو ابلاغ شود.
مردم از هر سو جمع شدند و عثمان ، همراه مردمى كه جمع شده بودند شب را
تا صبح همانجا ماند.
عبدالملك بن مروان ، محمد بن موسى بن طلحه را به حكومت سيستان گماشته و
حكم او را بدانجا ارسال داشته بود و نيز براى حجاج نوشته بود: چون محمد
بن موسى به كوفه و پيش تو رسيد دو هزار مرد را تجهيز كن كه با او بروند
و در مورد روانه ساختن او به سيستان شتاب كن .
چون محمد بن موسى به كوفه رسيد به تدريج شروع به تجهيز خود كرد. ياران
و خيرخواهانش به او گفتند: اى مرد بشتاب و زودتر به محل ولايت خويش
حركت كن كه نمى دانى چه پيش خواهد آمد. در همين حال موضوع شبيب پيش آمد
كه وارد كوفه شد. به حجاج گفتند: اگر محمد بن موسى به سيستان برود با
توجه به دليرى و شجاعت او و اينكه داماد اميرالمومنين است [ با او
پيوند سببى دارد] هر كس را كه در جستجوى او باشى و به وى ملحق شود، از
تسليم كردن او به تو خوددارى خواهد كرد. گفت : چاره چيست ؟ گفتند: بايد
به او بگويى كه شبيب در راه اوست و ترا خسته و درمانده كرده است و
اميدوارى كه خداوند مردم را از شبيب بدست او راحت كند و نام نيك و
آوازه اين كار هم براى او خواهد بود.
حجاج براى محمد بن موسى نوشت : تو از هر شهرى كه بگذارى كارگزار آن شهر
خواهى بود و شبيب در راه توست ؛ اگر مصلحت بدانى با او و همراهانش جنگ
و جهاد كنى پاداش و نام نيك و آوازه آن براى تو خواهد بود، و سپس به
منطقه حكومت خود بروى . محمد بن موسى اين پيشنهاد را پذيرفت .
حجاج ، بشر بن غالب اسدى را همراه دو هزار تن و زياد بن قدامه را همراه
دو هزار تن و ابوالضريس وابسته تميم را با هزار تن از موالى و اعين ،
صاحب حمام اعين را كه از موالى بشربن مروان بود
(458) همراه هزار تن و همچنين جماعتى ديگر را گسيل داشت
. اين اميران همگى در پايين فرات جمع شدند، و شبيب هم راهى را كه ايشان
در آن جمع شده بودند رها كرد و آهنگ قادسيه نمود. حجاج زحر بن قيس را
همراه گروهى از سواران كه شمارشان را يكهزار و هشتصد سوار نوشته اند
گسيل داشت و به او گفت : شبيب را تعقيب كن و هر جا به او رسيدى با او
نبرد كن . زحر بن قيس حركت كرد تا به سيلحين
(459) رسيد و چون خبر حركت او به شبيب رسيد آهنگ او كرد
و روياروى شدند.
زحر بر ميمنه لشكر خود، عبيدالله بن كنار را كه مردى دلير بود گماشت و
بر ميسره [لشكر ] خود، عدى بن عدى بن عميرة كندى را گماشت . شبيب همه
سواران خود را يك جا جمع كرد و آنان را در يك صف منظم نمود و حمله كرد
و چنان تند و چابك نفوذ كرد كه خود را كنار زحر بن قيس رساند. زحر از
اسب پياده شد و چندان جنگ كرد كه درافتاد و همراهانش كه پنداشتند كشته
شده است گريختند.
آن گاه كه شب كه فرا رسيد و نسيم و سرما بر او سرايت كرد، برخاست و به
راه افتاد تا وارد دهكده يى شد و شب را آنجا گذراند و از آنجا او را به
كوفه حمل كردند در حالى كه بر چهره اش جاى چهارده ضربه بود. او چند
روزى در خانه اش درنگ كرد و سپس در حالى كه بر چهره و زخمهايش پنبه بود
نزد حجاج آمد. حجاج او را بر تخت خويش نشاند.
(460) ياران شبيب به او گفتند: ما سپاه آنان را شكست
داديم و يكى از اميران بزرگ آنان را كشتيم و آنان مى پنداشتند زحر كشته
شده است اكنون ما را از اينجا آسوده خاطر ببر. شبيب به آنان گفت : كشته
شدن اين مرد و هزيمت اين لشكر به دست شما اين اميران را ترسانده است .
اينك آهنگ ايشان كنيد كه به خدا سوگند اگر آنان را بكشيم ديگر مانعى
براى كشتن حجاج و تصرف كوفه نخواهد بود. آنان به او گفتند: ما همگان
تسليم فرمان و راءى تو هستيم . شبيب شتابان آنان را با خود برد و به
عين التمر
(461) رسيد و خبردار شد كه آن قوم در رودبار
(462) پايين فرات و بيست و چهار فرسنگى كوفه اند. و چون
به حجاج خبر رسيد كه شبيب آهنگ ايشان كرده است به آنان پيام فرستاد:
اگر همه شما مجبور به جنگ شديد فرمانده همه مردم زائدة بن قدامه خواهد
بود.
شبيب كنار ايشان رسيد و آنان هفت امير داشتند و زائدة بن قدامه بر
همگان فرماندهى داشت ولى هر اميرى ياران خود را جداگانه آماده ساخته و
آرايش جنگى داده بود و خود ميان ايشان ايستاده بود. شبيب در حالى كه
سوار بر اسب سياهى بود كه به سرخى مى زد و پيشانيش سپيد بود بر سپاه
آنان مشرف شد و به آرايش جنگى ايشان نگريست و برگشت و سپس با سه لشكر
پيش آمد، و چون نزديك رسيد، گروهى كه سويد بن سليم در آن بود مقابل
ميمنه سپاه زائدة بن قدامه ايستاد و زياد بن عمرو عتكى هم در آن بود،
لشكرى كه مصاد برادر شبيب با آنان بود مقابل ميسره سپاه قدامه ايستادند
كه بشر بن غالب اسدى در آن بود. شبيب هم با لشكرى آمد و مقابل مردم در
قلب سپاه ايستاد. زائدة بن قدامه بيرون آمد و ميان مردم در حد فاصل
ميمنه و ميسره حركت مى كرد و ضمن تشويق مردم مى گفت : اى بندگان خدا
همانا كه شما پاكان بسياريد و اينك ناپاكان اندك بر شما فرود آمده اند.
فدايتان گردم ، پايدارى كنيد كه فقط دو يا سه حمله خواهد بود و سپس
پيروز خواهيد شد و غير از آن چيزى نيست و مانعى براى وصول به آن نخواهد
بود، مگر نمى بينيد كه آنها به خدا سوگند دويست مرد هم نيستند؟ آنان
بسيار اندك و به اندازه خوراك يك نفرند و آنان دزدان از دين بيرون شده
اند و آمده اند تا خونهاى شما را بريزند و اموال شما را بگيرند و آنان
براى گرفتن آن قويتر از شما براى دفاع و پاسدارى آن نيستند. آنان اندك
و شما بسياريد و آنان مردمى پراكنده و شما متحد و اهل جماعتيد.
چشمهايتان را فروبنديد و با سنان نيزه ها با آنان رويارو شويد و تا
فرمان نداده ام بر ايشان حمله مكنيد. زائدة بن قدامه به جايگاه خود
برگشت . سويد بن سليم بر زياد بن عمرو عتكى حمله كرد و صف او را شكافت
. زياد اندكى پايدارى كرد. سويد هم اندك زمانى از ايشان فاصله گرفت و
دوباره بر آنان حمله برد. فروة بن لقيط خارجى مى گويد: در آن روز ساعتى
با نيزه جنگ كرديم و آنان پايدارى كردند آن چنان كه پنداشتم هرگز از
جاى تكان نمى خورند. زيادبن عمرو هم جنگى سخت كرد و من سويد بن سليم را
ديدم و با آنكه سختكوش ترين و دليرترين عرب بود ايستاده بود و متعرض
ايشان نمى شد. سپس از آنان فاصله گرفتيم ناگاه آنان به حركت درآمدند
بعضى از ياران ما به بعضى ديگر گفتند: مگر نمى بينيد كه به حركت
درآمدند بر ايشان حمله كنيد. شبيب به ما پيام فرستاد آزادشان بگذاريد و
بر ايشان حمله مكنيد تا پراكنده و سبك شوند. اندكى آنان را به حال خود
گذاشتيم و سپس براى بار سوم به آنان حمله برديم كه شكست خوردند و
گريختند. من نگاه كردم ديدم به زياد بن عمرو شمشير مى زنند ولى هر
شمشيرى كه به او مى خورد كمانه مى كرد و بيش از بيست شمشير به او خورد
و هيچ كدام كارگر نيفتاد كه زرهى محكم بر تن داشت و زيانى به او نرسيد
و عاقبت رو به گريز نهاد.
(463)
سپس به محمد بن موسى بن طلحه امير سيستان رسيديم كه هنگام مغرب در
لشكرگاه ميان ياران خود ايستاده بود و با او جنگى سخت كرديم و او در
قبال ما پايدارى كرد.
آن گاه مصاد بر بشر بن غالب كه در ميسره بود حمله برد. او ايستادگى و
بزرگى و پايدارى كرد و حدود پنجاه تن از مردان بصره با او پياده شدند و
چندان شمشير زدند كه كشته شدند و در اين هنگام ياران او گريختند و
منهزم شدند. ما به ابوالضريس حمله كرديم و او را به هزيمت رانديم سپس
خود را به جايگاهى كه اعين ايستاده بود رسانديم و بر او حمله كرديم و
آنانرا وادار به گريز كرديم و به جايگاه زائدة بن قدامه رسيديم . همين
كه برابر او رسيديم پياده شد و بانگ برداشت كه اى اهل اسلام ! زمين را،
زمين را [ استقامت كنيد ] و مبادا كه خوارج در كفر خود پايدارتر از شما
در ايمان باشند، و آنان تمام مدت شب تا سپيده دم جنگ كردند. در اين
هنگام شبيب با گروهى از ياران خود بر زائدة بن قدامه حمله سختى كرد و
او را كشت و گروهى از حافظان حديث هم بر گرد او كشته شدند.
(464) شبيب به ياران خود ندا داد: كه شمشير از ايشان
برداريد و آنان را به بيعت با من فرا خوانيد. و آنان را هنگام سپيده دم
به بيعت فرا خواندند.
عبدالرحمان بن جندب
(465) مى گويد: من از كسانى بودم كه پيش رفتم و با او
به خلافت بيعت كردم . شبيب در حالى كه بر اسبى سپيد پيشانى كه رنگش از
سياهى به سرخى مى زد سوار بود ايستاده بود و سوارانش كنار او ايستاده
بودند و هر كس مى آمد كه بيعت كند خلع سلاحش مى كردند و آن گاه نزديك
شبيب مى آمد و بر او به عنوان اميرالمومنين سلام مى داد و بيعت مى كرد
(466). ما در اين حال بوديم كه سپيده دميد و محمد بن
موسى بن طلحه با ياران خود در ساقه لشكر قرار داشت و حجاج آخرين نفر
آنان بود و زائدة بن قدامه مقابل او بود ، و محمد بن موسى بن طلحه در
سمت فرماندهى كل قرار داشت . در اين هنگام محمد بن موسى به موذن خود
فرمان داد اذان بگويد. او اذان گفت . همينكه شبيب صداى اذان را شنيد
گفت : اين چيست ؟ گفتند: محمد بن موسى بن طلحه است كه از جاى خويش حركت
نكرده است . گفت : مى پنداشتم كه حماقت و غرورش او را به اين كار خواهد
داشت . اكنون اينان را دور كنيد تا پياده شويم و نماز بگزاريم . شبيب
پياده شد و خودش اذان گفت و سپس جلو ايستاد و با ياران خود نمازگزارد
در ركعت اول پس از حمد سوره همزه و در ركعت دوم سوره ماعون را خواند و
سلام داد و سوار شد. شبيب به محمد بن موسى بن طلحه پيام فرستاد
(467) كه نسبت به تو حيله و مكر شده و حجاج تو را سپر
بلا و مرگ خويش قرار داده است و تو در كوفه همسايه من هستى و براى تو
حق همسايگى محفوظ است . پى ماءموريت خود باش و برو و خدا را گواه مى
گيرم كه نسبت به تو بدى نكنم ، ولى او چيزى جز جنگ با او چيز ديگرى را
نپذيرفت . شبيب ، خود به محمد بن موسى گفت : من چنين مى بينيم كه چون
كار دشوار شود و كارد به استخوان رسد يارانت ترا تسليم خواهند كردو تو
نيز مانند ديگران كشته خواهى شد. سخن مرا بشنو و پى كار خود برو كه من
دريغ دارم كشته شوى . محمد بن موسى نپذيرفت و شخصا براى جنگ بيرون آمد
و هماورد خواست . نخست ، بطين و سپس قعنب بن سويد به نبرد او رفتند كه
از جنگ با هر دو خوددارى كرد و گفت : از جنگ با هر كس ديگر غير از شبيب
خوددارى خواهد كرد. به شبيب گفتند: او از جنگ با ما خوددارى مى كند و
فقط مى خواهد با تو نبرد كند. گفت : گمان شما در مورد كسى كه از نبرد
با اشراف خوددارى مى كند چيست ؟ سپس خود به مقابل محمد بن موسى آمد و
گفت : اى محمد! تو را سوگند مى دهم كه خون خود را حفظ كن كه ترا بر من
حق همسايگى است . او از پذيرش هر چيز جز جنگ با او خوددارى كرد. شبيب
با گرز آهنى خود كه وزن آن دوازده رطل بود به محمد حمله كرد و با يك
ضربه سر محمد و كلاهخود او را متلاشى كرد و او را كشت . و سپس خود
پياده شد و او را كفن كرد و به خاك سپرد و آنچه را خوارج از لشكرگاه او
غارت كرده بودند پس گرفت و براى خانواده محمد فرستاد و از اصحاب خود
معذرت خواست و به آنان گفت : اين مرد در كوفه همسايه من بود و براى من
اين حق محفوظ است كه آنچه را به غنيمت مى گيرم ببخشم . ياران شبيب به
او گفتند: اينك هيچ كس ترااز تصرف كوفه بازنمى دارد. شبيب نگريست و
ديد كه يارانش زخمى هستند. گفت : بر شما بيش از آنچه انجام داديد نيست
. شبيب خوارج را به سوى نفر
(468) برد و از آنجا به جانب بغداد رفتند و آهنگ
خانيجار كرد و چون به حجاج خبر رسيد كه
شبيب آهنگ نفر دارد، پنداشت كه او مى
خواهد مداين را تصرف كند و مداين در واقع دروازه كوفه بود و هر كس
مداين را مى گرفت بيشترين بخش از سرزمينهاى كوفه در دست او مى افتاد.
اين موضوع حجاج را بيمناك كرد و عثمان بن قطن را احضار كرد و او را به
مداين فرستاد و امامت مداين را به او واگذار كرد و تمام درآمد
جوخى را نيز در اختيار او گذاشت و تمام
خراج آن استان
(469) را به او سپرد.
عثمان به قطن شتابان حركت كرد و در مداين فرد آمد. حجاج ، ابن ابى
عصيفير را از [ حكومت ] مداين عزل كرد. عثمان بن سعيد كه معروف به جزل
بود همچنان مقيم مداين بود و زخمهاى خويش را مداوا مى كرد. ابن ابى
عصيفير از او عيادت مى كرد و او را گرامى مى داشت و به او لطف مى كرد،
و چون عثمان بن قطن وارد مداين شد از او دلجويى و نسبت به او لطفى
نداشت و جزل همواره مى گفت : خدايا بر فضل و كرم ابن عصيفير بيفزاى .
تنگ چشمى و بخل عثمان بن قطن را نيز افزون كن .
سپس حجاج ، عبدالرحمان بن محمد بن اشعث را خواست و گفت : از ميان مردم
براى خود سپاهيانى انتخاب كن . او ششصد تن از ميان قوم خويش كه قبيله
كنده بودند برگزيد و ششهزار تن از ديگر مردم . حجاج هم او را به حركت
تشويق مى كرد. عبدالرحمان بيرون رفت و در دير عبدالرحمان لشكرگاه ساخت
و چون همگان آنجا جمع شدند، حجاج براى ايشان نامه يى نوشت كه براى آنان
خوانده شد و در آن چنين آمده بود:
اما بعد، شما خوى سفلگان يافته ايد و در روز جنگ
به شيوه كافران پشت به نبرد مى كنيد. پياپى و بارها از شما گذشتم و
اينك به خدا سوگند مى خوردم ، سوگند راستينى كه اگر اين كار را تكرار
كنيد چنان در شما بيفتم و شما را عقوبت كنم كه بر شما سخت تر از اين
دشمنى باشد كه از بيم او در دل دره ها و دشتها مى گريزيد و در گودى
رودها و پناهگاههاى كوهها پناه مى بريد. اينك هر كس عقلى دارد برجان
خود بترسد و راهى بر جان خويش باقى نگذارد و هر كس اخطار كند و بيم دهد
حجت را تمام كرده و عذرى باقى نگذاشته است . والسلام .
عبدالرحمان با مردم حركت كرد و چون به مداين رسيد يك روز آنجا فرود آمد
تا يارانش چيزهاى مورد نياز خود را بخرند و چون خواست از آنجا فرمان
حركت دهد نخست پيش عثمان بن قطن رفت تا با او توديع كند، پس از آن هم
براى عيادت جزل رفت و از چگونگى زخمهاى او پرسيد و با او به گفتگو
پرداخت . جزل به او گفت : اى پسر عمو تو براى جنگ با كسانى ميروى كه
سواركاران عرب و فرزندان جنگند و چنان با اسب تازى انس دارند كه گويى
از دنده هاى اسب آفريده شده اند و بر پشت آن پرورش يافته اند وانگهى
در شجاعت چون شيران بيشه اند. يك سوار از ايشان استوارتر از صد سوار
است . اگر بر او حمله نشود او حمله مى كند و چون او را ندا دهند پيش مى
تازد. من با آنان جنگ كرده و ايشان را آزموده ام هرگاه در فضاى باز و
صحرا با ايشان جنگ كردم داد خود را از من گرفتند و در آن حال بر من
برترى داشتند و هرگاه خندق كندم و در تنگنايى با آنان نبرد كردم به
آنچه دوست داشته ام دست يافته و بر آنان برترى داشتم . تا آنجا كه
بتوانى با ايشان روياروى مشو مگر آنكه در آرايش جنگى و آمادگى و داراى
خندق باشى . عبدالرحمان با او وداع كرد. جزل به او گفت : اين اسب من
فسيفاء
(470) را بگير و با خود ببر كه هيچ اسبى از او پيشى نمى
گيرد. عبدالرحمان آن را گرفت و سپس همراه مردم به سوى شبيب حركت كرد و
چون نزديك شبيب رسيد، شبيب از او فاصله گرفت و به جانب
دقوقاء و شهر زور
حركت كرد، عبدالرحمان به تعقيب او پرداخت و چون به مرزهاى آنجا رسيد
متوقف ماند و گفت : از اين پس او در سرزمين موصل است و امير موصل و
مردمش بايد از سرزمين خود دفاع كنند يا او را رها نمايند.
چون اين خبر به حجاج رسيد براى عبدالرحمان چنين نوشت :
اما بعد شبيب را تعقيب كن و هر كجا رفت در پى او باش تا او را دريابى و
بكشى يا از آنجا بيرون كنى كه حكومت اميرالمومنين عبدالملك و سپاه ،
سپاه اوست . والسلام .
چون عبدالرحمان آنان نامه را خواند به تعقيب شبيب پرداخت . شبيب هم
درگيرى با او را رها كرد تا به او نزديك شود و بتواند بر او شبيخون زند
ولى همواره مى ديد كه او مواظب است و خندق كنده است . باز عبدالرحمان
را رها مى كرد و مى رفت ، و عبدالرحمان باز به تعقيب او مى پرداخت و
چون به شبيب خبر مى رسيد كه عبدالرحمن در تعقيب او حركت كرده است با
سواران خود بر مى گشت و حمله مى آورد ولى چون نزديك عبدالرحمان مى رسيد
مى ديد كه او سواران و پيادگان و تيراندازان خود را به صف آراسته است و
براى او ممكن نيست او را غافلگير كند باز حركت مى كرد و او رابه حال
خود مى گذاشت .
شبيب كه ديد نمى تواند بر عبدالرحمان دست يابد و بر او شبيخون زند
هرگاه عبدالرحمان به او نزديك مى شد حركت مى كرد و حدود بيست فرسنگ مى
رفت و در زمينى سنگلاخ و دور از آبادى جاى مى گرفت و چون عبدالرحمان با
سواران و بارهاى سنگين خود به آن سرزمين مى رسيد باز حركت مى كرد و ده
يا پانزده فرسنگ مى رفت و همچنان در زمينى سخت و سنگلاخ فرود مى آمد و
مى ماند تا عبدالرحمان مى رسيد و باز همان گونه رفتار مى كرد و بدين
گونه لشكر عبدالرحمان را سخت به زحمت انداخت و اسبهاى آنان را خسته و
فرسوده كرد و آنان از او با همه گونه سختيها روبرو شدند.
عبدالرحمان همچنان شبيب را تعقيب مى كرد تا به خانقين و جلولاء رسيد و
از آنجا به تامراء
(471) و سپس به بت
(472) رفت و كنار مرزهاى موصل فرود آمد و ميان او و
كوفه فقط رودخانه حولايا
(473) قرار داشت . عبدالرحمان در جانب شرقى
حولايا فرود آمد. خوارج هم در
راذان بالا
(474) بودند كه از سرزمين هاى جوخى است . شبيب در كناره
هاى گود و پر پيچ و خم رودخانه فرود آمد و عبدالرحمان نيز همانجا فرود
آمد و آن را سخت پسنديد و ديد همچون خندقى استوار است .
شبيب به عبدالرحمان پيام فرستاد كه اين ايام براى ما و شما روزهاى عيد
و جشن است اگر موافق باشيد با يكديگر ترك مخاصمه كنيم تا اين چند روز
بگذرد. عبدالرحمان به او پاسخ مثبت داد كه هيچ چيز براى او بهتر از
درنگ و تاخير نبود و آن را خوش مى داشت .
در اين هنگام عثمان بن قطن والى مداين براى حجاج چنين نوشت :
اما بعد، من به امير كه خداوند كارهايش را قرين صلاح بدارد، گزارش مى
دهم كه عبدالرحمان بن محمد بن اشعث همه سرزمين جوخى را براى خود به
صورت يك خندق سراسرى درآورده است و شبيب را رها كرده در حالى كه او از
خراج اين سرزمين مى كاهد و مردمش را مى خورد. والسلام .
حجاج براى او نوشت : آنچه را نوشته بودى دانستم و به عمر خودم سوگند كه
عبدالرحمان چنين كرده است . سوى مردم و آن سپاه رو و تو فرمانده آنانى
و در كار خوارج شتاب كن تا با آنان روياروى شوى و جنگ كنى و خداوند اگر
بخواهد ترا بر ايشان پيروز خواهد كرد. والسلام .
حجاج ، مطرف بن مغيرة بن شعبه را به حكومت مداين گماشت و عثمان بن قطن
حركت كرد و نزد عبدالرحمان و همراهانش كه لشكرگاه آنان كنار رودخانه
حولايا و نزديك بت بود آمد و اين در شامگاه روز
ترويه
(475) بود. عثمان بن قطن در حالى كه بر دامنه كوهى
(476) بود بانگ برداشت : هلا اى مردم ! براى جنگ با
دشمن خودتان آماده شويد و بيرون آييد. مردم شتابان پيش او آمدند و
گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم مگر نمى بينى كه شب فرا رسيده و ما را
فروگرفته است و اين گروه خود را براى جنگ آماده نكرده اند؟ امشب را
درنگ كن و سپس با آمادگى و آرايش جنگى بسوى دشمن بيرون رو. او مى گفت
: همين امشب بايد با آنان جنگ كنم و فرصت پيروزى براى من يا براى ايشان
خواهد بود. عبدالرحمان بن محمد بن اشعث پيش او آمد و لگام استر او را
گرفت و سوگند داد كه آن شب را فرود آيد. عقيل بن شداد سلولى هم به او
گفت : كارى را كه هم اكنون در جنگ با آنان مى خواهى انجام دهى فردا
انجام خواهى داد و براى تو و مردم بهتر است ، هم اكنون باد سختى هم مى
وزد كه در شب تندتر خواهد شد. اينك فرود آى ، فردا صبح به جنگ با آنان
بپرداز. او در حالى كه باد و گرد و خاك او را به زحمت انداخته بود فرود
آمد. سرپرست خوارج ، چند برده گبر را فرا خواند و براى او خيمه يى زدند
و عثمان شب را در آن خيمه گذراند و صبح با مردم به جنگ بيرون آمد بادى
سخت همراه گرد و خاك بسيار از روبروى ايشان مى وزيد مردم فرياد
برآوردند و گفتند: ترابه خدا سوگند مى دهيم كه امروز ما را به جنگ نبرى
زيرا مسير باد به زيان ماست ، او آن روز هم درنگ كرد.
شبيب هم به سوى ايشان بيرون مى آمد و چون مى ديديد آنان به سوى او نمى
آيند بر جاى آرام مى گرفت . فرداى آن روز عثمان بن قطن در حالى كه مردم
را آرايش جنگى داده و ايشان را پخش نموده بود بيرون آمد و از ايشان
پرسيد: چه كسانى فرمانده ميمنه و ميسره شما بودند؟ گفتند: خالد بن نهيك
بن قيس كندى ، فرمانده ميسره ما و عقيل بن شداد سلولى ، فرمانده ميمنه
ما بودند. و آن دو را خواست و به آنان گفت : شما همانجا كه فرماندهى
داشتيد باشيد و من دو پهلوى سپاه را در اختيار شما گذاشتم ، پايدارى
كنيد و مگريزيد و به خدا سوگند من از جاى خود تكان نخواهم خورد مگر
اينكه درختان خرماى راذان از ريشه درآيد و تكان بخورد. آن دو هم گفتند:
سوگند به خدايى كه جز او نيست ما هم فرار نمى كنيم تا آنجا كه پيروز يا
كشته شويم . گفت : خدايتان پاداش نيكو دهاد. سپس ايستاد و با مردم نماز
صبح گزارد و همراه سواران بيرون آمد و پس از اندكى پياده شد و ميان
پيادگان راه مى رفت . شبيب هم بيرون آمد و در آن روز يكصد و هشتاد و يك
تن با او بودند. او با آنان از رودخانه گذشت و خود بر جانب ميمنه
يارانش بود، سويد بن سليم را به فرماندهى ميسره و برادرش مصاد را در
قلب گماشت و حمله آوردند و عثمان بن قطن براى ياران خود مكرر و بسيار
اين آيه را تلاوت مى كرد: بگو اگر بگريزيد
گريختن هرگز براى شما سودى ندارد و از مرگ يا كشته شدن مصون نمى مانيد
و در آن صورت جز بهره يى اندك بهره يى نخواهيد يافت
(477)
آن گاه شبيب به ياران خود گفت : من از جانب رودخانه بر ميسره آنان حمله
مى كنم و هرگاه آنان را شكست دادم فرمانده ميسره من بر ميمنه ايشان
حمله كند و فرمانده قلب تا فرمان من به او نرسد از جاى خود حركت نكند.
شبيب همراه افراد ميمنه خود از جانب رودخانه بر ميسره عثمان بن قطن
حمله كرد كه آنان گريختند و عقيل بن شداد با گروهى از دليران پياده شد
و چندان جنگ كرد كه كشته شد و همراهانش نيز با او كشته شدند.
(478)
شبيب وارد لشكرگاه ايشان شد. سويد بن سليم هم با افراد ميسره شبيب بر
ميمنه عثمان حمله برد و آنان را وادار به گريز كرد. خالد بن نهيك كندى
كه فرمانده ايشان بود از اسب پياده شد و جنگى سخت كرد. ناگاه شبيب از
پشت سر به او حمله كرد و او هنوز به خود نيامده بود كه شبيب بر او
شمشير زد و او را كشت .
عثمان بن قطن كه پياده بود و اشراف و سرشناسان و سردسته هاى مردم هم با
او پياده شده بودند. به قلب لشكر شبيب كه برادرش مصاد همراه حدود شصت
تن آنجا بودند، حمله كرد و همين كه نزديك ايشان رسيد همراه با اشراف و
پايمردان بر آن حمله يى سخت كرد ولى مصاد و يارانش چندان بر ايشان ضربه
زدند كه آنان را از يكديگر جدا و پراكنده كردند در اين حال شبيب با
سواران خود از پشت سر ايشان حمله آورد و آنان ناگاه احساس كردند كه
نيزه ها بر شانه هايشان فرو مى رود و آنان را بر روى فرو مى اندازد.
سويد بن سليم هم با سواران خود بر ايشان حمله آورد و عثمان بن قطن جنگى
بسيار نمايان كرد.
آن گاه خوارج بر فشار حمله خود بر ايشان افزودند و عثمان بن قطن را
احاطه كردند و مصاد برادر شبيب بر او ضربتى زد كه بر گرد خود چرخيد و
بر زمين افتاد و اين آيه را تلاوت كرد: فرمان
خداوند سرنوشت محتوم است
(479) و كشته شد و سرشناسان آنان نيز همراه او كشته
شدند و در آن جنگ تنها از قبيله كنده يكصد و بيست مرد و از ديگر مردم
حدود هزار تن كشته شدند . عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هم بر زمين
افتاد. ابن ابى سبرة او را شناخت پياده شد و او را بر مركب خود نشاند و
خود پشت سر او سوار شد.
(480) عبدالرحمان به او گفت : ميان مردم بانگ بزن كه
خود را به دير ابن ابى مريم برسانيد و او
چنين ندا داد و هر دو رفتند. شبيب هم به ياران خويش دستور داد شمشير از
مردم بردارند و آنان را به بيعت فراخوانند. مردان ديگرى كه باقى مانده
بودند آمدند و با او بيعت كردند.
عبدالرحمان آن شب را در دير يعار سپرى كرد. در آن شب دو سوار پيش او
آمدند يكى از آن دو مدتى دراز با او خلوت كرد و آهسته سخن مى گفت و
ديگرى نزديك آن دو ايستاده بود. آن دو بدون اينكه شناخته شوند رفتند.
مردم مى گفتند: كسى كه با عبدالرحمان آهسته گفتگو كرده شبيب بوده است .
و ديگرى برادرش مصاد، و عبدالرحمان متهم شد كه از پيش با شبيب مكاتبه
داشته است .
عبدالرحمان آخر شب از آنجا حركت كرد و به دير ابن ابى مريم آمد و ديد
مردم پيش از او آنجا رسيده اند و ابن ابى سبره براى آنان جوال هاى نان
جو و كشك فراوان تهيه كرده كه به بلندى كاخ هاست و هر چه خواسته اند
براى ايشان پروراى كشته است . مردم گرد عبدالرحمان جمع شدند و به او
گفتند: اگر شبيب از جاى تو آگاه شود به سوى تو حمله خواهد آورد و تو
براى او غنيمت خواهى بود و مردم از گرد تو پراكنده و گزيدگان ايشان
كشته شده اند. اى مرد! هر چه زودتر خود را به كوفه برسان . عبدالرحمان
همراه مردم از آنجا بيرون آمد و پوشيده از حجاج وارد كوفه شد و همچنان
خود را پوشيده مى داشت تا از حجاج براى او امان گرفته شد. چون گرما بر
شبيب و يارانش شدت پيدا كرد به دهكده ماه بهر
اذان آمد و سه ماه تابستان را آنجا درنگ كرد. گروهى بسيار از
مردم دنيا طلب و غنيمت جو پيش او آمدند و نيز گروهى از كسانى كه حجاج
از آنان مطالبه مال مى كرد يا به سبب جرمى در تعقيب آنان بود به او
پيوستند كه از جمله ايشان مردى به نام حر بن عبدالله بن عوف بود كه دو
كشاورز از مردم دير قيط را كه به او بدى
كرده بودند كشته بود و به شبيب پيوسته بود و تا هنگامى كه شبيب كشته شد
در جنگهاى او همراهش بود. او را با حجاج داستان و سخنى است كه او را از
كشته شدن به سلامت داشته است . و آن داستان چنين است كه حجاج پس از مرگ
شبيب همه كسانى را كه در جستجوى ايشان بود و به شبيب پيوسته بودند امان
داد، حر هم همراه ديگران نزد حجاج آمد. خانواده آن دو كشاورز حجاج را
بر او بشوراندند. حجاج او را احضار كرد و گفت : اى دشمن خدا! دو مرد از
اهل جزيه را كشته اى . او گفت : خدايت قرين صلاح بدارد از من كارى ديگر
سرزده است كه گناهش از اين بزرگتر است . پرسيد: آن كار چيست ؟ گفت :
اينكه از فرمان تو بيرون رفته و از جماعت گسسته ام ، وانگهى تو همه
كسانى را كه بر تو خروج كرده اند امان داده اى و اين امان نامه يى است
كه براى من نوشته اى . حجاج گفت : آرى به جان خودم سوگند كه من امان
داده ام و همان براى تو سزاوارتر است و او را آزاد كرد.
و چون گرمى هوا فرو نشست و شبيب از آن جهت آرام گرفت از ماه بهر اذان
(481) همراه حدود هشتصد تن بيرون آمد و آهنگ مداين كرد
كه مطرف بن مغيرة بن شعبه حاكم آن شهر بود. شبيب آمد و كنار
پلهاى حذيفة بن اليمان
(482) فرود آمد. ماذراسب كه دهقان بزرگ بابل مهروذ بود
موضوع را براى حجاج نوشت و به او خبر داد كه شبيب به منطقه پل هاى
حذيفه وارد شده است . حجاج ميان مردم برخاست و براى ايشان چنين خطبه
خواند: اى مردم ! يا از سرزمين هاى خود و درآمدهاى عمومى خويش دفاع
كنيد و به خاطر آن بجنگيد يا آنكه به قومى پيام مى دهم بيايند كه از
شما سخت شنوتر و فرمانبردارترند و بر سختى از شما پايدارترند و آنان با
دشمن شما جنگ خواهند كرد و غنايم شما را خواهند خورد. و مقصودش سپاه
شام بود.
مردم از هر سو برخاستند و گفتند: خود ما با آنان جنگ مى كنيم و به
فرياد امير مى رسيم و امير ما را به جنگ ايشان گسيل دارد؛ چنان خواهيم
بود كه او را شاد كند.
زهرة بن حوية كه در آن هنگام پيرمردى بود كه تا دستش را نمى گرفتند نمى
توانست از جاى برخيزد گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد. همانا
كه تو مردم را گروه گروه و گسيخته از يكديگر مى فرستى . اينك همه مردم
را يكجا گسيل دار و بر ايشان مردى دلير و استوار و كارآزموده بگمار كه
گريز را مايه سرافكندگى و ننگ بداند و پايدارى و شكيبايى را مجد و
بزرگوارى بداند. حجاج گفت : تو خود همان فرمانده باش و حركت كن .
زهرة بن حويه گفت : خداى كار امير را قرين صلاح بدارد! براى چنين كارى
مردى شايسته است كه بتواند نيزه و زره حمل كند و شمشير بزند و بر پشت
اسب استوار بماند و من ياراى اين كار را ندارم كه ناتوان شده ام و چشمم
كم سو شده است ولى مرا همراه اميرى كه مورد اعتماد تو باشد گسيل دار تا
من در لشكر او باشم و راى خويش بر او عرضه دارم .
حجاج گفت : خدا به ازاى فرمانبردارى و اطاعت تو پاداش نيك دهاد. براستى
كه خيرخواهى كردى و راست گفتى ؛ و من همه مردم را گسيل مى دارم .
(483) هان ! اى مردم همگان حركت كنيد. مردم بازگشتند و
مجهز شدند و همگى جمع شدند در حالى كه نمى دانستند فرمانده ايشان كيست
.
حجاج به عبدالملك چنين نوشت :
اما بعد، من به اميرمومنان كه خدايش گرامى دارد خبر مى دهم كه شبيب
نزديك مداين رسيده است و آهنگ كوفه دارد و مردم عراق در جنگهاى بسيارى
از مقابله با او درمانده شده اند در همه جنگها اميران ايشان كشته و
سواران و لشكرهايشان گريخته و پراكنده شده اند. اينك اگر اميرمومنان
مصلحت بيند سپاهى از سپاههاى شام را پيش من گسيل دارد كه با دشمن خود
جنگ كنند و سرزمينهاى آنان را بخورند، و اميد است به خواست خداوند
متعال امير اين كار را انجام دهد. و چون نامه حجاج به عبدالملك رسيد،
سفيان بن ابرد را همراه چهارهزار تن و حبيب بن عبدالرحمان حكمى را كه
از قبيله مذحج بود همراه دو هزار تن گسيل داشت و همان هنگام كه نامه
حجاج رسيد آنان را روانه كرد.
حجاج هم به عتاب بن ورقاء رياحى كه همراه مهلب و فرمانده سواران كوفه
بود پيام فرستاد كه پيش او آيد. حجاج اشراف كوفه را نيز كه زهرة بن
حويه و قبيصة بن والق هم از جمله ايشان بودند فرا خواند و به آنان گفت
: چه كسى را مصلحت مى بينيد كه براى فرماندهى اين سپاه گسيل دارم ؟
گفتند: اى امير راءى خودت از همگان برتر است . گفت : من به عتاب بن
ورقاء پيام فرستاده ام و امشب حضور شما خواهد آمد و هموست كه مردم را
خواهد برد. زهره بن حويه گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد كه
همسنگ آنان را به مقابله ايشان فرستاده است و به خدا سوگند بر نخواهد
گشت تا آنكه پيروز يا كشته شود.
قبيصة بن والق هم گفت : اى امير! من هم به رايى كه انديشيده ام براى
خيرخواهى تو و اميرمومنان و همه مسلمانان اشاره مى كنم . مردم مى
گويند: سپاهى از شام به سوى تو رسيده است ؛ زيرا كوفيان شكست خورده اند
و ديگر ننگ شكست و عار فرار براى ايشان بى اهميت شده است ، گويى دلهاى
ايشان در سينه هاى مردمى ديگر قرار دارد. اگر مصلحت مى بينى براى اين
لشكرى كه از شام به يارى تو آمده اند پيام فرست كه سخت مواظب باشند و
هيچ جا فرود نيايند مگر آنكه آماده شبيخون زدن شبيب باشند و مناسب است
اين كار را انجام دهى زيرا تو با مردمى كوچ كننده و در حال حركت كه هر
روز به جايى فرود مى آيند و سپس به جاى ديگر كوچ مى كنند جنگ مى كنى .
مى بينى شبيب در همان حال كه در سرزمينى است ناگهان از سرزمين ديگرى سر
برون مى آورد و بيم آن دارم كه مبادا شبيب در حالى كه شاميان آسوده و
درامان باشند بر آنان شبيخون زند و اگر آنان هلاك شوند تمام عراق هلاك
مى شود.
حجاج گفت : خدا پدرت را بيامرزد كه چه نيكو انديشيده اى و آنچه به آن
اشاره كردى بسيار صحيح است .حجاج براى سپاهى كه از شام آمده و در هيت
فرود آمده بودند نامه يى نوشت كه آن را خواندند و در آن چنين نوشته
بود:
هنگامى كه به موازات هيت رسيديد راه كناره فرات و انبار را رها كنيد و
راه عين التمر را پيش بگيريد تا به خواست خداوند متعال به كوفه برسيد.
آنان شتابان آمدند.عتاب بن ورقاء نيز همان شبى كه حجاج گفته بود رسيد و
حجاج به او فرمان حركت داد و او با مردم بيرون آمد و در محل
حمام اعين
(484) لشكرگاه ساخت . شبيب هم آمد و به
كلواذى
(485) رسيد، از دجله گذشت و در
بهرسير فرود آمد و فقط يكى از پلهاى دجله ميان او و مطرف بن
مغيرة بن شعبه قرار داشت . مطرف پل را بريد و تدبيرى پسنديده به كار
بست كه نسبت به شبيب حيله و مكرى كند تا او را چند روزى از راه
بازدارد. و چنان بود كه به او پيام فرستاد تنى چند از فقيهان و قاريان
اصحاب خود را پيش من فرست . و چنين وانمود كرد كه مى خواهد با آنان
درباره آيات قرآن گفتگو كند و بنگرد كه آنان به چه چيز دعوت مى كنند و
اگر آن را منطبق بر حق يافت از ايشان پيروى كند. شبيب چند تن از ياران
خود را كه قعنب ، سويد و مجلل نيز با آنان بودند برگزيد و به آنان
سفارش كرد تا فرستاده او از نزد مطرف برنگشته است سوار قايق نشوند، و
كسى را پيش مطرف فرستاد و گفت : تو هم بايد از سران و بزرگان دليران
اصحاب خود به شمار ياران من كه نزد تو مى آيند به سوى من بفرستى كه در
دست من گروگان باشند تا هنگامى كه ياران مرا برگردانى . مطرف به
فرستاده شبيب گفت : به او بگو اينك كه تو بر من اعتماد نمى كنى من
چگونه در مورد ياران خود بر تو اعتماد كنم و ايشان را سوى تو بفرستم ؟
چون فرستاده ، اين پيام را به شبيب رساند او گفت : برو و به او بگو تو
مى دانى كه ما در آيين خود مكر و تزوير را روا نمى دانيم و حال آنكه
شما مردمى حيله گريد و غدر و تزوير به كار مى بنديد.
مطرف گروهى از سران ياران خويش را سوى او فرستاد و چون آنان در اختيار
شبيب قرار گرفتند او ياران خود را نزد مطرف گسيل داشت و آنان با قايق
پيش او رفتند و چهار روز بودند و با يكديگر مناظره مى كردند ولى بر
چيزى اتفاق نظر نكردند. و چون بر شبيب معلوم شد كه مطرف حيله سازى كرده
است و از او پيروى نخواهد كرد براى حركت آماده شد؛ ياران خويش را جمع
كرد و گفت : اين مرد ثقفى مرا چهار روز معطل كرد و از اجراى تصميم خودم
بازداشت و من تصميم داشتم كه با گروهى از سواران به مقابله اين لشكرى
كه از شام مى آيد بروم و اميدوار بودم كه پيش از آنكه به خود آيند بر
آنان شبيخون زنم و غافلگيرشان كنم و من در حالى با آنان برخورد مى كردم
كه از شهر و مركز خود جدا بودند وانگهى فرماندهى چون حجاج ندارند كه بر
او تكيه كنند و شهرى چون كوفه ندارند كه به آن پناه برند. و جاسوسانى
آمدند و خبر آوردند كه مقدمه آنان وارد عين التمر شده و هم اكنون مشرف
بر كوفه اند، جاسوسان ديگرى هم آمده و خبر آورده اند كه عتاب هم همراه
مردم كوفه و بصره به حمام اعين فرود آمده است و فاصله ميان اين دو لشكر
نزديك است . اينك حركت كنيد و به سوى عتاب برويم .
عتاب در آن هنگام پنجاه هزار جنگجو با خود آورده بود و حجاج آنان را
سخت تهديد كرده بود كه اگر به عادت مردم كوفه بگريزند [ چه بر سر آنان
خواهد آورد] و آنانرا وعيد داده بود.
شبيب در مداين لشكر خود را سان ديد كه هزار مرد بودند براى آنان
سخنرانى كرد و گفت : اى گروه مسلمانان ! خداوند عزوجل در آن هنگام كه
شما صد يا دويست تن بوديد شما را نصرت داد، اينك شما صدها و صدها
هستيد. همانا كه من نماز ظهر را مى گزارم و به خواست خداوند با شما
حركت مى كنم . او نماز ظهر را گزارد و فرمان حركت داد و بعضى از افراد
از حركت با او خوددارى كردند.
فروة بن لقيط مى گويد: چون شبيب از ساباط گذشت و همگى با او فرود آمديم
نخست براى ما داستانها [ى حماسى ] گفت و ايام الله را فرا يادمان آورد
و ما را نسبت به دنيا بى رغبت و نسبت به آخرت راغب كرد. آن گاه موذن او
(486) اذان گفت و با ما نماز عصر گزارد و سپس حركت كرد
تا بر عتاب بن ورقاء مشرف شد و چون لشكر عتاب را ديد هماندم پياده شد و
به موذن فرمان اذن داد و چون او اذان گفت شبيب پيش ايستاد و با ياران
خويش نماز مغرب گزارد. عتاب هم با همه مردم بيرون آمد و آنان را آرايش
جنگى داد او از همان روزى كه آنجا فرود آمده بود گرد خود خندق كنده
بود.
[ عتاب ]، محمد بن عبدالرحمان بن سعيد بن قيس همدانى را بر ميمنه خود
گماشت و به او گفت : اى برادرزاده ! تو مردى شريف هستى پايدارى و
ايستادگى كن . او گفت : به خدا سوگند تا هرگاه كه يك نفر هم با من
پايدار بماند جنگ خواهم كرد. عتاب به قبيصة بن والق تغلبى
(487) گفت : تو براى من ميسره را كفايت كن . او گفت :
من پيرى فرتوتم . نهايت قدرتم اين است كه بتوانم زير درفش خود پايدار
بمانم . مگر نمى بينى كه توانايى برخاستن ندارم مگر اينكه مرا بلند
كنند؟ ولى برادرم نعيم بن عليم مردى نيرومند و بسنده است او را بر
ميسره بگمار. و عتاب او را بر آن كار گماشت .
(488)
عتاب ، پسر عموى خود، حنظلة بن حارث رياحى را كه پيرمرد محترم خاندان
بود بر پيادگان گماشت و با او سه صف همراه كرد: يك صف پيادگان شمشير
بدست و يك صف نيزه داران و يك صف تيراندازان .
آن گاه ، عتاب با رايت خويش شروع به حركت ميان ميمنه و ميسره لشكر خود
كرد و از زير رايت ، مردم را به صبر تحريض مى كرد و از جمله سخنانش
در آن روز اين بود: بهره شهيدان از بهشت از همه مردم بيشتر است و
خداوند نسبت به هيچكس خشمگين تر از اهل ستم نيست . مگر نمى بينيد كه
دشمنان شما با شمشير خود متعرض مسلمانان مى شوند و آن را براى خود
وسيله تقرب به خدا مى دانند؟ آنان بدترين مردم روى زمين و سگان
دوزخيانند. هيچكس به او پاسخ نداد. گفت : كجايند! كسانى كه داستانها [
ى حماسى ] مى گويند و مردم را به جنگ تشويق مى كنند؟ هيچ كس پاسخ نداد.
گفت : كجاست كسى كه اشعار عنترة را بخواند و مردم را به حركت آورد؟
هيچكس پاسخ نداد. و يك كلمه بر زبان نياورد. گفت : لا حول و لا قوة الا
بالله ، به خدا سوگند! گويى مى بينم كه همگان از گرد عتاب پراكنده شده
ايد و او را به حال خود رها كرده ايد كه بر نشيمنگاهش باد بوزد. سپس
آمد و در قلب لشكر نشست و زهرة بن حويه و عبدالرحمان بن محمد بن اشعث
با او بودند.
شبيب هم همراه ششصد تن پيش آمد كه چهارصد تن از همراهى با او خوددارى
كرده بودند و گفت : فقط كسانى از همراهى با من خوددارى كردند كه دوست
نمى داشتم همراه خود ببينم . آن گاه سويد بن سليم را همراه دويست تن بر
ميسره گماشت و محلل بن وائل را با دويست تن در قلب سپاه جاى داد و خود
همراه دويست تن در ميمنه جاى گرفت و اين ميان نماز مغرب و عشاء بود و
ماه پرتو افشانى مى كرد. و شبيب بر دشمن بانگ زد و پرسيد: اين درفش ها
از كيست ؟ گفتند: درفش هاى همدان است . گفت : آرى درفشهايى كه چه بسيار
حق را يارى داده اند و چه بسيار باطل را؛ براى آن در هر دو مورد نصيب و
بهره است .
(489) من ابوالمدله هستم اگر مى خواهيد پايدار بمانيد و
بر ايشان حمله برد آنان كنار لبه و جلو خندق بودند آنان را در هم شكست
ولى اطرافيان درفش قبيصة بن والق پايدارى كردند.
شبيب آمد كنار قبيصه ايستاد و به ياران خود گفت : مثل اين مرد همان است
كه خداوند متعال فرموده است : و بخوان بر ايشان
خبر آن كسى را كه آيات خود را بر او ارزانى داشتيم ولى از آن بيرون آمد
و شيطان او را پيرو خود كرد و از گمراهان بود.
(490)
آنگاه شبيب بر ميسره عتاب حمله كرد و آن را در هم شكست و آهنگ قلب [
لشكر آنان را ] كرد، عتاب و زهرة بن حويه بر گليمى نشسته بود و چون
شبيب به قلب لشكر رسيد مردم از گرد عتاب پراكنده شدند و او را تنها
گذاردند. عتاب به زهره گفت : اين جنگى است كه شمار در آن بسيار و كفايت
اندك است ؛ اى كاش پانصد سوار از سران مردم مى بودند. آيا كسى كه در
برابر دشمن خود صبر كند پيدا نمى شود؟! آيا كسى كه جانفشانى كند نيست
؟! و مردم شتابان روى به گريز نهادند. همينكه شبيب به عتاب نزديك شد،
عتاب همراه گروهى اندك كه با او پايدارى كرده بودند برجست . يكى از
آنان به او گفت : عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گريخت و گروه بسيارى از
مردم با او گريختند. گفت : او پيش از اين جنگ هم گريخته بود و من هرگز
چون اين جوان نديده ام ، هيچ اهميت نمى دهد كه چه مى كند. او [ عتاب ]
ساعتى با آنان جنگ كرد و مى گفت : هرگز چنين جنگى نديده ام و به مانندش
گرفتار نشده ام كه يارى دهندگان كم باشند و گريزندگان و خواركنندگان
بسيار.
|