جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۲
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۸ -
صقعب بن يزيد
مى گويد: مهلب مرا گسيل داشت كه براى او خبرى بياورم . من با اسبى كه
آن را سه هزار درهم خريده بودم به كنار پل اربك
(380) رفتم ولى خبرى به دست نياوردم . ناچار در گرماى
نيمروز همچنان به حركت خود ادامه دادم . چون شامگاهان فرا رسيد و سياهى
شب همه جا را گرفت صداى مردى را كه از دليران بود و او را مى شناختم
شنيدم و به او گفتم : چه خبر؟ گفت : خبر بد. گفتم : عبدالعزيز كجاست ؟
گفت : پيشاپيش تو است . چون آخر شب شد به حدود پنجاه سوار برخوردم كه
رايتى همراه ايشان بود. پرسيدم : اين رايت كيست ؟ گفتند: رايت
عبدالعزيز است پيش رفتم و به او سلام دادم و گفتم : خداوند كارهاى
امير را رو به راه نمايد، آنچه پيش آمد در نظرت بزرگ نيايد كه تو با
بدترين و پليدترين لشكر بودى . گفت : آيا تو همراه ما بودى ؟ گفتم : نه
ولى گويا من خود شاهد كارهاى تو بوده ام . سپس او را رها كردم و نزد
مهلب آمدم . مهلب : پرسيد چه خبر؟ گفتم : خبرى كه ترا شاد مى كند؛ اين
مرد شكست خورد و خود و سپاهيانش گريختند، گفت : اى واى بر تو! اين چه
خوشحالى است كه مرد قرشى شكست خورده و لشكرى از مسلمانان پراكنده و تار
و مار شده است . گفتم : به هر صورت چنين بوده است چه تو را خوش آيد و
چه ناخوش . مهلب نخست كسى را پيش خالد فرستاد و خبر سلامتى برادرش را
به او داد. آن مرد مى گويد: چون موضوع را به خالد گفتم گفت : دروغ مى
گويى و آدم خوار و پستى هستى . در اين هنگام مردى از قريش وارد شد و
مرا تكذيب كرد. خالد به من گفت : قصد داشتم گردنت را بزنم . من گفتم :
خداوند كار امير را اصلاح كند. اگر دروغگو بودم مرا بكش و اگر راست
گفته بودم جامه همين مرد را به من ببخش . خالد گفت : چه بد جان خود را
به خطر انداختى ؟ و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه برخى از
گريختگان پيش عبدالعزيز رسيدند. و چون عبدالعزيز به بازار اهواز رسيد
مهلب او را گرامى داشت و جامه بر او پوشاند و همراه او نزد خالد رفت .
مهلب پسر خود حبيب را به جانشينى خويش در اهواز گماشت و گفت : اگر
احساس كردى كه سواران خوارج به تو نزديك شده اند به بصره و ناحيه
نهر تيرى بازگرد. همين كه حبيب رسيدن
سواران خوارج را احساس كرد به بصره آمد و آمدن خود را به اطلاع خالد
رساند. خالد خشمگين شد و حبيب از او ترسيد و ميان افراد قبيله بنى عامر
بن صعصعه پنهان شد و همانجا و در حالى كه مخفى بود با همسر خويش هلاليه
ازدواج كرد و او مادر عباد بن حبيب است .
شاعرى ضمن نكوهش راءى خالد، خطاب به او چنين سروده است :
نوجوان بسيار ترسويى از قريش را به فرماندهى جنگ
گماشتى و گسيل داشتى و مهلب را كه داراى راءى و انديشه اصيل است رها
كردى ...
حارث بن خالد مخزومى هم چنين سروده است :
عبدالعزيز همين كه عيسى و ابن داوود را ديد كه
با قطرى در حال ستيزند، گريخت ...
(381)
خالد نامه يى به عبدالملك نوشت و در آن بهانه هايى براى شكست عبدالعزيز
آورد و عذر تقصير خواست . خالد به مهلب گفت : فكر مى كنى اميرالمومنين
با من چگونه رفتار كند؟ گفت : ترا از كار عزل خواهد كرد. گفت : آيا فكر
مى كنى او پيوند خويشاوندى مرا خواهد گسست ؟ گفت : آرى چون خبر شكست و
هزيمت برادرت به او رسيد همان گونه رفتار كرد مقصود مهلب ، گريختن اميه
برادر خالد از سيستان بود. عبدالملك مروان براى خالد چنين نوشت :
اما بعد، من براى تو در مورد كار مهلب حد و اندازه يى مشخص كرده بودم ،
ولى چون كار خود را در دست گرفتى ، اطاعت و فرمانبردارى از من را رها
كردى و خودسرانه و مستبدانه عمل كردى و مهلب را به سرپرستى جمع آورى
خراج گماشتى و برادرت را به سالارى جنگ با خوارج منصوب كردى . خداوند
اين راءى و تدبير را زشت بدارد. آيا نوجوانى مغرور را كه در كارهاى جنگ
هيچ تجربه اى ندارد و پيش از آن در جنگها كارآزموده و ورزيده نشده است
به جنگ مى فرستى و سالارى شجاع و مدبر و دورانديش را كه جنگهايى از
سرگذرانده و پيروز شده است رها مى كنى و او را سرگرم جمع آورى خراج مى
سازى ؟ همانا اگر مى خواستم ترا به اندازه گناهت مكافات كنم چنان عقوبت
من ترا فرا مى گرفت كه ديگر از تو نشانى باقى نمى ماند ولى پيوند
خويشاوندى ترا فراياد آوردم و همان مرا از عقوبت تو بازداشت و فقط
عقوبت ترا در عزل تو قرار مى دهم . والسلام .
گويد: عبدالملك پس از آن بشر بن مروان را كه اميركوفه بود به بصره هم
ولايت و امارت داد و براى او چنين نوشت :
اما بعد، همانا كه تو برادر اميرالمومنين هستى .
نسبت تو و او در مروان به يكديگر مى پيوندد و حال آنكه براى خالد كسى
پايين تر از اميه نيست كه نسبت آن دو را جمع كند. اينك به مهلب بن ابى
صفره بنگر، او را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمار كه سالارى دلير و
كارآزموده است و از مردم كوفه هشت هزار تن به مدد او گسيل دار. والسلام
.
دستورى كه عبدالملك در مورد مهلب داده بود بر بشر بسيار گران آمد و گفت
: به خدا سوگند او را خواهم كشت . موسى بن نصير به او گفت : اى امير!
مهلب را نگهبانى و وفادارى و رنج و آزمون بسيار است . بشر بن مروان از
كوفه به قصد بصره بيرون آمد. موسى بن نصير و عكرمة بن ربعى براى مهلب
نوشتند كه با بشر طورى برخورد كند كه بشر او را نشناسد. مهلب در حالى
كه سوار بر استرى شده بود همراه ديگر مردم و ميان ازدحام به بشر سلامى
داد و رفت و چون بشر بن مروان در مجلس خود نشست پرسيد: امير شما مهلب
كجاست و چه كرده است ؟ گفتند: اى امير او با تو برخورد كرد و سلام داد،
بيمار است .
بشر تصميم گرفت عمر بن عبيدالله بن معمر را به فرماندهى جنگ با خوارج
بگمارد و اسماء بن خارجه هم اين راءى او را تصويب و استوار كرد و به او
گفت : اميرالمومنين ترا به ولايت گمارد كه آنچه خود مصلحت مى بينى عمل
كنى . عكرمة بن ربعى به بشر گفت : تو براى اميرالمومنين نامه بنويس و
او را از بيمارى مهلب آگاه كن . بشر نامه يى به عبدالملك نوشت و ضمن آن
متذكر شد در بصره كسانى هستند كه او را بى نياز كنند و از عهده كار
مهلب برآيند. آن نامه را همراه گروهى از نمايندگان بصره فرستاد كه
عبدالله بن حكيم مجاشعى سرپرستى ايشان را داشت .
عبدالملك چون نامه را خواند با عبدالله بن حكيم خلوت كرد و به او گفت :
تو مردى ديندار و خردمند و دورانديش هستى ، چه كسى شايسته فرماندهى جنگ
با خوارج است ؟ گفت : مهلب . گفت : او بيمار است . گفت : بيمارى او
چنان نيست كه مانع كار او باشد. عبدالملك گفت : معلوم مى شود كه بشر هم
مى خواهد كار خالد را انجام دهد. و نامه يى به بشر نوشت و بر او به طور
قطع فرمان داد كه مهلب را به سالارى جنگ با خوارج بگمارد. بشر كسى نزد
مهلب فرستاد. مهلب گفت : هر چند بيمارم ولى براى من امكان مخالفت نيست
. بشر دستور داد دواوين [ نام سپاهيان ] را نزد مهلب بردند و او شروع
به انتخاب كرد. بشر اصرار كرد كه مهلب زودتر حركت كند و بيشتر اشخاص
گزيده را كه او انتخاب كرده بود با او همراه نساخت و آنان را براى خود
نگهداشت و پس از آن هم به مهلب اصرار كرد كه پس از سه روز، ديگر مقيم
بصره نباشد. در اين مدت خوارج اهواز را گرفته و پشت سر نهاده بودند و
آهنگ ناحيه فرات داشتند. مهلب بيرون آمد و چون به
شهار طاق
(382) رسيد پيرمردى از قبيله بنى تميم پيش او آمد و گفت
: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد. سن من اين چنين است كه مى بينى
، مرا به خانواده و عيالم ببخش . مهلب گفت : به شرط آنكه هنگامى كه
امير خطبه مى خواند و شما را در شركت به جهاد تشويق مى كند برخيزى و
بگويى چگونه است كه ما را به جهاد تشويق مى كنى و حال آنكه اشراف ما را
از شركت در آن باز مى دارى و دلاوران ما را روانه نمى كنى . آن پيرمرد
چنان كرد. بشر به او گفت : ترا با اين چه كار! مهلب همچنين به مردى
هزار درهم داد و گفت : به بشر بگو مهلب را با اعزام افراد شرطه و
جنگجويان يارى دهد. آن مرد نيز چنين كرد. بشر به او گفت : ترا با اين
كار چه كار است ؟ گفت : نصيحتى بود كه براى امير و مسلمانان به ذهنم
رسيد و ديگر چنين كارى نخواهم كرد. بشر شرطه و جنگجويان را به يارى
مهلب فرستاد و براى كارگزار خويش در كوفه نوشت كه رايتى براى
عبدالرحمان بن مخنف به فرماندهى هشت هزار تن ببندد و از هر بخش كوفه دو
هزار تن انتخاب كند و آنان را به يارى مهلب بفرستد.
چون نامه بشر به كارگزارش رسيد، عبدالرحمان بن مخنف ازدى را فراخواند و
براى او رايتى بست و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كرد. بر دوهزار
تن از مردم مدينه ، بشر بن جرير بن عبدالله بجلى را گماشت و بر بخش
قبايل تميم و همدان ، محمد بن عبدالرحمان بن سعيد بن قيس همدانى و بر
بخش قبيله كنده محمد بن اسحاق ابن اشعث كندى و بر بخش قبايل اسد و
مذحج ، زحر بن قيس مذحجى را گماشت . آنان نخست نزد بشر بن مروان آمدند.
بشر با عبدالرحمان بن مخنف خلوت كرد و به او گفت : تو از عقيده من نسبت
به خود و اعتمادى كه به تو دارم آگاهى همان گونه باش كه در مورد تو
گمان بسته ام . و به اين مرد مزونى [ مهلب ] بنگر و با او مخالفت كن و
انديشه و كارش را تباه ساز. عبدالرحمان بن مخنف بيرون آمد و مى گفت :
آنچه اين پسر بچه از من مى خواهد چه شگفت انگيز است ! به من دستور مى
دهد شاءن پيرمردى از پيرمردان خانواده خود و سالارى از سروران ايشان را
كوچك بشمارم . و به مهلب پيوست .
خوارج همين كه احساس كردند مهلب به آنان نزديك مى شود از كناره هاى
فرات عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. مهلب آنان را تعقيب كرد و تا
بازار اهواز عقب راند و سپس از آنجا هم آنان را بيرون راند و از پى
ايشان تا رامهرمز تاخت و ايشان را از رامهرمز نيز عقب راند و آنان وارد
سرزمينهاى فارس شدند. يزيد پسر مهلب در اين جنگها با آنكه بيست و يك
ساله بود متحمل زحمت و ايستادگى بسيار شد و همواره پيشروى مى كرد.
و چون خوارج به فارس رفتند مهلب پسرش يزيد را به جنگ ايشان روانه كرد.
عبدالرحمان بن صالح به مهلب گفت : كشتن اين سگها براى تو مصلحت نيست كه
به خدا سوگند اگر آنان را بكشى ناچار ترا در خانه ات خواهند نشاند و
جنگ با اينان را طولانى كن و بدينگونه از نام آنان نان بخور [ همواره
سالار اين جنگ باش ]. مهلب گفت : اين كار از وفادارى نيست . او فقط يك
ماه در رامهرمز درنگ كرد كه خبر مرگ بشر بن مروان به او رسيد.
لشكرى كه همراه عبدالرحمان بن مخنف بود [ نيروهاى امدادى كوفه ] بر او
اعتراض كردند و خواهان بازگشت شدند. عبدالرحمان به اسحاق بن اشعث و ابن
زحر پيام فرستاد و سوگندشان داد كه از جاى خود حركت نكنند. آن دو سوگند
خوردند و وفا نكردند و لشكريانى كه اهل كوفه بودند شروع به عقب نشينى
كردند و در بازار اهواز جمع شدند. مردم بصره هم مى خواستند از مهلب جدا
شوند. او براى آنان خطبه خواند و گفت : شما همچون مردم كوفه نيستيد، كه
بايد از شهر و اموال حرم و ناموس خود دفاع كنيد.
گروهى از ايشان همراه مهلب ماندند و بسيارى از ايشان هم پراكنده شدند.
خالد بن عبدالله كه كارگزار بشر بن مروان بود يكى از بردگان آزاد كرده
خود را با نامه يى به اهواز فرستاد و در آن نامه سوگند استوار خورده
بود كه اگر آنان به قرارگاههاى اصلى خود بر نگردند و سرپيچى كنند و از
جنگ برگردند به هيچيك از ايشان دست نخواهد يافت مگر اينكه او را خواهد
كشت . آن برده نزد آنان آمد و شروع به خواندن نامه كرد و چون در چهره
هاى ايشان نشانى از پذيرش نديد، گفت : چهره هايى مى بينم كه گويا قبول
اين پيشنهاد در شاءن ايشان نيست . ابن زحر به او گفت : اى برده ! آنچه
در نامه است بخوان و پيش سالارت برگرد كه تو نمى دانى در انديشه ما
چيست . و شروع به تشويق او براى خواندن نامه كردند. سپس همگان آهنگ
كوفه كردند و در نخيلة فرود آمدند و به كارگزار بشر نامه نوشتند و
تقاضا كردند به آنان اجازه ورود به كوفه دهد. او نپذيرفت و آنان هم
بدون اجازه وارد كوفه شدند.
مهلب و فرماندهانى كه همراهش بودند و ابن مخنف همراه گروهى اندك همانجا
ماندند و چيزى نگذشت كه حجاج بن يوسف ثقفى بر عراق ولايت يافت . حجاج
پيش از آنكه به بصره بيايد وارد كوفه شد و اين موضوع در سال هفتاد و
پنج هجرى بود. او خطبه مشهور خود را ايراد كرد و مردم كوفه را سخت
ترساند و چون از منبر فرود آمد به سران مردم كوفه گفت : واليان با
گنهكاران چگونه رفتار مى كردند؟ گفتند: مى زدند و به زندان مى
انداختند. گفت : ولى براى آنان پيش من چيزى جز شمشير نيست .همانا
مسلمانان اگر با مشركان جنگ نكنند بدون ترديد مشركان با آنان جنگ
خواهند كرد و اگر سرپيچى از فرمان براى مسلمانان پسنديده و معمول شود
هرگز با هيچ دشمنى جنگ نخواهد شد و خراج به دست نخواهد آمد و هيچ دينى
گرامى و قدرتمند نخواهد شد.
سپس نشست كه مردم را روانه كند و گفت : به شما سه روز مهلت دادم و به
خدا سوگند خورد كه هيچ كس از لشكريان ابن مخنف را پس از آن سه روز در
صورتى كه نرفته باشند زنده نخواهم گذاشت و او را خواهم كشت و سپس به
فرمانده پاسداران و فرمانده شرطه هاى خود گفت : پس از آنكه سه روز گذشت
شمشيرهاى خود را تيز و آماده كنيد. در اين هنگام ، عمير بن ضابى برجمى
(383) همراه پسرش نزد حجاج آمد و گفت : خداوند كارهاى
امير را اصلاح كند اين پسرم براى شما از من سودبخش تر است او از همه
افراد بنى تميم از نظر جسمى ورزيده تر و از لحاظ اسلحه كاملتر و از همه
ايشان گستاختر و قويدلتر است و من پيرمردى فرتوت و بيمارم . عمير در
اين مورد از كسانى كه با حجاج نشسته بودند گواهى خواست . حجاج به او
گفت : آرى عذر تو روشن است و در تو ضعفى آشكار ديده مى شود ولى خوش نمى
دارم كه مردم با اين كار تو گستاخ شوند وانگهى تو پسر ضابى هستى كه
كشنده عثمان است و دستور داد گردنش را زدند. و مردم شتابان بيرون رفتند
و برخى خود از كوفه مى رفتند و سلاح و زاد و توشه ايشان را از پى آنان
مى بردند. در اين مورد عبدالله بن زبير اسدى
(384) چنين سروده است :
چون عبدالله را ديدم به او گفتم مى بينم كه كار
سخت دشوار و پيچيده شده است ، آماده و به لشكر محلق شو كه دو راه بيش
نيست : يا بايد به عمير بن ضابى ملحق شوى يا آنكه به مهلب بپيوندى ...
(385)
سوار بن مضرب سعدى از چنگ حجاج گريخت و ضمن قصيده مشهورى چنين سرود:
آيا اگر براى خاطر حجاج به دارابجرد نروم مرا
خواهد كشت و حال آنكه بايد دل خويش را پيش هند [ معشوقه ام ] گرو
بگذارم .
(386)
مردم از كوفه بيرون رفتند و حجاج به بصره آمد و در مورد پيوستن ايشان
به مهلب اصرار بيشترى داشت كه خبر ايشان در كوفه به او رسيده بود. مردم
پيش از رسيدن او به بصره از آن شهر بيرون رفتند و مردى از قبيله بنى
يشكر كه پيرمردى يك چشم بود و همواره بر چشم كور خويش پارچه يى پشمين
مى نهاد و به همين سبب معروف به وصله دار
بود نزد حجاج آمد و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد من
گرفتار بيمارى فتق هستم و بشر بن مروان هم عذر مرا پذيرفته است در عين
حال مستمرى خود را كه دريافت داشته بودم پس دادم . حجاج گفت : از نظر
من راستگويى . و هماندم دستور داد گردنش را زدند و در اين مورد كعب
اشقرى يا فرزدق
(387) چنين سروده است :
همانا حجاج در شهر [ بصرة ] ضربتى زد كه از آن
شكم همه سران و سرشناسان به قرقر آمد.
از ابوالبئر
(388) روايت شده است كه گفته است : روزى همراه حجاج
چاشت مى خورديم . مردى از بنى سليم در حالى كه مرد ديگرى را همراه خود
مى كشيد پيش او آمد و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد اين
مرد عاصى است . آن مرد به حجاج گفت : اى امير! ترا به خدا درباره خون
خودم سوگند مى دهم كه به خدا سوگند هرگز حقوق ديوانى نگرفته ام و هيچ
گاه در لشكرى حاضر نبوده ام . من جولاهى هستم كه از پاى دستگاه جولاه
بافى گرفته شده ام . حجاج گفت : گردنش را بزنيد. او همين كه احساس كرد
شمشير بالاى سر اوست سجده كرد و شمشير در حال سجده او را فرو گرفت . ما
دست از خوردن برداشتيم ، حجاج روى به ما كرد و گفت : چه شده است مى
بينم دستهايتان از كار مانده و رنگ چهره تان زرد شده و نگاهتان از كشتن
يك مرد خيره و ثابت مانده است . مگر نمى دانيد كه عاصى و سركش چند خطا
مرتكب مى شود: مركز خود را مختل مى سازد، از فرمان اميرش سر مى پيچد و
مسلمانان را گول مى زند، در حالى كه مزدور ايشان است و در قبال كارى كه
مى كند مزد مى گيرد و والى در مورد او مخير است اگر بخواهد مى كشد و
اگر بخواهد عفو مى كند. حجاج سپس به مهلب چنين نوشت :
اما بعد، همانا بشر چنان بود كه ترا ناخوش مى داشت و خود را از تو بى
نياز مى دانست ، يا اين چنين نشان مى داد كه از تو بى نياز است و حال
آنكه من نياز خود را در تو مى بينم . تو هم بايد كوشش خود را در جنگ با
دشمن خود به من نشان دهى ، و كسانى را كه پيش تو هستند اگر از عصيان و
نافرمانى ايشان مى ترسى آنان را بكشى . من همه كسانى را كه از لشكر تو
گريخته اند و اينجا پيش من هستند مى كشم . تو نيز جاى آنان را به من
نشان بده كه معتقدم بايد دوست را در قبال دوست و همنام را در قبال
همنامش فرو گيرم .
مهلب براى او نوشت : پيش من كسى جز افراد فرمانبردار نيست و همانا مردم
هنگامى كه از عقوبت بترسند گناه را بزرگ مى شمرند و اگر از عقوبت
درامان بمانند گناه را كوچك مى شمرند و در عين حال اگر از عفو نااميد
شوند موجب كفر ايشان مى شود. آنانى را هم كه عاصى و سركش ناميده اى به
من ببخش كه آنان شجاع و دليرند و اميدوارم كه خداوند به دست آنان دشمن
را بكشد و از گناه خود نيز پشيمان شده باشند.
و چون مهلب انبوهى سپاه و مردم را پيش خويش ديد، گفت : امروز اين دشمن
كشته خواهد شد.
قطرى كه چنين ديد به ياران خود گفت : حركت كنيد خود را به
سردن
(389) برسانيم و آنجا متحصن شويم . عبيدة بن هلال گفت :
آيا بهتر نيست نخست به شاپور بروى و هر
چه مى خواهيم از آن فراهم آوريم و سپس به كرمان برويم . خوارج به شاپور
رفتند. مهلب آنان را تعقيب كرد و به ارجان
آمد. مهلب بيم آن داشت كه خوارج در سردن كه شهرى نيست ولى
مجموعه كوههايى است استوار و برافراشته است كمين كرده و متحصن شده
باشند. بدين سبب از راه سردن حركت كرد و چون آنجا به هيچيك از خوارج
برخورد نكرد به راه خود ادامه داد و در كازرون لشكرگاه ساخت و خوارج هم
آماده جنگ با او شدند. مهلب بر گرد لشكرگاه خويش خندق كرد و به
عبدالرحمان بن مخنف هم پيام فرستاد كه بر گرد خود خندق بكند. او پيام
داد كه خندقهاى ما شمشيرهاى ماست . مهلب باز به او پيام فرستاد كه من
از شبيخون زدن بر تو در امان نيستم . جعفر پسر عبدالرحمان گفت : خوارج
در نظر ما زبونتر از ضرطه شترند. مهلب روى به پسر خود مغيره كرد و گفت
: صحيح رفتار نمى كنند و چنان كه بايد احتياط به كار نمى بندند.
خوارج چون شب را به صبح آوردند به جنگ مهلب آمدند. مهلب به عبدالرحمان
بن مخنف پيام داد و از او نيروى امدادى خواست . عبدالرحمان جماعتى را
گسيل داشت و پسر خود جعفر را به فرماندهى آنان گماشت . آنان در حالى كه
همگان قباهاى سپيد نو پوشيده بودند آمدند. آن روز بسيار پايدارى كردند
آن چنان كه اهميت آنان شناخته شد. مهلب نيز با خوارج جنگى سخت كرد و
پسرانش آن روز همچون مردم كوفه بلكه سخت تر پايدارى و مقاومت كردند.
در همين حال يكى از سران خوارج به نام صالح بن مخراق آمد و گروهى از
نخبگان لشكر خوارج را كه شمارشان به چهارصد رسيد برگزيد و جدا كرد.
مهلب به پسر خود، مغيره گفت : خيال مى كنم اين گروه را فقط براى شبيخون
زدن جدا مى كند.خوارج از ميدان پراكنده شدند و پيروزى از آن مهلب بود و
گروه بسيارى از خوارج كشته و زخمى شدند در همين حال حجاج در جستجوى
كسانى بود كه از رفتن به جنگ خوددارى كرده بودند و مردانى را گسيل مى
داشت و آنان را در روز زندانى مى كردند. ولى شبها بى آنكه حجاج خبر
داشته باشد در زندان را مى گشودند و مردان به سوى مهلب روان مى شدند و
چون حجاج پيوستن شتابزده آنان را به مهلب مى ديد به اين بيت تمثل مى
جست :
همانا اين گله را ساربان تنومند سختى است كه چون
اندك سركشى كنند سخت مى گيرد.
آن گاه حجاج نامه يى به مهلب نوشت و او را براى جنگ برانگيخت و نامه اش
چنين بود:
اما بعد، همانا به من خبر رسيده است كه تو به جمع آورى خراج رو آورده و
جنگ با دشمن را رها كرده اى . من ترا به فرماندهى باقى گذاشتم و حال
آنكه از اهميت و ارزش عبدالله بن حكيم مجاشعى و عباد بن حصين حبطى
آگاهم ، و ترا با اينكه از ناحيه عمان و از قبيله ازد هستى برگزيدم .
اينك فلان روز در فلان جا با آنان روياروى شو و جنگ كن و گرنه سنان
نيزه را به سوى تو برخواهيم كشيد.
مهلب با پسرانش مشورت كرد. گفتند: اى امير! در پاسخ او درشتى مكن .
(390)
و مهلب براى حجاج چنين نوشت :
نامه ات به من رسيد، پنداشته اى كه من به جمع آورى خراج رو آورده و جنگ
با دشمن را رها كرده ام ، و حال آنكه كسى كه از جمع آورى خراج عاجز
باشد از جنگ با دشمن عاجزتر است ، و نيز پنداشته اى كه مرا به فرماندهى
باقى گذاشته اى و حال آنكه از اهميت و ارزش عبدالله بن حكيم و عباد بن
حصين آگاهى ؛ اگر آنان را فرمانده مى ساختى هر دو [ به سبب فضل و
توانايى و دليرى ] شايسته و سزاوار بودند و نيز پنداشته اى مرا با آنكه
مردى از قبيله ازد هستم فرماندهى داده اى ، به جان خودم سوگند از قبيله
ازد آن قبيله بدتر است كه سه قبيله در مورد آن نزاع كردند و در هيچيك
از آنها استقرار نيافت و نيز گفته اى كه اگر من در فلان روز و فلان جا
با خوارج رويارو نشوم و جنگ نكنم پيكان نيزه را به سوى من برخواهى
كشيد. اگر چنين كنى من هم سپر خويش را سوى تو خواهم داشت . والسلام .
اندكى پس از اين مكاتبه آن جنگ ميان او و خوارج صورت گرفت .
هنگامى كه خوارج در آن شب برگشتند مهلب به پسرش مغيره گفت : من بيم
دارم كه آنان امشب بر بنى تميم شبيخون بزنند، تو پيش آنان برو و ميان
ايشان باش . مغيره چون نزد بنى تميم آمد حريش بن هلال به او گفت : اى
ابوحاتم ! گويا امير بيم آن داردكه ما امشب مورد حمله قرار گيريم ، به
او بگو: آرام و درامان شب را بگذراند كه به خواست خداوند ما جانب خود
را كفايت مى كنيم . چون شب ببه نيمه رسيد و مغيره نيز نزد پدرش برگشته
بود. صالح بن مخراق همراه آن گروه كه ايشان را براى شبيخون زدن آماده
ساخته و برگزيده بود به قرارگاه بنى تميم روى آورد و عبيدة بن هلال هم
همراهش بود و چنين رجز مى خواند:
من آتش خوارج را برافروخته مى دارم و خانه آنان
را از هر كس كه به آن هجوم آورد حراست مى كنم و با شمشير ننگ ايشان را
مى شويم .
او، بنى تميم را در حال بيدارى و پاسدارى ديد. حريش بن هلال به جانب
آنان شتافت و اين رجز را مى خواند:
ما را افرادى وقور و چابك يافتيد نه افراد بدون
شمشير و سپر و فرومايه .
(391) حريش سپس به خوارج حمله برد و آنان برگشتند و او
همچنان ايشان را تعقيب مى كرد و بر آنان فرياد مى زد: اى سگان دوزخى
كجا مى گريزيد! خوارج پاسخ دادند: آتش دوزخ براى تو و يارانت فراهم شده
است . حريش گفت : تمام بردگان من آزاد باشند اگر شما به دوزخ نرويد
همان گونه كه همه مجوسيان ميان سفوان
(392) و خراسان به دوزخ مى روند.
سپس برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند: به قرارگاه لشكر ابن مخنف حمله
كنيم كه خندق بر گرد ايشان نيست ، وانگهى امروز سواران خود را همراه
مهلب فرستاده اند و پنداشته اند كه ما در نظر آنان از ضرطه شتر هم
كمتريم . آنان به قرارگاه او حمله كردند و عبدالرحمان بن مخنف تا
هنگامى كه آنان وارد قرارگاه او شدند از حمله ايشان آگاه نشد.
عبدالرحمان بن مخنف مردى شريف بود. مردى از بنى عامر ضمن سرزنش مردى
ديگر به بزرگى و عظمت ابن مخنف مثل زده و چنين سروده است :
هر روز صبح و شام چنان با عظمت آمد و شد مى كنى
كه پندارى ميان ما همچون مخنف و پسر اويى .
آن شب عبدالرحمان پياده با آنان چندان جنگ كرد تا آنكه خودش و هفتاد تن
از قاريان قرآن ، كه در ميان ايشان تنى چند از اصحاب على بن ابى طالب و
عبدالله بن مسعود بودند، كشته شدند. اين خبر به مهلب رسيد. قضا را جعفر
پسر عبدالرحمان بن مخنف هم آن شب نزد مهلب بود. او به يارى ايشان آمد
و، چندان جنگ كرد كه او را زخمى از معركه بيرون بردند. مهلب پسرش حبيب
را فرستاد كه خوارج را عقب راند و سپس مهلب آمد و بر جنازه عبدالرحمان
و يارانش نمازگزارد و لشكر او ضميمه لشكر مهلب شد و او آنان را به لشكر
پسرش حبيب ، ملحق ساخت . مردم بصره آنان را سرزنش كردند و جعفر را
ضرطه شتر ناميدند.
و مردى از بصريان براى جعفر بن عبدالرحمان چنين سروده است :
ياران خود
(393) را در حالى كه از گلوهايشان خون مى ريخت رها كردى
و اى ضرطه شتر! شتابان پيش ما آمدى .
مهلب بصريان را سرزنش كرد و گفت : چه بد گفتيد؛ به خدا سوگند ايشان نه
از جنگ گريختند و نه ترسيدند ولى با امير خود مخالفت كردند. آيا به ياد
نداريد كه در دولاب از [ گرد ] من گريختيد و در
دارس
(394) ز عثمان بن قطن ؟.
حجاج ، براء بن قبيصة را نزد مهلب فرستاد و او را به جنگ خوارج تشويق
كرد و حجاج براى مهلب نوشت : گويى تو باقى ماندن خوارج را دوست مى دارى
كه از نام آنان نان بخورى . مهلب به ياران خود گفت : خوارج را تحريك
كنيد. گروهى از اصحاب دلير مهلب به ميدان آمدند و جمع بسيارى از خوارج
هم به جنگ آنان آمدند و تا شب جنگ كردند. خوارج به آنان گفتند: اى واى
بر شما! مگر ملول و خسته نشديد؟ گفتند: نه تا اينكه شما خسته شويد و
بگريزيد. خوارج پرسيدند: شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از تميم هستيم
. آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم . و چون شب شد پراكنده شدند، فرداى
آن روز ده تن از ياران مهلب و ده تن نيز از خوارج بيرون آمدند هر يك
براى خود گودالى كندند و در آن ثابت و پايدار ماندند و هرگاه يكى از
ايشان كشته شد مردى ديگر از يارانش مى آمد و جسد او را كنار مى كشيد و
خودش به جاى او مى ايستاد. و چون روز را به شب رساندند خوارج به ياران
مهلب گفتند: برگرديد. آنان گفتند: شما برگرديد. گفتند: اى واى بر شما!
شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از تميم هستيم . آنان گفتند: ما هم از
تميم هستيم . براءبن قبيصه پيش حجاج برگشت . حجاج پرسيد چه خبر؟ گفت :
اى امير! قومى ديدم كه جز خدا كسى نمى تواند آنان را از ميان بردارد.
مهلب هم در پاسخ حجاج نوشت : من منتظر پيش آمدن يكى از اين سه حال براى
آنان هستم : مرگى سريع ، يا گرسنگى جانكاه و يا اختلاف نظر ميان ايشان
.
مهلب در حراست و پاسدارى بر هيچ كس اعتماد نمى كرد و آن كار را شخصا
انجام مى داد و از پسران خود و يا از كسانى كه از لحاظ اعتماد همچون
پسرانش بودند يارى مى گرفت .
ابوحرمله عبدى كه در لشكر مهلب بود در همين مورد او را هجو گرفته و
چنين سروده است :
اى مهلب ! كاش اميرى چون ترا از دست مى دادم .
آيا دست راست تو براى فقير چيزى نمى بارد...
مهلب گفت : اى واى بر تو! به خدا سوگند من با جان و پسرانم شما را حفظ
مى كنم . گفت : خداوند مرا فداى امير كناد، همين چيزى است كه ما از تو
خوش نمى داريم . چنان نيست كه همه ما مرگ را خوش بداريم . مهلب گفت :
اى واى بر تو! مگر اين سخن كلحبة يربوعى را نشنيده اى كه مى گويد:
به دخترم كاءس گفتم : اسب را لگام بزن كه به
ريگزار زرود فرود آمده ايم تا يارى بخواهيم .
گفت : آرى اين را شنيده ام ولى شعر و سخن خودم براى من خوشتر است كه
گفته ام :
چون بامدادان شما و دشمنتان روياروى ايستاديد و
آهنگ جان من شد من به دشمنان شما پشت كردم ...
مهلب گفت : چه سپاهى و سياهى لشكر بدى هستى ، اى ابوحرمله ! اگر مى
خواهى مى توانم به تو اجازه دهم تا پيش خانواده خود برگردى . ابوحرمله
گفت : هرگز، و من اى امير همراه تو خواهم بود و مهلب به او عطايايى
بخشيد و او هم مهلب را چنين ستود: بدون هيچ گونه
ترديدى ابوسعيد [ مهلب ] بر خود واجب مى بيند كه پيشاپيش همگان با
خوارج پيكار كند و چابكى خويش را آشكار سازد...
گويد: و مهلب همواره مى گفت : اگر به جاى بيهس بن صهيب هزار شجاع در
لشكر من باشد آن قدر شاد نمى شوم كه به وجود بيهس . و هرگاه به او گفته
مى شد: اى امير، بيهس شجاع نيست . مى گفت : آرى ولى داراى انديشه
استوار و عقل محكم مى باشد و خردمند و بسيار آگاه و كنجكاو است و من در
مورد او مطمئن هستم كه غافلگير نمى شود و اگر به جاى او هزار دلير
باشند، چنين گمان مى كنم كه ممكن است به هنگامى كه به آنان نياز است
غافل شوند و از كار كناره گيرى كنند.
گويد: در همان حال كه آنان در شاپور بودند باران بسيار تندى باريد و
ميان مهلب و خوارج گردنه يى قرار داشت . مهلب گفت : امشب چه كسى
پاسدارى از اين گردنه را برعهده مى گيرد؟ هيچ كس برنخاست . مهلب خود
مسلح شد و به سوى گردنه رفت و پسرش مغيره هم از پى او رفت . مردى از
ياران مهلب [ به ديگران ] گفت : امير از ما خواست كه گردنه را در تصرف
خود داشته باشيم و اين وظيفه ما بود ولى از او اطاعت نكرديم . آن مرد
مسلح شد و گروهى از لشكر هم از او پيروى كردند و چون نزد مهلب رسيدند
ديدند فقط مهلب و مغيره بر گردنه ايستاده اند و هيچ شخص سومى هم با
آن دو نيست . آنان به مهلب گفتند: اى امير، تو بر گرد كه ما به خواست
خداوند اين كار را برعهده مى گيريم ، و چون آن شب را به صبح آوردند،
ناگاه خوارج را بر فراز گردنه ديدند. نوجوانى از مردم عمان در حالى كه
سوار بر اسب بود و اسبش در سراشيبى گردنه مى لغزيد به سوى ايشان آمد.
مدرك همراه گروهى با خوارج روياروى شد و آنان را از گردنه عقب راند. آن
گاه صبح روز عيد قربان در حالى كه مهلب بر فراز منبر بود و براى مردم
خطبه مى خواند ناگهان خوارج حمله آوردند. مهلب گفت : سبحان الله ! آيا
در چنين روزى [ بايد حمله كنند ]؟ اى مغيره ! شر آنان را از من كفايت
كن . مغيره به جانب خوارج حركت كرد و پيشاپيش او سعد بن نجد قدوسى
(395) حركت مى كرد. و سعد از لحاظ شجاعت بر همه مقدم
بود و هرگاه حجاج
(396) گمان مى كرد كه مردى دچار خودپسندى شده است به او
مى گفت : اى كاش مثل سعد بن نجد فردوسى مى بودى . سعد پيشاپيش مغيره كه
همراه گروهى از دليران سپاه مهلب بود حركت مى كرد و دو لشكر روياروى
شدند. پيشاپيش خوارج هم نوجوانى كشيده قامت و بد منظر حركت مى كرد كه
سلاح كامل بر تن داشت و سخت حمله مى كرد و شيوه سواركارى او درست بود.
او شروع به حمله كرد و چنين رجز مى خواند:
ما بامداد روز عيد قربان شما را با اسبها و
سوارانى كه همچون چوبهاى نيزه ، استوار حركت مى كنند فرو گرفتيم
.
سعد بن نجد فردوسى كه از قبيله ازد بود به جنگ او رفت . ساعتى در برابر
يكديگر جولان دادند و سپس سعد بر او نيزه زد و او را كشت و مردم در هم
آويختند و در آن جنگ مغيره بر زمين افتاد ولى سعد بن نجد و دينار
سجستانى و گروهى از دليران ، اطراف او را گرفتند و از او حمايت كردند
تا سوار شد و چون مغيرة [ بن مهلب ] بر زمين افتاد لشكريان مهلب
گريختند و خود را به مهلب رساندند و گفتند: مغيره كشته شد. در همان حال
دينار سجستانى آمد و خبر سلامتى او را آورد و مهلب همه بردگان خود را
كه آنجا حاضر بودند [ به شكرانه ] آزاد كرد.
[ ابوالعباس مبرد ] گويد: حجاج ، جراح بن عبدالله را نزد مهلب فرستاد و
از تاءخير و درنگ او در جنگ با خوارج گله كرد و براى او چنين نوشت :
اما بعد، همانا كه به بهانه ها و عذرهاى گوناگون خراج گرد مى آورى و با
كندن گودالها خود را پنهان مى كنى و به آنان مهلت مى دهى و حال آنكه
يارى دهندگان تو نيرومندتر و شمارشان بيشتر است . در عين حال هيچ گمان
نمى كنم كه تو سرپيچى كنى يا ترس داشته باشى ولى آنها را وسيله نان
خوردن خود قرار داده اى و بقاى آنان براى تو آسانتر از جنگ با ايشان
است . اينك با آنان جنگ كن و در غير آن صورت حكم و فرمان مرا انكار
كرده اى . والسلام .
مهلب بن جراح گفت : اى ابوعقبه به خدا سوگند من نيرنگى را فرو ننهاده
ام مگر اينكه آن را به كار بسته ام و هيچ چاره انديشى نبوده مگر اينكه
اعمال كرده ام . اينك نيز تعجب از ديرشدن فتح و پيروزى نيست بلكه شگفتى
از اين است كه اختيار و راءى با كسى باشد كه خود در معركه حاضر نيست و
او صاحب اختيار كسى باشد كه ناظر همه چيز است .
سپس مهلب سه روز پياپى با خوارج جنگ كرد. بامداد به جنگ ايشان مى رفت و
تا پسينگاه با يكديگر مى جنگيدند و يارانش در حالى كه زخمى بودند و
خوارج هم زخمى و كشته داشتند بر مى گشتند. جراح به مهلب گفت : حجت تمام
كردى . و مهلب براى حجاج پاسخ نامه اش را چنين نوشت :
نامه ات كه در آن از درنگ من در جنگ با خوارج گله گزارده بودى رسيد. در
عين حال كه مى گويى نسبت به من گمان نافرمانى و ترس ندارى مرا چنان
مورد عتاب قرار داده اى كه شخص ترسو را نكوهش مى كنند و مرا چنان تهديد
كرده اى كه سركش را تهديد مى كنند. موضوع را از جراح بپرس . والسلام .
حجاج به جراح گفت : برادرت را چگونه ديدى ؟ گفت : اى امير به خدا سوگند
نظير او هرگز نديده ام و گمان نمى كنم هيچ كس بتواند آن چنان كه او در
اين جنگ باقى و پايدار مانده است باقى بماند و من خود سه روز شاهد بودم
كه ياران او صبح زود به جنگ مى رفتند و نيزه و شمشير و گرز مى زدند و
شامگاه ، گويى كه هيچ كارى نكرده اند بر مى گشتند. همچون بازگشتن آنانى
كه جنگ عادت و داد و ستد ايشان است .
حجاج گفت : اى ابوعقبه بسيار او را ستودى . جراح گفت : حق براى گفتن
سزاوارتر است .
پيش از آن و از قديم ركابهاى زين چوبين بود و [ بسيار اتفاق مى افتاد
كه ] چون مردى ركاب مى زد مى شكست و چون مى خواست نيزه يا شمشير
استوارى بزند نمى توانست بر آن اعتماد كند و روى ركاب بايستد. مهلب
فرمان داد ركابهاى آهنين زدند و او نخستين كس بود كه فرمان به ساختن
ركاب آهنين داد و در اين باره عمران بن عصام عنزى چنين سروده است :
اميران در دوره امارت خود درهم و دينار ضرب زدند
و تو براى جنگ و حوادث ركاب ساختى ...
گويد: حجاج به عتاب بن ورقاء رياحى كه از خاندان رياح بن يربوع بود و
به فرمان حجاج والى اصفهان بود نوشت كه به سوى مهلب برود و لشكر
عبدالرحمان بن مخنف را تحويل بگيرد و فرماندهى آن را بر عهده داشته
باشد و در هر شهرى كه مردم بصره آن را بگشايند چون وارد شوند مهلب
فرمانده كل خواهد بود و عتاب فرمانده مردم كوفه و چون به شهرى وارد
شوند كه كوفيان آن را فتح كرده باشند عتاب فرمانده كل و مهلب فرمانده
مردم بصره خواهد بود.
عتاب در يكى از دو ماه جمادى در سال هفتاد و ششم به مهلب كه در شاپور
بود پيوست و چون شاپور از شهرهايى بود كه بصريان آن را گشوده بودند
مهلب فرمانده همه مردم و عتاب فرمانده لشكر كوفه بود. خوارج ، كرمان را
در دست داشتند و در همان حال در فارس ، مقابل مهلب بودند و از هر سو با
او جنگ مى كردند.
ابوالعباس مبرد مى گويد: حجاج دو مرد را نزد مهلب فرستاد كه او را به
جنگ با خوارج [ بيشتر ] تحريك و تشويق كنند. يكى از آن دو زياد بن
عبدالرحمان نام داشت كه از بنى عامر بن صعصعة بود و ديگرى مردى از
خاندان ابى عقيل و از گروه و قبيله حجاج بود.
مهلب ، زياد بن عبدالرحمان را به پسر خود حبيب و آن مرد ثقفى را نيز به
پسر ديگر خويش يزيد سپرد و به آن دو گفت : با سپاهيانى كه همراه حبيب و
يزيد مى باشند و همراه آن دو جنگ را آغاز كنيد. آنان بامداد به خوارج
حمله كردند و جنگى سخت آغاز نمودند. [ قضا را ] زياد بن عبدالرحمان
كشته شد و آن مرد ثقفى هم در معركه ناپديد گرديد و سپس در پگاه روز بعد
به جنگ با خوارج برگشتند و آن مرد ثقفى پيدا شد. مهلب او را پيش خود
آورد و چاشت خواست ، تيرها نزديك آنان فرو مى باريد و گاه از آنجا هم
مى گذشت و دورتر مى افتاد، و آن مرد ثقفى از روحيه و كار مهلب شگفت زده
بود و صلتان عبدى در همين باره چنين سرود:
هان ! پيش از آنكه موانعى در رسد و پيش از آنكه
آن قوم همچون جهش درخش از ميان بروند به من بادهع بامدادى برسان ،
بامدادى كه حبيب ما را در آهن از پى خود مى كشيد...
عتاب بن ورقاء همچنان هشت ماه با مهلب بود تا آنكه شبيب بن يزيد خارجى
قيام كرد و حجاج نامه يى به عتاب نوشت و او را فرمان بازگشت داد تا به
مقابله شبيب گسيلش دارد. به مهلب هم نامه اى نوشت كه كه به سپاهيان
مقررى پرداخت كند. او مقررى مردم بصره را پرداخت ولى از پرداختن مقررى
مردم كوفه خوددارى كرد. عتاب به او گفت : من از اينجا حركت نمى كنم تا
آنكه مقررى مردم كوفه را بپردازى و او بازخوددارى كرد و ميان آنان كار
به درشتى كشيد. عتاب به مهلب گفت :به من خبر رسيده بود كه تو دلاورى ،
ولى اينك ترا ترسو مى بينم و نيز به من خبر رسيده بود كه تو بشخنده اى
و حال آنكه ترا بخيل مى بينم .مهلب به او گفت : اى پسر زن بويناك !
عتاب هم به او گفت : ولى تو كه عموها و دايى هاى محترمى دارى !
قبيله بكربن وائل به سبب هم پيمانى با مهلب خشمگين شدند، و نعيم بن
هبيرة برادرزاده مصقله از جاى برجست و به عتاب دشنام داد. پيش از اين
موضوع مهلب هم پيمانى و سوگند خوردن به سود يكديگر را خوش نمى دانست
، ولى چون يارى دادن قبيله بكر بن وائل را نسبت به خود ديد شاد شد و پس
از آن همواره آن را تاءكيد مى كرد و بدان غبطه مى خورد. همچنين افراد
قبيله تميم بصره نسبت به عتاب خشم گرفتند و مردم قبيله ازد كوفه نسبت
به مهلب .. و چون مغيرة [ بن مهلب ] چنين ديد به وساطت ميان پدر خويش و
عتاب پرداخت و به عتاب گفت : اى ابوورقاء! همانا امير هر چه را تو دوست
بدارى انجام مى دهد. و از پدرش نيز خواست كه به مردم كوفه مقررى
بپردازد و او چنان كرد و كار اصلاح شد. عموم افراد قبيله تميم و عتاب
بن ورقاء همواره مغيرة [ بن مهلب ] را ستايش مى كردند و عتاب مى گفت :
من فضل و برترى او را بر پدرش مى شناسم .
مردى از خاندان اياد بن سود از قبيله ازد چنين سروده است :
هان ! بن ابوورقاء از قول ما ابلاغ كن كه اگر ما
بر آن پيرمرد مهلب خشمگين نبوديم كه بر ما ستم كرده بود همانا سواران
شما از ما ضربه هاى كارساز مى ديدند.
گويد: و مهلب همواره به پسرانش مى گفت : هرگز با خوارج جنگ مكنيد تا
آنان جنگ را شروع كنند و بر شما ستم روا دارند چرا كه هرگاه ايشان ستم
كنند شما بر آنان پيروز خواهيد شد.
عتاب در سال هفتاد و هفت نزد حجاج برگشت و حجاج او را به جنگ شبيب
فرستاد و شبيب او را كشت ، و مهلب همچنان بر جنگ خوارج پايدار بود و پس
از هيجده ماه ميان خوارج اختلاف نظر و پراكندگى پيش آمد؛ و سبب بروز
اختلاف ميان ايشان چنان بود كه مردى آهنگر در ميان ازرقيان بود كه
تيرهاى زهر آلوده مى ساخت و [ خوارج ] با آن پيكانها، ياران مهلب را مى
زدند. چون به مهلب گزارش دادند گفت : خودم به خواست خداوند متعال اين
كار مهم را از شما كفايت مى كنم . مهلب مردى از سپاه خود را همراه نامه
و هزار درهم به لشكرگاه قطرى فرستاد و به او گفت : اين نامه و پول را
در لشكرگاه آنان بيفكن و مواظب جان خود باش نام آن آهنگر ابزى بود. آن
مرد رفت و مهلب در آن نامه چنين نوشته بود: اما بعد پيكان هايى كه
ساخته بودى بدست من رسيد. من هزار درهم برايت فرستادم بگير و از اين
پيكانها براى ما بيشتر بفرست .
آن نامه بدست قطرى افتاد. ابزى را خواست و گفت : اين نامه چيست ؟ گفت :
خبر ندارم پرسيد: اين پول چيست ؟ گفت : نمى دانم . قطرى فرمان داد او
را كشتند عبدربه صغير وابسته خاندان قيس بن ثعلبه پيش قطرى آمد و گفت :
آيا مردى را بدون اينكه گناه او را روشن و قطعى شده باشد كشتى ؟ قطرى :
گفت : داستان اين هزار درهم چيست ؟ گفت : ممكن است دروغ باشد و ممكن
است حق و راست باشد. قطرى گفت : كشتن مردى درباره صلاح مردم چيزى
ناپسند نيست و براى امام جايز است آنچه را مصلحت مى داند حكم كند و حق
رعيت نيست كه بر او اعتراض كند. عبدربه همراه گروهى كه با او بودند اين
كار را بسيار زشت شمردند ولى از او جدا نشدند.
اين خبر به مهلب رسيد مردى مسيحى را سوى آنان فرستاد و براى او جايزه
شايانى قرار داد و به او گفت : چون قطرى را ديدى براى او سجده كن و اگر
ترا از آن منع كرد بگو من براى تو سجده كردم . آن مرد نصرانى همان گونه
رفتار كرد. قطرى گفت : سجده براى خداوند متعال است . او گفت : من براى
كسى جز تو سجده نكردم . مردى از خوارج به قطرى گفت : او به جاى خداوند
تو را عبادت كرد و اين آيه را خواند كه : شما و
آنچه غير از خدا مى پرستيد همگى آتش افروز دوزخيد و شما وارد شوندگان
در آن خواهيد بود.
(397) قطرى گفت : مسيحيان ، عيسى بن مريم را پرستش
كردند و اين موضوع به عيسى (ع ) زيانى نرساند. مردى از خوارج برخاست و
آن مرد مسيحى را كشت . قطرى اين كار را ناپسند شمرد و گروهى از خوارج
اين ناپسند شمردن قطرى را بسيار زشت دانستند، و چون اين خبر به مهلب
رسيد، مرد ديگرى را پيش خوارج فرستاد تا از ايشان سؤ الى بپرسد. آن مرد
نزد خوارج رفت و از آنان پرسيد عقيده شما درباره دو مردى كه به سوى شما
هجرت كنند و يكى از ايشان در راه بميرد و ديگرى پيش شما برسد و او را
بيازماييد و از آزمايش خوب بيرون نيايد چيست ؟ برخى گفتند: آن كس كه
در راه مرده است مومن و بهشتى است و آن كس كه از آزمايش خوب بيرون
نيايد كافر است ، تا آنكه از عهده امتحان برآيد. گروهى ديگر گفتند: هر
دو كافرند مگر اينكه از عهده آزمون و محنت درست بر آمده باشند. و
اختلاف ميان ايشان بالا گرفت . قطرى به نواحى اصطخر رفت و يك ماه آنجا
ماند و مردم همچنان در اختلاف نظر خود بودند. سپس برگشت . صالح بن
مخراق به خوارج گفت : اى قوم ! شما با اختلاف خودتان كه آن را آشكار
ساختيد چشم دشمن خود را روشن كرديد و آنان را در مورد خود به طمع
انداختيد، به سلامت دل و وحدت كلمه بازگرديد.
عمروالقضا كه از خاندان سعد بن زيد مناة بن تميم بود بيرون آمد و بانگ
برداشت : اى كسانى كه عهد و پيمان را رعايت نمى كنيد آيا آماده نبرد
هستيد! كه مدتى است از آن جدا مانده ام . و سپس اين بيت را خواند:
مگر نمى بينى كه از سى شب پيش تاكنون ما در سختى
هستيم و دشمنان كتاب خدا در آسايش هستند.
قوم به هيجان آمدند و برخى سوى برخى ديگر شتاب گرفتند و جنگ در گرفت و
مغيرة بن مهلب در اين جنگ سخت پايدارى كرد و خود را ميان خوارج افكند
نيزه ها از هر سو او را فرو گرفت و ضربات شمشير بر سرش فرود آمد. او
كه ساعد بند آهنين داشت و دست خود را بر سر خويش نهاده بود شمشيرها
كاگر واقع نمى شد و پس از اينكه از اسب بر زمين افتاد گروهى از
سواركاران دلير قبيله ازد او را از آوردگاه بيرون بردند. كسى كه
توانسته بود او را از اسب بر زمين بيندازد، عبيدة بن هلال بن يشكر بن
بكر بن وائل بود و او در آن روز چنين رجز مى خواند:
من پسر بهترين فرد قوم خويش هلال هستم ، پيرى كه
بر آيين ابوبلال بود و تا آخرين شبها همان آيين ، آيين من خواهد بود.
مردى به مغيرة بن مهلب گفت : ما نخست بسيار تعجب كرديم كه چگونه تو بر
زمين افتادى و اينك بيشتر دچار شگفتى شديم كه چگونه نجات پيدا كردى ؟
|