جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۲
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۷ -
مردم
بصره هم براى مهلب نامه ها نوشتند و به او تهنيت گفتند، ولى احنف براى او نامه
ننوشت و گفت : به او سلام برسانيد و بگوييد: من با تو بر همان عهدى هستم كه از تو
جدا شدم . مهلب همواره نامه هاى مردم بصره را مى خواند و ميان نامه ها در جستجوى
نامه احنف بود و چون از او نامه يى نديد به ياران خود گفت : آيا ابوبحر براى من
نامه ننوشته است ؟ فرستاده كه نامه ها را آورده بود، گفت : او به وسيله من پيامى
براى تو فرستاده است و آن پيام را به مهلب داد. مهلب گفت : اين پيام براى من از همه
اين نامه ها خوشتر و ارزنده تر است . خوارج هم در ارجان جمع شدند و با زبير بن على
كه از خاندان سليط بن يربوع بود بيعت كردند. زبير بن على از گروه ابن ماحوز بود و
چون در خوارج آثار ضعف و شكستگى آشكار ديد به آنان گفت : جمع شويد. و چون جمع شدند
نخست حمد خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس روى به ايشان كرد و
گفت : گرفتارى و بلا براى مومنان مايه آماده سازى و پاداش خواهد بود و حال آنكه
براى كافران مايه عقوبت و بدبختى است . اگرچه از شما اميرالمومنين ! [ ابن ماحوز ]
كشته شد ( او به آنجا رفت كه براى او بهتر از هر چيزى است كه بر جاى مانده است )
شما هم از ايشان مسلم بن عبيس و ربيع اجذم و حجاج بن رباب و حارثة بن بدر را كشتيد
و مهلب را با كشتن برادرش معارك سخت سوگوار كرديد؛ و خداوند متعال درباره برادران
مؤ من شما مى فرمايد: اگر به شما زخم و آسيب رسيد به آن قوم
هم آسيبى همچنان رسيد و اين روزگار را به اختلاف ميان مردم مى گردانيم .
(362) جنگ سلى براى شما بلا و آزمون
بود و جنگ سولاف براى آنان مايه شكنجه و بدبختى . بنابراين ، نبايد شكر و سپاس را
در جاى خود و شكيبايى و پايدارى را در وقت خود از دست دهيد. و اعتماد داشته باشيد
كه شما در زمين به حكومت خواهيد رسيد و انجام و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است .
زبير بن على براى جنگ با مهلب به سوى او حركت كرد. مهلب بر آنان حمله اى آورد كه
برگشتند و براى مهلب در جاى مناسب كه نزديك قرارگاهش بود كمين ساختند و آنجا صد
سوار مستقر كردند تا مهلب را غافلگير كنند و بكشند. مهلب روزى براى بازديد اطراف
لشكرگاه خود سوار شد و اطراف را مورد بررسى قرار داد و بر روى كوهى ايستاد و گفت :
قاعده تدبير جنگى اين است كه خوارج در دامنه اين كوه كمين كرده باشند. مهلب ده سوار
گسيل داشت و آنان از فراز كوه بر آنان سر كشيدند و چون آن گروه از وجود ايشان آگاه
شدند از پل گذشتند و جان خود را نجات دادند. در اين هنگام خورشيد گرفت . آنان فرياد
كشيدند: اى دشمنان خدا هرگاه قيامت برپا شود و ما دوباره زنده شويم باز هم در جنگ
با شما خواهيم بود. و چون زبير بن على از پيروزى يا شبيخون زدن بر مهلب نوميد شد
نخست آهنگ ناحيه اصفهان كرد و سپس در حالى كه لشكرهايى جمع كرده بود به
ارجان برگشت . مهلب پيش از آن مى گفت : گويى مى بينم
كه زبير لشكرهايى براى حمله به شما فراهم آورده است ، از آنان مترسيد كه اگر بترسيد
دلهايتان ناتوان شود. در عين حال از پاسدارى و نگهبانى از خود غفلت مكنيد كه اگر
غفلت كنيد در شما طمع كنند. لشكريان زبير بن على از ارجان براى حمله به مهلب حركت
كردند و در حالى با مهلب روياروى شدند كه آماده جنگ بود و دهانه همه راهها را در
اختيار داشت : مهلب با آنان كارزارى سخت كرد و بر آنان پيروزى چشمگيرى يافت و در
اين مورد مردى از بنى يربوع چنين سروده است :
خداوند، مهلب را از تمام بارانهاى بهارى كه بسيار پر بركت
است سيراب نمايد. مهلب در آن روزى كه سواران ترشروى دشمن براى حمله آمدند سستى نكرد.
و در آن روز مهلب گفت : هيچگاه در تنگناى جنگ قرار نگرفتم مگر اينكه پيشاپيش خود
مردانى از خاندان هجيم بن عمر و بن تميم را ديدم كه كارزار مى كنند و گويى ريشهاى
آنان همچون دم زاغچه ها بلند و دو رنگ [ سياه و سپيد ] است . و آنان با مهلب همه جا
پايدارى مى كردند. مردى از ياران مهلب كه از بنى تميم است چنين سروده است :
هان ! چه كسى براى مرد عاشق سرگشته دلسوخته كه از عمان ملول
شده است وجود دارد...
و در آن روز حارث به هلال بر قيس الاكاف كه از گزينه ترين سواران خوارج بود حمله
برد و بر او نيزه زد و ستون فقران او را در هم شكست و چنين خواند:
قيس الاكاف در آن بامداد ترس و بيم دانست كه من چون با
هماوردان خود روياروى شوم استوار و پايدارم
در جنگ سلى و سلبرى گروهى از لشكريان مهلب خود را گريزان به بصره رساندند و گفتند
مهلب كشته شده است . مردم بصره تصميم گرفتند به صحرا بگريزند و كوچ كنند، ولى نامه
مهلب كه حاكى از فتح و پيروزى بود رسيد و مردم بر جاى ماندند و آنان هم كه بيرون
رفته بودند برگشتند و در اين هنگام بود كه احنف گفت : بصره ، بصره مهلب است .
مردى از قبيله كندة كه به ابن ارقم معروف بود آمد و از مرگ پسرعموى خود خبر داد و
گفت : خودم يكى از خوارج را ديدم كه نيزه اش را بر پشت او زد. چيزى نگذشت و هنوز آن
مرد نرفته بود كه پسرعمويش سلامت باز آمد. به او گفتند: ابن ارقم چنين گفت . گفت :
آرى راست مى گويد ولى من همين كه نيزه او را بر پشت خود احساس كردم بانگ برداشتم كه
بر كودكان و بقيه فرزندانم رحمت آور. او نيزه خود را از پشت من برداشت و اين آيه را
تلاوت كرد: بقية الله براى شما اگر مؤ منان باشيد بهتر است
.
(363)
مهلب : به دنبال اين واقعه سربريده عبيدالله بن بشير بن ماحوز را همراه مردى از
قبيله ازد نزد حارث بن عبدالله قباع فرستاد. او چون به كربج
دينار
(364) رسيد عبدالملك ، حبيب و على برادران عبيدالله بن بشير او را
ديدند و از او پرسيدند چه خبر؟ او كه ايشان را نمى شناخت ، گفت : ابن ماحوز از دين
برگشته كشته شد و اين سر اوست كه همراه من است . ايشان برجستند و او را كشتند و بر
دار كشيدند و سر عبيدالله ، برادر خود را دفن كردند. هنگامى كه حجاج بن يوسف ثقفى
حاكم عراق شد على بن بشير كه مردى تنومند و زيبا بود نزد او آمد. حجاج پرسيد: اين
كيست ؟ و چون به او خبر دادند، وى را كشت و پسرش ازهر و دخترش را به خانواده آن مرد
مقتول ازدى به بردگى بخشيد، ولى چون زينب دختر بشير بن ماحوز با آن خانواده دوست
بود و پيوند داشت ايشان آن دو را به او بخشيدند.
ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل
(365) مى گويد: مهلب تا هنگامى كه حارث قباع والى بصره بود پيوسته
با خوارج جنگ مى كرد. چون قباع از حكومت بصره عزل و مصعب بن زبير بر آن كار گماشته
شد، مصعب براى مهلب نوشت : پسرت مغيره را به جانشينى خود بگمار و نزد من آى . مهلب
چنان كرد و مردم را فرا خواند و به آنان گفت : من مغيره را جانشين خود بر شما ساختم
، او براى افراد صغير و جوان شما در مهربانى و نرمى چون پدر است و براى سالخوردگان
و بزرگان شما، در فرمانبردارى و نيكى كردن و حرمت داشتن ، چون پسر است و براى
همسالان خود از لحاظ خيرخواهى و مواسات چون برادر مى باشد. بايد فرمانبردارى شما از
او پسنديده باشد و نسبت به او نرم و ملايم باشيد. به خدا سوگند هيچ گاه اراده كار
پسنديده و صواب نكرده ام مگر اينكه او از من پيشى گرفته است . مهلب سپس نزد مصعب
رفت . مصعب فرمان مغيره را براى اميرى لشكر فرستاد و براى او نوشت : هر چند كه تو
چون پدرت نيستى ولى براى آنچه برعهده ات نهاده شده كفايت دارى ، اينك دامن بر كمر
زن و استوار باش و كوشش كن .
سپس مصعب به مذار
(366) رفت و احمر بن شميط را كشت و پس از آن به كوفه رفت و مختار را
مقتول ساخت و به مهلب گفت : مردى را به من پيشنهاد كن كه او را ميان خودم و
عبدالملك بن مروان قرار دهم . گفت : يكى از اين سه تن را كه مى گويم انتخاب كن ،
محمد بن عمير بن عطارد دارمى ، زياد بن عمرو بن اشرف عتكى ، داود بن قحذم . مصعب
گفت : يا اينكه خودت اين كار را براى من عهده دار شوى و كفايت كنى ! مهلب گفت : به
خواست خداوند متعال خودم اين كار را براى تو كفايت مى كنم . مصعب حركت كرد و او را
به فرماندهى موصل گماشت و مهلب به موصل رفت . مصعب هم به بصره برگشت تا از آنجا نزد
برادرش عبدالله بن زبير به مكه برود. مصعب با مردم رايزنى كرد كه چه كسى را عهده
دار جنگ با خوارج كند. گروهى گفتند: عبدالله بن ابى بكرة را بر اين كار بگمار.
گروهى گفتند عمربن عبيدالله بن معمر را براى اين امر برگزين . گروهى ديگر گفتند:
هيچ كس جز مهلب شايسته جنگ با ايشان نيست او را برگردان و به سوى خوارج گسيل دار.
خبر اين رايزنى به خوارج رسيد و آنان با يكديگر تبادل نظر كردند. قطرى بن فجاءه
مازنى كه خوارج هنوز او را به سالارى بر نگزيده بودند گفت : اگر عبدلله بن ابى
بكررره بيايد، كسى پيش شما مى آيد كه سرور گرامى و بخشنده و با گذشت است و لشكر خود
را به تباهى خواهد كشاند، و اگر عمر بن عبيدالله بيايد كسى پيش شما مى آيد كه سوار
كار شجاع و دليرى كوشاست . او براى دين و پادشاهى خود جنگ مى كند، آن هم با طبيعت و
سرشتى كه براى هيچ كس آن را نديده ام . من در چند جنگ او را ديده ام . هيچ گاه
فرمان حمله صادر نمى شود مگر اينكه خود او نخستين سوارى است كه به جنگ روى مى آورد
تا بر هماورد خد به شدت حمله كند و بر او ضربه بزند، و اگر مهلب برگردانده شود كسى
است كه او را شناخته ايد، چون يك طرف جامه يى را شما بگيريد طرف ديگرش را او مى
گيرد و چون شما رها كنيد او آن را مى كشد و چون شما آن را بكشيد او رها مى كند.
هرگز جنگ را با شما آغاز نمى كند مگر اينكه شما آغاز به جنگ كنيد، يا اينكه فرصتى
يابد كه آن را به چنگ خواهد آورد. او شير پيروز و روباه مكار و بلاى پابرجاست .
مصعب ، عمربن عبيدالله بن معمر را بر آن كار گماشت و او را والى فارس كرد و خوارج
در آن هنگام مقيم ارجان بودند و زبير بن على سليطى امير ايشان بود. عمر بن عبيدالله
به جنگ ايشان رفت و با آنان جنگ و پافشارى كرد و توانست ايشان را از ارجان بيرون
راند و آنان را تا اصفهان به عقب نشينى وادار كرد، و چون به مهلب خبر رسيد كه مصعب
، عمربن عبيدالله را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته است گفت : سواركار و شجاع عرب
و جوانمرد ايشان را بر آنان گماشته است . خوارج سپاهيان خود را براى جنگ با عمر بن
عبيدالله فراهم آوردند و به شاپور آمدند. عمر به سوى
آنان حركت كرد و در چهار فرسخى ايشان مستقر شد. مالك بن ابى حسان ازدى به او گفت :
مهلب همواره ديده بان را گسيل مى داشت و از شبيخون زدن مى ترسيد و بيم آن داشت كه
مبادا غافلگير شود و حال آنكه فاصله اش از خوارج بسيار دورتر از اين بود.
عمر به او گفت : ساكت باش ، خداى دلت را بر كناد! آيا تصور مى كنى پيش از آنكه
اجل تو فرا رسد خواهى مرد! عمر همانجا ماند. قضا را شبى خوارج بر او شبيخون زدند.
عمر آماده نبرد بيرون آمد و تا صبح با آنان جنگ كرد و خوارج نتوانستند هيچ گونه
موفقيتى به دست آورند. عمر روى به مالك بن ابى حسان كرد و گفت : چگونه ديدى ؟ گفت :
خداوند به سلامت داشت و آنان در عين حال نسبت به مهلب آرزو و طمع چنين شبيخونى را
نداشتند. عمر گفت : همانا اگر شما نسبت به من همان خيرخواهى را كه نسبت به مهلب
مبذول مى داشتيد مبذول داريد اميدوارم كه اين دشمن را از ميان بردارم ، ولى شما مى
گوييد اين مرد [ يعنى عمر ] مردى حجازى و از خاندان قريش است . خانه اش از اين
سرزمين دور و خير و بهره اش براى افرادى غير از ماست و بدين سبب با من چنان كه شايد
و بايد در جنگ همراهى نمى كنيد .از فرداى آن روز عمر به خوارج حمله كرد و با آنان
جنگى سخت كرد و ايشان را كنار پلى راند، و مردم براى عبور از آن پل چنان هجوم بردند
كه فرو ريخت . عمر همانجا ماند تا آن پل را اصلاح كرد و از آن گذشت و پسر خود
عبيدالله را كه مادرش از خاندان سهم بن عمروبن هصيص بن كعب بود پيشاپيش فرستاد و او
با خوارج چندان جنگ كرد كه كشته شد. قطرى به خوارج گفت : امروز ديگر با عمر جنگ
مكنيد كه داغ ديده است و پسرش را كشته ايد. عمر از كشته شدن پسرش آگاه نبود تا آنكه
كنار خوارج رسيد. نعمان بن عباد هم همراه پسرعمو بود عمر بانگ برداشت : اى نعمان !
پسرم كجاست ؟ گفت : او را در راه خدا حساب كن كه شكيبا و در حالى كه حمله مى كرد و
بدون آنكه پشت به جنگ دهد كشته شد. عمر انالله و انا اليه راجعون گفت : و آن گاه
چنان حمله يى بر خوارج برد كه مثل آن ديده نشده بود و ياران او هم با حمله او حمله
كردند و در همين حمله نود مرد از خوارج را كشتند. عمر بر قطرى حمله كرد و ضربتى بر
پيشانيش زد كه شكافته شد. خوارج گريختند، و جان به در بردند و چون مستقر شدند و وضع
خود را ديدند قطرى به آنان گفت : مگر من به شما اشاره نكردم كه از جنگ با او منصرف
شويد. از آن روز خوارج او را از سران خود قرار دادند و از سرزمين فارس بيرون رفتند.
در همين هنگام فزر بن مهزم عبدى با آنان ديدار كرد و از او چيزهايى پرسيدند و
خواستند او را بكشند .او روى به قطرى كرد و گفت : مؤ من
مهاجرم
(367) قطرى از او درباره عقايد خودشان پرسيد و چون پاسخ داد او را
رها كردند. فزر در اين مورد چنين سروده است :
نخست مرا استوار بستند سپس محاكمه مرا به قطرى كه داراى جنين
شكافته بود واگذاردند. من در دين آنان ستيزه كردم و با حجت بر ايشان پيروز شدم ، هر
چند دين آنان جز هوس و جعل و تزوير نبود.
خوارج سپس در پناه يكديگر باز به ارجان برگشتند و عمر بن عبيدالله به سوى ايشان
حركت كرد و براى مصعب چنين نوشت :
اما بعد، همانا من با ازرقيان روياروى شدم . خداوند عزوجل شهادت را به عبيدالله بن
عمر روزى داد و سعادت را به او ارزانى كرد و پس از آن پيروزى بر ايشان را نصيب ما
نمود و آنان پراكنده شدند و از هر سو گريختند. اينك به من خبر رسيده است كه برگشته
اند. آهنگ ايشان دارم و از خداوند يارى مى جويم و بر او توكل مى كنم .
عمر در حالى كه عطية بن عمرو و مجاعة بن سعر همراهش بودند به جنگ خوارج رفت و با
ايشان درافتاد و عمر چندان پافشارى كرد كه آنان را از آن منطقه بيرون راند. روزى
عمر از ياران خود جدا شد و به چهارده تن از بزرگان و نام آوران خوارج حمله كرد و
گرزى در دست داشت كه با آن به هر يك از ايشان ضربتى مى زد او را از پاى در مى آورد.
در اين هنگام قطرى در حالى كه بر اسب بلند قامت تيزرو سوار بود بر عمر، كه بر كره
اسب كوته قامتى سوار بود، حمله آورد، و چون قطرى از لحاظ اسب خود بر عمر برترى داشت
نزديك بود بر او پيروز شود و او را از پاى درآورد. مجاعه او را ديد و شتابان به سوى
قطرى حمله كرد. خوارج بانگ برداشتند: اى ابونعامه ! هم اكنون دشمن خدا ترا فرود مى
گيرد. قطرى خود را روى دهانه زين خود خم كرد.مجاعه بر او نيزه زد ولى چون قطرى دو
زره بر تن داشت پيكان نيزه فقط آن دو زره را دريد و اندكى هم پوست سر او را دريد و
زخمى كرد و قطرى جان در برد و خوارج به اصفهان رفتند و آنجا بودند و باز به اهواز
برگشتند، و در آن هنگام عمر به اصطخر
(368) رفته بود. عمر بن مجاعه دستور داد يك هفته خراج را جمع كند.
آن گاه به او گفت : چه مقدار جمع كرده اى ؟ گفت : نهصد هزار درهم . گفت : از آن
خودت باشد و يزيد بن حكم ، خطاب به مجاعة چنين سروده است :
عمر تو را دعوت كرد، دعوت كسى كه نزديك بود كشته شود و زندگى
را فراموش كرده و تباه شده باشد و تو توانستى پهلوان آن سپاه را از آن جوانمرد
دوركنى حال آنكه نزديك بود گوشتهاى او را پاره پاره كند.
[ ابوالعباس مبرد ] گويد: آن گاه مصعب بن زبير از ولايت عراق عزل شد و عبدالله بن
زبير پسر خود، حمزه را به ولايت عراق گماشت .
(369) او اندكى در عراق بود و پس از او دوباره مصعب به حكومت عراق
گماشته شد و برگشت و خوارج در اطراف اصفهان بودند والى اصفهان عتاب بن ورقاء رياحى
بود خوارج مدتى همانجا بودند و مقدارى خراج از دهكده ها گرفتند و سپس از ناحيه فارس
روى به اهواز آوردند. مصعب به عمر بن عبيدالله نوشت نسبت به ما انصاف نداده اى كه
مقيم منطقه فارس باشى و خراج را جمع كنى و چنين دشمنى از كنار تو بگذرد و با او جنگ
نكنى . به خدا سوگند اگر جنگ مى كردى و شكست مى خوردى و مى گريختى عذر تو پذيرفته
تر بود.
مصعب از بصره به قصد خوارج آمد. عمر بن عبيدالله نيز به قصد حمله به خوارج بيرون
آمد و خوارج نخست به شوش عقب نشينى كردند و پس از آن به مداين آمدند و در كشتار
مردم افراط كردند و زنان و كودكان را مى كشتند. سپس خود را به مذار رساندند و آنجا
احمرطى را، كه مردى شجاع و از سواركاران دلير خاندان عبيدالله بن حر بود، كشتند و
شاعر در اين مورد چنين گفته است :
جوانمرد جوانمردان ، احمرطى را در ساباط رها كرديد كه ديگر
هيچ دوستى بر او عطف توجه نمى كند.
خوارج سپس از مداين آهنگ كوفه كردند. حاكم كوفه حارث قباع بود و با آنكه آنان به
اطراف و نخلستانهاى كوفه رسيده بودند از بيرون آمدن براى جنگ با آنان سنگينى و
خوددارى مى كرد. ابراهيم بن اشتر او را ضمن نكوهش به اقدام و خروج تشويق كرد و مردم
هم او را سرزنش كردند و او با بى رغبتى بيرون آمد و خود را به نخيله رساند و شاعر
در اين باره چنين مى گويد:
همانا قباع حركت كرد ولى حركت كندى ، يك روز حركت مى كند و
ده روز بر جاى مى ماند.
و او به مردم وعده مى داد كه بيرون خواهد آمد و بيرون نمى آمد و خوارج همچنان كشتار
مى كردند و چنان شد كه زنى زيبا را گرفتند و نخست پدرش را مقابل ديدگان او كشتند
و سپس قصد كشتن او را كردند. گفت : آيا شما كسى را كه در
آراستگى پرورش يافته و در دشمنى غير آشكار است
(370) مى كشيد! يكى از خوارج گفت : رهايش كنيد. ديگران گفتند او تو
را شيفته كرده است ، و آن زن را پيش آوردند و كشتند. و در همان حال كه مقابل قباع
بودند و پل ميان آنان بود و همراه قباع شش هزار تن بودند زنى ديگر را گرفتند و كشان
كشان او را مى بردند و آن زن استغاثه مى كرد و مى گفتع : چرا مى خواهيد مرا بكشيد؟
به خدا سوگند نه تباهى ببار آورده ام و نه زنا كرده ام و نه كافر و مرتد شده ام .
مردم مى خواستند جنگ كنند و قباع آنان را از آن كار باز مى داشت .
قباع همين كه از نافرمانى آنان بيمناك شد دستور داد پل را قطع كنند و ميان
دبيرى و دباها
(371) پنج روز درنگ كرد و خوارج هم نزديك او بودند. قباع هر روز به
مردم مى گفت : چون فردا با دشمن روياروى شديد پايدار و شكيبا باشيد. نخستين كار در
جنگ تيراندازى است و سپس نيزه زدن و پس از آن شمشير، و هر كس از جنگ بگريزد مادرش
بر او بگريد.
چون قباع اين سخن را تكرار مى كرد يكى از سپاهيان گفت : حرف و صفت آن را شنيديم چه
هنگامى از حرف به عمل و فعل مى رسد؟ و كسى چنين رجز سر داد:
همانا قباع بسيار سست و نرم حركت مى كند، ميان دباها و دبيرى را پنج روزه مى پيمايد.
خوارج هم نيازهاى خود را برآوردند و قباع هم همواره از ايشان كناره مى گرفت و تحصن
مى جست . خوارج برگشتند و قباع هم به كوفه بازگشت . خوارج همان دم آهنگ اصفهان
كردند. عتاب بن ورقاءرياحى به زبير بن على سالار خوارج پيام فرستاد كه من پسر عموى
تو هستم و حال آنكه از هر جنگى كه بر مى گردى باز آهنگ من مى كنى ! زبير پيام داد
كه تبهكاران خويشاوند و بيگانه ، در حق برابر و يكسانند. خوارج همچنان نزديك اصفهان
ماندند و هر صبح و شام آهنگ جنگ با عتاب بن ورقاء مى كردند و چون پس از توقف بسيار
به چيز قابل توجه و مهمى دست نيافتند بازگشتند، ولى ميان اصفهان و اهواز از هيچ شهر
و دهكده يى عبور نكردند مگر آنكه ريختن خون آنان را حلال مى دانستند و همه را مى
كشتند. مصعب با مردم درباره آنان رايزنى كرد و راءى همگان بر فرستادن مهلب قرار
گرفت و چون موضوع رايزنى آنان به اطلاع خوارج رسيد، قطرى به آنان گفت : اگر عتاب بن
ورقاء ماءمور شود و به جنگ شما بيايد، دلاورى است كه خود پيشاپيش سواران حركت مى
كند ولى پيروزى چندانى به دست نمى آورد، و اگر عمر بن عبدالله بيايد سواركارى است
كه به هر حال پيش مى رود چه به سود او باشد و چه به زيان او، و اگر مهلب بياييد
مردى است كه با شما درگير نمى شود مگر اينكه شما جنگ را با او شروع كنيد و همواره
از شما فرصتها را مى گيرد و فرصتى به شما نمى دهد و او بلا و گرفتارى پيوسته و
ناخوشانيد هميشگى است .
مصعب تصميم گرفت كه مهلب را به جنگ خوارج روانه كند و جنگ با عبدالملك بن مروان را
خود عهده دار شود. چون زبير بن على اين موضوع را فهميد به رى حركت كرد. در آنجا
يزيد بن حارث بن رويم [ حاكم ] بود. زبير او را نخست در رى محاصره كرد و چون مدت
محاصره طول كشيد يزيد براى جنگ با خوارج بيرون آمد و خوارج پيروز شدند يزيد بن حارث
بن رويم تنى چند از خوارج را كشت و پسر خود حوشب را فرا خواند، ولى حوشب از او و از
مادر خود كه نامش لطيفه بود گريخت . على عليه السلام روزى به عيادت يزيد بن حارث به
خانه پدرش حارث رفت ، و گفت : من كنيزكى دارم كه در خدمتگزارى لطيفه است آن را براى
تو مى فرستم و بدين سبب يزيد او رالطيفه نام نهاد، او
همراه شوهر خود يزيد در اين جنگ كشته شد. شاعر چنين سروده است :
مواقف و جايگاه ما در هر جنگ دشوار شاديبخش تر و تسكين دهنده
تر از مواقف حوشب است ، در حالى كه نيزه ها بر كشيده بود پدرش او را فرا خواند،
نپذيرفت و شتابان همچون گريختن روباه گريخت ...
و ديگرى گفته است :
حوشب زن خود را نجات داد و شيخ خود را مقابل نيزه ها و از
بيم آن رها كرد.
گويد:
(372) زبير بن على باز آهنگ اصفهان كرد و مدت هفت ماه عتاب بن ورقاء
را محاصره كرده و عتاب گاهى با او جنگ مى كرد و چون مدت محاصره طول كشيد، عتاب به
ياران خود گفت : منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند، شما به سبب كمى شمار خود كشته
نخواهيد شد، كه شما همگى از شجاعان عشيره خود هستيد و چند بار تاكنون با ايشان جنگ
كرده ايد و داد خود را از ايشان گرفته ايد، ولى با اين شدت محاصره چيزى نمانده است
كه اندوخته هاى شما تمام شود و يكى از شما بميرد و كسى را نيابد كه او را دفن كند.
اكنون تا هنوز قوت داريد و پيش از آنكه برخى از شما چنان ناتوان شود كه نتواند به
مقابله هماورد خود رود با اين قوم جنگ كنيد.
و چون نماز صبح گزارد به سوى خوارج كه در حال غفلت و آرامش بودند رفت . عتاب رايتى
براى كنيز خود ياسمين بست و گفت : هر كس مى خواهد زنده بماند خود را زير رايت
ياسمين برساند و هر كس مى خواهد جهاد كند با من بيرون آيد. عتاب بن ورقاء همراه دو
هزار و هفتصد سوار به جنگ خوارج رفت و خوارج تا هنگامى كه آنان را فرو گرفتند از
حمله آنان آگاه نشدند. سپاهيان عتاب بن ورقاء با چنان كوشش و جديتى جنگ كردند كه
خوارج از آنان نظير آن را نديده بودند، و آنان گروه بسيارى از خوارج را كشتند. زبير
بن على كشته شد. خوارج گريختند و عتاب از تعقيب آنان خوددارى كرد. شاعرى درباره اين
جنگ چنين سروده است :
و جنگى در جى [ اصفهان ] كه تلافى كردم و اگر تو نمى بودى
لشكر از ميان مى رفت .
ديگرى گفته است :
من از شهر، در حالى كه خواهان كشته شدن بودم ، بيرون آمدم و
در زمره لشكر ياسمين نبودم . آيا اين از فضيلتها نيست كه قوم من بامدادان سلاح
پوشيده و آماده براى جهاد بيرون آمدند!
مبرد مى گويد: راويان چنين آورده اند كه هنگام محاصره اصفهان ، گاهى دو لشكر بيرون
مى آمدند و برابر يكديگر صف مى كشيدند و برخى بر برخى ديگر حمله مى كردند. گاهى هم
بدون اينكه جنگى صورت گيرد فقط مقابل يكديگر صف مى كشيدند و گاه جنگى سخت صورت مى
گرفت . مردى از ياران عتاب كه نامش شريح و كنيه اش ابوهريره بود هنگام غروبكه خوارج
به قرارگاه خود بر مى گشتند فرياد بر مى آورد و خطاب به زبير بن على و خوارج اين
ابيات را مى خواند:
اى پسر ابى ماحوز و اى اشرار! اى سگهاى دوزخى چگونه مى
بينيد؟
اين سخنان ، خوارج را به خشم مى آورد. عبيدة بن هلال براى شريح كمين ساخت و با
شمشير او را زد. ياران شريح او را با خود بردند. خوارج مى پنداشتند كه او كشته شده
است و هرگاه مقابل يكديگر صف مى كشيدند بانگ بر مى داشتند: هرار [ شريح ] در چه حال
است ؟ آنان مى گفتند: او را باكى نيست ، و چون زخم شريح بهبود يافت خود مقابل خوارج
آمد و گفت : اى دشمنان خدا! آيا بر من بيمارى و دردى مى بينيد؟ و آنان فرياد
برآوردند كه ما معتقد بوديم تو به مادر [ و جايگاه ] خود كه دوزخ و آتش سوزان است
پيوسته اى
قطرى بن فجاءة مازنى
ديگر از خوارج ، قطرى است . ابوالعباس مبرد مى گويد: چون زبير بن على كشته شد خوارج
كار فرماندهى خود را مورد بررسى قرار دادند و تصميم گرفتند عبيدة بن هلال را به
سالارى خود برگزينند. او گفت : آيا موافقيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه براى شما
بهتر از من باشد؟ آن كسى كه در طلايه لشكر نيزه مى زند و ساقه لشكر را حمايت مى كند
. بر شما باد كه قطرى بن فجاءة مازنى را به سالارى برگزينيد. خوارج با قطرى بيعت
كردند و به او گفتند: اى اميرالمومنين ! ما را به خط فارس ببر. گفت : عمربن عبدالله
بن معمر در فارس است . ما به اهواز مى رويم و اگر مصعب از بصره بيرون رفته باشد ما
وارد بصره خواهيم شد. خوارج نخست به اهواز آمدند و سپس از اهواز به ايذه
(373) برگشتند. مصعب هم تصميم گرفته بود به باجميرا
(374)برود ولى به ياران خود گفت : قطرى در كمين و مشرف بر ماست و
اگر ما از بصره بيرون برويم او وارد بصره خواهد شد، و به مهلب پيام فرستاد كه شر
اين دشمن را از ما كفايت كن . مهلب به سوى خوارج رفت و چون قطرى اين را دريافت ،
آهنگ كرمان كرد و مهلب مقيم اهواز شد. قطرى در حالى كه آماده بود به مهلب حمله
آورد.
خوارج غالبا از لحاظ ساز و برگ و داشتن اسلحه و اسبهاى تندرو و داشتن زره هاى خوب ،
بر هر گروه كه با آنان جنگ مى كرد، برترى داشتند. مهلب با آنان جنگ كرد و آنان را
عقب راند و ايشان به رامهرمز رفتند. حارث بن عميره
همدانى هم به جهت مخالفت با عتاب بن ورقاء به مهلب پيوسته بود و گويند: عتاب بن
ورقاء از اينكه حارث بن عميره زبيربن على را كشته بود و سپاهيان خود را به جنگ با
زبير تشويق كرده بود ناراضى بود. اعشى همدان در اين باره اين ابيات را سروده است :
همانا همه اسباب مكارم براى اين پسر شيران و سپيد چهره
خاندان همدان كامل شده است . براى سواركار و حمايت كننده حقيقت و آن كس كه زاد و
توشه همراهان و شجاع شجاعان است ، يعنى حارث بن عميرة ، شيرى كه عراق تا دهكده هاى
نجران را حمايت مى كند...
ابوالعباس مبرد مى گويد: مصعب به باجميرا رفت و پس از اندكى خبر كشته شدن او در
مسكن به اطلاع خوارج رسيد و اين خبر به آگاهى مهلب و
يارانش نرسيده بود. روزى كنار خندق رامهرمز كه خوارج و ياران مهلب رويارو ايستاده
بودند، خوارج فرياد برآوردند و از آنان پرسيدند: شما درباره مصعب چه مى گوييد؟
گفتند: پيشواى هدايت است . گفتند: درباره عبدالملك چه مى گوييد؟ گفتند گمراه گمراه
كننده است . پس از دو روز خبر كشته شدن مصعب به مهلب رسيد و دانست كه همه مردم عراق
به امارت عبدالملك تن داده اند. فرمان عبدالملك در مورد اميرى مهلب نيز به دست او
رسيد. و چون با خوارج روياروى ايستادند، خوارج پرسيدند: درباره مصعب چه مى گوييد؟
گفتند: عقيده خود را به شما نمى گوييم . پرسيدند: درباره عبدالملك چه مى گوييد؟
گفتند: پيشواى هدايت است . خوارج گفتند: اى دشمنان خدا! ديروز عبدالملك ، گمراه
گمراه كننده بود و امروز پيشواى هدايت است ؛ اى بردگان دنيا! نفرين و لعنت خدا بر
شما باد.
ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير نقل مى كند كه مى گفته است : خوارج و
مسلمانان به هنگامى كه قطرى و مهلب جنگ مى كردند معمولا روياروى مى ايستادند و در
حال آرامش و امان و بدون اينكه يكديگر را خشمگين كنند در مورد مسائل دينى و امور
ديگر گفتگو مى كردند. روزى عبيدة بن هلال يشكرى [ از خوارج ] و ابوحزابه تميمى
(375) مقابل هم ايستادند و از يكديگر مسائلى پرسيدند. عبيده به
ابوحزابه گفت : من مى خواهم از تو چيزهايى را بپرسم . آيا پاسخ آنها را درست و صحيح
به من مى دهى ؟ گفت : آرى به شرط آنكه تو هم براى من ضمانت كنى كه هر چه بپرسم راست
بگويى . گفت : ضمانت مى كنم . ابوحزابه گفت : اكنون از هر چه مى خواهى بپرس . عبيده
گفت : عقيده شما درباره پيشوايتان چيست ؟ گفت : ريختن خون حرام را حلال مى دانند.
گفت : اى واى بر تو! در مورد مال چگونه رفتار مى كنند؟ گفت : آن را از ناروا وبدون
آنكه حلال باشد مى گيرند و نابجا هزينه مى كنند. گفت : رفتارشان درباره يتيم چگونه
است ؟ گفت : نسبت به اموال يتيم ستم مى كنند و حق او را مى گيرند و با مادرش همبستر
مى شوند. عبيدة گفت : اى ابوحزابة آيا بايد از امثال ايشان پيروى كرد! گفت : من
پاسخ ترا دادم . اينك سوال مرا پاسخ بده و از سرزنش من در مورد عقيده ام درگذر. گفت
: بپرس . ابوحزابه پرسيد: كدام شراب گواراتر است ، باده كوهستان يا باده انگورهاى
درشت ؟ عبيده گفت : اى واى بر تو! آيا از كسى مثل من چنين سوالى مى پرسند؟! گفت :
تو بر خود واجب كرده اى كه سؤ ال مرا پاسخ دهى . گفت : اگر چنين است و چيز ديگرى را
نمى پذيرى ، باده كوهستان قويتر و مست كننده تر و باده دشت بهتر و روانتر است .
ابوحزابه پرسيد: كدام روسپيان خرامنده تر و دل پذيرترند؟ آيا روسپيان رامهرمز يا
روسپيان ارجان ! گفت : واى بر تو! از مثل من چنين سوالى مى پرسند؟ گفت : بايد پاسخ
بدهى و الا غدر ورزيده اى .
گفت : اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى پذيرى [ مى گويم ]: پوست روسپيان رامهرمز
لطيف تر است در حالى كه روسپيان ارجان خوش اندامترند.
گفت : كداميك از اين دو مرد شاعرترند، جرير يا فرزدق ؟ گفت : بر تو و بر آن دو لعنت
و نفرين خدا باد! ابوحزابه گفت : ناچار از پاسخ دادنى . گفت : كداميك از آن دو گفته
است :
زوبين ونيزه كوتاه با كمندها، شكمهاى آنان را در هم نورديد و
تا كرد همچنان كه بازرگانان در حضر موت بردها را تا مى كنند.
(376)
گفت : اين را جرير گفته است . عبيده گفت : همو شاعرتر است .
ابوالفرج مى گويد: مردم در لشكرگاه مهلب در مورد جرير و فرزدق و اينكه كداميك
شاعرترند با يكديگر بگو و مگو مى كردند و چنان شد كه بر سر آن به يكديگر حمله مى
كردند و پيش ابوحزابه رفتند تا در اين مورد داورى كند. گفت : مى خواهيد ميان اين دو
سگ مهاجم داورى كنم و هر دو به جان من افتند؟ من داورى نمى كنم ولى شما را به كسى
راهنمايى مى كنم كه ميان آن دو داورى مى كند و فحش دادن به آن دو و دشنام شنيدن از
آن دو بر او آسان است . بر شما باد كه اين سوال را از خوارج بپرسيد. و هرگاه با
آنان روياروى مى ايستيد بپرسيد. و چون برابر هم ايستادند ابوحزابة از عبيدة بن هلال
پرسيد و پاسخ فوق را به او داد.
همچنين ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند كه زنى از خوارج كه به او
ام حكيم مى گفتند همراه قطرى بن فجاءة بود. آن زن از
دليرترين و زيباترين و ديندارترين خوارج به شمار مى آمد و گروهى از خوارج از او
خواستگارييى كردند و او همه را رد كرد و پاسخ نداد. كسى كه شاهد جنگ كردن او بوده
است مى گويد: او به مردم حمله مى كرد و اين رجز را مى خواند:
سرى بر دوش مى كشم كه از كشيدنش خسته و از شستن و روغن
ماليدن بر آن افسرده شده ام ، آيا جوانمردى پيدا مى شود كه سنگينى آن را از دوش
من بردارد!
و خوارج همگان بانگ بر مى داشتند كه پدر و مادرمان فداى تو باد، و ما هرگز چنان زنى
نديده ايم .
همچنين ابوالفرج مى گويد: عبيدة بن هلال هرگاه مردم از درگيرى با يكديگر خوددارى مى
كردند به لشكريان مهلب مى گفت : تنى چند پيش من آييد. و تنى چند از جوانان لشكر
مهلب نزد او مى رفتند. عبيدة به آنان مى گفت : كداميك را بيشتر دوست مى داريد؟ براى
شما قرآن بخوانم يا شعر بسرايم ؟ آنان مى گفتند، ما قرآن را همان گونه كه تو مى
دانى مى دانيم براى ما شعر بخوا و او مى گفت : اى تبهكاران ! به خدا مى دانم كه شما
شعر را بر قرآن بر مى گزينيد. آن گاه براى آنان چندان شعر مى خواند كه خسته و
پراكنده مى شدند.
ابوالعباس مبرد مى گويد: خالد بن عبدالله بن اسيد، حاكم بصره شد و چون به بصره در
آمد مى خواست مهلب را از كار خود عزل كند. به او گفتند: اين كار را مكن و تذكر
دادند كه مردم اين شهر به اين سبب در امانند كه مهلب در اهواز و عمر بن عبيدالله در
فارس هستند. عمر از كار كناره گرفته است ، اگر مهلب را هم تو از كار بر كنار كنى بر
بصره درامان نخواهيم بود، ولى خالد هيچ پيشنهادى جز عزل او را نپذيرفت . مهلب به
بصره آمد و خالد به اهواز حركت كرد و مهلب را همراه خود برد و چون به
كريج دينار رسيد، قطرى با او روياروى شد و مانع اين
شد كه بارهايش را پياده كند و سى روز با او جنگ كرد.
آن گاه قطرى همچنان مقابل خالد ايستاد و گرد خويش خندق كند. مهلب به خالد گفت :
قطرى براى كندن خندق بر گرد خود سزاوارتر از تو نيست . خالد از رودخانه كارون گذشت
و خود را به جانب نهر تيرى رساند. قطرى هم او را تعقيب كرد، و خود را به شهرك نهر
تيرى رساند و باروى آن را مرمت كرد و اطراف آن را هم خندق كند. مهلب به خالد گفت :
تو هم اطراف قرارگاه خويش خندق حفر كن كه من از شبيخون خوارج احساس امنيت نمى كنم
. خالد گفت : اى ابوسعيد! كار زودتر از اين تمام مى شود. مهلب به يكى از پسران خود
گفت : كارى ضايع شده مى بينم . و سپس به زيادبن عمرو گفت : تو براى ما و اطراف
قرارگاه ما خندق حفر كن و چنان كرد. ضمنا دستور داد بارهايى كه در قايقهاست خالى
شود و خالد از اين كار هم خوددارى كرد. مهلب به فيروز بن حصين گفت : تو همراه ما
باش . او گفت ؛ اى ابوسعيد! شرط دورانديشى همين است كه تو مى گويى ولى من خوش نمى
دارم از ياران خود جدا شوم .گفت : پس نزديك ما باش . گفت : آرى اين كار را خواهم
كرد.
عبدالملك بن مروان به بشر بن مروان نوشته بود كه خالد را با لشكر گرانى به فرماندهى
عبدالرحمان بن محمد بن اشعث يارى دهد و او چنان كرد و عبدالرحمان پيش خالد آمد.
قطرى همچنان چهل روز برابر ايشان بود و هر بامداد و شامگاه بر آنان حمله و با آنان
جنگ مى كرد. مهلب به وابسته و برده آزاد كرده ابوعيينه گفت : خود را كنار اين
گورستان مسيحيان برسان و همه شب همانجا باش و هرگاه خبرى از خوارج به دست آوردى يا
صداى شيهه و حركت اسبها را شنيدى شتابان پيش ما بيا. او شبى خود را به مهلب رساند و
گفت : خوارج حركت كردند. مهلب آماده كنار دروازه خندق نشست . قطرى ، قايقهايى فراهم
كرده بود كه آكنده از هيزم خشك بود آنها را آتش زد و ميان قايق هاى خالد رها كرد و
خود از پى آنها حركت كرد و چنان شد كه بر هيچ مردى نمى گذشت مگر اينكه او را مى كشت
و بر هيچ چهارپايى نمى گذشت مگر اينكه آن را پى مى كرد و بر هيچ خيمه اى نمى گذشت
مگر اينكه آن را مى دريد. مهلب به پسرش يزيد فرمان داد همراه صد سوار بيرون برود و
جنگ كند. عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هم در آن جنگ سخت پايدارى كرد، فيروز بن حصين
نيز با بردگان و وابستگان خويش بيرون آمد و خود و همراهانش به خوارج تيراندازى مى
كردند و زوبين مى انداختند و بسيار پسنديده عمل كرد. در آن جنگ يزيد بن مهلب و
عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هر دو از اسب بر زمين افتادند و يارانشان از آن دو
حمايت كردند تا دوباره سوار شدند. فيروز بن حصين هم در خندق افتاد و مردى از قبيله
ازد دست او را گرفت و بيرونش آورد و فيروز ده هزار درهم به او بخشيد، و صبح آن شب
لشكرگاه خالد همچون زمين سنگلاخ سوخته يى بود كه در آن جز زخمى و كشته ديده نمى شد.
خالد به مهلب گفت : اى ابوسعيد! نزديك بود رسوا شويم . مهلب گفت : گرد لشكرگاه خود
خندق حفر كن و اگر چنين نكنى آنان به سوى تو باز خواهند آمد. خالد گفت : كار خندق
كندن را براى من كفايت كن . مهلب تمام افراد شجاع و شريف را جمع كرد و هيچ شخص
شريفى باقى نماند مگر اينكه خندق مى كند. خوارج بانگ برداشتند و به سپاهيان خالد كه
مشغول كندن خندق بودند، گفتند، به خدا سوگند اگر اين جادوگر مزونى
(377) نبود خداوند شما را درمانده مى كرد. خوارج به مهلب لقب ساحر
داده بودند، زيرا هرگاه آنان كارى را تدبير و در آن چاره سازى مى كردند، مى ديدند
مهلب بر آن تدبير و شكستن آن ، از ايشان پيشى گرفته است .
اعشى همدان در قصيده يى طولانى خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث پايدارى و تحمل
رنج قحطانيان را همراه او يادآورى كرده است و مى گويد:
جنگ اهوازت را فراموش مكن و ستايش و نام نيكو از ميان رفتنى
نيست .
سپس قطرى به كرمان رفت و خالد به بصره برگشت . قطرى يك ماه در كرمان ماند و سپس به
فارس برگشت . خالد خود را به اهواز رساند و مردم را براى حركت فراخواند و مردم در
جستجوى مهلب بودند. خالد گفت : مهلب همه حظ و لذت اين شهر را برده است و من برادر
خويش عبدالعزيز را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته ام . خالد، مهلب را همراه سيصد
سپاهى به جانشينى خود در اهواز گماشت . عبدالعزيز هم به جنگ خوارج كه در
دارابجرد بودند رفت و شمار سپاهيانش سى هزار تن بود.
عبدالعزيز در راه مى گفت : مردم بصره چنين تصور مى كنند كه اين كار جز با مهلب
انجام نمى پذيرد ولى بزودى خواهند دانست .
صقعب بن يزيد
(378) مى گويد: همين كه عبدالعزيز از اهواز بيرون رفت كردوس حاجب
مهلب پيش من آمد و مرا فراخواند. من نزد مهلب رفتم او در حالى كه جامه هروى پوشيده
بود و بر پشت بامى بود به من گفت : اى صعقب ! من تباه شده ام ؛ گويى هم اكنون به
شكست و گريز عبدالعزيز مى نگرم و بيم آن دارم كه خوارج به من حمله كنند و اينجا
بيايند و حال آنكه لشكرى همراه من نيست . اينك تو از سوى خود مردى را روانه كن كه
خبر آنان را براى من بياورد و پيش از وقوع واقعه از آن آگاه باشم . و من از سوى خود
مردى را كه به او عمران بن فلان مى گفتند روانه كردم و گفتم : همراه لشكر عبدالعزيز
باش و اخبار ايشان را روز به روز براى من بنويس و چون آن اخبار مى رسيد من آنها را
به مهلب مى رساندم .
چون عبدالعزيز نزديك خوارج رسيد توقفى كرد و مردم به او گفتند: اينجا منزلى است و
مناسب است كه در آن فرود آيى تا آرامشى پيدا كنيم و سپس با آمادگى و ساز و برگ
كامل حركت كنيم . گفت : هرگز، كار نزديك است پايان يابد. مردم بدون فرمان او فرود
آمدند ولى هنوز فرود آمدن ايشان پايان نيافته بود كه سعدالطلايع همراه پانصد سوار
همچون ريسمانى كشيده آشكار شدند. عبدالعزيز به مقابله ايشان شتافت . آنان ساعتى
برابر او صف كشيدند و سپس از راه مكر و حيله در هم شكسته شدند. عبدالعزيز به تعقيب
ايشان پرداخت . مردم به او گفتند: او را تعقيب مكن كه ما داراى آرايش نظامى و
آمادگى نيستيم .ولى نپذيرفت و همچنان آنان را تعقيب كرد تا به گردنه يى برآمدند. او
هم از پى ايشان بر آن گردونه برآمد مردم او را نهى مى كردند و او نمى پذيرفت .
عبدالعزيز، عبس بن طلق صريمى را كه به عبس طعان معروف بود به فرماندهى بنى تميم و
مقاتل بن مسمع را بر بكربن وائل گماشته بود و بر شرطه خود مردى از بنى ضبيعة بن
ربيعة بن نزار را گماشته بود. آن گروه از خوارج از گردنه پايين آمدند، عبدالعزيز هم
پايين آمد. خوارج در دامنه آن گردنه كمين ساخته بودند و همين كه عبدالعزيز از آن
منطقه گذشت آنان از كمين بيرون آمدند و در اين هنگام سعد الطلائع هم برگشت ، عبس بن
طلق پياده شد و كشته شد و مقاتل بن مسمع و آن مرد ضبيعى كه سالار شرطه بود نيز كشته
شدند. عبدالعزيز روى به گريز نهاد و خوارج دو فرسنگ آنها را تعقيب كردند و هر گونه
كه خواستند ايشان را كشتند. عبدالعزيز همسر خود ام حفص ، دختر منذر بن جارود، را
همراه خود برده بود و خوارج در آن جنگ زنان را هم به اسيرى گرفتند و تعداد اسيران
قابل شمارش نبود و پس از اينكه آنها را استوار بستند در غارى افكندند و در آن را
بستند تا آنكه در همانجا جان سپردند.
يكى از كسانى كه در آن جنگ حضور داشته گفته است : من عبدالعزيز را ديدم كه سى مرد
با شمشيرهاى خود به او ضربه مى زدند و در زده
(379) او هيچ اثر نمى كرد.
آن گاه براى فروش اسيران زن [ به صورت مزايده ] جار زدند. نرخ ام حفص چنان بالا
رفت كه مردى حاضر شد او را به هفتاد هزار درهم بخرد. آن مرد از مجوسيانى بود كه
مسلمان شده و به خوارج پيوسته بودند و براى هر يك از ايشان فقط پانصد درهم مقررى
تعيين كرده بودند. نزديك بود آن مرد ام حفص را از آن خود كند. اين كار بر قطرى
دشوار آمد و گفت : سزاوار نيست كه پيش مرد مسلمانى هفتاد هزار درهم باشد، اين خود
فتنه يى است . در اين هنگام ابوالحديد عبدى برجست و ام حفص را كشت . او را نزد قطرى
بردند. گفت : اى ابوالحديد! چه خبر؟ گفت : اى اميرالمومنين ! ديدم مومنان در مورد
خريد اين زن مشرك بر مبلغ مزايده مى افزايند و از فتنه و شيفتگى ايشان ترسيدم .
قطرى گفت : آفرين ! نيكو كردى . و مردى از خوارج چنين سرود:
فتنه يى را كه بزرگ و دشوار شده بود، شمشير ابوالحديد به لطف
خدا از ما كفايت كرد. مسلمانان عشق خود را به او آشكار ساختند و از فرط هوس مى
گفتند: چه كسى افزون كننده بر قيمت است ؟...
علاء بن مطرف سعدى پسرعموى عمرو القضاء بود و دوست مى داشت كه در اين جنگ با او
روياروى شود. عمروالقضا در حالى به او رسيد كه گريزان بود. خنديد و به اين شعر تمثل
جست :
لقيط آرزو مى كرد كه با من روياروى شود. اى عامر براى تو
صعصعة بن سعد است .
و سپس به او [ عمروالقضا] بانگ زد: اى ابوالمصدى ! خودت را نجات بده .
علاءبن مطرف همراه خود دو همسر خويش را برده بود كه يكى از ايشان از بنى ضبه و نامش
ام جميل بود و ديگرى دختر عمويش به نام فلانة دختر عقيل بود. او همسر ضبى خود را
نجات داد و نخست او را سوار كرد و دختر عموى خود را هم نجات داد و در اين مورد چنين
سروده است :
آيا من گرامى و بزرگوار نيستم كه به جوانان خود گفتم :
بايستيد و آن زن ضبى را پيش از دختر عقيل بر مركب سوار كنيد!...
|