جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۲
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۱ -
(55) [در اين خطبه كه با عبارت
و لقد كنامعرسول الله صلى الله عليه و آله نقتل
آبائنا و ابنائنا (همانا كه همراه رسول خدا(ص ) بوديم و پسران و
پدران خويش را مى كشتيم ) شروع مى شود، مباحث زيرمطرح شده است ]:
فتنه عبدالله بن الحضرمى در بصره
اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگامى كه ابن حضرمى
(206) از سوى معاويه به بصره آمد و اميرالمومنين از
ياران خود خواست به بصره حركت كنند و آنان خوددارى كردند ايراد فرموده
است .
ابواسحاق ابراهيم بن محمد بن سعيد به هلال ثقفى در كتاب الغارات
(207)مى گويد: محمد بن يوسف ، از حسن بن على زعفرانى ،
از محمد بن عبدالله بن عثمان : از ابن ابى سيف ، از يزيد بن حارثه ازدى
، از عمروبن محصن نقل مى كند كه چون معاويه ، محمد بن ابى بكر را در
مصر كشت و بر آن سرزمين چيره شد، عبدالله بن عامر حضرمى را فرا خواند و
به او گفت : به بصره برو كه بيشتر مردم آن شهر در مورد عثمان ، همين
انديشه را دارند و كشته شدن او را كارى بزرگ مى دانند، وانگى گروهى از
ايشان در راه خونخواهى او كشته شده اند و بسيارى از ايشان مصيبت زده و
كينه دار هستند و اگر كسى آنها را فراهم آورد و دعوت كند و در طلب خون
عثمان بر آيد دوست مى دارند و از او پيروى مى كنند؛ از قبيله ربيعه بر
حذر باش و ميان قبيله مضر فرود آى و با افراد قبيله ازد دوستى كن كه
بيشتر ايشان با تو خواهند بود و اندكى از ايشان چنين نيستند و به خواست
خداوند با تو مخالفت نخواهند كرد.
عبدالله بن حضرمى به معاويه گفت : من تيرى در تركش تو هستم و كسى هستم
كه آزموده اى و دشمن كسانى كه با تو جنگ مى كنند و يارى دهنده و
پشتيبان تو در جنگ با قاتلان عثمان هستم . هرگاه مى خواهى مرا پيش
ايشان بفرست . گفت : ان شاء الله فردا حركت كن . او با معاويه بدرود
گفت و از پيش او بيرون آمد.
چون شب فرا رسيد معاويه با ياران خود نشست . ضمن گفتگو از آنان پرسيد:
امشب ماه در كدام منزل از منازل فلكى در خواهد آمد؟ گفتند: منزل سعد
ذابح .
(208) معاويه را خوش نيامد و به ابن حضرمى پيام داد از
جاى خود حركت مكن تا فرمان من به تو برسد، و از مجلس برخاست .
معاويه چنين مصلحت دانست كه نامه يى به عمرو عاص كه در آن هنگام از سوى
معاويه كارگزار و حاكم مصر بود بنويسد و راءى و نظر او را در اين مورد
بخواهد، و براى او اين نامه را فرستاد معاويه پس از جنگ صفين ، به خود
عنوان اميرالمومنين داده بود و اين پس از
صدور راءى دو حكم بود:
از بنده خدا معاويه اميرمؤ منان ، به عمرو بن عاص . سلام بر تو و بعد
من انديشه يى كرده ام و مى خواهم آن را انجام دهم و فقط منتظر آنم كه
از راءى و نظر تو در آن مورد آگاه شوم ، اگر با من موافق باشى خداى را
ستايش كرده و آن نظر را اجرا مى كنم و اگر مخالف باشى از خداوند طلب
خير و هدايت مى كنم . من در كار مردم بصره نگريستم و ديدم كه بيشتر
مردم آن شهر دوست ما و دشمن على و شيعيان اويند كه على در واقعه يى كه
مى دانى [ جمل ] با ايشان در افتاد و كينه آن خونها در سينه هاى ايشان
پايدار است و زدوده نمى شود. اين را هم مى دانى كه كشتن محمد بن ابى
بكر و تصرف مصر توسط ما، آتش تند ياران على را در آفاق فرونشانده و
پيروان ما را هر كجا هستند سربلند كرده است ، و به كسانى هم كه در بصره
با ما هم عقيده اند اين خبر رسيده است و تا آنجا كه فكر من مى رسد هيچ
گروهى از لحاظ شمار و مخالفت با على همچون مردم بصره نيستند. چنين
مصلحت ديدم كه عبدالله بن عامر حضرمى را نزد مردم بصره بفرستم و او
ميان قبيله مضر فرود آيد و با مردم قبيله ازد دوستى ورزد و از مردم
ربيعه بر حذر باشد و او در طلب خون عثمان بر آيد و از درافتادن على با
آنان [ در جنگ جمل ] يادآورى كند، يعنى همان جنگى كه برادران و پدران و
فرزندان شايسته مردم بصره را هلاك كرده است و اميدوارم با اين كار
بتواند آن منطقه مرزى را بر على و شيعيان او بشوراند و تباه سازد و اگر
سپاهيان على از پيش رو و پشت سر مورد هجوم قرار گيرند كوشش آنان تباه و
مكرشان باطل خواهد شد. اين انديشه من است ، انديشه و نظر تو چيست ؟
فرستاده مرا بيش از يك ساعت كه منتظر نوشتن پاسخ تو باشد معطل مكن .
خداوند ما و ترا هدايت فرمايد. و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.
عمرو بن عاص در پاسخ به معاويه چنين نوشت : اما بعد، فرستاده و نامه ات
رسيد خواندم و راءى و انديشه ات را دانستم و دريافتم و مرا بسيار خوش
آمد و با خود گفتم آن كس كه اين موضوع را به فكر تو القاء كرده و بر
جان تو دميده است گويى خونخواه عثمان و انتقام گيرنده او بوده است ،
همانا كه هيچ كار تو و ما از هنگامى كه براى اين جنگها حركت كرده ايم و
مردم جنگجو را فرا خوانده ايم و هيچ راءى و نظر مردم به اندازه اين
كارى كه به آن الهام شده اى ! براى دشمن زيانبخش تر و براى دوست
شاديبخش تر نبوده است راءى خود را استوار انجام بده و همانا مردى را
براى اين كار فرستاده اى كه استوار و خردمند و خيرخواه است و متهم نيست
و به او گمان بد نمى رود. والسلام .
چون نامه عمرو عاص به معاويه رسيد، ابن حضرمى را فرا خواند. او پس از
اينكه چند روز گذشت و معاويه فرمان حركت نداد تصور مى كرد كه معاويه از
فرستادن او براى آن كار خوددارى كرده و پشيمان شده است . معاويه به ابن
حضرمى گفت : در پناه بركت خداوند حركت كن و نزد مردم بصره برو و ميان
قبيله مضر فرود آى و از مردم ربيعه بر حذر باش و با مردم ازد دوستى كن
. كشته شدن عثمان و واقعه يى را كه آنان را نابود كرد فرايادشان آور و
براى هر كس كه از تو شنوايى و اطاعت كند وعده و اميد بده كه نعمتهاى
دنيايى پايدار و بخششى خواهد بود كه تا ما و او زنده باشيم و يكديگر را
از دست ندهيم برقرار خواهد بود. سپس به ابن حضرمى بدرود كرد و نامه يى
به او سپرد و دستور داد چون به بصره برسد براى مردم بخواند و ابن حضرمى
بيرون آمد.
عمرو بن محصن مى گويد: هنگامى كه ابن حضرمى از دمشق بيرون آمد من هم
همراهش بودم و چون بيرون آمديم و مقدارى راه پيموديم از جانب چپ ما
آهويى كه يك شاخش شكسته بود پديدار شد. من به ابن حضرمى نگريستم به خدا
سوگند ديدم نشانه كراهت و ناخوشايندى در چهره اش آشكار شد همچنان به
راه خويش ادامه داديم و به بصره رسيديم و ميان بنى تميم فرود آمديم .
مردم بصره آمدن ما را شنيدند و هر كس كه طرفدار عثمان بود پيش ما آمد و
سران بصره نزد ما جمع شدند. ابن حضرمى حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد
و سپس چنين گفت :
اما بعد، اى مردم همانا امام شما، عثمان بن عفان ، را كه امام هدايت
بود على بن ابى طالب (ع ) به ستم كشت . شما خون او را مطالبه كرديد و
با قاتلانش جنگ كرديد و خداوند از سوى مردم اين شهر به شما پاداش
ارزانى فرمايد. سران برگزيده شما كشته شدند و خداوند براى شما برادرانى
رساند كه از دليرى ايشان بايد ترسيد و شمارشان بيرون از شمار است .
آنان با دشمنان شما كه شما را كشته بودند جنگ كردند و به خواسته و هدفى
كه مى خواستند در حالى كه صابر بودند رسيدند و به نتيجه مطلوب دست
يافتند و برگشتند. اينك با آنان همدست شويد و ياريشان دهيد. و از
خونهاى ريخته شده خود ياد كنيد تا سينه هايتان را از دشمن خود شفا
بخشيد.
ضحاك بن عبدالله هلالى برخاست و گفت : خداوند آنچه را كه براى ما آورده
اى و ما را به آن دعوت مى كنى زشت بداراد. به خدا سوگند همان چيزى را
براى ما آورده اى كه دو يار طلحه و زبير آوردند. آن دو پس از اينكه ما
با على بيعت كرده بوديم و براى حكومت او متفق و يكدل و بر راه راست
بوديم آمدند و ما را به پراكندگى دعوت كردند و سخنان ياوه گفتند تا
آنجا كه با ظلم و ستم ما را به پراكندگى دعوت كردند و به جان يكديگر
انداختند و ما يكديگر را كشتيم . به خدا سوگند كه هنوز از آن بدبختى
بزرگ نرسته ايم ، هم اكنون هم همگى بر بيعت با اين بنده صالح خدا [ على
عليه السلام ] هستيم كه از لغزش چشم پوشى نمود و گنهكار را عفو كرد و
او از حاضر و غايب ما بيعت گرفته است . آيا اكنون مى خواهى به ما فرمان
دهى تا شمشيرهاى خود را از نيام آخته سازيم و به هم درافتيم و به
يكديگر ضربه بزنيم تا در نتيجه آن معاويه امير شود و تو وزيرش باشى و
حكومت را از على برگردانيم ! به خدا سوگند يك روز از روزهاى على (ع )
كه همراه پيامبر (ص ) بوده است بهتر از همه كارهاى معاويه و خاندان
معاويه است اگر چه تا دنيا باقى است باقى باشند.
عبدالله بن حازم سلمى برخاست و به ضحاك گفت : ساكت باش كه تو شايسته آن
نيستى كه در كار عموم مردم سخن بگويى ! آن گاه روى به ابن حضرمى كرد و
گفت : ما همه دست و ياران تو خواهيم بود و سخن همان است كه تو گفتى و
ما آن را دريافتيم و به هر كارى كه مى خواهى ما را دعوت كن . ضحاك به
ابن حازم
(209) گفت : اى پسر كنيزك سياه ! به خدا سوگند هر كس را
كه تو يارى دهى عزيز نمى شود و آن كس را كه تو رها كنى زبون نمى شود و
به يكديگر دشنام دادند.
نويسنده كتاب الغارات مى گويد: ضحاك بن
عبدالله هلالى همان كسى است كه [ درباره خود ] چنين سروده است :
اى كسى كه از نسب من مى پرسى ! نسب من ميان
قبايل ثقيف و هلال است ، مادرم اسماء و پدرم ضحاك است .
و همو در مورد پسران عباس چنين سروده است :
تا آنجا كه مى دانيم در هيچ كوه و دشتى هيچ پدر
و مادرى چون شش پسر از شكم ام الفضل نزاييده اند. چه زن و مردى
بزرگوارند، پدرى كه عموى پيامبرى است كه داراى فضيلت است و خاتم همه
پيامبران .
گويد: عبدالرحمان بن عمير بن عثمان قرشى تميمى
(210)برخاست و گفت : اى بندگان خدا! ما شما را به
اختلاف و پراكندگى فرا نمى خوانيم و نمى خواهيم با يكديگر جنگ و ستيز
كنيد و القاب زشت به هم نسبت دهيد بلكه ما شما را دعوت مى كنيم كه سخن
خود را همسان كنيد و برادران خود را كه با شما هم عقيده اند يارى دهيد
و پراكندگى خود را اصلاح و با يكديگر سازش كنيد، اينك فرصت دهيد،
خدايتان رحمت كناد، به اين نامه گوش فرا دهيد و از آن كس كه آنرا
براى شما مى خواند اطاعت كنيد.
در اين هنگام نامه معاويه را گشودند كه در آن چنين آمده بود:
از بنده خدا معاويه اميرمومنان به هر كس از مومنان و مسلمانان بصره كه
اين نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد. اما بعد، همانا ريختن
خونهاى ناروا و كشتن افرادى كه خداوند كشتن آنان را حرام فرموده است
مايه هلاكتى سخت و زيانى آشكار است و خداوند از هر كس كه آن را بريزد
هيچ توبه و عوضى را نمى پذيرد .خدايتان رحمت كناد شما خود آثار عثمان
بن عفان و روش او و عافيت دوستى و دادگرى و مرزبانى او و پرداخت حقوق و
دادخواهى براى مظلوم و محبت او را نسبت به اشخاص ضعيف مى دانيد، تا
سرانجام شورشيان بر او شورش كردند و ستمكاران بر او هجوم بردند و او را
كه مسلمان محترمى بود تشنه كام و روزه دار كشتند و حال آنكه او ميان
ايشان خونى نريخته و هيچيك از ايشان را نكشته بود حتى ضربت شمشير و
تازيانه يى را نيز از او طلب نداشتند. و اينك اى مسلمانان شما را به
خونخواهى او و جنگ با قاتلانش فرا مى خوانيم . ما و شما بر كارى واضح و
راهى راست و روشن هستيم و اگر شما با ما هماهنگ و متحد شويد شعله [
فتنه ] خاموش مى شود و سخن يكى مى گردد و كار اين امت سامان مى يابد و
شورشيان ستمگر كه پيشواى خود را به ناحق كشته اند بر جاى مى نشينند و
گرفتار گناهان و رفتار بد خويش خواهند شد. براى شما بر عهده من است كه
ميان شما به كتاب خدا عمل كنم و در سال دوبار به شما حقوق بپردازم و
هرگز از افزونى درآمد شما در جاى ديگر مصرف نكنم و نبرم . اينك خدايتان
رحمت كناد، به سوى آنچه فراخوانده مى شويد بشتابيد و من مردى از صالحان
را نزد شما فرستادم كه از افراد امين و مورد اعتماد خليفه مظلوم شما
عثمان بوده و از كارگزاران و ياران او براى حق و هدايت شمرده مى شود.
خداوند ما و شما را در زمره كسانى قرار دهد كه به [ نداى ] حق پاسخ
مثبت مى دهند و آن را مى شناسند و باطل را ناپسند مى دانند و آن را
انكار مى كنند. و سلام و رحمت خدا بر شما باد.
گويد: چون اين نامه براى آنان خوانده شد بيشترشان گفتند: شنيديم و گوش
به فرمانيم .
گويد: محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على ، از ابوزهير، از ابومنقر
شيبانى نقل مى كند كه چون اين نامه براى مردم بصره خوانده شد، احنف [
بن قيس ] گفت : مرا در اين كار دخالتى نخواهد بود و از اين كار آنان
كناره گيرى كرد.
عمرو بن مرجوم
(211)كه از قبيله عبدالقيس بود گفت : اى مردم به اطاعت
خود پايدار باشيد و بيعت خود را مشكنيد تا گرفتار واقعه يى سخت و
كوبنده نشويد كه پس از آن از شما كسى بر جاى نماند. همانا من براى شما
خيرخواهى كردم و اندرز دادم ولى شما خيرخواهان و اندزدهندگان را دوست
نمى داريد.
ابراهيم بن هلال مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از اسود
بن قيس از ثعلبة بن عباد نقل مى كند: چيزى كه موجب استوار شدن راءى
معاويه در فرستادن ابن حضرمى به بصره شد نامه يى بود كه عباس بن ضحاك
عبدى
(212)براى او نوشت .
اين شخص ، طرفدار عثمان بود و با قوم خود، در دوستى با على (ع ) و يارى
رساندن او مخالفت مى كرد و نامه او چنين بود:
اما بعد، به ما خبر رسيد كه به مردم مصر در افتادى ، آنان كه بر پيشواى
خود ستم كردند و خليفه خويش را به ستم و طمع كشتند. از اين خبر چشمها
روشن و نفس ها تسكين و شفا يافت و دلهاى اقوامى كه از كشته شدن عثمان
ناخوش و از دشمنان او كناره گير و براى شما دوست و به حكومت تو راضى
هستند شاد شد و اگر مصلحت بدانى براى ما اميرى پاكدل و خردمند و پارساى
و ديندار گسيل دارى تا به خونخواهى عثمان قيام كند، اين كار را انجام
بده كه من چنين گمان دارم مردم گرد تو فراهم مى شوند و ابن عباس هم در
شهر نيست والسلام .
گويد: چون معاويه نامه او را خواند گفت : تصميمى جز آنچه اين شخص
براى من نوشته است نخواهم گرفت و پاسخ او را چنين نوشت : اما بعد نامه
ات را خواندم و اندرز و خيرخواهى ترا دانستم و راءى ترا پذيرفتم .
خدايت رحمت كند و استوارت بدارد، و خداوند تو را هدايت كند. بر اين
راءى درست خود استوار باش . گويا مردى را كه خواسته اى پيش تو آمده
باشد و گويا سپاه نيز هم اكنون بر تو برآمده و رسيده باشد، زنده و شاد
باشى . و السلام .
ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله ، از على بن ابى سيف ، از ابوزهير
نقل مى كند كه چون ابن حضرمى ميان قبيله بنى تميم فرود آمد به سران
بصره پيام داد كه پيش او آمدند. او گفت : مرا به حق پاسخ دهيد و بر اين
كار مرا يارى دهيد.
گويد امير بصره در آن هنگام زياد بن عبيد بود كه عبدالله بن عباس او را
به جانشينى خود نشانده بود و خود براى تسليت گويى در مورد كشته شدن
محمد بن ابى بكر به حضور اميرالمومنين على عليه السلام رفته بود. ابن
ضحاك [ صحار بن عباس ] برخاست و به ابن حضرمى گفت : آرى سوگند به كسى
كه براى او سعى مى كنم و از او مى ترسم همانا كه ترا با شمشيرها و
دستهاى خود يارى خواهيم داد.
مثنى بن مخرمة عبدى
(213)برخاست وگفت : نه ، سوگند به كسى كه خدايى جز او
نيست اگر به جايى كه آمده اى برنگردى همانا كه با دستها و شمشيرهاى خود
با تو جنگ خواهيم كرد و با تيرها و سرنيزه هاى خود با تو پيكار مى كنيم
. مى گويى كه ما پسر عموى رسول خدا(ص ) را كه سرور مسلمانان است رها
كنيم و به اطاعت فردى از احزاب كه سركش است در آييم ؟ به خدا سوگند اين
كار هرگز صورت نمى گيرد تا لشكرها گسيل داريم و تيغها را در جمجه ها
فرونشانيم .
ابن حضرمى روى به صبرة بن شيمان ازدى كرد و گفت : اى صبرة ! تو سالار
قوم خود و يكى از بزرگان عرب و از خونخواهان عثمانى . راءى ما راءى تو
و راءى تو راءى ماست و گرفتارى آن قوم بر تو و عشيره ات چنان بوده است
كه چشيده اى و ديده اى ، اكنون مرا يارى ده و مواظب من باش . صبرة به
او گفت : اگر پيش من آيى و در خانه ام سكونت كنى ترا يارى مى دهم و از
تو دفاع مى كنم . ابن حضرمى گفت : اميرالمومنين معاويه به من دستور
داده است ميان قوم او كه از قبيله مضرند فرود آيم . گفت : از آنچه
فرمانت داده است اطاعت كن ، و از پيش او رفت . مردم به ابن حضرمى روى
آوردند و پيروانش بسيار شدند. زياد بن عبيد از اين كار ترسيد و در حالى
كه در دارالامارة بود به حصين بن منذر و مالك بن مسمع پيام فرستاد و آن
دو را خواست و چون آمدند نخست حمد و ثناى خداوند را بجا آورد و سپس
گفت : همانا شما ياران و شيعيان و افراد مورد اعتماد اميرالمومنين على
هستيد و اين مرد با آنچه به اطلاع شما رسيده اينجا آمده است و اينك مرا
پناه دهيد تا فرمان و نظر اميرالمومنين براى من برسد. مالك بن مسمع گفت
: اين موضوع قابل تاءملى است من بايد برگردم و با كسان ديگر تبادل نظر
كنم .حصين بن منذر گفت : بسيار خوب ما اين كار را مى كنيم و هرگز تو را
رها و تسليم نخواهيم كرد.
زياد از آن قوم چيزى كه او را مطمئن سازد نديد، اين بود كه به صبرة بن
شيمان ازدى پيام فرستاد و گفت : اى پسر شيمان ! تو سالار قوم خود و يكى
از بزرگان اين شهرى و اگر بزرگى وجود داشته باشد تو خواهى بود. آيا مرا
پناه مى دهى و از من و بيت المال مسلمانان دفاع مى كنى كه من امين بر
بيت المال هستم ؟ گفت : آرى به شرط آنكه از جاى خود بيرون آيى و به
خانه من ساكن شوى از تو دفاع مى كنم . زياد
گفت : من اين كار را انجام مى دهم .
پس شبانه از خانه خود بيرون آمد و در خانه صبرة بن شيمان منزل كرد و تا
آن زمان معاويه مدعى برادرى زياد نشده
بود و معاويه آن ادعا را پس از رحلت اميرالمومنين على كرد. زياد براى
عبدالله بن عباس چنين نوشت :
براى امين
(214) عبدالله بن عباس ، از زياد بن عبيد. سلام بر تو
باد و بعد همانا عبدالله بن عامر بن حضرمى از سوى معاويه آمده و ميان
بنى تميم منزل كرده است او به خونخواهى عثمان و جنگ دعوت مى كند و
بيشتر مردم بصره با او بيعت كرده اند. من كه چنين ديدم به قبيله ازد و
صبرة بن شيمان و قوم او پناه بردم تا مرا و بيت المال را حفظ كنند. پس
كاخ حكومتى را ترك كردم و ميان ايشان منزل ساختم . قبيله ازد با من
همراهند. شيعيان اميرالمومنين كه از شجاعان و سواركاران قبايل هستند
نزد من آمد و شد دارند و شيعيان عثمان نزد ابن حضرمى مى روند و كاخ نيز
از وجود ما و ايشان تهى گشته است . اين موضوع را به اميرالمومنين گزارش
بده تا در آن باره تصميم بگيرد و هر چه زودتر از نتيجه و نظر خودت مرا
آگاه كن . و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.
گويد: ابن عباس موضوع را به على (ع ) گزارش داد و خبر در كوفه ميان
مردم منتشر شد. در بصره هم افراد قبايل بنى تميم و قيس و كسانى كه
طرفدار عثمان بودند به ابن حضرمى گفتند اكنون كه زياد، كاخ حكومتى را
تخليه كرده است او بدانجا رود. و همين كه ابن حضرمى براى اين كار آماده
شد و ياران خود را فرا خواند، افراد قبيله ازد سوار شدند و به ابن
حضرمى و يارانش پيام فرستادند كه به خدا سوگند ما نمى گذاريم شما به
كاخ بياييد و كسى را كه ما راضى نيستيم و او را خوش نمى داريم در آن
فرود آوريد تا اينكه مردى براى اين كار بيايد كه مورد رضايت ما و شما
باشد. ياران ابن حضرمى هيچ چيز جز رفتن به كاخ را نپذيرفتند و ازديان
هم هيچ چيز جز جلوگيرى از ايشان را نپذيرفتند. احنف بن قيس سوار شد و
به ياران ابن حضرمى گفت : به خدا سوگند شما براى تصرف كاخ حكومتى از
اينان سزاوارتر نيستيد و شما را نشايد كه كسى را كه خوش نمى دارند بر
ايشان امير سازيد، برگرديد. آنان چنان كردند، سپس پيش مردم ازد آمد و
گفت : كارى كه شما خوش نداريد صورت نخواهد گرفت و فقط آنچه را كه دوست
مى داريد انجام خواهد شد خدايتان رحمت كناد برگرديد. آنان هم برگشتند.
ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله بن ابى سيف ، از كلبى نقل مى كند كه
چون ابن حضرمى به بصره آمد و وارد شد در قبيله بنى تميم و در خانه سبيل
(215)فرود آمد.
بنى تميم و عشاير قبيله مضر را فرا خواند. زياد به ابوالاسود دولى گفت
: آيا مى بينى كه مردم بصره چگونه گوش به سخن معاويه مى دهند؟ من هم
براى خودم اميدى در قبيله ازد نمى بينم . ابوالاسود گفت : اگر آنان را
ترك كنى ترا يارى نخواهد داد ولى اگر ميان ايشان باقى بمانى از تو دفاع
خواهند كرد.
زياد همان شب از خانه خود بيرون آمد و نزد صبرة بن شيمان حدانى ازدى
رفت . صبره او را پناه داد و چون شب را به صبح آورد به او گفت : اى
زياد، براى ما شايسته نيست كه تو بيش از همين امروز را ميان ما به صورت
مخفى و پوشيده اقامت كنى ، و براى زياد منبر و تختى در مسجد حدان نهاد
و چند نگهبان براى او گماشت و زياد با آنان در مسجد حدان
(216)نماز گزارد.
ابن حضرمى بر آن بخش از بصره كه در اختيارش بود چيره شد و خراج آن را
هم گرفت . افراد قبيله ازد نيز بر زياد جمع شدند. زياد منبر رفت و پس
از حمد و ستايش خداوند چنين گفت : اى مردم ازد، شما نخست دشمنان من
بوديد و اينك دوستان و سزاوارترين مردم نسبت به من شديد. اگر من ميان
بنى تميم بودم و ابن حضرمى ميان شما بود در حالى كه شما پشتيبان او مى
بوديد من هيچ طمعى به پيروزى بر او نداشتم اينك كه شما طرفدار من هستيد
ابن حضرمى هيچ اميدى به غلبه بر من ندارد و پسر
هند جگرخواره كه همراه بازماندگان احزاب و اولياى شيطان جنگ مى
كند به هيچ روى به غلبه نزديك تر از اميرالمومنين نيست كه همراه
مهاجران و انصار است . من امروز ميان شما در كمال ضمانت و همچون امانتى
هستم كه به شما سپرده شده ام . ما گرفتارى و درافتادن شما را در جنگ
جمل ديديم ، اكنون همان گونه كه بر باطل پايدارى كرديد بر حق پايدارى
كنيد كه براى شما افتخارى جز در دليرى نيست و براى ترس و بيم ، عذر شما
پذيرفته نيست .
در اين هنگام شيمان پدر صبرة كه در جنگ جمل شركت نداشته و غايب بود،
برخاست و گفت : اى گروه ازد، عواقب جنگ جمل براى شما جز بدنامى نداشت
شما كه ديروز بدخواه على عليه السلام بوديد امروز هواخواه او باشيد؛ و
بدانيد كه تسليم كردن شما او را، خوارى و وانهادن او براى شما ننگ به
شمار مى رود، و حال آنكه شما قبيله اى هستيم كه عرصه شما صبر و شكيبايى
و فرجام شما وفادارى است . اگر اين قوم با سالار خود براى جنگ حركت
كردند شما هم حركت كنيد و اگر آنان از معاويه مدد خواستند شما هم از
على (ع ) مدد بخواهيد و اگر آنان با شما عهد و پيمان بستند شما هم چنين
كنيد.
پس از او پسرش صبره برخاست و گفت اى گروه ازد! ما روز جنگ جمل گفتيم از
شهر خود دفاع و از مادر خويش [ عايشه ] اطاعت مى كنيم و خون خليفه
مظلوم خود را مطالبه مى كنيم ، و در جنگ سخت كوشيديم و پس از گريختن
مردم باز هم پايدارى كرديم تا آنجا كه كسانى از ما كشته شدند كه پس از
آنان خيرى در ما نيست . اين زياد هم امروز پناهنده شماست و پناهنده در
ضمانت است و از على چنان نمى ترسيم كه از معاويه . پس جانهاى خود را
به ما ارزانى داريد و از پناهنده خويش دفاع كنيد يا او را به جاى امنى
برسانيد.
(217)
مردم ازد گفتند: ما پيرو شما هستيم او را پناه دهيد. زياد خنديد و به
صبره گفت : مى ترسيد نتوانيد در مقابل بنى تميم ايستادگى كنيد. صبره
گفت : اگر احنف بن قيس را بياورند پدرم را به مقابله آنان مى آوريم و
اگر حباب
(218)را بياورند من خود به مقابله مى آيم هر چند ميان
ايشان جوانان بسيارى باشند [ ما هم جوانان بسيار داريم ]
(219) زياد گفت : من شوخى كردم .
بنى تميم همين كه ديدند قبيله ازد در دفاع از زياد ايستاده اند به آنان
پيام دادند شما دوست خود را از قبيله بيرون كنيد ما هم ابن حضرمى را
بيرون مى كنيم . هر كدام از دو امير يعنى على و معاويه كه پيروز شدند
همگى به اطاعت او در مى آييم و همگان خود را نابود نكنيم . ابو صبرة به
آنان پيام داد: اين پيشنهاد را ممكن بود پيش از پناه دادن به زياد
بپذيريم ؛ به جان خودم سوگند كه بيرون كردن زياد با كشتن او يكسان است
و شما مى دانيد كه ما او را فقط از روى كرم پناه داده ايم . از اين
موضوع بگذريد.
گويد: ابوالكنود
(220) نقل مى كرد كه شبث بن ربعى
(221)به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين كسى پيش اين
عشيره تميم بصره بفرست و آنان را به اطاعت و لزوم بيعت خود فرا خوان و
مردم قبيله ازد عمان را كه مردمى بيگانه و ناپسندند بر آنان چيره
مگردان ، كه يك تن از قوم خودت براى تو بهتر از ده تن از ديگران است .
مخنف بن سليم ازدى به او گفت : بيگانه ناپسند كسى است كه عصيان خداوند
و مخالفت با اميرالمومنين كند و آنان قوم تو هستند و دوستدار نزديك كسى
است كه اطاعت خداوند كند و اميرالمومنين را يارى دهد و آنان قوم من
هستند كه يكى از ايشان براى اميرالمومنين بهتر از ده تن از قوم تو
هستند.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: خاموش باشيد، اى مردم بس كنيد و بايد
كه اسلام و وقار آن شما را از ستم كردن و ناسزا گفتن به يكديگر بازدارد
و بايد به شما وحدت كلمه ببخشد و به دين خدا پايبند باشيد كه از كسى جز
آن را نمى پذيرد و بر كلمه اخلاص پايدار بمانيد كه مايه قوام دين و حجت
خدا بر كافران است و ياد آوريد هنگامى را كه شما اندك بوديد و مشرك و
دشمن يكديگر بوديد و پراكنده ، و خداوند با اسلام ميان شما الفت بخشيد
و شمارتان بسيار شد و هماهنگ و دوست شديد، اكنون پس از هماهنگى ،
پراكنده و پس از دوستى ، دشمن يكديگر مشويد، و هرگاه فتنه يى ميان مردم
ديديد كه عشاير و قبايل خود را به كمك فرا مى خوانند با شمشير آهنگ
سرشناسان و بزرگان ايشان كنيد تا به سوى خدا و كتابش و سنت پيامبرش
پناهنده شوند. اما اين گونه حميت و غيرت از خطرات شيطان است ، از آن
باز ايستيد اى بى پدران ! تا پيروز و رستگار شويد.
آن گاه اميرالمومنين عليه السلام اعبن بن ضبيعه مجاشعى
(222) را فرا خواند و به او فرمود: اى اعين ! آيا به تو
خبر نرسيده است كه قوم تو در بصره همراه ابن حضرمى بر كارگزار من شورش
كرده اند و مردم را به جدايى و مخالفت با من فرا مى خوانند و اين
گمراهان نابكار را بر ضد من يارى مى دهند؟ گفت : اى اميرالمومنين
اندوهگين مباش و آنچه ناخوش مى دارى هرگز مباد، مرا به سوى ايشان بفرست
من متعهدم كه آنان را به اطاعت برگردانم و جمع ايشان را پراكنده سازم و
ابن حضرمى را از بصره تبعيد كنم يا او را بكشم .
على (ع ) فرمود: هم اكنون برو. و از حضورش بيرون آمد و حركت كرد تا به
بصره رسيد. اينها كه گفتيم روايت ابن هلال صاحب كتاب الغارات بود.
واقدى مى گويد: على عليه السلام از بنى تميم كوفه چند روز پياپى خواست
كه كسانى از ايشان به بصره بروند و كار ابن حضرمى را چاره كنند و شورش
بنى تميم بصره را كه او را پناه داده اند فرونشانند. هيچ كس پاسخ
مثبت نداد. براى آنان سخنرانى كرد و فرمود: آيا اين جاى شگفتى نيست كه
قبيله ازد مرا يارى دهد و قبيله مضر مرا رها كند! و شگفت تر از اين
آنكه تميم كوفه از يارى من بازايستد و تميم بصره با من مخالفت ورزد و
از گروهى از ايشان مى خواهم دليرى كنند و به سوى برادران خود بروند و
آنان را به هدايت فرا خوانند، اگر پذيرفتند چه بهتر و گرنه جنگ و ستيز
خواهد بود. ولى گويى من با گروى كر و گنگ سخن مى گويم كه هيچ گفتگويى
را در نمى يابند و هيچ ندايى را پاسخ نمى دهند، و همه اين بيم از دليرى
آنها و دوستى زندگى است . همانا ما همراه رسول خدا(ص ) بوديم پدران و
پسران خود را مى كشتيم ... تا آخر خطبه .
واقدى مى گويد: اعين بن ضبيعة مجاشعى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين
من به خواست خداوند اين فتنه را از ميان بر مى دارم و براى تو تعهد مى
كنم كه ابن حضرمى را بكشم يا از بصره بيرونش كنم . على (ع ) به او
فرمان داد آماده حركت شود و او حركت كرد و به بصره رسيد.
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: چون اعين به بصره رسيد و نزد زياد، كه
ميان قبيله ازد بود رفت ، زياد به او خوشامد گفت و او را كنار خود
نشاند. اعين به زياد گزارش داد كه على عليه السلام به او چه فرموده و
او چه پاسخ داده و نظرش چيست . در همان حال نامه يى از اميرالمومنين
على (ع ) براى زياد رسيد كه در آن چنين آمده بود:
از بنده خدا على اميرالمومنين به زيادبن عبيد. درود بر تو، اما بعد، من
اعين بن ضبيعه را فرستادم كه قوم خود را از گرد ابن حضرمى پراكنده
سازد، مراقب باش كه چه كار مى كند اگر اين كار را انجام داد و به آنچه
تصور مى كند رسيد و آن اوباش پراكنده شدند، چيزى است كه خواسته ماست و
اگر جريان كار آن قوم را به ستيره جويى و نافرمانى كشاند، همراه كسانى
كه مطيع تو هستند با كسانى كه نافرمانى مى كنند جنگ كن . اگر همان گونه
كه گمان من است بر ايشان پيروز شدى چه بهتر و گرنه با آنان در جنگ و
گريز باش و آنان را معطل كن كه گردانهاى مسلمانان نزد تو بر آيند و
برسند و خداوند تبهكاران ستمگر را بكشد و مومنان بر حق را نصرت دهد.
والسلام .
زياد آن نامه را خواند و براى اعين هم خواند. اعين به زياد گفت : من
اميدوارم به خواست خداوند متعال اين كار چاره شود. و از پيش زياد بيرون
آمد و به منزل خويش رفت و گروهى از مردان قوم خود را فرا خواند و پس
از حمد و ستايش خداوند چنين گفت :
اى قوم ! چرا و به چه سبب خود را به كشتن مى دهيد و خون خودتان را به
باطل و همراه گروهى از سفلگان و اشرار مى ريزيد. به خدا سوگند من پيش
شما نيامدم مگر اينكه لشكرها براى گسيل داشتن به جنگ شما فراهم شده
باشد. اينك اگر به حق برگرديد از شما پذيرفته مى شود و دست بر مى دارند
و اگر نپذيرند به خدا سوگند مايه درماندگى و ريشه كن شدن شما خواهد
بود.
آنان گفتند: شنوا و فرمانبرداريم و گفت هم اكنون در پناه بركت خدا حركت
كنيد. و همراه آنان به مقابله كسانى كه بر ابن حضرمى جمع شده بودند رفت
. آنان هم همراه ابن حضرمى بيرون آمدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. اعين
تمام روز را برابر ايشان ايستاد و آنان را سوگند مى داد و مى گفت : اى
مردم . اى قوم من ! بيعت خود را مشكنيد و جان خود را در معرض نيستى
قرار مدهيد. شما كه خود ديديد و آزموديد كه خداوند در آن هنگام كه بيعت
خويش را شكستيد و مخالفت كرديد با شما چه كرد، از اين كار دست برداريد.
ميان اعين و آنان جنگى صورت نگرفت ولى او را دشنام و ناسزا مى دادند.
اعين از مقابل آنان برگشت در حالى كه به انصاف آنان اميد داشت . چون
اعين به خانه خويش برگشت ده تن كه مردم گمان مى كردند از خوارج هستند
او را تعقيب و غافلگير كردند و در حالى كه او در بستر بود با شمشيرهاى
برهنه بر او نواختند. او كه گمان نمى كرد چنين كارى پيش آيد برهنه
بيرون جست و مى دويد آنان ميان راه به او رسيدند و او را كشتند. چون
اعين كشته شد زياد تصميم گرفت همراه افراد قبيله ازد كه با او بودند و
ديگر شيعيان على عليه السلام به ابن حضرمى حمله كند. قبيله بنى تميم به
قبيله ازد پيام دادند كه به خدا سوگند ما به پناهنده شما [ زياد ] كه
پناهش داديم تعرضى نكرديم به مال او هم دست نزديم . مال او و هر كس
كه هم عقيده ما نيست از خودشان باشد. بنابراين از جنگ با ما و پناهنده
ما چه مى خواهيد؟ قبيله ازد پس از دريافت اين پيام جنگ با آنان را
نپسنديدند. زياد براى اميرالمومنين عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، اى اميرالمومنين ! اعين بن ضبيعة از جانب تو با كوشش و اخلاص
و يقين و صداقت آمد و كسانى از قوم خود را كه از او اطاعت مى كردند جمع
كرد و آنان را به اطاعت و اتحاد تشويق كرد و از پراكندگى و مخالفت بر
حذر داشت و سپس همراه كسانى كه مطيع او بودند در برابر مخالفان خود
ايستاد و تمام روز را بر اين حال بود. اين اقدام او مخالفان را ترساند
و گروه بسيارى از كسانى كه قصد يارى ابن حضرمى را داشتند از اطراف او
پراكنده شدند و كار تا شبانگاه بر همين وضع بود و چون اعين شب به خانه
برگشت تنى چند از اين خوارج از دين بيرون شده بر او شبيخون بردند و
غافلگيرش ساختند و كشته شد، خدايش رحمت كناد. من تصميم داشتم به ابن
حضرمى حمله كنم كارى پيش آمد كه به اين فرستاده خود گفته ام گزارش
دهد. اينك عقيده من بر اين است كه اگر اميرالمومنين هم با عقيده ام
موافق باشد جارية بن قدامه تميمى
(223) را پيش اينان گسيل دارد كه او تيزبين و ميان قوم
مطاع و محترم و بر دشمن اميرالمومنين سختگير است و اگر او بيايد به
خواست و فرمان خداوند ميان ايشان تفرقه خواهند افكند. و سلام و رحمت و
بركات خداوند بر اميرالمومنين باد.
چون نامه رسيد على (ع ) جارية بن قدامه را خواست و به او فرمود اى پسر
قدامة ! آيا بايد چنين باشد كه افراد قبيله ازد از كارگزار و بيت المال
من دفاع كنند و قبيله مضر با من ستيز و مخالفت كنند؟ و حال آنكه خداوند
با ما نسبت به آنان كرامت را آغاز كرده و هدايت را به آنان شناسانده
است و اينك شايسته است كه آنان مردم را به گروهى فرا خوانند كه با خدا
و رسولش ستيز كردند و خواستند نور خداوند سبحان را خاموش كنند تا
سرانجام كلمه خدا برترى يافت و كافران هلاك شدند.
جارية گفت : اى اميرالمومنين ! مرا پيش ايشان بفرست و از خداوند بر [
عليه ] آنان يارى بخواه . فرمود: ترا پيش ايشان مى فرستم و از خداوند
بر آنان يارى مى خواهم .
ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از سليمان بن ابى
راشد، از كعب بن قعين نقل مى كند كه مى گفته است : من هم از كوفه همراه
پنجاه تن از بنى تميم با جاريه به بصره رفتم و ميان آن گروه هيچ كس جز
من يمانى نبود و من در تشيع خود سخت استوار بودم . به جاريه گفتم : اگر
مى خواهى همراه تو باشم و اگر مى خواهى به قوم خود بپيوندم . گفت :
حتما با من باش كه به خدا سوگند، دوست دارم پرندگان و چهارپايان هم
علاوه بر انسانها مرا براى پيروزى بر ايشان يارى دهند.
گويد: كعب بن قعين مى گفته است كه على عليه السلام همراه جاريه نامه يى
نوشت و فرمود: اين نامه را براى ياران خود در بصره بخوا ما حركت كرديم
و چون وارد بصره شديم ، جاريه نخست نزد زياد رفت . زياد به او خوشامد
گفت و او را كنار خود نشاند و ساعتى با يكديگر آهسته سخن گفتند و
چيزهايى از يكديگر پرسيدند، و جاريه بيرون آمد. مهمترين سفارش زياد به
جاريه اين بوده است كه بر جان خود مواظب باش و بر حذر باش كه مبادا
گرفتار چيزى شوى كه آن يار تو كه پيش از تو آمد گرفتار آن شد.
جاريه از خانه زياد بيرون آمد و ميان قبيله ازد برپا خاست و گفت :
خداوند به شما بهترين پاداشى را كه به قبيله يى مى دهد ارزانى فرمايد.
چه زحمتى بزرگ بر عهده شماست و چه نيكو آزمايشى داديد و چه خوب
فرمانبردار امير خود هستيد. شما حق را در همان حال كه ديگران آن را
نشناختند و تباه كردند شناختند و در همان حال كه آنان هدايت را
نشناختند و رها كردند شما به هدايت فرا خوانديد. سپس نامه على (ع ) را
بر ايشان و بر شيعيانى كه همراهش بودند و بر ديگران خواند و در آن چنين
آمده بود: از بنده خدا على اميرالمومنين به هر كس از مومنان و مسلمانان
بصره كه اين نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد، اما بعد همانا
كه خداوند بردبار و داراى تحمل و مهلت است . پيش از حجت و برهان به
كيفر دادن شتاب نمى كند و گناهكار را در مرحله نخست عقوبت نمى نمايد.
بلكه توبه را مى پذيرد و همچنان مهلت مى دهد و از بازگشت از گناه خشنود
مى شود تا حجت و برهان ، بزرگتر و براى معذرت رساتر باشد. پيش از اين
بيشتر شما ستيزه جويى كرديد كه مستحق عقوبت بوديد. من از گنهكار شما در
گذشتم و از گريختگان شما شمشير بداشتم و از هر كدامتان كه روى به من
آورديد عذرتان را پذيرفتم و از شما بيعت گرفتم . اينك اگر به بيعت من
وفا كنيد و نصيحت مرا بپذيريد و به اطاعت از من پايدار باشيد ميان شما
به احكام قرآن و سنت و راه حق عمل خواهم كرد و راه هدايت را ميان شما
برپا مى دارم ، و به خدا سوگند هيچ كارگزار و حاكمى را پس از محمد (ص )
از خودم داناتر به آن احكام و عمل كننده تر به گفتار نمى دانم . اين
گفتار خود را صادقانه مى گويم و نسبت به گذشتگان نكوهشى ندارم و كار
آنان را كم و اندك نمى شمرم . و اگر هوسهاى هلاكتبار و نابخردان ستم
پيشه شما را به ستيز با من وادارند و بخواهيد با من مخالفت كنيد همانا
كه اسبان نژاده خويش را نزديك آورده و اشتران خويش را آماده ساخته ام و
سوگند به خداوند كه اگر مرا ناچار از حركت به سوى خود كنيد چنان با شما
در خواهم افتاد و چنان ضربتى بر شما خواهم زد كه جنگ جمل در قبال آن
چون ليسيدن ليسنده اى باشد
(224) و همانا گمان من چنين است كه به خواست خداوند خود
را در معرض هلاكت قرار مدهيد. اين نامه را هم به عنوان حجت براى شما
فرستادم و پس از آن هرگز براى شما نامه يى نخواهم نوشت . اگر خيرخواهى
و اندرز مرا نپذيرفتند و با فرستاده ام ستيز كرديد خودم به خواست
خداوند متعال به جانب شما خواهم آمد. و السلام
(225)
گويد: چون اين نامه بر مردم خوانده شد صبرة بن شيمان برخاست و گفت :
شنيدم و اطاعت كرديم و ما با هر كس كه اميرالمومنين با او جنگ كند در
حال جنگيم و با هر كس كه صلح كند در صلح خواهيم بود، اى جاريه ! اگر
توانستى با همين افراد قوم خود ديگران از قومت را كفايت كنى چه بهتر.
اگر دوست دارى ما ترا يارى كنيم يارى خواهيم داد .
سران و بزرگان مردم هم برخاستند و همين گونه و نزديك به آن سخن گفتند.
جاريه به هيچيك از آنان اجازه نداد كه همراه او برود و خود پيش بنى
تميم رفت .
زياد ميان قبيله ازد برخاست و چنين گفت : اى گروه ازد! آنان ديروز در
حال آشتى بودند و امروز به حال جنگ در آمدند و حال آنكه شما در حال جنگ
بوديد و به حال صلح در آمديد و من به خدا سوگند شما را براى پناهنده
شدن نپذيرفتم مگر پس از تجربه ، و ميان شما اقامت نكردم مگر با انديشه
و آرزو، و شما تنها به اين راضى نشديد كه مرا پناه دهيد تا آنكه براى
من تخت و منبر و ياران و نگهبانان فراهم آورديد و منادى و مراسم
نمازجمعه مرا رو به راه كرديد و من نزد شما هيچ چيز جز همين درهمهاى
ماليات را از دست نداده ام كه امروز نتوانسته ام بگيرم و آن را نيز به
خواست خداوند فردا خواهم گرفت و بدانيد كه جنگ كردن امروز شما با
معاويه در دين و دنياى شما هموارتر و آسانتر از جنگ كردن ديروز شما با
على است . اينك جارية بن قدامه پيش شما آمده است و على (ع ) او را براى
اينكه كار قوم خود را در هم بشكند فرستاده است و به خدا سوگند او اميرى
نيست كه لازم باشد از او فرمان ببريد و اگر به خواسته خود در قومش برسد
به حضور اميرالمومنين باز مى گردد يا تابع من خواهد بود و شما سران و
بزرگان و تنها قبيله مهم بصره هستيد. او را به سوى قومش بفرستيد البته
اگر به نصرت دادن شما محتاج شد چنانچه مصلحت دانستيد به يارى او خواهيد
رفت .
در اين هنگام شيمان پدر صبرة برخاست و گفت : اى زياد! به خدا سوگند اگر
روز جنگ جمل همراه قوم خود مى بودم اميد مى داشتم كه با على جنگ نكنند،
ولى آن كار با آنچه در آن بود گذشت ، روزى بود به روزى و كارى در قبال
كارى و خداوند براى پاداش دادن به نيكى شتاب كننده تر از كيفر دادن به
بدى است . توبه همراه حق و عفو و گذشت بايد با پشيمانى از گناه همراه
باشد . اگر اين موضوع تنها فتنه و آزمايشى مى بود مردم را دعوت مى
كرديم كه از خونها در گذرند و كارها را از سر بگيرند ، ولى موضوع
جماعتى در ميان است كه خونهاى ايشان محترم است و بايد در قبال جراحتها
قصاص كرد. در عين حال ما با تو هستيم آنچه را كه تو دوست بدارى دوست
مى داريم .
زياد از سخنان او تعجب كرد و گفت : [ سخنورى ] چون اين ، ميان مردم
گمان نمى دارم .
پس از او پسرش صبرة برخاست و گفت : به خدا سوگند ما به مصيبتى در دين و
دنياى خود چون مصيبتى كه در جنگ جمل بود گرفتار نشده ايم . اينك
اميدواريم امروز با اطاعت از فرمان خداوند و اميرالمومنين آن آلودگى را
از خود بزداييم . اما تو اى زياد! به خدا سوگند كه تا ترا به سلامت به
خانه ات برنگردانيم نه تو به آنچه در ما آرزو داشته اى رسيده اى و نه
ما به آنچه براى تو آرزو داشته ايم رسيده ايم و ما به خواست خداوند
متعال فردا ترا به خانه ات بر مى گردانيم و چون اين كار را انجام داديم
نبايد هيچكس بيش از ما به تو [ وابسته تر و ] سزاوارتر باشد و اگر
چنان نكنى كارى كرده اى كه مانند تو نخواهد كرد، و ما به خدا سوگند از
جنگ با على براى آخرت خود بيم داريم و از جنگ با معاويه در دنيا آن بيم
را نداريم و به هر حال تو خواسته خود را مقدم و خواسته ما را موخر بدار
كه ما همگان همراه و مطيع تو هستيم .
سپس خنقر حمانى
(226)برخاست و گفت : اى امير! اگر تو از ما به همان
چيزى كه از غير ما راضى مى شوى راضى باشى ما به آن بسنده نمى كنيم .
اگر مى خواهى ما را به مقابله اين قوم ببر و به خدا سوگند، ما در هيچ
جنگى روياروى نشده ايم مگر آنكه به عفو و گذشت خود بيش از كوشش در جنگ
توجه داشته ايم ، جز در جنگ گذشته [ نبرد جمل ].
ابراهيم ثقفى مى گويد: جارية بن قدامه نخست با قوم خويش سخن گفت كه به
او پاسخ [ مناسب ] ندادند بلكه گروهى از سفلگان به جنگ او بيرون آمدند
و پس از اينكه به او دشنام دادند و بدگويى كردند با او در آويختند.
جاريه به زياد و قبيله ازد پيام فرستاد و از ايشان يارى خواست و گفت :
به يارى او حركت كنند. قبيله ازد همراه زياد بيرون آمدند. ابن حضرمى در
حالى كه عبدالله بن خازم سلمى را بر سواران خود گماشته بود به جنگ آمد
و ساعتى جنگ كردند. شريك بن اعور حارثى
(227) كه از شيعيان على (ع ) و دوست جارية بن قدامه بود
به جاريه گفت : اجازه مى دهى با دشمن تو جنگ كنم ؟ گفت : آرى ، چيزى
نگذشت كه بنى تميم را شكست دادند و آنان را وادار به پناهنده شدن در
خانه سنبل
(228) سعدى كردند. آنان ابن حضرمى را در آن خانه محاصره
كردند. مردى از بنى تميم همراه عبدالله بن خازم سلمى آمد و آن دو هم به
آن خانه پناه بردند. در اين حال مادر عبدالله بن خازم كه زنى سيه چرده
و از مردم حبشه بود و عجلى نام داشت كنار خانه آمد و عبدالله را صدا
كرد. عبدالله از فراز بام خود را به مادر نشان داد. مادرش گفت : پسرم
نزد من آى . عبدالله نپذيرفت مادر روسرى خود را برداشت و موهاى خود را
برهنه كردو از خواست فرود آيد. او همچنان خوددارى مى كرد. مادر گفت :
به خدا سوگند اگر فرود نيايى تن خود را برهنه مى كنم و دست به سوى جامه
هاى خود برد. جارية بن قدامه و زياد آن خانه را محاصره كردند. جاريه
گفت : براى من آتش بياوريد. مردم ازد گفتند: ما اهل آتش زدن و سوزاندن
با آتش نيستيم ، آنان قوم تو هستند و خود داناترى . جارية آن خانه را
بر ايشان آتش زد. ابن حضرمى همراه هفتاد مرد كه يكى از ايشان
عبدالرحمان بن عمير بن عثمان بود هلاك شدند و جاريه از آن روز به محرق
[ سوزاننده ] معروف شد. افراد قبيله ازد، زياد را بردند و در كاخ
حكومتى منزل دادند بيت المال هم همراهش بود، و به او گفتند: آيا از حق
پناهندگى تو كار ديگرى بر عهده ما باقى مانده است ؟ گفت : نه . گفتند:
بنابراين ما از عهده بيرون آمديم و جوار خود را از تو برداشتيم . گفت :
آرى ، آنان برگشتند و زياد براى اميرالمومنين على عليه السلام چنين
نوشت :
اما بعد، جارية بن قدامه كه بنده شايسته است از پيش تو اينجا آمد و با
كسانى كه بر ابن حضرمى جمع شده بودند جنگ كرد او را گروهى از مردم ازد
يارى دادند و جاريه به يارى ايشان ابن حضرمى را شكست داد و او را ناچار
كرد كه با شمار بسيارى از ياران خود به خانه يى از خانه هاى بصره پناه
برد [ و موضع بگيرد ] آنان بيرون نيامدند و تسليم نشدند تا خداوند ميان
آن دو حكم كرد. ابن حضرمى و يارانش كشته شدند گروهى از ايشان در آتش
سوختند و بر سر برخى از آنان ديوار فرو ريخت و روى بعضى از آنان نيز تا
سقف ويران شد و گروهى هم با شمشير كشته شدند. تنى چند هم سالم ماندند
كه توبه كردند و به حق بازگشتند و از آنان گذشت كرد، دورباد رحمت خدا
از سركشان و گمراهان و درود و رحمت و بركت خدا بر سالار مومنان باد!
چون نامه زياد به على عليه السلام رسيد آن را براى مردم خواند. زياد آن
نامه را همراه ظبيان بن عمارة فرستاده بود، على (ع ) و يارانش شاد شدند
و اميرالمومنين جارية بن قدامه و مردم قبيله ازد را ستود و [ مردم ]
بصره را نكوهش كرد و فرمود: نخست آبادى است كه ويران مى شود يا در آب
فرو مى رود يا آتش مى گيرد و فقط مسجدش همچون سينه كشتى از آب نمودار
مى ماند.
(229) على (ع ) سپس به ظبيان فرمود: كجاى بصره ساكنى ؟
گفت : فلان جا. فرمود: بر تو باد كه در حومه آن شهر ساكن شوى .
ابن عرندس ازدى
(230) ضمن بيان سوزاندن ابن حضرمى و نكوهش قبيله تميم
چنين سروده است :
ما زياد را به خانه اش برگردانديم و حال آنكه
پناهنده تميم فرياد مرگ برآورد. خدا زشت دارد قومى را كه پناهنده خود
را آتش زدند، و به جان خودم كه چه گوسپندان بريان بدى بودند...
|