جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۲
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۳ -
جدا شدن جرير بن عبدالله بجلى از على عليه السلام
ما تاكنون آنچه كه مى خواستيم درباره احوال
اميرالمومنين (ع ) از هنگام بازگشت ايشان از جنگ بصره به كوفه و پيامهايى كه ميان
او و معاويه رد و بدل شد و آنچه كه ميان معاويه و ديگر اصحاب از تقاضاى يارى و
فرياد خواهى انجام يافت بنويسيم نوشتيم و اينك مى خواهيم آنچه را كه پس از بازگشت
جرير بن عبدالله به حضور اميرالمومنين اتفاق افتاده است و اينكه شيعيان جرير را
متهم به تحريك و تشويق معاويه بر ضد خود كردند و موجب آمد تا جرير از اميرالمومنين
كناره بگيرد توضيح دهيم . نصر بن مزاحم مى گويد: صالح بن صدقه با اسناد خود چنين
نقل مى كند كه چون جرير به حضور على (ع ) برگشت سخن مردم درباره تهمت زدن به او
بسيار شد. يك بار كه مالك اشتر و جرير حضور على عليه السلام بودند، اشتر گفت : اى
اميرالمومنين به خدا سوگند اگر مرا پيش معاويه فرستاده بودى براى تو بهتر از اين
مرد بودم كه آن قدر به او فرصت داد
(42) و پيش او درنگ كرد كه هر دردى را اميد داشت بگشايد گشود و هر
درى را كه از آن بيم داشت بست .
جرير گفت : به خدا سوگند اگر تو پيش آنان رفته بودى ترا مى كشتند و مالك را از
عمروعاص و ذوالكلاع و حوشب ترساند و گفت : آنان مى پندارند كه تو از قاتلان عثمانى
.
مالك اشتر گفت : اى جرير! به خدا سوگند اگر پيش آنان رفته بودم از پاسخ اين تهمت
درمانده نبودم و اين موضوع بر من سنگين نبود و معاويه را در چنان حالى قرار مى دادم
كه او را از تفكر و انديشه در آن مورد باز مى داشتم .
جرير گفت : هم اكنون پيش آنان برو. گفت : اينك كه آنان را به تباهى كشانده اى و
ميان ايشان شر و فتنه پاى گرفته است ؟
نصر بن مزاحم همچنين ، از نمير بن وعلة ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : جرير
و اشتر در حضور على (ع ) بودند، اشتر گفت : اى اميرالمومنين ، آيا تو را از فرستادن
جرير بازنداشته بودم و آيا از دشمنى و ستيز او آگاهت نكرده بودم ! و سپس شروع به
سرزنش جرير كرد و گفت : اى برادر بجلى ! عثمان دين ترا با حكومت همدان از تو خريد و
به خدا سوگند تو سزاوار و شايسته نيستى كه بگذارند روى زمين راه بروى . همانا پيش
آنان رفته اى كه دستاويزى براى پيوستن به ايشان داشته باشى و اكنون هم كه پيش ما
برگشته اى ما را از ايشان بيم مى دهى . به خدا سوگند كه تو از ايشانى و كوشش ترا
فقط براى ايشان مى بينم . اگر اميرالمومنين پيشنهاد مرا بپذيرد بايد تو و امثال ترا
به زندان اندازد و نبايد از زندان بيرون آورده شويد تا اين امور همگى اصلاح شود. و
خداوند ستمگران را نابود كند.
جرير گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه تو جاى من فرستاده مى شدى ولى به خدا
سوگند كه باز نمى گشتى .
گويد: و چون جرير اين سخنان و نظاير آنها را از گفتار مالك اشتر شنيد از على (ع )
جدا شد و به قرقيسيا
(43) رفت و گروهى از عشيره او كه قسرى
(44) بودند به او پيوستند و در جنگ صفين از قسريها فقط نوزده مرد
شركت كردند و حال آنكه از احمس
(45) هفتصد مرد شركت كردند.
نصر مى گويد: مالك اشتر درباره آنكه جرير بن عبدالله او را از عمروعاص و حوشب و
ذوالكلاع ترسانده بود چنين سروده است :
اى جرير! به جان خودت سوگند كه گفتار عمروعاص و دوستش معاويه
در شام و سخنان ذوالكلاع و حوشب ذوظليم در نظر من سبكتر از پر شترمرغ است ...
نسب جرير و پاره يى از اخبار او
ابن قتيبه در كتاب المعارف خود آورده است
(46) كه جرير در سال دهم هجرت در ماه رمضان به حضور پيامبر رسيد و
مسلمان شد و با رسول خدا بيعت كرد. جرير زيبا روى و سپيد چهره بود و پيامبر (ص ) در
مورد او فرموده اند: گويى فرشته بر چهره اش دست كشيده است .
و عمر بن خطاب مى گفته است : جرير يوسف اين امت است و چنان كشيده قامت بود كه بر
كوهان شتران كشيده قامت سوار مى شد و در حالى كه روى زمين ايستاده بود بر كوهان شتر
آب دهان مى انداخت و طول كفش او يك ذراع بود. معمولا ريش خود را هنگام شب با زعفران
خضاب مى بست و به هنگام صبح آنرا مى شست و رنگى زرين بر آن باقى مى ماند. او از
همراهى على (ع ) و معاويه كناره گرفت و در جزيره و نواحى آن مقيم شد تا آنكه در
شراة
(47) به سال پنجاه و چهار هجرى و روزگار حكومت ضحاك بن قيس بر كوفه
، درگذشت .
نسب جرير را ابن كلبى در جمهرة الانساب چنين آورده است : جرير بن عبدالله بن جابر
بن مالك بن نضر بن ثعلب بن جشم بن عويف بن حرب بن على بن مالك بن سعد بن بدير بن
قسر است كه نامش ملك بن عبقر بن اراش بن عمر و بن غوث بن نبت بن زيد بن كهلان است .
مورخان و سيره نويسان گفته اند كه على عليه السلام خانه جرير و گروهى از كسانى را
كه همراه او از على جدا شدند ويران كرده است و از جمله ايشان خانه ابوراكة بن مالك
بن عامر قسرى است كه داماد جرير يعنى شوهر دخترش بوده است ، و محل خانه اش از
ديرباز معروف به خانه ابى اراكه بوده است و شايد امروز اين نام فراموش شده باشد.
(44) اين خطبه با عبارت قبح الله
مصقلة ! (خداوند مصقله را تقبيح نمايد) شروعمى شود.
و از سخنان اميرالمومنين عليه السلام ، هنگامى كه مصقلة بن هبيرة شيبانى به
معاويه پيوسته بود .او اسيران بنى ناجيه را از كارگزار على (ع ) خريد و آنان را
آزاد كرد، ولى چون اموال را از او مطالبه كردند، از پرداخت آن خوددارى كرد و به شام
گريخت و على (ع ) اين سخنان را ايراد فرمود
نسب بنى ناجيه
سخن درباره نسب بنى ناجيه چنين است كه آنان خود را از نسل سامة بن لوى بن
غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن
معد بن عدنان مى شمرند. در حالى كه قريش اين نسب را درباره ايشان نفى مى كنند و
آنان را بنى ناجيه مى نامند. ناجيه مادر اين طايفه
همسر سامة بن لوى بن غالب بوده است و مى گويند سامه به سبب نزاع و ستيزى كه ميان او
و برادرش ، كعب بن لوى ، پيش آمد خشمگين به جانب بحرين رفت . ميان راه ، ناقه او
براى خوردن خار و علف سر فرود آورد كه يك افعى به بينى او آويخت . ناقه بينى خود را
به جهاز و نمد زين ماليد و افعى در آن جاى گرفت و ساق پاى سامه را گزيد و او را كشت
. كعب بن لوى برادر سامه در مرثيه اش چنين سرود:
(48)
اى چشم ! بر سامة بن لوى فراوان اشك ببار كه مرگ بر ساق پايش
آويخت ....
گويند: همسر او ناجيه همراهش بود و چون سامه در گذشت او در بحرين با مردى ازدواج
كرد و حارث را از او به دنيا آورد و در حالى كه او كودك بود پدرش درگذشت . و چون
حارث نوجوان و بالنده شد مادرش طمع بست كه او را به قريش ملحق سازد. از اين رو به
فرزند خود گفت كه او پسر سامة بن لوى است . حارث همراه مادرش از بحرين به مكه رفت و
به كعب بن لوى چنين گزارش داد كه او پسر برادرش سامة است و چون كعب مادرش ناجيه را
مى شناخت چنين پنداشت كه او در ادعاى خود صادق است ، پس او را به عنوان برادرزاده
خود پذيرفت و حارث مدتى نزد كعب زندگى مى كرد تا آنكه كاروانى از بحرين به مكه آمد
و افراد كاروان حارث را ديدند، بر او سلام دادند و با او گفتگو كردند. كعب بن لوى
از آنان پرسيد: چگونه او را مى شناسند؟ گفتند: اين پسر مردى از شهر ما مى باشد كه
نامش فلان بود، و داستان او را براى كعب شرح دادند. كعب او و مادرش را از مكه تبعيد
كرد و آن دو به بحرين برگشتند و همانجا مقيم شدند و حارث ازدواج كرد و بنى ناجيه از
اعقاب اويند.
اين گروه [ از قريش ] همچنين مى گويند از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است :
عمويم سامه فرزند و اعقابى نداشته است .
(49)
ابن كلبى چنين پنداشته است كه سامة بن لوى دو پسر به نامهاى غالب و حارث داشته است
و مادر غالب ، ناجيه بوده و پس از اينكه سامه درگذشت پسرش حارث ، نامادرى و زن پدر
خويش را به همسرى گرفت
(50) و چون غالب و پسران سامه در گذشتند نسلى از آن دو باقى نماند و
گروهى از بنى ناجية بن جزم بن ربان بن علاف مدعى شدند كه آنان از اعقاب سامه هستند
و مادرشان همين ناجيه است و براى خود اين نسب را برگزيدند و خود را به حارث بن سامه
منسوب مى دانند و همانها گروهى هستند كه على عليه السلام ايشان را به مصقلة بن
هبيرة فروخت ، و همين گفتار، سخن هيثم بن عدى هم هست و تمام اين موضوع را ابوالفرج
اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير آورده است .
من هم [ ابن ابى الحديد ] در كتاب النسب ابن كلبى گفتارى ديده ام كه در آن تصريح
كرده ، كه سامة بن لوى فرزند داشته است . او گفته است سامة پسرى به نام حارث داشته
و مادرش هند دختر تيم است و پسرى ديگر به نام غالب كه مادرش ناجيه ، دختر جرم بن
ربان ، از قبيله قضاعة است . غالب پس از پدر خود در دوازده سالگى درگذشت . حارث بن
سامه فرزندانى داشت كه عبارتند از لؤ يا، عبيدة ، ربيعة و سعد و مادرشان سلمى دختر
تيم بن شيبان و شيبان پسر محارب بن فهر است و عبدالبيت كه مادرش دختر جرم مى باشد و
حارث پس از مرگ پدر خويش با ناجيه كه زن پدرش بود ازدواج كرد و آنان كسانى هستند كه
على عليه السلام ايشان را كشته است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: زبير بن بكار، بنى ناجيه را از قريش دانسته و گفته است
كه آنها تيره يى از قريش هستند كه به عازبه معروفند و بدين سبب آنان به اين لقب
معروف شده اند كه از قوم خود كناره گرفتند و به مادر خود، ناجيه دختر جرم بن زبان
بن علاف ، مشهور شدند. او [ ابن علاف ] نخستين كسى است كه زينهاى علافيه را ساخته و
لذا به او منسوب شده است . نام اصلى ناجية ليلى است ، زيرا او همراه سامه در
بيابانى خشك مى رفت كه دچار تشنگى شد و از سامه آب خواست . سامه به او گفت آب در
برابر توست ، در حالى كه سراب را به او نشان داده بود. سرانجام به آب رسيد و آن را
نوشيد و بدينسان ناجيه ناميده شد.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: زبير بن بكار در اين موضوع كه آنان را در زمره قريش
شمرده نظر خاصى داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستيز او با قريش شمرده نظر
خاصى داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستيز او با اميرالمومنين على عليه
السلام و گرايش به آن گروه ، از اين جهت كه آنان همگى دشمنان على بوده اند و اين
شيوه زبير بن بكار مشهور و معروف است .
نسب على بن جهم و برخى از اخبار و
اشعار او
از جمله كسانى كه نسبش به سامة بن لوى مى رسد على بن جهم شاعر است و نسب او
چنين است : على بن جهم بن بدر بن جهم بن مسعود بن اسيد بن اذينة بن كراز بن كعب بن
جابر بن مالك بن جابر بن مالك بن عتبة بن حارث بن عبدالبيت بن سامة لوى بن غالب .
او خودش را چنين منتسب مى كند. او با على عليه السلام دشمن بوده و همچون مروان بن
ابى حفصة
(51)، در هجو بنى طالب و نكوهش شيعه شعر مى سروده است و همو مى
گويد:
چه بسيار مردم رافضى كه مى گويند در شعب رضوى امامى است ، چه
امام درمانده اى ...
(52)
ابوعباده بحترى
(53) او را هجو گفته و چنين سروده است :
چون علو و بزرگى قريش سنجيده شود، تو نه از زمره آن كاروانى
و نه از زمره كوچ كنندگان براى جنگ ... به چه سبب با كوشش على را هجو مى گويى آن هم
با دروغ و بهتان ...
ابوالعيناء
(54) روزى شنيد كه على بن جهم به اميرالمومنين على (ع ) طعنه مى
زند. گفت : من مى دانم به چه سبب به على (ع ) طعنه مى زنى . گفت : آيا مقصودت
داستان فروختن او خويشاوندان مرا به مصقلة بن هبيره است ؟ گفت : نه ، كه تو فرومايه
تر از اين هستى و على عليه السلام ، هم لواط كننده و هم مفعول را كشت و تو از آن دو
نيز فروتر هستى .
از جمله اشعار على بن جهم هنگامى كه متوكل او را به زندان انداخته بود اين ابيات
است :
آيا نمى بينى كه امروز نكوهش و عتاب بر من را اظهار مى
دارند، ديروز خود را برادران با صفاى من مى دانستند ولى همين كه گرفتار شدم
صبحگاهان و شامگاهان براى من سخت ترين اسباب گرفتارى و بلا شدند...
(55)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: على بن جهم از حشويه
(56) بوده و به شدت ناصبى و نسبت به اهل توحيد و عدل دشمن بوده است
و هنگامى كه متوكل بر احمد بن ابى دؤ اد
(57) خشم گرفت و او را در بند كشيد، على بن جهم او را سرزنش و هجو
كرد و چنين سرود:
اى احمد بن ابى دؤ اد، ادعا و دعوتى كردى كه براى تو بند و
زنجيرها را به ارمغان آورد...
(58)
ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى ضمن شرح حال مروان بن ابى حفصة اصغر مى گويد: على
بن جهم ، زنى از قريش را خواستگارى كرد به او ندادند. اين خبر به متوكل رسيد و از
سبب آن پرسيد. موضوع داستان بنى سامة بن لوى را به او گفتند و گزارش دادند كه
ابوبكر و عمر آن گروه را از تيره قريش حساب نمى كردند، عثمان آنان را در شمار
قريش آورد و على (ع ) آنان را از قريش بيرون كرد و آنان از دين برگشتند و مرتد شدند
و على (ع ) از دين برگشتگان ايشان را كشت و بازماندگان را به اسيرى گرفت و آنان را
به مصقلة بن هبيره فروخت . متوكل خنديد و على بن جهم را احضار كرد و آنچه را قوم
گفته بودند به او خبر داد. مروان بن ابى حفصة كه كنيه اش ابوالسمط و همان مروان
اصغر است حضور داشت و متوكل او را بر على بن جهم مى شوراند و وادار مى كرد او را
هجو بگويد و معايب او را بر شمرد و از بگو و مگوى آن دو مى خنديد. مروان چنين سرود:
چون نسب جهم را بخواهى ، نه از عرب است و نه از عجم . بدون
سبب در دشنام دادن من لج مى كند و حال آنكه شعر و نسب را مى دزدد. او از مردمى است
كه خود رابه پدرى منسوب مى دانند كه ميان مردم هيچ فرزندى از او باقى نمانده است
.
على بن جهم خشمگين شد و به مروان بن ابى حفصه پاسخ نداد، زيرا او را كوچكتر از اين
مى دانست كه پاسخش دهد. متوكل به مروان اشاره كرد كه بيشتر بگويد و او چنين گفت :
اى پسر جهم آيا شما از قريش هستيد و حال آنكه شما را فروختند
به هر كس كه مى خواست ؟ آيا اميدوارى كه آشكارا بر ما افزون طلبى كنى آن هم با اصل
و نسب خودتان و حال آنكه نياكان فروخته شده اند؟.
ابن جهم باز هم به او پاسخ نداد و مروان همچنين درباره او سرود:
اى فرومايه ! از گمراهى و به سبب جهل خود در شعر بر من تعريض
مى زنى ...
(59)
نسب مصقلة بن هبيره
درباره نسب مصقلة بن هبيرة ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب چنين آورده است :
مصقلة بن هبيرة بن شبل بن تيرى بن امرؤ القيس بن ربيعة بن مالك بن ثعلبة بن عكابة
بن صعب بن على بن بكر بن وائل قاسط بن هنب بن افضى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن
ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان .
خبر بنى ناجيه با على (ع )
اما داستان بنى ناجيه با اميرالمومنين على عليه السلام را ابراهيم بن هلال
ثقفى در كتاب الغارات چنين آورده است :
محمد بن عبدالله بن عثمان ، از نصر بن مزاحم ، از عمر بن سعد از قول كسى كه خود در
داستان بنى ناجيه حضور داشته است برايم چنين نقل كرد كه چون مردم بصره پس از شكست ،
با على (ع ) بيعت كردند و به اطاعت او درآمدند، بنى ناجية از اين كار خوددارى كردند
و خود لشكرگاه ساختند. على (ع ) مردى از ياران خود را پيش آنان فرستاده سوارانى را
همراه او روانه كرد تا با آنان جنگ كند، آن مرد نزد ايشان آمد و پرسيد: به چه
مناسبت لشكرگاه ساخته ايد و حال آنكه مردم همگى ، غير از شما، به اطاعت درآمده اند؟
آنان سه گروه شدند. گروهى گفتند: ما نخست مسيحى بوديم و مسلمان شديم و همچون ديگر
مردم در اين فتنه [ جنگ جمل ] در افتاديم ، اينك هم همان گونه كه مردم بيعت كرده
اند بيعت مى كنيم ، آن مرد به اين گروه فرمان داد كناره بگيرند و آنان كناره
گرفتند. گروهى گفتند: ما مسيحى بوديم و مسلمان نشديم و ما همراه قومى كه [ براى جنگ
جمل بيرون ] آمدند بيرون آمديم و در واقع ما را با زور و اجبار بيرون آوردند و ما
همراهشان شديم و همگان شكست خوردند و اينك ما هم مانند مردم به هر كارى كه در آيند
در مى آييم و جزيه خود را همان گونه كه به ايشان مى پرداختيم به شما مى پردازيم .
آن مرد به آنان گفت : از ايشان كناره بگيرند و آنان كناره گرفتند. گروه ديگرى
گفتند: ما مسيحى بوديم بوديم مسلمان شديم ولى اسلام ، ما را به خود جذب نكرد، از
اين رو به مسيحيت خويش بازگشتيم و اكنون همان گونه كه مسيحيان به شما جزيه مى
پردازند جزيه خواهيم پرداخت . به آنان گفت : توبه كنيد و به اسلام برگرديد. آنان
نپذيرفتند در نتيجه جنگجويان ايشان را كشت و بازماندگان ايشان را به اسيرى گرفت و
ايشان را به حضور على (ع ) آورد.
داستان خريت بن راشد ناجى و خروج او
بر على (ع )
ابن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن عثمان ، از ابوسيف ، از حارث بن كعب ازدى ،
از قول عمويش عبدالله بن قعين ازدى چنين نقل مى كرد كه خريت بن راشد، از بنى ناجيه
بود
(60) كه همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرده بود، پس از
جنگ صفين و داستان حكميت در حالى كه سى نفر از يارانش همراهش بودند و او ميان ايشان
حركت مى كرد آمد و مقابل على (ع ) ايستاد و گفت : به خدا سوگند فرمان ترا اطاعت نمى
كنم و پشت سرت نماز نمى گزارم و فردا از تو جدا خواهم شد. على (ع ) به او گفت :
مادرت بر سوگ تو بگريد در اين صورت عهد خود را شكسته اى و از فرمان خدايت سرپيچى
كرده اى و به كسى جز خودت زيان نرسانده اى ، ولى به من بگو چرا اين چنين مى كنى ؟
گفت : براى اينكه در مورد احكام قرآن حكميت را پذيرفتى و چون كوشش به نهايت رسيد از
حق ضعف و سستى كردى و به قومى گرايش پيدا كردى كه بر خود ستم روا داشتند از اين رو
ما [ اين انديشه ] ترا رد مى كنيم و بر ايشان خشمگين و از شما جدا هستيم . على عليه
السلام به او گفت : اى واى بر تو! پيش من بيا تا با تو درباره سنتها گفتگو و مذاكره
كنم و امورى از حق را كه من بر آن از تو داناترم براى تو شرح دهم ، شايد آنچه را كه
اينك نمى شناسى بازشناسى و آنچه را كه اينك نسبت به آن بينش ندارى به آن بينش پيدا
كنى . خريت گفت : من فردا پگاه پيش تو خواهم آمد. على (ع ) فرمود: فردا پگاه بيا و
مبادا شيطان ترا گمراه كند و راءى نادرست بر تو چيره شود و نادانان كه چيزى نمى
دانند تو را خوار و زبون كنند، به خدا سوگند اگر از من راهنمايى و نصيحت بخواهى و
سخن مرا بپذيرى براستى كه ترا به راه راست هدايت خواهم كرد.
خريت از پيش على (ع ) بيرون رفت و به اهل خود پيوست .
عبدالله بن قعين مى گويد: من شتابان از پى او بيرون شدم و چون با پسرعموى خريت دوست
بودم خواستم پسر عمويش را ببينم و آنچه را اميرالمومنين به خريت گفته بود به او
بگويم و از او بخواهم خريت را سخت نصيحت كند و به او فرمان دهد تا نسبت به
اميرالمومنين فرمانبردار و خيرانديش باشد و به او بگويد كه اين كار براى او مايه
خير اين جهانى و آن جهانى خواهد بود.
گويد: بيرون آمدم و چون به منزل خريت رسيدم معلوم شد او پيش از من به خانه رسيده
است . من بر در خانه ايستادم و در آن خانه گروهى از يارانش بودند كه با او به
هنگام گفتگويش با على (ع ) حضور نداشتند. به خدا سوگند نه از عقيده خود برگشته بود
و نه از آنچه به اميرالمومنين گفته بود پشيمان بود و نه پاسخ او را پذيرفته بود،
ليكن به ياران خود گفت : اى قوم ! من چنين به مصلحت مى بينم كه بايد از اين مرد جدا
شوم و اينك هم از او جدا شدم كه فردا براى مذاكره پيش او برگردم و چاره و مصلحتى جز
جدايى نمى بينم . بيشتر يارانش گفتند: پيش از آنكه به حضورش بروى چنين كارى مكن كه
اگر پيشنهاد و كار پسنديده اى عرضه دارد از او خواهى پذيرفت و اگر چنان نبود به
راحتى مى توانى از او جدا شوى . به آنان گفت : آرى نيك انديشيده ايد. گويد: در اين
هنگام اجازه ورود خواستم به من اجازه دادند وارد شدم و به پسرعمويش ، مدرك بن ريان
ناجى كه از پيرمردان عرب بود روى كردم و گفتم : ترا بر من حقى است كه نسبت به من
احساس و دوستى كرده اى و حق مسلمان بر مسلمان محفوظ است . از اين پسر عموى تو چيزى
سر زده است كه براى تو گفته شد، اينك با او خلوت كن و او را از اين انديشه بازدار و
كار او را گناهى بزرگ بدان ، و توجه داشته باش من بيم آن دارم كه اگر از
اميرالمومنين جدا شود ترا و خود و عشيره اش را به كشتن دهد. گفت : خدايت پاداش
خير دهاد كه حق برادرى را ادا كردى . اگر او بخواهد از اميرالمومنين جدا شود در اين
كار نابودى او خواهد بود و حال آنكه اگر خيرخواهى او را برگزيند و با او همراه باشد
بهره و هدايت او در اين كار خواهد بود.
گويد: من خواستم نزد على (ع ) برگردم تا آنچه را اتفاق افتاده است به او بگويم ولى
به سخن دوست خود اطمينان كردم و به خانه خويش بازگشتم و شب را به صبح رساندم و چون
روز بر آمد به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدم و ساعتى نزد او نشستم و مى
خواستم گفتگوى خود را در خلوت به اطلاعش برسانم از اين رو مدتى نشستم ولى بر شمار
مردم افزوده مى شد. ناچار نزديك رفتم و پشت سرش نشستم على (ع ) سرش را نزديك
من آورد و من آنچه را از خريت شنيده بودم و آنچه را به پسرعمويش گفته بودم و نيز
پاسخى را كه به من داده بود نقل كردم . فرمود: رهايش كن ، اگر حق را پذيرفت و
بازگشت براى او منظور مى داريم و از او مى پذيريم . گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا
هم اكنون او را فرو نمى گيرى تا از او اطمينان پيدا كنى ؟ فرمود: اگر ما اين كار را
نسبت به هر كس از مردم كه متهم است انجام دهيم بايد زندانها را از آنان انباشته
كنيم و حال آنكه مناسب نمى بينم تا زمانى كه مردم مخالفتى با من نكرده اند نسبت به
آنان سختگيرى كنم و ايشان را به كيفر و حبس دچار سازم .
عبدالله بن قعين مى گويد: سكوت كردم و گوشه يى رفتم و اندكى با ياران خود نشستم .
در اين هنگام على عليه السلام به من فرمود: نزديك بيا و نزديك رفتم . پوشيده به من
فرمود: به خانه آن مرد برو و ببين چه كرده است زيرا كمتر روزى اتفاق افتاده است كه
پيش از اين ساعت نزد من نيايد. من به خانه اش رفتم و ديدم در خانه او هيچ كس از آن
گروه نيست . بر گرد درهاى خانه هاى ديگر گشتم كه گروهى ديگر از ياران خريت در آن
خانه ها بودند، ديدم آنجا هم هيچ فرا خواننده و هيچ پاسخ دهنده اى نيست . پس نزد
اميرالمومنين على برگشتم . همينكه مرا ديد فرمود: آيا هوشيارى كرده و مانده اند يا
ترسيده و كوچ كرده اند؟ گفتم نه ، كه كوچ كرده و رفته اند. فرمود: خداى آنان را از
رحمت خود دور بداراد، همچنان كه قوم ثمود از رحمت خدا به دور ماندند. همانا به خدا
سوگند پيكان نيزه ها براى آنان آماده است و شمشيرها بر فرق سرشان فرو خواهد آمد و
در آن حال پشيمان خواهند شد. امروز شيطان آنان را به هوس انداخته است و به گمراهى
كشانده فردا از آنها بيزارى نشان مى دهد و از آنان كناره مى گيرد. در اين هنگام
زياد بن خصفه برخاست و گفت : اى اميرالمومنين اگر فقط مسئله جدايى ايشان از ما مى
بود، نبودن آنان با ما چندان اهميتى نداشت ، زيرا اگر با ما باشند چندان بر شمار ما
نمى افزايند و جدايى آنان هم چيزى از ما نمى كاهد ولى بيم آن داريم كه گروه بسيارى
از فرمانبرداران ترا كه پيش آنان مى روند تباه سازند. اجازه فرماى تا ايشان را
تعقيب كنم و به خواست خداوند آنان را پيش تو برگردانم . على عليه السلام فرمود: در
پى ايشان با راستى و هدايت حركت كن و چون زياد خواست بيرون برود على (ع ) از او
پرسيد: آيا مى دانى اين قوم به كجا رفته اند؟ گفت : به خدا سوگند نمى دانم ولى
بيرون مى روم و مى پرسم و نشان ايشان را تعقيب مى كنم . فرمود: برو خدايت رحمت كناد
تا آنكه به دير ابوموسى برسى ، آنجا باش و از جاى خويش حركت مكن تا فرمان من به
تو برسد كه اگر آنان به صورت آشكار و براى مبارزه و همراه جماعتى خروج كرده باشند،
همانا كارگزاران من برايم بزودى خواهند نوشت و اگر پراكنده و پوشيده حركت كنند اين
كار براى آنان پوشيده تر خواهد بود و من بزودى براى كارگزاران اطراف خود درباره
ايشان نامه يى خواهم نوشت . و على (ع ) بخشنامه يى نوشت و براى همه كارگزاران
فرستاد و چنين بود:
از بنده خدا على اميرمومنان به هر يك از كارگزاران كه اين
نامه بر او خوانده خواهد شد . اما بعد، مردانى كه از لحاظ ما گنهكارند گريخته و
بيرون رفته اند. چنين مى پنداريم كه به سوى بصره رفته اند. از مردم سرزمين خود
درباره ايشان بپرس و بر ايشان در هر ناحيه از نواحى سرزمين خود جاسوسان بگمار و هر
خبرى كه از ايشان به تو مى رسد به ما گزارش كن . و السلام .
زياد بن خصفه از حضور على (ع ) بيرون رفت و چون به خانه خويش رسيد ياران خود را جمع
كرد و نخست خدا را ستود و نيايش كرد و سپس گفت : اى گروه بكر بن وائل ! همانا
اميرالمومنين مرا ماءمور انجام كار مهمى از كارهاى خويش فرموده و مقرر داشته است كه
همراه عشيره خود بر آن قيام كنم تا فرمان بعدى او به من برسد. شما پيروان و شيعيان
اوييد و مورد اعتمادترين قبيله از قبايل عرب هستيد؛ هم اكنون شتابان آماده شويد و
با من بيرون آييد. به خدا سوگند هنوز ساعتى نگذشته بود كه يكصد و سى نفر نزد او جمع
شدند. زياد گفت : ما را بس است و بيش از اين نمى خواهيم . او حركت كرد و از پل گذشت
و خود را به دير ابوموسى رساند و همانجا فرود آمد و بقيه آن روز را همانجا ماند و
منتظر رسيدن فرمان على (ع ) بود.
ابراهيم بن هلال مى گويد: همچنين محمد بن عبدالله ، از ابوالصلت تيمى ، از ابوسعيد،
از عبدالله بن وال تيمى نقل مى كرد كه مى گفته است نزد اميرالمومنين على بودم كه
ناگاه پيكى شتابان در رسيد و در حالى كه همچنان مى دويد نامه يى از قرظة بن كعب بن
عمرو انصارى كه يكى از كارگزاران او بود آورد و در آن نامه چنين آمده بود:
براى بنده خدا على اميرالمومنين ، از قرظة بن كعب . درود بر
تو، نخست همراه با تو خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست . اما بعد، اى
اميرالمومنين گزارش مى دهم كه گروهى سوار از كوفه به سوى نفر
(61) رفته اند و در پايين فرات به دهقانى به نام زادان فروخ
كه اسلام آورده بود و نماز مى گزارد و از پيش داييهاى خود بر مى گشت برخورد كرده و
از او پرسيده اند آيا مسلمانى يا كافر؟ گفته است : مسلمانم . گفته اند: درباره على
چه مى گويى ؟ گفته است : خير و نيكى مى گويم و معتقدم كه او اميرمومنان و سرور بشر
و وصى و رسول خداست . به او گفته اند: اى دشمن خدا در اين صورت تو كافرى و گروهى از
ايشان بر او حمله برده و با شمشيرهاى خويش او را پاره پاره كرده اند. همراه او مردى
از اهل ذمه را هم كه يهودى بوده است گرفته اند و از او پرسيده اند: آيين تو چيست ؟
گفته است : يهودى هستم . آنان به يكديگر گفته اند او را آزاد بگذاريد و شما را بر
او بهانه و راهى نيست . آن مرد يهودى پيش ما آمد و اين خبر را آورد. من درباره آنان
پرسيدم و هيچ كس درباره آنان چيزى به من نگفت . اينك اميرالمومنين در مورد ايشان
راءى خود را براى من بنويسد تا به خواست خداوند آن را انجام دهم .
اميرالمومنين عليه السلام در پاسخ او چنين مرقوم فرمود:
اما بعد، آنچه را در مورد گروهى كه از منطقه حكومت تو گذشته
اند نوشته اى دانستم . آرى آنان مسلمان نيكوكار را مى كشند و حال آنكه مشرك مخالف
نزد آنان در امان است . آنان گروهى هستند كه شيطان ايشان را فريفته و گمراه شده اند
همچون كسانى كه پنداشته اند هيچ آزمايش و فتنه يى نيست و كور و كر شده اند، پس آنان
را نسبت به عرضه اعمالشان در قيامت شنوا و بينا كن . اينك به عمل خود پايبند باش و
بر جمع خراج خود مواظبت كن و همان گونه كه خود گفته اى در اطاعت و خيرخواهى هستى
.والسلام .
گويد: على عليه السلام همراه عبدالله بن وال براى زياد بن خصفه نامه يى نوشت كه
چنين بود: اما بعد، من به تو فرمان داده بودم در دير ابوموسى
فرود آيى تا فرمان من به تو برسد و اين به آن جهت بود كه نمى دانستم آن قوم به كجا
رفته اند اينك به من خبر رسيده است كه آنان به سوى دهكده يى از دهكده هاى سواد [
عراق ] رفته اند، آنان را تعقيب كن و درباره ايشان بپرس . كه آنان مردى مسلمان و
نمازگزار از مردم سواد را كشته اند، و چون به ايشان رسيدى آنان را پيش من برگردان و
اگر نپذيرفتند از خداوند يارى بخواه و با آنان جنگ كن كه آنان از حق جدا شده و خونى
حرام را ريخته اند و راهها را ترسناك كرده اند. والسلام ..
عبدالله بن وال مى گويد: من كه در آن هنگام جوان بودم نامه را از على عليه السلام
گرفتم و چون اندكى رفتم ، برگشتم و گفتم : اى اميرالمومنين آيا [ اجازه مى دهى كه ]
من هم همراه زياد بن خصفة پس از اينكه نامه را به او سپردم به جنگ دشمن تو بروم ؟
فرمود: اى برادرزاده ! چنين كن ، به خدا سوگند اميدوارم كه تو از ياران بر حق من و
از نصرت دهندگان من بر قوم ستمگر باشى . عبدالله بن وال مى گويد: به خدا سوگند اين
گفتار اميرالمومنين براى من دوست داشتنى تر از شتران سرخ موى بود و گفتم : اى
اميرالمومنين ! به خدا سوگند كه من از همان گروه هستم و به خدا سوگند چنانم كه تو
دوست مى دارى .
سپس در حالى كه بر اسبى نژاده و جوان سوار بودم و سلاح با خود داشتم نامه را به
زياد رساندم . زياد گفت : اى برادرزاده به خدا سوگند من از تو بى نياز نيستم و دوست
مى دارم كه در اين سفر همراه من باشى . گفتم : من خود در اين مورد از اميرالمومنين
اذن خواسته ام و به من اجازه داد. زياد از اين موضوع شاد شد و همگى بيرون آمديم تا
به جايى رسيديم كه آنان بودند. سراغ ايشان را گرفتيم . گفتند: به سوى مدائن رفته
اند و در حالى كه آنان در مدائن فرود آمده بودند به ايشان رسيديم . آنان يك شبانه
روز بود كه به مداين رسيده و استراحت كرده بودند و اسبهاى خود را تيمار نموده و
آسوده و راحت شده بودند. ما در حالى پيش آنان رسيديم كه خسته و فرسوده بوديم . آنان
همين كه ما را ديدند بر پشت اسبهاى خود پريدند و راست نشستند و در يك خط مستقيم صف
آرايى كردند. و چون مقابل آنان رسيديم خريت بن راشد بانگ برداشت و خطاب به ما گفت :
اى كسانى كه دلها و چشمهايتان كور است آيا با خداوند و كتاب اوييد، يا با قوم ستمگر
همراهيد؟ زياد بن خصفة گفت : ما با خدا و كتاب خدا و سنت رسول خداييم و همراه كسى
هستيم كه خدا و رسول خدا و كتاب و پاداش او نزدش از ارزنده تر از دنياست و اگر تمام
نعمتهاى اين جهانى از روزى كه جهان آفريده شده تا روزى كه فانى مى شود بر او عرضه
شود او در قبال آن ، خدا را خواهد گزيد، اى كوران و اى كران !
خريت گفت : اينك بگوييد چه مى خواهيد؟ زياد، كه مردى آزموده و نرمخو بود، گفت : تو
مى بينى كه ما خسته و فرسوده ايم و چيزى كه براى آن آمده ايم شايسته نيست آشكارا
مورد گفتگو قرار گيرد و در حضور همه يارانت بررسى شود، بهتر آن است كه شما فرود
آييد و ما هم فرود آييم سپس با يكديگر خلوت و مذاكره كنيم و بر آن بنگريم . اگر در
آنچه كه ما پيشنهاد مى كنيم براى خود خير و بهره يى ديدى آن را خواهى پذيرفت . من
هم اگر از تو سخنى بشنوم كه در آن براى خودم و تو اميد عافيت داشته باشم هرگز آن را
رد نخواهم كرد. خريت گفت : فرود آى و زياد بن خصفة فرود آمد و سپس روى به ما كرد و
گفت : كنار اين آب فرود آييد. ما خود را كنار آب رسانديم و پياده شديم و همين كه
پياده شديم پراكنده گشتيم و به صورت گروههاى ده نفرى و نه و هشت و هفت نفرى حلقه
وار گرد هم نشستيم و هر گروه خوراك خود را برابر خويش نهادند كه بخورند و سپس
برخيزند و آب بياشامند.
زياد به ما گفت : توبره ها را بر گردن اسبهاى خود بياويزيد و چنان كرديم . در اين
هنگام زياد بن خصفة همراه پنج تن سوار كه يكى از ايشان عبدالله بن وال بود ميان ما
و آن قوم ايستاده بودند و چون آن قوم رفتند و اندكى از ما دور شدند و پياده
گرديدند. زياد نزد ما آمد و همين كه ديد ما پراكنده شده و حلقه وار نشسته ايم ، گفت
: سبحان الله ! شما جنگجوييد! به خدا سوگند اگر اين قوم اكنون به سوى شما بيايند،
غفلتى بيش از آنچه اينك بدان دچار هستيد از شما نمى خواهند. بشتابيد، برخيزيد و
كنار اسبهاى خود باشيد. ما شتاب كرديم برخى از ما وضو مى گرفتند و برخى از ما آب مى
آشاميدند و برخى اسب خود را آب مى دادند و چون از اين كارها آسوده شديم همگى نزد
زياد جمع شديم و او استخوانى كه بر آن گوشت بود در دست داشت . دو سه بار آنرا گاز
زد و سپس كوزه آبى آوردند كه آب آشاميد. آن گاه استخوان را از دست انداخت و خطاب به
ما گفت : اى قوم ، همانا كه ما با دشمن روياروييم ، آنان هم به شمار شمايند و من
شمار ايشان را تخمين زدم ، خيال نمى كنم هيچ يك از دو گروه پيش از پنج نفر با گروه
ديگر اختلاف داشته باشد و من چنين مى بينم كه كار شما و ايشان سرانجام به جنگ كشيده
مى شود و اگر چنين شد مبادا كه شما گروه ناتوان باشيد.
سپس گفت : هر يك از شما لگام اسب خود را در دست بگيرد و چون من به ايشان نزديك شدم
و با سالارشان سخن گفتم اگر آن چنان كه مى خواهم از من پيروى كرد چه بهتر و گرنه
چون شما را فرا خواندم بر اسبهاى خود سوار شويد و همگى با هم و بدون اينكه پراكنده
باشيد پيش من آييد. در اين هنگام زياد بن خصفة در حالى كه من همراهش بودم پيشاپيش
ما حركت كرد. من شنيدم مردى از خوارج مى گفت : اين قوم در حالى پيش شما رسيدند كه
خسته و فرسوده بودند و شما آسوده و راحت بوديد، آنان را رها كرديد تا پياده شدند
خوردند و آشاميدند و اسبهاى خود را از خستگى بيرون آوردند، به خدا سوگند چه بد فكرى
بود!
گويد: در اين هنگام زياد سالار ايشان خريت را فرا خواند و گفت : بيا كنارى برويم و
در كار خود بنگريم و خريت همراه پنج تن پيش او آمد. من به زياد گفتم : مناسب است سه
تن ديگر از ياران خود را فرا خوانم كه شمار ما هم با آنان برابر باشد. گفت : آرى هر
كه را مى خواهى فرا خوان و من سه مرد ديگر فرا خواندم و ما پنج تن بوديم و ايشان هم
پنج تن بودند.
زياد بن خصفة به خريت گفت : بر اميرالمومنين و بر ما چه اعتراضى داشتى كه از ما جدا
شدى ؟ گفت سالار شما را به امامت نمى پسندم و به سيره و روش شما هم راضى نيستم و
چنين مصلحت ديدم كه كناره گيرى كنم و همراه كسانى باشم كه مى گويند امامت را بايد
شورايى از مردم تعيين كند و هرگاه مردم بر امامت كسى اتفاق كردند كه مورد رضايت همه
امت باشد من هم همراه مردم خواهم بود.
زياد گفت : اى واى بر تو، ممكن است مردم بر حكومت كسى اجتماع كنند كه بتواند با على
از لحاظ علم او به خداوند و كتاب و سنت رسول خدا برابر باشد؟ و افزون بر اين ،
نزديكى خويشاوندى او به پيامبر (ص ) و سابقه او در اسلام هم هست . خريت گفت : سخن
همين است كه به تو گفتم . زياد گفت : به چه مناسبت و با چه جرمى آن مرد مسلمان را
كشتيد؟ خريت گفت : من او را نكشته ام . كه گروهى از ياران من او را كشته اند. گفت :
آنان را به ما تسليم كن . گفت : آن راهى ندارد [ و ممكن نيست ]. زياد گفت : تو چنين
مى كنى ؟ گفت : همين كه مى شنوى .
گويد: ما ياران خود را فرا خوانديم و خريت هم ياران خود را فرا خواند و جنگ كرديم .
به خدا سوگند از هنگامى كه خداوند مرا آفريده است چنين جنگى نديده بودم . نخست
چندان با نيزه به يكديگر حمله كرديم تا جايى كه هيچ نيزه يى در دست ما باقى نماند و
سپس با شمشير بر يكديگر نواختيم و چندان شمشير زديم كه خميده شد و بيشتر اسبهاى
ايشان پى شدند و از هر دو گروه بسيارى زخم برداشتند، از ما دو مرد كشته شد، برده يى
آزاد كرده از بردگان زياد كه رايت بر دوش او و نامش سويد بود و مردى ديگر از انباء
[ ايرانيان ] كه نامش واقد بن بكر بود، و از ايشان هم پنج تن كشته شد و به خاك در
افتادند.
در اين هنگام شب فرا رسيد، به خدا سوگند هم ما از آنان كراهت داشتيم و هم ايشان از
ما و هر دو گروه از يكديگر ملول شده بوديم . زياد و من هم زخمى شده بوديم . آن گاه
ما شب را كنارى به سر آورديم و آنان هم از ما فاصله گرفتند و ساعتى از شب را درنگ
كردند و سپس حركت نمودند و رفتند و ما چون شب را به صبح آورديم ديديم آنان رفته
اند. به خدا سوگند كه از اين موضوع كراهت نداشتيم . پس ما حركت كرديم و به بصره
رسيديم و به ما خبر رسيد كه ايشان به سوى اهواز رفته و بر كناره آن فرود آمده اند و
حدود دويست مرد ديگر هم از ياران ايشان كه در كوفه بوده اند و هنگام بيرون آمدن
ايشان امكان حركت كردن را نداشته اند، اينك پس از رسيدن آنان به اهواز به ايشان
پيوسته اند و همراه آنان شده اند.
گويد: زياد بن خصفه براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، ما با اين مرد بنى ناجيه كه دشمن خداوند است و با
ياران او در مداين روياروى شديم . آنان را به حق و هدايت و كلمه برادرى فرا خوانديم
ليكن از پذيرش حق سر بر تافتند، و قدرت و شوكت ايشان را به گناه دچار كرد و شيطان
هم كردارشان را در نظرشان بياراست و آنان را از راه راست بازداشت . آنان آهنگ ما
كردند، ما هم آهنگ ايشان كرديم و جنگى سخت از نزديك ظهر تا غروب آفتاب ميان ما در
گرفت . دو مرد صالح از ما به شهادت رسيدند و از آنان پنج تن كشته شدند و آوردگاه را
به نفع ما رها كردند و حال آنكه ما و ايشان خسته و زخمى بوديم و چون آن قوم شب
كردند، زير پوشش شب ، ناشناخته به سوى اهواز گريختند و اينك به من خبر رسيده است كه
آنان بر كناره اهواز فرود آمده اند. ما در بصره ايم و زخميان خويش را معالجه مى
كنيم و منتظر فرمان تو هستيم ، خدايت رحمت كناد. والسلام .
چون اين نامه به على عليه السلام رسيد آن را براى مردم خواند. در اين هنگام معقل بن
قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين خداوند همواره كارت را به صلاح دارد،
همانا شايسته بود كه به جاى هر يك از اين گروه كه به تعقيب آنان فرستادى ده تن از
مسلمانان را روانه مى كردى ، كه چون به آنان برسند درمانده شان كنند و ريشه آنان را
از بن بركنند ولى اينكه با شمار آنان با آنان روياروى شوى ، به جان خودم سوگند كه
پايداى مى كنند كه ايشان قومى عربند و شمارهاى مساوى در قبال يكديگر ايستادگى نموده
و به سختى جنگ مى كنند.
گويد: على (ع ) به او فرمود: اى معقل ، خودت مجهز و آماده شو كه به سوى آنان بروى و
دو هزار مرد از مردم كوفه را كه يزيد بن معقل هم ميان ايشان بود همراهش روانه كرد و
براى ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، به بصره چنين مرقوم داشت .
|