جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۲

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۲ -


اخبار متفرقه 
نصر بن مزاحم روايت مى كند و مى گويد: (18) همين كه عثمان كشته شد، سواران براى اعلان خبر كشته شدن او آهنگ شام كردند. گويد: روزى همچنان كه معاويه نشسته بود مردى كه چهره خود را پوشانده بود از راه رسيد و چهره خود را گشود و به معاويه گفت : اى اميرالمومنين ! آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : آرى تو حجاج بن خزيمة بن صمه هستى ، آهنگ كجا دارى ؟ گفت : قصد تقرب به تو را دارم و خبر مرگ پسر عفان را اعلان مى كنم و سپس ابياتى [ به اين مضمون ] سرود:
همانا پسر عموهايت ، فرزندان عبدالمطلب ، بدون هيچ دروغ و ترديد پير و سالار شما را كشتند و تو سزاوارترين اشخاص به قيام هستى .قيام كن و اى معاويه ، به خاطر خدا و رضاى او خشم بگير...
[ نصر ] گويد: منظورش على عليه السلام بود. (19)
نصر مى گويد: معاويه به حجاج بن بن خزيمة گفت : آيا تو مى توانى مردم را به جوش و خروش فرا خوانى ؟ گفت : آرى . گفت : پس موضوع را به مردم خبر بده . حجاج به معاويه گفت : اى اميرالمومنين ! (در حالى كه هيچكس ‍ پيش از او عنوان اميرالمومنين را به معاويه نداده بود) من از كسانى بودم كه همراه يزيد بن اسد قسرى براى يارى دادن و فرياد رسى عثمان حركت كرديم . من و زفربن حارث پيشاپيش حركت مى كرديم ، با مردى برخورديم كه گمان مى رفت از قاتلان عثمان باشد او را كشتيم . و اى اميرالمومنين ، به تو مى گويم كه تو به جهاتى از على نيرومندترى و اين جهات در او نيست ، زيرا مردمى همراه تو هستند كه چون سخنى بگويى سخن نمى گويند و چون فرمانى دهى علت آن را نمى پرسند و حال آنكه همراه على مردمى هستند كه چون سخنى بگويد، سخن مى گويند و چون فرمانى دهد از سبب آن مى پرسند. بنابراين گروهى اندك از همراهان تو بهتر از گروهى بسيار از همراهان او هستند؛ و بدان كه على جز با رضايت خود، راضى نمى شود و رضايت او موجب خشم تو خواهد بود وانگهى خواسته هاى تو و على يكسان نيست كه على به عراق بدون شام راضى نخواهد شد و حال آنكه تو به حكومت شام بدون عراق راضى و خشنودى .
نصر مى گويد: سينه معاويه از خبر كشته شدن عثمان تنگى گرفت و از اينكه او را يارى نداده بود پشيمان شد و اين ابيات را خواند:
خبرى به من رسيد كه در آن براى نفس غم و اندوه و براى چشمها مايه گريه اى طولانى و بسيار است . در آن خبر نابودى همه جانبه و درماندگى نهفته است و مايه بريده شدن بينى هاى مردم نژاده است . سوگ كشته شدن اميرالمومنين ، و اين خبرى است كه از وحشت آن نزديك است كوههاى استوار فرو ريزد... نصر مى گويد: حجاج بن خزيمه بر مردم شام افتخار مى كرد كه او نخستين كس است كه با عنوان اميرالمومنين به معاويه سلام داده است .
نصر مى گويد: صالح بن صدقه ، از ابن اسحاق ، از خالد خزاعى و غير او كسانى كه متهم به وضع و جعل حديث نيستند براى ما نقل كرده اند كه چون عثمان كشته شد و نامه على عليه السلام در مورد عزل معاويه از حكومت شام به دست او رسيد، خود به منبر رفت و بانگ برداشت تا مردم جمع شوند و چون مردم جمع شدند براى ايشان خطبه اى خواند. نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى مردم شام ! همانا به خوبى مى دانيد كه من خليفه اميرالمومنين عمر بن خطاب و خليفه عثمان هستم ، عثمان كشته شده است من پسر عمو و خونخواه او مى باشم و خداوند متعال مى فرمايد: هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او [ حكومت ] و تسلط قرار داده ايم (20) و اينك دوست مى دارم آنچه از كشته شدن خليفه در دل خود داريد به من بگوييد.
مرة كعب (21) برخاست و در آن روز در مسجد چهار صد تن ، يا در آن حدود، از اصحاب پيامبر (ص ) حضور داشتند. مره گفت : به خدا سوگند اينجا كه ايستاده ام مى دانم ميان شما كسانى هستند كه در افتخار مصاحبت با رسول خدا از من جلوترند ولى من پيامبر (ص ) را در نيمروزى بسيار گرم ديدم و شنيدم كه مى فرمود: همانا فتنه يى در شهر اتفاق خواهد افتاد. در اين هنگام مردى كه روبند بر چهره داشت از آنجا گذشت و پيامبر فرمودند: و اين مرد كه روبند و نقاب بر چهره دارد آن روز بر حق خواهد بود. من برخاستم و بازوى آن مرد را گرفتم و روبند از چهره اش گشودم آن گاه ديدم عثمان است . چهره اش را به سوى رسول خدا (ص ) برگرداندم و گفتم : اى رسول خدا همين شخص را مى گوييد؟ فرمود: آرى .
در اين هنگام مردم شام دست در دست معاويه نهادند و با او براى خونخواهى عثمان بيعت كردند كه در آن كار امارت با او باشد و طمع به خلافت نبندد و پس از آن ، امر خلافت با شورى باشد.
ابراهيم بن حسن بن ديزيل ، در كتاب صفين خود، از ابوبكر بن عبدالله هذلى نقل مى كند كه وليد بن عقبه نامه يى به معاويه نوشت و ضمن سرزنش او از تاءخير در خونخواهى عثمان ، او را به جنگ تشويق نمود و از اينك به نامه نگارى ، امروز و فردا كند او را بازداشت [ و چنين سرود ]:
هان ! به معاوية بن حرب بگو كه تو از جانب برادرى مورد اعتماد، سرزنش و نكوهش شده اى . همچون شتر بازداشته در پرچين ، روزگار مى گذرانى . در دمشق باز داشته اى و مثل تو و نامه نوشتن به على ، مانند زنى است كه مى خواهد پوست فاسد شده را دباغى كند...
گويد: معاويه در پاسخ او فقط يك بيت از شعر اوس بن حجر (22) را نوشت : و چه بسيار كس كه از برردبارى و تحمل ما دچار شگفتى مى شود، ولى اگر آتش جنگ به سوى او زبانه كشد از بيم سخن نمى گويد.
ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ شام كرد مردى را فراخواند و به او گفت كه مجهز شود و عازم دمشق گردد و چون به دمشق رسيد مركوب خويش را كنار در مسجد بخواباند و بدون آنكه جامه سفر از تن بيرون آورد وارد مسجد شود كه مردم چون نشانه هاى سفر و غريب بودن او راببينند بيشتر از او سوال خواهند كرد و به آنان بگويد: من على را در حالى ترك كردم كه با مردم عراق قصد حمله به شما را داشت ؛ و دقت كند كه آنان چه مى كنند. آن مرد همان گونه رفتار كرد. مردم جمع شدند و از او سؤ ال كردند و او همچنان به ايشان مى گفت ، و جمعيت انبوهى گرد او جمع شدند و از او سوال مى كردند. معاويه اعور سلمى (23) را پيش او فرستاد و او رفت و از او پرسيد كه همان پاسخ را داد. اعور سلمى نزد معاويه برگشت و آن خبر را به او داد و معاويه دستور جمع شدن مردم را در مسجد داد و سپس براى سخنرانى برخاست و به شاميان گفت : همانا على همراه لشكرهاى عراق ، آهنگ شما كرده است . نظرتان چيست ؟ مردم سر به زير افكندند و چانه هاى خود را به سينه هايشان چسباندند و هيچ نمى گفتند، در اين هنگام ذوالكلاع حميرى (24) برخاست و با لهجه حميرى گفت : اظهار نظر و راءى بر عهده تو و انجام آن بر عهده ماست .
معاويه از منبر فرود آمد و ميان مردم جار زد كه به اردوگاه خود بروند. آن مرد هم پيش على عليه السلام برگشت و موضوع را گزارش داد. على (ع ) همه مردم را به تجمع در مسجد فرا خواند و برخاست و خطبه اى ايراد كرد و گفت : كسى را كه به شام فرستاده بودم بازگشته است و خبر آورده كه معاويه همراه شاميان آهنگ عراق كرده است . چاره و راءى چيست ؟
در اين هنگام مردمى كه در مسجد حاضر بودند به هياهو آمدند و يكى مى گفت : راى درست چنين است و ديگرى مى گفت : راى درست چنان است و چندان جنجال و هياهو شد كه على عليه السلام از سخن ايشان چيزى نفهميد و نتوانست درك كند كه چه كسى درست مى گويد و چه كسى نادرست . و از منبر فرود آمد و در حالى كه انالله و انا اليه راجعون مى گفت : افزود: حكومت را پسر هند جگرخواره يعنى معاويه در ربود.
ابن ديزيل همچنين از عقبة بن مكرم ، از يونس بن بكير، از اعمش نقل مى كند كه مى گفته است ابومريم (25) دوست على (ع ) بود و چون شنيد كه آن حضرت گرفتار اختلاف نظر اصحاب خود شده است به كوفه آمد و بيخبر خود را به على (ع ) رساند، آن چنان كه على عليه السلام سر خويش ‍ را بلند كرد و ناگهان ديد ابومريم بالاى سر او ايستاده است : فرمود: اى ابومريم چه چيز ترا پيش من كشانده است ؟ گفت : چيزى جز علاقه به تو موجب آمدن من نبوده است . من با تو عهد كرده بودم كه اگر عهده دار حكومت امت شوى آنانرا بسنده و كافى خواهد بود و اينك شنيده ام كه گرفتار اختلاف نظر اين مردم شده اى . على عليه السلام فرمود: اى ابومريم من گرفتار اشرار خلق خدا شده ام . مى خواهم آنان را به كارى كه مصلحت است وادارم ، ولى از من پيروى نمى كنند.
ابن ديزيل ، از عبدالله بن عمر، از زيد بن حباب ، از علاء بن جرير عنبرى ، از حكم بن عمير ثمالى كه مادرش دختر ابوسفيان است نقل مى كند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود روى كرد و فرمود: اى ابوبكر چون خليفه شوى و اگر اين كار صورت گيرد چه مى كنى ؟ گفت : اميدوارم اين كار هرگز صورت نپذيرد! رسول خدا فرمود: اى عمر اگر تو خليفه شوى چه مى كنى ؟ گفت : كاش سنگسار شوم كه در آن صورت گرفتار شر خواهم بود. فرمود: اى عثمان اگر تو خليفه شوى چه مى كنى ؟ گفت : خود مى خورم و مى خورانم و اموال را تقسيم مى كنم و ستم نمى كنم . رسول خدا فرمود: اى على اگر تو خليفه شوى چگونه رفتار خواهى كرد؟ گفت : به اندازه روزى و قوت خود مى خورم و از قبيله [ مسلمانان ] حمايت مى كنم و يك خرما را هم تقسيم مى كنم و نواميس را پوشيده مى دارم . پيامبر (ص ) فرمودند: هر آينه جملگى شما بزودى والى مى شويد و بزودى خداوند اعمال شما را خواهد ديد. سپس فرمود: اى معاويه تو هنگامى كه خليفه شوى چه خواهى كرد؟ گفت : خدا و رسولش داناترند. فرمود: تو اساس و راءس همه ويرانيها و كليد ستمهاى گسسته و پيوسته هستى . كار زشت را نيكو و كار نيكو را زشت مى شمارى ، آن چنان كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن سالخورده مى شود. مدت تو اندك ولى ستم تو بسيار بزرگ خواهد بود.
همچنين ابن ديزيل ، از عمر بن عون از هشيم ، از ابوفلج ، از عمروبن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است عبدالله بن مسعود مى گفت : چگونه خواهيد بود وقتى كه فتنه يى را ببينيد كه در آن شخص بزرگ ، سالخورده و كودك بزرگ مى شود و آن فتنه ميان مردم جريان پيدا مى كند كه آن را سنت مى پندارند و چون آن فتنه تغيير پيدا كند گفته مى شود اين كار زشت است .
همچنين ابن ديزيل ، از حسن بن ربيع بجلى ، از ابواسحاق فزارى ، از حميد طويل ، از انس بن مالك ، در تفسير اين آيه كه خداوند فرموده است : پس ‍ اگر ببريم ترا، همانا كه ما از ايشان انتقام گيرنده ايم و يا نشان دهيم آنچه كه به تو وعده كرده ايم ، همانا در تحقيق ما بر ايشان توانائيم (26)، مى گفته است خداوند متعال پيامبر خود را گراميتر از اين داشته است كه ميان امتش ‍ چيزى را كه خوش نمى دارد به او بنماياند، ولى انتقام و نقمت باقى است .
ابن ديزيل همچنين مى گويد: عبدالله بن عمر، از قول عمروبن محمد، از اسباط، ازسدى ، از ابوالمنهال ، از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) فرموده اند: از خداى خود براى امتم سه چيز مسئلت كردم ، دو چيز آن را به من ارزانى فرمود و يكى را از من بازداشت . از خداوند خواستم كه امت من همگى و يكباره كافر نشوند كه اين استدعا را پذيرفت . از خداوند خواستم كه آنان را با عذابهايى كه امتهاى ديگر را عذاب نموده است عذاب نكند و اين را هم به من عطا فرمود. از خداوند مسئلت كردم كه جنگ و درگيرى ميان ايشان نباشد كه اين را نپذيرفت و از من بازداشت .
ابن ديزيل همچنين از يحيى بن عبدالله كرابيسى ، از ابوكريب ، از ابومعاويه ، از عمار بن زريق ، از عمار دهنى ، از سالم بن ابى الجعد نقل مى كند كه مى گفته است مردى نزد عبدالله بن مسعود آمد و گفت : خداوند متعال از اينكه به ما ظلم كند ما را درامان قرار داده است ، ولى از اينكه گرفتار فتنه كند امان نداده است . بنابراين اگر فتنه يى پيش آيد به نظر تو چگونه رفتار كنم ؟ ابن مسعود به او گفت : در آن حال به كتاب خداوند پناه ببر. آن مرد گفت : اگر چنان شد كه هر يك از دو طرف فتنه مردم را به كتاب خدا فرا خواندند چه كنم ؟ ابن مسعود گفت : از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: چون ميان مردم اختلاف پديد آيد، پسر سميه همراه حق است يعنى عمار.
همچنين ابن ديزيل از يحيى بن زكريا، از على بن قاسم ، از سعيد بن طارق ، از عثمان بن قاسم ، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) فرمودند: آيا مى خواهيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه تا هرگاه كه به او توجه داشته باشيد هرگز هلاك نخواهيد شد؟ همانا ولى شما خداوند است و به درستى كه امام شما على بن ابى طالب مى باشد، خيرخواه او باشيد و او را تصديق كنيد كه جبريل اين موضوع را به من خبر داده است .
اگر بگويى اين حديث ، نص صريح در امامت است و معتزله در اين باره چه مى كنند؟ مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: ممكن و جايز است كه پيامبر (ص ) اراده فرموده باشد. كه على امام و پيشوا در فتاوى و احكام شرعيه است نه در خلافت (27) وانگهى ما قبلا سخن مشايخ بغدادى خود را گفتيم و خلاصه آن اين است كه امامت از على (ع ) بوده است و اگر در آن مورد راغب باشد و براى آن منازعه كند بدون ترديد حق اوست ، ولى اگر آن را در مورد كسى ديگر اقرار و در مطالبه حق خود سكوت نمايد ما همان شخص را امام خود مى دانيم و معتقد به صحت خلافت او مى شويم و اميرالمومنين على عليه السلام با سه خليفه و امام پيش از خود منازعه نكرده و شمشير نكشيده است و مردم را هم بر ضد ايشان نشورانده است و اين موضوع نشان آن است كه بر خلافت آن سه تن اقرار نموده است و به همين سبب ما آن سه تن را دوست مى داريم و در مورد ايشان اعتقاد به خير و صلاح و طهارت داريم و اگر على عليه السلام با آنان جنگ مى كرد و بر ايشان شمشير مى كشيد و از اعراب در جنگ با ايشان يارى مى خواست و فرياد رسى مى كردت درباره آنان هم همان اعتقادى را داشتيم كه در مورد كسانى كه با آنان جنگ كرده است و حكم به گمراهى و فسق آنان مى كرديم .
ابن ديزيل مى گويد: عمروبن ربيع ، از سرى بن شيبان ، از عبدالكريم نقل مى كند كه چون عمر بن خطاب زخم خورد گفت : اى ياران محمد (ص ) ! خيرخواه يكديگر باشيد كه اگر چنان نكنيد عمرو بن عاص و معاوية بن ابى سفيان در خلافت بر شما پيروز مى شوند.
مى گويم : [ ابن ابى الحديد ]: محمد بن نعمان ، معروف به مفيد كه يكى از اماميه است در يكى از كتابهاى خود مى گويد: عمر با اين سخن خود خواسته است معاويه و عمر و عاص را به طلب خلافت تحريك كند و برانگيزد و آن دو را به طمع خلافت اندازد، كه معاويه كارگزار و حاكم او بر شام و عمروعاص نيز كارگزار و حاكم او بر مصر بوده است ؛ و عمر ترسيده است كه عثمان از وصول به خلافت ناتوان ماند و خلافت به على عليه السلام برسد و اين سخنان را به مردم گفته است تا براى آن دو نقل شود و آن دو كه در مصر و شام هستند اگر خلافت به على عليه السلام برسد آن دو اقليم در تصرف آنان بماند. و اين سخن در نظر من از استناطهايى است كه از كينه و دشمنى سرچشمه گرفته است و عمر از خداوند بيش از آن مى ترسيده است كه چنين چيزى به ذهن او خطور كند، ولى او با زيركى و فراست صادقانه خود كه بسيارى از امور آينده را مى ديده است اين سخن را گفته و پيش بينى كرده است . همچنان كه عبدالله بن عباس در وصف عمر مى گفته است : به خدا سوگند، گويى اوس بن حجر در شعر زير كسى جز او را در نظر نداشته است كه مى گويد:
زيرك مردى كه گمانى را كه به تو مى برد چنان است كه گويى آنرا ديده و شنيده است .
ابن ديزيل ، از عفان بن مسلم ، از وهب بن خالد، از ايوب ، از ابوقلابه ، از ابى الاشعث ، از مرة بن كعب نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) از وقوع فتنه يى سخن گفت و زمان آن را بسيار نزديك معين كرد و در همان حال مردى كه چهره خود را با جامه اش پوشانده بود از آنجا گذشت و پيامبر (ص ) فرمود اين مرد و يارانش در آن روز بر حق خواهند بود، من برخاستم و شانه آن مرد را گرفتم و گفتم اى رسول خدا او همين مرد است ؟ فرمود آرى . و آن مرد عثمان بن عفان بود.
مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اين حديث را گروه بسيارى از محققان و محدثان نقل كرده اند، از جمله محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب تاريخ كبير خود با چند سلسله روات آن را آورده است . و كسى را نشايد كه بگويد اگر اين خبر را صحيح بدانيد براى سفيانيها دليل خواهد بود، زيرا ما مى گوييم : اين خبر متضمن اين معنى است كه عثمان و اصحاب او برحقند و اين مذهب ماست ، زيرا معتقديم كه عثمان مظلوم كشته شده است و او و ياران او روز جنگ در خانه عثمان بر حق بوده اند و گروهى كه او را كشته اند بر حق نبوده اند، اما معاويه و مردم شام كه در صفين با على (ع ) جنگ كرده اند مشمول اين خبر نيستند. همچنين در الفاظ اين خبر لفظ عامى كه بتوان به آن متمسك شد، نيامده است . مگر نمى بينى كه در اين خبر نيامده است : كه هر كس به روزگار زندگانى يا پس از مرگ عثمان بخواهد او را يارى دهد يا انتقام او را بگيرد بر حق است ؟ و خلاصه اينكه آنچه در اين خبر آمده اين است كه بزودى فتنه يى برپا مى شود كه عثمان و يارانش در آن برحق اند و ما اين موضوع را نه تنها رد نمى كنيم بلكه مذهب و اعتقاد ماست .
نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود نقل مى كند كه چون عبيدالله بن عمر بن خطاب به شام و پيش معاويه آمد معاويه به عمروعاص پيام داد كه خداوند با آمدن عبيدالله بن عمر به شام عمر بن خطاب را براى تو زنده كرده است . چنين انديشيده ام كه او را وادار كنم خطبه يى ايراد كند و گواهى دهد كه على عثمان را كشته است و به على دشنام دهد.
عمروعاص گفت : آنچه انديشيده اى درست و به مصلحت است . معاويه به عبيدالله بن عمر پيام فرستاد و احضارش كرد و چون آمد به او گفت : اى برادرزاده ! نام پدرت بر توست . با تمام قدرت بنگر و سخن بگو كه تو شخص مورد اعتمادى و هر چه بگويى تصديق مى شود. اينك به منبر برو و به على دشنام بده و گواهى بده كه او عثمان را كشته است .
عبيدالله بن عمر گفت : اى امير! دشنام دادن به او چگونه ممكن است كه پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم است و من درباره حسب و نسب او چه مى توانم بگويم ؟ اما شجاعت و نيرومندى او چنان است كه دلاورى كوبنده است . ارزش جنگهاى او نيز چنان است كه مى دانى ، ولى من خون عثمان را بر گردن او خواهم نهاد. عمروعاص گفت : به جان پدرت ، در اين صورت دمل را فشرده اى [ همين كافى و بسيار خوب است ]
و چون عبيدالله بن عمر بيرون رفت ، معاويه گفت : به خدا سوگند اگر نه اين بود كه هرمزان را كشته است و از على بر جان خود مى ترسد هرگز پيش ما نمى آمد. نمى بينى چگونه على را مى ستايد؟ عمروعاص گفت : اگر بر چيزى [ كاملا ] پيروز نمى شوى چنگال بزن .
گويد: گفتگوى آن دو به اطلاع عبيدالله بن عمر رسيد و چون براى سخنرانى برخاست آنچه خود مى خواست گفت و چون مى خواست درباره على سخن گويد خوددارى كرد و سخنى نگفت ، و چون از منبر فرود آمد معاويه به او پيام فرستاد كه اى برادرزاده ، يا گرفتار گمراهى و كم خردى هستى يا خيانت كردى . عبيدالله پيام داد كه خوش نداشتم در مورد مردى كه عثمان را نكشته است گواهى قطعى بدهم و دانستم كه مردم از من مى پذيرند و بدين سبب آن را رها كردم .
معاويه او را از خود راند و او را خوار و سبك كرد و تبهكارش خواند. عبيدالله بن عمر [ چنين سرود و ] گفت :
اى معاويه ، من در اين خطبه دروغ نگفته ام و در مورد خاندان لوى بن غالب ، گول و نابخرد نيستم ، ولى من داراى نفسى خوددار هستم از اينكه به پيرمردى كه در عراق است تهمت بزنم ، و اگر آشكارا على را به كشتن پسر عفان متهم كنم دروغ است و در سرشت من خوى دروغگويى نيست . البته آن قوم كوشش خود را كردند و همچون كژدمها بر گرد او مى گشتند و على نه به آنان گفت : كار پسنديده يى كرده ايد و نه كار ناخوشايندى و همچون مار شجاعى كه قصد حمله داشته باشد سكوت كرد. اما در مورد پسر عفان گواهى مى دهم كه او در حالى كه از تهمتها برى و جامه توبه كننده پوشيده بود كشته شد. آرى در آن فتنه زبير را جوش و خروشى بود و طلحه نيز در آن سخت كوشا بود و شوخى نمى كرد. هر چند آن دو پس از آن ، توبه خود را آشكار كردند ولى اى كاش مى دانستم سرانجام آن دو چيست !
گويد: چون اين شعر عبيدالله بن عمر به اطلاع معاويه رسيد كسى پيش او فرستاد و او را راضى كرد و گفت : همين اندازه از تو براى من كافى است .
نصر بن مزاحم از عبيدالله بن موسى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم سفيان بن سعيد، كه به سفيان ثورى معروف است ، (28) مى گفت : من در اين موضوع كه طلحه و زبير نخست با على بيعت كردند هيچ ترديد ندارم و چنين نبوده است كه آن دو به سبب ستم على (ع ) در حكمى يا تصرف او در غنيمتى بر او خشم و كينه گرفته باشند و هيچ كس با على جنگ نكرده است مگر اينكه على (ع ) به حق سزاوارتر از او بوده است .
نصر همچنين مى گويد: كه على عليه السلام از بصره ، روز اول رجب سال سى و ششم هجرت به كوفه رسيد و هفده ماه مقيم كوفه بود و در اين مدت تبادل نامه ميان او و معاويه و عمروعاص ادامه داشت و سپس به سوى شام حركت كرد.
نصر مى گويد: از ابى الكنود و ديگران روايت شده است كه على عليه السلام پس از جنگ جمل دوازده شب از رجب سال سى و ششم گذشته بود كه وارد كوفه شد.
نصر مى گويد: على (ع ) در حالى كه اشراف مردم بصره و كسان ديگر همراهش بودند به كوفه آمد و مردم كوفه در حالى كه اشراف و قاريان همراهشان بودند از او استقبال كردند و براى او به خير و بركت دعا كردند و گفتند: اى اميرالمومنين كجا منزل مى كنى و فرود مى آيى ؟ آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: نه ، در رحبه منزل مى كنم . و همانجا فرود آمد و بلافاصله حركت نمود و به مسجد بزرگ [ كوفه ] در آمد و دو ركعت نماز گزارد و سپس به منبر رفت و خداى را حمد و ثنا گفت و بر پيامبر درود فرستاد و سپس چنين گفت :
اما بعد، اى مردم كوفه ، براى شما تا هنگامى كه وضع خود را مبدل و دگرگون نكنيد در اسلام فضيلتى است . من شما را به حق فرا خواندم و پذيرفتيد و شما آغازگر آن بوديد كه كار زشت و منكر را تغيير دهيد. همانا فضل شما ميان شما و خدايتان است . ولى در مورد احكام و قسمت اموال ، شما بايد سرمشق ديگرانى باشيد كه دعوت شما را پذيرفته و به راه و روش ‍ شما در آمده اند. بدانيد كه ترسناكترين چيزى كه از آن بر شما بيم دارم پيروى از هواى نفس و درازى آرزوست كه پيروى از هواى نفس از حق باز مى دارد و درازى آرزو و آخرت را از ياد مى برد. همانا دنيا آهنگ رفتن دارد و پشت كرده و آخرت آهنگ آمدن دارد و روى آورده است و براى اين سرا و آن سرا فرزندانى است و شما از فرزندان آن سرا باشيد. امروز عمل است بدون حساب و فردا حساب است بدون عمل . سپاس خداوندى را كه دوست خويش را يارى داد و دشمن خود را زبون كرد و راستگوى محق را عزت بخشيد و پيمان شكن مبطل را خوار ساخت .
بر شما باد به ترس از خداوند و فرمانبردارى از آن گروه از اهل بيت پيامبرتان كه از خداوند اطاعت مى كنند، كه آنان به سبب اطاعت از فرمان خدا براى اطاعت شما شايسته ترند و از اين گروهى كه حرام خدا را حلال دانسته و مدعى هستند و به سوى ما آمده اند سزاوارترند. آنان در حالى كه با فضيلت ما ادعاى فضل دارند فرماندهى ما را انكار نموده و با حق ما ستيز مى كنند و ما را از آن كنار مى زنند، و همانا كه بدبختى آنچه را كه مرتكب شدند چشيدند و بزودى گمراهى و بدبختى اخروى را خواهيد ديد. همانا مردانى از شما از يارى من خوددارى كردند و من بر ايشان خشمگين و از آنان ناراحتم . آنان را از پيش خود برانيد و آنچه را ناخوش مى دارند به سمع آنان برسانيد تا ناراحت شوند و بدينگونه حزب خدا به هنگام پراكندگى شناخته شود.

مالك بن حبيب يربوعى كه سالار شرطه على عليه السلام بود برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من كلام ناپسند و سخن درشت گفتن به ايشان را براى ايشان كم مى دانم و به خدا سوگند اگر فرمان دهى آنان را مى كشيم . على عليه السلام گفت : سبحان الله ! و فرمود: اى مالك ، از مقصد دور افتاده اى و از حد معمول گذشته اى و در خصومت و دشمنى فرو رفته اى . او گفت : اى اميرالمومنين ، همانا اندكى ستم و تندروى در اين كار كه براى شما پيش آمده است بهتر از صلح و سازش با دشمنان است . على عليه السلام فرمود: اى مالك خداوند چنين مقرر نداشته بلكه خداوند سبحان فرموده است جان در قبال جان (29) بنابراين چه معنى دارد كه از تندروى و خشونت سخن به ميان آيد، و خداوند متعال فرموده است : و هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او حكومت و تسلط قرار داده ايم ، پس در مقام انتقام اسراف نكند (30) و اسراف در قتل اين است كه كسى غير از قاتل را بكشى و خداوند از اين كار منع كرده و همين كار تندروى است .
در اين هنگام ابوبردة بن عوف ازدى كه از كسانى بود كه از يارى على (ع ) خوددارى كرده بود، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به نظر تو اين كشتگان كه اطراف عايشه و طلحه و زبير كشته شدند به چه سبب و به چه جرمى كشته شدند؟ على عليه السلام فرمود: بدان سبب كشته شدند كه شيعيان و كارگزاران مرا كشتند. آنان برادر ربيعه عبدى را، كه خداى از او خشنود باد، با گروهى ديگر از مسلمانان كه گفته بودند ما همچون شما بيعت خويش را نمى شكنيم و آن چنان كه شما مكر كرديد مكر و غدر نمى كنيم ، بدينسان مورد هجوم قرار دادند و همگى را كشتند و من از آنان خواستم كه قاتلان اين برادران دينى مرا به من بسپرند تا در قبال خون آنان ايشان را قصاص كنم و كتاب خدا ميان من و ايشان حكم باشد، نپذيرفتند و با من جنگ كردند و حال آنكه بيعت من بر گردن ايشان بود و خون نزديك به هزار تن از شيعيان من هم بر عهده ايشان بود و بدين سبب آنان را كشتم . آيا در اين باره شك و ترديدى دارى ؟ گفت : آرى در شك و ترديد بودم ولى اينك دانستم و خطا و گناه آن قوم بر من روشن شد و فهميدم كه تو بر صواب و هدايتى .
نصر بن مزاحم مى گويد: پيرمردان قبيله ازد مى گفتند، كه ابوبردة بن عوف از هواداران عثمان بوده است و با وجود اين در جنگ صفين به همراه على عليه السلام شركت كرده است ولى پس از بازگشت از صفين با معاويه مكاتبه مى كرد و چون معاويه پيروز شد قطعه زمينى در ناحيه فلوجة (31) به او بخشيد. و نسبت به او كريم و بخشنده بود.
گويد: در اين هنگام على عليه السلام آماده شد كه از منبر فرود آيد و مردانى برخاستند كه سخن بگويند، ولى همين كه ديدند آن حضرت از منبر فرود مى آيد نشستند و سكوت كردند. گويد: على عليه السلام در كوفه به خانه جعدة بن هبيرة مخزومى منزل كرد.
مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: جعده ، پسر خواهر اميرالمومنين (يعنى ام هانى ) است و ام هانى همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى است كه جعده را براى او زاييد و جعده مردى شريف بود.
نصر بن مزاحم مى گويد: و چون على عليه السلام وارد كوفه شد كنار در مسجد پياده شد و نخست در مسجد دو ركعت نماز گزارد و سپس از مسجد بيرون آمد و در حضورش نشستند. على عليه السلام احوال مردى از اصحاب پيامبر (ص ) را كه در كوفه ساكن بود پرسيد. كسى گفت : خداوند او را براى خود برگزيد [ يعنى مرده است ]. على عليه السلام فرمود: خداوند هيچيك از خلق خويش را براى خود بر نمى گزيند. همانا خداوند متعال با مرگ ، عزت و قدرت نفس خويش و زبونى بندگان را اراده كرده است و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: مردگان بوديد، شما را زنده كرد سپس ‍ شما را مى ميراند و باز شما را زنده مى كند. (32)
نصر بن مزاحم مى گويد: و چون بار و بنه على (ع ) رسيد، گفتند، آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: كاخ تباهى ؟ نه ، در آن ساكن مشويد.
نصر همچنين مى گويد: هنگام بازگشت اميرالمومنين از بصره ، سليمان بن صرد خزاعى (33) به حضور ايشان آمد. على (ع ) او را نكوهش و سرزنش ‍ كرد و فرمود: شك و ترديد كردى و درنگ نمودى و فريب ساختى و حال آنكه در نظر من از اشخاص مورد اعتماد بودى و چنان مى پنداشتم كه در يارى دادن من از همگان شتابانترى . چه چيز ترا از خاندان پيامبرت بازداشت و چه چيز باعث شد نصرت آنان را ترك كنى ؟
سليمان بن صرد گفت : اى اميرالمومنين ، كارها را به گذشته بر مگردان و در مورد آنچه گذشته است مرا سرزنش مكن و دوستى مرا براى خود برگزين تا خيرخواهى من ويژه تو گردد و هنوز كارها باقى مانده است كه ضمن آن دشمن را از دوست خود بازخواهى شناخت .
على (ع ) سكوت كرد. سليمان اندكى نشست و سپس برخاست و نزد حسن بن على (ع )، كه كنار در مسجد نشسته بود، رفت و گفت : آيا ترا به شگفتى وا دارم كه چه توبيخ و سرزنشى از اميرالمومنين شنيدم . امام حسن (ع ) فرمود: همانا نسبت به كسى كه اميد به مودت و خيرخواهى او مى رود سرزنش و نكوهش مى شود، سليمان گفت : فتنه هايى در حال صورت گرفتن است كه بزودى نيزه ها در آن سيراب و شمشيرها بيرون كشيده مى شود و به امثال من احساس نياز خواهد شد و اين عتاب مرابر بى مهرى من حمل مكنيد و خيرخواهى مرا مورد اتهام قرار مدهيد.
حسن (ع ) فرمود: خدايت رحمت كناد، تو در نظر ما متهم نيستى .
نصر مى گويد: سعيد بن قيس ازدى هم به حضور على (ع ) آمد و سلام داد. فرمود: سلام بر تو هر چند كه از درنگ كنندگان بودى . سعيد گفت : اى اميرالمومنين خدا نكند و من از آن گروه نبوده ام . فرمود: آرى انشاء الله كه چنين است .
نصر مى گويد: عمر بن سعد از يحيى بن سعيد، از محمد بن حنف نقل مى كند كه مى گفته است ، در سالى كه بالغ شدم همراه پدرم به حضور على (ع ) رفتم و اين هنگام آمدن او از بصره بود. مردانى در حضور على (ع ) بودند كه آنان را نكوهش مى كرد و مى گفت : چه چيزى شما را از يارى من بازداشت و حال آنكه شما اشراف قوم خود هستيد. به خدا سوگند اگر اين كار از سستى نيت و كمى بينش سرچشمه گرفته باشد شما نابود شدگانيد و اگر از شك و ترديد شما در فضيلت من و اينكه [ دشمن را] بر ضد من يارى دهيد سرچشمه گرفته باشد، خود دشمنيد.
گفتند: اى اميرالمومنين خدا نكند كه چنين باشيم . ما نسبت به تو تسليم و سرسپرده ايم و با دشمن تو در حال جنگ و ستيزيم ؛ و سپس شروع به عذرخواهى كردند و هر يك بهانه يى ذكر كردند. يكى گفت : بيمار بودم و ديگرى گفت : در آن هنگام در كوفه نبودم . به آنان نگريستم و ايشان را شناختم و ديدم عبدالله بن معتم عبسى و حنظلة بن ربيع تميمى (34) كه هر دو از اصحاب پيامبر (ص ) شمرده مى شوند و ابوبردة بن عوف ازدى و غريب بن شرحبيل همدانى بودند.
گويد: در اين هنگام على (ع ) به پدرم نگريست و فرمود: ولى مخنف بن مسلم و قوم او از شركت در جنگ تخلف نكردند و مثل ايشان همچون مثل آن قوم نيست كه خداوند متعال درباره آنان فرموده است : و همانا گروهى از شما از جنگ باز مى ايستد و اگر بر شما مصيبتى رسد مى گويد خدا بر ما منت نهاد كه همراهشان نبودم و اگر فضل خداوند شامل حال شما گردد، آن چنان كه گويى ميان شما و او دوستى نبوده است ، مى گويد اى كاش با ايشان مى بودم و بهره يى بزرگ مى بردم (35)
نصر بن مزاحم مى گويد : سپس على عليه السلام در كوفه ماند و شنى (36) [ شن بن عبدالقيس ] در اين باره ابيات زير را سروده است :
به اين امام بگو اين جنگ فرو نشست و خاموش شد و بدينگونه نعمت تمام فرا رسيد. آرى ما از جنگ با كسانى كه پيمان شكستند آسوده شديم ولى در شام مار كرى است كه افسون بر نمى دارد...
نصر مى گويد: على عليه السلام از روزى كه وارد كوفه شد نماز خويش را [ كه قبلا شكسته مى گزارد ] كامل مى گزارد و چون جمعه فرا رسيد براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود:
سپاس و ستايش خداوندى را كه او را مى ستايم و از او يارى و هدايت مى طلبم ، و از گمراهى به خداوند پناه مى برم هر كه را خداى هدايت فرمايد، گمراه كننده يى براى او نيست و هر كه را خداى گمراه كند، او را راهنمايى نخواهد بود (37) و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا كه او را انبازى نيست وجود ندارد و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست كه او را براى ابلاغ فرمان خويش برگزيده و به پيامبرى خويش مختص كرده است او گراميترين خلق خدا در پيشگاه او و محبوبترين ايشان در دل اوست . پيامهاى پروردگار خويش را ابلاغ كرد و براى امت خود خيرخواهى نمود و آنچه برعهده اش بود انجام داد.
اينك شما را به بيم از خداوند و تقوى سفارش مى كنم ، كه تقوى بهترين چيزى است كه بندگان خدا به آن سفارش مى كنند و نزديكترين چيزها به رضوان خداوند است و سرانجام آن در پيشگاه حق بهتر است . شما به تقوى و بيم از خداوند فرمان داده شده ايد و براى احسان و فرمانبردارى آفريده شده ايد. دورى كنيد از آنچه كه خداوند در آن باره شما را از خويشتن بر حذر داشته است كه او از عذابى سخت ترسانده و بيم داده است ، و از خداى چنان بترسيد كه در آن هيچ سستى و كاهلى نباشد و عمل كنيد بدون آنكه بخواهيد آن را به ديگران نشان دهيد يا به گوش آنان برسانيد و همانا هر كس كه براى غير خدا عمل كند، خداوند او را با همان چيزى كه براى آن عمل كرده است وا مى گذارد و هر كس مخلصانه براى خدا عمل كند خداوند پاداش او را برعهده مى گيرد. از عذاب خدا بترسيد كه خداوند شما را بيهوده نيافريده است و هيچ كار شما را بيهوده رها نكرده است . آثار شما را نام نهاده و كارهاى شما را مى داند و مدت عمر شما را براى شما مقدور فرموده و نبشته است . به جهان شيفته مشويد كه براى اهل آن سخت فريبنده است . فريب خورده كسى است كه به دنيا فريب خورده باشد و بناى دنيا به سوى نيستى است و اگر بدانند جهان ديگر خانه زندگانى جاودانه است (38)
از خداوند منزلت شهيدان ، همنشينى و دوستى با پيامبران و زندگى نيكبختان را مسئلت مى كنم كه ما براى او و از آن اوييم .
نصر بن مزاحم مى گويد: آن گاه على عليه السلام كارگزاران خويش را برگزيد و آنان را به شهرها گسيل داشت و با جرير بن عبدالله بجلى براى معاويه نامه يى را كه بيان آن گذشت مرقوم فرمود.
نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه جرير بن عبدالله بجلى نزد معاويه و منتظر پاسخ او بود، معاويه به عمر و عاص گفت : مصلحت چنين مى بينم كه براى مردم مكه و مدينه نامه يى بنويسم و در آن موضوع كشته شدن عثمان را يادآور شويم و با نوشتن اين نامه ، يا به خواسته خود مى رسيم يا آنكه آنان را از هجوم به خود باز مى داريم . عمرو گفت : تو براى سه گروه مى خواهى نامه بنويسى ، گروهى كه به حكومت على راضى هستند و اين نامه تو چيزى جز بصيرت بر ايشان نمى افزايد، گروهى كه هوادار عثمانند و نامه تو چيزى بر آنها نمى افزايد و گروهى كه كناره گرفته اند و تو در نظر ايشان بهتر و مورد اعتمادتر از على نيستى . معاويه گفت : آن بر عهده من است و چنين نوشتند.
اما بعد، اگر پاره يى از امور از ما پوشيده مانده است اين مسئله بر ما پوشيده نيست كه على ، عثمان را كشته است و دليل اين كار اين است كه كشندگان عثمان ، مقرب درگاه اويند و اينك ما فقط قاتلان عثمان را مطالبه مى كنيم كه آنان به ما سپرده شوند و ايشان را بكشيم و اين بر طبق حكم كتاب خداوند است و اگر على آنان را به ما بسپرد از او دست بر مى داريم و سپس خلافت را همان گونه كه عمر بن خطاب عمل كرد به شورايى وا مى گذاريم تا خليفه را تعيين كند و ما خود طالب خلافت نيستيم . شما در اين كار، ما را يارى دهيد و در ناحيه خود قيام كنيد و پيش ما آييد كه چون دستهاى ما و شما بر يك كار متحد شود على از آن به بيم خواهند افتاد .والسلام .
عبدالله بن عمر [ بن خطاب ] در پاسخ آن دو چنين نوشت :
اما بعد، به جان خودم سوگند كه شما جايگاه نصرت و پيروزى را اشتباه گرفته ايد و مى خواهيد از جاى دورى بر آن دست يابيد. با اين نامه شما خداوند بر شك در اين كار، جز شك و ترديد نيفزود. شما را با شورا و خلافت چه كار؟! اما تو اى معاويه ! از آزادشدگان از اسارت و بردگى هستى و تو اى عمرو عاص ! متهم هستى . همانا خويشتن را از اين كار بازداريد كه براى شما ميان ما دوست و يارى دهنده يى نيست . والسلام .
نصر مى گويد: و مردى از انصار نيز همراه نامه عبدالله بن عمر ابياتى براى آن دو نوشت :
اى معاويه ! همانا كه حق ، واضح و روشن است و چنان نيست كه تو و عمروعاص پنداشته ايد .امروز پسر عفان را براى مكر و فريب براى مطرح مى كنى ، همان گونه كه پس از خلافت على (ع ) آن دو پيرمرد طلحه و زبير چنان كردند. اين فتنه هم همچون آن فتنه و كاملا همانند آن است ، همچون سراب و آب نمايى كه مسافران بدان فريفته مى شوند...
نصر بن مزاحم مى گويد: عدى بن حاتم طايى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين نزد من مردى [ خردمند ] است كه هيچ كس ‍ همتاى او نيست و او مى خواهد به ديدار پسر عمويش حابس بن سعيد طايى به شام برود و اگر او را فرمان دهيم كه با معاويه ديدار كند شايد بتواند او و مردم شام را در هم شكند. على عليه السلام فرمود: آرى پيشنهاد خوبى است و سپس عدى او را به اين كار فرمان داد نام آن مرد خفاف بن عبدالله بود.
خفاف پس از آنكه پيش پسرعموى خود، حابس بن سعد، رسيد و حابس ‍ سالار مردم قبيله طى در شام بود، با او گفتگو كرد و گفت : با عثمان در مدينه بوده و سپس همراه على عليه السلام به كوفه آمده است . خفاف مردى خوش ظاهر و زبان آور و اهل شعر بود.
حابس فرداى آن روز خفاف را پيش معاويه برد و گفت : اين پسر عموى من است كه هر چند با على به كوفه آمده ولى در مدينه همراه عثمان بوده است و مردى مورد اعتماد است . معاويه به خفاف گفت : درباره عثمان بگو. گفت : آرى مكشوح او را محاصره كرد و حكيم درباره او فرمان صادر كرد و عمار ياسر آنرا اجراء نمود. سه تن درباره كار عثمان به تنهايى كوشش كردند تا او را از ميان بردارند و آنان عدى بن حاتم و اشتر نخعى و عمروبن حمق بودند و دو تن ديگر و طلحه و زبير در مورد كشتن او كوشش كردند و على از همه مردم از خون عثمان مبراتر است . معاويه پرسيد: سپس چه شد؟ گفت : آن گاه مردم براى بيعت با على همچون پروانگان هجوم آوردند و آن چنان بود كه رداها از تن مى افتاد و كفشها گم مى شد و سالخوردگان زيردست و پا مى ماندند؛ و نه او از عثمان ياد كرد و نه از عثمان پيش او نام برده مى شد و سپس آماده حركت شد و مهاجران و انصار سبك بار همراهش حركت كردند و سه تن همراهى با او را در جنگ خوش نداشتند و آن سه تن سعد بن مالك (39) و عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه بودند و على هيچكس را به زور وادار به شركت [ در جنگ ] نكرد و به همانان كه سبك بار همراهش ‍ شده بودند بسنده كرد و حركت كرد تا به كوهستانهاى قبيله طى رسيد در اين هنگام گروهى از قبيله ما به يارى او آمدند و او با ايشان مى توانست مردم را فرو كوبد. ميان راه به او خبر رسيد كه طلحه و زبير و عايشه به بصره رفته اند مردانى را به كوفه گسيل داشت و آنان را فرا خواند كه دعوتش را پذيرا شدند و به بصره حركت كرد و آن شهر به تصرفش درآمد و سپس به كوفه بازگشت . كودكان و سالخوردگان و عروسها همگان از شوق و شادى ديدارش شتابان به حضورش شتافتند، و من در حالى از على (ع ) جدا شدم كه آهنگى جز براى حركت به شام نداشت .
معاويه از گفتار خفاف هراسان شد. در اين هنگام حابس به معاويه گفت : اى امير، او براى من شعرى خواند كه عقيده مرا درباره عثمان تغيير داد و على را در نظرم بزرگ ساخت .
معاويه گفت : اى خفاف ! آن شعر را براى من بخوان و وى شعرى براى او خواند كه [ مضمون ] مطلع آن چنين است :
در حالى كه شب دامن گسترده بود و پهلوى من بر بستر آرام نمى گرفت چنين سرودم
در اين شعر چگونگى احوال و كشته شدن عثمان را آورده است و چون طولانى است از بيان تمام آن خوددارى مى كنيم و از چنين مى گويد:
همانا گذشت آنچه گذشت و روزگار بر آن سپرى شد همچنان كه گذشته ها سپرى شده است ، و من سوگند به كسى كه مردم براى او حج مى گزارند سوار بر شتران لاغر اندام باريك ميان بودم ...
گويد: معاويه [ از شنيدن آن ] در هم شكست و به حابس گفت : چنين مى پندارم كه اين شخص جاسوس على است . او را از پيش خود بيرون كن كه مبادا مردم شام را بر ما تباه كند.
نصر مى گويد: عطية بن غنى ، از زياد بن رستم نقل مى كند كه مى گفته است معاويه علاوه بر نامه يى كه براى مردم مدينه نوشت ، نامه هاى اختصاصى براى عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه نوشت . نامه اش به عبدالله بن عمر چنين بود:
اما بعد، همانا پس از كشته شدن عثمان هيچ كس از قريش در نظر من محبوبتر و شايسته تر از تو نبود كه مردم بر خلافت او متحد شوند. سپس اين موضوع را به ياد آوردم كه تو او را يارى ندادى و بر ياران او هم طعنه مى زدى از اين رو بر تو دگرگون شدم ولى ستيز و مخالفت تو با على اين موضوع را بر من آسان كرد و برخى از كارهاى ترا از ذهن من زدود. اينك خدايت رحمت كناد، ما را براى گرفتن حق اين خليفه مظلوم يارى بده كه من نمى خواهم بر تو فرمانروايى كنم بلكه آن را براى تو مى خواهم و بر فرض كه تو آن را نپذيرى به شورايى ميان مسلمانان واگذار خواهد شد.
عبدالله بن عمر در پاسخ او نوشت :
اما بعد، همين انديشه تو، كه ترا در من به طمع انداخته است ، موجب آمده تا ترا اين چنين كند كه شده اى . آيا از ميان مهاجران و انصار، على و طلحه و زبير و عايشه ام المومنين را رها كنم و از تو پيروى كنم ؟ و اما اين پندار ياوه تو كه من بر على طعنه مى زنم به جان خودم سوگند كه من از لحاظ ايمان و هجرت و قرب به رسول خدا (ص ) و تحمل زحمت در مصاف با مشركان همپايه على نيستم ، ولى در اين مورد بر من عهد و پيمانى شده كه ناچار در آن متوقف ماندم و با خود گفتم اگر اين هدايت باشد، امر مستحبى است كه رها كرده ام و اگر گمراهى باشد شرى است كه از آن نجات يافته ام پس خود را از ما بى نياز گردان [ يارى ما را به حساب مياور. ] والسلام .
نامه معاويه به سعد بن ابى وقاص چنين بود:
اما بعد، همانا سزاوارترين و شايسته ترين مردم به يارى دادن عثمان از ميان قريش ، اعضاى شورى بودند كه حق او را ثابت كردند و او را بر ديگران برگزيدند. با آنكه طلحه و زبير در شورى عضو بودند و همچون تو مسلمان بودند او را يارى دادند و عايشه ام المومنين هم در آن كار شتابان و سبكبار شركت كرد. اينك تو آنچه را كه ايشان به آن راضى شده اند ناخوش مدار و آنچه را پذيرفته اند رد مكن كه ما تعيين خليفه را به شورايى از ميان مسلمانان واگذار خواهيم كرد. (40)
سعد بن ابى وقاص براى او چنين نوشت :
اما بعد، عمر فقط كسانى از قريش را عضو شورى قرار داد كه هر يك شايسته خلافت بودند و هيچيك از ما براى خلافت از ديگرى شايسته تر نبود مگر اينكه در موردش جملگى موافقت كنيم . البته آنچه كه در ما وجود دارد در على هم موجود است و حال آنكه فضايلى كه در او وجود دارد در ما نيست . وانگهى اين كارى است كه من آغازش را خوش نمى داشتم تا چه رسد به پايانش ، اما طلحه و زبير اگر در خانه هاى خود اقامت مى كردند براى ايشان بهتر بود و خداوند آنچه را كه ام المومنين انجام داد بيامرزد. والسلام .
نامه معاويه براى محمد بن مسلمه چنين بود:
اما بعد، من اين نامه را براى تو نمى نويسم كه اميدى به بيعت كردن تو داشته باشم ، ولى مى خواهم به تو تذكر دهم كه از چه نعمتى محروم شدى و در چه شك و ترديدى افتادى . تو كه شجاع و سواركار انصار و پشتيبان مهاجران هستى مدعى شده اى كه پيامبر (ص ) به تو فرمانى داده اند كه فقط بايد همان گونه رفتار كنى و مى گويى ايشان ترا از جنگ كردن با اهل قبله نهى كرده اند. آيا نمى بايست اهل قبله را از جنگ كردن با يكديگر باز مى داشتى و حال آنكه بر تو واجب بود كه آنچه را پيامبر (ص ) خوش ‍ نمى داشته اند براى ايشان خوش نداشته باشى . مگر تو عثمان و كسانى را كه در خانه بودند مسلمان نمى دانستى ؟ اما قوم تو از فرمان خداوند سرپيچى كردند و عثمان را يارى ندادند و خداوند از ايشان و تو درباره آنچه اتفاق افتاده است روز قيامت خواهد پرسيد. و السلام .
محمد بن مسلمه در پاسخ او چنين نوشت .
اما بعد، همانا كسانى كه فرمانى از پيامبر (ص ) نشنيده بودند و آنچه در دست من است در دست نداشتند و از اين كار كناره گيرى كردند و پيامبر (ص ) به آنچه كه اتفاق افتاد پيش از آنكه واقع شود مرا آگاه كرده اند و چون چنان شد شمشير خود را شكستم و در خانه ام نشستم و در قبال دين انديشه و راى را متهم كردم كه براى من هيچ معروفى كه به آن فرمان دهم و هيچ منكرى كه از آن نهى كنم روشن نبود. اما تو، به جان خودم سوگند كه در جستجوى چيزى جز دنيا نيستى و از چيزى جز هوس پيروى نمى كنى و اگر عثمان را پس از مرگش مى خواهى يارى دهى به هنگامى كه زنده بود خوار و زبونش كردى . والسلام . (41)