خلاصه كتاب علل گرايش به ماديگرى
مقدمه: ماترياليسم در ايران
انديشههاى مادى در جهان اسلام سابقهاى طولانى دارد. از آيات قرآن كريم بر مىآيد كه انديشه انكار خدا و معاد در عصر جاهليت در ميان مردم جزيرةالعرب وجود داشته است. در قرن دوم هجرى نيز كه علوم مختلف بين مسلمين رونق گرفت، افرادى بودهاند كه مادى فكر مىكردند، با اين كه در همه دورهها ماديونى بودهاند كه با شعر و نثر، عقايد خويش را تبليغ مىكردهاند، اما از نظر تاريخ انديشه، به انديشههاى قابل طرح از سوى ماديون برنمىخوريم، حتى انديشههاى مهمى كه به سود فلسفه مادى و به عنوان اشكالى بر فلسفه الهى طرح شده، هميشه از طرف خود الهيون بوده است، لذا خود ماديون در جهان اسلام، تاريخ و سرگذشت دارند، اما انديشههاى مادى به صورت مكتبى منسجم، تاريخ و سرگذشتى ندارد.
در قرون اخير به خاطر يك سلسله مسائلى كه پيش آمد - كه اين كتاب سعى در شرح اين مطالب دارد - ماترياليسم در غرب رونقى ديگر يافت و كمكم به صورت يك مكتب فلسفى درآمد. در نيم قرن اخير در ايران و ساير كشورهاى اسلامى نيز بر اثر ترجمه كتب فلاسفه مادى غرب، ماترياليسم جانى تازه گرفت، ولى در همان برخورد اول با فلسفه الهى بىپايگى آن ظاهر شد. ماترياليستها كه ديدند در مقابل فلسفه محكم و متقن الهى پاسخى ندارند، جامه منطق را از خود دور كرده، به سلاح تبليغ مجهز شدند. از طرفى ديگر چون ترسيدند با مسائل در چهره اصلى آنها مواجه شوند به مغالطه روى آوردند و بسيارى از مباحث فلسفه اسلامى را خلاف واقع طرح كردند و به آن پاسخ گفتند و بدين سان به خيال خود فلسفه الهى را تخطئه نمودند!
ماترياليستها به اين مقدار اكتفا نكردند و به كارهاى ديگرى هم دست زدند كه بيش از پيش فقر و ضعف فلسفه خود را نشان دادند و آنها كوشيدند از راه تحريف شخصيتهاى مورد احترام، اذهان را متوجه مكتب و فلسفه خود نمايند. به عنوان مثال حافظ شخصيتى است كه به تعبير هم شاگرديش به واسطه محافظتِ درس قرآن و ملازمت بر تقوا و احسان و... به جمع غزليات پراكنده نپرداخت. خود حافظ تمام افكار خود را مديون قرآن مىداند و مىگويد:
ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد
| |
لطايف حكمى با نكات قرآنى
|
حافظ دنيا را كشتزار جهانى ديگر معرفى مىنمود و دغدغه نامه سياه داشت و تن را غبارى مىدانست كه حجاب چهره جان شده است و...، اما ماترياليستها به خاطر بعضى سخنان ظاهرى كه بيان رمزىِ مطالب عرفانى مىباشد، حافظ را منكر خدا و رستاخيز خواندند و گفتند كه بيش از يك ميگسارِ اهل عيش و نوش چيزى نبوده است!
ماترياليستها همچنين در مورد حلاج كه اختلاف نظر بسيار است و بعضى او را عارفى وارسته و بعضى او را شعبده بازى حيلهگر دانستهاند، با تشبث به برخى سخنانش وى را طرفدار و مروج ماترياليسم دانسته و گفتهاند جملاتى مانند أقتلونى يا ثقانى ان فى قتلى حياتى
(189) مفهومى ديالكتيك دارد، زيرا زندگى را در درون مرگ جستجو كرده است! با اين بيان على عليه السلام را هم بايد ماترياليست ديالكتيك بدانيم چون فرموده است: فالموت فى حياتكم مقهورين و الحيوة فى موتكم قاهرين
(190) بايد به اين ماترياليستها گفت: گذشته از بحثهاى تاريخى درباره شخصيت حلاج كه هرگز با اين تحليلها جور در نمىآيد، آيا مطابق فلسفه شما اصلا امكان دارد كه در يازده قرن پيش انديشههايى كه به عقيده شما تنها در قرن نوزدهم ميلادى آن هم در محيط صنعتى اروپا مىتوانسته پديد آيد، از مغز حلاج بيرون آيد؟!
يكى ديگر از كارهاى خطرناك ماترياليستها تحريف آيات قرآن كريم و تفسير مادى محتواى آيات با حفظ پوشش ظاهرى الفاظ است. اين طرح را ماركس صد سال پيش براى ريشه كن كردن دين از اذهان تودههاى معتقد ارائه كرده و گفته است: براى مبارزه با مذهب در ميان تودهها بايد از خود مذهب استفاده كرد، به اين صورت كه مفاهيم مذهبى را از محتواى معنوى و اصلى خود تخليه، و با محتواى مادى پرنمود تا مردم مذهب را به صورت مكتبى مادى دريابند. پس از اين مرحله، دور افكندن پوسته ظاهرى، مذهب ساده است.
مطالعه نوشتههاى به اصطلاح تفسيرى در يكى دو سال اخير (حدود سالهاى 55 و 56) ترديدى باقى نمىگذارد كه توطئه عظيمى در اين زمينه در كار است. البته توجه داريم كه تدبر در قرآن مجيد حق هر فرد مسلمانى است و در انحصار فرد يا گروهى نيست و نيز توجه داريم كه برداشتها هر قدر بىغرض باشد، يك جور از آب در نمىآيد، اما در طول تاريخ از طرف گروههايى مثل باطنيه و اخيرا ماترياليستهاى مسلمان! تفسيرهايى از آيات قرآن شده كه بايد آنها را نسخ و تحريف ناميد نه تفسير. اينها قرآن را فلسفه مدون حزب خدا مىدانند، فلسفهاى كه تنها هدفش پيروز گردانيدن محرومان بر قدرتمندان است. مىگويند تمام مسائل قرآن
بر محور انقلاب است و خداوند خواسته يك حزب متشكل از همه نيروهاى متكامل جهان تشكيل دهد و يك فلسفه انقلابى براى آن بنويسد! براى فهم اين فلسفه هم، انقلابى بودن شرط لازم و كافى است و بدون آن هيچ شرطى مفيد نيست! البته بدون شك مبارزه با طواغيت جزء برنامه قرآن است. ولى آيا تمام مسائل قرآن در اين جهت است و انقلاب قرآن و حزب الله يك انقلاب اقتصادى مىباشد؟!
براى آشنايى بيشتر با انديشههاى ماترياليستها مناسب است در اين جا نمونهاى از اين تفسير به رأىها را ذكر كنيم: آنها معناى اين را كه مفسر بايد امام باشد، تنها در اين معرفى مىكنند كه بايد خاستگاه طبقاتى مفسر، مانند خاستگاه طبقاتى امام، طبقه محرومان تاريخ، باشد و ديگر رجوع به سخن امام لازم نيست! آنها در تفسير آيه الذين يؤمنون بالغيب
(191) مىگويند
منظور از غيب همان مراحل ابتدايى رشد انقلاب است كه بايد مبارزه به صورت پنهانى باشد! آيا واقعا نزد انقلابيون عصر پيامبر (صلى الله عليه و آله) مثل سلمان و ابوذر هم همين معنى از ايمان به غيب فهميده مىشد؟! آنها خلود و جاودانگى در قرآن را مثل فلاسفه مادى تفسير مىكنند كه اگر فرد در طريق تكامل جامعه فانى گردد، جاودان خواهد شد؛ زيرا اگرچه فرد فانى مىشود، اما از راه تكامل جاودان است! اگر چنين است پس چرا قرآن خلود را مختص مؤمنين نمىداند و كافرين را هم خالد مىشمارد؟! در يكى از مكتوبات آنها آمده است: راستى از الله چه مىفهمى؟ جز تكامل مطلق؟ جز آفرينش با همه ابعادش؟ و بالاخره جهان با حركت تكاملىاش به
سوى
يك بىنهايت بزرگ؟
اگر الله به اين معنا باشد هر بىخدايى هم او را مىپذيرد. به هر حال اين روش بسيار خطرناكى است كه آنها
در پيش گرفتهاند كه به تعبير خودشان از مذهب عليه مذهب استفاده كنند و بر مسلمانان واقعى لازم است كه هوشيار باشند و جلوى اين گونه تحريفات را بگيرند
(192).
ماترياليسم
موضوع بحث، علل گرايش به ماديگرى است. واژه ماترياليسم استعمالات مختلفى دارد. مثلا گاهى مراد، مكتب اصالت ماده است؛ به اين معنى كه ماده يك امر اصيل و واقعى در جهان هستى است، نه يك امر ذهنى و فرضى؛ در مقابل، ايدهآليسم است كه منكر واقعيات مادى خارج از ذهن مىباشد. بدين معنا همه الهيون را هم بايد ماترياليست بدانيم. اما گاهى مراد از آن انكار موجودات ماوراى ماده است، يعنى مكتبى كه هستى را در انحصار ماده مىداند و آنچه را كه از چهارچوب تغيير و تبديل و از احساس بشر بيرون است، معدوم مىپندارد.
بحث ما پيرامون علل گرايش به اين مكتب به معنى دوم است، كه چطور شده عدهاى بيرون از جهان ماده را نيست پنداشتند و در صدد انكار خدا بر آمدند. طرح اين بحث به اين كيفيت كه علل گرايشهاى مادى چيست طبعا نمودار اين است كه ما مدعى هستيم انسان طبعا نمىبايست گرايش مادى پيدا كند و چون ماديگرى برخلاف فطرت و طبيعت انسان است، بايد به جستجوى علت آن پرداخت. اين نظر ما درست برخلاف نظر كسانى است كه معمولا در كتب تاريخ اديان، اظهار نظر مىكنند. آنها اصل و طبيعت انسان را بر ماده گرايى مىگذارند و غالبا به دنبال اين مىگردند كه چرا بشر گرايش دينى پيدا كرد.
البته فعلا نمىخواهيم اين بحث را دنبال كنيم كه آيا دينى بودن، يك امر طبيعى، و بىدينى، امرى غير طبيعى است، يا برعكس؛ فقط بايد به اين مطلب توجه كرد كه مقصود از فطرى بودنِ گرايش توحيدى اين نيست كه وقتى دين در سطح مسائل علمى و فلسفى مطرح شود، هيچ گونه سؤالى به وجود نمىآورد. در ضمن ما نمىخواهيم اين شكها را كه واقعا براى عدهاى پيش مىآيد ناديده بگيريم يا آنها را ناشى از بدسرشتى افراد بدانيم؛ اتفاقا همين شكهاست كه محركت بشر به سوى تحقيق و وصول به يقين مىشود. شك آنجا بد است كه توقفگاه و سرمنزل آخر انسان قرار گيرد. بحث ما اكنون درباره افرادى است كه شك را آخرين منزل خويش قرار دادهاند. به عقيده ما ماترياليسم هر چند خود را مكتبى جزمى معرفى مىكند، ولى جزء مكاتب شك است.
بايد توجه كرد كه طرز تفكر مادى چيز تازهاى نيست و نبايد آن را از نتايج تحولات علمى و صنعتى جديد دانست. در تاريخ فلسفه آمده است كه بسيارى از فلاسفه يونان باستان ماوراى ماده را انكار مىكردند. در ميان مردم جاهليت عرب نيز گروهى چنين فكرى داشتند كه قرآن اين طور از آنها ياد مىكند: و قالوا ماهى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر و ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون
(193) كلمه دهر يعنى روزگار، و به مناسبت همين آيه، افرادى را كه در دوره اسلامى منكر خدا بودند، دهرى مىگفتند. به واسطه آزادى فكرى كه تا حدى در دوره عباسيان براى افكار علمى و فلسفى و دينى وجود داشت، رسما اين عده به عنوان مادى مسلك و منكر خدا شناخته مىشدند و با مسلمانان مباحثه و مجادله مىكردند كه برخى از بحثهاى آنها در كتب تاريخى ثبت شده است.
قبل از قرون 18 و 19 و ظهور ماترياليسم، اگرچه گرايشهاى فردى به سوى ماديگرى وجود داشت، اما هيچ گاه به صورت يك مكتب جلوه نكرده بود. همين امر سبب شده كه عدهاى خيال كنند پيدايش ماترياليسم به صورت يك مكتب، رابطه مستقيمى با علم و پيشرفتهاى علمى دارد و خود ماديون هم بر اين مطلب تأكيد فراوانى دارند. بنابراين ادعا بايد هر قدر شخصى دانشمندتر شود، مادىتر گردد؛ اما تجربه تاريخ مخالف اين را نشان مىدهد، يعنى كه در دوران باستان و چه در دوره جديد، گرايش مخالف و موافق به ماديگرى، هم در طبقات دانشمند وجود داشته است و هم در توده جاهل، پس چنين نيست كه بگوييم لازمه آمدن علم، بىاعتقادى به ماوراى طبيعت است
(194).
بحثى كه بيشتر بايد روى آن تكيه كرد اين است كه چه چيز موجب شد كه در اروپا، ماترياليسم به صورت يك مكتب ظهور كرد و گروندگان بسيارى پيدا نمود؟ ما در اين جا سعى داريم آن عللى كه تا به حال در اين مورد شناختهايم بيان كينم:
نقش كليسا در گرايشهاى مادى
كليسا از دو جنبه در گرايش جهان مسيحى، و به طور غير مستقيم در گرايش جهان غير مسيحى به ماديگرى نقش داشته است:
الف - نارسايى مفاهيم كليسايى در مورد خدا و ماوراى طبيعت:
در قرون وسطى تبيين كه مسأله خدا به دست كشيشها افتاد، يك سلسله مفاهيم كودكانه درباره خدا به وجود آمد كه به هيچ وجه با حقيقت مطابقت نمىكرد
(195). افراد تحت تأثير نفوذ كليسا از كودكى خدا را با همين قالبها و مفاهيم حقير و شبيه انسان مىشناختند، اما وقتى بزرگ مىشدند و مىديدند كه چنين چيزى معقول نيست، بدون توجه به اين كه چه بسا ممكن است مفهوم صحيحى براى خدا وجود داشته باشد، يكسره الوهيت را نكار مىكردند؛ غافل از اين كه خداى با آن مفهوم، مورد انكار خداشناسان نيز هست.
از اگوست كنت پايه گذار مكتب پوزيتيويسم (اصالت علم) مطالبى نقل شده كه دورنماى خوبى است براى نشان دادن تصويرى كه دانشمندان آن روز از خدا داشتهاند. وى مىگويد: علم، پدر كائنات را از شغل خود منفصل كرد و او را به محل انزوا سوق داد. مقصودش اين است كه قبلا هر حادثهاى در جهان رخ مىداد، با استناد به خدا تعليل مىشد. اما علم قدم به قدم علتهاى اشياء را پيدا كرد و مثلا ديد كه علت بيمارى، ميكروب است، نه خدا و... و بدين ترتيب عقب نشينى خدا ادامه يافت تا يقين شد كه پديدههايى هم كه علتشان هنوز مجهول است، علتى از نوع علتهاى شناخته شده دارد و در اين جا بشر براى هميشه عذر خدا را خواست!
اين بيانات نشان مىدهد كه اگوست كنت و امثال او، خدا را مانند جزئى از جهان و در عرض ساير علل جهان مىدانستهاند. با اين طرز تفكر بايد خدا را در ميان مجهولات خود جستجو كرد و طبعا هر چه بر معلومات بشر افزوده شود، منطقه خداشناسى محدودتر مىگردد. طبق اين نظر تنها موجوداتى كه علل آنها مجهول است، آيت و نشانه خدا هستند، نه همه موجودات. اما به نظر ما اين پندار، گمراهى محض است. الفباى خداشناسى اين است كه او خداى همه عالم است و جهان، با همه نظامها و علل و اسبابش، يكجا قائم به ذات اوست. خدا در رديف علل طبيعى نيست كه بپرسيم اين موجود خارجى را خدا خلق كرده يا فلان علت طبيعى.
اگوست كنت بر همان مبنا، ادوار زندگى بشر را به سه دوره ربانى، فلسفى و علمى تقسيم كرده است. او مىگويد در دوره ربانى بشر حوادث را با قواى ماوراى طبيعت و خدايان توجيه مىكرد. در دوره فلسفى به اصل عليت پىبرد، اما هنوز به تفصيل، علل اشياء را نمىدانست، لذا درباره هر حادثهاى حكم مىكرد كه اجمالا علتى در خود طبيعت وجود دارد و بالاخره در دوره علمى به تفصيل علل اشياء را در طبيعت شناخت، لذا از تفكر كلى فلسفى و ربانى روى گردان شد و روش تجربى را پيش گرفت.
اين سه دوره شايد از نظر عامه مردم درست باشد كه مثلا زمانى علت يك بيمارى را امور غيبى مثل جن و پرى بدانند، بعد بفهمند كه علت آن در خود طبيعت است و سپس از راه تجربيات علمى متوجه شوند كه فلان ميكروب علت آن است؛ ولى اين تقسيمبندى در مورد كل فكر بشرى خطاست. زيرا در تقسيمبندى ادوار تفكر بشر بايد افكر متفكران، اين سه دوره را به شكلى كه اگوست كنت مىگويد طى نكرده است. از سوى ديگر به نظر ما همه اين تفكرات در يك شكل خاص امكان اجتماع دارند، يعنى يك نفر مىتواند در آنِ واحد تفكرى داشته باشد كه هم ربانى باشد، هم فلسفى و هم علمى.
ب - خشونتهاى كليسا:
كليسا برخى از معتقدات بشرى موروث از فلاسفه پيشين و سخنان علماى كلام مسيحى را در رديف
اصول مذهبى قرار داده بود و مخالفت با آنها را موجب ارتداد مىدانست و از سوى ديگر به اين مسأله اكتفا
نمىكرد كه اگر ثابت شد كسى مرتد است، او را از جامعه مسيحيت طرد كند، بلكه با نوعى رژيم پليسى خشن در جستجوى عقايد مخفى افراد بود و سعى مىكرد كوچكترين نشانهاى از مخالفت با عقايد مذهبى در فردى پيدا كند تا با خشونت زيادى او را مورد آزار قرار دهد. در اين مورد هم صرفا اتهام ارتداد براى اثبات مدعا كافى بود و چه بسا افرادى از روى اغراض شخصى همديگر را متهم مىكردند و كليسا شخص متهم را مجازات مىنمود، بدون اين كه به او بگويد جرمش چيست يا چه كسى او را متهم كرده است. شمار قربانيان كليسا از سال 1480 تا 1808 بالغ بر 31912 نفر سوخته و 29145 نفر محكوم به مجازاتهاى سنگين تخمين زده شده است. بدين ترتيب مذهب كه مىبايست پيام آور محبت باشدت در اروپا تبديل شد به عامل اختناق و استبداد، و مطمئنا عكسالعمل مردم در مقابل چنين روشى جز نفى اساس مذهب نمىتوانست باشد
(196).
نارسايى مفاهيم فلسفى غرب
نارسايى مفاهيم فلسفى غرب، دومين علتى است كه تأثير بسزايى در گرايشهاى دسته جمعى به ماديگرى داشته است. در حقيقت غرب در حكمت الهى نسبت به شرق و خصوصا فلسفه اسلامى بسيار عقب است و بسيارى از مسائل پر سر و صدا كه فلاسفه غرب از حل آن ناتوان ماندهاند، از جمله مسائل پيش پا افتاده فلسفه اسلامى است. بديهى است كه نارسايى در مفاهيم فلسفى، زمينه فكرى را به نفع ماترياليسم آماده مىكرده است.
مشكل علت نخستين
براى نشان دادن نارسايى مفاهيم فلسفى در غرب، داستانِ فلسفىِ علت نخستين نمونه خوبى است. موجودات و اشيايى كه در اطراف خود مىبينيم، هر كدام علتى (به وجود آورندهاى) دارند، و آن علل نيز به نوبه خود معلول علتى ديگرند. اگر اين سير علت و معلولها را ادامه دهيم، تا كجا ادامه خواهد يافت؟ آيا بالاخره به جايى مىرسيم كه يك علت، ديگر خود معلول نباشد و به عبارت ديگر به وجود آورنده و علت اوليه باشد؟ در اين صورت، وجود اين علت نخستين، چگونه قابل توجيه است؟
هگل كه يكى از بزرگترين فيلسوفان غرب و جهان است، مىگويد: ذهن انسان به تسلسل راضى نمىشود؛ يعنى نمىتوان پذيرفت كه اين سلسله علت و معلولها تا بىنهايت ادامه داشته باشد، بلكه ذهن انسان متوقع است كه اين سلسله در جايى متوقف شود كه آن جا علت نخستين است، از سويى عنوان كردن علت نخستين، مشكل را حل نمىكند؛ زيرا اين سؤال پيش مىآيد كه چرا علت نخستين، علت نخستين شده است؟ به عبارت بهتر، هگل معتقد است كه چون ذهن، مستقيما نمىتواند علت نخستين را درك كند و صرفا براى پرهيز از تسلسل آن را مىپذيرد، لذا يك حالت اجبار براى ذهن پديد مىآيد، در حالى كه ذهن قانع نشده است. براى حل اين مشكل، هگل پيشنهاد مىكند كه خدا (آفريننده اوليه يا علت نخستين) به عنوان امرى كه مستقيما مورد پذيرش ذهن است، در نظر گفته شود، و به همين دليل مىگويد:
در بحث از جهان آفرينش نبايد به دنبال علت فاعلى گشت، بلكه بايد به دنبال دليلها و توجيههاى وجود اشياء بگرديم و بفهميم كه براى چه به وجود آمدهاند، نه اين كه به وجود آورنده آنها چيست؟
كانت و اسپنسر نيز در اين مورد با هگل هم عقيدهاند كه علتِ بىعلت (علت نخستين) نه توسط ذهن قابل فهم است و نه يافته مىشود. ژان پل سارتر توجيه علت نخستين را اين گونه مىداند كه يك شىء به وجود آورنده خود باشد و مىافزايد كه اين يك تناقض است. تصور او از علت نخستين اين است كه علت نخستين هم مانند همه ديگر اشياء، نيازمند به علت است، ولى اين نياز را خود بر مىآورد، در حالى كه تصور كانت و هگل و اسپنسر اين است كه در ميان اشيائى كه همه عقلا مانند هم و نيازمند به علت هستند، براى فرار از تسلسل يكى را استثناء مىكنيم و آن همان علت نخستين است.
تصور سارتر به حدى كودكانه است كه هيچ فيلسوف و نيمه فيلسوف و حتى انسانهاى عادى نيز چنين تصورى از خدا ندارند. اما در مورد تصور دوم و براى ارائه تصور و تفسير درست بايد گفت كه حل مشكل فلسفى اين دسته بستگى به دو مسأله اساسىِ اصالت وجود و مناط احتياج به علت دارد كه هيچ كدام در فلسفه غرب حل نشده است.
اكنون جاى بحث تفصيلى در مورد اصالت ماهيت و نقطه مقابل آن، اصالت وجود نيست، اما به همين ميزان توضيح مىدهيم كه بنابر نظريه اصالت وجود كه قهرمان اثبات فلسفى آن صدرالمتألهين مىباشد، هستى از آن جهت كه هستى است - و همه مراتب و مظاهر مختلف آن يك حقيقت بيش نيست - هرگز احتياج و نياز به شىء ديگر را ايجاب نمىكند
(197). پس هستى از آن جهت كه هستى است، استغنا و استقلال از علت را ايجاب مىكند و نيازمندى به علت ناشى از اين است كه موجود، عين حقيقتِ هستى نباشد. از همين روست كه گفته مىشود صديقين، هنگامى كه به حقيقت وجود مىنگرند، اولين چيزى كه كشف مىكنند، خداوند و علت نخستين است و پس از آن آثار و معلولات او را كه هستى محض نيستند، مىبينند. از اين جا پوچى سخنان هر دو گروه فلاسفه غربى مذكور مشخص مىگردد
(198).
ريشه نيازمندى اشياء به علت
قانون عليت از قطعىترين معارف بشرى است كه علوم بشرى بر پايه آن بنا شده و گريز از اين قانون، مساوى با نفى هر گونه نظام، قانون علمى، فلسفى، منطقى و رياضى در هستى است.
فلاسفه اسلامى در اثر مناقشات متكلمين مسألهاى مطرح كردهاند و آن اين كه ملاك نيازمندى معلول به علت چيست؟ در مورد هر معلولى مىتوان دو سؤال مطرح كرد، يكى اين كه چرا اين معلول به وجود آمده است؟ و دوم اين كه چرا اين معلول نيازمند و محتاج به علت است؟ به سؤال اول مىتوان از طريق علم پاسخ داد، اما آشكار است كه جواب سؤال اول نمىتواند جواب سؤال دوم هم قرار گيرد، چرا كه پاسخ به سؤال دوم به هيچ وجه در محدوده علوم نيست و صرفا با تحليلهاى فلسفى قابل حل مىباشد.
در اين جا سه نظريه مختلف ابراز شده است:
1 - نظر متكلمين:
ملاك نياز به علت، حدوث است؛ يعنى اگر موجودى در يك زمان نبود و در زمان ديگر بعد از آن بود شد، اين موجود به علت اين كه نبوده و بعد بود شده، نيازمند به علت است. از نظر متكلمين اگر موجودى قديم و دائمى بوده باشد و سابقه نيستى نداشته باشد. نيازمند به علت نيست.
2 - نظر قدماى فلاسفه (پيش از ملاصدرا):
اين گروه بر نظر متكلمين ايرادهاى اساسى وارد كردند و گفتند كه هر چند هر حادثى نيازمند به علت است، ولى ملاك نيازمندى به علت، حدوث نيست. از نظر اين فلاسفه، ملاك نياز به علت، امكان ذاتى است. اين فلاسفه موجودات را به دو دسته تقسيم مىكنند: دسته اول موجوداتى كه هستى، عين ذات آنهاست و ديگرى آن كه هستى، عين ذات آنها نيستند. دسته اول را واجبالوجود و دسته دوم را ممكنالوجود مىنامند، كه اين دسته چون نه عين هستى است و نه عين نيستى و نسبت به هر دو بىتفاوت است، براى هست شدن نيازمند به علت است.
3 - نظريه خاص صدرالمتألهين و پيروان مكتب او:
صدرالمتألهين، همان گونه كه اصالت وجود را اثبات كرد، تشكيك وجود
يعنى داراى مراتب بودن آن را نيز اثبات نمود. بنابر نظر او، حقيقت وجود مساوى با كمال و بىنياز است و نقص و نياز و امكان، ناشى از تأخر از مرتبه ذات مىباشد. بنابراين، شىء از آن جهت كه وجود دارد، نيازمند به علت نيست، بلكه از آن جهت كه وجود آن ناقص است و از مرتبه ذاتى متأخر
است، نيازمند به علت مىباشد. پس وجودِ صرف و كامل، يعنى بالاترين مرتبه وجود نيازمند به علت نمىباشد.
در مجموع اين سه نظر، آن چه كه مسلم است اين است كه ريشه نيازمندى به علت
صرف موجود بودن نيست، بلكه اگر موجود بودن بخواهد دليل بر چيزى باشد، بايد دليل بر بىنياز باشد.
از آن چه كه تا اين جا گفتيم روشن مىشود كه: 1 - عبارت هر موجودى علت مىخواهد
تعبير ناصحيح، بلكه
يك غلط فاحش است، و به جاى آن بايد گفت هر ناقصى نيازمند به علت است. 2 - تصور ما نسبت به
علت نخستين روشن شد و مشخص گرديد كه علت نخستين ذات قديم، كامل، واجب الوجود و نامتناهى است و از
آن جهت علت نخستين است كه هستى عين ذات اوست و هستىِ كامل است، نه محدود تا نياز به علت داشته باشد.
ممكن است در اين جاى بحث، در ذهن كسانى كه در اين گونه مسائل تمرينى ندارند، اين سؤال مطرح شود كه با همه اينها چرا علت نخستين علت نخستين شد و موجود ديگرى علت نخستين نشد؟ پاسخ اين سؤال با توجه به مطالب گذشته و ذكر اين نكته مشخص مىشود كه مرتبه هر موجود عين ذات اوست. همچنان كه مرتبه هر عدد، عين ذات آن عدد است. همان گونه كه سؤال چرا عدد يك، عدد يك شد و دو نشد؟ بىمعنى است، سؤال مطرح شده نيز كه در فلسفه غرب سؤالى بىجواب تلقى شده است، بىمعنى مىباشد
(199).
توحيد و تكامل
از جمله مسائلى كه در گرايش به ماديگرى اثر بسزايى داشته، توهم تضاد ميان
خلقت و آفرينش و ترانسفورميسم يا اصل تكامل، خصوصا تكامل جانداران است. در مغرب زمين اين انديشه وجود داشته كه لازمه اين كه هستى، مخلوق خدا باشد، اين است كه جهان آنى، دفعى الوجود، ثابت و يكنواخت باشد. از سوى ديگر امروزه علوم به اثبات يك سير تكاملى براى جانداران نزديك مىشوند. در اين زمينه نظريات لامارك و داروين، غوغايى در اروپا ايجاد كرد.
طرح مسأله به اين صورت است كه در كتب مقدس مذهبى، عموما خلقت انسان را از يك انسان اولى به نام آدم مىدانند، كه ظاهر اين است كه او مستقيما از خاك آفريده شده است و با نظريه ترانسفورميسم و بازگشت نسل انسان به ميمونها و... تضاد دارد.
در مقام پاسخ مىگوييم: 1 - آن چه تاكنون علوم بيان كردهاند، صرفا يك فرضيه است و با يك فرضيه
اثبات نشده نمىتوان مطلبى را كه در يك كتاب آسمانى آمده است - اگر به صورت صريح و غير قابل توجيه بيان شده
باشد - مردود و علامت بىاساس بودن مذهب و عدم وجود خدا دانست. 2 - علوم، تغييرات در انواع را به
صورت جهش و ناگهانى مطرح كرده است؛ حال چه دليلى وجود دارد كه همين جهشها در ابعاد بيشتر توضيح دهنده
خلقت انسان اوليه از خاك نبوده باشد. (يعنى با همين قوانين تكامل، خلقت انسان از خاك قابل توجيه است.)
3 - اگر فرض كنيم كه فرضيههاى مورد بحث اثبات شده باشند و جواب دومى كه داديم نيز غير ممكن شناخته شود،
آيا ظواهر مذهبى كه در اين زمينه وجود دارد، غير قابل توجيه است؟ قرآن كريم هرگز از داستان خلقت آدم براى اثبات خدا و خداشناسى استفاده نكرده است، بلكه به شيوهاى سمبوليك، مقام معنى انسان و برخى مسائل اخلاقى را مطرح كرده است و يك مؤمن امكان دارد كه اعتقاد خود را به خدا و اسلام و قرآن حفظ كند و داستان خلقت آدم را به نوعى توجيه نمايد. به هر حال اين مطلب را بهانه انكار قرآن و مذهب قرار دادن، به دور از انصاف علمى است، تا چه رسد به بهانه انكار خدا قرار دادن. 4 - با فرض قطعى بودن ترانسفورميسم و قابل توجيه نبودن كتب مقدس، نهايت اين است كه انسان نسبت به مذهب بىاعتقاد مىشود، ولى هيچ ملازمهاى بين رد يك يا چند مذهب و عدم اعتقاد به خدا وجود ندارد.
حقيقت اين است كه ماديين اروپا فرضيه تكامل را عقلا و منطقا با وجود
خدا ناسازگار مىدانستهاند و براى اين عقيده دو دليل داشتند كه به تقرير و نقد هر يك مىپردازيم:
دليل اول:
مهمترين دليل الهيون، برهان اتقان صنع و استدلال به نظام متقن منظم حاكم بر خلقت مىباشد، كه با پيدايش نظريه تكامل، اين برهان باطل مىگردد. اين عده فرض
كردهاند كه اگر حقيقت موجودات تدريجى بوده باشد، ديگر نياز به خالق و قوه مدبرى كه بر خلقت نظارت
داشته باشد نيست و مانعى ندارد كه تنها تصادفات و انطباق قهرى با محيط، منشأ اين نظامات باشد.
نقد:
اولا: دليل اتقان صنع نه، تنها دليل بر وجود خداست و نه مهمترين استدلال الهيون. ثانيا: نظام
خلقت منحصر
به ساختمان اعضاى حيوانات نيست تا تكامل تدريجى جانداران براى وجود تصادفى آن كافى باشد. ثالثا: پيدايش
تدريجى جانداران براى توجيه نظامهاى دقيق آنها كافى نيست. تغييرات تصادفى هنگامى مىتواند كافى شمرده شود كه
يك فعاليت بىهدف در اندام جانور تغييرى حاصل كند كه تصادفا به حال او مفيد باشد. حال آن كه از سويى علم وراثت انتقال صفات اكتسابى را انكار مىكند و از سوى ديگر غالب اجزاى جانوران به حدى مفصل و پيچيدهاند كه قابل قبول نيست كه تغييرات تصادفى ولو در طول ميلياردها سال تدريجا آنها را به وجود آورده باشد. به عبارت بهتر اصول كوشش براى بقا، وراثت، انتخاب اصلح و انطباق با محيط براى توجيه خلقت موجودات و نظامات پيچيده آنها كافى نيست و به طور كلى اصول تكامل بيش از پيش دخالت قوهاى مدبر و هادى و راهنما را در وجود موجودات زنده نشان مىدهد. در حقيقت ضعف دستگاههاى فلسفى و حكمت الهى غرب باعث شد كه نظريه تكامل، ضد استدلال معروف الهيون از راه اتقان صنع تلقى شود.
دليل دوم:
عامل ديگر كه سبب شد نظريه تكامل ضد خدا معرفى شود، اين بود كه فرض شد اگر خدايى در كار باشد، اولا به خاطر علم ازلى او بايد همه اشيا با طرح قبلى به وجود آيند و اگر طرح قبلى در كار باشد، نبايد تصادف، هيچ نقشى
در خلقت داشته باشد و ثانيا به خاطر اراده ازلى الهى همه اشيا بايد به وضع نهايى خود و بدون هيچ تأخيرى
از اراده الهى به وجود آيند، بنابراين خلقت بايد دفعتا و آنى صورت گرفته باشد، نه در طول زمان و تدريجى.
نقد:
دفى الوجود بودن نه نتيجه علم ازلى الهى است، نه نتيجه
اراده و مشيت ازلى. از نظر كتب مذهبى و الهيون نيز اين گونه نبوده است و حتى در كتب مذهبى آمده است كه خدا آسمانها را در شش روز آفريد. و نيز قرآن كريم خلقت تدريجى در رحم را به عنوان دليلى بر معرفت خدا ياد مىكند
(200). البته تصادف در خلقت نيز محال است، ولى توهم وجود چنين تصادفهايى به اين علت در ذهن به وجود مىآيد كه ما معمولا همه شرايط و اسباب را در نظر نمىگيريم، در حالى كه اگر همه شرايط و ضمائم در نظر گرفته شوند، وجود تصادف منتفى است.
اما از نظر فلسفى بايد گفت كه اولا: تصادف به هيچ وجه وجود ندارد؛ چرا كه تصادف را در دو مورد به كار مىبريم: يكى اين كه پريدهاى بدون علت از عدم به وجود آيد، كه اى مطلب از نظر همه مكاتب الهى و مادى مردود است و مورد ديگرِ استعمال آن هنگامى است كه يك پديده از راهى حاصل شود كه آن راه، راه حصول آن پديده نيست. مانند اينكه كسى بگويد: دوست شيرازى خود را تصادفا در جاده تهران قم ديدم. در اين موارد هميشه فردِ جاهل به اسباب و علل، دچار توهم تصادف مىشود وگرنه از نظر واقع و نفس الامر تصادف و اتفاقى در كار نيست.
ثانيا: لازمه مشيت و اراده مطلقه ازلى خداوند اين است كه همه چيز همان گونه كه او اراده مىكند باشد، نه اين كه همه چيز دفعى و آنى به وجود آيد؛ به عبارت ديگر لازمه اراده الهى اين است كه اگر او خواست چيزى ناگهانى به
وجود آيد، اين گونه شود و اگر خواست طى مراحل زمانى به وجود آيد و بتدريج حاصل شود اين گونه باشد
(201).
ازليت ماده
از ديگر نمونههاى نارسايى مفاهيم فلسفى غرب، اين است كه ميان ازليت ماده و اعتقاد به خدا، منافات قايل شدهاند، در حالى كه در فلسفه اسلامى چون ملاكِ نيازمندى به علت را حدوث نمىدانند، اشكالى ندارد كه يك موجود، ازلى و ابدى باشد و در عين حال مخلوق نيز باشد، بلكه
حكماى الهى معتقدند كه لازمه اعتقاد به ازليت و دام، فياضيت اوست و اين مطلب مستلزم ازليت خلق مىباشد.
خدا يا آزادى
از ديگر نارسايىهاى فلسفه غرب اين است كه نتوانسته بين قضا و قدر الهى و آزادى انسان جمع كند و اين مطلب تا آن جا حاد شده است كه ژان پل سارتر مىگويد: چون به آزادى، ايمان و اعتقاد دارم، نمىتوانم خدا را بپذيرم، چرا كه قضا و قدر الهى با آزادى انسان قابل جمع نيست.
از نظر اسلامى اعتقاد به خدا، با آزادى انسان هيچ تعارضى ندارد
(202). قرآن كريم در اين باره مىفرمايد: انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفور
(203)
تصادف، خدا، عليت
گروهى از الهيون غرب اثبات خدا را در گرو خدشه وارد كردن بر قانون عليت و اصل ضرورت على و معلولى دانستهاند و گفتهاند كه مثلا حركت ذرات اتم تحت هيچ نظم و قاعدهاى نيست و نتيجه گرفتهاند كه اتم اصلا در حوزه عمل قانون عليت نيست.
در پاسخ بايد گفت اولا: هيچ دليلى بر بىقانونى بودن حركت اتمها اراده نشده و هرگز ارائه نخواهد شد. ثانيا: اگر قانون عليت نباشد جهان بىقانون مىشود و همه استنباطهاى ما درباره جهان و درباره خدا نقش بر آب خواهد شد. ثالثا: قانون عليت، قانون فلسفى است نه فيزيكى، لذا فيزيك نه مىتوان آن را اثبات كند و نه نفى.
مفهوم آفرينش
از ديگر مواردى كه فلسفه غرب در تبيين فلسفى آن دچار مشكل شده، بحث آفرينش و چگونگى آن است. آيا آفرينش به اين معنى است كه خالق، معدومى را موجود مىكند يا موجودى را موجود مىكند؟ مىبينيم كه هيچ كدام از اين دو حالت داراى مفهوم معقولى نيست چون اولى تناقض است در دومى تحصيل حاصل.
مثلا راسل در كتاب جهان بينى علمى با اين فرض كه جهان از نظر زمانى آغازى داشته مىگويد: در اين جا دو فرضيه وجود دارد يكى اين كه جهان به وسيله خالقى آفريده شده باشد و ديگر اين كه خود به خود به وجود آمده باشد. راسل مدعى است كه ترجيحى ميان اين فرضيهها وجود ندارد چون هر دو مغاير با قانون عليت است
(204).
فلاسفه غربى از جمله راسل در جواب به اين سؤال، سر در گم ماندهاند، در حالى كه حكماى اسلامى اين مسأله را تحت عنوان مسأله جعل مطرح كرده اند و به آن پاسخ دادهاند كه شرح آن از دامنه اين بحث بيرون است و ما در اين جا صرفا به ذكر نارسايىهاى فلسفه غرب مىپردازيم
(205).
برهان نظم
سادهترين و عمومىترين برهانى كه بر وجود خدا اقامه مىشود، برهان نظم است و معمولا آن چنين بيان مىكنند كه نظم و سازمان اشيا دليل بر اين است كه نيروى نظم دهندهاى در كار است. ديويد هيوم فيلسوف انگليسى در قرن 18 خدشههايى بر اين برهان وارد كرد و از ديد غربيان اعتبار اين برهان را از بين برد. بىاعتبار شدن ادله اثبات خدا، خصوصا دليل نظم در ميان غربيان يكى از علل گرايش به ماديگرى مىباشد.
از نظر هيوم برهان نظم واجد مشخصات زير است:
الف - برهانى تجربى و مولود تجربه ما از طبيعت است و بايد واجد شرايط براهين طبيعى باشد.
ب - اين برهان مدعى است كه تجربه نشان داده است كه طبيعت شبهاتى كامل با مصنوعات آدمى دارد.
ج - قاعده كلى براهين تجربى اين است كه شباهت معلولها، دليل بر شباهت علل است، پس جهان نيز از يك روح و عقل و انديشه بزرگ ناشى شده است.
انتقادات هيوم بر برهان نظم
الف - شباهت جهان به مصنوعات آدمى شباهتى كامل، يقينى و قطعى نمىباشد، بلكه احتمالى است و نمىتوان گفت كه آيا جهان بيشتر به موجودات زنده و گياهان شبيه است يا مصنوعات آدمى.
ب - اين برهان هنگامى يك برهان تجربى است كه مكرر تكرار شده باشد، در صورتى كه چنين نيست؛ يعنى جهانهايى به همين شكل و وضع از موجودى انسان گونه صادر نشده كه مورد تجربه ما واقع شده باشد.
ج - اين برهان، وجود خداى حكيم و قادر و كامل مطلق را اثبات نمىكند، زيرا ما به اين علت كه جهان ديگرى را نديدهايم، نمىتوانيم اثبات كنيم كه اين جهان كاملترين و بهترين جهان ممكن است.
د - در صورتى كه اين جهان بهترين و كاملترين نيز باشد، باز هم تا وقتى اثبات نكنيم كه خداوند در خلق اين جهان تجربه ناموفق ديگرى نداشته است و يا از ديگرى تقليد نكرده است صفات كمال خدا اثبات نمىشود.
ه - از همه اينها گذشته نقصها، زشتىها و بدىهاى موجود در جهان با حكمت الهيه، جور نمىآيد.
نقد و بررسى ايرادها
1 - نه تنها برهان نظم ماهيت تجربى ندارد، بلكه حتى استدلال رايج ما در مورد انسانها كه از آثار و مصنوعات آنها به عقل و انديشه و ميزان معلومات آنها پى مىبريم، نيز تجربى نيست. يك برهان هنگامى تجربى است كه در مورد كشف رابطه ميان دو جزء طبيعت باشد كه هر دو طرف آن قابل احساس و تجربه باشد، در حالى كه هم در برهان نظم و هم در استدلالهاى مذكور يك طرف خارج از محدوده حواس و تجربه است. در حقيقت استدلال از آثار و مصنوعات بر وجود عقل و انديشه خالق آنها يك برهان عقلى مىباشد.
2 - هيوم مىپندارد كه الهيون مىخواهند ثابت كنند كه جهان كاملا شبيه مصنوعات انسان است، در حالى كه از نظر فلاسفه الهى محال است كه صنع خداوندى، مانند صنع انسان باشد و خداوند از اين مشابهت منزه است و در صنع آدمى پيوند بين اجزاى مصنوع پيوندى غير طبيعى است كه براى بر طرف كردن نياز و رساندن انسان به هدفش برقرار شده است، در حالى كه در صنع الهى پيوندها طبيعى است و هدف و غرض از صنع، رساندن مصنوع به كمال خود است، زيرا صانع، كمال مطلق و بىنياز مطلق است.
3 - اشتباه ديگر هيوم در اين است كه پنداشته كمال مطلق الهى نيز به واسطه برهان نظم اثبات مىشود، در حالى كه ارزش برهان نظم فقط در اين است كه ما را تا سر حد ماوراى طبيعت مىبرد و اثبات مىكند كه اين عالم ماورايى دارد و مسخر آن است، ولى صفات آن مورا را نمىتواند اثبات كند و اثبات اين مطالب، برعهده فلسفه الهى است.
4 - پاسخ اين اشكال هيوم هم كه از كجا كه صانع جهان آن را از ديگرى تقليد نكرده باشد و يا با ممارست و بتدريج صنعت خود را تكميل نكرده باشد، اين است كه همه مسائل الهيات را با يك برهان نظم نمىتوان اثبات كرد و به عبارت ديگر اشكال هيوم در اين است كه از حدود كاربرد برهان نظم غافل است.
5 - پاسخ اشكال هيوم در مورد شرور و آفات و طوفانها و... بر نظم معقول جهان را در كتاب عدل الهى به طور مشروح دادهايم و خوانندگان را به آن كتاب ارجاع مىدهيم
(206).
نارسايى مفاهيم اجتماعى و سياسى
علت ديگر براى گرايش غربيان به ماترياليسم، نارسايى برخى مفاهيم اجتماعى و سياسى بوده است. هنگامى كه مسأله حقوق طبيعى و خصوصا حق حاكميت ملى به ميان آمد، عدهاى طرفدار استبداد سياسى شدند و حق توده مردم در مقابل حكمران را نفى كردند و خدا را پشتوانه اين استبداد قرار دادند! بدين بيان كه مردم در مقابل حكمران، مسؤوليت و وظيفه دارند، اما حكمران فقط در مقابل خدا مسؤول است، نه در مقابل مردم. به خاطر همين، در افكار مردم نوعى ملازمه و ارتباط غلط به وجود آمد ميان اعتقاد به خدا و اعتقاد به لزوم تسليم در برابر حكمران؛ يعنى در برابر كسى كه خدا او را براى حكومت برگزيده است، مردم بايد تسليم باشند و حق هيچ گونه اعراضى ندارند. مردم پنداشتند در صورت پذيرش خدا بايد اختناق اجتماعى را نى بپذيرند. واضح است كه چنين روشى جز گريزاندن مردم از دين و سوق دادن آنها به ماترياليسم و ضديت با خدا، محصولى نداشت، لذا مردم اروپا براى رسيدن به آزادى اجتماعى، دست به انكار خدا زدند.
اين مطلب در اسلام كاملا بر عكس است، از نظر فلسفه اجتماعى اسلام، نه تنها نتيجه اعتقاد به خدا پذيرش حكومت مطلقه افراد نيست، بلكه تنها اعتقاد به خداست كه حاكم را در مقابل حقوق اجتماع مسؤول مىسازد. از نظر اسلام، حق دو طرفه است، هر كسى از آن بهرهمند شد مسؤوليتى هم در مقابل خواهد داشت
(207).
عللى كه تا كنون ذكر شد مسائلى بود مربوط به موجبات چرايش غرب به ماديگرى. حال به سه علت ديگر گرايش به ماديگرى اشاره مىكنيم كه در ميان ما نيز وجود دارد و مربوط مىشود به روش غلط تبليغى و يا عملى كه پيروان اديان داشته و دارند:
اظهار نظر غير متخصص
مسائل دينى خصوصا قسمتهاى خداشناسى از جمله پيچيدهترين مسائل علمى است كه همه كس شايستگى اظهار نظر در آن را ندارند. البته اساس خداشناسى آن اندازه كه عموم مردم مكلفند كه بدانند و ايمان داشته باشند ساده و فطرى است، اما بحث در صفات و اسماء و افعال و قضا و قدر الهى و... فوق العاده پيچيده مىشود كه به تعبير اميرالمؤمنين (عليه السلام) دريايى عميق است و تنها نهنگها مىتوانند در اعماقش شنا كنند؛ اما مىبينيم هر كسى خود را در اين قسمت صاحب نظر مىداند و به بحث و اظهار نظر و استدلال مىپردازد كه گاه به سخنان مضحكى مىانجامد. مثلا مىگويند كشيشى مىخواست حكمت الهى را از راه هدفدارى جهان اثبات كند، خطوط روى طالبى را به عنوان مثال ذكر كرد كه اين خطوط براى آن قرار داده شده كه هنگام تقسيم طالبى در خانواده محل گذاشتن كارد مشخص باشد و عادلانه تقسيم شود تا بچهها دعوا نكنند! يا از يك نفر دليلى بر وجود خدا خواستند، گفت: تا نباشد چيزكى، مردم نگويند چيزها! و...
متأسفانه بسيارى از مستمعان مىپندارند كه سخن اين جاهلان همان اعماق تعليمات دين است، لذا اين ضعف منطقها را به حساب دين گذاشته، از دين روى گردان مىشوند. از سوى ديگر حتى عدهاى هم كه در اين هرج و مرج سيستم تبليغات دينى در رد ماديون كتاب مىنويسند، اظهار نظرهايى مىكنند كه اسباب تمسخر و استهزا مىگردد و در واقع بهترين تبليغ به سود ماديگرى خواهد بود
(208).
خداپرستى يا زندگى؟!
در وجود بشر غرايز نهاده شده مانند تمايل به فرزند، ثروت دوستى براى رفع حوايج مادى، حس حقيقت جويى و دانشطلبى و... مسلما وجود اين غرايز عبث نيست؛ البته نه اين كه بگوييم بشر بايد چشم بسته تابع غرايز خود باشد، بلكه مىخواهيم خاطر نشان كنيم كه نمىتوان اين غرايز را مهمل نهاد يا به مبارزه كلى با آنها پرداخت و براى هميشه آنها را تعطيل كرد، كار دين نى محو غرايز نيست بلكه تعديل و اصلاح و رهبرى و تسلط بر آنهاست؛ حالا اگر با نام خدا و دين با اين غرايز مبارزه شود، مثلا اگر ترك زن و فرزند مقدس شمرده شود و ازدواج سبب پليدى، اگر جهل موجب نجات معرفى گردد و علم (حقيقتطلبى) سبب گمراهى، اگر ثروت و قدرت مايه بدبختى شناخته شود و فقر و ضعف مايه سعادت و خوشبختى و...، چه عوارضى دست مىدهد؟ انسان از طرفى تحت تأثير جاذبه و تلقينات دينى است و از طرف ديگر تحت تأثير جاذبه شديد اين غرايز، و با اين دوگانگى يك روحيه مردد و يك بيمارى روانى تمام عيار پيدا مىكند. متأسفانه چه در جامعه ما و چه در جامعه غرب بسيارى از مبلغين، دين و غرايز را در مقابل هم قرار مىدهند، لذا بايد گفت اين مبلغين و زاهد مآبان جاهل نيز يكى از عوامل گرايش به ماديگرى هستند. بر همين اساس كسى مثل راسل مىگويد: به نظر كليسا انسان بايد يكى از دو بدبختى - محروميت در دنيا يا محروميت در آخرت - را تحمل كند، زيرا خوشبختى و بهره مندى از نعمتها و لذتهاى دنيا و آخرت با هم جمع نمىشود.
در پاسخ به اين طرز تفكر مىگوييم: نگر خداوند بخيل است؟ چه مانعى دارد كه خدا هم خوشبختى آخرت را؟! كسانى كه اين فكر را تبليغ كردهاند خيال مىكنند علت نهى چيزهايى مثل شراب و قمار و زنا و ظلم و... اين است كه اين امور خوشبختى و بهجت مىآورد و خدا خواسته تا انسان در دنيا خوشى نداشته باشد تا بتواند در آخرت به خوشبختى برسد! در حالى كه اين حرف كاملا خطاست. اگر خداوند شراب و ديگر محرمات را نهى كرده نه به خاطر اين كه در دنيا خوشبختى مىآورند و خوشبختى دنيا با خوشبختى آخرت سازگار نيست، بلكه چون اين گناهان موجب بدبختى است، هم در دنيا و هم در آخرت. واجبات نيز چنين اند؛ يعنى همه آنها در همين زندگى دنيا اثر نيك دارند. نه اين كه واجب شدهاند تا از خوشبختى دنيا بكاهند و انسان در آخرت به خوشبختى برسد. قرآن با كمال صراحت فوايد و مصالح واجبات، و مفاسد و مضار محرمات را توضيح داده، و اين مصالح و مفاسد را علت وجوب يا تحريم اينها معرفى كرده است. قرآن كريم نه تنها مسائل معنوى را وسيله سازش بيشتر با يك محيط زندگى سعادتمندانه مىشمارد. قرآن كريم مىفرمايد: نماز بخوانيد و روزه بگيريد تا روحتان نيرومند گردد و اخلاق زشت از شما زدوده شود. اما به هر حال تعليمات جاهلانه برخى سبب شده كه مردم خداشناسى را مستلزم قبول محروميت و بدبختى اين جهان بپندارند و از دين فرارى شوند
(209).
محيط اخلاقى و اجتماعى نامساعد
خداشناسى و خداپرستى بذرى است كه در روحهاى مساعد و زمينهاى پاك رشد مىكند، اما زمينهاى فاسد اين بذر را فاسد كرده، از بين مىبرند. اگر انسان به شهوترانى بپردازد، تدريجا افكارش هم به حكم اصل انطباق با محيط، خود را با محيط روحى و اخلاقى او سازگار مىكند. علاوه بر جو روحى نامساعد، جو اجتماعى نيز بر روى افكار مؤثر است؛ جو فاسد اجتماعى جو روحى را فاسد مىكند و جو فاسد روحى، زمينه رشد انديشههاى متعالى را ضعيف، و زمينه رشد انديشههاى پست را تقويت مىكند.
براى فهم بهتر مطلب خوب است توضيحى دهيم: ماديگرى گاهى اعتقادى است و گاهى اخلاقى. ماديت اخلاقى يعنى اگرچه فرد ممكن است از نظر اعتقاد، ماوراى طبيعت را قبول داشته باشد، اما از نظر اخلاق و عمل، مادى است و به دنبال ايده اخلاقى و معنوى نمىرود. اين انفكاك اعتقاد و اخلاق اگرچه امكانپذير است، اما دوام نمىيابد و در آخر يكى فداى ديگرى مىشود. وقتى انسان فكر مادى پيدا كند و بگويد كه جهان بىهدف و بىشعور، و خلقت انسانها هم تصادفى و عبث است، طبعا به ماديت اخلاقى روى مىآورد، زيرا ديگر دليلى براى چشم پوشى از لذات مادى باقى نمىماند. علاوه بر اين تفكر مادى درباره جهان آدمى را سخت در فشار مىگذارد و شخص براى فرار از اين پوچى، به عيش و عشرت و مخدرات و مسكرات و... روى مىآورد. عكس اين حالت هم امكان دارد يعنى گاهى هم اخلاق روى اعتقاد تأثير مىگذارد و مثلا عيش و نوش و خوشگذرانى باعث مىشود بتدريج انديشههاى مادى در ذهن انسان شكل بگيرد.
بايد توجه داشت كه ايمان و اعتقاد مذهبى مثل افكار رياضى، يك سلسله فكر مجرد و خشك نيست كه فقط گوشهاى از ذهن را مشغول كند، بلكه اين افكار به علت پيوند با سرنوشت انسان، هنگامى كه پيدا مىشوند، زنجيروار يك سلسله انديشههاى ديگر را نيز مىآورند كه خط مشى انسان را عوض خواهد كرد. انسان وقتى خدا را پذيرفت بايد حكمت او را هم بپذيرد، آن وقت هدفدارى خلقت، جهان و انسان را هم بايد بپذيرد، بعد بحث وظيفه انسان پيش مىآيد و...، لذا توحيد مقتضى تعالى روح است و مىخواهد روح را با هدفهاى حقيقى حيات و خلقت سازگارى دهد، از طرف ديگر عصيانهاى اخلاقى، روح را از آن مقام قدسى تنزل مىدهد و هنگامى كه جو روحى و عملى فاسد شد، زمينهاى براى رشد انديشههاى متعالى نخواهد ماند.
نه تنها در مفاهيم مذهبى بلكه در تمام مفاهيم مقدس ولو غير مذهبى، مطلب به همين منوال است. شرافت، شهامت، عزت، آزادگى و... در هر كسى رشد نمىكند. در انسان شهوتران، سجاياى انسانى مىميرد. يك نمونه تاريخى اين مطلب، سقوط اسپانياى اسلامى است. زمانى كه دشمن از جنگ مستقيم ناتوان شد، بين مسلمانان باده گسارى و عياشى را رواج داد تا توانست سيادت و استقلال و در آخر دينشان را نابود سازد: ثم كان عاقبة الذين أساووا السواى أن كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزءون
(210) آرى؛ سيه كارى، سيه دلى مىآورد و سيه دلى، سيه فكرى؛ براى همين است كه اولياى حق حتى از بسيارى لذات مباح هم چشم مىپوشيدند، زيرا مىدانستند آنجا كه انسان پاى بند لذات گردد، تعالى روح از او گرفته مىشود؛ چه رسد به آنجا كه پاى بند گناه باشد
(211).
سنگر قهرمانى و پرخاشگرى
در اين جامى خواهيم به علتى اشاره كنيم كه برخلاف علل قبل، سابقه تاريخى ندارد و تنها در عصر ما موجب گرايش مادى شده است. در عصر ما، ماترياليسم كم و بيش نوعى جاذبه دارد. جاذبه ماترياليسم در دو قرن پيش، از نظر روشنفكرى و هماهنگى آن با علوم بود. اما آن موج كاذب تضاد علم و دين امروزه ديگر از بين رفته است. جاذبه و كشش جديد در عصر ما از ناحيه خاصيت انقلابى و مبارزهطلبى اى است كه ماترياليسم بدان معروف شده است. امروزه جوانان مىبينند كه قيامها و انقلابها و مبارزات قهرمانانه ضد استبداد را طرفداران ماترياليسم اداره مىكنند و الهيون غالبا در جناح بىتحركها قرار دارند و مفاهيم دينى در عصر ما از هر گونه حماسهاى تهى گشته است؛ همين امر كافى است تا يك جوان كه بيشتر با احساسات سروكار دارد نه با استنتاجات منطقى، در قضاوت خود، مكتب الهى را محكوم و مكتب مادى را تأييد نمايد.
اين جريان، عجيب به نظر مىرسد و قاعدتا بايد بر عكس باشد، زيرا خداپرستى انسان را در اره هدفهاى عالى خود باگذشت مىكند، برخلاف ماترياليسم كه طبيعتا انسان را به ماديات و حيات فردى و حدود شؤون مادى محدود مىگرداند. در تاريخ نيز همواره پيامبران بودهاند كه قدرت فرعونها را در هم شكستهاند: و كاين من نبى قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لما أصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب الصابرين
(212). قرآن كريم نيز به نوبه خود مبارزات انقلابى و ضد استبدادى را بسيار تشويق كرده است: فضل الله المجاهدين على القاعدين أجرا عظيم
(213) يا ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص
(214) و... سراسر قرآن، حماسه پيكار و جهاد و امر به معروف و نهى از منكر است، البته در اين زمينه از كليسا تعجبى نيست، زيرا قرن هاست كه اسلام و قرآن و پيامبر اسلام (صلىاللهعليهوآله) را مورد شماتت قرار داده كه چرا پا از گليم رهبانيت درازتر كرده و با ستمگران به نبرد برخاسته است؟! اما از مدعيان پيروى قرآن بسيار جاى تعجب است.
به عقيده ما خالى كردن اين سنگر از طرف خداپرستان از زمانى شروع شد كه عدهاى عافيت طلب به جاى پيشوايان دين نشستند و مفاهيم دينى را چنان توجيه كردند كه با رفاهشان تضاد و تزاحمى نداشته باشد. مثلا در شيعه مفهوم تقيه وجود دارد كه عبارت است از به كار بردن تاكتيك معقول در مبارزه براى حفظ بهتر و بيشتر نيروها، يعنى به كار بردن سپر براى بيشتر ضربه زدن و كمتر ضربه خوردن؛ ولى امروزه تقيه به معنى از ميدان به در رفتن و صحنه را به دشمن واگذار كردن و به جاى آن جروبحث و هو و جنجال پرداختن در آمده است.
از سوى ديگر در مورد اين كه چرا ماديون سنگر انقلاب و مبارزهطلبى را اشغال كردند، بايد گفت در اين زمينه كليسا بيش از همه مسؤول است، زيرا همان طور كه ذكر شد، در غرب، كليسا از سويى مفاهيم نامعقولى را درباره خدا و آخرت و... عرضه كرد كه افكار آزاد و روشن نمىتوانست آنها را بپذيرد و از سوى ديگر نوعى ارتباط تصنعى ميان ايمان به خدا و مشروعيت استبدادها پديد آمد. اينها موجب شد برخى مصلحان اجتماعى براى اين كه خود را در راه مبارزات اجتماعى يكسره از اين قيود آزاد كنند، از اساس منكر خدا و هر چه رنگ خدايى دارد شده، به ماترياليسم روى آورند. بعدها تدريجا اين گمان ايجاد شد كه شايد انديشه ماترياليسم است كه چنين افراد مبارزى پديد آورده، حال آن كه اين ماترياليسم بود كه از آن عده كسب اعتبار كرد، نه برعكس
(215).
نتيجه
اكنون بايد ببينيم از نظر آنها كه مىدانند اميدى به بقاى بشريت منهاى معنويت و خداپرستى وجود ندارد، چاره چيست و چه بايد كرد؟ اگر بررسىهاى گذشته را ملاك قرار دهيم، در مرحله اول بايد مكتب الهى را به طور معقول و استدلالى و به دور از خرافات عرضه كنيم و اين وقتى ميسر است كه به يك مكتب استدلالى و مستحكم كه پاسخگوى اين نياز باشد، بپيونديم كه معارف اسلامى از اين نظر فوقالعاده غنى است. متأسفانه اخيرا گروهى به نام روشنفكر مسلمان تحت تأثير فلسفه حسى غرب از يك سو و سوابق اشعرىگرى از سوى ديگر، نوعى جمود فكرى را در الهيات رواج مىدهند و تحت عنوان اين كه ماوراى طبيعت از حدود توانايى عقل خارج است، به طور كلى باب معارف را سد مىكنند و مىپندارند حد نهايى الهيات، انگشت حيرت به دندان گزيدن است. به نظر اين گروه مطالعه يك دوره تاريخ طبيعى براى همه مسائل الهيات كافى است. اينها نمىدانند كه مطالعه نظام خلقت، قدم اول خداشناسى است نه قدم آخر؛ با علوم حسى حداكثر اين است كه به مرز ميان طبيعت و ماوراى طبيعت مىرسيم، نه بيشتر؛ بنابراين براى شناخت ماوراى طبيعت نيازمند علمى هستيم كه بتوان در آن به صورت استدلالى و برهانى به تحقيق پرداخت. عرضه كردن چنين مكتب الهى در پاسخ به نيازهاى فكرى انديشمندان، يك گام مهم در راه مبارزه با ماديگرى خواهد بود.
در مرحله دوم بايد پيوند مسائل الهى با مسائل اجتماعى و سياسى مشخص گردد تا قبول خدا ملازم با قبول زورگويى و استبداد حكمرانان تلقى نشود. خوشبختانه از اين نظر نيز تعليمات اسلام غنى و رساست، اگرچه كمتر عرضه شده است.
در مراحل ديگر بايد با هرج و مرج تبليغى و اظهار نظرهاى غير تخصصى مبارزه شود؛ همچنين بايد به مسأله محيط مساعد اخلاقى و اجتماعى كه هماهنگ با مفاهيم متعالى معنوى باشد كمال اهميت داده شود كه گفتيم اين امر براى ايجاد زمينهاى براى رشد مفاهيم عالى معنوى بسيار ضرورى است و از همه ضرورىتر اين كه بايد آشنايان به مفاهيم واقعى اسلامى سعى كنند بار ديگر حماسه را كه ركنى از مفاهيم اسلامى بود، به اسلام برگردانند كه اين كار نيازمند است به جهادى فكرى و قلمى و زبانى و جهاد عملى
(216).