خلاصه كتاب انسان در قرآن
انسان در جهانبينى اسلامى
انسان در جهان بينى اسلامى داستانى شگفت دارد. انسان اسلام تنها يك حيوان مستقيم القامه كه ناخنى پهن دارد و با دو پا راه مىرود و سخن مىگويد نيست، اين موجود از نظر قرآن ژرفتر و مرموزتر از اين است. عالىترين مدحها و بزرگترين مذمتهاى قرآن درباره انسان است. از نظر قرآن انسان موجودى است كه توانايى دارد جهان را مسخر خويش سازد و فرشتگان را به خدمت خويش بگمارد و هم مىتواند به افسل السافلين سقوط كند. اين خود انسان است كه بايد درباره خود تصميم بگيرد و سرنوشت نهايى خويش را تعيين نمايد.
ارزشهاى انسان
1. انسان خليفه خدا در زمين است
(158).
2. ظرفيت علمى انسان بزرگترين ظرفيتى است كه يك مخلوق ممكن است داشته باشد
(159)
.
3. او فطرتى خداآشنا دارد و به خداى خويش در عمق وجدان خويش آگاه است. همه انكارها و ترديدها، بيمارىها و انحرافهايى است از سرشت اصلى انسان
(160).
4. در سرشت انسان علاوه بر عناصر مادى كه در جماد و گياه و حيوان وجود دارد، عنصرى ملكوتى و الهى وجود دارد. انسان تركيبى است از طبيعت و ماوراى طبيعت، از ماده و معنى، از جسم و جان
(161).
5. آفرينش انسان، آفرينشى حساب شده است، تصادفى نيست. انسان موجودى انتخاب شده و برگزيده است
(162).
6. او شخصيتى مستقل و آزاد دارد، امانتدار خداست، رسالت و مسؤوليت دارد. از او خواسته شده است با كار و ابتكار خود زمين را آباد سازد و با انتخاب خود يكى از دو راه سعادت و شقاوت را اختيار كند
(163).
7. او از يك كرامت و شرافت ذاتى برخوردار است. خدا او را بر بسيارى از مخلوقات خويش برترى داده است. او نگاه خويشتن واقعى خود را درك و احساس مىكند كه اين كرامت و شرافت را در خود درك كند و خود را برتر از پستىها و دنائتها و اسارتها و شهوترانىها بشمارد
(164).
8. او از وجدانى اخلاقى برخوردار است و به حكم الهامى فطرى، زشت و زيبا را درك مىكند
(165).
9. او جز با ياد خدا با چيز ديگر آرام نمىگيرد. خواستهاى او بىنهايت است، به هر چه برسد از آن سير و دلزده مىشود مگر آنكه به ذات بىحد و نهايت (خدا) بپيوندد
(166).
10. نعمتهاى زمين براى انسان آفريده شده است
(167).
11. او براى اين آفريده شده است كه تنها خداى خويش را پرستش كند و فرمان او را بپذيرد. پس او وظيفهاش اطاعت امر خداست
(168).
12. او جز در راه پرستش خداى خويش و جز با ياد او خود را نمىيابد، اگر خداى خويش را فراموش كند خود را فراموش مىكند و نمىداند كه كيست و براى چيست و چه بايد كند و كجا بايد برود
(169).
13. او همين كه از اين جهان برود و پرده تن كه حجاب چهره جان است دور افكنده شود، بسى حقايق پوشيده كه امروز بر او نهان است بر وى آشكار گردد
(170).
14. او تنها براى مسائل مادى كار نمىكند. يگانه محرك او حوايج مادى زندگى نيست. او احيانا براى هدفها و آرمانهايى بس عالى تلاش مىكند. او ممكن است كه از حركت و تلاش خود جز رضاى آفريننده، مطلوب ديگرى نداشته باشد
(171).
بنابراين از نظر قرآن انسان موجودى است برگزيده از طرف خداوند، خليفه و جانشين او در زمين، نيمه ملكوتى و نيمه مادى، داراى فطرتى خداآشنا، آزاد، مستقل، امانتدار خدا و مسؤول خويشتن و جهان، مسلط بر طبيعت و زمين و آسمان، ملهم بر خير و شر، وجودش از ضعف و ناتوانى آغاز مىشود و به سوى قوت و كمال سير مىكند و بالا مىرود اما جز در بارگاه الهى و جز با ياد او آرام نمىگيرد، ظرفيت علمى و عملىاش نامحدود است، از شرافت و كرامت ذاتى برخوردار است، احيانا انگيزههايش هيچ گونه رنگ مادى و طبيعى ندارد، حق بهرهگيرى مشروع از نعمتهاى خدا به او داده شده است ولى در برابر خداى خودش وظيفهدار است
(172).
ضد ارزشها
در عين حال، همين موجود در قرآن مورد بزرگترين نكوهشها و ملامتها قرار گرفته است.
او بسيار ستمگر و بسيار نادان است
(173).
او نسبت به پروردگارش بسيار ناسپاس است
(174).
او آنگاه كه خود را مستغنى مىبيند طغيان مىكند
(175).
او عجول و شتابگر است
(176).
او هر گاه به سختى بيفتد و خود را گرفتار ببيند، خدا را در هر حال (به يك پهلو افتاده و يا نشسته و يا ايستاده) مىخواند. همين كه گرفتارى را از او برطرف كنيم گويى چنين حادثهاى پيش نيامده است
(177).
او تنگ چشم و ممسك است
(178).
او مجادلهگرترين مخلوق است
(179).
او حريص آفريده شده است
(180).
اگر بدى به او رسد، جزع كننده و اگر نعمت به او رسد بخل كننده است
(181).
زشت يا زيبا؟
آيا انسان از نظر قرآن يك موجود زشت و زيباست؟ چگونه است كه قرآن، او را هم كاملا مدح مىكند و هم كاملا مذمت؟!
حقيقت اين است كه مدح و ذم قرآن، به اين علت نيست كه انسان يك موجود دو سرشتى است كه نيمى از سرشتش ستودنى است و نيم ديگر نكوهيدنى. نظر قرآن به اين است كه انسان همه كمالات را بالقوه دارد و بايد آنها را به فعليت برساند و اين خود اوست كه بايد سازنده و معمار خويشتن باشد. شرط اصلى وصول انسان به كمالاتى كه بالقوه دارد ايمان است. به وسيله ايمان است كه علم از صورت يك ابزار ناروا در دست نفساماره خارج مىشود و به صورت يك ابزار مفيد در مىآيد. پس انسان حقيقى كه خليفه الله و دارنده همه كمالات انسانى است، انسان به علاوه ايمان است، نه انسان منهاى ايمان.
از مجموع آيات قرآن استنباط مىشود كه انسان فاقد ايمان و جدا از خدا انسان واقعى نيست. مانند درختى است كه از ريشه خود جدا شده است.
همانا بسيارى از جنيان و آدميان را براى جهنم آفريدهايم (پايان كارشان جهنم است)، زيرا دلها دارند و با آنها فهم نمىكنند، چشمها دارند و با آنها نمىبينند، گوشها دارند و با آنها نمىشنوند. اينها مانند چهارپايان بلكه راه گم كردهترند
(182).
موجود چند بعدى
انسان با همه وجوه مشتركى كه با جانداران ديگر دارد، يك سلسله تفاوتهاى اصيل و عميق با آنها دارد كه هر يك از آنها بعدى جداگانه به او مىبخشد. اين تفاوتها در سه ناحيه است:
1 - ناحيه ادراك و كشف خود و جهان:
حيوانات هم داراى حواس هستند و حواس آنها هم وسيلهاى است براى شناخت جهان و اتفاقا حواس برخى از حيوانات بسيار قوىتر از انسان است. شناخت حسى سطحى و ظاهرى است. ولى در انسان نيروى ديگرى براى درك و كشف خود و جهان وجود دارد كه در جانداران ديگر وجود ندارد و آن نيروى مرموز تعقل است. انسان با نيروى تعقل، قوانين كلى جهان را كشف مىكند و بر اساس آن طبيعت را در اختيار مىگيرد.
2 - ناحيه جاذبهها:
انسان هم مانند جانداران ديگر تحت تأثير جاذبهها و كششهاى مادى و طبيعى است. اما جاذبههايى كه انسان را به خود مىكشد منصر به اينها نيست. برخى از جاذبههاى معنوى خاص انسان عبارتند از:
الف) علم و دانايى:
انسان، دانش و آگاهى را تنها از آن جهت كه او را بر طبيعت مسلط مىكند و به سود زندگى مادى اوست، نمىخواهد. در انسان غريزه حقيقت جويى و تحقيق وجود دارد، يعنى خود دانايى و آگاهى براى انسان مطلوب و لذت بخش است.
ب) خير اخلاقى:
انسان برخى از كارها را نه براى سود و زيان، بلكه صرفا تحت تأثير عواطف اخلاقى و از آن جهت انجام مىدهد كه معتقد است انسانيت چنين حكم مىكند. مانند اين كه پاداش نيكى، نيكى است. ساير جانداران هرگز چنين معيارى ندارند، براى حيوان خير و ارزش اخلاقى بىمعنى است.
ج) زيبايى:
انسان جمال و زيبايى را در همه شؤون زندگى مانند لباس، مسكن، محيط اطراف و... دخالت مىدهد و مىخواهد هالهاى از زيبايى تمام زندگىاش را فراگيرد. اما براى حيوان مسأله زيبايى مطرح نيست. براى حيوان آنچه مطرح است محتواى آخور است، اما اينكه آخور زيبا باشد و يا نازيبا، ديگر مطرح نيست.
د) تقديس و پرستش:
يكى از پايدارترين و قديمىترين تجليات روح آدمى و يكى از اصلىترين ابعاد وجود آدمى، حس نيايش و پرستش است. مطالعه آثار زندگى بشر نشان مىدهد هر زمان و هر جا كه بشر وجود داشته است، نيايش و پرستش هم وجود داشته است، پيامبران پرستش را نياوردند و ابتكار نكردند، بلكه نوع پرستش را يعنى نوع آداب و اعمالى كه بايد پرستش به آن شكل صورت گيرد، به بشر آموختند و ديگر اين كه از پرستش غير ذات يگانه (شرك) جلوگيرى به عمل آوردند.
از نظر مسلمات دينى و همچنين از نظر برخى علماى دينشناسى، بشر ابتدا موحد و يگانه پرست بوده است و خداى واقعى خويش را مىپرستيده است. پرستش بت يا ماه و يا ستاره و يا انسان از نوع انحرافهايى است كه بعدا رخ داده است. يعنى چنين نبوده كه بشر پرستش را از بت يا انسان يا مخلوقى ديگر آغاز كرده باشد و تدريجا با تكامل تمدن به پرستش خداى يگانه رسيده باشد. حس پرستش كه احيانا از آن به حس دينى تعبير مىشود، در عموم افراد بشر وجود دارد. به خاطر اين حس است كه بشر مىخواهد موجودى قابل ستايش و تقديس داشته باشد و او را عاشقانه و در حد مافوق طبيعى ستايش نمايد.
3 - ناحيه عكس العمل به جاذبهها:
يكى از تفاوتهاى حيوان و انسان با گياه و جماد اين است كه حيوان و انسان، كارها را با خواست انجام مىدهند. اما مثلا حركت مغناطيس يا سوزاندان آتش يا شكوفه دادن درخت همراه با خواست نمىباشد، اما خواست حيوان، ميل طبيعى و غريزى است كه حيوان در مقابل آن قدرت و مقاومتى ندارد، انسان چنين نيست. انسان قادر است در برابر ميلهاى درونى خود ايستادگى كند و فرمان آنها را اجرا نكند. اين توانايى را انسان به حكم يك نيروى ديگر دارد كه از آن به اراده تعبير مىشود.
پس انسان از دو جهت، يك سلسله توانايىها دارد كه ساير جانداران ندارند: يكى از جهت اينكه در انسان يك سلسله ميلها و جاذبههاى معنوى وجود دارد كه در ساير جانداران وجود ندارد. اين جاذبهها به انسان امكان مىدهد كه دايره فعاليتش را از حدود ماديات توسعه دهد و تا افق عالى معنويات بكشاند، ديگر از آن جهت كه به نيروى عقل و اراده مجهز است و قادر است در مقابل ميلها مقاومت نمايد و خود را از تحت تأثير نفوذ جبرى آنها آزاد نمايد و بر همه ميلها حكومت كند. اين توانايى بزرگ از مختصات انسان است و در هيچ حيوانى وجود ندارد و همين است كه انسان را شايسته تكليف كرده است و به انسان حق انتخاب مىدهد و همين است كه انسان را به صورت يك موجود واقعا آزاد و انتخابگر در مىآورد. انسان به هر اندازه كه تسليم ميل خود به جاذبههاى خارجى بشود، موجب اسارت خود مىگردد. اما انسان آنجا كه به عقل و اراده متكى مىشود، نيروىهاى خويش را جمع مىكند و نفوذهاى خارجى را قطع مىنمايد و خويشتن را آزاد مىسازد. تسلط بر خود و رهايى از نفوذ جاذبه ميلها (آزادى معنوى)، هدف اصلى تربيت اسلامى است.
خودشناسى
اين همه تأكيد در قرآن در مورد انسان براى اين است كه انسان خويشتن را آن چنان كه هست بشناسد و مقام و موقعيت خود را در عالم وجود درك كند و هدف از اين شناخت و درك كردن اين است كه خود را به مقام والايى كه شايسته آن است برساند.
آن خود، نه خصوصيات شناسنامه، بلكه همان چيزى است كه روح الهى ناميده مىشود و با شناختن آن خود است كه انسان احساس شرافت و كرامت و تعالى مىكند و خويشتن را از تن دادن به پستىها برتر مىشمارد، به قداست خويش پى مىبرد، مقدسات اخلاقى و اجتماعى برايش معنى و ارزش پيدا مىكند. انسان به خاطر توانايىهايى كه نسبت به موجودات ديگر دارد خداى زمين است. فلسفههاى مادى مىگويند: انسان به صورت تصادفى داراى قدرت شده و با زور و قلدرى، كدخدايى خود را به ديگران تحميل كرده است. اما قرآن مىگويد انسان يك كدخداى انتخاب شده است و به همين دليل هم رسالت دارد و هم مسؤوليت. اعتقاد به اينكه انسان نتيجه يك سلسله تصادفات بىهدف است، نوعى ديگر آثار روانى و تربيتى در افراد به وجود مىآورد
(183).
پرورش استعدادها
تعليمات اسلامى نشان مىدهد كه اين مكتب مقدس الهى به همه ابعاد انسان، توجه عميق داشته است و نه تنها جانب هيچ كدام را مهمل نگذاشته است، بلكه عنايت خاص به پرورش همه آنها داشته است، از جمله:
پرورش جسم:
اسلام تن پرورى به معنى نفس پرورى و شهوت پرستى را شديدا محكوم كرده است، اما پرورش بدن به معنى مراقبت و حفظ سلامت را بهداشت و از واجبات شمرده است و هر نوع عملى را كه براى بدن زيانبخش باشد حرام شمرده است. اسلام آنجا كه يك امر واجب (مانند روزه) احيانا براى بدن مضر تشخيص داده شود، آن تكليف را ساقط، بلكه حرام مىداند.
پرورش روح:
پرورش عقل و كسب استقلال فكرى و مبارزه با امورى كه بر ضد استقلال عقل است از قبيل تقليد از نياكان، بزرگان، رفتار اكثريت و... مورد عنايت شديد اسلام است. پرورش اراده و آزادى معنوى از حكومت مطلقه ميلها، مبناى بسيارى از عبادات اسلامى است. ديگر ابعاد پرورش روح (مانند حقيقت جوئى، عواطف اخلاقى، زيبايى دوستى و...) هم مورد توجه عميق اسلام است.
نقش مؤثر انسان در ساختن آينده خويش
برخى موجودات هيچ گونه نقشى در ساختن آينده خويش ندارند (جمادات). برخى ديگر نقشى در ساختن آينده خويش دارند، اما اين نقش نه آگاهانه است و نه آزادانه (نباتات). برخى ديگر نقش بيشترى دارند و اين نقش آگاهانه است، هرچند آزادانه نيست (حيوانات). ولى انسان نقشى فعال، مؤثر و گسترده در ساختن آينده خويش دارد. نقش انسان، هم آگاهانه است و هم آزادانه. گستردگى دايره سازندگى انسان نسبت به آيندهاش از سه ويژگى در انسان سرچشمه مىگيرد:
1. وسعت دايره بينش و آگاهى.
2. وسعت دامنه خواستها.
3. استعداد خودساختگى ويژهاى كه در انسان است و هيچ موجود ديگر در اين جهت مانند او نيست. برخلاف حيوانات كه هر كدام با يك سلسله خصلتهاى ويژه متولد مىشوند، انسان در ناحيه خصلتها و خوىها يك موجود بالقوه است. به عبارت ديگر هر موجودى، حتى حيوان، چه از نظر جسمى و چه از نظر روحى، آن چيزى است كه او را ساختهاند، ولى روح انسان برخلاف جسم او، آن چيزى است كه خود او بخواهد باشد. لذا مىبينيم خصلتهاى روحى هر نوع از حيوانات مانند جسم آنها بسيار شبيه هم است، اما تفاوت خصلتهاى روح انسانها بىنهايت است، زيرا انسان تنها موجودى است كه خودش با چهره واقعى خود را ترسيم مىكند.
علم و ايمان هر كدام نقشى متفاوت در سازندگى آينده انسان دارند. علم راه ساختن را به انسان ارائه مىدهد، ولى ايمان به انسان مىگويد چه بسازد. علم مانند ابزارى در اختيار خواست انسان قرار مىگيرد و طبيعت را آن چنان كه انسان بخواهد و فرمان دهد مىسازد. اما ايمان مانند قدرتى حاكم بر انسان عمل مىكند و خواست او را در اختيار مىگيرد و در مسير حق و اخلاق سوق مىدهد. ايمان انسان را مىسازد و انسان با نيروى علم، جهان را. آنجا كه علم و ايمان توأم گردند، هم انسان سامان مىيابد و هم جهان
(184).
ميدان آزادى و اراده انسان
انسان در عين آزادى براى ساختن آينده خويش محدوديتهاى فراوانى هم دارد؛ محدوديتهاى انسان از چند ناحيه است:
1 - وراثت:
انسان با طبيعت انسانى و مانند يك فرد انسان به دنيا مىآيد. از طرف ديگر، پدر و مادر نيز يك سلسله صفات موروثى خود را در فرزندانشان به يادگار مىگذارند كه اينها نيز قهرا و جبرا همراه هر فردى است.
2 - محيط طبيعى و جغرافيايى:
محيط طبيعى و جغرافيايى مانند منطقههاى سردسير، گرمسير و معتدل آثار قهرى بر اندام، روحيه و اخلاق انسان دارد.
3 - محيط اجتماعى:
محيط اجتماعى عامل مهمى است در تكوين خصوصيت روحى و اخلاقى انسان مانند: زبان، آداب عرفى و اجتماعى، دين و مذهب.
4 - تاريخ و عوامل زمانى:
علاوه بر حوادث زمان حال، وقايع و حوادثى كه در گذشته رخ داده است نيز در ساختن انسان تأثير به سزايى دارد. گذشته، نطفه و هسته آينده است.
طغيان انسان عليه محدوديتها
انسان در عين اين كه نمىتواند رابطهاش را با عوامل مذكور به كلى قطع كند، مىتواند تا حدود زيادى خود را از قيد حكومت اين عوامل آزاد سازد. انسان به كم نيروى عقل و علم و نيروى اراده و ايمان تغييراتى در اين عوامل ايجاد مىكند و خود مالك سرنوشت خويش مىگردد.
انسان و قضا و قدر الهى
ما از قضا و قدر الهى به عنوان عاملى براى محدود كردن آزادى انسان نام نبرديم. زيرا از نظر علوم الهى، قضا و قدر به هيچ حادثهاى مستقيما و بلاواسطه تعلق نمىگيرد، بلكه هر حادثه را تنها و تنها از راه علل و اسباب خودش ايجاب مىكند. قضاى الهى ايجاب مىكند كه نظام جهان نظام اسباب و مسببات باشد. بنابراين هم آزادى انسان به خاطر عقل و اراده و هم محدوديت او به خاطر عوامل مذكور به حكم قضاى الهى (نظام اسباب و مسببات) است و در نتيجه خود قضاى الهى عامل مستقلى براى محدوديت انسان به شمار نمىرود
(185).
انسان و تكليف
هر موجود ديگر غير از انسان جز از قوانين جبرى طبيعى از قانونى ديگر نمىتواند پيروى كند. برخلاف جمادات و نباتات و حيوانات، انسان اين امكان و توانايى را دارد كه قوانينى براى او وضع و ابلاغ كرده و او را مكلف ساخت كه در چهارچوب آن قوانين عمل كند.
انسان با واجد بودن چند شرط زير كه شرايط عمومى همه تكاليف است، مىتواند انجام تكاليفى را برعهده بگيرد:
1 - بلوغ:
انسان به يك مرحله از سن كه مىرسد، تغييراتى ناگهانى شبيه نوعى جهش در اندام و احساسات و انديشهاش پيدا مىشود كه بلوغ ناميده مىشود. در اسلام بلوغ طبيعى افراد، زمان معينى ندارد، اما بلوغ قانونى مرد از نظر سن، تمام شدن پانزده سالگى - به سال قمرى - و بلوغ قانونى زن تمام شدن نه سالگى تعيين شده است.
2 - عقل:
ديوانه مكلف نيست و همچنين مكلف نيست كه پس از عاقل شدن، تكاليف ايام ديوانگى مانند نماز و روزه را قضا كند. چنان كه فرد بالغ نيز نسبت به جبران تكاليف زمان عدم بلوغ، مكلف نيست. البته احكام مربوط به دارايى و اموال كودك و ديوانه فرق مىكند.
3 - اطلاع و آگاهى:
بديهى است كه انسان آنگاه قادر است تكليفى را انجام دهد كه از وجود آن تكليف آگاه باشد و به عبارت ديگر به او ابلاغ شده باشد. البته شرط بودن علم و آگاهى براى تكليف به نحوى كه گفته شد مستلزم اين نيست كه انسان بتواند عملا خود را در بىخبرى نگه دارد و آن را عذرى براى خويش بپندارد. پس اگر تكليفى به مكلف ابلاغ نشده باشد و مكلف در اين جهت تقصيرى نداشته باشد، يعنى او كوشش لازم را براى تحصيل آگاهى كرده و در عين حال بدان دست نيافته باشد، چنين مكلفى نزد خدا معذور است.
4 - قدرت و توانايى:
از آن جا كه توانايى انسان محدود است تكاليف بايد در محدوده توانايىهاى او صورت بگيرد. البته مشروط بودن تكليف به قدر و توانايى مستلزم اين نيست كه ما مكلف به كسب و تحصيل قدرت نباشيم. پس همان طورى كه يك فرد و يا يك جامعه ناآگاه كه در تحصيل آگاهى كوتاهى كرده، مورد مؤاخذه الهى قرار مىگيرد، همچنين يك فرد و يا يك جامعه ناتوان نيز كه در تحصيل قدرت و توانايى كوتاهى كرده است مورد مؤاخذه الهى قرار مىگيرد.
5 - آزادى و اختيار:
در صورت وجود اجبار يا اضطرار، تكليف ساقط مىگردد. اجبار مانند اين كه شخصى را تهديد كنند كه اگر روزه خود را نخورد، جانش در خطر قرار خواهد گرفت. اضطرار مانند كسى كه در بيابانى درمانده و گرسنه است و جز مردار غذايى كه ميل كند نمىيابد.
اجبار و اضطرار از شرايط عمومى تكليف نيست، زيرا كليت و عموميت ندارد، اولا بستگى دارد به درجه صدمه و ضررى كه بناست دفع و يا رفع شود و ثانيا بستگى دارد به اهميت آن تكليفى كه انسان مىخواهد به علت اكراه يا اضطرار انجام ندهد. برخى تكاليف است كه هر ضرر و صدمهاى را به خاطر آنها بايد تحمل كرد. مثلا به بهانه اجبار يا اضطرار نمىتوان به ضرر دين يا به ضرر اجتماع اقدامى كرد.
شرايط صحت
آنچه ذكر شد شرايط تكليف بود، يعنى شرطى كه اگر نباشد انسان وظيفه و تكليف ندارد. اما شرط صحت عبارت است از شرطى كه اگر آن شرط نباشد انسان تكليف خود را درست انجام نداده است و بايد باطل فرض شود. شرايط صحت نيز مانند شرايط تكليف زياد است، ولى همچنان كه شرايط تكليف به شرايط عمومى و شرايط خصوصى تقسيم مىشود، شرايط صحت نيز بر دو قسم است: شرايط خصوصى و شرايط عمومى. شرايط خصوصى هر عملى مخصوص خود آن عمل است و ضمن ياد گرفتن خود آن عمل شناخته مىشوند. اما ميان شرايط عمومى چند حالت وجود دارد.
الف: آن چيزى كه هم شرط تكليف است و هم شرط صحت، عقل است. انسان غير عاقل همان طورى كه تكليف ندارد، اعمالش اعم از عبادات و يا معاملات صحيح نيست.
ب: آن چيزى كه شرط تكليف هست و شرط صحت نيست، بلوغ است. كودك نابالغ خودش مكلف نيست ولى اگر به حد تمييز رسيده باشد كه مانند يك بالغ بتواند عملى را درست انجام دهد، عملش صحيح است. دو شرط اطلاع و آگاهى و همچنين عدم اضطرار هم از همين قبيل هستند لذا اگر كسى عملى را انجام دهد كه نمىدانسته ولى اتفاقا عملش درست از آب درآيد، عملش صحيح است. همين طور كسى كه اضطرارا معامله يا ازدواج بكند. اما اكراه و اجبار برخلاف اضطرار موجب بطلان عمل مىشود.
ج: آن چيزى كه شرط صحت هست ولى شرط تكليف نيست رشد است. رشد يعنى لياقت و شايستگى اداره آن كارى كه مىخواهد به عهده بگيرد. مثلا پسر يا دخترى كه داراى ثروت شخصى از راه ارث يا راه ديگر شدهاند، اگر علاوه بر بلوغ داراى رشد عقلى هم بودند يعنى لياقت و شايستگى نگهدارى و بهرهبردارى از مال و ثروت خود را داشته باشند مال و ثروت به آنها داده مىشود
(186).
آگاهىهاى انسان
انسان هم خودآگاه است و هم جهانآگاه، و دوست مىدارد از خود و از جهان آگاهتر گردد. تكامل و پيشرفت و سعادت او در گرو اين دو آگاهى است. داورى درباره درجه اهميت اين دو نوع آگاهى ساده نيست. مىتوان گفت تفكر شرقى به خودآگاهى و تفكر غربى به جهانآگاهى بها مىدهد. چنان كه ايمان سرمايه خود آگاهى و علم، وسيله جهان آگاهى است. البته خودآگاهىهايى كه علم مىدهد مرده و بيجان است و شورى در دلها نمىافكند، برخلاف خودآگاهىهايى كه از ناحيه دين و مذهب پيدا مىشود.
خود را بشناس تا خداى خويش را بشناسى. سرلوحه تعليمات مذهب است و عيب اساسى فرهنگ و تدمن غربى همين است كه اين فرهنگ، فرهنگ جهان آگاهى و خود فراموشى است. به هر حالت، خواه به خودآگاهى بهاى بيشترى بدهيم و خواه به جهان آگاهى، مسلما توسعه آگاهى به معنى توسعه و بسط حيات انسان است. يعنى انسان به هر نسبت كه از خود و از جهان آگاهتر باشد، جاندارتر است. پس جاندارى درجات. مراتب دارد و تدريجا كه درجه آگاهى انسان بالا مىرود، درجه حيات و جاندارىاش بالا مىرود. از خودآگاهىهاى مجازى و غير واقعى نظير خودآگاهى شناسنامهاى كه بگذريم، چند نوع خودآگاهى واقعى داريم:
1 - خودآگاهى فطرى:
پيدايش منِ انسان عين پيدايش آگاهى به خود است. انسان پس از آنكه به اشياء ديگر كم و بيش آگاه مىگردد، به خود نيز به همين صورت كه به اشياء ديگر آگاه مىگردد، آگاهى مىيابد، يعنى صورتى از خود در ذهن خويش تصوير مىكند و به اصطلاح به علم حصولى به خود، آگاه مىگردد، اما پيش از اين خودآگاهى، بلكه پيش از آگاهى به هر چيز ديگر، به نحو علم حضورى به خود، آگاه است. در اين نوع از خودآگاهى، شك و تدريد كه آيا هستم يا نيستم و اگر هستم آيا كدامم و امثال اينها راه ندارد. زيرا شك و ترديد آنجا راه دارد كه علم و آگاهى از نوع علم حصولى باشد، يعنى وجود عينى معلوم با وجود عينى علم دو چيز باشد. اما آنجا كه علم عين عالم و معلوم و از نوع علم حضورى است، شك و ترديد فرض نمىشود.
2 - خودآگاهى فلسفى:
فيلسوف كوشش دارد حقيقت من خودآگاه را بشناسد كه چيست؟ آيا جوهر است يا عرض؟ مجرد است يا مادى؟ چه رابطهاى با بدن دارد؟ و...
3 - خودآگاهى جهانى:
يعنى آگاهى به خود در رابطهاش با جهان كه از كجا آمدهام؟ در كجا هستم؟ به كجا مىروم؟ در اين خودآگاهى، انسان كشف مىكند كه جزئى از يك كل است به نام جهان و مىخواهد وضع خود را در اين كل مشخص كند. اين نوع از خودآگاهى لطيفترين و عالىترين دردمندى انسان را به وجود مىآورد: درد حقيقت داشتن. اين خودآگاهى است كه انسان را تشنه حقيقت و جوياى يقين مىسازد و دغدغه سرنوشت را در انسان به وجود مىآورد كه افرادى مانند غزالى و عنوان بصرى، نمونههاى تاريخى آن مىباشند.
4 - خودآگاهى طبقاتى:
خودآگاهى طبقاتى يا ماركسيستى، يعنى آگاهى به خود در رابطهاش با طبقه اجتماعى كه با آنها زيست مىكند. به نظر ماركسيسم زيربناى شخصيت فرد، منافع مادى است. همچنان كه در ساختمان اجتماع، نهاد اساسى و زيربنا، نهاد اقتصادى است و آن چيزى كه به افراد يك طبقه وجدان مشترك، ذوق مشترك و قضاوت مشترك مىدهد، زندگى مادى مشترك و سود مشترك است. زندگى طبقاتى بينش طبقاتى مىدهد و بينش طبقاتى سبب مىشود كه انسان، جهان و جامعه را از آن دريچه خاص ببيند و با عينك خاص مشاهده كند و از ديدگاه طبقاتى تفسير نمايد.
5 - خودآگاهى ملى:
همان طور كه يك فرد داراى يك خود است، يك ملت هم به علت داشتن فرهنگ (زبان، تاريخ، آداب و رسوم و...)، يك خود ملى پيدا مىكند. خودآگاهى ملى يعنى آگاهى به فرهنگ و شخصيت ملى. طبق مكتب ناسيوناليسم، در جهان فرهنگ وجود ندارد، فرهنگها وجود دارد و هر فرهنگى داراى ماهيت و مميزات و خصلتهاى مخصوص به خود است، به همين دليل، فرهنگِ يگانه مفهومى پوچ است. به نظر ما خودآگاهى ملى، هر چند جنبه سود آگاهى ندارد، ولى از مقوله خودخواهى بيرون نيست، از اين رو مانند خودآگاهى طبقاتى فاقد جنبه اخلاقى است
(187).
6 - خودآگاهى انسانى:
خودآگاهى انسانى يعنى آگاهى به خود در رابطه با همه انسانها. خود آگاهى انسانى بر اين اصل و فلسفه استوار است كه انسانها مجموعا يك واحد واقعى به شمار مىروند و از اين وجدان مشترك انسانى بهرهمندند. اومانيسم، انسان را در ماوراى طبقات، مليتها، فرهنگها، مذهبها، رنگها، نژادها و خونها به صورت يك واحد مىبيند و هر گونه تبعيض و تفاوتى را نفى مىكند. اعلاميههاى حقوق بشر نيز بر همين فلسفه تكيه دارد. اگر اين نوع خودآگاهى در فردى پيدا شود، دردش درد انسان، آرزوهايش آرزوهاى انسان مىشود و جهتگيرى و تلاشش در جهت انسان صورت مىگيرد. خودآگاهى انسانى، برخلاف خودآگاهى ملى و خودآگاهى طبقاتى، مىتواند در واقع جنبه اخلاقى داشته باشد، ولى با اين كه بيش از همه صورت منطقى دارد و سر و صداى فراوان راه انداخته، كمتر از همه واقعيت يافته است؛ چرا؟
راز مطلب در نحوه وجود و واقعيت انسان نهفته است. انسان در نحوه وجود و واقعيتش با همه موجودات ديگر اعم از جماد و نبات و حيوان متفاوت است از اين نظر كه هر موجودى كه پا به جهان مىگذارد و آفريده مىشود همين است كه آفريده شده است، اما انسان پس از آفرينش، تازه مرحله اينكه چه باشد و چگونه باشد آغاز مىشود. انسان از نظر روحى آن چيزى نيست كه آفريده شده باشد، بلكه آن چيزى است كه مجموع عوامل تربيتى و از جمله اراده و انتخاب خودش او را بسازد. اين مطلب همان است كه اگزيستانسياليسم به نام اصالت وجود مىنامد و مدعى است كه انسان يك وجود بىماهيت است و خود با انتخاب راه خود، به خود ماهيت مىبخشد.
پس از روشن شدن اين مقدمه، مىتوانيم مفهوم خودآگاهى انسانى را بهتر درك كنيم. چون گفتيم كه انسانها مجموعا يك واحد به شمار مىروند و از يك وجدان مشترك انسانى، ماوراى وجدان طبقاتى، مذهبى، ملى و نژادى بهرهمندند. روشن است كه اين خودآگاهى فقط در ميان انسانهايى رشد مىكند و در آنها همدردى ايجاد مىكند كه ارزشهاى انسانى (ماهيت واقعى انسانى) در آنها به فعليت رسيده و تحقق يافته است نه در انسانهايى كه در حد بالقوه باقى ماندهاند يا انسانهاى مسخ شده و تغيير ماهيت داده كه به بدترين جانوران تبديل شدهاند. به عبارت ديگر اين خودآگاهى در انسانى رشد مىكند كه به انسانيت واقعى برسد و نه در انسان زيستشناسى.
بنابراين نبايد مثل سعدى گفت: بنى آدم اعضاى يكديگرند؛ بلكه به فرموده پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) مؤمنان اعضاى يك پيكرند و منظور از مؤمنان انسانهايى است كه به انسانيت رسيده و ماهيت انسانى يافته اند.
با توجه به مطالب فوق روشن مىشود كه چرا اومانيست يا انسانگرايى در عصر ما از سودپرستى سر در مىآورد و كسانى كه اعلاميههاى جهانى حقوق بشر را امضا كردهاند، چگونه ظلم و ستم بر مظلومان را تأييد مىكنند يا ناديده مىگيرند.
7 - خودآگاهى عرفانى و يا عارفانه:
خودآگاهى عارفانه آگاهى به خود است در رابطهاش با ذات حق. اين رابطه از نظر اهل عرفان از نوع رابطه دو موجود همعرض مثل افراد اجتماع نيست بلكه از نوع رابطه فرع با اصل، مجاز با حقيقت و به اصطلاح خود آنها از نوع رابطه مقيد با مطلق است. فيلسوف من واقعى انسان را روح و جان مىداند، اما عارف، روح و جان را مظهرى از من واقعى مىداند. من واقعى، خداست. هر گاه انسان از خود فانى شد، از روح و جان، اثرى باقى نمىماند؛ مانند قطرهاى كه به دريا بازگردد و محو شود. آن وقت است كه انسان خود را در همه اشيا و همه اشيا را در خود مىبيند و تنها آن وقت است كه انسان از خود واقعى باخبر مىشود.
8 - خودآگاهى پيامبرانه:
خودآگاهى پيامبرانه با همه آنها متفاوت است. پيامبر هم خودآگاهىِ خدايى دارد و هم خلقى، هم درد خدا دارد و هم درد خلق خدا، اما نه در شكل ثنويت و دوگانگى كه اهداف پيامبر، بين خدا و خلق تقسيم شده باشد. پيامبران قهرمانان توحيدند و در كار آنها كوچكترين شركى وجود ندارد: نه شرك در مبدأ و نه شرك در هدف و آرزو و نه شرك در دردمندى.
عشق اولياى حق به جهان، پرتوى از عشق به حق است نه عشقى در برابر عشق به حق. پيامبران كارشان از درد خدايى آغاز مىشود كه آنها را به سوى قرب به خداوند و وصول به بارگاه او مىراند. اين درد تازيانه تكامل آنهاست و محرك آنها در اين مسير و سفر است كه از آن به سفر از خلق تا حق تعبير مىشود. در اين سفر است كه ظرفشان پر و لبريز مىشود و به نوعى ديگر از تكامل نائل مىگردند.
پيامبر پس از آنكه از حقيقت لبريز شد و راه و رسم منزلها را دريافت، مبعوث مىشود و سفر سومش يعنى سفر از حق به خلق آغاز مىگردد و همراه با دردمندى خلقى به سوى مردم بازگشت داده مىشود. دور چهارم تكامل پيامبر سير در خلق با حق است: سير در خلق براى حركت دادن آنها به سوى كمال لا يتناهاى الهى از طريق شريعت. تفاوت پيامبران و عارفان هم در همين است كه پيامبر پس از وصول به حق (هدف عارف) گام ديگرى بر مىدارد و به هدايت خلق مىپردازد. درست است كه پيامبر از غم مردم رنج مىبرد و بر گمراهى آنها شديدا تأسف مىخورد و از محروميت و بيمارى و فقر آنها درد مىكشد، اما اينها برخلاف درد اجتماعى روشنفكران، يك ترحم و عاطفه ساده بشرى نيست. دردمندى خلقى در پيامبر برخاسته از درد خداست و صبغه الهى دارد.
دست پروردگانِ پيامبر و جامعهاى كه او مىسازد، با دست پروردگانِ روشنفكران و جوامعى كه روشنفكران مىسازند، از زمين تا آسمان فرق مىكند. اساسىترين تفاوت در اين است كه پيامبر مىكاود تا نيروهاى فطرى بشر را بيدار كند، اما روشنفكر حداكثر شعور اجتماعى افراد را بيدار و آنها را به مصالح ملى يا طبقاتيشان آگاه مىسازد
(188).