خلاصه كتاب انسان و ايمان
انسان و حيوان
انسان، خود نوعى حيوان است. از اين رو با ديگر جانداران مشتركات بسيار دارد، اما يك سلسله تفاوتها با همجنسان خود دارد كه او را بىرقيب و از جانداران ديگر متمايز ساخته است.
ملاك انسانيت و تفاوت عمده انسان با ديگر حيوانها كه منشأ چيزى به نام تمدن و فرهنگ انسانى گرديده، در دو ناحيه است: اول بينشها و آگاهىهاى وسيع و گسترده و دوم گرايش و خواستهايى در سطح بالا و متعالى.
شعاع آگاهىها و سطح خواستههاى حيوان و انسان:
آگاهىهاى حيوان چند ويژگى مهم دارد: 1 - آگاهى حيوان از جهان تنها به وسيله حواس ظاهرى است از اين رو سطحى و مربوط به امور مادى و محسوس است. 2 - فردى و جزئى است. 3 - منطقهاى و محدود به محيط زيست حيوان است. 4 - وابسته به زمان حال است. اين چهار زندان، يعنى محدوديتهايى كه در بُعد ادراكى حيوان وجود دارد و بعد خواهشها و گرايشهايش نيز وجود دارد. برخلاف حيوان، قلمرو انسان چه در ناحيه آگاهىها و بينشها و شناختها و چه در ناحيه خواستها و مطلوبها بسى وسيعتر و گستردهتر و متعالىتر است. جنبه انسانى تمدن بشرى كه روح تمدن به شمار مىرود نيز مولود همين احساسها و خواستههاى بشرى است.
ملاك امتياز انسان:
بينش وسيع و گسترده انسان درباره جهان، محصول كوشش جمعى بشر طى قرون گذشته است. اين بينش كه تحت ضوابط و قواعد و منطق خاص درآمده نام علم يافته است و گرايشهاى معنوى و والاى بشر كه زاده دلبستگىهاى او به برخى حقايق در اين جهان است آنگاه كه پايه و زيربناى اعتقادى و فكرى پيدا مىكند نام ايمان به خود مىگيرد. بنابراين تفاوت عمده و اساسى انسان با جانداران ديگر كه ملاك انسانيت اوست، علم و ايمان است. عدهاى مانند هابز منكر امتياز اساسى ميان انسان و ديگر جانداران هستند و انسان را نيز از نظر خواستهها و مطلوبها كاملا يك حيوان تمام عيار مىدانند، برخى ديگر مانند دكارت تفاوت او را در حيات و جان داشتن مىدانند، با اين فرض كه حيوانات ديگر نه احساس دارند و نه آگاهى و مثل ماشين هستند. با اين ديدگاه تعريف حقيقى انسان، موجود جاندار مىشود.
برخى از تعاريف ديگر انسان چنين است: حيوان ناطق (تعقل كننده)، مطلق طلب، آرمان خواه، متعهد و مسؤول، آينده نگر، آزاد و مختار، عصيانگر، عاشق، تنها، معنوى و... بديهى است كه هر يك از اين ويژگىها و اوصاف به جاى خود صحيح است، ولى همان طور كه اشاره شد، تعبير جامع تفاوتهاى اساسى اين است كه بگوييم انسان حيوانى است كه با دو صفت علم و ايمان از ديگر جاندارن امتياز يافته است.
آيا انسانيت روبنا است؟:
وجوه مشترك انسان با حيوان و وجوه امتياز او از حيوان سبب شده است كه انسان داراى دو نوع زندگى حيوانى و انسانى باشد. اين جا مسألهاى مطرح است و آن اين كه چه رابطهاى ميان حيوانيت انسان و انسانيت او وجود دارد؟ آيا يكى از اين دو اصل است و ديگرى فرع؟ يكى اساس است و ديگرى انعكاسى از آن؟ يكى زيربنا است و ديگرى روبنا؟
آن چه امروز از سوى مكتب ماركسيسم مطرح است، جنبه جامعه شناسانه دارد و به اين صورت بيان مىشود كه نهاد اقتصادى كه مربوط به توليد و روابط توليدى است، اصل و زيربنا و ساير نهادهاى اجتماعى بالاخص نهادهايى كه انسانيت انسان در آنها تجلى يافته (از جمله علم، فلسفه هنر و اخلاق) همگى فرع و روبنا و انعكاسى از نهاد اقتصادى است. خواه ناخواه اين بحث جامعه شناسانه نتيجهاى روانشناسانه پيدا مىكند، و آن اين كه انسانيت انسان به هيچوجه اصالت ندارد، تنها حيوانيتش اصالت دارد و بس. طبق اين نظريه، اصالت گرايشهاى انسانى نفى مىشود؛ زيرا هيچ نگاهى نمىتواند بىطرف باشد، هر نگاهى يك گرايش خاص مادى را منعكس مىكند.
به عقيده ما سير تكاملى انسان از حيوانيت آغاز مىشود و به سوى انسانيت كمال مىيابد؛ يعنى انسان در آغاز وجود خويش جسمى مادى است، با حركت تكاملى جوهرى تبديل به روح يا جوهر روحانى مىشود. در نتيجه روح انسان در دامن جسم او زاييده مىشود و تكامل مىيابد و به استقلال مىرسد. حيوانيت انسان به منزله آشيانهاى است كه انسانيت او در آن رشد مىيابد و متكامل مىشود.
بنابراين واقعيت انسانى هر چند همراه و در دامن تكامل حيوانى و مادى او رخ مىنمايد، به هيچوجه سايه و انعكاس و تابعى از تكامل مادى او نيست، بلكه خود واقعيتى مستقل و متكامل دارد و همان طور كه از جنبههاى مادى اثر مىپذيرد، در آنها تأثير مىكند. تكامل جامعه نيز به همان صورت رخ مىدهد كه تكامل روح در دامن جسم و تكامل انسانيت فرد در دامن حيوانيت او صورت مىگيرد. جامعه بشرى بيشتر با نهادهاى اقتصادى شكل مىگيرد، اما جنبههاى فرهنگى و معنوى جامعه به منزله روح جامعه است و همان طور كه ميان جسم و روح تأثير متقابل هست، ميان روح جامعه و اندام آن، يعنى ميان نهادهاى معنوى و نهادهاى مادى جامعه نيز تأثير متقابل وجود دارد
(136).
علم و ايمان
رابطه علم و ايمان:
مىخواهيم ببينيم علم و ايمان كه دو ركن اساسى انسانيت انسان است، با يكديگر چه رابطهاى دارند يا مىتوانند داشته باشند. در جهان مسيحيت انديشهاى است كه هم براى علم گران تمام شده و هم براى ايمان و آن انديشه تضاد علم و ايمان است. ريشه اصلى اين انديشه، همان است كه در تورات درباره داستان آدم و حوا و شجره ممنوعه آمده است
(137). براساس اين برداشت، همه وسوسهها و وسوسه آگاهى شيطانِ وسوسهگر، همان عقل است. ولى قرآن و سنت به ما مسلمانان آموخته است كه شجره ممنوعه، طمع، حرص و چيزى از اين مقوله بود؛ يعنى به حيوانيت آدم مربوط مىشد، نه به انسانيت او. شيطانِ وسوسهگر همواره بر ضد عقل و مطابق هواى نفس حيوانى وسوسه مىكند و مظهر شيطان در وجود انسان، نفس اماره است، نه عقل آدمى. در رابطه علم و ايمان از دو ناحيه مىتوان سخن گفت: يكى اين كه آيا تفسير و برداشتى كه ايمانزا و آرمانخيز باشد و در عين حال مورد تأييد منطق باشد وجود دارد يا تمام تفكراتى كه علم و فلسفه به ما مىدهد، همه بر ضد ايمان است
(138). ناحيه ديگر، ناحيه تأثيرات علم از يك طرف و ايمان از طرف ديگر بر روى انسان است. آيا علم ما را به سويى مىبرد و ايمان به سوى ديگر؟
تأثير علم و ايمان بر همديگر:
براى پاسخ به اين پرسشها بايد ببينيم ايمان چه مىدهد و علم چه؛ علم به ما روشنايى و توانايى مىبخشد و ايمان عشق و اميد و گرمى؛ علم ابزار مىسازد و ايمان مقصد؛ علم سرعت مىدهد و ايمان جهت؛ علم توانستن است و ايمان خوب خواستن؛ علم مىنماياند آن چه كه هست و ايمان مىگويد كه چه بايد كرد. نياز انسان به علم و ايمان سخت مورد توجه انديشمندان مذهبى و غير مذهبى بوده است.
علامه اقبال لاهورى مىگويد: بشريت امروز به سه چيز نيازمند است: تعبيرى روحانى از جهان، آزادى روحانى فرد، و اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماعى بشر را بر مبناى روحانى توجيه كند
(139). ويل دورانت مىگويد: ثروت، خستگىآور است و عقل و حكمت نور ضعيف سردى است، اما عشق است كه با اثرى خارج از حدود بيان، دلها را گرم مىكند
(140).
امروز همه دريافتهاند كه علمگرايى محض و تربيت علمى خاص، از ساختن انسان ناتوان است، لذا عصر آن به پايان رسيده و يك خلأ آرمانى، جامعهها را تهديد مىكند. برخى مىخواهند اين خلأ را با فلسفه محض پر كنند و بعضى دست به دامن ادبيات، عرفان و هنر و علوم انسانى شدهاند. ويل دورانت از كسانى است كه اين خلأ را حس مىكند و براى پر كردن آن، ادبيات و فلسفه (و هنر) را پيشنهاد مىكند
(141).
جانشينى علم و ايمان:
علم و ايمان نه تنها با يكديگر تضادى ندارند، بلكه متمم و مكمل يكديگرند. آيا ممكن است اين دو، جاى يكديگر را پر كنند؟ بديهى است كه نه علم مىتواند جانشين ايمان گردد كه علاوه بر روشنايى و توانايى، عشق و اميد ببخشد و سطح خواستهاى ما را ارتقاء دهد و نه ايمان مىتواند جانشين علم گردد، طبيعت را به ما بشناساند، قوانين آن را بر ما مكشوف سازد و خود را به ما بشناساند. ممكن است گفته شود مگر نه اين است كه علم هم روشنايى است و هم توانايى، پس هم مىتواند جهان را بسازد و هم انسان را. پس هم كار خودش را انجام مىدهد (جهان سازى) و هم كار ايمان را (انسان سازى).
نكته اساسى اين است كه قدرت و توانايى علم از نوع قدرت و توانايى ابزار است، يعنى بستگى دارد به اراده و فرمان انسان. انسان به حكم اين كه از روى طبع، حيوان است و به صورت اكتسابى انسان، نيازمند به نيرويى است كه او را از درون متحول سازد و استعدادهاى نهان او را به فعليت رساند و بتواند انقلابى در ضميرش ايجاد كند و به او جهت تازه بدهد.
براى درك بهتر رابطه علم و ايمان خوب است به تفكيك اين دو توجه كنيم. تاريخ نشان داد آن جا كه ايمان بوده و علم نبوده است، مساعى بشر دوستانه افراد صرف امورى شده كه نتيجه خوب به بار نياورده است و گاهى منشأ تعصبها، جمودها و احيانا كشمكشهاى زيانبار شده است و آن جا كه علم بوده و ايمان نبوده تمام قدرتهاى علمى صرف خودخواهىها شده است.
امروز ديگر دانشمندى يافت نمىشود كه نياز انسان را به نوعى ايمان، ولو ايمان غير مذهبى كه به هر حال امرى ماوراى علم است، انكار كند. برتراند راسل در كتاب زناشويى و اخلاق اعتراف مىكند: كارى كه منظور آن فقط درآمد باشد، نتيجه مفيدى به بار نخواهد آورد. براى چنين نتيجهاى بايد كارى پيشه كرد كه در آن ايمان به يك فرد و به يك غايت و مرام نهفته باشد.
جورج سارتن، ناتوانى علم را در انسانى ساختن روابط بشر و نياز فورى انسان به نيروى ايمان را چنين بيان مىكند: علم در بعضى زمينهها ترقيات شگرف كرده است، ولى در زمينههاى ديگر مثلا سياست ملى يا بينالمللى كه مربوط است به روابط انسان با يكديگر هنوز خود را ريشخند مىكنيم
(142).
ايمان مذهبى
انسان نمىتوان بدون داشتن آرمان و ايمان، زندگى سالمى داشته باشد و يا كار مفيد و ثمر بخشى براى تمدن بشرى انجام دهد. انسانِ فاقد هر گونه ايمان، يا به صورت موجودى غرق در خودخواهى در مىآيد كه هيچ وقت از لاك منافع فردى خارج نمىشود و يا به صورت موجودى مردد و سرگردان كه تكليف خويش را در زندگى اخلاقى و اجتماعى نمىداند و به اين سو و آن سو كشيده مىشود، تبديل مىگردد.
تفاوت ايمان مذهبى و غير مذهبى اين است كه اولا پاى عقيده مذهبى به ميان مىآيد و به ايدهها قداست مىبخشد؛ فداكارىها از روى كمال رضايت و به طور طبيعى صورت مىگيرد. ثانيا اگر جهانبينى انسان صرفا جهانبينى مادى و بر اساس انحصار واقعيت در محسوسات باشد، آرمانهاى غيرمذهبى اگر به هيچوجه از جهان بيرون هدايت نشود، نوعى بريدگى از جهان و ساختن جهانِ خيالى براى خود است، اما ايمان مذهبى پيوندى است دوستانه ميان انسان و جهان و به عبارت ديگر نوعى هماهنگى است ميان انسان و آرمانهاى كلى جهان.
ويليام جيمز در كتاب «دين و دوران» مىگويد: دنيايى كه يك فكر مذهبى به ما عرضه مىكند، نه تنها همان دنياى مادى است كه قيافه آن عوض شده است، بلكه در ساختمان آن چيزهايى بيشترى است از آن چه كه يك نفر مىتواند داشته باشد. اريك فروم نيز در كتاب «روانكاوى و دين» مىگويد: مسأله بر سر مقصود اين روانشناسان اين است كه انسان بدون تقديس و بدون پرستش نمىتواند زندگى كند. فرضا خداى يگانه را نشناسد و نپرستد، چيزى ديگرى را به عنوان حقيقت برتر خواهد ساخت و او را موضوع ايمان و پرستش خود قرار خواهد داد.
آثار و فوايد ايمان
ايمان مذهبى آثار نيك فراوان دارد كه در اين جا به توضيح برخى از آنها مىپردازيم:
الف) بهجت و انبساط:
اولين اثر ايمان مذهبى در بهجتزايى و خوشبينى است. ايمان مذهبى آفرينش را هدفدار و به سوى خير و تكامل و سعادت معرفى مىكند و طبعا انسان را نسبت به نظام كلى هستى و قوانين حاكم بر آن خوشبين مىسازد، حالت فردِ با ايمان در جهان مانند كسى است كه در كشورى زندگى مىكند كه نظام و قوانين آن را عادلانه و حاكمان آن را داراى حسن نيت مىداند. از نظر چنين شخصى مسؤول عقب ماندگى او خودش است، نه تشكيلات و نظامات و هر نقصى وجود دارد از آن جاست كه او و امثال او وظيفه و مسؤوليت خويش را انجام ندادهاند؛ طبعا اين انديشه او را با خوشبينى به حركت و جنبش وا مىدارد.
ايمان مذهبى علاوه بر خوشبينى موجب روشندلى مىگردد؛ يعنى اولا جهان را به نور حق و حقيقت روشن مىبيند و ثانيا فضاى روح خود او روشن مىگردد. برخلاف فرد بىايمان كه هم جهان در نظرش پوچ و تاريك است و هم خانه دل او.
سومين اثر ايمان مذهبى از نظر توليد بهجت و انبساط، اميدوارى است، از نظر منطق مادى، جهان نسبت به انسانهاى نيكوكار و بدكار بىطرف است ولى در منطق فرد باايمان، جهان نسبت به تلاش اين دو دسته بىطرف نيست. بلكه جهان و دستگاه آفرينش حامى انسانهايى است كه در راه حق و حقيقت گام بر مىدارند. ان تنصروا الله ينصركم
(143) ان لله لا يضيع أجر المحسنين
(144)
چهارمين جنبه بهجت و انبساط، آرامش خاطر است، انسان براى رسيدن به سعادت، علاوه بر تلاش شخصى، نيازمند محيطى مناسب است. ترديد در مناسب بودن شرايط محيط (جهان) و اين كه آيا تلاشهاى او مؤثر خواهد بود يا نه، موجب بروز مهيبترين اضطرابها مىگردد. ايمان مذهبى، به انسان اعتماد و اطمينان مىبخشد و دلهره و نگرانى نسبت به رفتار جهان را در برابر انسان زايل مىسازد.
پنجمين اثر ايمان مذهبى از جنبه بهجت و انبساط بخشى، برخوردارى بيشتر از يك سلسله لذتهاست كه لذت معنوى ناميده مىشود. انسان دو گونه لذت دارد: يكى لذت مادى، كه لذتهايى است كه به يكى از حواس تعلق دارد و ديگرى لذت معنوى و آن لذتهايى است كه با عمق روح و وجدان آدمى مربوط است. لذات معنوى، از لذات مادى، هم قوىتر است و هم دير پاتر. لذت معنوى آنگاه مضاعف مىشود كه كارهايى از قبيل كسب علم، احسان و... از حس دينى ناشى گردد و براى خدا انجام شود.
ب) بهبود روابط اجتماعى:
انسان مانند برخى از جانداران ديگر اجتماعى آفريده شده است. فرد به تنهايى قادر نيست نيازهاى خويش را بر طرف سازد، بايد به صورت يك شركت درآيد كه همه در وظايف و بهرهها سهيم باشند و يك نوع تقسيم كار در ميان افراد برقرار شود، زندگى سالم اجتماعى آن است كه افراد، قوانين، حدود و حقوق يكديگر را محترم شمارند و آن خيرى كه بيش از هر خير، حق را محترم، عدالت را مقدس، دلها را به يكديگر مهربان و اعتماد متقابل را ميان افراد برقرار مىسازد و به ارزشهاى اخلاقى اعتبار مىبخشد و همه افراد را مانند اعضاى يك پيكر به هم پيوند مىدهد و متحد مىكند، ايمان مذهبى است.
ج) كاهش ناراحتىها:
زندگى بشر خواه ناخواه، همچنان كه خوشىها و شيرينىها و به دست آوردنها و كاميابىها دارد، رنجها، شكستها، مصائب و از دست دادنها و تلخىها دارد. بويژه برخى از اين ناكامىها مانند پيرى و مرگ قابل پيشگيرى يا برطرف ساختن نيست. ايمان مذهبى در انسان نيروى مقاومت مىآفريند و تلخىها را شيرين مىگرداند. از نظر روانشناسان، مسلم و قطعى است كه اكثر بيمارىهاى روانى كه ناشى از ناراحتىهاى روحى و تلخىهاى زندگى است، در ميان افراد غيرمذهبى ديده مىشود. افراد مذهبى به هر نسبت كه ايمان قوى و محكمترى داشته باشند، از اين بيمارىها مصونترند
(145).
مكتب و ايدئولوژى
مكتب يا ايدئولوژى چيست و چگونه تعريف مىشود؟ آيا وجود يك ايدئولوژى براى فرد يا جامعه ضرورى است؟ مقدمهاى اين جا لازم است. فعاليتهاى انسان دو گونه است: التذاذى و تدبيرى. فعاليتهاى التذاذى همان فعاليتهاى سادهاى است كه انسان تحت تأثير مستقيم غريزه و طبيعت و يا عادت براى رسيدن به يك لذت و يا فرار از يك رنج انجام مىدهد. فعاليتهاى تدبيرى كارهايى است كه انسان به حكم عقل و اراده، به خاطر مصلحتى كه در آنها نهفته است، انجام مىدهد و يا ترك مىكند؛ يعنى علت غايى و نيروى محرك و برانگيزنده انسان، مصلحت است، نه لذت. لذت را طبيعت انسان تشخيص مىدهد و مصلحت را عقل او؛ لذت برانگيزاننده ميل است و مصلحت برانگيزاننده اراده. كارهاى مصلحتى در اثر دور بودن نتيجه، لذتآور و بهجتزا نيستند. اما رضايتبخش هستند. انسان هر اندازه از ناحيه عقل و اراده تكامل يافتهتر باشد، فعاليتهايش بيشتر تدبيرى است تا التذاذى و هر اندازه به افق حيوانيت نزديك باشد، فعاليتش بيشتر التذاذى است تا تدبيرى.
فعاليتهاى تدبيرى به حكم آن كه بر محور يك سلسله غايات و اهداف دور دست مىگردد، خواه ناخواه نيازمند طرح و برنامه و انتخاب وسيله براى رسيدن به مقصد است. البته فعاليت تدبيرى انسان شرط لازم انسانيت است، اما شرط كافى نيست. فعاليتهاى انسان وقتى انسانى است كه علاوه بر گرايشهاى عالى در تضاد نباشد والا جنايتآميزترين فعاليتهاى بشرى احيانا با تدبيرها و برنامهريزىها صورت مىگيرد.
نيروى عقل و تفكر و انديشه براى تدبيرهاى جزئى و محدود زندگى، مانند انتخاب رشته تحصيلى و انتخاب همسر و... ضرورى و مفيد است، اما در دايره كلى و وسيع چطور؟ آيا انسان قادر است طرحى كلى براى همه مسائل زندگى شخصى خود كه همه را دربر بگيرد و منطبق بر همه مصالح زندگى او باشد بريزد؟ يا احاطه بر مجموع مصالح زندگى كه سعادت همه جانبه را در بر بگيرد از عهده نيروى عقل بيرون است؟
برخى فيلسوفان به چنين خودكفايى معتقد بوده و مدعى شدهاند كه راه سعادت و شقاوت را كشف كردهاند. اما به نظر ما، فيلسوفان و عالمان نمىتوانند مصالح جامع زندگى انسان را پىريزى كنند؛ چون مىدانيم كه در جهان دو فيلسوف يافت نمىشود كه در پيدا كردن اين راه وحدت نظر داشته باشند. بالاتر اين كه، انسان موجودى است اجتماعى. زندگى اجتماعى هزارها مسأله و مشكل برايش به وجود مىآورد كه بايد همه آنها را حل كند و تكليفش را در مقابل همه آنها روشن نمايد و اگر مسأله حيات ابدى و جاودانگى روح و تجربه نداشتن عقل نسبت به جهان آخرت را در نظر بگيريم مسأله بسى مشكلتر مىشود. اين جاست كه نياز به يك مكتب و ايدئولوژى ضرورت خود را نمايان مىكند؛ يعنى طرح جامع كه هدف اصلى آن، كمال انسانيت و تأمين سعادت همگانى است و در آن خطوط اصلى و روشها، بايدها و نبايدها، خوبىها و بدىها، هدفها و وسيلهها مشخص شده باشد و منبع الهام تكليفها و مسؤوليتها براى همه افراد بوده است.
انسان از بَدو پيدايش، نيازمند ايدئولوژى بوده است و با رشد انسان اين نياز شديدتر شده است. در گذشته گرايشهاى قوى و نژادى، برخى آرمانهاى جمعى (ولو غيرانسانى) به وجود مىآورد و به جوامع وحدت و جهت مىداد. رشد و تكامل علمى و عقلى، آن پيوندهاى احساسى را سست كرده است و بشر امروز - و به طريق اولى بشر فردا - نيازمند يك فلسفه زندگى آرمان خيز و منطقى است.
امروز ديگر جاى ترديد نيست كه مكتب و ايدئولوژى از ضروريات حيات اجتماعى است. اما سؤال اين است كه چنين مكتبى را چه كسى قادر است طراحى و برنامهريزى كند؟ بدون شك عقل يك فرد قادر نيست، اما آيا عقل جمع قادر است؟ اگر انسان را بالاترين مجهول براى خودش بدانيم جامعه انسانى و سعادت اجتماعى به طريق اولى مجهولتر است. پس چه بايد كرد؟ اين جاست كه اگر ترديدى راستين درباره هستى و خلقت داشته باشيم، بايد اعتراف كنيم كه دستگاه عظيم خلقت اين نياز بزرگ را ناديده نگرفته و از افقى مافوق عقل انسان، يعنى افق وحى خطوط اصلى اين شاهراه را مشخص كرده است. كار عقل و علم حركت در درون اين خطوط اصلى است. اما پيوستن يك فرد به ايدئولوژى، آنگاه صورت واقعى به خود مىگيرد كه به شكل ايمان باشد و ايمان، حقيقى است كه با زور و به خاطر مصلحت، تحققپذير نيست. يك ايدئولوژى كارآمد، از طرفى بايد بر نوعى جهان بينى تكيه داشته باشد كه بتواند عقل را اقناع و انديشه را تغذيه نمايد و از طرف ديگر بتواند منطقا از جهانبينى خودش هدفهايى استنتاج كند كه كشش و جذبه داشته باشد.
اين جا چند مسأله است كه بايد مطرح شود:
الف) ايدئولوژىها دو گونه است: انسانى و گروهى؛ ايدئولوژىهاى انسانى يعنى ايدئولوژىهايى كه مخاطب آنها نوع انسان است، نه قوم يا نژاد يا طبقه خاص و داعيه نجات نوع انسان را دارد. ايدئولوژى گروهى، برعكس، مخاطبش گروه يا طبقه يا قشر خاص است. بدون شك ايدئولوژى اسلامى از نوع اول و خاستگاه آن فطرت انسان است. لهذا مخاطب اسلام الناس يعنى عموم مردم است؛ نه طبقه يا گروه خاص. مخاطب اسلام تنها محرومان و مستضعفان نيستند. اسلام تئورى پيروزى انسانيت بر حيوانيت، علم بر جهل، عدالت بر ظلم، توحيد بر شرك است. پيروزى مستضعفان بر جباران و مستكبران يكى از مظاهر و مصاديق اين پيروزىهاست.
ب) در ادامه بحث گذشته اين سؤال مطرح مىشود كه آيا فرهنگ اصيل انسانى، ماهيت يگانه دارد؟ يا فرهنگ يگانه در كار نيست و آن چه وجود دارد و يا در آينده وجود خواهد يافت، فرهنگهاست نه فرهنگ؟
اسلام به حكم اين كه در جهانبينىاش قائل به فطرت يگانه است، هم طرفدار ايدئولوژى يگانه است و هم طرفدار فرهنگ يگانه.
ج) بديهى است كه تنها يك ايدئولوژى انسانى، نه گروهى، يك ايدئولوژى يگانه، نه ايدئولوژى مبتنى بر تقسيم و تجزيه انسان، يك ايدئولوژى فطرى، نه يك ايدئولوژى سودگرايانه، مىتواند بر ارزشهاى انسانى متكى باشد و ماهيت انسانى داشته باشد.
د) مسأله بعدى اين است كه آيا هر ايدئولوژى وابسته به زمان و مكان است؟ آيا انسان محكوم است كه در هر وضع زمانى متغير و در هر شرايط محيطى و مكانى مختلف يك ايدئولوژى ويژه داشته باشد؟
(146)
ه) آيا بر خود ايدئولوژى اصل ثابت حاكم است يا اصل تغيير؟ آيا واقعيت يك ايدئولوژى در روز تولد با واقعيت آن در دوران رشد و بالندگى متفاوت است؟ آيا ايدئولوژى بايد دائما در حال حك و اصلاح و آرايش و پيرايش و تجديدنظر از طرف رهبران و ايئولوگها باشد وگرنه به زودى كهنه و فرسوده مىشود و صلاحيت خود را از دست مىدهد؟ به نظر ما ممكن است يك ايدئولوژى با تكيه به خطوط اصلى حركت انسان و اجتماع چنان تنظيم شده باشد كه نيازى به هيچ گونه تجديدنظر و اصلاح نداشته باشد و نقش رهبران تنها اجتهاد در محتوا باشد، نه در متن و اصل ايدئولوژى
(147).
اسلام مكتب جامع و همه جانبه
در اسلام به همه جوانب نيازهاى انسانى توجه شده است. مجموعه تعليمات اسلامى از يك لحاظ سه بخش را تشكيل مىدهد:
الف) اصول عقايد:
يعنى چيزهايى كه وظيفه هر فرد كوشش درباره تحصيل عقيده درباره آنهاست.
ب) اخلاقيات:
يعنى خصلتهايى كه وظيفه يك فرد مسلمان اين است كه خويشتن را به آن خوبىها بيارايد و از اضداد آن اجتناب كند.
ج) احكام:
يعنى دستورهايى كه مربوط است به فعاليتهاى خارجى و عينى انسان.
لغزشگاههاى انديشه از نظر قرآن:
قرآن مجيد كه دعوت به تفكر مىكند، به يك مطلب اساسى توجه كرده است و آن اين كه لغزشگاههاى فكرى بشر از كجا سرچشمه مىگيرد و گمراهىها در كجاست؟ اگر انسان بخواهد درست بينديشد كه دچار خطا و انحراف نگردد چه بايد بكند؟ قرآن لغزشگاهها و راههاى مصون ماندن از آنها را اين چنين تبيين مىكند:
1 - تكيه بر ظن و گمان به جاى علم و يقين:
ان تطع أكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون
(148) در مقابل، توصيه قرآن اين است كه و لا تقف ما ليس لك به علم
(149)
2 - ميلها و هواهاى نفسانى:
ان يتبعون الا الظن و ما تهوى الانفس
(150)
3 - شتابزدگى:
ما أوتيتم من العلم الا قليل
(151) بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه
(152)
4 - سنتگرايى و گذشتهنگرى:
و اذا قيل لهم اتبعوا ما أنزل الله قالوا نتبع ما ألفينا عليه آبائنا أو لو كان آباؤهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون
(153)
5 - شخصيتگرايى:
ربنا انا أطعنا سادتنا و كبرائنا فأضلونا السبيل
(154)
منابع تفكر در اسلام:
در اسلام به طور كلى با صرف انرژى فكرى در مسائلى كه نتيجهاى جز خسته كردن فكر ندارد، يعنى راه تحقيق براى انسانها در آنها باز نيست و همچنين مسائلى كه فرضا قابل تحقيق است، ولى فائدهاى به حال انسان ندارد، مخالفت شده است. قرآن كريم سه موضوع براى تفكر مفيد و سودمند ارائه مىدهد.
1 - طبيعت:
قل انظروا ماذا فى السموات و الارض
(155)
2 - تاريخ:
قد خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين
(156)
3 - ضمير انسان:
سنريهم أياتنا فى الافاق و فى أنفسهم حتى يتبين لهم أنه الحق
(157).