خلاصه كتاب مسأله شناخت
اهميت شناخت
امروزه مسأله شناخت اهميت فوقالعادهاى پيدا كرده است، زيرا فلسفههاى اجتماعى و مكاتب و ايسمهاى مختلف در عصر جديد اهميت زيادى يافتهاند و هر كسى كه مىخواهد زندگى خودش را بر اساس يك منطق محكمى بنا كرده باشد، دم از ايدئولوژى مىزند و چون هر يك از اين ايدئولوژىها براى خود حاميانى دارد و بازار جنگ عقايد شديدى ميان آنها به وجود آمده است. علت اختلاف اين ايدئولوژىها هم در جهانبينىهاى آنهاست. زيرا هر جهانبينى، تكيهگاه يك ايدئولوژى است. جهانبينى يعنى نوع برداشت، تفسير و تحليلى كه يك انسان درباره هستى و انسان دارد و ايدئولوژى راهى است كه يك مكتب براى رسيدن به هدف خود ارائه مىدهد. ايدئولوژى از بايدها حرف
مىزند كه چگونه بايد بود و چگونه بايد زيست و چگونه بايد شد و چگونه بايد ساخت و... همه اين بايدها يك چرايى و علتى دارد كه جهانبينى بدان پاسخ مىدهد. پس ما هر طور كه در جهانبينى فكر
كنيم،
ناچار
ايدئولوژى ما تابع آن خواهد بود، مثلا امكان ندارد كسى جهان را ماده محض بداند و آن وقت بخواهد درباره آخرت و سعادت جاويدان فكر كند.
اكنون اين سؤال مطرح مىشود كه چرا جهانبينىها مختلف است؟ اينجا مسأله شناخت پيش مىآيد كه هر كسى جهان را به گونهاى خاص مىشناسد و امكان ندارد كه همه شناختها صحيح باشد؛ پس بجاى اين كه بخواهيم درباره چگونگى جهان بحث كنيم كه بعد متناسب با آن، يك ايدئولوژى در پيش بگيريم، بايد قبلا سراغ مسأله شناخت برويم و شناخت صحيح و غلط را از يكديگر تشخيص دهيم.
در مورد تعريف شناخت، عدهاى مىگويند: شناخت يعنى انعكاس جهان بينى در عالم ذهن. بعضى ديگر مدعى هستند كه انسان هر چيز را با شناخت تعريف مىكند، اما خود شناخت نياز به تعريف ندارد و فقط بايد آن را با الفاظ روشنترى توضيح داد كه مثلا شناخت يعنى آگاهى
(107).
امكان شناخت
اولين سخن در باب شناخت كه از قديم هم مطرح بوده، اين است كه اصلا آيا شناخت ممكن است يا نه؟ در ميان علماى اسلامى، غزالى فكر خود و مكتب خود را از شك شروع كرد؛ البته او مدعى است كه از شك گذشته و به يقين دست يافته است. وى ابتدا در همه چيز اطرافش شك كرد، او ابتدا گفت: در اين كه من اينجا هستم و اين جهان را مىبينم و... كه نمىشود شك كرد؛ ولى متوجه شد كه گاهى در عالم خواب هم همين حالت را داشته، لذا با خود گفت: از كجا معلوم من كه الان اينجا هستم و مىخواهم يك مبدأ فكرى پيدا كنم، در يك خواب طولانى نباشم؟ دكارت هم وقتى جهانبينى خود را بازنگرى مىكرد، متوجه شد كه وجود همه چيز قابل مناقشه است و نه بر حس مىتوان تكيه كرد و نه بر عقل. در همين حال يك مرتبه متوجه شد كه: اگر در همه چيز شك مىكنم در شك كردن خودم، شك نمىكنم. بعد گفت: من شك مىكنم، پس من هستم. و بدينسان شروع به حركت كرد.
شك غزالى و دكارت نشانگر اين است كه درميان دانشمندان، برخى نسبت به امكان شناخت ترديد داشتهاند و حتى عدهاى هم منكر امكان شناخت بودهاند. معروفترين اين اشخاص كه در يونان باستان به سوفيستها معروفند، شخصى است به نام پيرهون، كه ادلهاى هم بر مدعاى خود مىآورد. سادهترين دليل وى اين است كه ما فقط دو ابزار براى شناخت داريم: حس و عقل، كه هر دوى ايها در بسيارى موارد دچار اشتباه مىشوند و چيزى كه خطا مىكند، قابل اعتماد نيست پس به هيچ يك از اين دو نمىتوان اعتماد كرد و در نتيجه رسيدن به يك شناخت قابل اعتماد براى بشر محال است.
پاسخ شبهه پيرهون اين است كه تو مىگويى عقل و حس خطا مىكنند، حال آيا مىدانى كه اينها خطا مىكنند يا در خطا كردن آنها هم شك دارى؟! وقتى تو با يقين مىگويى يك خطا پيدا كردم، چطور مىگويى كه به هيچ معرفت يقينى نمىتوان رسيد؟! اين خودش يك معرفت است، زيرا انسان تا به حقيقتى نرسيده باشد، اشتباه بودن نقطه مقابلش را نمىفهمد. پس بايد بگوييم ادراكات ما گاهى اشتباه مىكنند و ما بايد سراغ معيارى براى اصلاح اشتباهات برويم، نه اين كه اصل شناخت را منكر شويم؛ و اينجا بود كه علم منطق براى تشخيص صحت ادراكات عقلى به وجود آمد.
حال به سراغ قرآن برويم و ببينيم قرآن چه مىگويد
(108)، آيا قرآن شناخت را ممكن مىداند يا ناممكن؟ و در صورت ممكن دانستن چه حكمى درباره آن صادر مىكند: ممنوعيت يا مشروعيت؟ هم در قرآن و هم در تورات داستان آدم چنين آمده كه وى و همسرش در بهشت حق استفاده از هر نعمتى داشتند جز ميوه يك درخت، كه از آن خوردند و از بهشت رانده شدند. در اينجا تحريفى در تورات واقع شده است كه به نظر مىرسد زيان آورترين تحريف براى بشر بوده است. تحريفگران تورات خواستند چنين وانمود كنند كه خدا مىخواست دو كمالِ معرفت و جاودانگى را از انسان دريغ كند. آدم از درخت معرفت، ميودهاى خورد و چشمش باز شد و چون خطر اين بود كه از درخت جاودانگى هم بخورد، خدا او را از بهشت بيرون انداخت! نتيجه داستان اين شد كه گفتند ميان دين و معرفت، تضاد هست.
اما قرآن هرگز چنين نظرى ندارد و آن ميوه را مربوط به جنبه حيوانيت انسان مىداند نه جهبه انسانيتش، مثلا چيزى در مقوله حرص يا شهوت. قرآن مىگويد خداوند از همان اول همه حقايق را به آدم آموخت. علم آدم الاسماء كله
(109)؛ پس ما هم كه فرزندان آدم هستيم مىتوانيم به سوى شناخت بىنهايت برويم علاوه بر قائل شدن به امكان شناخت، قرآن كريم رسما بنىآدم را به شناخت جهان، خدا، جامعه و تاريخ نيز دعوت مىكند
(110).
منابع شناخت
اگر به ديدگاههاى مختلف پيرامون مسأله شناخت توجه كنيم خواهيم ديد كه همه معتقدند انسان در آغاز تولد چيزى نمىداند؛ البته به استثناى قسمتى از نظريات دكارتى، و نيز نظريه معروف افلاطونى كه قائل است روح انسان قبل از آمدن به اين دنيا در عالم ايدهها به تمام كليات آگاه بوده، اما با آمدن به دنيا و يكى شدن با بدن، پردهاى روى معلوماتش افتاده است؛ لذا هر چه در اين دنيا فرا مىگيرد، يادگيرى نيست بلكه يادآورى است. پس علم، در حقيقت همان تذكر است. اما چون اين دو نظريه طرفدارى ندارد، بحث خود را پيرامون عقيده مشهور ادامه مىدهيم كه مىگويد: انسان در آغاز تولد چيزى نمىداند. قرآن نيز با صراحت اين مطلب را بيان كرده است: والله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئ
(111) اكنون اين سؤال مطرح مىشود كه انسان بعد از تولد و آغاز رشد و تكامل، از كجا و چه منبعى و با چه ابزار يا ابزارهايى، شناختِ ممكن را كسب مىكند. لذا ابتدا وارد مبحث منابع شناخت مىشويم.
يكى از منابع شناخت، طبيعت است؛ يعنى عالم جسمانى، عالم زمان و مكان و حركت و در يك كلام همين عالمى كه در آن زندگى مىكنيم و با حواس خود با آن در ارتباطيم. اكثر صاحب نظران طبيعت را منبعى براى شناخت مىدانند، ولى در اين بين افلاطون و دكارت نظر ديگرى دارند و جزئى، يعنى اشيا و پديدههاى موجود در طبيعت را حقيقت نمىدانند و چون رابطه انسان با طبيعت از طريق حواس،
ادراكى جزيى است، لذا افلاطون آن را به عنوان منبعى براى شناخت قبول ندارد و منبع شناخت را منحصر در عقل مىداند. دكارت نيز با اين كه خود يك فيلسوف طبيعت گراست و بشر را به مطالعه طبيعت دعوت كرده، و يكى از دو فيلسوفى است كه علم را در مسير جديد انداختند، براى طبيعت از نظر منبع شناخت بودن ارزشى قائل نيست و معتقد است كه حس، ابزار شناخت طبيعت است و علمى كه به ما مىدهد، تنها ارزش عملى دارد؛ يعنى پيشرفت صنعت و تكنولوژى و قدرت و تسلط بر طبيعت را افزايش مىدهد، بدون اين كه بتوانيم مطمئن باشيم كه، واقعيت را همان طور كه هست نشان مىدهد.
برتراند راسل نيز با اين كه يك ماترياليست است با كمال صراحت و تأييد نظر دكارت اذعان مىكند كه اگرچه روز به روز بر ارزش عملى علم افزوده مىشود، ولى همچنين روز به روز از ارزش نظرى و شناختى آن كاسته مىشود.... علم امروز هيچ چيز را نمىتواند ثابت كند و بايد آنها را به صورت امور مفروض قبول كند. اما به هر حال فعلا اين طور فرض مىكنيم كه طبيعت يكى از منابع شناخت است، بويژه اگر شناخت را به معنى اعم بگيريم؛ يعنى هم آن شناختى كه به ما قدرت و توانايى علمى مىدهد و هم شناختى كه واقعيت را آن چنان كه هست به ما ارائه مىكند.
منبع ديگر شناخت همان نيروى عقل و خرد انسان مىباشد كه منبعى درونى است. مكتبهايى اين منبع را مطلقا نفى مىكنند، بعضى هم به عقل مستقل از حس قائل نيستند و بعضى هم عقل را منبعى مستقل مىدانند كه در بحثهاى آينده به آن اشاره خواهيم كرد.
منبع سوم، منبع قلب و دل است. مسلما هيچ مكتب مادى اين منبع را قبول ندارد، زيرا اگر ما دل را منبع شناخت بدانيم و قبول كنيم كه به دل انسان الهاماتى مىشود، اين مساوى با قبول كردن جهانى ماوراء ماده و طبيعت است؛ اما علمايى كه الهى فكر مىكنند، به اين منبع فوقالعاده ايمان دارند كه علاوه بر علماى اسلامى از دانشمندان غربى مىتوان برگسون، ويليام جيمز، الكسيس كاركل و پاسكال را نام برد.
منبع ديگر شناخت كه منحصرا امروز به آن اهميت مىدهند و قرآن نيز به آن اهميت زيادى داده، تاريخ است. منظور ما از تاريخ يعنى جامعه در حال حركت و جريان. توضيح مطلب اين كه جامعه را مىتوان دو گونه مطالعه كرد: يكى در حال ثبات، كه موضوع علم جامعهشناسى است و ديگر در حال تغيير و تحول، يعنى مقايسه جامعه امروز و گذشته و در نظر گرفتن آن به صورت يك جريان، كه اين موضوع تاريخ و فلسفه تاريخ مىباشد. جامعهشناسى، قانون موجود را بيان مىكند، اما فلسفه تاريخ، قانون تحولات جامعه را.
قرآن كريم نيز به طور صريح بر تاريخ به عنوان يك منبع شناخت تكيه كرده و آياتى مثل قل سيروا فى الاءرض فانظروا كيف كان عاقبة المجرمين
(112)، معرف اين مطلب مىباشد. مسأله دعوت قرآن به مطالعه تاريخ، بسيارى از نظرات قرآن درباره فلسفه
تاريخ را روشن مىكند؛ زيرا اولا: اگر حوادث علم تصادفى باشد، مطالعه تاريخ گذشته، ربطى به امروز پيدا
نمىكند و بىفايده است؛ پس قرآن اصل تصادف را انكار، و سنن و اصل قانونمندى تاريخ را قبول مىكند. ثانيا: اگر تاريخ داراى سنن و قوانينى باشد ولى خارج از اختيار بشر، يعنى اين سنن، جبرى محض باشند، باز درس گرفتن از تاريخ معنى ندارد؛ زيرا در اين صورت تحول تاريخ، چه من بخواهم يا نخواهم، صورت مىگيرد و مطالعه تاريخ سودى نخواهد داشت. ثانيا: اگر عوامل مؤثر در تاريخ، عوامل منفى و بدى باشند مانند عامل زور و فساد، و عامل ديگرى نقش نداشته باشد، آن وقت، تاريخ اگرچه معلم بشر است، اما معلم بدى است و اين نيز با منطق قرآن توافق ندارد كه انسان را براى تحصيل نزد معلم بدى بفرستد. از نظر قرآن تقوا و خير و نيك انديشى در تاريخ نقش دارند و پيروزى نهايى هميشه از آن حق است. پس بايد توجه داشته باشيم كه قبول كردن منبع تاريخ از نظر قرآن مشروط به شروط فوق است
(113).
ابزار شناخت
اين بحث ارتباط بسيار نزدكى با بحث قبل دارد؛ زيرا بعد از اين كه ما امكان شناختى براى انسان قائل شديم و منابعى در اين زمينه معرفى كرديم، بايد ببينيم انسان با چه ابزارى مىتواند از آن منابع بهرهبردارى كند. گفتيم كه يكى از منابع شناخت طبيعت است؛ ابزار بهرهگيرى از اين منبع، حواس گوناگون مانند بينايى، شنوايى، چشايى و... مىباشد. اگر كسى فاقد همه حواس باشد، فاقد همه شناختها خواهد بود. مثلا يك كور مادرزاد محال است بتواند تصورى از رنگها داشته باشد، و به هيچ بيانى نمىتوان يك رنگ را به او شناساند. به نظر ما حواس به عنوان يك ابزار بسيار مهم، اگرچه شرط لازم براى شناخت است، اما كافى نيست.
منبع ديگر عقل بود كه ابزار شناخت آن، استدلالهاى منطقى و عقلى مىباشد. منظور از اين ابزار همان اعمالى است كه ذهن انجام مىدهد. يكى از اين اعمال، دستهبندى كردن اشياء است. انسان تا اشياء را دسته بندى نكند، نمىتواند آنها را بشناسد. عمل ديگر، تعميم و كليت دادن است كه اشياء را به صورت جزئى حس مىكنيم و بعد با يك عمل عقلى، آن تصور را تعميم مىدهيم. عمل ديگر تجريد است؛ يعنى دو چيز را كه در عالم خارج غير قابل انفكاك هستند، با اين نيروى ذهنى از يكديگر جدا مىكنيم؛ مثلا در عالم خارج هرگز عدد مجرد نداريم؛ در خارج پنج درخت، پنج گردو و... داريم، اما پنج نداريم، ولى ذهن در عالم خود آن جا كه مثلا عدد 5 را در عدد 5 ضرب مىكند، عدد را به صورت مجرد و بدون معدود در نظر مىگيرد. به علت همين اعمال ذهنى مانند دستهبندى، تعميم و تجريد است كه ذهن قادر به تفكر مىشود.
در مورد ابزار عقل اختلاف نظرهايى هم وجود دارد: برخى مثل افلاطون فقط عقل را منبع شناخت و استدلالهاى عقلى را تنها ابزار شناخت مىدانند و بعضى هم براى عقل ارزش زيادى قائل نيستند و نقش آن را بسيار ضعيف دانسته، ابزار شناخت را منحصر در حواس مىدانند كه فيلسوفان حسى اروپايى از اين جملهاند؛ مانند هيوم، جان لاك و هابز.
يكى ديگر از ابزارهاى شناخت، عمل و تجربه است. تا وقتى سروكار ما فقط با ابزار حس باشد، نام آن استقراء است، ولى وقتى پاى عمل نيز در ميان بيايد، كار عقل هم بيشتر مىشود و اسمش تجربه يا آزمايش است. يكى از اشتباهات بسيار بزرگ فيلسوفان اروپايى، عدم تفكيك ميان استقراء و تجربه است. چون فرق است ميان احساس ساده (استقراء) و احساسى كه توأم با يك نوع عمل باشد (تجربه) و آن عمل و تجربه ما چيزى نظير عمل عقلى است. چنانكه در عقل تجزيه و تركيب مىكنيم، در خارج نيز تجزيه و تركيب مىكنيم، جدولبندى مىكنيم، كم و زياد مىكنيم، لذا برخلاف استقراء كه اعتبار ظنى دارد، تجربه داراى اعتبار يقينى مىباشد.
منبع ديگر شناخت، منبع دل بود كه ابزار استفاده از آن راه تزكيه نفس است، يعنى انسان از راهى غير از حس و عقل به نوعى شناخت مىرسد. جالب اينجاست كه نه تنها برخى از عرفاى ما، بلكه بعضى از علماى جديد مانند برگسون، راه شناخت را منحصرا در استفاده از اين ابزار و اين منبع مىدانند. بايد توجه داشت كه مسأله تزكيه نفس دو نقش دارد: يكى بصيرت بخشى به عقل است، يعنى فضا را از آلودگى هوا و هوس - كه غبار عقلند و مانع تشخيص صحيح و غير مغرضانه مىشوند - پاك مىكند، ديگرى كه مهمتر هم هست الهاماتى است كه به عقل مىكند كه منشأ نوعى شناخت يقينى مىشود. عارف نظرش اين است كه با پاك كردن قلب خود، جهان را بهتر از فيلسوف در خود منعكس مىكند.
حال به بررسى نظر و قرآن پيرامون اين چند منبع و ابزار مىپردازيم. همان طور كه قبلا گفتيم قرآن، لوح وجود انسان را در بدو تولد خالى از هر شناختى مىداند و مىفرمايد: و الله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم الشمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون
(114) در اين آيه، به دو ابزار اشاره شده است: حس و عقل. در ميان حواس انسان، آنچه بيش از همه در شناسايى تأثير دارد، چشم و گوش است. قرآن نيز مىفرمايد كه ما انسان را كه هيچ چيز نمىدانست خلق كرديم و به او چشم و گوش داديم، اما قرآن به حواس اكتفا نمىكند، بلكه ابزار عقل را نيز ذكر مىكند؛ افئده در دل در زبان قرآن همان قوهاى است كه تجزيه و تركيب مىكند، تعميم مىدهد، تجربه مىكند و...، يعنى قوه عاقله. نكته جالب در آخر اين آيه مسأله تأكيد بر شكرگزارى است. شكرگزارى غير از خواندن صيغه شكر است كه بر زبان جارى مىشود؛ شكرگزارى يعنى دانستن قدر و ارزش نعمت و بهرهبردارى صحيح از آن. شكرِ چشم، مطالعه عالم است: قل انظروا ماذا فى السموات و الاءرض
(115) شكرِ گوش، شنيدن حقايق است و شكر دل، فكر كردن و انديشيدن. پس طبق آيه فوق، قرآن اين دو ابزار را صريحا به رسميت مىشناسد.
قرآن علاوه بر حواس و عقل، راه قلب و دل را نيز معتبر مىداند. امروزه برخى به اصطلاح روشنفكران ميگويند كه اين راه، اصلا در قرآن مطرح نيست و قرآن تنها به ظاهر محسوس و طبيعت توجه داشته و از درونگرايى و پرداختن به امور معنوى و ماوراء طبيعى اعراض نموده است، اما چنين نيست. قرآن اگرچه بر مطالعه طبيعت و تاريخ و... تأكيد دارد، ولى اين امر به معنى روىگردانى از معنويات و امور باطنى نمىباشد. قرآن كريم در آيات بسيارى بر راه تزكيه نفس تأكيد كرده است؛ مثلا مىفرمايد: قد أفلح من زكيها و قد خاب من دسيه
(116) يعنى شرط سعادت و از جمله شرط شناخت صحيح، آدم بودن است؛ يعنى اى انسان! اگر مىخواهى شناختت صحيح باشد، بايد وجودت را پاكيزه كنى. قرآن نه مثل بعضى فيلسوفهاست كه منكر راه دلند و نه مثل بعضى عرفا كه راه عقل را مطلقا نفى مىكنند، بلكه معتقد است ابزار هر يك از عقل و دل به انسان داده شده و هر يك نيز مسير خاصى دارد و به نتايجى مىرسد كه از ديگرى به دست نمىآيد. بنابراين قرآن نمىگويد اگر مىخواهى طب ياد بگيرى، برو تزكيه نفس كن.
از آيات ديگرى كه بر راه دل تأكيد مىكنند، آيه و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلن
(117) است. نبايد گمان كرد كه منظور از مجاهده، فقط مجاهده بيرونى است. خير، در اسلام بيرون و درون با هم توأمند. بهترين نمونه ادغام اين دو جهاد، جنگ اميرالمؤمنين عليه السلام با عمرو بن عبدود است كه اگرچه حضرت در مجاهده بيرونى است، اما سلوك درونى را فراموش نمىكند و آنجا كه احتمال خشم و غرض شخصى پيش مىآيد، در كشتن عمرو درنگ مىكند. قرآن كريم صريحا مىگويد: ان تتقوا الله يجعل لكم فرقان
(118) اگر تقوا داشته باشيد، خدا به دل شما نور مىافشاند و مايه تمييز حق از باطل به شما مىدهد، يا مىفرمايد: و الذين اهتدوا زادهم هدى
(119) كسى كه يك قدم به سوى خدا بردارد، خدا قدم بزرگترى به سويش بر مىدارد. اين مطلب در داستان اصحاب كهف بهتر نمودار مىشود كه مىفرمايد: اءنهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدى و ربطنا على قلوبهم
(120)... آنها يك قدم برداشتند، ايمان آوردند، ما دو قدم برداشتيم؛ به آنها روشنى بخشيديم و قوت قلب عطا نموديم. حديث معروفى نيز از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) نقل شده كه فرمود: ما أخلص عبدلله عزوجل أربعين صباحا الا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه
(121) اينجا ديگر صريحا راه دل به عنوان يك راه مستقل براى شناخت، معرفى شده است. بنابراين از مجموع مطالب بخوبى فهميده مىشود كه اسلام علاوه بر حس و عقل، راه دل را هم معتبر مىداند
(122).
مراحل و درجات شناخت
آمپريستها (حس گراها) براى عقل در مقابل حس، و كلى در مقابل جزئى، نقشى قائل نيستند و هر معقولى را عبارت از يك محسوس كاستى گرفته، مىدانند. توضيح مىدهند كه يك جزئى كه در ذهن انسان مىآيد، ابتدا با همه خصوصياتش مىآيد؛ مثلا آقاى زيد را با قد و قيافه و چشم و ابرو و...، به ذهن مىسپاريم. اما پس از مدتى كمكم خصوصيات وى را از ياد مىبريم و يك شبح كلى در ذهن مىماند كه همان تصور انسانِ كلى در ذهن مىباشد. پس كلى يعنى جزئىِ كاستى گرفته. اينها فقط چيزى را به عنوان علم و ادراك قبول دارند كه از دروازههاى حس وارد ذهن شده باشد و غير آن را خيال و وهم مىدانند؛ پس راه شناخت را منحصر مىدانند در حس، و قهرا شناخت يك مرحلهاى مىشود.
از نظر كسانى مانند دكارت و افلاطون كه فقط عقل را منشأ شناخت مىدانند و براى حس ارزشى قائل نيستند، باز شناخت يك مرحلهاى مىشود، البته خود تعقل ممكن است درجات داشته باشد، ولى به هر حال يك مرحلهاى است. برگسون و افراد ديگرى هم كه شناخت را تنها از راه دل ميسر مىدانند، آن را به يك معنى يك مرحلهاى مىدانند. البته در مورد راه دل و مكانيسم آن بايد توضيحى بدهيم:
در اخلاق فلسفى، فلاسفه خيال كردهاند كه نفس و روح انسان، موجودى است كه بايد مجموعه فضايل اخلاقى مثل ايثار، شجاعت، سخاوت و... در آن وجود داشته باشد و به آن اضافه شود، اما عرفا اين را قبول ندارند. آنها انسان را مانند مسافرى داراى حركت و تحول مىدانند كه بايد مسيرى را منزل به منزل طى كند. بنابراين اگر منازلِ دهگانه يا صدگانه عرفا را در نظر بگيريم، آن وقت شناخت، چند مرحلهاى است؛ ولى اگر از اين جهت بنگريم كه همه اينها از يك منبع يعنى از دل برمىخيزد، شناخت تكمرحلهاى محسوب مىشود.
مكاتبى هم هستند كه شناخت را چند مرحلهاى مىدانند، از جمله مكتب فيلسوفان خود ما كه سه مرحله براى شناخت قائل است: مرحله احساس، مرحله تخيل (به حافظه سپردن) و مرحله تعقل. از فيلسوفان بزرگ اروپا هم عدهاى شناخت را چند مرحلهاى مىدانند: كانت براى شناخت يك حقيقت، قائل به دو مرحله است: وى اصلا احساس را مرحلهاى براى شناخت نمىداند و معتقد است كه حس، ماده بىشكل و بىصورت را به انسان مىدهد، و ماده بىشكل و بىصورت، شناخت نيست. اما ذهن پس از دريافت حواس به آن ماده صورت مىدهد؛ مجموع ماده و صورتى كه در ذهن پيدا مىشود، يك مرحله از شناخت است. وى معتقد است كه مكان و زمان، واقعيت عينى ندارند، بلكه واقعيتهايى ذهنى هستند و ما چيزى را نمىتوانيم تصور كنيم يا بشناسيم الا در زمان و مكان.
مثلا وقتى مىگوييم خورشيد آنجاست، خورشيدى در بيرون از ذهن وجود دارد، اما آنجا ساخته ذهن است. پس مرحله اول شناخت، اين است كه ما ماده شناخت مثلا خورشيد يا ديگر محسوسات را از بيرون مىگيريم و سپس ذهن، صورت زمان و مكان را به آن محسوسات مىبخشد. مرحله دوم مرحله علمى و فلسفى است. اينجا كانت، مقولات دوازده گانه خودش را مطرح مىكند، كه از مباحث بسيار طولانى فلسفه است. هگل نيز مانند كانت براى شناخت مراحلى قائل است: مرحله علمى و مرحله فلسفى، كه قضيه آن هم مفصل است و چون امروز هيچ يك از اين دو فلسفه در مسأله شناخت پيرو ندارد، عجالتا از آنها صرف نظر مىكنيم.
عدهاى به تعبعيت از اسپنسر قائل به فلسفه علمى هستند و فرق ميان فلسفه و علم را در بالا رفتن درجه معلومات مىدانند، نه در اختلاف مسائل؛ اينها هم براى شناخت مراحلى ذكر مىكنند؛ ابتدا مرحله احساس جزئىهاست و سپس مرحله شناخت علمى است، مانند علوم حساب، زيستشناسى، فيزيك و... كه در هر علم به يك سلسله قواعد كلى دست مىيابيم و در اين مرحله، هر علمى جدا از علم ديگر قواعدى دارد. مرحله سوم و بالاترين مرحله آن است كه انسان فلسفه علمى مىسازد و درجه معرفتش بالا مىرود. در اين مرحله، قاعده يك علم را با قاعده علوم ديگر كنار هم مىگذارند، و يك قاعده كلىتر كه شامل همه اينها باشد به دست مىآورند.
مثلا جامعهشناسى را مطالعه مىكنند به تكامل بر مىخورند، زيستشناسى را مطالعه مىكنند به تكامل بر مىخورند و... بعد به عنوان يكى از مسائل فلسفه علمى مىگويند: تكامل، قانون كلى جهان است. طرفداران ماترياليسم ديالكتيك نيز در واقع همان شناخت علمى از ديد اسپنسر را به عنوان مراحل شناخت مىشناسند و معتقدند شناخت سه مرحله دارد: مرحله احساس (بررسى)، مرحله تعقل و فرضيه، و مرحله عمل (تغيير يا پراتيك).
همان طور كه در علوم تجربى معمول است، دانشمندان ابتدا به بررسى و مشاهده امور مىپردازند و مشاهدات خود را يادداشت مىكنند، سپس مىخواهند راه حل پيدا كنند، با اندكى تفكر و تأمل فرضيهاى به عنوان علت مسأله پيشنهاد مىكنند (همان چيزى كه قدماى ما به آن حس مىگفتند) و در آخر باز به عالَم عمل باز مىگردند و تمام احتمالات ممكن در مورد فرضيه را آزمايش مىكنند و با تغيير دادن شرايط و باقى ماندن اثر، از صحت فرضيه خود مطمئن مىشوند و شناخت يقينى پيدا مىكنند.
فيلسوفان اسلامى هم براى شناخت مراحلى قائلند. آنها شناختهاى تجربى را مانند بيان فوق، سه مرحلهاى مىدانند، اما چون شناختها را منحصر به شناخت تجربى نمىدانند، قائل به شناختهاى دومرحلهاى (شناخت تعقلى غير تجربى) هم هستند كه اين شناخت از احساس آغاز مىشود و با تعقل پايان مىيابد، بدون نياز به مرحله عمل؛ اينجاست كه ماركسيستها اين سؤال را مطرح مىكنند كه اگر عمل نباشد، پس معيار شناخت چيست؟ در بحث معيار شناخت، توضيح خواهيم داد كه ما معيار شناخت را شناخت مىدانيم نه عمل، و آنجا هم كه عدهاى معيار شناخت را عمل پنداشتهاند، در حقيقت باز هم معيار، شناخت است. حال براى اين كه بتوانيم مرحله تعقل را كه مورد قبول همه است مقدارى تشريح كنيم، ناچاريم يك سلسله بحثها را در اينجا مطرح نماييم. (عجالتا از مكاتبى كه پيرو ندارد، صرف نظر مىكنيم
(123).)
شناخت حسى و ويژگىهاى آن
گفتيم كه در اين مكاتب، احساس، مرحله اول از شناخت است و تعقل، مرحله دوم. شناخت حسى كه همان شناخت سطحى و غير عمقى است، يعنى ديدن جهان، شنيدن اصوات و... اين شناخت اگرچه در انسان نسبت به حيوانها و نيز در خود حيوانها شدت و ضعيف دارد، ولى به طور اجمال بين انسان و حيوان مشترك است. ويژگى اول اين مرحله، جزئى بودن آن است، كه به تكتك اشياء و اشخاص تعلق مىگيرد و هيچ معناى كلى وجود ندارد.
ويژگى دوم، اين است كه ظاهرى است و فقط ظواهر موجودات را مىبيند، مانند ديدن رنگها و شنيدن آوازها، نه عمقى كه بتواند به ماهيت اشياء پى ببرد و روابط درونى اشياء مثل رابطه علت و معلول را درك كند. ويژگى سوم اين كه به زمان حال تعلق دارد نه به گذشته يا آينده، يعنى فقط اشياء زمان حاضر را حس مىكند. چهارم اين كه محدود به مكان خاصى مىباشد و مثلا اگر شخصى در تهران بزرگ شده و لندن نرفته باشد، محال است آن جا را ديده باشد؛ البته منظور ديدن خود لندن است نه عكس آن.
شناخت عقلى و گستردگى آن
انسان گذشته را مىداند، بدون اين كه آن را ببيند يا بشنود. بايد توجه داشت كه خود گذشته را نمىتوان با شنيدن خبر آن - كه مربوط به زمان حاضر است - درك كرد؛ خود گذشته از نوع شنيدن نيست. راسل به اين مطلب، خوب توجه كرده و گفته است كه مثلا ناپلئون براى ما يك وجود استنباطى است نه احساسى. يعنى با استدلال ذهنى و يك قياس عقلى به وجود او علم داريم ولى او را احساس نكردهايم؛ چون قضيه وجود ناپلئون متواتر است، و اين عقل است كه خبر متواتر را صحيح مىداند نه حس. از نظر حس، همان طورى كه در خبرِ يك نفر و دو نفر و سه نفر احتمال دروغ است، در خبر صدهزار نفر هم اين احتمال هست؛ زيرا از انضمام صفر به صفر عددى پيدا نمىشود؛ اما ذهن يك برهان عقلى ضمنى و مخفى تشكيل مىدهد و اين خبر را قبول مىكند. اينجاست كه مسأله قرائن و نشانهها پيش مىآيد كه بزرگترين عمل شناختن ذهن بشر همين آيه و ذى الايه است كه بعدا آن را شرح خواهيم داد. علم ما به آينده نيز استدلالى و استنباطى است؛ زيرا ما بايد براى طبيعت قائل به يك جريان واحد شويم كه در شرايط واحد و متساوى، يكسان عمل كند، تا بتوانيم بگوييم با اين وضع موجود، در آينده چنين و چنان مىشود.
راسل يك درجه بالاتر مىرود و مىگويد: خورشيد نيز براى تو وجود استنباطى دارد و تو خيال مىكنى كه وجودش محسوس است. تو آن صورتى را احساس مىكنى كه در شبكيه چشم تو است و براى تو فرقى نمىكند كه مقابلش خورشيد باشد يا گلوله مذاب ديگر. اينجا مسأله معقول مىشود؛ يعنى تفاوت خورشيد با گلوله مذاب را به دليل عقلى مىفهميم و حس به تنهايى قادر به فهم آن نيست. پس انسان علاوه بر حواس، ذهنى دارد با يك سلسله عمليات كه شناخت انسان با وجود آنها تمام مىشود. اين عمليات ذهنى بقدرى ظريف و سريع است كه بخوبى شناخته نمىشود. انسان در تفكرات و شناختهاى خود آن قدر عناصر معقول داخل مىكند كه تا حد زيادى عناصر محسوس در بين آنها ادغام مىشوند.
بطور خلاصه تا اينجا دانستيم كه شناخت نه تك مرحلهاى حسى است و نه تك مرحلهاى عقلى، بلكه داراى مراحل احساس و تعقل مىباشد. در اينجا مسأله اعتبار شناخت مطرح مىشود. در مورد اعتبار مرحله حسى و درستى اين مطلب كه مثلا ما چيزى را به شكل خاصى مىبينيم، جاى اشكال و ترديد نيست. زيرا اين شناخت سطحى انسان معلول رابطه مستقيم دستگاه ادراكى او با عالم خارج است. اما تعقل و شناخت منطقى كه مرحله دوم است داراى گستردگى و عمق مىباشد، كه اين تعميم را خود ذهن ايجاد كرده و معلول رابطه مستقيم با خارج نيست. لذا اين سؤال پيش مىآيد كه شناخت تعقلى چگونه مىتواند اعتبار داشته باشد. براى فهم اعتبار مرحله تعقلى و اشكالات مكاتب جديد، در اين بحث ابتدا مكانيسم تعميم و گسترده كردن شناخت حسى به وسيله ذهن را مطرح مىكنيم و بعد به سراغ عمل تعميق مىرويم
(124).
تعميم شناخت حسى
گفتيم كه يك كار عقل، تعميم شناخت حسى است. مسأله تعميم اين است كه به عنوان مثال، ما در هزار مورد مىبينيم كه آهن در اثر حرارت منبسط مىشود، بعد مىگوييم همه آهنها چه در گذشته و چه در آينده در اثر حرارت انبساط مىيابند. در اينجا اين اشكال پيش مىآيد كه چگونه با تجربه محدود، قانون عام و كلى مىدهيم؟ بسيارى از فلاسفه نتوانستهاند مشكل مسأله تعميم شناخت حسى را حل كنند و عدهاى مانند آمپريستها يا حس گرايان به همين دليل از اعتبار شناخت تعقلى چشم پوشى نمودهاند. عدهاى هم مانند ماركسيستها اصلا نفهميدهاند معما چيست و فيلسوفان بزرگى همچون كانت و هگل را كه در حل معما گير كردهاند، تخطئه مىكنند و آنها را ايدهآليست مىخوانند، در حالى كه فرق است ميان اشتباه كردن يك فيلسوف و اشتباه نكردن يك عامى، چه رسد به اشتباه كردن عامى. فيلسوف ممكن است براى رسيدن به قله، صد معبر باز كند و در آخرى بلغزد و سقوط نمايد و ممكن است ديگرى اصلا حركت نكند و سالم بماند.
ماركسيستها كه به گمان خود راه حل خوبى پيدا كردهاند، مىگويند: اين شناخت احساسى كه معلول رابطه مستقيم ذهن با عالم عين است، در عالم ذهن و در مغز، بوسيله قانون «گذار از كميت به كيفيت» تبديل به شناخت منطقى مىشود. اين را مىگويند و رد مىشوند، به خيال اين كه معما حل شد. حال گذشتن از مرحله كميت به كيفيت چيست؟ اگر يك سلسله تغييرات تدريجى روى مواد طبيعى صورت گيرد، اين شىء در حالى كه تغيير تدريجى مىكند، ماهيت و ذاتش هنوز محفوظ است، ولى اين تغيير تدريجى به يك مرحلهاى كه مىرسد، شىء ماهيت خود را از دست مىدهد و به شىء و ماهيت ديگرى تبديل مىشود. مثل عمليات كيمياگران قديم كه مس را تبديل به طلا مىكردند. اين عبور از كميت و به كيفيت تعبير دقيقترش به زبان فلسفى: عبور از تغييرات كيفى به تغييرات ماهوى است، زيرا كه مدعيان اين قول اقرار مىكنند كه وقتى شىء از تغييرات كمى به تغييرات كيفى پا مىنهد، در واقع ماهيتش عوض مىشود. اينجاست كه بايد گفت كه اگر واقعا تبديل كميت به كيفيت باشد، يعنى واقعا اين شناخت تغيير ماهيت داده باشد، درست مثل اين است كه مس را ببينم، اما مس در شناخت منطقى ما تبديل به طلا شود و ما آن را طلا در نظر بگيريم. پس هيچ پيوندى ميان شناخت منطقى و شناخت حسى، يعنى بين شناخت منطقى و عالم خارج وجود نخواهد داشت.
در ميان فيلسوفان جديد، راسل متوجه اين اشكال شده و مىگويد: ما چگونه مىتوانيم اين مشكل را حل كنيم كه استقراء به يك سلسله موارد جزيى تعلق مىگيرد، ولى بعد آن حكم را به مواردى كه استقراء نكردهايم، تعميم مى دهيم. راسل صريحا مىگويد كه راه حلى ندارم. فيليسين شاله نيز اگرچه در حل اشكال مانده، اما يك قدم بالاتر آمده است و مىگويد: عقل انسان حكم مىكند كه طبيعت جريان متحدالشكلى را طى مىكند و به خاطر همين است كه از تجربه، قانون عام صادر مىكنيم. اما بعد مىرود سراغ خود اين كه اين قانون كلى از كجا بدست آمده كه طبيعت، جريان متحدالشكلى راطى مىكند؟ اگر اين هم تجربى است، پس تعميم دادن آن با كمك چه قانونى بوده؟ و اگر بگوييد خودش، خودش را تعميم داده كه اين دور و محال است.
در اينجا از آقاى فيليسين شاله مىپرسيم: شما مىگوييد اين قانون به اتكاى خودش نمىتواند تعميم پيدا كند، چون دور است، حال چرا دور اشكال دارد؟ مگر شما تجربه كردهايد كه دور محال است؟ محال كه قابل تجربه نيست. محال يعنى چيزى كه وجود ندارد و امكان ندارد وجود پيدا كند. پس خود شما نيز به يك اصل اولى بديهى عقلى استناد كردهايد.
اما فلاسفه اسلامى اين مشكل را حل كردهاند. بوعلى و خواجه نصير الدين طوسى مىگويند، در لابلاى هر تجربهاى، يك شناسايى تعقلى وجود دارد و آن عبارت است از اين كه: حكم الامثال فى ما يجوز و فى ما لا يجوز واحد يعنى همان جريان متحد الشكل طبيعت. يعنى اگر امورى مشابه داشته باشيم كه ماهيتشان مثل هم باشد، اگر يكى از اينها خاصيتى داشته باشد، ذات ديگر هم همان خاصيت را دارد و الا ترجيح بلا مرجح پيش مىآيد، كه اين هم يك اصل اولى بديهى عقلى است، مثلا مىگوييم، چون انبساط آهن در حرارت، مربوط به ذات آن است و به شرايط آهن بستگى ندارد، محال است كه يك فرد آهن اين خاصيت را داشته و فرد ديگر اين را نداشته باشد، زيرا ترجيح بلامرجح پيش مىآيد
(125).
تعميق شناخت حسى (شناخت آيهاى يا استنباطى)
گفتيم كه تعميم و كليت دادن، يك بعد از ابعاد شناخت تعقلى است. بعد ديگر كه از نظرى مهمتر هم هست، اين است كه دستگاه شناخت انسان، شناختها را تعميق مىكند. در مورد اول چنين بود كه مثلا صد مورد آزمايش را به همه موارد تعميم مىداد. اما مورد دوم اين است كه در اعماق شناخت حسى نفوذ مىكند و در ماوراى آن، به شناخت ديگر نائل مىگردد. اگرچه عدهاى ذهن انسان را به آينه تشبيه كردهاند كه هر چه صافتر و بىرنگتر باشد، واقع نماتر است، اما اين دو در جهات مختلف با هم متفاوتند؛ مثلا بر خلاف ذهن، آينه فقط صورتها را منعكس مىكند، مثلا رنگ و حجم و... نه معانى مانند علم و احساس و... را، همچنين بر خلاف ذهن آينه نمىتواند خطاى خود را كشف و اصلاح كند. همچنين آينه قدرت تعميق ندارد و چيزى بيش از صورتها را منعكس نمىكند، اما وقتى ذهن صورتها را مىبيند، آن صورتها وسيلهاى مىشوند براى دين صورتهاى ديگر، و باز احيانا در آن صورتهاى دوم، ذهن صورتهاى ديگرى را مىبيند. اين نوع شناخت تعقلى همان است كه قرآن از آن تعبير به آيه كرده است: و من آياته أن خلق لكم من أنفسكم أزواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة
(126) يا و من آياته خلق السماوات و الارض و اختلاف السنتكم و ألوانكم
(127)
شناخت آيهاى منحصر به شناخت ماوراى طبيعت و غيب نيست. بلكه در خود اين طبيعت نمونههاى بسيارى دارد. مثلا ما كتاب گلستان و بوستان سعدى را مىخوانيم، بعد اگر از ما بپرسند شناخت شما از سعدى چيست؟ خواهيم گفت: مردى شاعر و باذوق و استعداد است. ذوق سعدى در آن درونىترين اعماق وجود اوست كه علم هنوز نتوانسته محل آن را تعيين كند. بالفرض كه ما قول ماديون را قبول كنيم كه اين معلومات در سلولهاى مغز است، ولى ما كه خود سعدى را نديدهايم چه رسد به اين كه مغز وى را تشريح كنيم و آن ذوق را در لابلاى سلولها پيدا كنيم؛ در عين حال با كمال قاطعيت او را شاعرى با ذوق مىخوانيم. حال از كجا به ذوق سعدى پى برديم؟ از كتابش كه آيه و نشانهاى است بر ذوق او. اين قوه تعقل و قدرتِ عمق بينى انسان است كه با مشاهده يك نظام معين، به عمق آنها نفوذ مىكند و يك سلسله معلومات جديد مىيابد. اگر دقت كنيم اكثر شناختهاى ما از جهان، همين معلومات آيهاى است نه حسى مستقيم و نه منطقى و تجربى. بنابراين نبايد گمان كرد كه شناخت آيهاى راهى منحصر براى شناخت خداست. بلكه اگر ما اين را را نفى كنيم، بايد نود درصد از معلومات خود را دور بريزيم. حتى راسل هم به اين حرف اعتقاد دارد و مىگويد ما گذشتهها را از اين راه مىدانيم. ناپلئون را نه ديدهايم و نه مىتوانيم آزمايش كنيم، اما به وجود او يقين داريم، به خاطر علائم و نشانه هايش.
اين كه در سالههاى اخير در حوزه روح و روان انسان، دانشمندان مسأله روان ناخودآگاه را كشف كردند، از همين طريق شناخت آيهاى بود. فرويد و ديگر دانشمندان پىبردند علاوه بر روان خود آگاه كه موضوع علم روانشناسى است، انسان يك روان مهمتر و عميقتر و بسيار عظيمترى هم دارد به نام روان ناخودآگاه كه موضوع علم روانكاوى شد. روان خودآگاه آن قسمت از روان ماست كه از وجودش آگاهيم، مثلا تفكر، حافظه، تمايلات يا تنفرات خود و... اما روان ناخودآگاه كه اولا حاكم بر روان خودآگاه است و ثانيا بسيار گستردهتر از آن مىباشد، از ما مخفى است و ما نسبت به آن آگاه نيستيم. كشف روان ناخودآگاه دو نتيجه علمى براى الهيون داشت؛ يكى اثبات بيش از پيش روح، زيرا مسلم شد عوارضى كه در روان ناخودآگاه پيدا مىشود، اصلا به عالم اعصاب انسان مربوط نيست و نتيجه دوم در همين بحث شناختشناسى بود.
روان ناخودآگاه نسبت به روان خودآگاه يعنى غيب نسبت به شهادت. ما بدن را با حواس ظاهرى و روان ناخودآگاه را با حس باطن شهود مىكنيم، اما روان ناخودآگاه را چطور؟ تنها از راه علائم و نشانههايش، و اين همان شناخت آيهاى است. در اينجا مىتوان اين سؤال را مطرح كرد كه فرق ابراهيم عليه السلام با فرويد چيست؟ فرويد از وجود انسان، جزئى ديگر را به نام روان ناخودآگاه كشف كرد. اما ابراهيم عليه السلام تنها به انسان نگاه نكرد، تنها به خورشيد و ماه نگاه نكرد، بلكه تمام عالم طبيعت را يكسره زير نظر گرفت و گفت: اين عالم، يك غيب و باطنى دارد. اول خودش را در نظر گرفت و خود را تماما در تغيير و حركت يافت و انديشيد كه اين حركت محتاج حركت دهندهاى است. از غار بيرون آمد، اولين بار چشمش به ستارهاى افتاد و گفت: هذا ربى
(128) يعنى اين خداى من است. فلما أفل قال لا أحب الا فلين اما تا افول و تغيير كرد، گفت: اين هم مثل من متغير و مربوب است. پس اختيار او هم دست خودش نيست و همين طور پيش رفت تا ديد تمام اين عالم، كه شهادت و ظاهر است متغير مىباشد و بايد يك غيب و باطن ثابتى داشته باشد و گفت كه من خود را متوجه آن باطن مىكنم: انى وجهت وجهى للذى فطر السماوات و الارض حنيفا و ما أنا من المشركين
(129) فرق علم و دين همين جاست كه هر دو آمدهاند شناخت را افزايش دهند، منتهى دين بر خلاف علم تمام جهان را در يك نگاه به ما مىشناساند و بدون اين كه از اين عالم چيزى كم كند، عظمت آن عالم را به ما نشان مىدهد
(130).
ملاك شناخت (شناخت حقيقى)
مىدانيم كه انسان در شناختهايش به مواردى بر مىخورد كه خطاى خود را كشف مىكند. اين مطلب در مسائل علمى بسيار مشاهده مىشود كه مثلا علماى يك رشته، قانونى را در طبيعت كشف مىكنند، ولى مدتها بعد، ديگران متوجه مىشوند كه آن عقيده خطاست و حقيقت چيز ديگرى است. پس شناختها دو گونه است: حقيقت و خطا. در اينجا دو سؤال مطرح مىشود: اول اين كه تعريف حقيقت چيست؟ و بعد از تعريف آن معيار و محك براى تشخيص حقيقت و صحيح بودن يك شناخت كدام است؟ ابتدا به مسأله اول يعنى تعريف حقيقت مىپردازيم:
فيلسوفان قديم ملاك حقيقى دانستن شناخت را تطابق آن با واقع و نفس الامر خارجى مىدانستند. يعنى مىگفتند: شناخت حقيقى، آن ذهنيتى است كه با عينيت منطبق باشد. اما در عصر جديد اين تعريف زير سؤال رفته و مىگويند كه اين تعريف فقط در بعضى موارد درست است. مثلا در مسائل حسى و تجربى كم و بيش درست است؛ وقتى در پزشكى مىگويند فلان شىء علت سرطان است، اين حرف يا مطابق با واقع هست يا نيست. اگر هست، اين انديشه، حقيقت است و اگر نيست، انديشهاى خطاست. اما همه شناختها اين گونه نيست. مثلا در رياضيات و نيز در قضايايى كه مربوط به خود ذهن است، مثلا قضاياى منطقى يا قضاياى روانشناسى، اين تعريف صدق نمىكند. به عنوان مثال وقتى مىگوييم: نسبت محيط دايره به قطر آن، فلان عدد است، اصلا در طبيعت، دايره حقيقى يعنى يك منحنى مسدود كه فاصله تمام نقاطش با نقطه مركزى مساوى باشد، وجود ندارد كه بخواهيم بحث كنيم آيا تعريف ما با خارج منطبق است يا نه. يا در روانشناسى مىگويند: هر ادراكى همراه خود يك عاطفه دارد، چنين چيزى بيرون از ذهن ما وجود ندارد كه مطابقت آن را با عالم عين بسنجيم. در مسائل تاريخى نيز تطابق با عين معنى ندارد، چون تاريخ مربوط به گذشته است و واقعيت گذشته الان وجود ندارد. از همه اينها بالاتر، اين تعريف ناشى از فكر ثبات و بىحركتى در جهان است، ولى حال كه معلوم شده هيچ حالتى در دو آن ثابت نيست، شناخت خود را با چه چيز مىتوان منطبق كرد؟ اگر چيزى ثابت نباشد، نمىشود چيزى را بر آن منطبق كرد.
آنچه ذكر شد يك سلسله ايراد است كه اگرچه هيچ كدام وارد نيست، امروزىها به خاطر آن از اين تعريف صرفنظر كردهاند و تعريفهاى ديگرى ارائه دادهاند. عدهاى مثل آگوست كنت گفتهاند: حقيقت نزد يك فرد عبارت است از انديشهاى كه در ذهن وى وجود دارد و با انديشههاى ديگر او سازگار است و حقيقت در يك جامعه عبارت است از هر انديشهاى كه در يك زمان اذهان دانشمندان بر آن توافق داشته باشد. لازمه اين حرف آن است كه يك شناخت درباره يك چيز، در زمانى صحيح باشد و در زمانى غلط. اما بنابر تعريف قدما، حقيقت فقط يكى است و هر شناختى غير از آن غلط بوده و هست و خواهد بود. اين نظر مانند نظريه فقهاى اهل تسنن در مورد اجماع است كه با استناد به حديثى كه از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) نقل مىكند كه: لا تجتمع أمتى على الضلالة
(131) مىگويند: اگر در زمانى علماى اسلام چيزى را حلال دانستند، آن چيز حقيقتا حلال است و اگر در زمان ديگر علماى عصر، آن را حرام دانستند، حقيقتا در آن زمان حرام است.
جوابى كه به اگوست كنت و پيروانش مىدهيم، تقريبا همان جوابى است كه به اهل سنت مىدهيم. مىگوييم: حقيقت به اصطلاح و قرار داد ما بستگى ندارد. واقعيت دو گونه نيست. واقيت يكى است، منتهى انديشههايى كه در ذهن ما راجع به واقعيت پديد مىآيد چند گونه است و آن نوعش درست است كه با اين واقعيتِ واحد تطبيق كند. البته بسيارى از مسايل حقوقى به احساسات مردم بستگى دارد و مثلا اكثريت مردم يك زمان ممكن است خواستهاى در مسايل اجتماعى داشته باشند كه حقوقى برايشان ايجاد كند و بعد از صد سال خواستهاى خلاف آن پيش آيد و بالطبع حقوقى خلاف اول ايجاد شود، ولى حقيقت را كه با قرارداد نمىتوان تغيير داد و گفت من حقيقت را اين طور تعريف مىكنم.
عدهاى ديگر مثلا ويليام جيمز گفتهاند: حقيقت برابر است با مفيد بودن، و شناخت حقيقى آن شناختى است كه اثر مفيد به حال بشر داشته باشد و اصلا ميان حق و مفيد نبايد تفكيك كرد. اما علماى اسلامى اين را قبول نكرده، مىگويند: حقيقت و مفيد بودن دو مسألهاند كه اگرچه در امور كلى، هميشه با هم تلازم دارند، اما در امور جزئى گاهى تلازم دارند، و گاهى ندارند، ممكن است انديشهاى غلط باشد ولى به حال بشر مفيد. مانند همان داستان راست فتنهانگيز و دروغ مصلحتآميز، يعنى وقتى قرار است خون بىگناهى ريخته شود، اينجا اگر حقيقت را نگوييم، مفيد است. اما در مسايل كلى هميشه بين اين دو تلازم هست.
ماترياليستها مىگويند حقيقت و خطا، نسبى هستند و لذا مطلق انديشى را بايد كنار گذاشت. آنها در بيان چگونگى اين نسبى بودن دو بيان دارند. عدهاى مىگويند حقيقت چيزى است كه در نتيجه برخورد قواى ادراكى ما با خارج پيدا شده (تز، آنتى تز، سنتز) و معلول برخورد عالم خارج و عالم ذهن است. حال اگر دو نفر در آنِ واحد يك چيز را دو گونه حس كنند، هر احساس براى هر يك از آنها حقيقت است. حتى براى يك نفر در آنِ واحد ممكن است دو حقيقت نسبى وجود داشته باشد. مثلا كسى كه دست راستش درون آب بسيار گرم و دست چپش درون آب بسيار سرد باشد، اگر هر دو را دفعتا بيرون آورد و وارد آب ملايم كند، دست راست او مىگويد كه آب سرد است و دست چپش مىگويد آب گرم است، و هر دو حقيقت است.
اما اين تعريف هم تعريف غلطى است، زيرا همانطور كه گفتيم واقعيت بيش از يك چيز نيست و با اصطلاح و تعريف نمىتوان حقيقت را تغيير داد. در مثال فوق هر يك از دستان آن شخص راست مىگويند: اولى مىگويد من احساس سرما مىكنم و دومى مىگويد احساس گرما مىكنم. اما اشتباه شخص آنجاست كه مىپندارد دستانش مىگويند آب چنين است. در حالى كه آنها حالت خود را توصيف كردهاند، نه حالت آب را، و حالت آب، فقط يكى است.
نظريه ديگرى هست، دقيقتر از نظريه قبل و بسيارى از اوقات ماترياليستها و نيز بعضى از الهيون اين نظريه را ابراز مىكنند كه البته ما اين را هم قبول نداريم. مىگويند: هر انديشهاى كه تجربه و عمل آن را تاييد كند، حقيقت است و اگر تاييد نكند حقيقت نيست، لذا اين عده حقيقت را نسبى و در حال تكامل مىدانند. مثلا بايد بگوييم فرضيه جاذبه عمومى نيوتن تا زمانى كه به وسيله تجربهها تأييد مىشد، حقيقت بود. بعد نظريه نسبيت عام پيدا شد كه بعضى مسايل ديگر را هم توانست حل كند. لذا اين نظريه از فرضيه سابق حقيقىتر است. اگر هم فردا نظر ديگرى پيدا شود كه باز تجربههاى وسيعترى آن را تأييد كند، آن هم حقيقت است و از نسبيت عام حقيقىتر، چون معتقدين به اين نظريه، عمل را معيار شناخت نيز مىداند، بررسى بيشتر اين نظر را به بحث معيار شناخت واگذار مىكنيم
(132).
معيار شناخت و بررسى منطق عمل
در مسأله ملاك شناخت مىخواستيم تعريف شناخت حقيقى را به دست آوريم و اين جا مىخواهيم ببينيم كه از چه راه بفهميم يك شناخت حقيقى است. يعنى اگر گفتيم شناخت حقيقى يعنى شناخت مطابق با واقع، در اين بحث مىخواهيم ببينيم كه از كجا مىتوان فهميد كه يك شناخت خاص مطابق با واقع هست يا نه؟ در اين زمينه دو نظريه وجود دارد. يكى نظريه قدماست كه معيار شناخت را خود شناخت معرفى مىكند و ديگر نظريه جديدى كه معيار شناخت را عمل مىداند.
از مسايل مهم در منطق عقلى يا ارسطويى اين است كه معيار شناخت، خود شناخت است، يعنى شناختى، معيار شناخت ديگر واقع مىشود. آن شناختِ معيار هم ممكن است با شناخت ديگرى به دست آيد، ولى نهايتا انسان به شناختهايى مىرسد كه نيازى به معيار ندارد و صحتش بدون معيار تضمين شده است. اين شناختها را در فلسفه، اصول بديهى اولى عقلى و در رياضيات، اصول متعارف مىنامند. در اين منطق، همه شناختهاى عالم بايد نهايتا به اين شناختهاى خود معيار منتهى شود و حتى شناخت تجربى هم متكى بر شناختهاى خود معيار است. به خاطر اين مسأله بعضى پنداشتهاند كه منطق ارسطو منكر تجربه است، در حالى كه منطق ارسطو براى تجربه ارزش فوق العاده قايل است، اما فقط مىگويد كه تجربه را هم با معيارهاى شناختى تأييد مىكنيم. دليل مخالفان اين است كه اگر هر شناختى نياز به معيار داشته باشد، مسأله شناخت به تسلسل مىانجامد و در نهايت هيچ چيز شناخته نمىشود و شكاكيت مطلق پديد مىآيد.
از زمان فرانسيس بيكن نظريه جديدى پديد آمد كه گفت: ما شناخت خود معيار نداريم؛ اگرچه معيار بعضى از شناختها شناخت است، ولى معيار نهايى شناخت، عمل است. اختلاف اساسى منطق قديم ارسطويى با منطق جديد هم در همين مسأله معيار شناخت مىباشد، نه آن چنان كه بعضى پنداشتهاند منطق ارسطويى قياسى بوده و نه تجربى، و منطق جديد تجربى است و نه قياسى. خير، هر دو، هم تجربه را قبول دارند هم قياس را، اما درباره معيار نهايى شناخت، اختلاف نظر دارند. به هر حال اينها شناختهاى بديهى را منكر شدند و بدين طريق، براى اولين بار، عمل از نظر معيار بودن، ارزش فوق العادهاى پيدا كرد.
اينها مىگويند: انسان وقتى مىخواهد با محك عمل، حقيقى و واقعى بودن يك انديشه را كشف كند، اول بايد به بررسىهاى استقرايى بپردازد. در اثر اين بررسىها ذهنش براى پيدايش يك فرضيه آماده مىشود و بعد يك فرضيه مىدهد. معيار صحت اين فرضيه عمل است. اگر در عمل نتيجه داد، فرضيه درست است وگرنه، غلط مىباشد.
اين منطق مشكلاتى در مسائل مذهبى و معنوى كه نمىتوان آنها را در عمل آزمود، به وجود آورد. مثلا وقتى مىگوييم عالم خدايى دارد اين در منطق ارسطوئى يك انديشه نظرى است كه با انديشههاى بديهى مىتوان آن را اثبات كرد. اما اگر فقط عمل را معيار حقيقى بودن يك انديشه بدانيم چه بايد كرد؟ عدهاى كه با انصافتر بودند، گفتتند: ما شناختهايى داريم كه در عمل نمىتوان به صحت و سقم آنها رسيد. لذا بايد گفت نمىدانم و اين فكر در اروپا پديد آمد كه بشر براى مسائل معنوى و مذهبى پاسخى ندارد. ولى عدهاى مثل ماديون پا فراتر گذاشتند و گفتند: هر چه با محك عمل تعيين نشود، ولو عمل آن را نفى نكند، دروغ و غلط است.
مخالفان منطقى عملى، دلايلى بر رد اين نظريه داشتند كه امروزه با بيانى رساتر مطرح شده است: اول اين كه معيار عمل براى صحت شناخت، همه جا درست نيست. زيرا ما شناختهايى داريم كه درستى آنها براى همه روشن اما قابل محك زدن با اين معيار نيستند. مثلا همه قبول داريم دور محال است، ولى همان طور كه قبلا هم گفتيم محال اصلا قابل تجربه نيست و هرگز نمىتوان در عمل نشان داد كه دور محال است.
اشكال دوم اين كه همين جمله عمل معيار شناخت است انديشهاى است كه معيار مىخواهد. شما مىگويى اگر يك شناخت درست باشد، در عمل نتيجه مىدهد و چون در عمل نتيجه داد، پس درست است، حال آيا اين انديشه را با عمل ديگرى به دست آوردهاى؟ مسلما خير، بديهى است. پس در اين صورت شما نيز مانند پيروان منطق تعقلى در ميان شناختهاى عالم، به يك شناخت خود معيار قائل شدهاى.
اشكال سوم كه بالاتر است و راسل هم متوجه آن شده اين است كه شما مىگويى اگر شناخت درست باشد، در عمل نتيجه مىدهد. اما به چه دليل عكس مستوى آن درست است كه مىگويى اگر فرضيهاى در عمل نتيجه داد پس شناخت ما درست است. اين مثل آن است كه بگويى هر گردويى گرد است. و بعد نتيجه بگيرى كه چون اين شىء گرد است پس حتما گردو است. اين حرف شما فقط وقتى منطقى است كه ثابت كنى در كنار شناخت و فرضيه شما فرضيههاى ديگرى وجود ندارد كه در عمل درست باشد. به قول راسل: من هرگز نمىتوانم بفهمم كه يك فرضيه ديگر در كار نيست. مثلا فرضيه خورشيد به دور زمين مىگردد براى محاسبه كسوف نتيجه صحيح مىداد. اما آيا مىتوانيم بگوييم كه چون در عمل نتيجه داد، لزوما اين فرضيه صحيح است. اينجاست كه اين منطق به بن بست مىرسد. پس عمل وقتى صحت فرضيه را نشان مىدهد كه در كنار آن فرضيه ديگرى نباشد
(133).
اين جريان عمل گرايى، همراه با جريان فايده گرايى پديد آمد كه شايد پايه گذار هر دوى اينها بيكن بود. اينها گفتند: چرا ما وقت خود را صرف اين قضايا كنيم كه آيا شناخت ما حقيقى است يا غير حقيقى؟ اصلا چرا اين قدر وسواس شناخت پيدا كردهايم كه انديشه خلاف و باطل به ذهن ما راه پيدا نكند؟ علم كه ارزش ذاتى ندارد. علم ابزارى است براى كسب نيرو. اگر فرضيهاى صددرصد غلط باشد، اما در عمل براى من نتيجه بدهد، آن را بر فرضيه صددرصد درستى كه در عمل سودى ندارد ترجيح مىدهيم.
اين بود كه ارزش نظرى علوم را رها كردند و به ارزش عملى چسبيدند. امروز نيز اين عده از جنبه فايده گرايى به روشنفكران توصيه مىكنند - وظيفه تو، نجات جامعه از ظلم و استعمار است، و براى اين هدف دو راه دارى: يكى اين كه براى اصلاح افكار جامعه، حقيقت را به آنها بگويى و بعد براى نجات آنها از ظلم و استعمار شروع به كار نمايى، كه در اين راه اصلا موفق نخواهى شد، زيرا باگفتن حقيقت همه را دشمن خود مىكنى.
اما در راه دوم، تو كار ندارى كه افكار آنها درست است يا نه. تو مىخواهى آنها را از چنگ استعمار نجات دهى، مىتوانى بر خرافات آنها تكيه كنى و با انديشههاى صددرصد غلطِ آنها هم به نتيجه دلخواه برسى.
آن كه مىگويد عمل معيار انديشه است مىخواهد بگوييد اين دو با يكديگر توأمند و هر انديشهاى كه در عمل نتيجه داد، حقيقت است و الا خير، اما فايده گرايى يك مطلب جنبى بود كه ذكر آن را بىربط نديديم.
درباره رابطه عمل و انديشه چند مطلب ديگر نيز هست. يكى اين كه مىگويند عمل كليد انديشه است، بعضى در اين جا خطايى كرده و گفتهاند: كسانى مانند فلاسفه اسلامى كه علم را معيار علم مىدانند، به اين مطلب كه با عمل مىشود انديشهاى را كسب كرد، اعتقاد ندارند. در حالى كه مطلب اصلا چنين نيست. امروزه خود فرنگىها هم قبول دارند كه در تمدن اسلامى علوم از جنبه علمى محض خارج شد و جنبه عملى به خود گرفت. مثلا اگر كسى كتاب شفاى بوعلى را مطالعه كند در موارد زيادى خواهد ديد كه بوعلى مىگويد: من با تجربه شخصى خودم به اين حقيقت رسيدم. اصلا خود قرآن كريم نيز، كليد اول شناخت را حواس مىداند و مىفرمايد: و الله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون
(134) و گفتيم كه شكر گزارى، يعنى عمل كردن و استفاده از نعمتها. بنابراين ما قبول داريم كه با عمل مىتوان به انديشهاى دست يافت. اما از نظر ما مل تنها كليد شناخت نيست. كليد دوم همان عقل و به تعبير قرآن، فؤاد است. اشتباه آنها همين است كه به فعاليت عقلى و ذهنى توجه نكردهاند و عمل را منحصر به مشاهده و عمل عينى دانستهاند. در حالى كه مشاهده را حيوانات ديگر هم انجام مىدهند، اما هرگز شناختى مثلا شناخت انسان كسب نمىكنند.
مسأله ديگر در رابطه با شناخت جامعه و تاريخ اين است كه كدام عمل كليد شناخت است: عمل فردى يا عمل اجتماعى. فوئر باخ كه اين مسأله را طرح كرده، گفته است: در شناخت جامعه و تاريخ، فقط عمل اجتماعى معيار عمل، معيار و كليد شناخت است و نه تنها عمل، بايد عمل اجتماعى باشد، بلكه اساسا عمل و كار است كه انسان و تاريخ را مىسازد البته منظورشان از كار، كار عملى و كار اجتماعى است. اين مطلب كه كار سازنده انسان مىباشد، تا حد زيادى درست است، اما اين كه انسان همه چيزش را از كار دارد و حتى وجدان انسان ساخته كار است، درست نيست. مسأله فطرت از نظر اسلام در اينجا مطرح مىشود. اسلام كار را زاييده فطرت مىداند نه فطرت را زاييده كار. به نظر اسلام كار و تاريخ و تكامل انسان را فطرت او ايجاد مىكند. انسان فطرى يعنى انسانى كه هنگام تولد يك سلسله ارزشهاى عالى بالقوه را همراه خود دارد و مثلا بالقوه متدين و اخلاقى و دوستدار زيبايى و حقيقت جوست.