سرشت و سرنوشت
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى»

گروه معارف اسلامى دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۳ -


نقد نظريه نفع‏طلبى‏

به اين نظريه چند ايراد اساسى وارد است. اول اين كه اين اخلاق برخلاف شعارهاى خود راسل، فاقد ارزش‏هاى متعالى و قداست مى‏باشد. راسل خود را انسان دوست معرفى مى‏كند، اما فلسفه‏اش منفعت خواهى است و تمام ارزش‏هاى صلح‏دوستى در نظريه او به نفع شخصى بر مى‏گردد: مثلا چرا من امروز در انگلستان با جنگ در ويتنام مخالفت مى‏كنم؟ چون سود شخص من در اين است! اما اين انسان دوستى نيست و ارزشى ندارد.

ثانيا اين اخلاق فقط در جايى نافع است كه كسى از نظر قدرت ضعيف‏تر يا مساوى با ديگران باشد، اما در جايى كه شخص خيلى قوى است و ديگران ضعيف هستند و هرگز نمى‏توانند منافع آن شخص قوى را به خطر اندازند، اين اخلاق نه تنها ديگر سودى نخواهد داشت؛ بلكه به قوى توصيه هم مى‏كند كه حق ضعيف را غصب كن؛ چون مبناى اين اخلاق، منفعت شخصى است و منفعت شخص قوى اقتضا مى‏كند حق ضعيف را غصب كند. در حالى كه اصلا اخلاق براى اين است كه جلوى قدرتمند را با اين كه در كمال قدرت است بگيرد: اولى الناس بالعفو أقدرهم على العقوبة (78) اما اين اخلاق نه تنها جلوى او را نمى‏گيرد، بلكه او را به زورگويى تشويق هم مى‏كند (79).

6 - نظريه تكامل اجتماعى

مطابق با اخلاق كمونيستى (ماركسيستى) تنها يك چيز معيار اخلاق است: تكامل اجتماعى، كه آن هم بر اساس تكامل ابزار توليدى توجيه مى‏شود. طرفداران اين نظريه مى‏گويند: هر چيزى كه جامعه را به سوى تحول و انقلاب پيش ببرد، به هر صورت و كيفيتى كه باشد، اخلاقى است و هر چه مانع اين تكامل جامعه شود، غير اخلاقى است. البته هيچ مكتبى اخلاق خود را ضد تكامل نمى‏داند، اما اينها منظور خاصى از تكامل دارند. اين مكتب بر اساس منطق ديالكتيك، سه اصل را بر همه پديده‏ها حاكم مى‏داند: تضاد، حركت، و تغيير كيفى؛ يعنى هر شيئى (تز) در درون خودش، ضد خود (آنتى تز) را دارد و لذا حركت و كشمكش بين خودش و ضدش به وجود مى‏آيد كه منجر به يك سلسله تغييرات تدريجى مى‏شود و اين تغييرات تدريجى، در مرحله‏اى به يك تغيير دفعى منتهى مى‏شود كه كيفيت (ماهيت) شى‏ء عوض مى‏گردد و شى‏ء سومى (سنتز) پديد مى‏آيد.

جامعه نيز از اين اصول كلى مستثنا نيست و در هر مرحله‏اى كه باشد، ضد و نفى خود را در درون خود دارد كه همين منجر به كشمكش و حركت مى‏شود و در نهايت، منجر به تغيير كيفى جامعه يعنى انقلاب و تبديل نظام اجتماعى جامعه به يك نظام ديگر مى‏گردد كه قهرا اين نظام جديد، كامل‏تر از نظام قبلى است، كه اين نظام جديد نيز ضد خود را در بر دارد و...؛ ريشه همه اين تحولات، ابزار و روابط توليدى است، يعنى در جامعه هميشه دو طبقه وجود دارد: طبقه وابسته به ابزار و روابط توليدى سابق، و طبقه وابسته به ابزار و روابط توليدى جديد؛ كشمكش بين اين دو طبقه در مى‏گيرد و جبرا منتهى به پيروزى طبقه وابسته به ابزار توليد جديد مى‏شود. حال معيار اخلاق اين است كه هر كارى به سود طبقه اول و مانع تكامل و انقلاب جامعه باشد، ضد اخلاقى است. مثلا اگر در شهر عده‏اى فقيرند و تو مى‏توانى به آن‏ها كمك كنى، اول بايد ببينى كه آيا اين كار تو سبب تسريع انقلاب مى‏شود يا سبب تأخير آن؟ اگر سبب تسريع مى‏شود كارى اخلاقى است، والا ضد اخلاق است!

نقد نظريه تكامل اجتماعى‏

همان طور كه گفتيم ظاهرا اين مكتب معيار اخلاق را تكامل مى‏داند، اما با دقت نظر، به اين نتيجه مى‏رسيم كه در اين مكتب، تنها معيار اخلاق، انقلاب است نه تكامل. يعنى اين مكتب كمك‏هاى جزئى براى رشد جامعه را مفيد نمى‏داند و به نظر او كار اخلاقى آن است كه تمام منافذ يك ديگ را ببنديم و آن قدر حرارت دهيم تا منفجر شود! با بيانى كه گفته شد، معلوم مى‏شود كه اين مكتب، مكتبى تك ارزشى است و تعارض ارزش‏ها در آن مطرح نمى‏شود. چرا كه معيار انقلابى بودن، تكليف همه چيز را روشن مى‏كند.

تعارض ارزش‏ها مثل اين است كه مثلا جوانى از كودكى يتيم شده و مادرش با مشقت بسيار او را بزرگ كرده، و حال كه مى‏خواهد از محصول زحمات چندين ساله خود لذت ببرد، هجومى از سوى دشمن رخ مى‏دهد و بايد جوانانى براى دفاع از كشور بروند. در اينجا مادر وطن به اين جوان مى‏گويد: به جنگ برو و مارد واقعى مى‏گويد: نرو. اين جوان مردد مى‏شود كه در اين تعارض ارزش‏ها، كدام را انتخاب كند. اما اين مكتب چون تك ارزشى است، با چنين تعارضى مواجه نيست و مى‏گويد: فقط آن راهى را كه به انقلاب طبقاتى كمك مى‏كند، انتخاب كن. از نظر اين مكتب، ارزش انسان را انقلاب تعيين مى‏كند و اخلاقى شدن يعنى تسريع كردن حركت انقلاب، لذا از بين بردن ده ميليون انسان غير انقلابى، ضد اخلاقى نيست!

اساس اين نظريه آن است كه اينها قائل به اصالت جامعه هستند و براى فرد، اصالتى قائل نمى‏باشند؛ لذا در تزاحم بين تكامل فرد و تكامل جامعه، فقط و فقط تكامل جامعه را در نظر مى‏گيرند. بعضى هم در مقابل اينها اصالت فردى مطلق هستند و به افراد آزادى كامل مى‏دهند. به علت اختلاف انسان‏ها در استعداد و كار و فعاليت، اگر افراد آزاد باشند، خواه ناخواه عده‏اى پيشرفت مى‏كنند و عده‏اى عقب مى‏مانند و نابرابرى پديد مى‏آيد. در اينجا اين معما پيش مى‏آيد كه: آزادى يا برابرى؟ آزادى به فرد تعلق دارد ولى موجب نابرابرى مى‏شود؛ و برابرى به جامعه تعلق دارد، ولى جلوى آزادى را مى‏گيرد. آيا ناچاريم يكى از اين دو راه را انتخاب كنيم يا راه ديگرى هم هست؟

ما معتقديم كه مكتب اسلام، آزادى و برابرى افراد جامعه را بخوبى جمع كرده؛ اما در اينجا خواستيم بگوييم مكتب ماركسيسم كه معيار را فقط تكامل جامعه مى‏داند و تنها به انقلاب و تكامل كل جامعه فكر مى‏كند، آزادى افراد را كه از مهمترين ارزش‏هاى انسانى است، ناديده گرفته است. از سوى ديگر بالفرض كه ما تكامل جامعه را معيار بدانيم، اما اين مطلب قابل قبول نيست كه تكامل منحصرا در گرو انقلاب است و انقلاب حتما به تكامل منجر مى‏شود. زيرا انقلاب‏هاى بسيارى رخ داده، بدون آن كه كمالى براى جامعه به همراه داشته باشد.

اشكال مهم ديگر اين نظريه اين است كه مى‏گويند: طبيعت، هميشه كمال خود را از راه تبديل تغييرات كمى به كيفى طى مى‏كند. يعنى همان مراحل تز، آنتى تز و سنتز؛ در حالى كه اين مطلب نه در طبيعت صادق است و نه در انسان. مثلا وقتى نهال يك درخت را مى‏كاريم، اين نهال با رشد خود مسلما به كمال مى‏رسد، اما هرگز چنين تغييرات كيفى و تبديلات تز و آنتى تز به سنتز در اين تكامل وجود ندارد. به هر حال در اين مكتب نيز، اخلاق پايه صحيحى ندارد (80).

7 - نظريه پرستش

اين نظريه مى‏گويد: هر كسى كه كار اخلاقى مى‏كند، كارش يك نوع خداپرستى و عبادت است ولو عبادت ناآگاهانه، يعنى حتى اگرچه شخص در شعور آگاه خود، خدا را قبول نداشته باشد، ولى با اين كارِ اخلاقى به نوعى خدا را عبادت كرده است. براى توضيح مطلب بايد چند مقدمه بيان شود: اول اين كه انسان داراى دو نوع شعور است: شعور خودآگاه و شعور ناخودآگاه. شعور ناخودآگاه اگرچه خود نوعى آگاهى است، اما انسان از آن غافل است؛ علماى روانكاوى، امروزه معتقدند كه شعور ناخودآگاه انسان بسيار عظيم‏تر از شعور خودآگاه او است و احساسات و معلومات عميقى را در بر مى‏گيرد. اين كه مى‏گوييم هر عمل اخلاقى ناشى از پرستش ناآگاهانه است، ولو اين كه فاعلش منكر خدا باشد؛ با توجه به همين شعور ناخودآگاه مى‏باشد.

مقدمه ديگر اين كه پرستش نيز مانند زيبايى براحتى قابل تعريف نيست. البته امورى را درباره پرستش مى‏توانيم تشخيص دهيم؛ مثلا تقديس، حمد و ستايش و خضوع، خروج از محدوده آمال و تمنيات كوچك، التجاء، انقطاع و استعانت در پرستش وجود دارد. همچنين مى‏توان تشخيص داد كه شريف‏ترين و باشكوه‏ترين حالت انسان، آن حالت پرستشى است كه به خود مى‏گيرد و از محدوده خود پرستى‏ها خارج مى‏شود. بايد توجه داشت كه پرستش، به همين پرستش‏هاى ظاهرى بعضى انسان‏ها مانند نماز و روزه كه به صورت آگاهانه انجام مى‏دهند، منحصر نمى‏شود، زيرا همه موجودات عالم به صورت ناآگاهانه در حال پرستشند: و ان من شى‏ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم‏ (81) با پيشرفت علوم در روزگار ما كه مثلا فهميده‏اند شعور مختص به انسان و حيوان نيست و نباتات و بلكه جمادات هم شعورى دارند، درك اين گونه مباحث كمى ساده‏تر مى‏شود.

اين كه گفتيم اخلاق را مقوله پرستش است، منظور همين پرستش ناآگاهانه مى‏باشد؛ يعنى قلب انسان به حسب فطرت، خداى خود را مى‏شناسد و به حسب همان فطرت، مطابق رضاى او عمل مى‏كند، چنان كه بعضى كارهاى اخلاقى مانند از خودگذشتگى و ايثار، گرچه با منطق طبيعى و با منفعت‏طلبى انسان سازگار نيست، اما در عين حال انسان آن كارها را انجام مى‏دهد و در آن‏ها احساس شرافت و عظمت مى‏كند. بر طبق احاديث اين گونه پرستش‏هاى ناآگاهانه نيز بدون اجر نمى‏ماند، اگرچه عمده اجرها براى كارهاى آگاهانه است.

به نظر ما توجيه صحيح اخلاق همين نظريه پرستش است و هر يك از نظرات مختلف به علت عدم توجه به اين مسأله، به صورت كامل قابل قبول نمى‏باشد. به عنوان مثال نظريه‏اى كه ريشه اخلاق را وجدان مى‏داند، حرفش، هم راست است و هم نيست. راست است به اين معنى كه واقعا قلب انسان كارهاى خوب را به او الهام مى‏كند؛ و راست نيست چون اين نظريه، وجدان را مستقل از حس خداشناسى پنداشته و فكر كرده كار وجدان فقط تعيين تكليف است، بدون شناساندن مكلف؛ در حالى كه وجدان انسان به تمام عالم هستى اتصال دارد. منطق قرآن هم اين است كه: و أوحينا اليهم فعل الخيرات‏ (82) يعنى كارهاى خير را به وجدان و ضمير انسان‏ها وحى كرديم، نه اين كه به وسيله دين يك سلسله كار خير معرفى مى‏كنيم و بعد بگوييم: كار خير بكنيد!

آن نظرى كه اخلاق را از مقوله زيبايى مى‏دانست نيز اشكالش در اينجاست كه پنداشته بحث در زيبايى معنوى پايان مى‏پذيرد؛ در حالى كه انسان به صورت ناآگاهانه، منبع و اصل زيبايى را كه ذات مقدس پروردگار است، درك مى‏كند و لذا جلب رضايت او را هم بالفطره زيبا مى‏بيند. بهتر بود اينها بجاى حسن و قبح عقلى مى‏گفتند حس و قبح قلبى؛ زيرا زشتى و زيبايى از مقوله احساسند، در حالى كه كار عقل ادراك است، نه احساس. آن كسى هم كه اخلاق را از مقوله محبت مى‏دانست، بايد كمى جلوتر برود و بگويد رشته محبت و اخلاق اين است كه انسان در فطرت خود مى‏يابد كه محبوب واقعى از او مى‏خواهد كه چنين باشد، يعنى محبت از خداوند سرچشمه مى‏گيرد.

همين طور است ساير نظريات كه هر يك، قسمتى از حقيقت را گفته‏اند؛ نه تمام آن را. تمام حقيقت اين است كه اخلاق از مقوله پرستش است، و پيامبران تنها براى اين آمده‏اند كه اين فطرت و شعور ناخودآگاه را به امرى آگاهانه تبديل كنند كه در آن صورت تمام كارهاى فرد، حتى خوردن و خوابيدنش هم اخلاقى و مقدس خواهد شد: قل ان صلاتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين‏ (83) اينجاست كه معلوم مى‏شود اخلاق فقط در مكتب خدا پرستى قابل توجيه است و مكاتب مادى اگرچه از اخلاق حرف مى‏زنند، اما نمى‏توانند توجيه قانع كننده‏اى برايش بياورند.

بنابراين اگر ايمان به خدا نباشد، اخلاق پشتوانه‏اى ندارد و اگر اعلاميه حقوق بشر را هم تصويب كنند، در مقام عمل اعتنايى به آن نخواهند كرد و به فرموده قرآن كريم: و من الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو ألد الخصام* و اذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل‏ (84) اما از اين سو، اخلاق مبتنى بر ايمان به خدا، چنان است كه حتى دشمنى و خصومت هم نمى‏تواند انسان را از مرز عدالت خارج كند. قرآن كريم مى‏فرمايد: و لا يجرمنكم شنان قوم على ألا تعدلوا اعدلوا هو أقرب للتقوى‏ (85)

خوب است در اينجا تذكر دهيم كه شايد مهمترين علتى كه باعث ابراز نظريات ماترياليستى و انكار خدا و مذهب در غرب شده، برخورد غلط كليسا در قرون وسطا مى‏باشد و علت اين كه غربيان سعى مى‏كنند به هر نحوى خدا و مذهب را منكر شوند، براى ترس از بازگشت به قرون وسطا است. البته عده‏اى هم مانند سارتر، چون وجود خدا را مزاحم آزادى انسان پنداشته‏اند، او را انكار كرده‏اند كه بعدا توضيح خواهيم داد.

در اينجا دو اشكال به ذهن مى‏رسد، يكى اين كه ما گفتيم در جامعه‏اى كه خداشناسى و امور معنوى نباشد، نمى‏توان به صورت كامل به اخلاق صحيح دست يافت؛ در حالى كه در بسيار از جوامع بى‏دين غربى، نظم و انظباط زيادى مشاهده مى‏كنيم و مردمانش ظاهرا با اخلاق‏اند و به حقوق همديگر تجاوز نمى‏كنند و از دروغ و نفاق و دزدى و خيانت هم پرهيز مى‏نمايند. پس گويا به اين نتيجه مى‏رسيم كه مى‏توان بدون اتكا به خدا، خودپرستى را از بين برد و اخلاق را حاكم كرد.

در پاسخ اين اشكال مى‏گوييم كه خودپرستى انواعى دارد. گاه خود انسان، خود شخصى است؛ يعنى فقط و فقط خودش را مى‏بيند و همه چيز را براى خود مى‏خواهد. گاهى دايره خودپرستى كمى وسيع‏تر مى‏شود، اما باز هم خودپرستى است. مثلا همان آدم خودپرست، اگر تشكيل خانواده بدهد، چه بسا در خانه، شخص عادلى باشد و به هيچ يك از اعضاى خانواده خيانت نكند و دروغ نگويد و بلكه نسبت به آن‏ها گذشت و فداكارى هم داشته باشد، ولى همين فرد وقتى از خانه بيرون مى‏آيد، همه چيز را براى خانواده‏اش مى‏خواهد و چون واحد خودخواهى او بزرگتر شده، حرص و طمع و ساير صفات رذيله‏اش بيشتر مى‏شود. اين شخص گرچه در محدوده خانواده هيچ ظلمى انجام نمى‏دهد، اما كسى وى را فرد اخلاقى به شمار نمى‏آورد و هنوز او را فردى خودخواه مى‏دانند. فقط مى‏گويند دايره خودى‏اش كمى بزرگتر شده است.

گاهى اين خود كمى وسيع‏تر مى‏شود و افراد يك گروه را در بر مى‏گيرد. و گاهى هم افراد يك ملت را. آنچه در غرب به نام اخلاق وجود دارد، چنين چيزى است. در آنجا شايد فرد به فرد ستم نكند، اما ملت‏ها بدترين اقسام ظلم‏ها را نسبت به همديگر مى‏كنند، تا آنجا كه مى‏گويند: عدالت درباره افراد صادق است، نه درباره ملت‏ها! اما اين اخلاق و عدالت ظاهرى نيز همان خودپرستى است. اخلاق حقيقى آن است كه انسان نسبت به همه انسان‏ها، بلكه همه موجودات عادلانه و موافق فطرت خدايى‏اش عمل كند، نه نسبت به بعضى.

اشكال ديگر اين كه عده‏اى مى‏گويند: اگر عبادت خدا به خاطر ترس از جهنم يا به طمع بشهت باشد و مذهب چنين عبادتى را ترويج كند، اين امر با اخلاق به معنى واقعى منافات دارد. در پاسخ به اين اشكال مى‏گوييم: از نظر اسلام، عبادت مراتبى دارد و اتفاقا عالى‏ترين مرتبه عبادت، عبادت كسى است كه از همه اين امور خالى باشد و خدا را فقط به خاطر خود خدا بپرستد، يعنى اگر بهشت و جهنمى هم نبود خدا را اطاعت مى‏كرد: الهى ما عبدتك خوفا من عقابك و لا طمعا فى ثوابك، بل وجدتك أهلا للعبادة فعبدتك‏ (86)

در ضمير ما نمى‏گنجد به غير دوست كس هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس‏ (87)

كرامت نفس، محور اخلاق اسلامى‏

ديديم كه هر نظريه‏اى براى اخلاق روى يك نكته تكيه كرده بود كه البته اغلب آنها ناقص بودند. حال ببينيم در اخلاق اسلامى، كدام نقطه است كه اگر روى آن دست گذاشتيم، تمام استعدادهاى وجود انسان، هماهنگ با هم بدون افراط و تفريط شكوفا مى‏شوند؟ به نظر ما اين نقطه، يافتن خود واقعى و كرامت نفس است. يعنى اخلاق در اسلام بر محور خودشناسى و احساس كرامت در خود واقعى است. در تعاليم اسلامى گاه مى‏بينيم نفس بسيار تحقير شده و انسان را دعوت به مبارزه با آن كرده‏اند؛ مثلا قرآن كريم مى‏فرمايد: و أما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى* فان الجنة هى الماوى‏ (88)

يا مى‏فرمايد: ان النفس لأمارد بالسوء (89) و نيز در روايات آمده است: ألمؤمن لايمسى و لا يصبح الا و نفسه ظنون عنده‏ (90) و... اما در مقابل در بسيار موارد مى‏بينم كه نفس تحقير نشده بلكه تكريم آن هم امر ممدوحى شمرده شده است: أكرم نفسك عن كل دينة و ان ساقتك الى الرغائب، فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوض (91) يا اطلبوا الحوائج بعزة الأنفس‏ (92) و نيز قرآن كريم مى‏فرمايد: و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين‏ (93) و...

گروهى از متصوفه (ملامتيه) با توجه به دسته اول از آيات و رويات در زمينه مبارزه با نفس، امر به نابود كردن تمام خواسته‏هاى نفس كرده‏اند و حتى گفته‏اند كه براى ذليل كردن نفس اماره، بايد هر چه مى‏توانيم خودمان را در نظر ديگران تحقير كنيم و عزت نفس را از دست بدهيم؛ در حالى كه اگر به مجموعه تعاليم اسلام بنگريم، در خواهيم يافت كه اسلام براى انسان دو خود قائل است كه يكى حقيقى است و ديگرى كاذب، البته نه اين كه هر كسى تعدد شخصيت داشته باشد. به نظر اسلام بايد با خود كاذب مبارزه كرد، اما خود حقيقى را پرورش داد. زيرا انسان در عين اين كه حيوانى مثل ساير حيوانات است، اما نفخه‏اى هم از روحى الهى و ملكوتى در او وجود دارد كه خود واقعى‏اش همين خود ملكوتى است.

پس خود انسان درجاتى دارد و ميان خودهاى او جدال و كشمكش در مى‏گيرد كه از آن تعبير به جدال عقل و نفس مى‏كنند؛ مثلا انسان گاهى ميلش در يك جهت است، اما به عللى تصميم مى‏گيرد خلاف ميلش رفتار كند كه در اين جدال گاهى اراده و عقل پيروز مى‏شود گاهى ميل و هوس. در اين موارد با اين كه شخص بيگانه خارجى وجود ندارد، اگر اراده انسان پيروز شود و درون خود احساس سربلندى، و اگر ميلش پيروز شود، احساس شكست مى‏كند.

در حالى كه در هر دو حالت، انسان خودش بر خودش پيروز شده يا شكست خورده، از همين مطلب درك مى‏كنيم كه خود اصلى و واقعى و حقيقى‏اش، آن اراده اخلاقى است كه تحت فرمان عقل مى‏باشد، و خود كاذب، بيگانه‏اى است كه غلبه بر آن، موجب احساس سربلندى، و شكست از آن موجب احساس سرشكستگى مى‏شود. اينجاست كه معلوم مى‏شود كه با كدام خود بايد مجاهده كرد و كدام خود را پرورش داد. در واقع مبارزه درونى انسان، مبارزه خود با ناخود است، نه مبارزه خود با خود.

ناخود يعنى محدوديت و مرز قائل شدن، و بيرون مرز را فقط براى درون آن خواستن. لذا دو گونه مى‏توان با نفس جنگيد: يكى اين كه مثل برخى از متصوفه، نفس را ضعيف و نابود كنيم و راه ديگر توسعه دادن اين خود است كه مرزها برداشته و وجود انسان شامل همه موجودات عالم شود. لذا در اين نوع از اخلاق هيچ گونه محدوديت و مرزى براى اعمال اخلاق منظور نمى‏شود، حتى براى مسلمان و غير مسلمان: و لا يجرمنكم شنان قوم على ألا تعدلو (94)

به هر حال آنجا كه ميل‏هاى حيوانى زمام وجود انسان را در اختيار بگيرند، در حقيقت، خود واقعى، فراموش شده و انسان خودش را باخته است. قل ان الخاسرين الذين خسروا أنفسهم‏ (95)؛ اما آنجا كه خود حقيقى پيروز شود، تمام خوبى‏ها در انسان متجلى مى‏گردد، و براى همين است كه اين قدر در روايات اسلامى بر مسأله كرامت نفس و يافتن خود توصيه شده است: من كرمت عليه نفسه هانت عليه شهوانه‏ (96) و من هانت عليه نفسه فلا تا من شره‏ (97) اسلام درباره يافتن حقيقت خود بسيار تأكيد كرده: عجبت لمن ينشد ضالته و قد أضل نفسه فلا يطلبه (98) از نظر اسلام خودشناسى بدون خدا يادآورى امكان ندارد و اينها از هم جدا نيستند: و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم أنفسهم‏ (99) و من عرف نفسه فقد عرف ربه‏ (100) حتى قرآن كريم مسأله خودشناسى را به عنوان يك راه مستقل براى خداشناسى مطرح كرده است: سنريهم آياتنا فى الافاق و فى أنفسهم حتى يتبين لهم أنه الحق‏ (101)، و فى الارض آيات للموقنين و فى أنفسكم‏ (102)

در اينجا براى نمونه به يكى از اين راه‏هاى شناخت خود كه به شناخت خدا مى‏انجامد اشاره مى‏كنيم: مى‏دانيم كه عالم طبيعت هر لحظه در حال تغيير و تحول است؛ بدن ما نيز يك جريان دائم دارد و مرتب سلول‏هايى مى‏ميرند و سلول‏هاى ديگرى جاى آن را پر مى‏كنند، به طورى كه بدن من در اين لحظه، غير از بدنم در لحظه گذشته است. اما من چطور؟ آيا عوض مى‏شود؟ اگر سنم پنجاه سال باشد. آيا من امروز همان منِ پنجاه سال پيش است؟ يا او رفته و اين كس ديگرى است؟ پاسخ اين كه اگرچه بدن ما دائم در حال عوض شدن است، اما من و شخصيت حقيقى ما عوض نمى‏شود، اگرچه تكامل مى‏يابد، حال اگر كسى خود را بشناسد، آن را به صورت يك حقيقت ثابت در اين طبيعت سيال مى‏بيند، و از طرفى عالم هم كه يك جريان دائم است، يك حقيقت ماوراء طبيعى تمام مدت آن را حفظ كرده و نظام خاصى به آن داده است. همين طور كه بدن وحدت را به خاطر اين من حفظ كرده و شخصيت بدن به شخصيت واقعى و روان او است، شخصيت عالم هم به شخصيت آن حقيقت ماوراء طبيعى تغيرناپذير است.

جهت ديگرى كه نفس آيتى براى خداشناسى است مسأله گرايش‏هاى معنوى انسان مى‏باشد. اين گرايش‏هاى با هيچ حساب مادى جور در نمى‏آيد؛ خصوصا توبه، كه قيام عليه گرايشات حيوانى و منافع دنيوى مى‏باشد، يا ايثار و فداكارى.

توجيه صحيح اين امور اين است كه گرايش‏هاى اخلاقى در انسان دروازه‏اى است براى فهم معنويت بشر، به قول ويليام جيمز در كتاب دين و روان: غرايز مادى ما را به جهان ماده پيوند مى‏دهد و گرايش‏هاى مافوق مادى پيوند دهنده ما به جهان معنويت است. اين مطلب را در بحث خلأهاى معنوى و اخلاقى در عصر حاضر بيشتر توضيح خواهيم داد كه نفى اين گرايش‏هاى چه به روزگار انسان آورده است. اينجاست كه اخلاق و احساس اخلاقى، خود وسيله‏اى مى‏شود تا انسان روح مجرد خود را بشناسد و با شناخت آن، به عالم غيب و ملكوت آگاه شود.

انسان چون روح ملكوتى دارد، جنسش جنس عظمت است، لذا وقتى خود ملكوتى را احساس كند تن به حقارت و پستى‏هاى دنيوى نمى‏دهد، مى‏فهمد كه حتى تكبر هم ناشى از حقارت نفس است: در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است: ما من رجل تكبر أو تجبر الا لذلة وجدها فى نفسه‏ (103)؛ و براى اين حقيقت انسان از عالم علم است، دنبال علم مى‏رود، و چون از عالم رحمت آمده، جود را مى‏پسندد و همين طور ساير ارزش‏هاى اخلاق. اين است كه گفتيم اخلاق در انسان بر محور خودشناسى و احساس كرامت نفس بنا شده و اگر انسان خود واقعى‏اش را پيدا كرد، مى‏بيند كه تمام ارزش‏هاى اخلاقى و ضداخلاقى معنى پيدا مى‏كند.

ماديين نيز به اين نتيجه رسيده‏اند كه خود آدمى را نمى‏شود در اين خودِ شناسنامه‏اى خلاصه كرد و به ناچار، در پى تراشيدن توجيهى براى اين خودِ عالى‏تر بر آمده‏اند. هايدگر مى‏گويد: در انسان دو خود وجود دارد: خود فردى و خود كلى. خودِ فردى همان است كه هر كسى خود را به صورت يك فرد احساس مى‏كند كه پدر و مادر او كيستند و...؛ اما يك خودِ ديگر در درون همه افراد وجود دارد و آن، خودانسانى است و اگر آدم، انسان دوست است به خاطر دوست داشتن همين خود در وجود خويش است؛ يعنى خود را دوست دارد، اما خودِ كلى را، نه خود فردى. در پاسخ هايدگر بايد بگويم كه وى معنى كلى را نفهميده كه چنين نظرى داده است. انسان كلى در فرد، عين فرد است نه چيزى جز فرد، و كل حقيقى، اصلا مصداق مادى ندارد.

بعضى مثل سارتر، خود انسان را در خود نداشتن دانسته‏اند! وى مى‏گويد: انسان يك خود حقيقى دارد و يك خود كاذب؛ خود حقيقى، جواهر اصلى انسان، آزادى مطلق و نفى هر چيزى حتى خودداشتن است، و همين كه كسى يك خود پيدا كند، خودِ حقيقى‏اش را از دست داده است؛ لذا او منكر هر گونه طبيعت و سرشت براى انسان مى‏باشد و انسان را يك اراده آزاد مى‏داند و به خاطر تأكيدش بر آزادى مطلقِ انسان، منكر خدا شده و گفته است وجود خدا با آزادى انسان منافات دارد، زيرا اگر خدايى باشد معنايش اين است كه او ذهنى دارد كه قبلا طبيعت را در ذهن خود تصور كرده، لذا من ديگر نمى‏توانم آزاد باشم و بايد همان طور باشم كه در ذهن خدا بوده‏ام. اين نظرات سارتر، ناشى از تصور ناصحيح او از خدا و مسأله آزادى است.

ماركسيسم هم وجود دو گرايش و دو خود را در انسان قبول كرده است. اما مدعى است كه خود پليد انسان، خود اختصاصى است و خود شريفش خود اشتراكى. همان طور كه قبلا گفتيم اينها اصالت را از آنِ جامعه مى‏دانند و فرد را امرى اعتبارى مى‏انگارند. مى‏گويند: در ادوار اوليه مالكيتى نبوده و همه باهم شريك بوده‏اند، لذا خود آن‏ها يك خود بوده است، همان طور كه امروزه مثلا به افراد يك خانواده، يك خود مى‏گوييم و در داخل خانواده مال من مال تو وجود ندارد و همه چيز مال همه است، و خود مساوى است با همه، اما با پيدايش مالكيت، افراد بشر از يكديگر جدا شدند و خودِ فردى پديد آمد.

لذا اگر مى‏خواهيد فساد اخلاق ريشه كن شود، تنها راهش مبارزه با مالكيت شخصى و برقرارى حالت اشتراكى است. از اينها مى‏پرسيم: آيا آن چه كه منها را از هم جدا مى‏كند، منحصر به مالكيت است يا چيزاى ديگرى از قبيل جاه و مقام، شهرت و محبوبيت، قدرت و... هم باعث تفكيك انسان‏ها از هم مى‏شود؟ بالفرض كه شما توانستيد، ثروت را كاملا مساوى توزيع كنيد، ولى در بقيه موارد، توزيع مساوى امكان دارد (104)؟

بحران‏هاى معنوى و اخلاقى در عصر حاضر

ارزش هر عقيده‏اى دو جنبه دارد: نظرى و عملى. ارزش نظرىِ يك عقيده يعنى ميزان انطباق آن با حقيقت و واقعيت؛ اما ارزش عملى اين است كه بدون توجه به اين كه كدام نظريه با حقيقت و واقعيت تطابق دارد، در عمل ببينيم كدام مفيدتر است. مثلا يك عقيده دينى وجود خداست كه دو ارزش دارد؛ يكى ارزش نظرى، يعنى اين كه آيا واقعا خدايى وجود دارد يا نه؛ و ديگر ارزش عملى كه ببينيم اين عقيده چه راست باشد چه دروغ، چه آثارى در زندگى بشر دارد. البته از نظر اسلام ارزش عملى از ارزش نظرى قابل تفكيك نيست، و يك عقيده يا حقيقت است و سودمند، و يا باطل است و مضر؛ اما در اينجا مى‏خواهيم بدون در نظر گرفتن ارزش نظرى، ارزش عملى اعتقاد به خدا را بررسى كنيم و ببينيم كه غرب كه منكر اين واقعيت شده، به خاطر اين اعتقاد باطلش به چه مضراتى مبتلا شده و در چه بحران‏هايى غوطه‏ور است.

از مسائل مهم جهان امروز، افزايش روز افزون خودكشى‏ها، ازدياد بيمارى‏هاى عصبى، اختلالات روانى، عصيان جوانان، كمبود عواطف و از هم گسيختگى خانوادگى و... است. اگر اين مسائل در خانواده‏هاى فقير و محروم بيشتر بود، مى‏توانستيم بگوييم اينها ريشه اقتصادى دارد و ناشى از محروميت‏هاى مادى است؛ اما مى‏بينيم اينها در جاهايى رشد مى‏كنند كه از نظر جنبه‏هاى مادى كمبودى وجود ندارد يا كمتر وجود دارد.

به نظر ما، علت اين بحران‏ها، نفى دين و معنويت است. اين بحران‏ها از وقتى شروع شد كه عده‏اى مانند فرانسيس بيكن گفتند: علم همه چيز بشر است (اصالت علم) و بدين ترتيب او و پيروانش علم را از ايمان جدا كردند و بلكه خواستند علم را جايگزين ايمان كنند و گفتند: علم به دست آوريد كه در مقابل طبيعت به شما قدرت مى‏دهد. علم به دست آوريد تا بيمارى را ريشه كن كنيد. علم به دست آوريد تا با فقر مبارزه كنيد. البته استفاده از علم در اين موارد مفيد است، ولى هميشه اين گونه نيست، زيرا به عنوان مثال فقر هميشه ناشى از نقص در اقتصاد نيست كه با علم جبران شود. بالاخره گفتند علم به دست آوريد تا بر دلهره‏ها و اضطراب‏ها فائق شويد و اين كاملا اشتباه درآمد. گفتند علم به دست آوريد تا بتوانيد با حرص و آز... و يعنى با خودتان مبارزه كنيد. بر عكس، علم وسيله‏اى شد در دست حرص‏ها و آزها و ظلم‏ها و... كه امروز نتيجه‏اش را مى‏بينيم.

طرفداران اصالت علم بتدريج فهميدند كه علم به تنهايى كافى نيست؛ لذا به فلسفه اجتماعى و ايدئولوژى سازى روى آوردند و يك نهضت ضد علم (به معناى كافى نبودن علم بدون ايدئولوژى) پديد آمد. ايدئولوژى هم، جهان‏بينى و انسان‏شناسى مى‏خواهد تا بتواند نتيجه‏اى ايده‏آل و مقدس به دست آورد. اين عده به دلايل سابق‏الذكر در جهان‏بينى خدا را نفى كردند و منكر روح انسان شدند، و انسان را صرفا يك ماشين اقتصادى مى‏دانستند و بعد خواستند يك ايده اجتماعى مقدس بسازند و نتوانستند؛ زيرا امكان ندارد با نفىِ مبدأ تقدس‏ها و نفى تقدس انسان، مقدساتى براى انسان پيدا كرد. بنابراين گفتند: از فلسفه اجتماعى تنها هم كارى ساخته نيست و اين بار روشنفكرى را مطرح كردند و بين عالِم و روشنفكر فرق گذاشتند.

سارتر گفت: از علم و عالم، به تنهايى كارى ساخته نيست؛ روشنفكر به وجود بياوريد، روشنفكر كسى است كه يك نوع آگاهى خاص دارد كه او را به سوى هدف‏هاى انسانى مى‏كشاند! ديدند كه آگاهى روشنفكرى هم به جايى نرسيد، گفتند: فرهنگ انسان‏گرا لازم است و لذا روى به عرفان آوردند، آن هم عرفان منهاى مذهب. اما فرهنگ كه انسان‏گرا نيست، انسان بايد فرهنگ‏گرا باشد. اگر شما از فرهنگ‏هايى كه اينها توصيه كرده‏اند، مثل نصايح سعدى، ايمان به خدا را بگيريد، چيزى باقى نمى‏ماند. ثانيا اساس عرفان، خداآگاهى و تسليم خداست. عجيب است كه مى‏خواهند عرفان را از خدا جدا كنند، و عرفان هم باقى باشد! به هر حال چيزهايى كه اينها به دنبالش رفته‏اند همه از نوع علم و آگاهى است و علم اگرچه وسيله خوبى است و انسان را در رسيدن به هدفهايش كمك مى‏كند، اما ارزش آن بيش از روشن كردن مسير نيست و نمى‏تواند به انسان هدف بدهد.

دواى درد بشر امروز ايمان است، يعنى علم همراه با گرايش، يعنى تسليم، يعنى خداآگاهى مقرون به گرايش و تسليم در پيشگاه حق. بشر امروز علم دارد، اما ايمان ندارد، و براى نجات از اين بحران چاره‏اى نيست جز بازگشت به ايمان. براى همين است كه اسلام آگاهى علم را فقط براى كسى سزاوار و مفيد مى‏داند كه به ايمان رسيده باشد: الحكمة ضالة المؤمن، فحيث وجدها فهو أحق به (105) علم و ايمان مانند دو بال يك پرنده است كه پرواز بدون آنها ممكن نيست‏ (106).