نظريات منكرين فطرى بودن دين، درباره منشأ دين
حال بحث فطرى بودن دين مطرح است كه آيا دين فطرى است؟ عدهاى فطرى بودن دين را قبول ندارند و درباره منشأ آن نظريات مختلفى بيان كردهاند.
فويرباخ و از خودبيگانگى
يكى از اين نظرات،
نظريه فويرباخ است كه مذهب را مولود حالت از خودبيگانگى انسان نسبت به خودش مىداند. معنى اصطلاح از خودبيگانگى كه اولين بار توسط هگل مطرح شده، اين است كه انسان يك واقعيت و خود واقعى دارد، بعد چيزى را كه ناخود است، به جاى آن خود حقيقى مىپندارد، يعنى خودش را با غير خودش اشتباه مىگيرد
(52).
فويرباخ مىگويد: انسان داراى دوگانگى وجود است؛ وجودى عالى دارد و وجودى دانى (همان دو چيزى كه ما آنها را حيوانيت و انسانيت انسان مىناميم).
بعد مىگويد كه انسان به دنائتها تن در مىدهد و تابع جنبه دانى خود مىشود، بعد مىبيند كه با
آن جنبههاى عالى خودش جور در نمىآيد، لذا در حالى كه همين شرافتها و اصالتها در خود اوست، فكر مىكند
كه اينها در ماوراى اوست و خدا را بر اساس وجود خود مىسازد. يعنى برخلاف آنچه كه تورات مىگويد: خدا انسان را بر صورت خود آفريد بايد گفت كه انسان، خدا را بر سيرت خود آفريد! وى مىگويد كه ابتدا آن جنبه ماورايى از انسان خيلى دور شد، لذا انسان از خداهاى مذاهب بدوى خيلى فاصله داشت، بعد خداى يهود تا حدى شبيه انسان مىشود و مانند انسان، احساسات و عواطف و خشم و شهوت دارد و كمكم در مسيحيت به صورت يك انسان در مىآيد. فويرباخ نتيجه مىگيرد انسان هر چه بيشتر خود را بشناسد، بيشتر اين از خود بيگانگى را از خودش دور مىكند، و زمانى كه خودش را خوب بشناسد، جايى براى مذهب باقى نمىماند و انسان به آن جا مىرسد كه بگويد اين صفات مال من است نه مال خدا، و به جاى پرستش خدا، خود را بپرستد.
در رد اين نظريه مىگوييم: اولا: شما كه انسان را صددرصد مادى مىدانى، دوگانگى وجود او را چگونه توجيه مىكنى؟ اين دوگانگى را مذاهب مىتوانند بيان كنند كه انسان را مركب از يك حقيقت خاكى و يك حقيقت ملكوتى مىدانند. ثانيا: بنابر فرض فوق، ما مجبوريم كه از طرفى همه انسانها را ساقط شده در حيوانيت بدانيم، و نيز بايد همه اين ساقط شدههاى در حيوانيت را مذهبى فرض كنيم؛ در حالى كه مىبينيم در همه زمانها انسانهايى كه به شرافت و انسانيت خودشان وفادار ماندهاند، يافت مىشوند،
و همچنين آنهايى كه به مذهب گرايش پيدا مىكنند، كسانىاند كه اين اصالتهاى انسانى در آنها
زنده است، و بىدينها، افراد فرورفته در حيوانيتاند. به هر حال نظريه فويرباخ نظريه منسوخى است
(53).
اگوست كنت و جهل
نظر ديگر اين است كه مذهب مولود جهل است. اگوست كنت مىگويد: بشر بالطبع اصل عليت را پذيرفته، اما چون علل اصلى حوادث را نمىدانسته، آنها را به يك موجودات غيبى مثل خدايان نسبت داده است. علاوه بر اين توجيه نظرى، كسانى مانند اسپنسر ريشه
مطلب را هم بيان كردهاند كه انسان مردگان را در خواب مىديد، آنگاه فكر مىكرد كسى كه به خوابش آمده،
واقعا يك موجود خارجى است و از طرفى هم مىدانست كه جسم وى زير خاك فرسوده شده، از اين جا معتقد به
يك دوگانگى در همه انسانها شد كه هر كس جسمى دارد و روحى؛ بعد اين را به همه اشيا تعميم داد و براى
همه آنهاروحى قائل شد. آن گاه در گرفتارىها و مصيبتهاى طبيعى، همان طور كه براى يك انسان قدرتمند
هديه مىبرد، در مقابل نيروهاى طبيعت هم نذر مىكرد و همان طور كه از يك انسان قوى تملق گويى مىكرد
تا از شرش در امان بماند، درباره طبيعت نيز چنين كرد، و از اين جا پرستش نيروهاى طبيعت شروع شد.
راسل و ضعف و ترس
نظريه ديگرى مذهب را ناشى از ضعف و يا ترس بشر معرفى كرده است. راسل و تأييد اين نظريه مىگويد: انسان پديدههايى را مىديده و مىترسيده، احتياج داشته كه اين اضطراب و نگرانى درون خودش را به آرامش تبديل نمايد. اما چون به پديدهها، علم و شناخت واقعى نداشته، براى تسكين خود مثلا با اعتقاد به قضاوقدر و يا اعتقاد به اين كه اگر ما در دنيا ناراحتى مىكشيم، در عوض بهشتى هست و... سعى مىكرده ناملايمات را براى خود آسان نمايد.
در نقد اين چند نظريه بايد متوجه اين نكته بود كه آنها از اول فرضشان بر اين است كه يك منطق و فكر معقول نمىتوانسته منشأ پيدايش دين باشد و بنابراين بايد به دنبال امور غير منطقى مانند ضعف و جهل و ترس و... برويم.
پاسخ ما به اين نظريهها اين است كه تا وقتى از نظر منطقى و بر مبناى دستگاه ادراك بشر و آنچه انسان پيرامون خود حس مىكند، مىتوان پيدايش عقيدهاى را توجيه نمود، دليلى ندارد كه به دنبال علتى ماوراى منطق و درك بشر (مانند خواب ديدن و ترسيدن و...) برويم.
اين مسأله بسيار طبيعى است كه هر انسانى، حتى يك كودك چند ساله، وقتى به حادثهاى برخورد مىكند، دنبال سبب و علت آن مىرود. در مورد كل مخلوقات هم طبيعتا اين سوال مطرح مىشده است. در مرحله بعد بشر مىبيند كه تمام موجودات جهان تغيير مىكنند و بدون آن كه خودشان بخواهند، مىآيند و مىروند؛ در اين جا فورا اين فكر براى انسان پيدا مىشود كه آيا يك قدرتى كه فقط حاكم باشد نه محكوم، تغيير دهنده باشد و خود تغيير نكند، وجود دارد يا نه؟ خيلى طبيعى است كه اين فكر براى بشر در هر دورهاى مطرح شود. علاوه بر اينها تاريخ نشان مىدهد كه در همان دورههايى كه اين عده به عنوان دوران جهل و نادانى بشر معرفى مىكنند، انسانهاى بسيار متفكرى وجود داشتهاند (به قول ما پيغمبران و به قول آنها فيلسوفان) كه همين تذكر را به بشر مىدادهاند.
قرآن كريم در اين زمينه مىگويد: ابراهيم عليه السلام اولين بار وقتى چشمش به ستارهاى افتاد گفت: هذا ربى، اما وقتى ديد كه ستاره افول كرد و فهميد آن هم مثل خود او متغير و مربوب است، گفت: من چنين چيزى نمىخواهم فلما أفل قال لا أحب الافلين همين سخن درباره ماه و خورشيد هم تكرار شده. ابراهيم عليه السلام يك دفعه دست از همه اينها شست و همه عالم را به صورت يك واحد متغير و مربوب ديد و گفت: وجهت و جهى للذى فطر السموات و ألارض
(54).
حال بايد به قائلين نظريههاى فوق گفت كه آيا منطق قرآن قويتر است يا منطق شما؟ آيا اين انسانشناسى درستتر است يا آن طور كه شما مىگوييد؟ مخصوصا اين كه قرآن مثال را براى ابراهيم عليه السلام ذكر مىكند كه تا حدود شانزده سالگى در غارى بوده و عالم را نديده است، به اين ترتيب قرآن مىخواهد بگويد: فطرت بىآلايش انسان حتى در ابتداىترين انسانها، اين چنين حكم مىكند. بنابراين براى مطلبى كه از چنين پايه منطقى و معقولى برخوردار است، نوعى بيمارى و نادانى است اگر به دنبال توجيه و تحليلهاى غير طبيعى برويم.
اشكال ديگر نظرياتى كه دين را ناشى از جهل و ضعف و ترس مردم مىدانند اين است كه طبق اين نظريات به موازات پيشرفت علم و آگاه شدن انسانها بايد دين از بين برود، يعنى در ميان طبقات علما نبايد ديندارى وجود داشته باشد. در صورتى كه مىبينيم هم در ميان طبقه جاهل افراد بىدين و ديندار وجود دارد و هم در طبقه علما، و بلكه شايد عالمترين افراد در هر زمانى معتقد به دين و مذهب باشند
(55).
نظريه ماركسيسم
در نظريات قبل به عامل فردى در پيدايش دين توجه شده بود و به عبارت ديگر نظريه پردازان اين مسأله را توجيه روانشناسانه كرده بودند، اما به اعتقاد ماركسيسم پيدايش دين توجيهى جامعه شناسانه دارد، به اين ترتيب كه مىگويند: بعد از پيدايش مالكيت و تقسيم شدن جامعه به دو گروه غنى و فقير، طبقه حاكم و استثمارگر دين را وضع كرد، زيرا اين طبقه نسبت به طبقه فقير و محروم، يك سلسله امتيازات داشت و براى حفظ اين امتيازات، احتياج به يك عامل معنوى و درونى در ميان طبقه محروم داشت تا براى آنها مايه تسلى باشد و مثلا با خود بگويند: هر چه در اين جا از دست داديم، در دنياى ديگر به دست مىآوريم. تمام تعليمات اديان در جهت تسكين و تسليم طبقه محروم است كه مثلا با اعتقاد به قضا و قدر به فكر انقلاب نيفتند!
از نقاط ضعف نظريه ماركسيسم اين است كه اولا طبق اين نظريه در دوره اشتراك اوليه و قبل از پيدايش مالكيت، امكان ندارد دين وجود داشته باشد؛ در حالى كه تاريخ اديان نشان مىدهد كه از قديمترين ايام و از همان دورهاى كه اينها آن را دوره اشتراك اوليه مىنامند، آثار پرستش و حتى يكتا پرستى وجود دارد. ثانيا در دورههاى طبقاتى ما بايد ضرورتا قبول كنيم كه سازنده و آورنده تمام اديان از طبقه حاكم و به نفع آنها بودهاند. اما اين هم با تاريخ قطعى اديان جور در نمىآيد. مثلا موسى عليه السلام در خانه فرعون، عليه فرعون و به سود طبقه محروم و استثمار شده قيام مىكند و اين به هيچ وجه توجيه ماركسيستى ندارد. قرآن كريم صريحا تعليمى دارد كه در جهت منافع طبقه محروم و نوعى دعوت به انقلاب عليه طبقه حاكم است: و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم أئمة و نجلعهم الوارثين
(56) پس اين هم اشكال ديگر نظريه ماركسيسم است كه نشان مىدهد تعاليم اديان براى ايجاد روحيه تسكين و تسليم نمىباشد.
اشكال ديگر اين نظريه اين است كه به حساب ماركسيستها اگر امتيازات طبقاتى را از بين ببريم، دين خود به خود از بين مىرود؛ در حالى كه مىبينيم اين طور نيست و خود كشورهاى سوسياليستى بهترين دليل بر رد اين نظريه است، زيرا اگرچه در آن كشورها به گفته خودشان امتيازات طبقاتى وجود ندارد، اما هنوز خود را مجبور مىبينند كه عليه دين تبليغات و مبارزه كنند
(57).
نظريه دوركهيم
نظريه ديگر در مورد منشأ پيدايش دين، نظريه جامعه شناس معروفى است به نام دوركهيم كه براى جامعه اصالت قائل است و مىگويد جامعه يك تركيب حقيقى از افراد است (مانند تركيب ئيدروژن و اكسيژن و تشكيل شىء جديدى به نام آب) نه يك تركيب اعتبارى (مانند كنار هم قرار گرفتن درختهاى مختلف و مستقل و تشكيل يك باغ). انسان آداب و رسوم و زبان و افكار و عقايدش را از جامعه مىگيرد و جامعه شخصيت او را مىسازد و او هم به نوبه خود در جامعه اثر مىگذارد. از مجموع اين تأثير گذارى فرهنگى ميان افراد جامعه، يك مركب حقيقى به وجود مىآيد به نام قوم يا ملت. بنابراين انسانها از نظر فرهنگى داراى دو خود هستند: خود فردى و خود اجتماعى كه اين خود اجتماعى همان احساس مشترك تمام افراد جامعه است كه مثلا خود را عضو يك ملت خاص مىدانند.
از سوى ديگر دوركهيم و دانشمندان ديگرى كه درباره قبايل بدوى در دوران باستان مطالعاتى انجام دادهاند، معتقدند كه در ابتدايىترين حالات بشر هم نوعى پرستش وجود داشته است و بشر اوليه براى برخى از مظاهر طبيعت نوعى تقدس و احترام فوق العاده قائل بوده و به پرستش آنها مىپرداخته است. مسأله ديگر توتم پرستى است كه مىگويند اقوام لوليه نوعى حيوان، مانند گاو يا يك مرغ خاصى را توتم خود مىدانستهاند و آن را پرستش مىكردهاند. در توجيه چگونگى اين مطلب دوركهيم مىگويد: آن حيوان يك قداست و قدرت خارقالعاده نزد مردم داشته است و مردم آن را محافظ قوم و قبيله خود مىدانستهاند، لذا توتم پرستى، تجلى همان روح اجتماعى انسانهاست. يعنى چون هر كس يك روح فردى در خود احساس مىكند و يك روح جمعى، پرستش توتم از سوى اين قبايل در واقع پرستش جامعه مىباشد.
در اين جا مسأله ديگرى هم افزوده مىشود و مىگويند: انسان بسيارى از كارها را با اعتبار روح جمعى خود انجام مىدهد؛ مثلا اگر انسان ايثار مىكند، نبايد ايثار را مقدم داشتن غير بر خود معنى كرد و بعد به دنبال توجيه آن بود كه چگونه ممكن است انسان، ديگرى را برخود مقدم بدارد، در حالى كه بالفطره بايد براى خودش كار كند. مىگويند: اين توجيه و تحليل اشتباه است، زيرا انسان داراى دو خود است: خود اجتماعى و خود فردى. توجيه صحيح ايثار و فداكارى و ملتپرستى و ديگر صفات اخلاقى اين است كه اين جا هم انسان براى خود كار مىكند، اما نه خود فردى، بلكه خود اجتماعى؛ پس افعال بظاهر اخلاقى هم، كار كردن براى غير نيست، كار كردن براى خود است كه همان خود اجتماعى مىباشد، و گاهى انسان اين روح اجتماعى خود را فراموش مىكند، بعد براى انجام يك سلسله كارهاى به اصطلاح اخلاقى و داراى فضيلت كه جنبه اجتماعى به يك موضوع خارجى و ماوراى طبيعى اعتقاد پيدا مىكند. معنى از خود بيگانگى هم همين است، يعنى انسان خود را فواموش مىكند و غير را به جاى خود قرار مىدهد كه در اين جا منظور از خود، خود اجتماعى و منظور از غير، دين و اعتقاد به امور ماوراى طبيعى است.
نقد نظريه دوركهيم
قبل از نقد اين نظريه بايد به چند نكته در آن توجه نمود؛ يك نكته اين است كه طبق نظريهاى كه مىگفت دين مولود جهل و ترس است، با از بين رفتن جهل و ترس و طبق نظريهاى كه منشأ دين را وجود فقر و غنى و اختلاف طبقاتى مىدانست، با از بين رفتن اختلافات طبقاتى بايد دين هم از بين برود، در حالى كه تجربه، مخالف اين را اثبات مىكند. اما طبق نظريه دوركهيم ريشه مذهب هميشه همراه بشر است و هرگز از جامعه بشر بيرون نمىرود، يعنى اين نظريه قبول مىكند كه مذهب از بين رفتنى نيست و همواره وجود خواهد داشت، اما در عين حال مىگويد مذهب ريشه ماورائى و الهى ندارد.
نكته قابل توجه ديگر اين نظريه اعتقاد به اصالت اجتماع است. ما هم قبول داريم كه جامعه يك واحد حقيقى است، نه يك واحد اعتبارى. جامعه يك وحدت و حيات مخصوص به خود دارد و لذا كل جامعه داراى قوت و ضعف و سرنوشت مشترك مىباشد. تا اينجاى نظيه مذكور درست است، اما به اعتقاد ما جامعه انسانى، نه يك مركب اعتبارى است و نه يك مركب حقيقى از نوع تركيبهاى شيميايى كه در آنها شخصيت اجزا به هيچ وجه استقلال ندارد. لازمه نظريه فوق جبر اجتماعى است، يعنى بايد فرد در مقابل جامعه هيچ استقلال و ارادهاى نداشته باشد، حال آن كه اگرچه جامعه يك مركب حقيقى است، اما در عين حال استقلال فرد در حد معينى محفوظ است و فرد مىتواند خود و حتى جامعه خود را عوض كند.
از سوى ديگر اين طور نيست كه انسان درون خودش، دو روح احساس كند: يك روح فردى و يك روح اجتماعى، بعد بگوييم: اگر انسان براى روح فردى خود كار كند، كار بدى انجام داده و اگر براى روح جمعى كار كند، ايثار و احسان و پرستش كرده است. اصلا اين طور نيست، زيرا انسان در ضمير خودش دقيقا احساس مىكند آن ضمير درونى كه كار بدى مىكند، همان است كه كار خير انجام مىدهد. اينها مراتب يك شخصيت واحد هستند، نه دو شخص جدا و مستقل. نفس انسان گاهى در يك حد پايين قرار دارد و تحت فرمان عقل نيست كه قرآن كريم به آن نفس أماره
(58) مىگويد. همين نفس در يك درجه بالاتر هوشيارتر مىشود و خودش را براى كارهاى بد ملامت مىكند كه همان نفس لوامه
(59) است و بعد به درجهاى از آگاهى و ايمان و يقين مىرسد كه قرآن آن را نفس مطمئنة
(60) مىنامد. بنابراين انسان داراى دو شخصيت مستقل و جدا از هم نيست. بلكه انسان يك شخصيت دارد كه همه كارهاى متضاد را در آنِواحد انجام مىهد.
اشكال ديگر نظريه دوركهيم اين است كه مطابق آن بايد افراد مذهبى و ديندار در ميان مردمى باشند كه روح اجتماعى در آنها فراموش شده باشد، در حالى كه قضيه برعكس است و افرادى كه واقعا مذهبى هستند، دارى عالىترين حس اجتماعى مىباشند، تا جايى كه مانند على عليه السلام مىگويند اگر در اقصى نقاط مملكت كسى گرسنه باشد، ما هم درد مىكشيم
(61).
آنچه تا كنون ذكر شد، چيزى نبود بجز يك سلسله فرضيه كه حتى نبايد نام نظريه بر آن نهاد، زيرا نظريه يك فرضيه اثبات شده است. خود همين تعدد و گوناگون بودن اين فرضيهها، دليل بر اين است كه اينها به صورت نظريه نمىباشند و ديديم هيچ كس دليلى براى حرف خودش ذكر نكرد و بلكه براى هر يك از آنها دليل مخالف هم وجود دارد و واقعيات تاريخ اين فرضيهها را نفى مىكند. حال مىخواهيم ببينيم كه نظر قرآن درباره مشأ دين چيست
(62).
نظر قرآن درباره منشأ دين
گاهى دين را به عنوان آنچه از ناحيه پيغمبران بر مردم عرضه مىشود در نظر مىگيريم و مىگوييم منشأ دين وحى مىباشد، اما گاهى مىگوييم: اخلاق و تربيت و قوانين عرضه شده از سوى دين آيا مبنا و ريشهاى هم در انسانها دارد؟ ممكن است كسى بگويد دين را خدا به وسيله وحى بر بشر عرضه داشته است، ولى بشر قبل از عرضه شدن دين نسبت به آن بىتفاوت بوده، مانند صفحه سفيدى كه نقش بستن هر چيز بر آن يكسان است. اما نظريه ديگر اين است كه نه، آنچه پيغمبران عرضه داشتهاند، چيزى نيست كه انسان نسبت به آن يك حالت تساوى و بىتفاوتى داشته باشد، بلكه چيزى است كه انسان در طبيعت و سرشت خود اقتضاى آن را دارد و در طلب و جستجوى آن مىباشد. در اين صورت حالت پيغمبران حالت باغبانى مىشود كه گل يا درختى را پرورش مىدهد.
وقتى به معارف اسلامى مراجعه مىكنيم، مىبينيم قرآن و روايات، نظر دوم را تأييد مىكنند و مىگويند: انسان در نهاد و سرشت خود داراى فطرت و تقاضايى است كه بعثت پيامبران پاسخى به آن تقاضا مىباشد. قرآن كريم مىفرمايد: فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم بل أكثرهم لا يعلمون
(63) يعنى پس روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن. اين فطرتى است كه خداوند، انسانها را بر آن آفريده، دگرگونى در آفرينش الهى نيست. اين است آيين استوار ولى اكثر مردم نمىدانند. از رسول اكرم (صلى الله عليه و آله) روايت شده كه فرمودند: كل مولود يولد على الفطرة فأبواه يهودانه أو ينصرانه أو يمجسانه
(64) يعنى هر مولودى كه متولد مىشود، به فطرت الهى و اسلامى به دنيا مىآيد و اين پدران و مادران (و ديگر عوامل خارجى) هستند كه او را يهودى يا نصرانى يا مجوسى مىكنند. على عليه السلام نيز درباره علت بعثت رسولان در ميان مردم چنين مىفرمايد: ليستأدوهم ميثاق فطرته... و يثيروالهم دفائن العقول
(65) خداوند پيامبران را فرستاد تا از مردم بخواهند به پيمانى كه در فطرتشان هست وفا كنند... همچنين پيامبران آمدهاند تا مردم را آگاه كنند كه در عمق روح و عقل آنها گنجينههايى است و به اين وسيله مردم از غفلت خارج شوند.
در پايان ياد آورى نكتهاى مفيد است و آن اين كه در رابطه با دين هم دو نوع فطرت داريم: يكى فطرت ادراكى و ديگر فطرت احساسى و گرايشى. منظور از فطرت ادراكى در رابطه با دين، اين است كه انسان بالفطره دين و توحيد را مىپذيرد و براى قبول آن نياز به تعليم و تعلم ندارد. مانند آن كه امام صادق عليه السلام درباره علماى فاسد و مردم عوام دين يهود فرمود كه انسان به حكم معارف قلبى خود مىفهمد كه اگر كسى دستورى داد و خودش بر ضد آن عمل كرد، نبايد به حرف او اعتماد نمود و اين مطلب ديگر درس خواندن و مدرسه ديدن نمىخواهد. اما فطرت احساسى به اين معنى است كه از نظر ميل و گرايش، توجه به خدا به گونهاى است كه انسان را به سوى خود مىكشاند. حال منظور از اين كه دين و توحيد فطرى هستند اين است كه هم از نظر ادراكى و هم از نظر احساسى و گرايش فطرى مىباشند
(66)
خلاصه كتاب فلسفه اخلاق
افعال طبيعى و افعال اخلاقى
افعال بشر بر دو قسمند: طبيعى و اخلاقى. افعال طبيعى، همان افعال عادى است كه حيوانها هم اين كارها را انجام مىدهند و هيچ انسانى به موجب آنها مورد ستايش واقع نمىشود، مانند خوردن، خوابيدن و دفاع از حق خويش و...؛ اما يك سلسله افعال هم وجود دارند كه آنها را مافوق حيوانى مىدانيم و انجام داهنده آن را تشويق و تحسين مىكنيم. ارزشى كه براى اين افعال، قائل هستيم، از نوع ارزشهاى مادى مانند ارزش كار يك كارگر نمىباشد، بلكه ارزشى است كه با پول و ماديات قابل مقايسه نيست. اين گونه كارها را كارهاى اخلاقى مىگويند، مانند: عفو و گذشت، همدردى با ديگران، نيكى كردن در مقابل بدى، فرو خوردن خشم، افشاى خوبىها و پوشاندن بدىها و...
انسان بر خلاف موجودات ديگر در بدو تولد بسيار ناقص مىباشد، اما در عوض، استعداد ترقى و تكامل انسان از هر موجود ديگرى بيشتر است، لذا اگر بخواهد در هر زمينهاى از جمله در تربيت و اخلاق به انسانيت حقيقى برسد، بايد از يك سلسله اصول اخلاقى و تربيتى پيروى كند و استعدادهاى خود را رشد دهد. در اينجا عدهاى - مثل نيچه - آن مفاهيم اخلاقى را كه همه انسانها برايش ارزش قائلند، قبول ندارند و محور اخلاق خود را بر خود خواهى و خود پرستى گذاشتهاند و مىگويند: تنها كوشش انسان بايد براى حفظ حيات شخصىاش باشد و آنچه به نام كارهاى اخلاقى و شرافتمندانه مطرح شده، همه خرافات و غير واقعى است.
عدهاى از ماديون هم مىگويند: انسان يا طالب سود و منفعت شخصى است و يا طالب ارزش. امور اخلاقى از جنس ارزشند. ارزشى چيزى است كه فايدهاى ندارد و با هيچ منطقى جور در نمىآيد. ارزشهاى اخلاقى، احساسات كاذب و بىريشهاى هستند كه تحت تأثير تلقين، از قديم وجود داشته و چون ريشه منطقى ندارند، مىبينيم كه هر چه دنيا بيشتر به سوى علم پيش مىرود، ارزش اين اصول اخلاقى كمتر مىشود.
اين عقايد ماديون، مسلما مخالف فطرت انسانى است، زيرا هر كسى در وجدان خود براى امور اخلاقى ارزش و احترام و قداستى قائل است. در مقابل نظر فوق كه به نفى ارزشهاى اخلاقى مىپردازد، عده زيادى براى اخلاق اصالت قائل هستند و لذا سعى كردهاند اين اصالت را ريشهيابى كنند و علت و چگونگى آن را توجيه نمايند
(67).
معيار اخلاقى بودن يك فعل
قبل از اين كه به بررسى نظرات مختلف در اين زمينه بپردازيم، خاطرنشان مىكنيم كه اين بحث، يك بحث علمى صرف نيست كه فايده عملى نداشته باشد. شناختن اين كه اخلاق از چه مقولهاى است، تأثير فراوانى دارد در اين كه اگر خواستيم اخلاق را در جامعه پياده كنيم، بدانيم از كجا شروع كنيم، مثلا كسى كه اخلاق را صرفا در محبت مىداند، در عمل بايد سعى كند كه محبت را در جامعه زياد كند، تا جامعه اخلاقى پديد آيد؛ و آن كه ريشه اخلاق را دانايى مىداند، براى اخلاقى كردن مردم، بايد سعى در گسترش علم در جامعه كند؛ و همين طور نظريات ديگر كه اكنون به بررسى و نقد هر يك مىپردازيم:
1 - نظريه محبت و غير دوستى
اين نظريه مىگويد: فعل اخلاقى يعنى فعلى كه هدف شخص، غير خود باشد، و به بيان ديگر فعلى كه ناشى از احساسات نوعدوستانه باشد، نه انگيزههاى خودخواهانه و ميلهاى طبيعى. بر طبق اين نظريه، اخلاق يعنى محبت ورزى به ديگران. البته اين حرف به صورت يك توصيه در تمام دينها و اغلب مكاتب اخلاقى وجود دارد كه: آنچه براى خودت مىپسندى براى ديگران هم بپسند، و آنچه براى خود نمىپسندى، براى ديگران هم مپسند
(68). اما بعضى مكاتب معيار اخلاق را تنها و تنها همين يك توصيه مىدانند؛ مانند اخلاق مسيحى و اخلاق هندى. گاندى مىگويد: من از مطالعه اوپانيشادها به سه اصل رسيدم: يكى اين كه در همه دنيا فقط يك شناخت وجود دارد و آن، شناخت نفس است؛ دوم اين كه هر كس خود را شناخت، خدا و جهان خود را شناخته است؛ و سوم اين كه در تمام دنيا تنها يك نيرو هست و آن، تسلط بر نفس است، و تنها يك نيكى هست و آن، محبت به ديگران مىباشد. مطابق اين نظريه تنها راه گسترش اخلاق در جامعه، اشاعه محبت بين مردم است.
نقد نظريه محبت
يكى از ايرادهايى كه به اين نظريه وارد است، اين است كه هر محبتى را نمىتوان اخلاق ناميد، همان طور كه هر عمل ممدوحى هم اخلاق نيست. مثلا احساسات مادر به فرزندش، اگر چه بسيار عالى و باشكوه و يك نوع غير دوستى است، اما آن را يك فعل اخلاقى نمىدانيم، زيرا محبت مادر، تنها به فرزند خود اوست، از طرفى اين كار ارادى و اختيارى هم نيست، بلكه قانون خلقت است براى حفظ نسل، در حالى كه فعل اخلاقى تنها در محدوده اختيار معنى مىدهد. احساسات پدرانه، خويشاوندى، وطن دوستى و... هم، چون غير اكتسابى و غير اختيارى است جزء اخلاق نمىباشد.
در اينجا عدهاى با اضافه كردن يك قيد اصلاحى، خواستهاند مطلب را درست كنند؛ گفتهاند: كار اخلاقى، كارى است كه ناشى از احساسات نوعدوستانه باشد و نيز حالت اكتسابى داشته باشد نه طبيعى اما باز هم ايراداتى بر اين تعريف وارد است. يك ايراد اين كه دايره اخلاق، از حدود غير دوستى وسيعتر است و بعضى كارهاى قابل تقديس هست كه ربطى به ديگران ندارند؛ مانند عزت نفس و دورى از ذلت، شجاعت، صبر، اراده قوى و...
ايراد ديگر درباره مفهوم محبت است. آنها مىگويند: محبت يعنى نوع دوستى. مىپرسيم: اگر انسان به حيوانات ترحم كند، خلق پسنديدهاى نيست؟! پس لااقل بايد بگوييد: جاندار دوستى اشكال ديگر اين كه اين انسان دوستى شما، گاه جنبه انسان دشمنى مىگيرد. زيرا شما مىگوييد هر كس را كه از نسل آدم ابوالبشر است، بايد دوست داشت؛ در حالى كه محدوده حقيقى انسان دوستى، در انسانهاى داراى انسانيت است، نه آنها كه هيچ يك از ارزشهاس انسانى در آنها وجود ندارد، مانند چنگيز و يزيد و... بنابراين اين معيار، معيار كاملى براى شناختن فعل اخلاقى نيست
(69).
2 - نظريه وجدان
ايمانوئل كانت كارى را اخلاقى مىداند كه از واجدان انسان الهام گرفته باشد. وجدان، نيرويى است غير از عقل و عاطفه كه خداوند در درون انسان قرار داده و انسان را به انجام كارهاى خير و اجتناب از كارهاى شر دعوت مىكند. كانت مىگويد: اگر انسان كارى را به حكم اطاعت بلا شرط وجدان انجام دهد و هيچ غرض و غايت ديگرى (مثل خدمت به ديگران، رسيدن به منفعت بيشتر و...) نداشته باشد، آن كارش، فعل اخلاقى است؛ پس اين نظريه، بر خلاف نظريه سابق كه برونگرا بود، نظريهاى درونگراست.
بايد توجه داشت كه اين نظريه مبتنى بر چند مقدمه است؛ مقدمه اول اين كه بر خلاف كسانى كه همه سرمايههاى ذهنى انسان را مأخوذ از احساس و تجارب مىدانند، كانت معتقد است كه معلومات ذهنى ما دو قسمند: بخشى از آنها از همين راه حواس كسب شده، و برخى ديگر، قبل از احساس، در ذهن ما وجود داشته است؛ مطلب ديگر همان چيزى است كه قدماء ما مىگفتهاند كه عقل انسان به دو بخش نظرى و عملى تقسيم مىشود كه وظيفه اولى درك هستها، و وظيفه دومى درك بايدها مىباشد. كانت كه تمام فلسفهاش نقد اين دو عقل و نشان دادن محدوده كارآيى آنهاست، معتقد است كه از عقل نظرى كار چندانى ساخته نيست، نيروى مهم انسان، عقل عملى است و از اينجا به مسأله وجدان مىرسد.
مقدمه سوم اين كه وجدان يا عقل عملى، جزء فطرت بشر است و خداوند آن را به صورت ثابت در نهاد هر كسى قرار داده است؛ لذا فرمان اخلاقى به نتايج اعمال ربطى ندارد. به عبارت ديگر، اين عقل نظرى است كه با مصلحت سروكار دارد و احكامش هميشه مشروط به مصلحت است و مثلا مىگويد: راست بگو به خاطر فلان مصلحت؛ اما وجدان، يك حكم بىقيد و شرط مىدهد و به اثر و نتيجه هم كارى ندارد؛ مىگويد راست بگو، ولو براى تو نتايج زيان آورى داشته باشد. با توجه به همين مسأله، كانت عذاب وجدان را از دلايل مهم نظريه خود مىداند و مىگويد: اگر چنين نيرويى در انسان نبود، فرد خطا كار هرگز درون خود احساس ناراحتى نمىكرد. اين كه اكثر جنايتگران دنيا، معتاد به يك سلسله سرگرمىهاى خيلى شديد و انواع مخدرها هستند، به خاطر فرار از عذاب و سرزنش همين وجدان مىباشد.
كانت بين سعادت و كمال تفكيك مىكند و مىگويد: وجدان اخلاقى، انسان را به كمال دعوت مىكند نه به سعادت؛ سعادت يعنى خوشى هر چه بيشتر كه در آن هيچ گونه رنج دنيوى يا خروى، وجود نداشته باشد؛ اما وجدان به سعادت كارى ندارد، يعنى به دنبال خوشى نيست، بلكه به دنبال كمال مىباشد و به صورت مطلق و بدون قيد و شرط فرمان مىدهد كارى را بكن كه فى حذ ذاته كمال است. خود كانت مىگويد اين كه اخلاق از سعادت جدا گردد، كار انسان را خيلى داشوار مىكند، ولى تنها راه صعود به ملكوت، اين است كه انسان راه كمال را انتخاب كند، نه راه سعادت را.
كانت از راه وجدان، مسائل پيچيدهاى چون اختيار انسان، جاودانگى انسان و وجود خدا را اثبات مىكند. او كه در عقل نظرى كارش به شكگرايى انجاميد، مىگويد: اگر ما از راه فلسفه وارد شويم، آخر به اينجا مىرسيم كه انسان موجودى مجبور است، ولى وقتى به وجدان خود مراجعه مىكنيم، انسان را آزاد و مختار مىيابيم.
البته اين، حرف تازهاى نيست و كسانى هم مثل مولوى اختيار را از همين راه اثبات مىكنند.
اين كه گويى اين كنم يا آن كنم
| |
اين دليل اختيار است اى صنم
|
كانت مىگويد: بقاى نفس را هم با براهين فلسفه نمىتوان اثبات كرد، اما وجدان انسان مىگويد كه نفس جاويد است، به اين دليل كه وجدان همواره به اعمالى مثل عدالت و صداقت و... فرمان مىدهد، اما نه تنها انسان در اين دنيا به پاداش اغلب كارهاى اخلاقى نمىرسد، بلكه اين اعمال محدوديتهايى را هم براى استفاده از دنيا ايجاد مىكند، با اين حال باز انسان به فرمان وجدان، عمل مىكند. اين احساس تكليف و پيروى از فرمان وجدان متضمن ايمان به پاداش و هدر نرفتن اعمال است و لازمه اين امر، ايمان به جاودانگى و خلود نفس مىباشد و اين ايمان به خلود نفس، متضمن ايمان به خالق است و از همين جا مىتوان وجود خدا را هم اثبات كرد. كانت مىگويد: انسان براى اثبات خدا نبايد همواره دنبال دليل عقل برود، بلكه دل هم راهى مجزا است كه دليلهاى بهتر و دلپسندترى دارد.
نقد نظريه وجدان
بايد توجه داشت كه اسلام نيز وجدان را قبول دارد. آياتى از قرآن كريم نظير و أوحينا اليهم فعل الخيرات
(70) و فألهمها فجورها و تقويه
(71) و... بيانگر همين مطلب مىباشد. شخصى براى شناختن كار نيك از بد و معيار تقوا و فعل اخلاقى خدمت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) رسيد. آن حضرت او را به وجدان و درون خود راهنمايى كرد و فرمود: استفت قلبك
(72) اين آيات و احاديث نشانگر پذيرش مسأله وجدان از سوى اسلام مىباشد، اما نظريه كانت درباره وجدان، با وجود داشتن نكات عالى و ظريف، خالى از نقص نيست و اولا: در اين نظريه محصول عقل نظرى (فلسفه) بيش از حد تحقير شده است. اين كه كانت مىگويد: ما از راه عقل نظرى، بدون اين كه بخواهيم راه وجدان را انكار كنيم، مىتوانيم هم اختيار و هم خلود انسان و وجود خدا و هم خود فرمانهاى اخلاقى را - لااقل به عنوان مؤيدى بر وجدان - اثبات كنيم.
اشكال ديگر، تفكيك سعادت و كمال است. اين نظريه مىگويد: كمال، تنها راه رسيدن انسان به ملكوت است، مىپرسيم خود كمال و رسيدن به ملكوت اعلى، سعادت است يا شقاوت؟! مسلما سعادت است، پس هر كمالى خودش نوعى سعادت مىباشد. از سوى ديگر منحصر كردن سعادت و لذت، به لذات حسى اشتباه است و حتى در روانشناسى امروز هم لذات معنوى غيرحسى را امرى كاملا طبيعى، و بلكه بهتر و عميقتر از لذات حسى مىدانند، مانند لذت قهرمانى يا لذت كشف يك حقيقت علمى و... به هر حال تفكيك كمال و سعادت نيز كه امروزه در اروپا سخن رايجى شده، حرف درستى نمىباشد.
مسأله مطلق بودن احكام وجدان هم بدان شكل كه كانت مىگويد، صحيح نيست. به عنوان مثال اگر ظالمى كه قصد قتل بىگناهى را دارد، از شما جاى او را بپرسد و شما را مجبور به جواب گفتن كند، آيا بايد باز هم راست گفت؟ آيا وجدان اين قدر مطلق است كه مىگويد: اصلا به نتيجه، كارى نداشته باش؟! اتفاقا اگر در جايى راستگويى، فلسفه خودش را به كلى از دست داده باشد، وجدان انسان در اين موارد، امر به دروغ گويى مىكند.
به هر حال مطابق اين نظريه، براى اخلاقى كردن انسانها، بايد سعى كنيم كه آن نداى وجدان خود را بشنوند. اين ندا در درون هر كس هست، ولى وقتى كه نداها و غوغاهاى هوا و هوس بلند شود، انسان ديگر نداى وجدان را نخواهد شنيد
(73).
3 - نظريه زيبايى
قبل از بيان اين نظريه، ابتدا به ذكر چند مقدمه، متناسب با اين بحث مىپردازيم. عدهاى زيبايى را به هماهنگى ميان اجزاء با كل تعريف كردهاند، اما اغلب دانشمندان آن را غير قابل تعريف دانسته و گفتهاند كه براى اذعان به وجود يك حقيقت، لازم نيست كه حتما بتوان آن را تعريف كرد؛ زيبايى هم وجود دارد، اگر چه ماهيت و كُنه آن بر ما مجهول است. پس لازم نيست كه حتما تعريفى از آن به دست آوريم.
مطلب ديگر درباره مطلق يا نسبى بودن زيبايى است؛ عدهاى معتقدند كه خيلى چيزها فى حد ذاته زيباست، خواه انسانى زيبايى آن را درك كند يا نكند. اما قول ديگر اين است كه زيبايى امر است نسبى، و رابطه مرموزى است ميان ادراك كننده و ادراك شونده؛ ليلى در چشم مجنون زيباست، نه در هر چشمى. پس عشق است كه زيبايى را مىآفريند نه بالعكس. (البته به نظر ما اين يك نظر افراطى است و نمىتوان وجود زيبايى را در خارج به كلى انكار كرد.) مطلب ديگر اين كه زيبايى و جاذبه و عشق و ستاش حقايقى هستند كه با يكديگر توأمند؛ يعنى هر موجود زيبايى جاذبه دارد و اين، باعث عشق و طلب در موجود ديگر مىشود.
مطلب چهارم اين است كه زيبايى تنها منحصر به زيبايىِ مربوط به غريزه جنسى نيست، بلكه حتى در زيبايىهاى مادى و محسوس هم خلاصه نمىشود. بعضى به محض اين كه سخن از زيبايى به زبان مىآيد، فقط اندام و چهره يك زن زيبا را در نظر مىگيرند. اين عده اصلا حقيقت زيبايى را درك نكردهاند. زيرا بالاتر از اين زيبايىهاى محسوس هم، زيبايى هايى وجود دارد و اصلا هر چيز خوب براى هر يك از حواس زيباست. يكى از زيبايىهاى، مربوط به قوه خيال انسان مىباشد، مانند زيبايى فصاحت و بلاغت. از اين بالاتر زيبايى ديگر است كه مربوط به قوه عقل انسان و به آن زيبايى معقول (حسن عقلى) مىگويند و اساس نظريه زيبايى، بر روى اين نوع زيبايى مىباشد.
اين نظريه به دو صورت بيان شده است: برخى از متكلمين و فقهاى اسلامى به حسن يا قبح عقلى بعضى كارها معتقدند، يعنى بعضى كارها فى حد ذاته، با عظمت و زيباست، لذا جاذبه و كشش دارد و عشق و حركت ايجاد مىكند. معيار اخلاقى بودن هر كارى هم، زيبايى آن نزد عقل مىباشد. طبق اين نظريه براى گسترش اخلاق در ميان انسانها بايد كارى كرد كه بشر بتواند زيبايىهاى معنوى كارهاى اخلاقى، و زشتىها و منفوريت كارهاى بد را درك كند و فكرش در زيبايى مادى محدود نباشد.
اما نظر افلاطون اين است كه اخلاق، مربوط به روح زيباست، نه اين كه كار، فى حد ذاته زيبا باشد؛ و كار هم زيبايى خود را از روح مىگيرد. وى پايه اخلاق را عدالت مىداند و عدالت را مساوى با زيبايى؛ يعنى عدل را به توازن و هماهنگى تعريف مىكند، نه به معانى ديگر. وى مىگويد: دستگاه روحى انسان مجموعهاى است از انديشهها، تمايلات، خواستهها و ارادهها. براى اخلاق بودن، بايد اجزاء اين دستگاه روحى با هم تناسب داشته باشند و انسان كامل كسى است كه روحش در نهايت درجه زيبايى و هماهنگى بين نيروهاى باطنى باشد. مطابق اين نظر، اخلاقى شده يعنى كسب زيبايى روحى و معنوى و ايجاد تعادل بين استعدادهاى مختلف انسانى
(74).
4- نظريه عقل و اراده
اين نظر، نظريه فلاسفه اسلامى است كه مبتنى بر اصل روح مجرد مىباشد. آنها معتقدند كه گوهر انسان، قوه عاقله او است و كمال و سعادت نهايى و واقعى، سعادت عقلى او مىباشد. مىگويند عقل دو جنبه دارد: يكى جنبه نظرى كه قصدش كشف حقايق است و براى رسيدن به سعادت در اين جنبه، انسان بايد به معارف الهى آشنا شود و مراتب كلى عالم وجود را آن چنان كه هست، دريافت كند: صيرورة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى
(75) و يك جنبه ملى كه بايد بدن را تدبير كند و تدبيرش بايد بر اساس عدالت باشد، يعنى عقل، حاكم بر وجود انسان باشد، نه شهوت يا غضب. افلاطون فقدان عدالت را موجب به هم خوردن زيبايى مىدانست و فلاسفه اسلامى موجب از بين رفتن آزادى عقلى.
اينجاست كه مسأله اراده و ميل پيش مىآيد. ميل در انسان، كششى است به سوى يك شىء خارجى، مانند عاملى كه هنگام گرسنگى انسان را به سوى غذا مىكشاند؛ ولى اراده مربوط به درون است، نه بيرون. اراده نيرويى است كه ابتدا همه ميل و كششها، و تنفر و خوفها را تحت اختيار خود قرار مىدهد، سپس به عقل مىگويد كه مصالح و مفاسد هر عملى را بسنج و بگو كدام بهتر است تا آن را انجام دهم، پس اراده در حقيقت تسلط عقل است بر شهوت و غضب، و از ديدگاه اين مكتب، كار اخلاقى كارى است كه از عقل ريشه بگيرد و به دستور اراده باشد، نه ناشى از تسلط يك ميل، ولو اين كه آن ميل، محبت باشد كه حتى گاه لازم است با اين ميل هم مخالف كرد، مثلا درباره حد زدن بر زن و مرد زناكار قرآن كريم مىفرمايد: و لا تأخذكم بهما رأفة فى دين الله
(76) به همين خاطر انسان كاملى چون اميرالمؤمنين عليه السلام، گاه در نهايت رقت عاطفى است و گاه در تندى و خشونت نظير ندارد
(77).
5 - نظريه نفع طلبى دورانديشانه
تا اينجا ديديم كه تمامى مكاتب، نفعطلبى را امرى ضد اخلاقى و لااقل غير اخلاقى مىدانند، اما راسل به دليل مادى فكر كردنش، هيچ يك از معيارهاى اخلاقى را قبول ندارد و چون ديده كه جامعه نياز به يك سلسله ارزشهاى انسانى (اخلاق) دارد، خواسته است اخلاق را بر پايه نفعطلبى توجيه كند، منتها نفع طلبى هوشيارانه و دورانديشانه؛ مىگويد: چرا منافع را از اخلاق جدا مىكنيد؟ اخلاق در حقيقت همان منفعتطلبى است، منتهى شخص عاقل، شعاع عقلش را بايد وسيع كند و فقط به منافع امروزش نينديشد، در آن صورت منفعت هر يك از افراد با منفعت و مصلحت اجتماعى تطبيق پيدا مىكند.
مثلا يك فرد عادى ممكن است فكر كند اگر چيزى از اموال ديگران بدزد، به نفع اوست، اما اگر كمى دقت كند، مىبيند كه ديگران هم اموال بيشترى از او خواهند دزديد و به جاى يك سود، صد زيان مىبرد. لذا از دزدى دست مىكشد. حال اگر مردم را اين طور متوجه منافع خودشان بكنيم، ديگر كسى به دزدى و دروغ و ديگر صفات ناپسند روى نخواهد آورد.